رمان کلبه عموتم06

حالا ديگرکله و شکايت هاي اوتمامي نداشت ، اما دژاصلي دفاي اوسردردش بود که کاهي بخاطرآن سه

روزدرهفته خودرا در اتاقي حبس ميکرد . به همين دليل هم اداره ي امورخانه بدست خدمتکاران افتاد.

سينت کلئرازدست ساکنان خانه آسايش نداشت . تنها دخترش، دختري بسيار حساس بود واو مي ترسيد که

کس مراقبت هاي لازم را ازاو نکند و سلامت و زندگي او به خاطر بي کفايتي مادرش به خطر بيفتد. اين

بود که او را به ورمونت برد تا دختر عمويش دوشيزه اوفليا را ترغيب کند که با اوبه خا نه اش در جنوب

بيايد وار دخترش مواظبت کند . حال هم انها در کشتي بودن وبه سوي خانه ي سينت کلئرمي رفتند .


دوشيزه اوفليا، در يکي از ايالات نئو انگلند دردهکده اي سرسبز و خانه ي بزرگ و روستايي با اتاق هايي

دلباز و تميز زندگي مي کرد. خانه اي که در اتاق نشيمنش قفسه هاي شيشه اي و قديمي کتاب با آثاري هم

چون تاريخ رولينگ، بهشت گمشده ي ميلتون و سير و سلوک زائر باني ين بود.

 


اين خانه جز خانم خانه، خدمتکاري نداشت. مادر و دخترانش همه ي کارهاي خانه را انجام مي دادند و با

اين که روزي سه وعده غذا در آشپزخانه اش خورده مي شد، گويي آشپزخانه ي قديمي خانه، هرگز کثيف

نمي شد و ميزها وصندلي ها و ظروف آشپزخانه اصلا جابه جا نمي شد.


وقتي پسرعموي اوفليا از او دعوت کرد که به عمارت اربابي اش در جنوب برود، اوفليا چهل و پنج سال

از عمرش را در چنين خانه اي گذرانده بود. او با اين که بزرگ ترين فرزند خانواده اش بود، اما هنوز هم

يکي از بچه هاي پدر و مادرش به حساب مي آمد. براي همين هم دعوت او به اورلئانز، براي خانواده اش

امري بسيار جدي بود. پدر پير او که موهايي جوگندمي داشت، کتاب اطلس جغرافيايي مورس را از قفسه

ي کتابخانه در آورد تا درباره ي وضعيت جغرافيايي آن منطقه مطالعه کند و مادرش نگران بود که مبادا

اورلئانز منطقه ي پليدي پر از کفار باشد.


به زودي در خانه ي کشيش، دکتر و مغازه ي کلاه فروشي زنانه ي دهکده ، همه درباره ي سفراوفليا با

پسرعمويش به اورلئانز صحبت مي کردند و البته کل ده نيز نمي توانستند کمکي به اوفليا در اين مسئله

بکنند.


اوفليا زني بود قدبلند و استخواني، با چشماني سياه، صورتي لاغر و لب هايي هميشه بهم فشرده که انگار

عادت دارد راجع به همه چيز تصميم بگيرد. همه ي حرکاتش تند و تيز و با قاطعيت بود. زياد حرف نمي

زد و فقط هر آنچه را که لازم بود مي گفت. از طرف ديگر،نمونه ي زنده ي نظم و برنامه و دقت بود.

مثل ساعت وقت شناس و مثل موتور قطار، يک دنده بود. از کساني که کاري نداشتند يا دقيقا نمي دانستند

چه کار مي خواهند بکنند يا آن طور که بايد،کاري را که مي خواستند انجام بدهند انجام نمي دادند، به شدت

متنفر بود.


او ذهن تربيت شده اي داشت و تاريخ و ادبيات کلاسيک انگليسي را خوب خوانده بود.عقايد مذهبي اش

کاملا شکل گرفته بود و همه ي آن ها دقيقا در اشکالي مشخص، برچسب خورده بود و مثل بقچه هايش در

چمدان همراهش بود.به علاوه دنبال زياد کردن آن ها هم نبود. عقايدش در مورد مسائل علمي زندگي مثل

خانه داري نيز به همين صورت بود و بالاتر از همه ي اين ها، براي او اصل مسلمش وجدان بود.


اوفليا برده ي وظيفه ي بود.وقتي مطمئن مي شد که وظيفه اش چيست ديگر آب و آتش جلودارش نبود. يک

راست در چاه يا در دهانه ي توپ مي رفت.


اما چه طور دوشيزه اوفليا مي توانست با آگوستين سينت کلئر، آدم شاد، راحت، بي نظم، غيرفعال و شکاک

به اصول و عقايد مذهبي، سرکند؟ واقعيت اين است که دوشيزه اوفليا شيفته ي آگوستين بود. وقتي آگوستين

پسر کوچکي بود،اوفليا به او توضيح المسائل مذهبي ياد مي داد. لباس هايش را وصله مي کرد. موهايش را

شانه مي زد و او را تربيت مي کرد.آگوستين کاري را با او کرده بود که با بيشتر مردم کرده بود: احساس

او را در انحصار خود در آورده بود.براي همين هم موفق شده بود او را متقاعد کند که به نئواورلئانز برود

و از دخترش ايوا، مراقبت کند و خانه ي او را که در مدت بيماري همسرش رو به ويراني مي رفت،

نجات دهد. به علاوه او عاشق دختر نازنين آگوستين، ايوا بود. اوفليا اگر چه آگوستين را تقريبا کافر مي

دانست، اما چون دوستش داشت، به حرف هاي بامزه اش مي خنديد و از سر تقصيراتش مي گذشت.


حالا هم در اتاق کشتي نشسته بود و اطرافش پر بود از خورجين و زنبيل و جعبه هاي کوچک و بزرگ و

او داشت آن ها را مي بست که گفت: ايوا، همه ي بسته ها را شمردي؟البته که نشمردي. با چتر آفتابي ات

چه کار کردي؟بده من تا دورش کاغذ بپيچم و آن را ببندم به چتر خودم.

 


- دختر عمو فايده اش چيه؟ ما که داريم مي رويم خانه.

 


- براي اين که ازش خوب مواظبت کنيم بچه جان! انگشتانه ات را در جعبه گذاشتي؟


- نمي دانم دختر عمو.


- خب! مهم نيست. خودم جعبه ي خياطي ات را نگاه مي کنم. انگشتانه، موم، دوتاقرقره، قيچي و چاقو،

 

همه چيز سر جايش است.بچه جان! اگر تو فقط با بابايت مي آمدي چه کار مي کردي؟ حتما همه چيزت را

گم مي کردي.


- آره، دخترعمو! خيلي چيزها را گم مي کردم، ولي وقتي يک جايي مي رسيدم، بابا به جايش دوباره برايم

مي خريد.

 


- اي واي چه کاري!


- کار راحتي است دختر عمو.

 


- نخير، شلختگي خيلي بد است.


- حالا چه کار کنيم دختر عمو؟ چمدان خيلي پر شده، بسته نمي شود.


اوفليا بار ها را فشار داد و روي آن پريد اما هنوز کمي از در آن باز بود.گفت: بلند شو ايوا. برو روي

چمدان. اين چمدان بايد بسته شود.چاره اي نداريم!


بالاخره چمدان بسته شد و اوفليا کليد را چرخاند و بعد،آن را در جيبش گذاشت و گفت:خب! بابايت

کجاست؟ مي بينيش ايوا.


- آه،آره. ته اتاق مردهاست. دارد پرتغال مي خورد.


- شايد نمي داند داريم مي رسيم. بهتر نيست بدوي بهش بگويي.


- بابا هيچ وقت عجله ندارد. هنوز که نرسيديم. نگاه کنيد خانه ي ما بالاي آن خيابان است.

 


اوفليا گفت: بله، بله، خب. واي خدايا، کشتي ايستاد.پس پدرت کجاست؟

 


در همين موقع، قشقرقي برپا شد. خدمتکارها هم زمان به بيست طرف مي دويدند، مردان خورجين ها،

چمدان ها و جعبه ها را مي کشيدند و زنان با نگراني بچه هاي شان را صدا مي کردند و همه جلو تخته اي

که کشتي را به خشکي وصل مي کرد، جمع شده بودند.


کمي بعد، اوفليا در حالي که با حالتي مصمم و عبوس نشسته بود،گفت: بابايت معلوم نيست چه فکر مي

کند. توي آب نيفتاده باشد؟ لابد اتفاقي برايش افتاده.


در همين موقع آگوستين پيدايش شد و گفت: خب دختر عمو فکر کنم حاضريد.


- الان تقريبا يک ساعت است که من حاضرم. داشتم واقعا نگرانت مي شدم.


آگوستين گفت: خب! کالسکه منتظر است و همه رفته اند.

 

 


سپس به کالسکه چي پشت سرش گفت: اين ها را بردار!


اوفليا گفت: من مي روم ببينم بارها را چه طوري مي گذارند.


- اي بابا، براي چه دختر عمو؟


اوفليا گفت: خب! پس من، اين و اين و اين را خودم مي برم.


- دختر عموي عزيز، شما نبايد اين جا مثل شمال رفتار کنيد. بايد حداقل بعضي از راه و روش جنوبي ها

را قبول کنيد و در انظار مردم آن بارها را با خود نبريد. مردم شما را با کلفت ها عوضي مي گيرند.آن ها

را بدهيد به اين يارو، آن ها را مثل تخم مرغ براي تان مي آورد.


اوفليا وقتي پسرعمويش همه ي آن گنج ها را از او گرفت، نااميد و غمگين شد، ولي وقتي در کالسکه ديد

که همه ي بارها همراهش است، دوباره خوشحال شد.


ايوا گفت: تام کجاست؟


آگوستين گفت: بيرون است عزيز دلم.

 

 

کمی بعد کالسکه در جلو عمارت اربابی قدیمی که سبک ساختمان آن ترکیبی از سبک فرانسوی و

اسپانیولی بود، ایستاد. کالسکه از زیر راهرویی با طاق نما، گذشت و وارد حیاطی شد که دور تا دور آن

ساختمانی چارگوش و راهروهای پت و پهن بود. وسط حیاط نیز فواره هایی بود که آب نقرع ای رنگش را

آسمان می فرستاد. حوض آب نیز پر از ماهی های طلایی و نقره ای بود.


راهروهای دور حیاط پرده هایی از پارچه های مغربی داشتند که می شد آن ها را کشید و جلوی نور

خورشید را گرفت. به طور کلی ظاهر حیاط و خانه بسیار اشرافی و افسانه ای بود.


اوفلیا گفت: بله، اما کمی قدیمی است و بوی کفر می دهد.


تام از کالسکه پیاده شد و با خوشحالی اطرافش را نگاه کرد. جمعیتی در هر اندازه وسنی(زن و مردو بچه)

از راهروها دان دوان می آمدند تا ارباب را که وارد می شد ببینند. جلو همه، سیاه دورگه و جوان خوش

پوشی بود که در لباس پوشیدن، بیش از حد از مد پیروی کرده بود و با ظرافت دستمالی معطر را تکان می

داد. همین جوان با لحنی تحکم آمیز داد زد: همه تان بروید عقب. واقعا از رفتارتان خجالت می کشم. همان

ساعت اول که آقا میان خانواده شان برگشتند، مزاحم شان نشوید.


با حرف او همه ی خدمت کارها خجالت کشیدند و عقب رفتند و دیگر کسی غیر از خود جواد دورگه یعنی

آدولف، آن جا نماند. ارباب دستش را به طرف او دراز کرد و پرسید: آه، آدولف تویی؟ چه طوری پسر؟


آدولف بدون مقدمه و بسیار سلیس سخنرانی غرایی کرد. آگوستین گفت: خب، خب آدولف، کافی است. یک

نگاه بکن ببین بارها را سر جای شان می گذارند؟ من چند لحظه ی دیگر، پیش خدمتکارها هستم. و اوفلیا

را به سالنی برد که درش رو به ایوان باز می شد. در همین موقع ایوا مثل پرنده، به طرف اتاق خصوصی

کوچکی دوید که درش به داخل سالن باز می شد.


زنی قدبلند،چشم ابرومشکی و رنگ پریده ای که روی کاناپه ای لم داده بود نیم خیز شد. ایوا دادزد: مامان!

و دست در گردن زن انداخت و چندبار او را بوسید.

 


زن بعد از اینکه او را بوسید، گفت: بس است. یواش بچه جان، نکن. سرم درد گرفت.


آگوستین دست همسرش را گرفت و دختر عمویش را به او معرفی کرد. ماری با کنجکاوی به اوفلیا نگاه

کرد و با ادبی توام با بی حالی و خستگی از او استقبال کرد. دسته ای از خدمتکاران پشت در ورودی جمع

شده بودند و در میان آن ها زنی میان سال و دورگه ، با شور و شوق عجیب ایستاده بود.


ایوا داد زد: آه، مامی است. و خودش را در آغوش زن انداخت و او را چندین بار بوسید. زن نیز در حالی

که دیوانه وار می خندید و گریه می کرد، او را در آغوش گرفت. بعد ایوا با همه ی خدمتکارها دست داد و

 

 

روبوسی کرد.


دوشیزه اوفلیا گفت: آه شما بچه های جنوب کارهایی می کنید که من هرگز نمی کنم.


آگوستین پرسید: ببخشید منظورتان چیست؟


- خب من می خواهم با همه مهربان باشم اما بوسیدن سیاه ها...چه طور او می تواند؟


آگوستین خندید و بعد، داخل راهرو شد و با همه ی خدمتکارها دست داد و شوخی کرد و بعد همه ی آن ها

رفتند. آگوستین برگشت و چشمش به تام افتاد که با بی تابی این پا و آن پا می کرد. در همان حال، آدولف

تام را از پشت دوربیت اپرا مانندی سبک سنگین می کرد.


ارباب گفت: پسره ی ننر. با این رفیقت این طوری رفتار می کنی؟ و در حالی که درستش را جلوی جلیقه

ی اطلسی خوش دوختی که تن آدولف بود، می گذاشت گفت: آدولف، به نظرم این جلیقه ی من است.


- آه ارباب. مرد محترمی مثل شما هیچ وقت این جلیقه ای که همه جایش لکه های شراب است، نمی پوشد.

این برای سیاه بیچاره ای مثل من خوب است.

 


سینت کلئر گفت: تام بیا!


تام پا به سالن گذاشت و به فرش های مخمل، آیینه ها، نقاشی ها، مجسمه ها و پرده های باشکوه نگاه کرد.

مثل ملکه ی صبا که می ترسید در پیشگاه سلیمان قدم بعدی را بردارد.

 


آگوستین گفت: ماری نگاه کن! بالاخره یک کالسکه چی برایت خریدم.

 


ماری چشمانش را باز کرد و به تام زل زد و گفت: مطمئن هستم که مست می کند.


- نه! تضمین کرده اند که او کالایی مومن و همیشه هوشیار است.

 


- امیدوارم. اگر چه چشمم آب نمی خورد.


آگوستین گفت: آدولف تام را ببر.


ماری گفت: مثل غول می ماند.


آگوستین روی عسلی، کنار کاناپه ی همسرش نشست و گفت: ماری! با من مهربان باش. یک کم حرف

محبت آمیز به من بزن.


- تو دوهفته بیشتر در سفر ماندی.


- من که علتش را برایت در نامه نوشتم.


- آره، در آن نامه ی کوتاه و سرد.


- عزیزم، پست داشت حرکت می کرد. یا باید همان قدر می نوشتم یا هیچ چیز.


- شما همیشه بهانه ای دارید تا سفرهایتان را بلند و نامه هایتان را کوتاه کنید.


آگوستین گفت: عزیزم این هدیه را از نیویورک برایت آورده ام.


و از جیبش جعبه ای که روکش مخملی داشت، در آورد و باز کرد. در جعبه لوح عکس کنده کاری شده ای

از ایوا و پدرش بود.


ماری گفت: چه شده که حالت تان این قدر مزخرف است؟

 


- راجع به شباهت من و ایوا نظرت چیه؟


- واقعا که خیلی ملاحظه ی مرا می کنی. با اصرار می خواهی من حرف بزنم. من تمام روز با سردردم

این جا خوابیده ام و از وقتی تو آمدی، آن قدر قشقرق به راه انداختی که من دوباره نیمه جان شدم.

 

 

چند روز بعد سر میز صبحانه، آگوستین گفت: ماری، شانست زده. من دختر عموی جدی و کاردانم را از

نئوانگلند آورده ام تا بار مخارج خانه را از روی دوشت بردارد. حالا فرصت می کنی دوباره شاداب و

جوان و خوشگل بشوی. باید فوری از دست کلیدهای خانه هم را حت شوی.


ماری گفت: خیلی خوشحالم که آمدند. اما فکر می کنم به زودی یک چیزی را می فهمند، البته اگر بفهمند.

منظورم این است که ما خانم ها در این جا برده هستیم. خیلی ها به خاطر نگهداری این همه برده پشت سر

ما حرف می زنند، انگار که برای راحتی مان آن ها را نگه می داریم، اما اگر این طور بود، باید همه شان

را فوری می فروختیم.


ایوا به مادرش نگاه کردو گفت: پس چرا مامان آن ها را نگه می داری؟

 


- نمی دانم. آن ها بلای زندگی من هستند. مریضی من بیشتر از هر چیز به خاطر آن هاست.

 


آگوستین گفت: ماری، تو باز امروز صبح ناراحتی. خودت هم می دانی که این طور نیست. مثلا مامی

مهربان ترین زن عالم است. اگر مامی نبود چه کار می کردی؟


- مامی بهترین زنی است که من می شناسم ولی او هم خیلی خودخواه است. به نظرم این از خودخواهی

اش است که شب ها خوابش سنگین است. می داند که من هر ساعتبه کمک کسی احتیاج دارم، اما بیدار

کردنش خیلی سخت است. مثلا چون دیشب خیلی سعی کردم از خواب بیدارش کنم امروز صبح حالم بدتر است.


ایوا گفتک مگر مامی این چند شب کنار تخت شما بیدار نبوده؟


ماری گفت: لابد پیش تو گله و شکایت کرده.


- نه گله نکرد، فقط گفت که شما این چند شب حالتان بد بوده.


آگوستین گفت: چرا نمی گذاری یک دوشب جین و روزا جای او از تو مراقبت کنند تا او هم کمی استراحت

کند؟
ماری گفت: چه طور جرئت می کنی یک همچین پیشنهادی به من بکنی. واقعا که خیلی به فکر من هستی

آگوستین. من آنقدر حالم بده که کم ترین صدای نفس کسی را هم نمی توانم تحمل کنم. برای همین اگر یک

برده ی جدید دوروبرم بیاید، دیوانه می شوم. مامی مهربان است، اما ته قلبش خودخواه است. چون هنوز

هم برای شوهرش بی تابی می کند و نگران است. وقتی من ازدواج کردم، مجبور بودم او را با خود

بیاورم، اما پدرم شوهرش را خیلی لازم داشت، چون شوهرش آهنگر است. من اصرار کردم که او این جا

به کس دیگری شوهر کند، اما او قبول نکرد که نکرد. مامی لجلجت هایی دارد که من فقط می فهمم.

 


اوفلیا پرسید: مامی بچه هم دارد؟


- بله دوتا. اما من نمی توانستم آن ها را بیاورم. آن ها بچه های کوچک و کثیفی بودند. من نمی توانستم

تحمل شان کنم. تازه بچه ها وقتش را خیلی می گرفتند. به هر حال آگوستین می خواهد برده ها در خانه هر

طور دل شان خواست رفتار کنند. برده های ما بیش از حد لوس شده اند و خودخواهی آن ها هم تقصیر خودماست.

 


ایوا آرام به طرف صندلی مادرش رفت. دست در گردن او انداخت و پرسید: مامان من می توانم یک شب

بیدار بمانم و مواظب شما باشم؟ فقط یک شب.


ماری گفت:چرت و پرت نگو بچه! عجب بچه ای است این!


- اما حال مامی خوب نیست. می گفت چند وقت است که سرش همیشه درد می کند.


ماری گفت» آه این یکی دیگر از کم طاقتی های اوست. مامی هم مثل بقیه ی برده هاست. به خاطر یک کم

سردرد یا انگشت درد قشقرق راه می اندازد. اصلا نباید بهشان رو داد...من خودم هیچ وقت غرغر نمی

کنم. البته هیچ کس نمی فهمد من چقدر عذاب می کشم. اما من وظیفه ی خودم می دانم که رنج ببرم و آرام

تحمل کنم و چیزی نگویم.


از این نتیجه گیری ،چشمان اوفلیا از تعجب گرد شد و آگوستین قاه قاه با صدای بلند خندید. ماری گفت: هر

وقت من کوچک ترین اشاره ای به مریضی ام می کنم، آگوستین می خندد. فقط امیدوارم یک روز این بلا

سرخودش بیاید تا یادش بیفتد که با من چه کرد!


در این موقع آگوستین از جابلند شد، نگاهی به ساعتش کرد و برای کاری بیرون رفت. ایوا هم دنبالش رفت

و ماری و اوفلیا سر میز تنها ماندند. سپس ماری درباره ی خانه داری با اوفلیا صحبت کرد و درباره ی

قفسه های ظروف، پستوها، گنجه های رومیزی ها، انباری ها و همه ی مسائل دیگری که اوفلیا باید اداره

می کرد به او توضیحاتی داد. بعد گفت: فکر می کنم همه چیز را به شما گفته باشم و تابار دیگر اگر

دوباره مریضی سراغم بیاید، شما می توانید بدون من همه ی کارهای خانه را انجام دهید. فقط مراقب ایوا

باشید، این بچه اصلا به من نرفته.

 


اوفلیا در دل گفت: امیدوارم که این طور باشد.


ماری گفت: ایوا همه اش دوست دارد پیش خدمتکارهای سیاه باشد. یک چیز دیگر. برای اداره ی برده ها

فقط یک راه هست: باید آن ها را سر جای شان نشاند و زیر سلطه نگه شان داشت. اما متاسفانه ایوا برای

خراب کردن تمامی خدمتکارهای یک خانه کافی است. آگوستین هم درباره ی رفتار برده ها عقاید افراطی

و تندی دارد. می گذارد آن ها هر غلطی می خواهندبکنند و دست روی شان بلند نمی کند. وقتی من با

آگوستین ازدواج کردم اموال و برده هایم را با خودم به این جا آوردم و قانونا حق دارم هرطور دلم می

خواهد آن ها را اداره کنم. این سیاه ها مثل بچ های گنده هستند. نمی دانید چه قدر عذاب دهنده، احمق،

لاابالی، بی عقل، بچه، نمک نشناس و پست و بدذات هستند.

 


اوفلیا گفت: اما فکر نمی کنید خداوند آن ها را هم مثل ما آفریده؟


- البته که نه! چه حرف ها! آن ها از نژاد پست هستند. پس می بینید که شما باید خانه ای را اداره کنید که

هر کی هرکی است. خانه ای که برده ها هر کاری دلشان بخواهند می کنند. بعدش می بینید که وقتی می

خواهید خانه را اداره کنید بدون زور و خشونت نمی توانید، از بس که این برده ها بد و حقه باز و تنبل

هستند.

 


در همین لحظه، آگوستین سلانه سلانه وارد شد و گفت: آه باز هم همان حرف های همیشگی. و بعد روی

کاناپه ای که روبه روی ماری بود، دراز کشید.


ماری گفت: سینت کلئر تو واقعا بدجنسی!


- ببین ماری. هوا گرم است و من همین الان یک دعوای مفصل با آدولف کردم. خواهش می کنم با من

مهربان باش و بگذار در سایه ی لبخندت کمی استراحت کنم.


ماری گفت: مگر آدولف چه کار کرده؟


آگوستین گفت: او مدت هاست که آن قدر سرگرم تقلید از اداها و رفتارهای من شده که خودش را با من

عوضی گرفته است . بالاخره هم مجبور شدم اشتباهاتش را به او یادآوری کنم و بگویم که ترجیح برخی از

لباس ها جزو دارایی شخصی ام باشد. به علامه آن قدر بی رحمی کردم که او را از استفاده از دوجین از

دستمال های ململم محروم کردم. در حقیقت آدولف آنقدر در استفاده از وسایل من خودپسند است که مجبور

شدم مثل یک پدر او را به خود بیاورم.

 


- آه سینت کلئر، تو کی یاد می گیری که مثل برده ها با او رفتار کنی؟

 


- مگر علاقه ی او برای شبیه شدن به من چه اشکالی دارد؟


ماری گفت: من آن قدر برای سیاه ها حرف زده ام که خسته شده ام و صدایم گرفته است. اما فایده ای

نداشته. دائم وظیفه شان را به آن ها گفته ام. آن ها می توانند هر وقت که دلشان خواست به کلیسا هم بروند.

اگر چه حتی یک کلمه از موعظه ها را هم نمی فهمند و رفتن به کلیسا اصلا برای شان فایده ای ندارد چون

 

هر چه قدر هم سعی کنید، فرقی به حال شان ندارد. همان طور که گفتم آن ها از نژاد پست هستند

.
آگوستین آهنگی را با سوت زد.


ماری گفت: کاشکی سوت نمی زدی سینت کلئر سرم بیش تر درد می گیرد.


- چشم! فرمایش دیگری هم هست؟


- کاشکی یک کم درد مرا حس می کردی، تو هیچ وقت به من علاقه نداشتی.

 

 


- ای فرشته ی عزیز و تهمت زن من!


در این موقع، صدای خنده های شادی از میان پرده های ابریشمی ایوان گذشت و وارد اتاق شد. آگوستین

بیرون رفت و پرده را بالا زد و او هم خندید. تام را دید که در حیاط، روی جایی پوشیده از خزه نشسته و

و در جا دکمه های کتش گل یاسمن گذاشته و ایوا نیز در حالیکه می خندید، حلقه ی گل رزی در گردنش

انداخت و بعد روز زانویش نشست.


اوفلیا گفت: چه طوری اجازه می دهید این کار را بکند؟


آگوستین گفت: مگر چه اشکالی دارد؟دخترعمو، من دیده ام که شما شمالی ها از سیاه ها بدتان می آید،

همان طور که از مار و وزغ دوری می کنید. با وجور این از رفتارهای بدی که با آن ها می شود عصبانی

هستید. نمی خواهید با آن ها بدرفتاری بشود اما در ضمن نمی خواهید خود شما هم کاری بایشان بکنید. در

حقیقت دوست دارید آن ها را به آفریقا بفرستید تا جلو چشمتان نباشند و بوی شان را حس نکنید و بعدا چند

مبلغ بفرستید تا با ایثار و از خودگذشتگی، روح شان را کمی اعتلا بدهند.


اوفلیا گفت: شاید حرف هایتان کمی درست باشد.


سینت کلئر در حالی که به اونجلین نگاه می کرد، گفت: کودکان تنها دموکرات های واقعی هستند. تام الان

برای اونجلین یک قهرمان است. به نظر من اونجلین یکی از گل های رز بهشت است که خداوند

مخصوصا برای فقرا و تنگ دستان روی زمین فرستاده است.

اوفلیا گفت: عجیب است پسر عمو! شما مثل مبلغ ها صحبت می کنید.


- نه! من مبلغ مذهبی نیستم. آن طور که در شهر شما هست، حتی بدتر از این، به مذهب هم عمل نمی کنم.

تام از وضع زندگي خود گله و شکايتي نداشت. ايواي کوچک از پدرش خواسته بود که تام خدمتکار

مخصوص او باشد.لباس هاي شيکي نيز به تن او کرده بودند که به خاطر وسواس سينت کلئر به اين

موضوع بود. به علاوه، مسئوليت طويله ي اسب ها نيز براي تام شغلي تشريفاتي بود و فقط در بازديد،

مراقبت و نظارت بر کار يک خدمتکار زير دستش خلاصه مي شد. چون وقتي تام به همسر سينت کلئر

نزديک مي شد، ماري مي گفت که طاقت تحمل بوي طويله را ندارد و او نبايد کارش طوري باشد که حال

او بد شود. به همين دليل، تام با آن لباس ماهوتي مشکي و تميز و اتو کشيده، کلاه پوست بيدستر صاف،

چکمه هاي برق انداخته، يقه ي سفيد و چهره اي جدي و مهربان و سياه ، ظاهرش آن قدر محترم بود که

مي توانست مثل هم نژادي هايش نقش اسقف کارتيج را بازي کند. تام در مکاني زيبا زندگي مي کرد و از

پرندگان، گل ها، فواره ها، عطرها، روشنايي و زيبايي حياط نيز لذت مي برد.

 


مطالب مشابه :


رمان کلبه ی عشق

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید 13- رمان کلبه ی




رمان کلبه ی عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان کلبه ی عشق - roman شیرین:نمی دونم باهات چکار




رمان کلبه عشق 2

رمان کلبه عشق 2. لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با




رمان کلبه ی عشق

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید رمان کلبه ی




رمان کلبه ی عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان کلبه ی عشق - roman در کمد را باز کرد خشکش زد




رمان کلبه عشق 7

رمان کلبه عشق 7. شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا




رمان کلبه ی عشق(3)

عاشقان رمان - رمان کلبه ی عشق(3) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین




رمان کلبه عموتم06

بـــاغ رمــــــان - رمان کلبه عموتم06 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان کلبه ی عشق(2)

عاشقان رمان - رمان کلبه ی عشق(2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین




رمان بشنو از دل 5

کلبه رمان سعادت - رمان بشنو از دل 5 - کلبه رمان عاشقانه ,جنایی , - کلبه رمان سعادت




برچسب :