رمان خالکوبی 42

هیچ صدایی نیست. سکوت عمیقی در اطرافم و فضایی که گوش هایم توانایی شنیدنش را دارند جاری ست و انگار در سلول های تنم هم نشسته.. احساس بی وزنی دارم.. انگار از آخرین باری که خودم را وزن کرده ام، هزار بار سبک تر شده ام.. و حالا می توانم بالا بروم.. اوج بگیرم و پا از زمین بِکَنم.. فقط کافی ست اراده کنم..، تا این سبکی به صفر برسد و بتوانم دستم را بزنم به سقف سفید رنگی که بالای سرم است. که جز همین سقف سفید، قادر به دیدن چیز دیگری نیستم. این را هم از بس همه جا سفید و مات است، فقط با انحناها و خطوط سایه افتاده ی دورش می توانم تمیز بدم..
سبکی و خلسه ای که درش شناورم.. حس خوبی دارد.. می دانم که چیزی به اسم « اَبَد » وجود دارد و دلم می خواهد این خلسه و این سبکی، تا همان « ابد » ادامه داشته باشد.. حس می کنم این ابد چیز خوبی ست ، اگر همین جوری سفید و خلسه آور باشد. همین جوری بدون حواس پنجگانه، جز همین بینایی محدود. که اسمش را بینایی هم نمی توانم بگذارم. باید قبلا چیزی شبیه به این را تجربه کرده باشم. چیزی شبیه شناور شدن روی آب. شبیه روی موج ها سوار شدن. چیزی هزار برابر رقیق تر از این. تجربه کرده ام اما به یاد نمی آورم. « یاد » چیزی ست که انگار در « ابد » وجود ندارد. مثل همین حالا که حس می کنم از اول به همین شکل بوده ام. و امیدوارم که تا آخر هم...
چیزی به اسم « یاد » وجود ندارد و من به طرزی کاملا نادانسته ، از این وجود نداشتن خوشحالم. این به یاد نداشتن مثل هوایی تازه، مثل جریانی خوش ، در خلسه ی اتاقک و سقف می پیچد.. می توانم حسش کنم.. پوستم این جریان تازه را حس می کند.. حس می کنم.. حس می کنم و حالا زوایای بیشتری از سقف را می بینم.. مثلا می توانم آن فرورفتگی کوچک گوشه ی سمت چپ را ببینم. می توانم ببینم. حس کنم. و این بو که می پیچد... « ابد » دارد از دستم می رود... « ابد » دارد می رود... دارد می رود...
همه جا تاریک می شود.
خوابم می آید.
بسیار خوابم می آید.
از تاریکی استقبال می کنم و دلم برای خلسه ی سفید تنگ می شود...

***

صدای پای آرامی گوش هایم را هشیار می کند. می توانم صدای قدم هایش را بشنوم و حالشان را بپرسم. حالِ بی قرار قدم هایی که سعی می کنند آرام برداشته شوند. جا بجایی هوا را در اطرافم حس می کنم.. و بعد.. بوی آشنایی که زیر بینی ام می پیچد.. حجمی روی من خم می شود انگار و بوی آشنا هشیارم می کند. هوای گرمی حوالی صورتم حس می کنم و چند ثانیه بعد فاصله ی حجم و هوا... دوری.. به پلک های سنگینم فشار می آورم.. تاریکی پشت پلک هایم نشسته و جدا شدنشان را مانع می شود.. احساس تشنگی می کنم.. احساس کَنده شدن از چیزی که انگار دوست داشته ام و حالا نیست. کنده شدن از چیزی شبیه به آرامش و سکونی روشن و حالا.. ورود به تاریکی محض..
درز پلکم را فاصله می دهم.. ایستاده روبروی تخت.. نمی توانم صورتش را ببینم.. لب هایم را بهم می زنم.. تکان می خورد: بیداری؟؟ بیدار شدی عزیزم؟؟
و بلافاصله صدای کلیدی می آید و نور کمی که در تاریکی زبانه می کشد و هر چند کم، چشم من را درد می آورد. پلکم را جمع می کنم.. نور چشمم را زده.. خم می شود روی صورتم: ساره..؟ بهوشی؟؟ حالت خوبه؟؟
حالا هم می توانم اتاق را ببینم، هم صورت آشفته ی او را. قبل از اینکه بتوانم زبان سنگینم را تکان بدهم، می دود بیرون و دقیقه ای بعد پزشک ، پرستار و نیاز بالای سرم حاضر می شوند. در سمت چپ بدنم احساس سنگینی می کنم.. کسی نبضم را می گیرد و دیگری نور می اندازد توی حدقه ی چشمم.. اسمم را می پرسد و حالم را.. و من دلم می خواهد برایش از اتاقک سفید بگویم.. دلم می خواهد هنوز بخوابم.. به دکتر مسن می گویم: خوابم میاد..
لبخندی می زند و رو به آزاد می کند: حالش خوبه. نگران نباشید. تو سی تی شون هم که چیزی نبود.
بعد به من برمی گردد: همه ی کم خوابی هاتو نگه داشته بودی واسه الآن، آره؟!
و می خندد. ریش پورفسوری سفید و خاکستری دارد و قشنگ می خندد. از خنده ی قشنگش گوشه ی لبم کمی بالا می رود... نیاز از پشت سر دکتر نگاه آسوده ای به آزاد می اندازد. نگاهش را دنبال نمی کنم.. دکتر می گوید: یه تصادف سنگین کردی. شب گذشته. تا الآن هم که تقریبا دو نیمه شبه بیهوش بودی. دست چپت شکسته. گچ گرفتیم. خوشبختانه مشکل دیگه ای برات پیش نیومده جز چند تا زخم و خراش که جزئی هستن و جای نگرانی نیست. برای همسرت توضیح داده م.
بالا تنه ی آزاد با وضوح بیشتری در میدان دیدم قرار می گیرد. نگاهش نگران اما آسوده است. برای همسرم. نیاز دست سالمم را می گیرد و با مهربانی روی صورتم خم می شود: چیزی نمی خوای؟
حالا نور اتاق آنقدر زیاد شده و آنقدر معاینه ام کرده اند که خواب از سرم پریده، اما هنوز میل به فرو رفتن در سکوت را دارم. میل به عدم حضور هیچ کس. سر تکان می دهم که نه. نفس راحتی می کشد و همان طور که صاف می ایستد، صورتم را نوازش می کند: خدا رو شکر که خوبی.. خدارو شکر..
ترس را توی چشم هایش می بینم. و حلقه ی اشک را.. دستم را می فشارد و می رود بیرون. پرستار می گوید هر وقت کاری داشتم دکمه ی بالای سرم را بزنم و صدایش کنم. از آزاد هم می خواهد که اتاق را ترک کند. آزاد حالا درست کنارم ایستاده. صورتش آشفته، ترس زده، و نگران است. هنوز نگران است. پلک هایم را می بندم و قبل از اینکه باز کنم و پرستار بیرون برود، روی صورتم خم می شود و پیشانی ام را عمیق می بوسد.. دوباره می ایستد. نگاهش می کنم. و این تنها جمله ای ست که از ذهنم می گذرد: دیگه محرم نیستم.
دست راستم را توی دستش می گیرد. دستش سرد است.. لحظه ای چشم هایش را می بندد: فکر کردم از دست دادمت...
چشم هایش را باز می کند. دستش شاید از گرمای دست من، گرم تر شده.. لبخند بی رنگ و غمگینی به رویم می زند. درست انگار که به آدمی از دست رفته... خم می شود روی صورتم دوباره.. می خواهم همه جا سکوت باشد و .. بخوابم.. موهایم را نوازش می کند و گرمای نفسش به صورتم می خورد... پچ پچ می کند: چیکار کردی...
چشم هایم را می بندم.. دوباره لبش را می چسباند به پیشانی ام و دور نمی کند... انگار که دارد از پوست من، هوا می گیرد.. ذخیره می گیرد.. و اطمینان حاصل از زنده بودنم را، به رگ هایش تزریق می کند... فاصله می گیرد و از تصور خواب بودنم، دست و روی موهام را نوازش می کند... چراغ را خاموش می کند... صدای زنانه ترین قدم های دنیا تا حوالی اتاق می آید و بعد صدای آهسته ی نیاز: خوابید؟
جوابش را نمی بینم.. نیاز دوباره می گوید: برو یه دوش بگیر، یه ساعت بخواب، بیا. من هستم.
صدایش گرفته و خسته است: برو خونه. به کوروش گفتم می فرستمت.
- تو نمی ری؟
- نه. نمی تونم. ممکنه بیدار بشه و چیزی بخواد..
- بیدار نمی شه. رو پا نیستی.. برو دو سه ساعت دیگه بیا.. باشه؟ بذار خودتم سر پا باشی.
قدم های نیاز دور می شود. پرستار دوباره برمی گردد و آزاد را می خواهد. لحظه ای توی اتاق می ماند.. نمی دانم برای من یا برای خودش، زمزمه می کند: زود میام.
و دوباره تمام اتاق ساکت می شود.. ساکت و آرام.. چشمم گرم می شود و خوابم می برد انگار.. یا چیزی شبیه به آن.
نمی دانم چقدر بعد، دوباره بیدار می شوم. دلم می خواهد به پهلو بچرخم اما دست سنگینم آزارم می دهد.. بی خواب شده ام. نمی توانم تکان بخورم و خواب گریخته... زل می زنم به پنجره ی بسته و پرده های باز. هیچ چیز معلوم نیست؛ حداقل از این فاصله ای که من هستم. نمی دانم چقدر می گذرد.. از شمردن ثانیه ها برای رسیدن دوباره به خواب و یا بیشتر از آن، حسی که می دانم تجربه اش کرده ام اما به یادش نمی آورم، خسته ام... و این « یاد » اصلا به چه درد آدم می خورد.. وقتی حتی نمی خواهم ازش برای برگشتن به بیست و چند ساعت قبل.. به وقتی که دکتر ازش صحبت می کرد..، برگردم... با یادآوری حرف های دکتر، « شب گذشته » و « تصادف سنگین » در ذهنم رنگ می گیرند.. تاریکی.. سرعت.. جرثقیل.. و احساسِ دوباره ی واژگونی.. چشم هایم را محکم می بندم.. دلم نمی خواهد چیزی به یاد بیاورم...
به انگشتان دست گچ گرفته ام حرکتی می دهم.. خوشبختانه خارج از گچ اند و می توانم ذره ای تکانشان بدهم.. دوباره خیره می شوم به آسمان پشت پنجره و به هیچ چیز فکر نمی کنم... همه جا ساکت و آرام است.. می توانم صدای نفس های خودم را مثل موسیقی آرامی در اتاق بشنوم... از گوش دادن به صدای نفس هایم دچار حس خوبی می شوم... شاید هیچ وقت تا این اندازه نسبت به نفس هایم احساس موجودیت نکرده ام.. شاید هیچ وقت فکر نکرده ام که می توانم صدای نفس هایم را دوست داشته باشم.. و شاید.. ترسیده ام... یا چیزی شبیه به آن.. که حالا باعث شده بتوانم این موسیقی را بشنوم...
صدای محکم اما آرام قدم برداشتن کسی در حوالی اتاق می آید.. سعی می کنم خودم را با موسیقی قدم ها سرگرم کنم. صدا در نزدیکی اتاق متوقف می شود. پچ پچی نامفهوم بگوشم می رسد و بعد قدم های سبکی که دور می شوند. قبل از اینکه به موسیقی خودم برگردم، قدم ها از سر گرفته می شوند و راه به اتاق من پیدا می کنند... پلک هایم را بسته نگه می دارم.. هیچ کس و هیچ چیز را جز سکوت نمی خواهم.. بگذار خیال کنند خوابم.. بگذار.. قدم ها در نزدیکی تخت به سکون می رسند. انگشتانم زیر ملافه، جمع می شوند. عطر زیر مشامم پیچیده و همه ی موسیقی ها را با خود برده...! گوش تیز می کنم و خیال می کنم که خواب می بینم..! امکان ندارد.. گمان نمی کنم.. باید برگردم به خلسه و سبکی... باید.. کسی آرام صدایم می کند: خواب نیستی...
فکر می کنم بو ها، نمی توانند وارد خواب و خیال کسی بشوند. آن هم این طوری، یواشکی و نیمه شب.. فکر می کنم تمام این پنج سال این بو را در واقعیت هم جا گذاشته ام. حس نکرده ام. حتی بیست و چند ساعت قبل هم.. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین می آید.. چقدر به آن سبکی و خلسه احتیاج دارم... صدای آرامش، خیال خام خلسه را می شکافد..: وقتی پلکت این طوری می لرزه، خواب نیستی.
هنوز هضمش نکرده ام که ادامه می دهد: اون وقتا که این طوری بود.. الآنو.. نمی دونم...
احساس واژگونی می کنم...
چشم هایم را باز می کنم و به تصویر مردی که کنار تخت نشسته، نگاه میکنم. دست هایش را در هم قلاب کرده و تصویر نه چندان واضحی از صورتش به واسطه ی باریکه ی نوری که از لای در نیمه باز اتاق روی زمین پهن شده، مشخص است.. با چشم هایی عمیق و نگران، نگاهم می کند.. لبخند کمرنگی می زند و آرام می گوید: خدا رو شکر...
همان طور فقط نگاهش می کنم. نمی دانم برای چی و جطور این ساعت از شب.. آمده. از وقتی بیدار شده ام.. یک جور رخوت و نئشگی خاص در بدنم جریان دارد.. و ذهنم، مثل لوح سفید و یکدستی ست که هر کس می تواند هر چیزی که دلش می خواهد، بر رویش حک کند. شاید از نو... شاید...
نگاه می کند به دست گچ گرفته ام ، به صورتم و تنی که در لباس های نمی دانم چه رنگی بیمارستان و زیر ملافه ی سفید، پنهان است. دوباره برمی گردد روی چشم هایم. لحظه ای سرش را می اندازد پایین و به زمین خیره می شود. نفس آرامی می کشم.. عجیب است که بوی عطرش آزارم نمی دهد.. عجیب است که حضورش، آزارم نمی دهد.. که.. انگار همه ی روزهای پیش از بیست و چند ساعت قبلِ زندگیم، هیچ وقت وجود نداشته اند... هیچ وقت...
سرش را بالا می گیرد و می گوید: قرار نبود اینجوری بشه.. بود؟!
سکوتم را که میبیند.. خیره می شود به قلاب دست هایش.. به انگشت های کشیده اش نگاه می کنم.. به تارهای خاکستری که روی سیاهی موها نشسته اند.. به بالا تنه ی بلندش..
- قرار نبود. همونجوری که قرار نبود خیلی اتفاقا بیفته... قرار نبود من با تو ازدواج کنم.. قرار نبود وقتی به دلم نشستی، همه چیز سخت بشه.. قرار نبود باج بدم... قرار نبود همه چیز خراب بشه....
خیره به دستانش، لبخند کمرنگی می زند و زمزمه می کند: می دونی.. من آدم عاشق شدن نبودم.. هیچ وقت تو زندگیم اتفاق عشقی ای نبود.. با تو، به دوست داشتن فکر کردم.. فکر کردم ته تهش واسه من، اینه که یکی رو عمیق بخوام.. و براش مایه بذارم...
انگشتان دست گچ گرفته ام، رو ملافه سفت می شوند. رویم را برمی گردانم سمت پنجره... بی توجه به من و تاریکی اتاق، که حالا انگار اصلا به عمد توی این سکوت و تاریکی آمده..، ادامه می دهد: و گذاشتم. اونقدری که وجودشو داشتم، گذاشتم.
لبخند بی جان و از دست رفته اش توی اتاق می نشیند.: شایدم وجودم کم بود..!
سکوت می کند. سکوتش، بوی آشنایش را بیشتر یادآور می شود.. لب باز میکند و صدایش، جای عطرش را می گیرد..: می تونیم هر کسی رو که ذره ای نوک پیکان به سمتش باشه تو سرنوشتمون مقصر بدونیم، اما این که واقعا تقصیر کیه.. چیزیه که فقط تو تنهاییت می تونی بهش برسی.. من برای این رسیدن، سال ها وقت داشتم... قبل از اون، قبل از تجربه ی زندگی مشترک، هیچ وقت فرصتشو نداشتم. همیشه دور و برم یه جوری شلوغ بود و... وقتی به خودم اومدم، جفت پا تو لجن گیر کرده بودم و می دیدم هنوز یه پسر بچه م که وقتی از پس بچه محلاش برنمیاد، دیگه پاشو تو کوچه نمی ذاره. وقتی دو بار تو اسب سواری زمین می خوره، دیگه سمت باشگاه نمی ره... رهاش می کنه و می ره سراغ یکی دیگه. انگار فقط پرواز نگهش می داره. سودای همیشه ش. چیزی که کسی دستش بهش نمی رسه. اون بالا، همه زیر پاشن... هر کسی از پس پرواز برنمیاد.. زمین نمی خوره... باشگاهی نیست که ترکش کنه....
نفس عمیقش، کلامش را به سکوت می نشاند. برمی گردم و نگاهش می کنم. دستی میان موهایش می کشد و باز به کف دست هایش برمی گردد.. من فقط توی بیست و هشت سالگی اش سهیم بوده ام.. قبل از بیست و هشت سالگی اش، هیچ وقت بین ما جایی نداشت... نگاهم می کند. چشم هایم به تاریکی عادت کرده اما صورتش هنوز هم واضح نیست. فقط می توانم حالت چشم هایش را ببینم.. چیزی شبیه به سکون و .. بردباری...
- خواهر تو... همون « یکی دیگه » بود...
- ...
- آخرینش.
- ...
- آخرین ها همیشه.. پر تاوان ترین هان...
همان جوری خیره اش هستم.. از نگاهش کردن به صورتش، نه خوشحالم نه احساس ناراحتی می کنم. از شنیدن حرف هایش هم.. فقط نگاهش می کنم... نگاه عمیقش در چشمم جای می گیرد... سری تکان می دهد و لبخند کمرنگی از گوشه ی لبش پر می کشد... در سرم احساس درد می کنم... چطور می توانم پرستاری را که حتما خودش برای حضور این لحظه اش باهاش هماهنگ کرده، خبر کنم.. صبوری... صبوری...
آرام می گوید: می دونستم با سیامک می چرخه. حد و اندازه ش رو نمی دونستم.. نمی خواستم هم به روی سیا بیارم. به هر حال.. همیشه دور و برمون بود.. تو نمی دیدی.. تو.. خودت هلش می دادی سمت من..
موهایش را می کشد و نگاهش را به جانب دیگری می دوزد..: من.. سرخورده بودم.. نمی دونستم زندگیم باید چجوری باشه، ولی می دونستم که این جوری نباید باشه..! بلد نبودم چیکار کنم. تو زمین خوردن های قبلی، هیچ وقت بلند نشده بودم که درستش کنم. همیشه رفته بودم سراغ یه چیز دیگه.. تو.. زندگیمون خوب نبود ساره. اون چیزی که انتظارش رو داشتم نبود.. شاید منم.. اون چیزی نبودم که تو انتظار داشتی...
منصف است.. و من این انصاف را روی لوحم حک می کنم... حرف زدن برایش سخت می شود.. من و من می کند.. و بالآخره به حرف می آید..: ما هیچ وقت دو کلام حرف مشترک با هم نداشتیم. هیچ دیالوگ مشترکی وجود نداشت.. جز حرف زدن درباره ی این مراسم و مامانم و مامانت و چی بخوریم.. چی بپوشیم.. کجا بریم.. من از انتخاب حرف می زنم ساره.. من می دونستم با کی طرفم اما.. حواسم نبود که هیچ کدوم ما نمی تونیم تفکرات و تربیت هامون رو.. پشت سرمون جا بذاریم.. همیشه فکر می کردم درستش می کنم. درستش می کنیم. مثل زندگی پدر و مادرم.. زندگی ما تو چی خلاصه می شد؟!
انگشتانش را محکم در هم می پیچد. سختی و فشار صورتش، توی این تاریکی هم پیداست...: کم آوردم ! روشنک.. حکم اون چرخ و فلکی رو داشت که فقط می خواستم بچرخه و بچرخه و محکم تر بچرخه و... آزادم کنه.. برای چند ساعتم.. خلاصم کنه...
رویش را از من برمی گرداند... گردنم را می چرخانم و به سقف نگاه می کنم... صدایش.. سخت و خسته است..: تورو که می دیدم، از خودم متنفر می شدم..! از خودم و تو و اون عفریته بیزار می شدم..!! دلم می خواست همه چیز رو بهم بریزم.. دلم می خواست تو نباشی.. وقتی میام خونه، تو نباشی.. اما بودی! بدتر از قبل ! بیشتر از قبل! اما دیگه فایده ای نداشت... نمی تونستم فرار کنم.. از هر طرف می رفتم.. به یکی از شماها می خوردم.. به خودم...
سکوت می کند.. مکثی کوتاه.. و این بار اتاق بیمارستان.. پر می شود از ناراحتی عمیقی.. که از چشم ها و صدایش تراوش می کند... ناراحتی ای که.. نمی توانم وصفش کنم.. چون دستی برای راحت کردنش نیست..
- خواهر تو شیطان مجسم بود.. وسوسه ی سیاهی که من...
نفس کم می آورد.. روی زانوانش خم می شود.. موهایش را چنگ می زند.. کلافه است.. کلافه است.. خیلی کلافه... : وا دادن جلوی اون، مثل سقوط از آخرین ارتفاع بود! لعنت به این پرواز... لعنت..!
به سمتش برمی گردم.. چشم می اندازم روی صورت و شانه های پهنش.. روی جای خالی سردوشی های مشکی و طلایی.. امشب انگار از همیشه..، بی نقاب تر است.. بی دستاویز تر... نگاه غمگینش را به نگاه من می دوزد.. لب هایش را روی هم می فشارد... به دست هایش نگاه می کند و خفه می گوید: برای تو جا نداشتم.. برای با تو بودن.. از خودم بیزار می شدم.. خجالت زده می شدم.. من..
دست هایش را از هم باز می کند و انگار که با خودش حرف بزند.. زمزمه می کند: هیچ کس نبود. هیچ کس به حرف من گوش نمی داد.. نمی تونستم برای کسی بگم... و تو.. هر بار از یه راه غلط وارد می شدی.. دیر شده بود. هر بار همه چیز خراب تر می شد.. هر بار...
موهایش را می کشد عقب و در چشم هایم.. عمیق می شود..: من آدم خطا به این سنگینی نبودم..
لب می زند: بودم؟
در چشمش پلک می زنم.. هنوز نگاهم می کند.. از من جواب می خواهد..؟! از من... که دستم توی گچ است.. که گردنم از چیزی مثل زخم می سوزد.. که سرم درد می کند.. که یک لحظه.. یک ثانیه.. « تمام شدن » را دیده ام... از من که خوابم می آید...
- حق نبود پدر من بره.. پدر تو بی آبرو بشه.. من، تو.. حق نبود کیمیا...
پدرش مرده .. صدر بزرگ... « بابا جون » صدایش می کردم.. صدر پدر رفته.. هیچ وقت تسلیت نگفته امش..
حرف زدن برایش سخت شده انگار.. لحظه ای قبلش را می فشارد. چشمم روی دستش و عضله ی قلب محصور میانش، می ماند..
- نمی خوام بار خودمو با سنگین کردن بار اون سبکتر کنم اما.. باید بدونی که خواهرت..
رویش را برمی گرداند از من: من با یه دختر چشم و گوش بسته طرف نبودم!
اینجا به جز من و او .. یک پنجره، چیز دیگری نیست... روشنک نیست.. و او.. و او... و او...
- به خاطر یه مشت عکس بی هوا و دو تا مهمونی ، حماقت کردم. نمی دونستم چجوری این بند رو ببرم. بند اون زن.. بریدنی نبود..! وقتی گفتی حامله ای و اونم اونجا بود.. روز قبلش دفتر بود. علایم مزخرفی داشت که منو وحشت زده کرده بود... من.. ما..
سرش را بالا می گیرد و نفسش را با شتاب از سینه اش تخلیه می کند: حماقت من از انگشتای یه دست هم تجاوز نکرده بود ساره!
موهایش را می کشد.. بلند می شود.. عرض کوچک اتاق را طی می کند.. دست می زند به کمرش و روبروی پنجره می ایستد... شاید او بتواند چراغ های شهر را ببیند..
برمی گردد سمت من. سرم درد می کند و بالش زیر سرم آزار دهنده است.. کمی جابجا می شوم. نزدیک می آید.. دست های کمکش را جلو می آورد و آرام بالش زیر سرم را صاف می کند.. لب می زند: خوبه..؟!
ملافه را روی تنه ام بالاتر می کشم.. مکث می کند.. تخت را دور می زند و سر جای قبلش اش می نشیند.. سایه ای روی نور ورودی اتاق می نشیند. سر برمی گرداند و نگاهی می اندازد.. باز به سمت من می چرخد.. نگاهش می کنم.. چین و شکن های ریزی که گوشه ی چشمش افتاده، حالا بهتر پیداست... گوشه ی لب پایینش زخم کوچکی ست.. صورتش را انگار یکی دو روزی هست که اصلاح نکرده... و چشم هایش.. قرمز و نیازمند آرامش.. دارم نگاهش می کنم.. ساکت.. آرام... آرام...
پنجه اش را به گونه اش می زند و آرنجش را به تخت تکیه می دهد و خیره ام می شود.. انگار توی صورتم.. چشم هایم.. دنبال چیزی می گردد.. آرام می گوید: عاطفه اومده بود که تو رو ببینه. از مادرت آدرس محل کارت رو گرفته بود. اما گویا وقتی داشته از نگهبانی اسم تورو می پرسیده، همون خانوم افروز سر می رسه و.. می بردش اتاق خودش. شب به من گفت گویا تو با برادرش نامزدی، اون خانوم هم یه چیزایی گفته بود، ولی نمی دونه چرا مادرت حرفی نزده... کیمیا.. حالش خوب نبود.. و من واقعا از دخالت مادرن عصبانی شده بودم.. فرداش.. همین دو سه روز پیش، رفتم تا با اون خانوم حرف بزنم. که ازش بخوام دیدن عاطفه رو فراموش کنه. قبل از اینکه حرفی بزنم، در اتاقش باز شد و .. علی اومد تو.
بازدمش را رها می کند..: برخورد خوبی نبود..
انگشتم را روی ملافه ی سفید می کشم... چیزی را به تصویر نمی کشم. فقط گوش می دهم... دردِ سرم بیشتر شده... چیزی شبیه به جای زخم یا پانسمان هم سمت چپ شکمم می سوزد...
- قرار ملاقاتشون از قبل هماهنگ بود. من بی برنامه رفتم. برادرت.. دل پُری داشت.. صدامون بالا رفت و...
- ...
- ساره.
توی چشم های کشیده و سی و چند ساله اش..، پلک می زنم... کمی نزدیک می شود و با کلافگی و ناراحتی، زمزمه می کند: دیگه نمی دونم اصلا منو می شناسی یا نه..، ولی.. من آدمی نیستم که تا آبروی کسی رو ببرم.. من.. من می فهمم این درد رو. ساره.. من تمام سعیم رو کردم که خودمو کنترل کنم.. نشد! دختره از آب گل آلود ماهی گرفت، چهار تا حرف بی خود راجع به تو و برادرش زد.. برادرت صداشو بالا برد و با حرفاش.. اختیارم از دستم رفت.. فقط یه کلمه گفتم مواظب خواهر خودشـ... آخ..! لعنتی..
حالا با چشم هایی عمیق تر و ناراحت تر از هر لحظه ای، به سمتم خم می شود.. انگار تمام دنیا توی گلویش جمع شده.. خفه می گوید: به همین ساعت قسم، به نفس های کیمیام قسم..، من نمی خواستم تورو بسوزونم...
لحظه ای چشم هایش را محکم می بندد، دستش را مشت می کند و عقب می کشد. نفس حبس شده اش را با فشار رها می کند و دست دیگرش، گوشه ی ملافه ی من جمع می شود..
شقیقه اش را می فشارد و با لحنی که آرامشش را بازیافته، ادامه می دهد: من بلیت گرفتم ساره. دارم می رم..
این شب تمام نمی شود...
- آخر این ماه می رم. کیمیا رو هم می برم..
- ...
- امید دارم که حالش بهتر بشه.. می شه. اما از وقتی می فهمه، نمی تونم اینجا نگهش دارم...
کیمیا... به چشم های انگار با یادآوری اسم کیمیا.. مهربان شده اش.. نگاه می کنم.. لبخند تلخ و دردناکی می زند..: شاید وقتی که اون قدر بزرگ شده بود که بتونه همه چیز رو بپذیره، برش گردونم.. من فقط می دونم در خونه ی خودمو ببندم.. همین.
دلم می خواهد حال کیمیا را بپرسم.. و دلم نمی خواهد... حالا که می خواهد ببردش.. حالا که چشم من رو به این سقف سفید و این پنجره ی رو به سکوت باز شده..، هیچ چیز برای گفتن وجود ندارد... انگار از ازل هیچ چیز پر اهمیتی در این دنیا وجود نداشته... و تا ابد هم وجود نخواهد داشت... هیچ چیز به جز آن حس واژگونی و تمام شدن.. تا « ابد » ...
به صدای جلو کشیدن صندلی اش، حواسم جمع می شود. کمی نزدیک تر می آید. قامت بلندِ نشسته اش را به سمت من می کشد... همین جوری نگاهش می کنم.. تارهای خاکستری لا به لای موها بیشتر به چشم می خورند.. چین و شکن گوشه ی چشم های کشیده و مژه هایی که حالا در صورت کیمیایش هم هست.. سی و سه چهار سالگی عمیقی که در خط به خط صورتش نشسته... می شود اعتراف کرد که هنوز هم جذاب و گیراست... و شاید.. بشود اعتراف کرد که صداقتی هم هست، که در چشم های پر حرفش به چشم می آید...
انگار که بخواهد حرفش را توی ذهن من مزه مزه کند و جا بیاندازد، آرام و با تأمل می گوید..: اگه فکر می کنی کاری از دستم برمیاد، هنوزم می تونی رو من حساب کنی. هر زمانی که بخوای...
مکث می کند. از جا بلند می شود. نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازد.. نگاهش تا پنجره می رود... احساس می کنم پایم را به بند بادبادکی گره زده اند.. بالا می روم.. بالاتر.. برمی گردد به من.. نگاهش می کنم.. نگاهش.. آشناست.. قبلا دیده ام.. روزی.. جایی.. نگاه مهربان و خسته اش را در نگاهم شناور می کند.. حالا نزدیکی در ایستاده... هنوز شب است.. ادامه دارد.. یک قدم می رود عقب.. لبخندش کمرنگ و شاید.. تلخ است.. یک قدم دیگر عقب می رود.. باریکه ی نور را پوشانده..: حالت زود تر خوب می شه.. برای کیمیا دعا کن..

قدم دیگری عقب می رود.. تمام شد.. دارد تمام می شود.. دارد تمام می شود.. دستش را به نشانه ی خداحافظی تا کنار شقیقه اش بالا می آورد.. می رود...

حالم خوبست. بوی آخرین پرستاری که اینجا را ترک کرده، توی اتاق مانده. عطر گرم و ملایمش آرامشم را بیشتر می کند. هر بار در باز می شود و پرستاری داخل می آید، آرزو می کنم او باشد. شانه را روی موهایم می کشم و امتدادشان را با انگشتانی که از گچ دستم بیرون مانده اند، می گیرم. آسمان روشن است و لامپ بزرگ و خاموشی که آن طرف خیابان آویزان شده، از جایی که نشسته ام معلوم است. از نیاز خواستم قبل از اینکه برود، پنجره را باز بگذارد. تکه ی پشتی موهایم را توی دستم می گیرم و شانه را می لغزانم.. ضربه ای به در می خورد و قبل از اینکه سرم بچرخد، از صدای راه رفتن و هن و هنش می توانم تشخیص بدهم کیست. عمه جلو می آید. کیفش را روی صندلی فلزی آشنای شب گذشته می گذارد و به من برمی گردد. چادرش عقب می رود و اشکش به راه می شود.. دستما گلوله شده ی توی دستش را به بینی اش می کشد و با دست دیگرش سرم را جلو می کشد و می بوسد.. هِی.. می بوسد..: دور سرت بگردم الهی.. درد و بلات به جونم بریزه.. شیشه ی عمر من.. مادرم.. دورت بگردم.. چی شدی تو عمه.. چی به سرت اومد عمه.. درد تنت بریزه تو تن عمه ت...
عقبم می کشد و همان طور که گونه های افتاده و تپلش خیس اشک است، با وسواس سر و صورت و تنم را نگاه می کند و دست می کشد: ببینمت.. بگردم.. بگردم برات شیشه ی عمر م.. دختر گلم..
دستش روی زخم بزرگ و عمیق شکمم می رود. « آخ » ام بلند می شود. وحشت زده دستش را پس می کشد: چی شد؟ چی شدی مادر؟ درد داری؟ کجاته؟؟
شانه توی دستم مانده و صورتم از درد جمع شده.. سرم را بالا می دهم که « هیچی » . باز می بوسدم.. دورم می گردد.. صدقه از کیفش در می آورد و دور سرم می چرخاند.. اما مستقیما به چشمانم نگاه نمی کند. بالآخره که از روبراه بودنم مطمئن می شود، می نشیند. دستمال دیگری از کنار تخت برمی دارد و همان جوری که تا می کندش، آرام می گوید: گوشت تنم آب شد..! خدا رو شکر. خدا رو صد هزار مرتبه شکر..
سرش را بالا می گیرد و لب هایش را جمع می کند. چشم هایش حالی از شرمندگی دارد.. ناگان اشک هایش دوباره سیلاب می شوند و از چشم هایی که می دزددشان، پایین می چکند: خدا منو مرگ بده..! خدا منِ گیس سفید رو مرگ بده...
شانه هایش تکان تکان می خورند و تمام هیکلش روی صندلی می لرزد.. با احتیاط دست سالمم را پیش می برم و نوک انگشتم را روی شانه اش می گذارم.. آهسته می گویم: عمه.. هیش...
لحظه ای نگاهم می کند و دوباره به گریه می افتد. دستمال را روی چشم هایش می گذارد: برادرت اومد خونه ی داداش.. حال و روزش به جا نبود. پرید به مادرت... پسره به راه نبود اصلا! آقات ناراحت شد ازش.. این بچه توجه نمی کرد به حال خراب مهتاج.. شروع کرد به داد و هوار.. که تو کردی.. تقصیر تو بوده.. یکی رو کردی زیر خاک ، اون یکی هم از هر چی خونواده ست فراریه..
مثل بیچاره ها و.. بی گناه ها نگاهم می کند... لبش مثل بچه ها می لرزد و رد اشک تا روی لبش می آید.. دست می کشد روی پای دردناکش و مثت نَنو عقب و جلو می رود: شده بود گوله ی آتیش! رگ سیدیش زده بود بالا..! نمی شد باهاش حرف زد! می گفت چیکار کردی که دختره از همه ی ماها بریده.. می ره با غریبه ها.. تنها زندگی می کنه.. از ایران می ره و یه زنگ هم نمی زنه.. ازدواج نمی کنه.. که نیاد به ما بگه کسی تو زندگیشه! که.. که معلوم نیست تا کجا با هم رفتن، داره چیکار می کنه!!
لبش را می گزد.. شرمش می آید انگار از بازگویی حرف های علی.. چنگ می اندازد به گونه اش: آتیش گرفت مادر! آتیش گرفت! من نمی دونم خواهر مارمولک این پسر چی بهش گفته بود، یا کسِ دیگه هم حرفی زده بود، چی شنیده بود.. مادرت سوزوندش.. خدا منو می ذاره تو یه وجب خاک اگه دروغ بگم.. پسره گندم برشته شده بود.. عربده زد دخترت شب خونه ی پسره سر می کنه!

دست های تُپُلش را از بالای گونه تا سمت چانه اش می کشد..: زَهله م ترکید! داشت خون می شد! به ولای علی، آقات داشت سکته می کرد! علی داشت می اومد زنگ بزنه به شبنم و بره پیش اون پسر.. ساره.. درد و بللات به جونم.. خدا به سر شاهده می خواستم قائله رو ختم کنم.. می خواستم خفه شون کنم..
می لرزد.. از عذاب این اتفاق، بدجوری می لرزد.. خودم را جلو می کشم.. جای زخم هایم می سوزد اما به سختی تا شانه هایش می رسم... سعی می کنم بگیرمش نزدیک خودم.. خودش جلو می آید.. سرش را می گذارد توی سینه ام.. روی قلبم.. هق می زند:گفتم من می دونم. گفتم به من گفته ن! خدا خودش می دونه من چقدر اون پسر و تورو دوست دارم.. خواستم حرف نباشه.. خواستم آقات نشکنه دوباره.. خواستم دهانشونو ببندم، گفتن اینا محرم همن!

ساکت می شود.. آرام آرام روی بازوی تپلش دست می کشم.. آرام.. آرام.. دلم برای بوی عطر پرستار تنگ شده.. گرم.. ملایم..
- دروغ گفتم، ولی به همین قبله خواستم تو رو راحت بذارن. گفتم من می دونم.. من خبر دارم.. می خوان ازدواج کنن.. می خوادش پسره..!
پستش دستش می کوبد: من چه می دونستم حرفم راست در میاد! چه می دونستم همچین چیزی به گوش برادرت خورده!
نگاهم می کند: راسته مادر؟! راسته..؟؟!
نگاه می کنم به موهای سفیدش که از روسری بیرون زده.. به چشم های اشکی و شوکه شده اش..
- آقات لال شده بود. مادرت... علی پرسید اومده خواستگاری؟! رفت... درو محکم کوبید و رفت...
از من فاصله می گیرد. دور می شود. سرش را پایین می اندازد.. اشک هایش را پاک می کند. سرش را روی شانه کج کرده و یک وری نگاهم می کند. اگر در این لحظه عکسی ازش ثبت شود، می شود پایینش نوشت: بدری، وقتی چهار سالش بود.

سکوت کرده.. و هیچ کس توی اتاق هیچی نمی گوید. به شانه نگاه می کنم که بلاتکلیف توی دستم مانده... کمی آرام گرفته. می گوید: داداش.. قلبش درد می کنه. یه هفته ست افتاده تو خونه. مهتاج هم.. نگفتنی! تو اتاقشه. با کسی حرف نمی زنه. این پسر زنگ زد به من گفت حال ساره یکم خوب نیست. میاید پیشش حاج خانوم؟! همچین هول کردم مادر.. که جلوی خونه زمین خوردم.. این پام کبوده تا بالا..
صدایم می زند: ساره جان..
به دندانه های چوبی شانه نگاه می کنم..
می گوید: به مادرت گفتم تصادف کردی. علی هم..
ادامه نمی دهد. دستم نمی رسد که پشت سرم را شانه بکشم. باید دستم را ببرم بالا و عقب اما جای زخم های جا به جا، روی تنم می سوزد. کسی به در می زند. سرش را می کشد تو و قبل از صدایش، اتاق بوی چوب می گیرد..: می تونم.. بام تو؟!
عمه فوری برمی گردد.. می آید تو.. لباس های صورتی روشن و گشادی که بیمارستان تنم کرده را روی زانویم مرتب می کنم..
- سلام حاج خانوم.. احوال شما..
صدای او هم انگار با ملاحظه است.. به چشم های عمه هم نگاه نمی کند انگار.. صدای بدری جان اما، لبخند و غم را با هم دارد: قربون تو پسرم..
این پا و آن پا کردنش را حس می کنم... جلو می آید: حالت چطوره..؟!
عمه بلند می شود.. نفس نفس می زند: من می رم یه آبی بگیرم.. قرص فشارمو بخورم. حالم به راه نیست..
نم نم از اتاق خارج می شود.. شانه را توی دستم می چرخانم.. نزدیک تخت می آید.. صدایش آرام است و رَگ برداشته..: درد نداری..؟
دست سالمم را بالا می برم و سعی می کنم موهای پشت سرم را شانه بکشم.. انگار روی بازویم هم زخم است که موقع شانه زدن اذیت می شوم.. گرمای دستش روی دستم می نشیند.. آرام و با ملاحظه شانه را می گیرد.. مکث می کند.. و شانه ی چوبی راروی موهایم حرکت می دهد.. کمی نزدیک تر می شود و حضور بدنش را پشت سرم حس می کنم.. آرام می گوید: دکتر برگه ی ترخیصت رو امضا کرده.. می تونیم بریم.
پشت سرم می نشیند. خم شده ام و از این، پانسمان شکمم می سوزد.. شانه میان موهایم کشیده می شود... سرش را کنار گوشم می آورد: قهری..؟
شانه را کناری می گذارد.. نزدیک می آید و از پشت بغلم می گیرد.. باید باقی موهایم را هم مرتب کنم.. لباس بپوشم.. و از خانوم پرستار اسم عطرش را بپرسم.. لبش را می گذارد روی جای زخم شانه ام.. دو تا بخیه خورده.
- چرا باهام حرف نمی زنی..؟!
بیشتر به خودش می فشاردم و زمزمه می کند: عزیزم...
شاید دیگر این تخت را نبینم. خوب به ملافه و زوایایش نگاه می کنم. شاید، بار دیگری نباشد. حتی برای تختی سفید رنگ و دل مرده در بیمارستان...
- شوکه شدم وقتی از اینجا زنگ زدن و اسم تورو گفتن..
- ...
- نمی دونم چطوری خودمو رسوندم...
- ...
- نمی خوای به من بگی چی شد..؟! اون وقت شب کجا داشتی می رفتی؟
- ...
آرام ازم جدا می شود. قبل از اینکه شانه را بردارد، دستم روی تنه ی چوبی اش می نشیند. برش می دارم و به موهایم می کشم. از پشت سرم بلند می شود. از توی کمد کوچکی که در اتاق قرار دارد ساکی بیرون می کشد که نمی دانم کِی و کی آورده. زیپ ساک را می کشد و مانتوی کِرم و شال قهوه ای رنگی در می آورد. منتظر بودم چیز دیگری ببینم. همان طور که سرش پایین است و ساک را می بنند، می گوید: نیاز آورده.
سرش را بالا می گیرد و به چشم های سوالی ام نگاه می کند. نمی دانم از کجا می تواند حدس بزند که باید به کدام یک از سوال های چشمانم جواب بدهد..: ماشین، موبایلت، لباسات.. چیزی ازشون باقی نبود!
موهایم را با گیره ی کوچکی می بندم و پاهایم را از لبه ی تخت آویزان می کنم. تخت را دور می زند و مقابل می ایستد تا کمکم کند.. به سمتم خم می شود و خودم را عقب می کشم. گیج و سوالی نگاه می کند. ملافه را تا روی شانه ام بالا می کشم.. آهسته می گویم: خودم می تونم.
لحظه ای در چشم هایم مکث می کند. عضلات فکش انقباضی کوتاه را رد می کنند و بعد صاف می ایستد..: می گم عمه ت بیاد.
دور می شود. حوالی در می ایستد و نگاه کوتاهی به من می اندازد. شانه ی چوبی امانت پرستار را برمی دارم. در را پشت سرش می بندد.. پنجه ی پایم را با احتیاط پایین می گذارم. لمس خنکی سرامیک سفید رنگ، حس خوشایندی بهم می دهد.. لبخند کمرنگی می زنم. مهم نیست که این خنکی از سرامیک نه چندان تمیز بیمارستان است یا هر چیز دیگر.. کسی به در می زند . منتظر عمه هستم اما مهربان پرستارِ خوش بو ، با لبخندی که از گرمای عطرش هم بیشتر است، می آید تو: اجازه هست؟!
به صورت آرامش لبخند می زنم. می آید به کمکم. سنگینی دست چپم آزار دهنده است.. نمی دانم چطور مانتو را بپوشم. نیاز هم از میان آن همه لباس، بدترینشان را انتخاب کرده! بالآخره می پوشمش اما دستم را توی آستینش نمی برم. پرستار که لبخندی روی لبش دارد، همان طور که روسری را برایم گره می زند می گوید: به اون آقا گفتم حواسش به داروهات باشه. خودتم مراقب باش.
تشکر می کنم و کفش هایم را می پوشم.. دستش را میان جیب برجسته ی روپوش سفیدش فرو می برد و وقتی بیرون می آورد، حاوی دستمال گره خورده ای ست. جلو می آید. حواسش هست که در بسته باشد و برمی گردد سمت من.. دست سالمم را میگیرد و پیش می کشد.. دستش را توی گودی دستم خالی می کند و می گوید: اینو اون آقایی که دیشب آوردت بیمارستان، داد که بدم بهت.
گیج نگاهش می کنم... دستش را از روی دستم برمی دارد و باز به در نگاه می کند: همونی که دیشب اومد پیشت چند دقیقه.
در چشم هایش خیره می شوم. چشم های صادقی دارد. چشم هایی صادق و آرام.. گره ی دستمال را باز می کنم. یک مشت دانه ی قرمز عقیق..، توی دستم می درخشد.. سرم را بالا می گیرم.. به چشم هایش نگاه می کنم... لبخندی می زند.. شانه را از پای تخت برمی دارد: دیگه لازمش نداری..؟!
به دانه های درخشان قرمز رنگ نگاه می کنم.. نور بزرگ جرثقیل و لباس های شبرنگ کارگرها.. بریدگی در دست ساخت و .. واژگونی... قبل از اینکه برگردد و برود، صدایش می زنم: خانوم.
کسی به در می زند. منتظر نگاهم می کند.. دستش را جلو می کشم. نیم نگاه نگرانی به در و نگاه پرسشگری به من می اندازد.. زوایای اتاق ، سقف سفید، پنجره، و صندلی فلزی را به ذهنم می سپارم.. مشتم را توی دستش خالی می کنم: مال من نیست....


مطالب مشابه :


رمان خالکوبی 26

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 26 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان خالکوبی 9

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 9 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان خالکوبی 7

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان خالکوبی 42

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 42 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :