سفر آخر ..... (تقدیم به مهسا مسافر پرواز بهشت ...)((داستان))

 مرد میانسال با دلی ناآرام ، وجه بلیط پرواز را پرداخت نمود . دو بلیط آبی رنگ چند برگی دفترچه حساب بانکی را میمانست ، نام ها را چک نمود درست بودند . نام دخترش و نوه کوچک او که تازه قدم به چهارسالگی میگذاشت و برای پدربزرگ پیر شاید آخرین دلخوشی زندگی محسوب میشد . تاریخ پروازشان دو روز دیگر بود . . .

- زن جوان چشم به چمدانش دوخته ، ساکت گوشه اطاق غرق در افکار خودش بود . دو روز بعد پروازش بود ، هر سال به خانه پدری میامد و چند صباحی پیش پدر و مادر میماند و سپس بازهم برمیگشت و دوباره میرفت سر خانه و زندگیش . دو روز دیگر باز هم باید میرفت ، چمدانها را باید میبست . . .

- زن میانسال سپید موی ، اشکی که از گوشه چشمش سرازیر شده بود را پاک نمود . دلش نمیخواست دختر متوجه شود ، هنوز برای گریستن زود بود دو روز دیگر وقت داشتند که همچنان با هم شاد باشند زن آذوقه یکساله دختر را آماده میکرد تا سفر بعدی که دوباره برگردد . همه چیز برایش تهیه میکرد و همراهش میفرستاد دختر با یک چمدان میامد و با دو چمدان برمیگشت . . .

...

اطلاعات پرواز اعلام کرد که لحظه جدایی فرا رسیده است پدر بزرگ روی دختر و نوه اش را بوسید و آنها را روانه سالن انتظار کرد و خودش سریع برگشت تا از پشت دیوار شیشه ای که به سالن دید داشت تا آخرین لحظه نظاره گر رفتن عزیزانش باشد ، هراسی در دلش بود دلش نمیخواست آنها بروند سعی کرد جلوی سرازیر شدن اشکش را بگیرد.  از آقایی که لباس فرم بر تن داشت راجع به نوع هواپیما و ایمنی آن سئوال نمود و کمی خیالش آسوده گشت . اما همچنان دلشوره داشت ، درب خروج از سالن برای سوار شدن به هواپیما باز شد ه بود و دختر و نوه اش برای آخرین بار برایش دست تکان دادند و از دیدرس او خارج گشتند ، به خدایشان سپرد . . .

پیرمرد سوار تاکسی خود شد و به خیابان زد . سعی کرد خود را با کار مشغول نماید ، میدانست در منزل چه خبر است سعی کرد همسرش را تنها بگذارد و به او هم فرصت دهد تا در فراغ فرزند براحتی مویه سردهد ، آخر آنها همین یک فرزند را داشتند . مدتی بود همسرش مرتب از او درخواست میکرد به محل زندگی دخترشان نقل مکان کنند ولی او نمیتوانست از زادگاهش ، خانه پدری و دیار و وطن خود دل بکند . همان چند روز در سال هم که  به خانه دخترش میرفتند دلش میگرفت دوری از شهرو دیار برایش قابل تحمل نبود ، تنفس برایش سخت میشد و هنگام برگشت به خانه خود حس میکرد چند سال از آنجا دور بوده ، اما همسرش حق داشت دوری فرزند هم سخت بود و برای آنها که به سنین پیری رسیده بودند بسی سختتر . . .

پیر مرد هنگام ظهر به منزل رسید ، کمی دیرتر از معمول . بعد از اقامه نماز بر سر سفره کنار همسر نشست و کنترل تلویزیون را در دست گرفت و چشم بر آن دوخت .گوینده قدیمی خبر در برابر چشمانش توجه بینندگان را به خبری تازه جلب مینمود : پرواز شماره . . . در مسیر . . . بدلیل . . . در حوالی . . . سقوط کرد و متاسفانه کلیه سرنشینان آن . . .

پیرمرد دیگر چیزی نشنید ، سرش به دوران افتاده و راه نفسش تنگ شد . اشکهایش جاری نمیشدند ، انگار آن روز منتظر شنیدن خبر بدی بود . فریادی از ته گلو سر داد و ناگهان از خواب پرید ...

 نیمه شب بود ، چشمش جایی را نمیدید.  کمی پلکهای خیسش را مالید ، کم کم اشیاء همرنگ در تاریکی  به چشمش آشنا آمدند ، در خانه خودشان بود در رختخواب خودش . همسرش آرام تنفس میکرد ، دستها را به آسمان بلند کرد و از اینکه آنچه دیده  جز کابوسی نبوده خدا را شکر نمود . به سنگینی از جا برخواست و به آشپزخانه رفت . وقتی جرعه ای از آب خنک از گلویش پایین رفت ضربان قلبش کم کم حالت عادی پیدا میکرد . به ساعت نگاهی انداخت تا اذان صبح چند ساعتی مانده بود ، وضو گرفت و به نماز ایستاد  ، دو رکعت شکرانه در مقابل ایزد منان به قلبش آرامش داد . دوست داشت با دخترش تماس بگیرد اما زمان این اجازه را نمیداد . از ترس دیدن کابوسی دوباره به رختخواب نرفت و همانجا روی تشکچه روبروی تلویزیون دراز کشید و چشم به سقف تاریک دوخت . . .

چرا باید تنها فرزندشان را اینقدر دیر به دیر ملاقات میکردند ... اصلا چرا موافقت کرده بودند که او را به آن جوان که در شهری بسیار دور کار میکرد بسپارند . درست است ، جوان خوبی بود . اهل دل ، باایمان ، زحمت کش و از همه مهمتر خود دختر هم به او علاقه داشت . ولی آخر ، آنها همین یک فرزند را داشتند . در همین افکار بود که درب اطاق مهمان باز شد و نوه اش در حالیکه چشمهایش را میمالید بطرف او آمد . پیرمرد مثل برق گرفته ها از جا پرید . . . مگر آنها امروز از اینجا نرفته بودند ! خودم رساندمشان فرودگاه !    

پسرک در حالیکه مشخص نبود خواب است یا بیدار ، نم نم جلو آمد . با دودست پاهای پدربزرگ را چسبید و سرش را روی زانوان او قرارداد . پیرمرد او را بلند کرده به آغوش کشید و بالای سر دخترش رفت . از تابش نور ملایم مهتاب بر صورت دختر جوانش آرامشی در چهره اش نشسته بود که دل پدر را گرم و اشکهایش را روان ساخت . آرام پسرک را که دوباره به خواب رفته بود کنار مادر جای داد . . .

پس همه را خواب دیده بود ؟! آری آنها دو روز دیگر پرواز داشتند .

نه ، دیگر نمیتواند از آنها دور شود دیگر بس است او و همسرش هم به دلخوشی نیاز دارند.  چقدر چشمشان به در منزل باشد که کی باز شود تا میوه دلشان از راه برسد ، دلش برای همسرش میسوخت خیلی رنج کشیده بود . در حالیکه چند بچه را ازدست داده بودند ، خداوند این دختر شیرین زبان را به آنها هدیه کرد و وقتی بعد از ازدواج از پیش آنها رفت آنها دوباره نور منزلشان را از دست دادند . نه دیگر تحمل نداشت باید کاری میکرد  . . .

وقتی بالای سر همسرش رسید دید که او هم بیدار است ، زن هم نا آرام بود . آخر تا شش ماه دیگر نمیتوانست دخترش را ببیند . نا امیدانه چشم به سقف داشت شاید این آخرین دیدارشان باشد . همیشه این حس را داشت شاید دیگر نتوانند فرزندشان را ببینند . . .

- میخوای فردا برای خودمون هم بلیط بگیرم ؟ همه با هم میریم ، یه زیارت میکنیم و برمیگردیم

- نه ، چه فایده داره ، آخرش جداییه ، باید فکر اساسی کرد  

- حرم آقا رو که ببینی دلت وا میشه ، چند روز میمونیم برمیگردیم

- نمیدونم . . .

پیرزن به سمتی دیگر غلت خورد ، آرام آرام اشک روی گونه ها یش روان بود ، آری حسش به او دروغ نمیگفت ، انگار این بار دیگر بار آخر دیدارشان بود ، شاید بهتر بود پیشنهاد همسرش را قبول میکرد و آنها هم همراه دخترشان میرفتنند .

پیرمرد وجه دو بلیط دیگر را پرداخت نمود ، اینبار اما دلش شاد بود . به طرف تاکسی رانی روان شد باید برای چند روز مرخصی میگرفت ، هنگام ظهر وقتی بلیط ها را نشان دخترشان دادند ، اشک شوق در چشمان زن جوان حلقه بست...    

....

روز سفر بود ، برعکس همیشه که هر کس سعی در پنهان نمودن بغضش داشت ، آن روز همه خوشحال بودند ، دیگر وداع و اشکی در کار نبود ، همسفر هم بودند .

وقتی درب خروج برای سوار شدن به هواپیما باز شد ، پدر بزرگ لبخند زنان نوه اش را بلند کرد و به آغوش کشید ، سپس نیم نگاهی به دیوار شیشه ای هایل بین سالن اصلی و سالن پرواز انداخت و از اینکه اینطرف دیوار شیشه ای است خدارا شکر نمود ، دیگر نیاز نبود با حسرت دور شدن عزیزانش را از آنطرف دیوار نظاره کند . حالا او هم در کنارشان بود ، حالا با هم پروازمیکردند ، با هم به زیارت آقا میرفتند . . . 

دقایق آخر سفرهوایی بود :  "  مسافران عزیز تا دقایقی دیگر در فرودگاه مشهد مقدس به زمین خواهیم نشست ، لطفا پشتی صندلی خود را به حالت عادی برگردانده و کمربند ایمنی خود را ببیندید . . . "

پدر بزرگ خم شد و کمربند نوه اش را بست و نیم نگاهی به همسر و دخترش که هرکدام لبخندی نثارش کردند انداخت و سپس سرش را به پشتی تکیه داده و چشمها را بست . . .

....

در سالن فرودگاه غوغایی برپا بود ، یکی از پروازها هنگام نشست روی باند فرودگاه دچار آتش سوزی شده و تمامی قسمت جلوی هواپیما درآتش سوخته بود ، تعدادی از مسافران هواپیما در جا جان باخته ، عده ای زخمی و عده ای حتی خراش هم برنداشته بودند . . . قسمت جلوی هواپیما به کلی آتش گرفته بود . . .  

صدای همسرش در گوشش پیچید : بابا انقدر عجله داشت که ما نفر اول بودیم که کارت پرواز گرفتیم ، نگران نباش ، پشت خلبان میشینیم ، جلوی هواپیما ! جامون از همه امن تره . . . ! 

مرد جوان وسط سالن با زانو بر زمین افتاد و چنگ در موهای خود زد ، آری باور داشت رفتن آنها را باور داشت ، وقتی چند هفته قبل همینجا آخرین بار با آنها واداع کرده بود حالا بازگشتشان را اینگونه باید باور میکرد . . .

وقتی آخرین شیشه گلاب معطر را روی چهار قبر تازه پر شده ریخت رو به آسمان کرد و به نور خدایی چشم دوخت و شاید آن لحظه این فکر از ذهنش گذشت :

که اگر حالا فقط همسر و فرزندش را از دست داده بود آیا میتوانست در نگاه آن پیرمرد و پیر زن که همیشه چشم براه بازگشت دخترشان بودند چشم بدوزد ، وشاید برای آنی و لحظه ای گذرا خدار ا شکر کرد که همه آنها الان در کنار هم آرامیده اند . . .    


مطالب مشابه :


کیش و قیمت آن

اخرین قیمت بلیط هواپیما از کیش به شهرهای تور اخرین لحظه ای کیش. بلیط لحظه اخری کیش




تور مشهد ویژه امروز هتل 3 ستاره تاپ میامی

خرید آنلاین بلیط هواپیما و تور آخرین مطالب. تور ژانس,مسافرت,تور,بلیط,بلیت,کیش,مشهد




لغز خوانی شاعران

بلیط هواپیما مشهد; ثبت برند و ثبت شرکت . عاشق لحظه ها. آخرین




تور هوایی مشهد فقط به قیمت بلیط هواپیما

تور هوایی مشهد فقط به قیمت بلیط هواپیما آخرین مطالب. معرفی بلیط چارتری و لحظه آخری




مسافران هواپیمای در حال سقوط چه حسی دارند؟

اگر بدانید این آخرین لحظات و لحظه ای بعد اما از لحظه برخاستن هواپیما از باند




اطلاعات مفید درباره سفر به آنتالیا

تور،بلیط،هواپیما،قطار،مسافرت،آژانس،توری،چارتر 2013/11/22 ">تور لحظه آخری آخرین مطالب. تور




داستان یک سقوط مرگبار (توپولفی که سه سال پیش در چنین روزی ایران را عزا دار کرد)

3 سال پیش در چنین شبی مسافران پرواز 7908 هواپیمایی کاسپین بلیط های آخرین شبی است که و لحظه




رزرواسیون آنلاین بلیط های خطوط هواپیمایی داخلی و خارجی ایر لاینها و بلیط قطار و اتوبوس

<-تور لحظه آخری تایلند ، تور لحظه آخری کیش رزرو آنلاین بلیط هواپیما, آخرین مطالب. تور




بیمه هواپیما

( هیچ وقت خسته و نا امید نشوید.شاید آخرین بلیط هواپیما قید شده است به لحظه جهان سازمان




سفر آخر ..... (تقدیم به مهسا مسافر پرواز بهشت ...)((داستان))

مرد میانسال با دلی ناآرام ، وجه بلیط که لحظه جدایی تا آخرین لحظه نظاره گر




برچسب :