33 تقاص

وقتی به خونه رسیدم جلوی در خونه گوسفندی رو به زمین زدن و سرش رو بریدن. اگه قبل از این بود حتماً از دیدن این صحنه خیلی ناراحت می شدم، هیچ وقت طاقت نداشتم ببینم سر یه موجود زنده رو جلوی چشمام می برن! اما این واسه گذشته بود، جلویچشمای من جون باربدم رو گرفته بودن! حیوون که چیزی نبود! پس کاملاً بی تفاوت از روی خونهای ریخته شده رد شدم و رفتم توی خونه. سپیده یک طرفم و طرف دیگه ام سام ایستاده بودن. هر دو سعی می کردن هر طور که شده سر به سر من بذارن تا بلکه لبخند کوچیکی بزنم ولی تلاش هاشون بی فایده بود. همونطور که خودم خواسته بودم کسی برای عیادتم به خونه نیومده بود و فقط همون هایی بودن که تو بیمارستان به ملاقاتم می یومدند. گلنوش جون و پدرجون و مهستی هم بهشون اضافه شده بودن. کسایی که بیشتر از بقیه هم دردم بودن و با دیدنشون احساس آرامش می کردم. تا چند روز خونه ما بودن، ولی بعد از یه هفته هر کی به خونه خودش برگشت. حتی سپیده هم به اصفهان برگشت. آرمین هم که زودتر برگشته بود. با رفتن اونا احاس راحتی کردم. دیگه مجبور نبودم نقش یه آدم بی غم رو بازی کنم. حالا می تونستم با خیال راحت خودم باشم. خود خودم! مثل اون روزی شده بودم که بعد از حرفای داریوش خودمو از پنجره پرت کردم پایین و بعد از اون قضیه چقدر نقش بازی کردم و چقدر برام سخت بود این نقش بازی کردنا. بی توجه به نگاهای نگران مامان و بابا به اتاقم رفتم و در رو بستم.
چهلم باربد هم گذشت ولی من هیچ تغییری نکردم. تنها اوقاتی که از خونه خارج می شدم مواقعی بود که می رفتم سر خاک باربد. چقدر ازش گله می کردم و می گفتم که از تنهایی به ستوه اومدم. برای بار دوم عشقمو از دست داده بودم و اینبار عشق حیقیقم از دستم رفته بود!تحملش از جون دادن برام سخت تر و طاقت فرساتر بود! مواقع دیگه از صبح که از خواب بیدار می شدم، همونجا روی تخت می نشستم و تکون نمی خوردم. منی که توی دوران مجردی هر روز صبح برای گفتن صبح به خیر به اتاق تک تک افراد خونواده می رفتم و خونه رو روی سرم می ذاشتم، حالا فقط آرزو می کردم که کسی برای صبح به خیر به اتاقم نیاد، ولی آرزوم هیچ وقت برآورده نشد. صبح همین که خدمتکار خبر بیداریمو به مامان و بابا می داد، هر دو با سینی ای پر از صبحونه به اتاقم می یومدن و به زور چند لقمه به خوردم می دادن. التماسشون می کردم، زار می زدم که می خواستم که منو به حال خودم بذارن، اما بی فایده بود. سپیده هم مرتب تلفن می زد و راحتم نمی گذاشت. دیگه خسته شده بودم. ذهنم به اندازه کافی مغشوش بود و اونا بیشتر روانیم می کردن! یه روز همین که مامان و بابا مهستی و رضا وارد اتاقم شدن خودمو گوشه تخت جمع کردم و شروع کردم به جیغ زدن. اصلاً دست خودم نبود، ولی همینطور اشک می ریختم و با جیغ ازشون می خواستم تنهام بذارن. هر چهار نفرشون به گریه افتاده بودن و سعی می کردن آرومم کنن. اما من دیگه آروم شدنی نبودم. زده بودم به سیم آخر! بابا بغلم کرده بود و مرتب تکرار می کرد:
- آروم باش رزا جون. آروم باش بابا. ما که کاریت نداریم. به خدا فقط نگرانتیم. باشه ما می ریم. فقط تو آروم باش.
اما حتی توی بغل بابا هم که یه روزی امن ترین جا برام بود احساس نا امنی می کردم و جفتک می پروندم. آخر سر رضا با فریاد گفت:
- دست از سرش بردارین. برین بیرون اینقدر زجرش ندین. بذارین تنها باشه. بیاین برین بیرون.
و همه رو از اتاق بیرون کرد. خودش هم از اتاق خارج شد. چقدر تنهایی رو دوست داشتم. دلم می خواست تا ابد تنها باشم. دلم می خواست همه آدما رو بکشم و فقط خودم روی کره زمین زندگی کنم. همین که همه از اتاقم بیرون رفتن، لحاف رو روی سرم کشیدم و خوابیدم. بازم کابوس به سراغم اومد. می دیدم که یه بچه ناز و شیرین توی بغلمه و به آرومی شصت دستش رو می مکه. چشمای درشت و سبز رنگش رو به چشمام دوخته و صدایی بچه گونه از دهنش خارج می کنه. دلم براش ضعف می رفت. محکم توی بغلم فشارش دادم و پیشونیش رو بوسیدم. بچه ام گشنه اش بود. سینه مو که توی دهنش گذاشتم، با ولع شروع به خوردن کرد. همون لحظه حس کردم یه نفر نشست کنارم، چشم از دخترم گرفتم و سرم رو چرخوندم، باربد بود که با لبخند نشسته بود کنارم و به بچه مون خیره شده بود. لباس بلند سفیدی پوشیده بود و بوی عطر می داد. سنگینی نگاهمو که حس کرد نگام کرد و دستشو جلو آورد، آروم گونه مو نوازش کرد. بهش لبخند زدم و دوباره به بچه مون نگاه کردم که با ولع شیر می خورد، همه چی آروم بود و خوشبختی کنارمون چنبره زده بود. اما خوشبختیمون خیلی کوتاه بود چون یهو از داخل تاریکی روبرومون مرد خارجی پیداش شد. با خنجری توی یه دست و اسلحه ای توی دست دیگه اش! بچه مو محکم به سینه ام فشار دادم و گفتم:
- باربد دوستت اومده. بهش بگو سر و صدا نکنه دارم بچه رو می خوابونم.
از چشمای باربد خشم زبونه می کشید، سریع از جا بلند شد و جلوی من سینه سپر کرد. صدای شلیک اومد و زانوهای باربد شل شد و جلوم روی زمین افتاد. با ترس بهش خیره شدم و دیدم که پیشونیش سوراخ شده و خون مثل فواره بیرون می ریزه. جیغ کشیدم و خواستم فرار کنم که مرد خودش رو به من رسوند و با یه حرکت بچه مو از توی بغلم بیرون کشید. قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی از خودم نشون بدم خنجرش رو بالا برد و گذاشت روی گلوم بچه م. دستمو بالا بردم اما دیر بود چون خون فواره شد و سر جدا شده از تن بچه ام افتاد روی دستم، و بعد روی زمین ... دستم خونیمو روی سرم گذاشتم و از اعماق وجودم داد کشیدم:
- نــــــــــه!
از صدای خودم بیدار شدم. در اتاق با شدت باز شد و رضا و مامان و بابا و مهستی دوباره اومدن تو. مامان محکم بغلم کرد و در حالی که به شدت گریه می کرد گفت:

- رزای عزیزم. قربونت برم من الهی! چی شدی؟ مامان خواب بودی؟ خواب می دیدی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو عزیزم.

ضجه زدم:
- مامان ... مامان بچه ام... مامان باربد ... مامان...
دوباره صحنه جلوی چشمام جون گرفت. احساس می کردم اون خنجر گلوی منو بریده و اون گلوله تو مغز من خالی شده. دستم رو روی گوش هام فشار دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن:
- قاتل ..... قاتل ... بچه امو کشتی عزیز دلمو کشتی ... قاتل ...
همه بهت زده به من خیره مونده بودن. نمی دونستن چی باید بگن یا چی کار بکنن؟! فقط مامان محکم بغلم کرده بود و اجازه نمی داد خودمو بزنم. رضا سریع با سام تماس گرفت و ازش خواست خودشو برسونه. تا وقتی که سام برسه من فقط جیغ می کشیدم و از اونا می خواستم بچه ام رو نجات بدن و اون بیچاره هام به خاطر آروم کردن من قول می دادن که اجازه ندن کسی به بچه ام آسیبی وارد کند. بالاخره سام رسید و با دیدن اوضاع من رنگ از روش پرید و سریع از داخل کیفش آمپولی در آورد و در حالی که اونم مثل بقیه اشک می ریخت سر رضا و بابا داد کشید:
- بگیرینش پس!
بابا و رضا محکم دست و پامو گرفتن. همه اشک می ریختن و باعث و بانی حال منو نفرین می کردن. مهستی هم طاقت نیاورد و در حالی که نفسش به سختی بالا می یومد از اتاق خارج شد. دلم می خواست بمیرم. چرا پس نمی مردم؟ فقط همینو می خواستم! اصلاً من چرا باید زنده می موندم و زندگی می کردم؟ برای کی؟ به چه دلخوشی؟ سام سریع سرنگی رو توی دستم فرو کرد. فریاد می کشیدم و ازشون می خواستم که ولم کنن، ولی کسی به حرفم گوش نمی کرد. کم کم بدنم بی حس می شد و تو عالم بی خبری فرو می رفتم، ولی قبل از اینکه دارو کامل اثر کنه و خوابم ببره صدای سام رو می شنیدم که با صدایی بارونی رو به بابا می گفت:
- عمو این که درستش نیست. رزا رو به حال خودش گذاشتید که از بین بره؟ باید ببریدش پیش یه دکتر روانپزشک. اون باید همون رزای قبل بشه. عمو خواهش می کنم کمکش کنید!
بعد از اون به خواب فرو رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم از دیدن شخص غریبه ای که تو اتاقم پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود وحشت کردم و سریع خودمو گوشه تخت جمع کردم. اینقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بکشم. نمی دونم چرا اونو شبیه مرد دو رگه می دیدم. دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
- تو رو خدا جلو نیا. نکنه می خوای بچه امو بکشی؟ تو که باربد رو کشتی دیگه با بچه ام چی کار داری؟
مرد غریبه که شاید حدود چهل و خورده ای سن داشت به سمتم برگشت و با لبخندی مهربون از همون جا که ایستاده بود گفت:
- بیدار شدی خانم؟ ساعت خواب.
با دست دیگه ام جلوی چشمامو گرفتم و التماس کردم:
- اذیتم نکن ... خواهش می کنم.
توی اون حالت اصلاً متوجه نبودم که اون مرد ده سالی از مرد دورگه بزرگتره و هیچ شباهتی بهش نداره! همه رو شبیه اون می دیدم. مرد خندید و گفت:
- اِاِاِاِ .... خانوم کوچولو! من که نیومدم تو رو اذیت کنم. فکر کنم منو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتی. تو اصلاً می دونی اسم من چیه؟ اسم من کامرانه.
بعد یه قدم جلو اومد و گفت:
- بیا نگاه کن. ببین که من اونی نیستم که تو فکر می کنی.
خودمو روی تخت جمع تر کردم و با صدای گرفته و خش خشیم گفتم:
- دروغ گو! جلو نیا تو اومدی بچه ام رو بکشی.
کامران در جا چرخی زد و گفت:
- آخه من چه طوری می تونم بچه تو رو بکشم؟ من که چیزی ندارم. اگه دوست داری بیا منو بگرد.
بعد از این حرف دستاشو بالا گرفت و تو هوا تکون داد.گفتم:
- می خوای با پات بچه امو بکشی ...با لگد.
یه کم دیگه جلو اومد و تقریباً پایین تخت ایستاد و گفت:
- من اونقدر ها زور ندارم خانمی. بعد هم از این فاصله نه دستم به تو می رسه و نه به بچه ات.


مطالب مشابه :


24 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




33 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




34 تقاص

رمان رمان ♥ - 34 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




40 تقاص

رمان رمان ♥ - 40 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




برچسب :