رمان شب های تنهایی (قسمت سوم)


پس از گذشت دو هفته از آشنايي ياس و بنفشه ، آن دو كاملا به يكديگر انس گرفتند و به دوستاني صميمي و مهربان تبديل شدند . در آن جمعه كسالت آور ، ياس از صبح در خانه تنها بود . فقط موسيقي گوش كرده بود و كمي هم خودش را با گلدان هايش سرگرم كرده بود ، اما بعد از ظهر ، وقتي باران ملايمي شروع به باريدن كرد ، او نيز سر ذوق آمد . قلم مركب و چند برگ كاغذ برداشت و در هواي آزاد و نشاط آفرين بالكن نشست و شروع به نوشتن شعري كرد كه آن را شب قبل در يك مجله خوانده بود . تقريبا نيمي از كارش تمام شده بود كه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . پس از دم كردن مشغول دست و پا كردن ساندويچي براي عصرانه شده بود كه صداي زنگ برخاست .از آشپزخانه خارج شد و پس از گشودن در ، با لبخند گرم بنفشه رو به رو شد كه بهنام را نيز همراه داشت . با خوشرويي پاسخ سلامشان را داد و دعوتشان كرد كه وارد شوند و به هر دو خوش آمد گفت . آپارتمان كوچكش مثل هميشه تميز و مرتب بود . بهنام كه براي اولين بار پا به آپارتمان او مي گذاشت ، از ديدن آنچه كه در برابرچشم داشت با تحسين و تعجب گفت : خداي من اينجا محشره . و سپس به ياس گفت : حق با بنفشه اس ، تو دختر با ذوق و لطيفي هستي .

او در برابر اظهار لطف بهنام لبخندي زد و گفت : بنفشه هميشه منو شرمنده لطف و محبتش مي كنه .

و آنها را به نشستن دعوت كرد و خود به آشپزخانه بازگشت . پس از پذيرايي به وسيله ي چاي و ميوه و شيريني ، براي آن دو ساندويچ درست كرد . بنفشه پرسيد : امروز روز خوبي داشتي يا نه ؟

ياس سري جنباند و گفت : نه  اونقدرا ، حوصله ام سر رفته بود . وقتي آسمون شروع به باريدن كرد ، منم يه خورده سر كيف آمدم ، اما خوبيش به اين بود كه از دست اون عوضيا راحت بودم .

او در محيط دانشگاه همراه بنفشه و بهنام بود ، ولي هر بار عده اي مزاحمشان مي شدند و آن دو خوب آگاه بودند كه ياس از اين مسئله رنج مي برد . پس از مكثي پرسيد : حال مادرت چطوره ؟

-        خوبه . كمك نمي خواي؟

-        اگه گشنته، چرا.

بنفشه از جابرخاست و به آشپزخانه رفت . بهنام نيز چايش را سر كشيد و از جا برخاست و تا هنگام آماده شدن عصرانه تابلوهاي ياس را تماشا كرد . هنگام صرف عصرانه بنفشه رو به ياس گفت :

-        فردا تولد مامانه و من و بهنام تصميم گرفتيم براش يه جشن تولد كوچولو بگيريم . البته مهموني دعوت نكرديم و يه جشن كاملا خصوصيه ، اما دلمون مي خواد تو هم فردا شب توي جشن كوچيك ما شركت كني .

ياس تبسمي كرد و گفت : خيلي ممنونم كه منو توي جمع صميمي خودتون راه مي دين .

بنفشه پرسيد :مياي ؟

- البته كه ميام . مادرت بي نهايت مهربون و خوش قلبه و من به اندازه ي مادر خودم دوستش دارم .

بنفشه نيز با قدرداني گفت :اونم تو رو خيلي دوست داره و عاشقته .

روز بعد ، پس از پايان ساعت درسي اش در دانشگاه و جداشدن از بنفشه ، به يك مغازه صنايع دستي كه سر راهش بود رفت تا براي ليلا هديه اي بخرد . تمام طول شب گذشته را به انديشيدن در مورد خريد يك هديه ي مناسب سپري كرده بود و سرانجام با ياد آوري اين موضوع كه مادرش هميشه عاشق كارهاي هنري و صنايع دستي بود ، تصميم گرفته بود براي ليلا نيز يك جعبه آرايش معرق كاري شده بخرد و صبح همان روز نيز با ديدن آن چه كه در نظر داشت در پشت ويترين مغازه و پسنديدن آن ، در انتخابش مصمم شده بود . پس از خريد هديه ي مردنظر و كادوپيچي آن ، يكراست به خانه رفت و چون شب قبل اصلا نخوابيده بود و چشمانش به دليل بي خوابي مي سوختند تصميم گرفت كه ساعتي را بخوابد ، اما وقتي از خواب برخاست ، ساعت شش بعد ازظهر را نشان مي داد و او دقيقا چهار ساعت خوابيده بود . در عوض پس از يك خواب آرام و دلچسبكاملا سرحال و شاداب شده بود . دوشي گرفت و لباس پوشيد . هديه اش را در كيفش قرار داد و زماني كه از خانه خارج شد  دقايقي تا ساعت 7 باقي مانده بود .

وقتي صداي زنگ در بلند شد ، بنفشه در آشپزخانه مشغول بود . بهنام به دليل سرماي سختي كه خورده بود پتويي به دور خود پيچيده و روي مبلي كز كرده بود . شب گذشته زير آ باران شديد به پشت بام رفته و آنتن تلوزيون را تنظيم كرده بود تا مسابقه ي فوتبال را با كيفيت بهتري تماشا كند و به همين دليل سرماي شديدي خورده بود . بهرام نيز كه تازه دقايقي پيش به منزل عمه رسيده بود در كنارش نشسته و مشغول گفتوگو با او بود .  بنفشه از آشپزخانه خارج شد و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟

وبا شنيدن صداي ياس ، دكمه ي در را فشار داد و رو به سايرين گفت : ياسه .

بهرام از شنيدن نام او متعجب شد و پرسيد : اون براي چي اينجا آمده ؟

چه سوال احمقانه اي . خب او دوست بنفشه بود . در طي همين چند روز رابطه ي نزديكي بين آن دو برقرار شده بود . ياس در محيط دانشگاه با بنفشه و بهنام مي چرخيد و هر دوي آنها به هم علاقمند بودند . بنفشه از دوستش استقبال كرد و صورتش را بوسيد و گفت : خوش آمدي عزيزم .

ياس تشكر كرد و با راهنمايي او به سوي سايرين رفت . او نيز از ديدن بهرام متعجب شد و از خود پرسيد كه او را در اينجا چه كار مي كند . اما سوال او نيز احمقانه بود . بنفشه گفته بود كه اين جشن كاملا خصوصي است اما او فراموش كرده بود كه بهرام نيز عضوي از خانواده به حساب مي آيد. به سوي ليلا رفت  تولدش را تبيرك گفت . ليلا نيز صورت دختر بوسيد از او به خاطر حضورش تشكر كرد . ياس با بهنام نيز خوش و بشي كرد و علت كسالتش را پرسيد . او با وريي گشاده همچون هميشه پاسخش را داد و به او خوشامد گفت ، اما در مقابل بهرام مثل روز هاي گذشته سرد و بي روح بود . احوالپرسي مختصري كردند و سپس ياس مقابل ليلا نشست و از اوضاع و احوالش پرسيد . دقايقي بعد بفشه ، ياس را صدا زد و او به ياري دوستش در آشپزخانه رفت . بهرام محو تماشاي تابلويي بود كه به ديوار مقابل نصب شده بود . دفعه ي قبل كه به خانه ي عمه آمده بود اين تابلو را نديده بود . يك تابلوي خط ، شعر با معنا و زيبايي داشت كه از تنهايي دل حرف مي زد . احساس كرد اين شعر در وصف حال او سروده شده است ، اما ناگهان اسم و امضاي ياس را در پايين آن ديد و آهي از حيرت كشيد . خطش استادانه و به زيبايي چهره اش بود . اين اولين باري بود كه او دردل به زيبايي اين دختر اقرار مي كرد . حقيقت جز اين بود كه او با ديگر دختران فرق داشت ، نه يك فرق بلكه هزاران تفاوت . هر بار كه او را مي ديد به جنبه اي از خاص بودنش پي مي برد. بار اول به سادگي و ومعصوميت نگاهش پي برد ودفعه ي بعد مهرباني و بي ريايي اش را كشف كرده بود و حالا به ظرافت و زيبايي اش اقرار مي كرد . صداي گرم و ليطيفش را كه ازآشپزخانه به گوش مي رسيد ، به لالايي آرام و دلنوازي مي ماند . چيزي را براي بنفشه زمزمه مي كرد . جديد ترين شعرش بود ، اما بهرام اين را نمي دانست. وقتي او با سيني چاي به سالن برگشت ، بهرام نگاه خريدارانه اي به سر تا پايش انداخت . موهاي طلايي و يكدستش تا نيمه هاي كمرش مي رسيد ،چشمان عسلي با محبتش گيرايي بي نهايتي داشت. پيراهن سرمه اي رنگش ساده ولي شيك و برازنده اندامش بود و لبخند گرمي نيز كه بر لب داشت چهره اش را مهربان تر و دوست داشتني تر نشان مي داد . هنگام تعارف چاي ، وقتي در برابر او خم شد ، عطر ملايمش احساسي دل انگيز در او ايجاد كرد . بوي ياس بود ، به روحبخشي و نشاط آفريني خود او .درونش پر غوغا ، اما چهره اش همچون هميشه آ رام ، سرد و پر راز بود . فنجان چاي را از سيني برداشت و تشكر كرد و در مقابل ، دختر نيز به رويش لبخندي زد ، به زيبايي و لطافت شكفتن يك غنچه . كششي بينهاين در خود احساس كرد ، اما ظاهرش بازهم مثل كوه يخ بود.

در حين صرف شام در حالي كه تنها به او مي انديشيد ، ياس نيز در حال حلاجي شخصيت اين مرد بود . نوعي تضاد و دوگانگي در او مي ديد . بهرام را در محيط دانشگاه پسري شلوغ و پر جنب و جوش ديده بود و در اينجا او  آرام و كم حرف بود، با اين حال در هر دو صورت يك وجه اشتراك در او ديده مي شد . جذابيت و غرور بي نهايت.

هنگام اهداي كادوهاي تولد، دختر و برادرزاده هر كدام تكه اي طلا به ليلا هديه كردند و تولدش را تبريك گفتند ، اماهديه ياس او را بيشتر به هيجان آورد . او هميشه عاشق هنرهاي دستي بود و جعبه ي لوازم آرايش شيك و زيباي ياس را بسيار پسنديد . او را در آغوش گرفت و صورتش را به خاطر هديه ي زيباش بوسيد و از او تشكر كرد . سايرين نيز از ديدن اين هديه به وجد آمدند و سليقه ي ياس را تحسين كردند . سپس ليلا رو به بهرام كرد و پرسيد :نمي خواي يه خورده برامون سه تار بزني ؟خيلي وقته اين كار رو نكردي .

بهرام لبخند زد و گفت : حوصله تون سر مي ره . نمي خوام شب شادتون رو خراب كنم.

ليلا با اصرار گفت : نه . دلم واسه سازت تنگ شده ، ساز تو هميشه منو آروم مي كنه .

بهرام خواهش او را پذيرفت و از بنفشه خواست سه تارش را بياورد .  وقتي شروع بع نواختن كرد سايرين با جان و دل به او گوش سپردند . لطيف و شاعرانه مي نواخت و صداي گرمش تحت تاثير بسياري در شندندگان ايجاد مي كرد .

 

عــجب آن دلبــر زيبا كـجا رفت                            عجب آن سرو خوش بالا كجا رفت ؟

مــيان ما چـو شـمعي نور مي داد                           كجا شد اي عجب بي ما كجا رفت  ؟

 

چند سالي مي شد كه به سه تار روي آورده بود . دقيقا پس از مرگ مادر . نواختن آرامش مي كرد . هرگاه كه دلتنگ مي شد به سه تار پناه مي برد و بهنام بهتر از هر كس ديگري مي دانست كه انگار دلتـــنـــگ ترين مرد دنياست و از صدايش غم و اندوه مخصوصي مي تراويد .

 

دلم چون بـرگ مي لرزد هــمه روز                               كه دلبــر نيمه شب تنها كـجا رفت

بـــرو در بـاغ و پـرس از بـاغبانان                                كه آن شـاخه گـل رعــنا كجا رفت

چو ديـوانه هــمي گـــردم به صحرا                                كه آن آهو در اين صحرا كجا رفت؟

 

ياس نيز حال غريبي پيدا كرده بود . همان حالي كه در هنگام نواختن پدر دچار ميشد . پدر نيز سه تار را با روح مي نواخت ، درست همانطور كه اكنون بهرام از روح مايه مي گذاشت . آن روزها و پس از مرگ مادر ، هر گاه پدر سه تار مي زد ، ياس درمي يافت كه او دلتنگ مادر شده است . او مي نواخت و هر دو مي گريستند . باز هم ياد آوري آن ايام به دلش چنگ انداخت . ديگران احساس آرامش مي كردند ، اما او ناگهان با صداي بلند شروع بع گريستن كرد . نگاه ها به سويش چرخيدند و دست هاي بهرام سست و صداي سازش خاموش شد . از جا برخاست و دوان دوان سالن را ترك كرد . هق هقش خبر از دل دردمندش مي داد . بنفشه نيز در پي او سالن را ترك كرد و به ايوان رفت . پشت سر ياس ايستاد ، ياس با زاري اشك مي ريخت .

-        چي شده ياس ؟ به من بگو .

او هم گريه مي كرد .

-        ياد شيراز افتادي ؟

ياس سري تكان داد .

-        كي سه تار مي زد ؟

-        پدر . هر وقت كه دلش براي مادر تنگ مي شد.

-        گريه مي كرد ؟

-        گريه ي مرد خيلي تلخه بنفشه . اون از ته دل گريه مي كرد .

به سوي او چرخيد و خود را در آغوشش انداخت و گفت : دلم گرفته ، خيلي زياد.

-        مي فهمم ياس . مي فهمم.

-        مي خوام برم خونه .

-        خونه ؟ نه ياس بهتره كه هين جا بموني .

-        مي خوم تنها باشم بهش احتياج دارم . مي فهمي كه .

-        مي فهمم .

به سالن بازگشتند و قبل از اين كه آن سه حرفي بزنند ، ياس گفت : معذرت مي خوام كه شب قشنگتون رو خراب كردم ، واقعا نتاسفم .

ليلا به سويش آمدو گفت : اين چه حرفيه عزيزم ؟ همه يه وقتايي دچار چنين حالتي مي شوند.

بنفشه رو به بهنام كرد و گفت : ياسو برسون خونه اش. مي خواد برگرده .

ياس با مخالفت گفت : نه بهنام سرما خورده . خودم مي رم .

ليلا پرسيد : كجا مي ري ياس ؟ پيش ما بمون .

ياس لبخندي زد و گفت : متشكرم . اما بهتره كه برم خونه . به تنهايي احتياج دارم .

بهنام رو به بنفشه كرد و گفت : كاپشن منو بيار .

ياس باز هم مخالفت كرد و گفت : نه بهنام . احتياجي به اين كار نيست . تو حال خوبي نداري.

-        نمي تونم كه تنهايي بفرستمت .

-        با تاكسيمي رم . جاي نگراني هم نيست .

در همين حال بهرام نيز برخاست و گفت : ياس ، من مي رسونمت .

-        احتياجي نيست شما خودتون رو به زحمت بندازين . خودم مي تونم برم.

-        زحمتي نيست خودمم مي خوام برم خانه.

ليلا در پي حرف او گفت : آره ياس جون ، اين طوري خيال ما هم راحت تره .

و ياس ناچار تسليم شد

                                             *      *      *     *

بهرام در زير بارش ملايم باران آرام رانندگي مي رد و ياس از برهم زدن جشن و شادي آنها متاسف بود . از شيشه ي مقابل به خيابان نمناك خيابان چشم دوخته بود ، اما افكار پريشان و سردرگمي داشت . به ياد پدر و مادر افتاده بود و از طرفي هم قلبش به خاطر بهرام سخت مي پيد . او ديگر آن پسر خشك و سرد ديروز نبود . يك هنرمند با ذوق بود كه احساسات او را برانگيخته بود. شديدا احساس مي كرد كه او را دوست دارد و غرور و جذابيتش را مي ستايد. اين مرد بي نظير بود ، مثل قهرمان هاي داستان هايي كه در رمان هاي عقشي كه تا حالا خوانده بود. آيا عشق همين بود كه او در آن لحظه با تمام وجود حسش مي كرد؟ او در يك لحظه شيفته ي اين پسر شده بود، شيفته ي ناهش ، صلابتش و دنياي پر رازش ، اما او كجا و بهرام كجا ؟ از اين ادنديشه قلبش به درد آمد . هنوز هم اشك مي ريخت، اما آرام و بي سر و صدا . سكوت مرگ آوري حاكم بود ، ولي ناگهان بهرام آن را شكست و گفت : ياس ، من نمي دونم كه چرا گريه كردي ، ولي فكر مي كنم سه تار باعث شد اين طور نيست ؟

ياس هيچ نگفت . نمي دانست چه بايد بگويد . بهرام وقتي سكوت او را ديد گفت : مي دونم كه نبايد فضولي كنم .

-        شما دردناك مي زديد . آدم ياد تنهايياش مي افتاد . صداتون خيلي غمگينه.

-        ياس تو تنها زندگي مي كني ؟

لحنش مهربان و صميمي بود و ياس را وا مي داشت كه حودماني شود . سري تكان داد و گفت : آره

پسر دوست داشت بپرسد چرا ، اما جرات نكرد كه سوال كند . او هيچگاه در مورد زندگي خصوصي يك دختر كنجكاو نشده بود ، اما حالا اين حس را در دل داشت . در دل گفت : لعنت به اين غرور .

-        بايد برم توي اين خيابون ؟

-        آره .

-        هيچوقت يه دوست صميمي داشتي ؟

-        فقط بنفشه ، اون خيلي خوب دركم مي كنه ، بي نظيره . چند ساله سه تار مي زني

-        پنج سال دوستش داري ؟

-        نمي دونم . احساس دلتنگي مي كنم . پدرم خيلي سه تار مي زد.

-        ديگه نمي زنه ؟   

-        نه .خيلي وقته كه نمي زنه." و در دل افزود از وقتي كه مرده ."

در برابر آپارتمانش گفت : همين جاست ، متشكرم .

بهرام توفق كرد و گفت : مي خواي بهات بيام ؟ تاريكه .

-        نه ، از تاريكي نمي ترسم .

عادت نداشت پسري را به آپارتمانش دعوت كند ، به همين دليل بدون آن كه تعارف كند گفت : متشكرم كه منو رسوندي شب به خير .

-        شب به خير .

و خيلي سريع به راه افتاد . ياس تا هنگامي كه او در سياهي محو شد ، نظاره اش مي كرد ، در حالي كه قلبش را پراز عشق  و احساس مي ديد و در سرش افكار گوناگون مي پرورانيد .

يك بار ديگر وقتي وارد رتتخواب شد به گريه افتاد . دلش براي پر و مادر تنگ شده بود . آرزو كرد كه اي كاش آن دو زنده بودند و مي توانست در اين لحظه ي غريب خود را در آغوش مادر بيندازد و سر گريه كند . پدر موهايش را نوازش مي داد و هر دو حرف هاي با محبتشان را نثارش مي كردند . مثل آن روز هايي كه پس از آسيب ديدن  در دوچرخه سواري يا پس از قهر كردن با يكي از دوستان مدرسه اش ، آن دو نوازشش مي كردند و او آرام مي گرفت .

بهبهرام فكر كرد ، مردي كه دست نيافتني به نظر مي رسيد . در سكوت و تنهايي اين شب تاريك ، او شديدا احساس عشق و دلبستگي مي كرد ، اما چرا بايد عاشق بهرام مي شد ؟ تا نوزده سالگي هميشه مراقب بود كه از خطرات عشق در امان بماند ، اما امروز با تمام وجود عاشق اين پسر شده بود. روز هاي پيش تنها در مورد زندگي او و شخصيت متفاوتش كنجكاو بود و حالا دوستش داشت و ليكن چه حاصل از اين عشق يكطرفه ؟ آيا بهرام هرگز به او خواهد انديشيد ؟ هيچ دختري نتوانسته بود او را راضي كند واو نيز نبايد از خود انتظار معجزه داشته باشد . به قول بنفشه ، بهرام به دنبال يك چيز متفاوت مي گشت ، اما او كه متفاوت نبود. يك دختر معمولي تنها ، نه خانواده اي داشت و نه سرپرستي . تنها زندگي مي كرد و اين مورد نظر بسياري ازخانواده ها خوشايند نبود. آنه نسبت به دختري كه تنها زندگي مي كند احساس خوبي ندارند و او را نمي پسندند . پس نبايد انتظار داشته باشد كه از جانب فردي همچون او پذيرفته شود . بدوم شك او وقتش را با حرف زدن و برقراري رابطه ي دوستانه با دختران تلف نخواهد كرد و در صورت ازدواج نيز دختري از يك خانواده ي اصيل و بسيار متفاوت با ديگران انتخاب خواهد كرد . با اين حساب او هيچ شانسي براي خودش قائل نمي شد و بهرام را دست نيافتني مي ديد ، اما تب اين عشق سوزاننده تر از اين حرف ها بود . نوپا ، اما عميق و شديد . و ياس در دل آرزو كرد كه اي كاش شرايط به گونه ي ديگري بود.

صبح وقتي از خواب بيدار شد حالش خيلي بهتر از شب گذشته بود. با آن كه نهال عشق در دلش كاشته شده بود ،اما تصميم گرفت كه به خاطر اين موضوع ، زندگي اش را خراب نكند و از ديگر فعاليت هايش غافب نشود . تازه از رختخواب بيرون آمده بود و داشت تختش را مرتب مي كرد كه صداي زنگ در بلند شد. وقتي در را گشود با بنفشه رو به رو شد . مثل هميشه لبخند از لبانش محو نمي شدوارد آپارتمان شد و سلام كرد و پرسيد : حالت خوبه؟

-        خوبم . امروز چقدر زود بيدار شدي .

-        نگرانت بودم ديشب اصلا نخوابيدم .

-        متاسفم بنفشه . نمي خواستم تو رو نگران كنم. حتما مادرت هم ديشب خيلي ناراحت شد .

-        اين طور نيست عزيزم، فقط نگرانت بوديم . مي خواستم تلفن بزنم ، اما فكر كردم شايد دوست نداشته باشي كسي خلوتتو به هم بزنه .

ياس تشكر كردو به آشپز خانه رفت . بنفشه نيز به دنبالش رفت و پشت ميز نشست و پرسيد : آروم گرفتي ؟

ياس سري جنباند و گفت : نمي دونم .

بنفشه با نگراني بيشتري پرسيد : چت شده ياس .

ياس باز سرش را تكان داد و گفت : هيچي .

جرات صحبت كردن در مورد بهرام را نداشت . با خود فكر كرد كه اگر كسي از اين درد آگاهي نداشته باشد زود تر مي تواند فراموشش كند .

-        دلت واسه پدر و مادرت تنگ شده ؟

-        خيلي زياد . كاش منو تنها نگذاشته بودند . خيلي بهشون احتياج دارم. اي كاش لااقل يكيشون زنده بود . يه وقتايي آدم واقعا به آغوش گرم پدر و مادر احتياج پيدا مي كنه. حتي اگه سني هم از گذشته باشه .

به قدر گريه كرده بود كه چشمانش سرخ و متورم بود و سوزش شديدي را در آن احساس مي كرد  .بنفشه نيز به محض ديدن او پي به اين قضيه برده بود . صبحونه كه نخوردي ؟

-        نه ، ياس شايد بهتر باشه يك سري بري شيراز .

-        خودمم به همين موضوع فكر مي كنم .

وبعد به او نگاه كرد و پرسيد : وقتي خواستم برم شيراز تو هم با من مياي ؟

-        خيلي دوست دارم البته اگه تو دلت بخواد .

-        معلومه كه دلم مي خواد . تا به حال شيراز آمدي ؟

-        يه بار وقتي خيلي بچه بودم .

-        منم مثل پدر و مادرم عاشق شيرازم ، به آدم روح مي ده .

-        بايد همه جاشو نشونم بدي . همه شهرو.

ياس با خوشحالي تبسمي كرد و گفت : حتما اين كار رو مي كنم .

-        دوست داري بعد از صبحونه بريم بيرون و كمي بگرديم ؟

-        بگرديم ؟

-        پياده روي سر صبح خيلي مي چسبه . تازه خريدم مي كنيم . بعدشم مي ريم به يه رستوران ايتاليايي و اسپاگتي مي خوريم .چطوره ؟

-        عاليه برنامه ي جالبيه .

سر ذوق آمده و خوشحال بود كه مي تواند تنوعي در روز هاي يكنواختش ايجاد كند.

-        بهنام ناراحت نمي شه كه امروزتو حروم من مي كني ؟

-        بهنام بيچاره امروز صبح تا شب توي دانشگاه كلاس داره ، وقتي براي من نداره .

-        نمي دونم اگه تو رو نداشتم چي كار مي كردم .

-        تو دختر مقاومي هستي ياس . تا امروز خيلي خوب با تنهايي كنار آمدي و زندگي خودتو اداره كردي . بعد از اينم مي توني .

-        فكر مي كنم درست در روزهايي كه طاقتم رو از دست داده بودم با تو آشنا شدم ديگه داشتم از پا در مي اومدم  ، اما تو دوست خوبي هستي كه دلگرمم مي كني .

-        خوشحالم كه اينو مي شنوم.


مطالب مشابه :


اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی»

اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی» تکرار افراد در دوره های زمانی مختلف نمایان می




نقدی بر کتاب صد سال تنهایی از ترانه جوانبخت

ویژگی های رمان صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال




نگاهی به رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز

سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سال های جنگ از زنهایی رمان صد سال تنهایی با روایت




رمان شب های تنهایی (قسمت سوم)

دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390 دانلود تیتراژ برنامه ماه رمان شب های تنهایی ( قسمت)




صد سال تنهایی اثر: گابریل گارسیا مارکز

صد سال تنهایی دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او های گابو با انتشار صد سال




رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم)

رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم) الان تو در كنارمي ، اما من از د.و سال ديگه مي ترسم .




رمان شب های تنهایی (قسمت پنجم)

بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره . رمان شب های تنهایی ( قسمت)(نرگس عینی)




برچسب :