رمان پرتو3

با صدای راننده به خودم اومدم ..
- اینجا میدون .... از کدوم سمت برم خانوم ؟!
دستی به چشمم کشیدم و صاف سر جام نشستم و آدرس رو دادم .. کمتر از پنج دقیقه بعد رسیدم دم در آپارتمانم و کلید انداختم ... برای چند لحظه گیج و گنگ توی تاریکی وایسادم و بعد چراغارو روشن کردم .. نور تا حدودی چشمامو زد !
از تنهایی بدم میومد ...سه سالی میشد که تنها زندگی میکردم .... البته اگه میخواستم با خودم رک باشم ... خیلی وقت بود که تنها بودم ..... از اینکه هر شب میومدم توی این خونه ی سوت و کور ... خونه که نه.. بقول مریم قصر یخی .... متنفر بودم !! البته بیراهم نمیگفت یه خونه ی سیصد متری با دیزاین ایده گرفته از قرون وسطی و تقریبا همه چی سفید ! ... ..با یاد آوری حرفای مریم زهر خندی زدم و پالتو و کیف و کلیدام رو پرت کردم رو مبل وسط هال و رفتم سمت اتاق خوابم ...
بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس .. برای خودم از غذای دیشب در حدی که معدم رو پر بکنه و اون درد لعنتیش نیاد سراغم گرم کردم و به بی اشتها ترین شکل ممکن خوردم و بلافاصله یه قرص خواب پشتش انداختم بالا و بعد از مسواک زدن رفتم تو ی تخت ... هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که صدای زنگ خفیف گوشیم رو از توی کیفم توی هال شنیدم .. اول میخواستم بی خیال بشم ولی بعد به خیال اینکه ممکنه از بچه های شرکت و شایدم طلبکارا باشن با رخوت از جام پاشدم ...
تقربا زنگ های آخر بود که دکمه ی اتصال رو زدم ...
- بله ؟!
- به مهندس کامیاب ....
کثافت ! صدیقی بود ... یکی از طلبکارا و یه کله گنده ی گمرک .. حدود 35 – 36 سالش بود و ازون نون به نرخ روز خورا که به غیر از زن و بچه های بیچاره اش هر جا میره یه صیغه ای و چند تا در راه خدام واسه ی خودش جور میکنه که یه وقت بهش بد نگذره ! آدم لجنی بود هم خودش هم افکارش و توی این مدت همه جوره سعی کرده بود به من که یه زنم نزدیک بشه ... با صدای که عصبانیت به وضوح توش موج میزد گفتم :
- امرتون ؟!!
- مهندس ... با ما به از این باش که با خلق جهانی ..
دندون قروچه ای کردم و در حالیکه سعی میکردم چند تا فحش آبدار بارش نکنم گفتم :
- جناب صدیقی من بهتون عرض کردم هفته ی دیگه پولتون آمادست ....
خنده ی کریهی کرد و گفت :
- اون پول فدای یه تار موت .... تو فقط یه چراغ سبز نشون بده ... چند برابر اون پول رو به پات میریزم ...
از عصبانیت پره های بینیم میلرزید ... برای لحظه ای سکوت کردم... که صدای نحسش دوباره اومد :
- چیه ؟!..... سکوت یعنی رضا ؟؟؟
با اینکه مطمئن بودم صفایی تا هفته ی دیگه مبلغی رو که میبایست به عنوان پیش پرداخت بدرو به حساب شرکت نمیریزه ولی دلم رو به در یازدم و با نفرت گفتم :
- ببین جناب صدیقی ...من جنازمم نمیذارم رو دوش آدمای مثل تو باشه چه برسه به خودم ... پس برو تورتو یه جا دیگه پهن کن و با یه آشغالی مثل خودت بگرد ... این فکرم که تا یه زن محتاج میشه تن به هر کاری میده ازون مغز پوکت بکن بیرون !!!
با این حرفام بلافاصله صدای عربده هاش توی گوشم پیچید و بعد از بار کردن چهار تا لیچار که لایق خودشو دوست دخترای رنگ و وارنگش بود گفت اگه تا فردا پول تو حسابش نباشه پس فردا چک رو میذاره اجرا .....
گوشی تو دست نشستم رو مبل ... وای چشمام از درد داشت میزد بیرون .. ولی دلم خنک شده بود ... از بس این چند وقت با این مرتیکه کج دار و مریز رفتار کرده بودم خسته شده بودم ...نمیدونم چه صیغه بود که تا میفهمیدن یه زن مطلقست بیشتر به پر و پاش میپیچیدن ...
نفس عمیقی کشیدم و سلانه سلانه دوباره رفتم سمت اتاقم ... و دراز کشیدم رو تخت ... انگار با زنگ صدیقی اثر قرص خواب هم از بین رفته بود ... طاقباز به سقف خیره شدم و دوباره رفتم به وقت هایی که بجز سیاه و سفید و خاکستری ... رنگ های دیگه ای هم بود ....
یکی دوهفته ای از اولین برخوردم با صفایی گذشت توی اون دوهفته نمرات سایر دروسمونم اعلام شده و به آتیش خشم من بیش از پیش دامن زده بود ... توی همه ی دروس بلااستثنا من نمره ی دوم بودم اون 20 ...
جالبیش اینجا بود که توی این مدت هر دفعه میدیدمش درست موقعی که کسی حواسش به ما نبود لبخند موذیانه ای میزد و سرش رو به نشانه ی سلام تکون خفیفی میداد و با این کارش باعث می شد بیش از پیش ازش بدم بیاد و نخوام سر به تنش باشه ...یه جوراییم حس میکردم اونم با من رقابت داره و از اینکه تا الان این همه از من جلو افتاده قند تو دلش آب میکنن ...
بگذریم ترم اول بودیم و هنوز همگی تو جو نمره و این حرفا ولی این وسط کسایی هم پیدا میشدن که اصلا تو خط این چیزا نباشن و بی خیالی طی کنند .. نمونش مریم بود ...منم که جز اون هم صحبتی نداشتم همه درددلام رو باهاش میکردم و اکثرا هم حرفام حول و حوش صفایی و نمره هاش می چرخید اون بنده خدام بدون هیچ حرفی هر دفعه که از اول شروع میکردم سعی میکرد آرومم کنه ..
اواسط آذر ماه بود و هوا به شدت سرد ... من و مریمم از خستگی فواصل بین کلاسا و سرمای بیرون اومده بودیم توی نمازخونه و روبروی هم دراز کشیده بودیم ..
طبق معمول داشتم رفتار صفایی رو تجزیه تحلیل میکردم که مریم خمیازه ای کشید و بی حوصله گفت :
- وای پرتو کلافم کردی .. بابا جون, به این فکر کن حداقل توی دخترا که اولی , حالا پسرارو بی خیال .. بدشم این پسر روانیه, شما ازش بگذر ... آخه چیه هی بیست بیست راه انداخته .... بیست مال خداست ...
یکم رفتم تو فکر و گفتم :
- ولی به جان خودم مریم اونم کرم داره .. نمیدونی چه لبخند کذایی ای میزنه ...
مریم که خسته بود از شنیدن این حرفا ...
- توام شدی عین نرگس فرهمندا ... یادته میگفت یه پسر سال بالایی عاشقم شده هر جا میرم دنبالم میاد ؟؟!! بعد کاشف به عمل اومد یارو میخواسته از فاطمه دوست نرگس خواستگاری کنه ؟؟!!بنده خدا دوماه تو توهم بود!!
خنده ی بلندی کردم و کاپشنمو زدم تو سرش ..
- گمشو ... مگه من گفتم عاشقمه ... اه اه ..
اونم خندید و گفت :
- نگفتم که فکر کردی عاشقته .. تو اصلا شعور این چیزا رو نداری .. شما با کتابات مشغول باش ..
بعد یکم رفت تو فکر و گفت :
- ولی خوب تیکه ای .. اونم تو بین این همه جنس بنجل !!!! خندش بد آدمو میگیره ...
- به به ... مریم خانوم شمام آب نمیبینی ها !!! خوب رفتی تو نخش !!!
مریم خنده ی نمکی کرد ...
- اونقدری که تو راجع به این حرف میزنی ... شبا خوابشو نمیبینم جای شکر داره !! حالا چیه رو رقیبت غیرتی شدی؟!!
- نه بابا دیوونه ....
نمیدونم چم شده بود یاد خندش افتادم ... راست میگفت ... خندش قشنگ بود ... بلافاصله این افکارو پس زدم با نگاهی به ساعتم گفتم ..پاشو دیگه بریم 10 دقیقه بعد کلاس شروع میشه و ردیف اول نصیبمون نمیشه ! ....
......
کلاس که تموم شد همینطور که داشتیم با مریم از پله ها میومدیم پایین و همزمانم واسه ی صنم یکی از بچه ها قسمتی از حرفای استاد رو توضیح میدادم , سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ..نگاهم رو از صورت صنم گرفتم و به اطراف انداختم که برای چند ثانیه تو ی نگاه صفایی گره خورد و بازم مثل همیشه لبخند ی که به نظر من بیشتر پوزخند میومد زد و سرش رو کمی خم کرد و بلافاصله ام همینطور که خیره نگام می کرد به بازوی دوستش زد و بعد از اینکه چیزی زیر گوشش پچ پچ کرد , نگاهشو از من گرفت و با دوستش از در دانشکده رفتن بیرون ....
خدا خدا میکردم مریم هم نگاهشو دیده باشه که با نیشگونی که از بازوم گرفت و خنده ای که کرد مطمئن شدم دیده ... سریع سوال صنم رو سَمبَل ( هر کی دیکته ی صحیحش رو میدونه بهم بگه !) کردم و بعد از خداحافظی با مریم رفتیم سمت نیمکت های خارج حیاط دانشگاه ......
- مریم دیدی ؟؟؟!! دیدی کرم از خود درخته ؟؟؟!! اونم انگار رقابت داره.. پسره ی گوساله پوزخند میزنه به من .... مسخره !!!...خدارو شکر خودت ...

همینجور که یه نفس داشتم حرف میزدم دیدم مریم دار هر هر میخنده ...اخمی کردم و در حالی

که سعی میکردم از خندش خندم نگیره و لحنم جدی باشه گفتم :
- چیه الاغ ؟؟؟!! خنده داره ؟؟؟
خندش رو یکم خورد و بعد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت :
- ببینم ... تو واقعا اینقدر نفهمی پرتو ؟؟!!
- یعنی چی؟
- نگاش میگه از تو خوشش میاد ... نه هیچ چیز دیگه !!!

*


مطالب مشابه :


رمان پرتو22

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمانرمان پرتو .کجایی




رمان پرتو22

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانیرمان پرتو .کجایی




رمان پرتو3

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان پرتو18

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانیرمان پرتو چش بود




رمان پرتو21

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی راجع پرتو جان همه چیز رو گویا




رمان پرتو3

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان ایرانی, رمان پرتو شایسته




رمان پرتو36

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص




برچسب :