جرعه ای از جام عشق( آخرین قسمت)

یه نگا به سرگرد کردم یه نگا به خودم.کلم رو چرخوندم رو به شایان گفتم:شایان.
یه نگا به من کرد یه نگا به سرگرد.
با عصبانیت رو به سرگرد گفت:نگاتو بنداز پایین.
سرگرد سرش رو انداخت پایین.
شایان از تو کمدم یه شال برداشت وانداخت روی سینه ودستام.
سرگرد برگشت که بره بیرون که شایان رو بهش کرد وگفت:بیا،باید به کمک تو بخیه بزنم.
من که هر چی تحمل کرده بودم داشتم از درد دیوانه میشدم گفتم:شایان،منو میبینی دارم میمیرم.یه فکری بکن یا
بذار راحت بمیرم یا بخیه بزن این لعنتی رو...بعد اخمام رو جمع کردم ونفسم رو محکم دادم بیرون.
سرگرد سمت راستم شایان سمت چپم نشسته بودن.
چند ثانیه بعداون قدر سوزشش زیاد بود که از درد چنان جیغی کشیدم که گوش خودم درد گرفت.نشستم.اشکام
از هم سبقت میگرفتن.با هق هق دست شایان رو پس زدم و پهلوم رو فشار دادم.
شایان جدی رو به سرگرد گفت:دستاش رو بگیرمحکم هم بخوابونش نذار تکون بخوره.
سرگرددستش رو روی شونه ام گذاشت شال از روی بدنم کنار رفته بود.رو تخت خوابیدم دستای لرزون سرگرد
روی بازوی لختم باعث شد لرز خفیفی توی بدنم ایجاد بشه.از سرگرد خجالت می کشیدم.ضربان قلبم رفته بود
بالا.گرمم شده بود.
سرگرد تقریبا روم خیمه زده بود.نفساش توی گردنم میخورد.سوزن توی بدنم فرو که رفت هق هق گریه ام
بیشتر شد.
صدای سرگرد در گوشم باعث شد چشمام رو باز کنم:گریه نکن.به درد فکر نکن تا حالا شعر"آمدی جانم به
قربانت ولی حالا چرا ،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا"شنیدی؟؟
درد زیاد بخیه نمیذاشت جوابش رو بدم.مجبوری سرم رو که کج کردم وگفتم:آره.... بلد..م.
سرگرد:برام میخونی؟!
با گریه رو بهش کردم وگفتم:پهلوم ..می..هق زدم.. سوزه... نمیتونم...
فشرده شدن بازو توی دستای سرگرد باعث شد ضربان قلبم که رفته بود بالا بیشتر بشه.
صدای شایان رو شنیدم که گفت:آفرین دختر داره تموم میشه فقط 4تا دیگه.
-مگه چند تاست؟! 
شایان با خنده گفت:جمع جمعش 10 تا.
سرم صاف بود رو به روی کتف سرگرد.سرگرد برای راحتی من سرش رو کنارم برده بود تا من خجالت نکشم.

نفسای بلند وتند می کشیدم.داشتم زیادی با درد تحمل میکرد صدای مبهم شایان مبنی بر تموم شدن و بیرون
رفتنش از اتاق و صدای صلوات سرگرد باعث شد بیهوش بشم وسرم سمت سرگرد کج بشه ودر آخر تنها چیزی که
حس کردم برخورد لبم با یه چیز گرم و خیس بود...
آراد/
بدن مریم توی بغلم داشت می لرزید.قلبمم داشت از سرعت زیادش از سینه ام می زد بیرون.خیلی وقت پیش از
همون موقع توی رستوران من فهمیدم که یه حسی به این دختر دارم.که حالا با این ضربان قلبم وگرمم شده مطمئن
شدم.آره من سرگرد آراد محبی توی رفقا به سنگ دلی معروف بودم عاشق دختری به نام مریم شدم.دختری که در
عین سادگی زیباست.
هق هق گریه اش اذیتم میکرد دم گوشش گفتم: گریه نکن.به درد فکر نکن تا حالا شعر"آمدی جانم به قربانت
ولی حالا چرا ،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا"شنیدی؟؟
با چهره ی جمع شده ای گفت: آره.... بلد..م.
رو بهش گفتم:برام میخونی؟؟!!!؟
با گریه گفت: پهلوم ..می..هق زد.. سوزه... نمیتونم...
از اینکه نمیتونستم کاری براش بکنم از خودم بدم اومد.بازوش رو فشار دادم.
صدای شایان رو شنیدم که به مریم گفت:آفرین دختر داره تموم میشه فقط 4 تا دیگه.
مریم: مگه چند تاست؟!
شایان با خنده گفت:جمع جمعش 10تا.
سرم رو برده بودم کنار سرش.احساس میکردم از من خجالت میکشه.
نفسای بلند وتند میکشید.به خودم گفت حتما از اینکه داره بخیه اش تموم میشه داره نفس عمیق میکشه.
شایان با گفتن تموم شد رفت بیرون تا هم دستاشو بشوره هم بانداژ برای بستنش بیاره.آروم صلواتی
فرستادم.سرم رو کج کردم تا روبه مریم بگم بخیه زدنش تموم شد که لباش دقیق به لب هام خورد.
از حسی که توی وجودم ریخت ناخودآگاه چشمام بسته شد.
با صدای تقی که به در خورد سریع به خودم اومدم وسرم رو کشیدم کنار.
نگاهم به سمت مریم معطوف شد.در نگاه اول سفیدی بیش از حد صورتش توجه ات رو جلب میکرد.برای یه
لحظه نفسم بند اومد.سریع نبضشو گرفتم.انگاری نمی زد.بلند گفتم:یا خدا،شایان!!
محکم توی صورت مریم میزدم وصداش میکردم.فایده ای نداشت.
نفساش به قدری کند بود که اگه دقت نمی کردی فکر می کردی مرده.
شایان سریع رفت سمتش.وقتی دید نه واقعنی بیهوشه سریع از توی دارو هایی که خریده بود سریع با آمپول تویدستش زد.بعد سرمی هم براش وصل کرد.
رفتم بیرون که دیدم فربد اومده.خونی تصفیه شده توی دستش بود سریع بردم پیش شایان.
-بگیر اینم خون روش نوشته اُمثبت.میگم اتفاقی که برای مریم نمی افته؟!؟هان؟؟ 
تا جواب این سوالم رو داد تقریبا می شه گفت بین مرز سکته ناقص بودم که با جوابش کمی آروم شدم.

شایان:مقاومتش خوبه،با اون آمپولی که براش زدم خوب میشه.
نفسم رو فوت کردم وگفتم:اون آمپول چی بود؟؟
شایان:آمپول حاوی موادی که از ایست قلبی جلوگیری می کنه با این سرم قندی وخون تا دوروز دیگه میشه مریم
خودم.
از کلمه ی"خودم"بدم اومد.یه حسی بهم می گفت رابطه ی اینا خیلی عمیقه.به خصوص وقتی اومد توی اتاق دیدم
شایان داشت گونه مریم رو می بوسید آی حرصم گرفت می خواستم هر دوتاشون رو بزنم. پوفی کردم و کنار مریم
روی صندلی نشستم.شایان رو به روی من کنار تخت مریم نشست.
نگاش به مریم بود.آروم گفت:دوستش داری ؟نه؟؟!!
جا خوردم فکر نمیکردم کسی مچم رو بگیره.
- چی؟ 
شایان:هاشا نکن که خوب میدونم دوستش داری..نگام کرد...نگرانی بیش ازحدت..لرزیدن بدنت وقتی مریم رو
لمس کردی..به تلاطم افتادنات..سرخ شدنات..از رابطه ی بین من ومریم عصبانی شدن نشونه ی غیرت رو ناموسه.
آب دهنم رو باصدا غورت دادم که خندید.
شایان:مثل اینکه حالا من پلیس تو دزد.
- منظورت چیه،فکر کردی من دزد ناموس مردم. 
شایان:اگه خواهر ناموس آدم حساب میشه پس اون ناموسمه.اگه می خواییش واسه داشتنش بجنگ.مریم دختریه کهاخلاق و احساسات روی اولویت بندی در درجه ی اول حساسه و براش مهمه .پس روی این دو تا گزینه بیشتر درخودت کار کن.من خواهرم رو به هر کله پاچه ای نمیدم خواهرم رو واسه کسی می دم که خودش رو بخواد نه اون رو واسه دستگاه جوجه کشی.شیر فهم شد؟؟
لبخندی نشست روی لبهام:خاطرشو خیلی می خوام.
شایان چشم غره ای بهم رفت وگفت:خجالت نمی کشی جلو داداشش داری می گی خاطرشو خیلی میخوایی هان،بزنمچپ وراستت کنم!؟؟
بعد هر دومون زدیم زیر خنده.
5 ماه بعد
به بیرون نگاه کردم و لبخندی زدم.پول میز رو حساب کردم واومدم بیرون.امروز قرار گذاشته بودم تا برای خودم
باشم.نفس عمیقی کشیدم و لبخندم پررنگ تر.از زمانی که چاقو خورده بودم 5ماه میگذشت. 2ماه پیش حامد دارزده شد.آراد نذاشت دار زدنشو ببینم میگفت توی روحیه اثر داره. 3 هفته بعد از چاقو خوردنم حامد وداردستش
دستگیر شدن به جرمای مختلف مثل قاچاق اسلحه مشروب از همه بدتر دخترای بدبخت فراری به اونور آب. 3ماهیبود که شایان رفته بود قاطی مرغا.بلاخره به مراد دلش رسید و تازه یه عقد محضری با شیوا در رضایت خانواده یطرفین انجام داده بودن.خیلی واسه داداشیم خوشحال بودم.بابا و مامان هم از قضیه ی حامد باخبر شدن و خداروشکر چیزی به روم نیاوردن.
واما آراد بعد از اعترافش پیشم که دوستم داره ورفت وآمدای زیاد بلاخره هفته ی پیش جواب مثبت رو گرفت.به
حلقه ی توی دستم نگاه کردم.نشون مادر شوهرم بود الحق که نظر فوق العاده ای داشت.سه ردیف نگین ریز و

روش سه ردیف نگین درشت به صورت مارپیچی بود.دوستش داشت و دیگه نرفتیم عوض کنیم.گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم روی گوشی لبخندم پررنگ شد.
-جانم؟ 
آراد:جانت بی بلا.خوبی.
-توپ توپم تو چه طوری؟ 
آراد:منم خوبم مریمی کجایی؟
-در حال قدم زدم توی پیاده رو ها!!!! 
آراد:کدوم خیابانو؟
-خیابون... 
آراد:پس یه نگا برگردون عقب.
تا برگشتم اراد رو با لباس نظامی دیدم نیشم شل شد گوشی رو قطع کردم وبه سمتش پرواز کردم.
7 / 4 / 93 پایان 

 


مطالب مشابه :


عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان جناب سرگرد گفت : حالتون خوبه . می خوایند برسونمتون .




رمان عشــــق و احســــاس من(7)

رمــــان ♥ - رمان عشــــق و احســــاس من(7) سرگرد :سلام ماه بانو مهمون ناخونده نمی خوای؟




رمان سرگرد راتین(قسمت اخر)

عاشقان رمان - رمان سرگرد راتین سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که لذت




رمان عشق و احساس من 10

دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 10 سرگرد :سلام ماه بانو مهمون ناخونده نمی خوای؟




رمان سرگرد راتین(4)

عاشقان رمان - رمان سرگرد راتین(4) با پول من رفته عشق و حال بعد شما به من درس تربيت ميدين ؟




جرعه ای از جام عشق( آخرین قسمت)

رمــــان ♥ - جرعه ای از جام عشق( آخرین قسمت) یه نگا به سرگرد کردم یه نگا به خودم.کلم رو




برچسب :