رمان هدف برتر(10)

برســـــــام


هنوز چشمام رو نبسته بودم که در اتاق باز و متعاقبش چراغ روشن شد ، دستم رو گذاشتم رو ی چشمام بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد ، نگاهم به مامان و بابام افتاد که با اخم بالا تختم وایساده بودند ، از اینکه فکر کرده بودم بعد از ماجرای امشب خوابشون برده ، یه خنده تلخی کردم و روی تختم نشستم ، انقدر داغون بودم که اصلا حوصله جر و بحث نداشتم ، واسه همین رفتم سر اصل مطلب : من آماده م .
مامانم اخماش از هم وا شد و با تعجب گفت : آماده چی ؟
_:آماده دعوا ! مگه نیومدین سرزنشم کنین ؟
بابا که یه کم آروم تر از مامان بود گفت : دعوا چیه ؟ ما فقط اومدیم ازت بپرسیم که چی شد نیومدی ؟
دوست نداشتم دوباره اون ماجرای چند ساعت پیش رو که بدترین لحظات زندگیم بود مرور کنم ، واسه همین گفتم : هیچی ، رفتم دنبالش ، دیدم سرش شلوغه ، بی خیالش شدم ..خودم اومدم بیام که دیدم ساعت از یازده گذشته و تمام ... همین .
مامانم که دیگه نمی تونست عصبانیتش رو کنترل کنه اومد سمتم و گفت : همین ؟ ... چند تا خونواده رو که تا دم آشتی رفته بودند از هم پاشوندی بعد می گی همین ؟!
کلافه نگاهشون کردم : خوب اول صبح زنگ می زنم و ازشون معذرت می خوام ..
مامان : فایده نداره
_خوب حضوری میرم ، چطوره ؟
بابام گفت : فایده نداره ، کار از کار گذشته ... یه الم شنگه ای به پا شد که نگو ...
بعد هم شب بخیری گفت و رفت . همیشه همینطور بود! خونسرد، حرفش رو می زد و می رفت، برعکس مامان که مثل مته مغز رو سوراخ می کرد.
مامان که همچنان ، عصبانی وایساده بود شروع کرد به ادامه صحبت : اول که رفتیم نشستیم ، دیدم هی خاله ت داره دور وبرمون رو نگاه می کنه و می گه پس برسام و فرناز کجان ؟
تا گفتم فرناز یه مشکلی داشته و یه کم دیرتر میان اخماش رفت تو هم و شروع کرد سنگین برخورد کردن ، حالا اون هر چقدر که به وقت شام نزدیک می شدیم سنگین تر می شد و ما هر چقدر بهت زنگ می زدیم ، جواب نمی دادی ... آخرم وقتی دیدیم خبری ازت نیست و جواب هم نمی دی شام نخورده و با کلی معذرت ، که هیچ کدوم فایده نداشت ... پا شدیم اومدیم خونه ... من می دونستم فرناز خانوم دارن ادا در می یارن که نیان! تو ساده ای!
این ها روکه گفت یه کم آروم شد و اومد گوشه تختم نشست ، مهربون گفت : حالا درست بهم بگو چی شده که اینجوری ریختی به هم ؟
سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم ، نمی دونستم بگم یا نگم ... اصلا ولش کن واسه چی این موضوع رو تو دلم نگه دارم و باهاش بسوزم و بسازم ؟ ، می گم ، بذار همه بدونن که چی ناراحتم کرده ، یه نفس عمیق کشیدم ، صدامو صاف کردم و از علاقه های فرناز گفتم ، از گلزار ، از الگویی که دوست داشت من هم مثل اون باشم ، از قهر و آشتی هایی که به همین خاطر پیش اومده بود ، از همه چیز گفتم ، از اتفاق امشب هم گفتم ، باورش نمی شد ... عکسی رو که با گوشیم لحظه آخر از فرناز و گلزار به عنوان مدرک گرفته بودم نشونش دادم ، باورش شد ... حالا عصبانیتش به خاطر نرفتن ما نبود، به خاطر کارایی بود که فرناز کرده بود، با داد و هوار می گفت که فردا اول وقت زنگ می زنه خونه شون و با مامانش حرف می زنه. دستم رو اوردم بالا و گفتم:
- مامان بس کن، بچه نیستم که بخوام مامانم رو براش ببرم. خودم می دونم باید چی کار کنم، حالا اگه ممکنه تنهام بذارین ... 
مامان با نگرانی نگام کرد. دراز کشیدم و چشمام رو بستم. 
مامان هم بدون هیچ حرفی بلند شد ، چراغ اتاقم رو خاموش کرد و رفت بیرون ... منم با خیال راحت روی تختم دراز کشیدم ، چشمام داشت سنگین می شد که از صدای ویبره گوشیم از جام بلند شدم
باز یادم رفته بود و گوشیم رو گذاشته بودم روی میز بغل ... هر بار می گم دفعه آخرمه که گوشی رو نزدیکم می ذارم ولی باز یادم می ره ... به سختی گوشی رو از روی میز برداشتم ، فرناز اس ام اس فرستاده بود ... اسمش رو که دیدم دلم ریخت ، انگار همه اتفاقای امشب رو فراموش کردم ... با هیجان بازش کردم : سلام برسام جونی ... ببخشید که نشد بیام مهمونی .. آخه عیادت دوستم خیلی طول کشید ...
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم! ساعت دوازده و نیم یادش افتاده بود تازه بابت نیومدنش عذر خواهی کنه
! واقعا من چه ارزشی داشتم برای فرناز؟ باز تمام اتفاقای امشب یادم اومد ، داشت بازم بهم دروغ می گفت ، اونم به خاطر کسی که هیچ جای زندگیمون نبود و قرار بود هیچ وقت هم نباشه .. بقیه ش رو با بی حوصلگی خوندم : ... از طرف من حتما از مامان و خاله معذرت خواهی کن ...شبت بخیر .
کارش یه معنی بیشتر نداشت! یعنی واسم مهم نیست مهمونی دیشب چی شد ، خودت برو و گندی رو که با دروغام زدم جمعش کن .
با حرص گوشیم رو برداشتم تا به دیوار بکوبمش ، اما پشیمون شدم ، به چه قیمتی ؟ به خاطر کسی که اندازه جونت دوستش داشتی و اون دوستت نداشت ؟ به خاطر کسی که درمورد دروغ گفتن بهش ، فکر هم نمی کردی و اون پشت سر هم واست دروغ ساخت ؟ ... حیف این گوشی که به خاطر همچین کسی ، نابود شه ، گناهی نداشت این که ! تنها جرمش رسوندن دروغ های فرناز به من بود ... دست خودش نبود ، کارش بود . ..
بلند شدم گوشی رو یه گوشه دیگه گذاشتم تا ویبره ش اذیتم نکنه ، با یه دنیا فکرو خیال و اینکه فردا با فرناز باید چطور برخورد کنم رفتم تو رختخواب . می دونستم خوابم نمی بره ... اما می شد تظاهر کنم به خوابیدن ...
***
بعد از صبحانه ، اولین کاری که باید می کردم ، این بود که برم پیش فرناز ، بهش بگم با این علاقه های بیجاش چه قشقرقی به پا کرده و بهش بفهمونم این علاقه باعث دردسر می شه ... شاید هم تا حالا شده! بزرگترین دردسرش برای فرناز بی اعتمادی من نسبت بهش بود ... باید باهاش حرف می زدم. ... این زندگیم بود، بچه بازی نبود که به این راحتی از هم بپاشمش ... خوش بینانه فکر می کردم شاید راضی بشه و دست از علاقه ش برداره .
سر کوچه شون بودم ، که دیدمش ... داشت دنبال یه پسر جوون می رفت و ازش خواهش می کرد ، ذهنم یه لحظه قفل کرد، سر جام ایستادم و با دقت نگاه کردم! یارو مزاحم بود؟ پس چرا فرناز داشت باهاش حرف می زد؟ چرا از قیافه اش معلوم بود داره عاجزانه خواهش می کنه؟یعنی چیکار داشت پسره رو ؟ ...با دیدن یه مقدار پول که فرناز به پسر داد ، مطمئن شدم قضیه بو داره ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و دویدم به طرفشون و یه راست رفتم سمت پسره : یقه ش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار کنار پیاده رو ، فرناز جا خورده بود و فقط نگاهمون می کرد .
شروع کردم سوال پرسیدن از پسر : چی می خوای از این خانم ؟
پسر که ترسیده بود گفت : من که چیزی نمی خوام ازش ، ایشون نیم ساعته به من پیله کرده ...
بازم کوتاه نیومدم، پسره رو همونجا نگه داشتم و رو به فرناز داد کشیدم:
- چی می گه این فرناز؟
جواب نداد، دوباره و اینبار بلندتر گفتم : چی می خواستی ازش ؟ چرا اینجوری افتاده بودی دنبالش ؟هان ؟ قضیه اون پولی که می خواستی بهش بدی چیه ؟
سرش همچنان پایین بود و جواب نمی داد ...
کلافه و گیج رو کردم به پسر : تو بنال .... چی می خواست ازت ؟
پسر سعی کرد دست منو از یقه اش باز کنه و گفت :ول کن تا بگم ...
اینقدر قاطی بودم که ولش کردم به امید اینکه حرف بزنه ... یقه اش و صاف و صوف کرد و گفت:
-اول بگم که من یکی از همراه های آقای گلزار هستم که واسه اکران ویژه فیلم اومده بودند اینجا ، این خانوم این قضیه رو فهمیده بودند ، دیشب تا حالا دست از سرم بر نداشتن. من مقصر نیستم، خودش با هزار کلک منو کشید اینجا، حالا که اومدم فهمیدم کلکش بوده، با من کار نداشت، شماره محمد رضا رو می خواد ... 
خندیدم ، از اون خنده های عصبی ... برگشتم سمت فرناز ، می خواست بپرسم این پسره راست می گه یانه ، تا نگاهم بهش افتاد ، سرش رو انداخت پایین ... دیگه نپرسیدم ، جواب سوالم رو گرفته بودم ،وقتی به خودم اومدم پسره رفته بود ... 
حالا من موندم و فرناز ، فرنازی که خواسته و ناخواسته بهم بد کرد ، به خونوادم بد کرد ... به خودشم بد کرد ... چون دیگه کسی مثل من پیدا نمی شد که انقدر دوستش داشته باشه ...
چند قدم رفتم سمتش ، اما پشیمون شدم ، حرفی نداشتم باهاش ، کاری نبود که باهاش داشته باشم ، من جوابمو گرفته بودم ازش ، اما برای اینکه برنگردم ، راهم رو ادامه دادم ، شونه به شونه شدیم . نایستادم ... ازش گذشتم ... حالا فرناز پشت سرم بود ...
_برسام ؟
برنگشتم ، نگاهش هم نکردم ، راهم رو ادامه دادم
وقت رفتن نمی خوام ببینمت
می دونم ببینمت کم میارم ...
خودم رو می شناختم ، اگه وایمیسادم ، اگه بر میگشتم سمتش ، دیگه نمی تونستم برم ، کم میاوردم ... به راهم ادامه دادم .
- برسام .
بازم صدام کرد ، نقطه ضعفم رو می دونست
اگه اسممو فقط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته می شه
سرعتم رو زیاد تر کردم ، چون می دونستم اگه یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه صدام کنه ، رفتنم سخت می شه ، باید می رفتم. صدای پاش رو می شنیدم که دنبالم میومد ، بعد هم صدای هق هق گریه ش رو .. عجیب بود! ولی دیگه گریه اش داغونم نمی کرد ... فرناز دیگه برام ارزشی نداشت ... فرناز من این دختر نبود! این دختر کسی بود که برای به دست آوردن شماره تلفن یه بازیگر برای یه پسر دیگه تله گذاشته و با دلبری اونو کشیده بود سمت خودش ...
رفتم سمت خیابون ، اولین ماشین ، تا گفتم دربست ، جلوم وایساد ... بدون معطلی سوار شدم و راه افتادم ... فرناز برام مرده بود ... 


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(10)

رمان هدف برتر(10) - رمان,دانلود عکسی رو که با گوشیم لحظه آخر از سایر قسمت های این رمان




روزای بارونی قسمت آخر

رمان هدف برتر. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : اینم قسمت پایانی رمان روزای




12 هدف برتر

12 هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل لحظه آخر برگشت سایر قسمت های این رمان




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان هدف برتر. سایر قسمت های این رمان.




رمان هدف برتر(3)

رمان هدف برتر(3) تاريخ : شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 15:53 ">رمان همسایه مغرور من قسمت آخر




قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان هدف برتر.




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان هدف برتر. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




برچسب :