رمان مادر شوهری که مادر نبود-2-

*

نفهمیدم چطور رسیدم بیمارستان .
امیر رو بردن اتاق عمل.
رو زمین نشستم و دارم اشک میریزم .
همه دنیام خراب شده . همه عشقم داره از دست میره.
خدایا من که پدر و مادر رو تو یه سانحه تلخ از دست دادم. دیگه نگذار عشقم هم شب عروسیم از دست بره.
خدایا قسمت میدم این بار رو دیگه به من رحم کن.
خانوم همسایه رو کرد به من .
- عزیزم تلفنت کلی زنگ خورده جواب بده
- بابای امیره چی بگم بهش. بگم پسرش داره میمیره.
گریه امونم نداد و اون تلفنم رو گرفت و جواب داد.
خدا کنه اینا همش خواب باشه.
خدا کنه الان یکی بیدارم کنه.
هنوز باورم نمیشه امیر من داره من رو تنها می گذاره .
خیلی بی معرفته می گفت همیشه کنارم می مونه حالا می خواد تنها بره
یادم میفته جنازه پر خونش تو بغلم اروم گرفته بود بیشتر گریم می گیره.
چرا اولین بار که می خواستم بغلش کنم باید جنازه پر خونش تو بغلم باشه.
نمی دونم چقدر گذشته که یهو صدای گریه بلند شد. نگاه کردم به اون طرف .
بابا و مامان امیرن و پدر بزرگ و مادر بزرگ من.
بابای امیر داره با مشت میزنه تو سرش و گریه می کنه
پاشدم و خودم رو انداختم تو بغل مامان امیر.
از بس هر دومون گریه کردیم که دیگه نمی تونم رو پا بند شم.
الان یک ساعته امیر تو اتاق عمله و کسی ازش خبری نمیاره.
یهو در باز شد و یه خانوم اومد بیرون .
همه ریختیم دورش.
گفتم :
- خانم چی شد ؟ امیر من چطوره؟
سرش رو انداخت پایین و گفت متاسفم .
هاج و واج موندم .
- چیو متاسفم ؟ امیر من چی شده؟
- خانوم ما همه تلاشمون رو کردیم اما متاسفانه نشد واسش کاری انجام بدیم و زیر عمل تموم کرد.
همه دنیا رو سرم خراب شد .
یهو چشام سیاهی رفت و خوردم زمین دیگه چیزی نفهمیدم.
نمی دونم چه مدته که بیهوشم.
چشامو باز کردم. تو بیمارستانم و مادر بزرگم کنار تختم نشسته.
باز یاد امیر افتادم و گریم گرفت.
مادربزرگم رو کرد به من.
- عزیزم می دونم چقدر برات سخته اما تحمل بیار و صبر کن.
- نه من امیرم رو می خوام.
- عزیز دلم با گریه کردن و غصه خوردن که امیر دیگه بر نمی گرده. باید قبول کنی که امیر دیگه نیست.
- من بدون امیر می میرم.
- نه عزیزم مگه تو فقط داغ دیدی . فکر می کنی من و پدر بزرگت چی کشیدیم وقتی جنازه پدر و مادرت رو واسمون اوردن . فکر می کنی کم غصه خوردیم . سالهاست که بدور از چشم تو میشینیم و واسه بچمون گریه می کنیم اما مگه فایده ای داشت . مگه بچمون برگشت. یه موقع هایی می بینم پدربزرگت رفته تو اتاق بابات عکسای بابات رو رو سینه چسبونده و داره آروم گریه می کنه . فکر می کنه من نمی فهمم.
- آخه چرا من اینقدر بدبختم . اون از پدر و مادرم که اصلاً قیافشون یادم نیست و هر دوشون من رو ترک کردن و رفتن زیر خاک اینم از همسرم.
- می دونم عزیزم. می دونم واقعاً سخته واست اما به خودت مسلط باش. تو باید به پدر و مادر امیر دلداری بدی. فردا تشیع جنازه امیره تو باید بیای.
این حرفای مادربزرگم داره داغونم میکنه . یعنی من باید جنازه امیرم رو تو خاک بگذارم. کاشکی می گذاشتن منم همراهش خاک بشم.
آروم خوابیدم و داره اشکام میریزه.
یهو یاد امیر افتادم . یاد اون ابهتش سر کلاس . یاد اون قیافه مردونش.
یاد اون نگاههای پر از مهر و محبتش به من که دلم رو برد.
یاد اون روزی که از من خواستگاری کرد تو دفترش .
یاد اون روزی که جواب مثبت دادم به مامانش و اون فهمید و مثل بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پرید.
خدایا دارم دیوونه میشم. اصلاً تحمل این داغ رو ندارم.
چقدر امروز قیافش دوست داشتنی تر شده بود.
چقدر دوست داشتم ببوسمش.
چقدر دلم می خواست تو اغوشش اروم بگیرم.

روز تشیع جنازه امیر من رسیده . عروس یک روزه باید دومادش رو به خاک بسپاره.
پدر بزرگ و مادر بزرگم اومدن من رو از بیمارستان مرخص کردن و داریم میریم به سمت خونه امیر.
اطراف خونشون خیلی شلوغه . اصلاً نمیشه وارد کوچه شون بشیم.
پیاده شدم و همراه مادربزرگ و پدر بزرگم پیاده به سمت خونه امیر راه افتادیم.
نمی تونم قدم بردارم.
امروز باید با امیر برم خونه مامانش و ازشون خداحافظی کنم واسه سفر. اما اون بی معرفت می خواد بدون من بره سفر . نمی خواد من رو ببره همراش.
وارد خونه امیر که شدم صدای گریه مامان امیر بلند شد.
عروس گلم اومده .
امیر مادر پاشو عروست اومده.
اومد من رو بغل کرد هر دومون با صدای بلند گریه می کنیم.
به من می گفت :
- عزیز دلم ناراحت نباش . امیر من نمرده . اون دلش نمیاد تو رو که عشقش هستی تنها بگذاره . حتماً بر می گرده.
حرفاش داره داغونم میکنه.
اشکام رو پاک می کنه .
- گریه نکن عزیزم امیر اشکات رو می بینه ناراحت میشه . همیشه می گفت مامان آرتمیس که می خنده از ته دل خوشحال میشم دوست دارم کاری کنم تو زندگیش همیشه لبخند رو لبش باشه.
چند نفر اومدن مامان امیر رو گرفتن و بردن رو یه صندلی نشوندن.
خدا بهش صبر بده می فهمم چی می کشه.
یک دختر بچه اومد تو سالن و گفت جنازه رو آوردن.
همه ریختن دم در.
جنازه امیر من رو آوردن تا بریم خاکش کنیم.
جنازه امیر داخل یه تابوته و رو دست مردمه و دارن میگن.
لااله الا الله
باورم نمیشه امیر من تو تابوت رو دست مردمه.
پدر و مادر امیر خیلی بی تابی می کنن اما من مات و مبهوت فقط دارم تابوت رو نگاه می کنم.
رسیدیم کنار قبر امیر.
دیدین این صحنه واقعاً سخته . دارن جنازه امیر رو داخل قبر می گذارن .
مادر امیر که غش کرد و بردنش بیمارستان. باباش هم حال و روز خوشی نداره و خودش رو انداخته رو خاک و با مشت تو سر خودش می زنه.
از بس شلوغه نمی تونم برم جلو تا امیرم رو برا آخرین بار ببینم.
مات و مبهوتم.
امیر رو داخل قبر گذاشتن و دارن روش خاک میریزن.
می خوام داد بزنم رو امیر من خاک نریزین اون واسه من عزیزه . چطور دلتون میاد عشق من رو خاک می کنین.
داریم برمیگردیم به سمت خونه امیر اینا.
مگه میشه تو اون خونه رفت دیگه .
خونه ای که واسم گوشه گوشش خاطراته .
مگه قیافه دوست داشتنی امیر از جلو چشام محو میشه.
یادم میاد اون روزی که واسه اولین بار من رو خونشون دعوت کرده بودن امیر چقدر خوشحال بود.
یادمه همش میومد میگفت آرتمیس جان چیزی نمی خوری ؟ حتماً غذاهای مارو دوست نداری؟
منم گفتم : عزیز دلم از بس چیزی خوردم که دارم منفجر میشم بسه به خدا اگه اینقدر غذا بخورم که از چاقی می میرم.
اما امیر ول کن نبود و تا عصر همش خوراکی آورد .

مراسم ختم امیر با شکوه برگزار شد کلی از مقامات علمی کشور شرکت داشتن . به قدری مراسمش شلوغ بود که جا برای نشستن نبود .
امیر من بقدری محبوب و دوست داشتنی بود که همه داشتن گریه می کردن. کمتر کسی رو میشد دید که اشکش جاری نباشه.
مراسمات امیر تموم شد و کم کم خونه امیر اینا خلوت شد .
یکماه گذشته از مرگ امیر.
فقط من و بابا و مامانش تو خونه ایم. همه رفتن .
حتی خواهر امیر هم برگشت آمریکا.
مادر بزرگم میگه تنهاشون نگذار .
با اینکه یکماه گذشته اما هنوز داره از چشمای ما اشک میریزه و یه لحظه نمی تونیم آروم باشیم.
بیشتر از همه برا بابای امیر دلم می سوزه .هر موقع میریم سر قبر امیر اونقدر جانسوز گریه می کنه که دل همه واسش می سوزه.
بعید می دونم بتونه تحمل این داغ رو داشته باشه . روز به روز داره شکسته تر میشه .
مامانش هم حال و روز بهتری نداره . همیشه سر جانمازش نشسته و داره اشک می ریزه.
خدا به این پدر و مادر صبر بده.

شش ماه از مرگ امیر گذشته اما هنوز داغش واسه ما تازه است.
پدر و مادر امیر هنوز بی تابن.
پلیس هیچ ردی از اون راننده وانت پیدا نکرد . از بس کوچه تاریک بود و یهویی اتفاق افتاد که من حتی رنگ ماشین رو نتونستم تشخیص بدم .
من بیشتر روز رو خونه امیر اینا هستم و معمولاً شبا می رم خونه خودمون .
چندبار بچه های هم کلاسیم اومدن خونه امیر .
هم برای دلداری دادن به ما و هم اصرار دارن من واسه ادامه تحصیل آماده بشم.
فرهاد سردسته بچه هاست و خیلی اصرار می کنه من شروع کنم به درس خوندن.
فرهاد دکترا قبول شده و حسابی مشغول درس و دانشگاست .
چند بار اصرار کرده برم دانشگاه . اما من تحمل رفتن به دانشگاهی که امیر اونجا بوده و کلی ازش خاطره دارم رو ندارم.
تو خونه امیر اینا هستم و دارم واسشون نهار درست می کنم من خودم رو عروس این خونواده می دونم.
بابای امیر اومد تو آشپزخونه و کنارم ایستاد.
- آرتمیس جان چرا اینقدر مارو خجالت میدی؟
- چیکار می کنم مگه پدر جان
- همه کارای خونه مارو تو انجام میدی . بخدا خجالت می کشیم .
- نه پدر جان من خودم رو هنوز عروس خونواده شما می دونم و خوشحالم اجازه میدین بیام خونه شما.
- آرتمیس جان به جان امیرم بودنت تو این خونه به من و پوران خیلی دلداری میده و فکر می کنیم امیرمون هم هست. فقط یه خواهش ازت دارم.
- بفرمایین پدر جان
- دوست دارم درست رو ادامه بدی . مطمئنم اگه امیر بود اینقدر تشویقت می کرد که تا حالا دکترات رو قبول شده بودی .
- نمی تونم . اصلاً نگاه کردن به کتاب و درس من رو یاد قیافه دوست داشتنی امیر می ندازه.
- عزیز دلم باید با واقعیت کنار بیای. امیر دیگه نیست اما زندگی تموم نشده . این دنیا واسه همه گذراست . ما که نباید با مرگ هر عزیزی دنیا رو تموم شده بدونیم.
- نمی دونم چیکار کنم. به من حق بدین . دختری که شب عروسیش جنازه شوهرش رو ببینه به این راحتی نمی تونه به زندگی برگرده.
- می دونم عزیزم . می دونم به این راحتی نمیشه همه چیز رو فراموش کرد اما تو بخاطر امیر شروع به درس خوندن کن . مطمئن باش امیر هم خوشحال میشه.
واسم خیلی سخته .
چندماهه از درس و دانشگاه دور بودم.
تصمیمم رو گرفتم اولین کار اینه که با واقعیت کنار بیام و برم دانشگاه.
باید قبول کنم که دیگه امیر نیست.
امروز دارم میرم به سمت دانشگاه .
بابا و مامان امیر واسم قرآن گرفتن و من رو بدرقه کردن .
یه لحظه اشکم بند نمیاد .
تو راه دانشگاه همش قیافه امیر جلو چشممه.
رسیدم به دانشگاه.
همین که در دانشگاه رو دیدم نوشته دانشگاه صنعتی شریف بغضم ترکید .
اما نباید کوتاه بیام. امروز با هر سختی هم که هست باید وارد دانشگاه بشم.
عینک آفتابی زدم تا کسی نبینه اشکام داره میریزه.
هر قدمی که بر میدارم واسم راه رفتن سخت تر میشه.
می خوام اولین جایی که میرم اتاق امیر باشه.
هر جور بود خودم رو رسوندم اتاق امیر .
اشکام رو با دستمال پاک می کنم.
یه عکس بزرگ از امیر رو زدن رو دیوار اتاقش . با دیدن عکس صدای هق هقم بلند شد .
همه متوجه من شدن.
دکتر مهاجر جایگزین امیر شده . من رو شناخت و پاشد اومد طرفم.
- خانم مجد تسلیت می گم . به جان دکتر ما هنوز خیلی متاثریم. جاش خیلی خالیه.
- مرسی آقای دکتر
چندتا از بچه ها اومدن کنارم اونام اشک میریزن.
فرهادم هست.
اونم خیلی بی تابه.
فکر نمی کردم فرهاد از مرگ امیر اینهمه غمگین بشه.
تو تمام مراسمات امیر بود و خیلی هم اشک ریخت.
یه خورده که گذشت آروم تر شدم با کمک بچه ها تو دانشگاه گشت زدم . باید امروز با هر سختی شده دانشگاه بدون امیر رو بپذیرم.
یه نیم ساعت گذشته و من تو اتاق دکتر مهاجر نشستم و اون داره از خوبیای امیر میگه.
رو کرد به من .
- خانم مجد شما دیگه باید درس رو شروع کنی . دیگه گریه بسه مطمئنم امیر دوست داره شما رو باز همون دانشجوی فعال و درس خون ببینه .امروز رو میرین خونه و استراحت می کنین از فردا صبح اینجا درس و دانشگاه شروع میشه .
از دکتر و بچه ها خداحافظی کردم و دارم میرم به سمت خونه.
یهو دیدم صدای فرهاد میاد.
- آرتمیس خانوم
برگشتم به سمت فرهاد
- بله
- می خواستم بگم من رو مثل یه برادر بدونین و هر مشکلی که داشتین به من بگین. من هر کاری که از دستم بر بیاد واسه شما انجام میدم.
- مرسی
- نه اینا رو بدون تعارف می گم . مخصوصاً تو درسهاتون اگه هر مشکلی بود کافیه یه زنگ به من بزنین .
- مرسی . حتماً مزاحمت میشم.

تو خونه نشستم و دارم درس می خونم که یهو امیر اومد تو اتاقم.
چهره نورانی داره و لبخند رو لبشه .
اومد کنارم نشست .
رو کردم بهش
- امیر مگه تو نمردی؟
- آره عزیزم من مردم اما همیشه دارم تو رو می بینم.
- امیر خیلی دلم برات تنگ میشه چیکار کنم.
- آرتمیس جان یه چیز که خیلی من رو ناراحت میکنه این گریه های تو و مامان و بابامه . من جام خیلی خوبه و مشکلی ندارم . خواهش می کنم اینهمه بی تابی نکنین.
- امیر جان میشه پیشم بمونی و دیگه نری.
- بازم میام عزیزم.
امیر داره از اتاقم میره بیرون . دویدم طرفش که بگیرمش و نگذارم از اتاق خارج بشه اما هرچی میرم بهش نمی رسم .
داد می زنم امیر ... امیر ...
یهو از خواب پریدم .
پدر و مادر امیر کنارم نشستن .
مامان امیر میگه .
- عزیزم داری خواب میبینی. بیدار شو
- مامان امیر اینجا بود.
صدای گریه مامان امیر بلند شد.
- مامان امیر اینجا بود و خیلی هم چهرش نورانی بود.
- چی گفت عزیزم؟
- مامان میگفت جام خیلی خوبه و هیچ مشکلی ندارم فقط از این ناراحته که شما خیلی بی تابین. گفت بهتون بگم اینقدر گریه نکنین اون همیشه داره مارو میبینه و بی تابی شما اذیتش می کنه.

دبروز سالگرد امیر بود .
چه زود گذشت .
یکساله که دیگه امیر نیست اما یاد و خاطرش هنوز تو ذهن ما مونده.
من دوباره همون دانشجوی فعال سابق شدم و اینبار بخاطر امیر درس می خونم . گاهی اوقات خواب امیر رو می بینم که خیلی از درس خوندن من خوشحاله و بهم روحیه میده.
تو این مدت فرهادم همیشه مثل یه برادر در کنارم بوده و خیلی کمکم کرده.
با کمک دوستای امیر تو دانشگاه مخصوصاً دکتر مهاجر واسه دکترا هم پذیرفته شدم و سخت مشغول درس و دانشگاه هستم.
فرهاد تو این مدت خیلی به خونواده امیر نزدیک شده و کارای بیرون خونه رو انجام میده .
همیشه میگه من مدیون دکتر هستم و باید به خونوادش کمک کنم.
بابای امیر چشماش خیلی ضعیف شده و همه جا رو تاریک میبینه . فرهاد اونو پیش چندتا چشم پزشک برده و کلی بهش میرسه.
همه دکترا میگن بخاطر گریه زیاده .اما مگه آروم میشه هنوز نیمه های شب داره صدای گریه بابای امیر میاد.
یکساله که از مرگ امیر گذشته اما ما هنوز لباس مشکی تنمونه .
مامان امیر چندبار اصرار کرده من لباسم رو عوض کنم اما من قبول نکردم.
میگه تو دختری و نباید تا آخر عمر به خاطر امیر ماتم بگیری .
اما من دوست دارم با همون یاد و خاطرات امیر زندگی کنم.
تو خونه نشستم . دارم درس می خونم که صدای زنگ در خونه اومد.
فرهاده .
این موقع روز چیکار داره.
بابای امیر صدا زد :
- آرتمیس جان کیه؟
- فرهاده پدر جان
- تعارفش کن بیاد داخل بیچاره کلی زحمت کشیده داروهای من رو پیدا کرده. واقعاً پسر خوبیه خدا خیرش بده.
در رو باز کردم و اومد تو سالن.
یه پاکت بزرگ دستشه.
من و مامان امیر هم اومدیم نشستیم.
رو کرد به بابای امیر و گفت :
- آقای ادیب نیا می دونم هنوز داغدارین و مرگ عزیزتون یادتون نرفته اما امروز یه خواهش دارم.
- بگو عزیزم.
یه پیراهن در آورد از داخل پاکت و داد دست بابای امیر.
- می دونم واستون سخته درآوردن لباس عزای دکتر . اما خواهش می کنم دیگه درش بیارین . مطمئنم دکتر هم از این موضوع ناراحته.
بابای امیر چیزی نگفت اما چشاش پر اشکه .
بازم دست کرد تو پاکت و یه لباس زنونه در آورد و داد به مامان امیر.
- حاج خانوم از شما هم خواهش می کنم لباستون رو عوض کنین . می دونم واستون سخته اما بدونین دکتر از اینکارتون خوشحال میشه.
- نه آقا فرهاد من تا آخر عمر سیاه پوش امیرم می مونم.
- حاج خانوم اگه شما لباستون رو عوض نکنین آرتمیس هم لباس مشکیشو در نمیاره . پس خواهش می کنم قبول کنین.
هنوز مامان امیر جواب نداده که باز یه لباس دیگه در آورد و گذاشت جلوی من.
- آرتمیس خانوم شما هم مثل خواهر من هستین خواهش می کنم لباستون رو عوض کنین.
یهو جا خوردم . فرهاد جلوی بابا و مامان امیر واسه من لباس خریده .
نمی دونم چرا اینکار رو کرد اما از کارش خوشم نیومد.
حالا اوتا پدر و مادر امیر بودن ایرادی نداشت واسشون لباس خریده اما چرا واسه من خریده.
زیاد تحویلش نگرفتم و اونم فهمید دلخور شدم چیزی نگفت.
تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفام .
می خوام خودم رو سرگرم کنم تا فرهاد بره.
مامان امیر اومد کنارم.
- چیه عزیزم ناراحت شدی از دست فرهاد؟
- آره مامان
- چرا عزیزم مگه چیکار کرده؟
- از کارش خوشم نیومد.
- به نظر من که کارش ایرادی نداشت.
- می دونم اما من خوشم نمباد یه پسر به من هدیه بده.
- عزیز دلم مگه می خوای تا آخر عمر اینجور بمونی
- چطور بمونم مامان؟
- مجرد
بدنم سرد شد . چی میگه مامان امیر.
- مامان خواهش می کنم دیگه از این حرفا نزن . من همین که با یاد و خاطره امیر زندگی می کنم واسم کافیه.
- نه اتفاقاً می خوام تو این زمینه حرف بزنم. تو باید ازدواج کنی مگه میشه تا آخر عمر تنها باشی.
- خواهش می کنم مامان . بس کنین.
اشکام داره میریزه. اومد جلو سرم رو تو بغل گرفت و داره اشکام رو پاک می کنه .
- عزیز دلم می دونم سخته اما نمیشه که تا آخر عمر ازدواج نکنی . تو باید کم کم به فکر ازدواج باشی
- نمی تونم مامان
- اولش سخته مثل درس خوندن . یادته می گفتی نمی تونی اما با همه سختیاش تونستی موفق بشی.
- اما این فرق می کنه باید با یکی بجای امیر زندگی کنم . اصلاً فکر کردن بهش هم آزارم میده

دلم واسه امیر خیلی تنگ شده .
موقع هایی که خیلی دلتنگش میشم تنها میرم سر قبرش میشینم و باهاش حرف می زنم تا دلم آروم بگیره .
همین که فرهاد رفت . کارامو و کردم و زدم بیرون . باید می رفتم کنار قبر امیر .
تاکسی گرفتم حوصله رانندگی ندارم.
صدای ضبطش آروم میومد .
یه آهنگ غمگین گذاشته .
دلم هوای یه آهنگ غمگین رو کرده . من همیشه آهنگ گوش می دادم.
عاشق آهنگای غمگینم .

چی بگم از رفتنت من حال و روزمو نیگا کن
شدم از عشق تو پرپر یه نیگاهم یه ما کن
چی یگم وقتی که نیستی دنیا هم از نفس میوفته
آخه قربونت برم من دلم از دوریت چه سوخته
چی بگم وقتی می خوامت دنبال سایت میگردم
اما نیستی تو عزیزم کاش میشد دورت بگردم

داره اشکام میریزه.
راننده فهمید دارم گریه می کنم . ضیطش رو خاموش کرد.
گاهی وقتا یه ترانه غمگین چطور حرف دل آدم رو می زنه.
رسیدم کنار قبر امیر .
سلام امیر عزیزم
بدجوری دلم هواتو کرده.
هنوز باور نمیشه بی توام.
کاشکی میشد فقط یه لحظه بیای و یه بار دیگه ببینمت.
امیر عزیزم.
بعد از رفتنت چی برام مونده بجز اشک.
شبا که به آسمون نگاه می کنم به اندازه تمام ستاره ها دلم میگیره.
کاشکی کنارم بودی تا من هم خوشبختی رو حس می کردم
از تو فقط یه سنگ برام مونده که عکست با اون چشمای پر مهرت روش حک شده
عزیز دلم ...
هر وقت سر خاكت ميام وقت خداحافظي ، پشت سرمو كه نگاه مي كنم ! مي گم نكنه اين همه خاك رو سينت سنگيني كنه ، نكنه از تنهايي و تاريكي بترسي ، نكنه يه وقت گرسنت بشه و نكنه نكنه ....!؟ اما هيچ خبري نیست ، تو آرامتر از هميشه خوابيدي آرزو می کنم كاش يك خواب بود بازم صدام مي كردي افسوس دست حريص اين روزگار خاطرات خوش زندگي من و با تو خاك كرد
دارم عكستو كه مي بينم وقتي خوب نگاش مي كنم مي بينم چفدر دلتنگتم .
سرمو گذاشتم رو سنگ قبر امیر با صدای بلند گریه می کنم .
اینجا هیچکس نیست و می تونم راحت گریه کنم.

مثل همیشه بعد از کلی درد دل با امیر و اشک ریختن دلم آروم گرفت.
کاش میشد همیشه کنارش می موندم.
کاش میشد کنارقبرش یه جای کوچیک بهم می دادن و من همین جا آروم می گرفتم.
اما حیف ! حیف که باید رفت.

برگشتم خونه .
بیشتر وقتم رو خونه امیر اینا هستم .
یه جوری به خونشون عادت کردم .
احساس می کنم امیر اونجا هست.
احساس می کنم کنار امیر دارم زندگی می کنم.
پشت کامپیوترم نشستم و دارم کار می کنم که بابای امیر اومد کنارم نشست.
چقدر شکسته شده .
پوست صورتش چروک شده.
رو کرد به من .
- آرتمیس جان خسته میشی عزیزم از اینهمه درس خوندن.
- نه پدر جان. تنها با درس خوندنه که می تونم یه خورده از غصه هام دور بشم.
- آرتمیس جان یه سوال دارم ازت
- بفرمایین. من در خدمتم.
- نظرت راجع به فرهاد چیه؟
- از چه نظر؟
- کلاً چطور پسری می بینیش؟
- بد نیست . یه پسر خوب و درس خونه.
- بعنوان یه همسر چی؟
- پدر جون خواهش می کنم از این سوالا از من نپرسین. ناراحت میشم.
- چرا عزیزم. مگه می خوای تا عمر داری تنها باشی
- من تنها نیستم . امیر همیشه باهامه.
- دختر گلم تو باید ازدواج کنی. تو باید از میون اینهمه غم و غصه خودت رو بیرون بکشی. باید بچه دار بشی . باید زندگی کنی
- من از همین شکل زندگیم راضیم. فعلاً فقط می خوام درس بخونم.
- ببین عزیزم فرهاد پسر خوبیه و امروز با زبون بی زبونی بهم گفت تو رو دوست داره و از من خواست باهات حرف بزنم. ببین آرتمیس جان تو مثل دختر خودم می مونی . پسری به خوبی فرهاد کم گیر میاد . ممکنه دیگه یه همچین فرصتی نداشته باشی. الان نمی خواد جواب بدی خوب فکر کن . بعد یه تصمیم عاقلانه بگیر. مطمئن باش من و پوران از اینکه تو رو تو لباس عروسی ببینیم خوشحال میشیم . من مطمئنم امیر هم خوشحال میشه.

 

سال دوم دوره دکترا هستم . سخت مشغول درس خوندن هستم .
فرهاد هم مثل پروانه دور و برم می پلکه اما هنوز نتونستم با خودم کنار بیام که زنش بشم.
هنوز هم بیشتر وقتم رو خونه امیر اینا هستم.
فرهادم که زیاد میاد اونجا و با بابای امیر خیلی رفیق شده.
هرچی که می گذره احساس می کنم فرهاد پسر خوبیه و اگه بخوام روزی ازدواج کنم فرهاد می تونه همسر خوبی باشه واسم
پدر و مادر امیر خیلی اصرار دارن ما با هم ازدواج کنیم.
دیگه خودم هم نمی دونم چیکار کنم.
پشت کامپیوترم نشستم و دارم رو یک پروژه کار می کنم.
ساعت حدود 10 شبه.
تلفنم زنگ زد.
مادربزرگمه.
- الو سلام مامان جون.
- الو آرتمیس جان خودتو برسون.
مادربزرگم داره گریه می کنه.
- چی شده؟
- آرتمیس پدربزرگت بیدار نمیشه. هر کار می کنم پا نمیشه. زود خودتو برسون.
با پدر و مادر امیر به سرعت رفتیم خونمون .
آمبولانس اومده .
دویدم تو خونه .
- مادر جون چی شده ؟
مادربزرگم فقط گریه می کنه.
پدربزرگم رو دارن منتقل می کنن به بیمارستان.
میگن سکته کرده.
وای خدای من نکنه پدر بزرگ مهربونم رو از دست بدم.
بردنش آی سی یو . میگن حالش اصلاً خوب نیست.
نشستیم تو سالن و فقط داریم دعا می کنیم.
فرهادم خبر دار شده و اومده .
من مامان و بابای امیر رو با اصرار فرستادم خونه . اونا از بیمارستان خاطره خوشی ندارن و بیشتر یاد امیر می افتن .
ساعت 10 شب شده و هنوز خبری از پدربزرگم نیست .
فرهاد یه دوست داره تو این بیمارستان که پزشکه . باهاش تماس گرفت تا ببینه می تونه خبری از بابابزرگم بیاره. اونم 10 دقیقه ای اومد پیش ما.
من خیلی بی قرارم و زودتر از فرهاد شروع کردم به سوال کردن:
- آقای دکتر حال پدر بزرگم چطوره؟
- راستش هنوز نمیشه نظر قطعی داد.
- یعنی ممکنه بمیره؟
- نه از خطر مرگ گذشته خدا رو شکر . اما ممکنه ...
- چی ممکنه؟
- ممکنه بدنش فلج بشه البته هنوز چیزی معلوم نیست.
- وای نه ... خدا نکنه . یعنی بابابزرگ دوست داشتنی من دیگه نمی تونه راه بره.
- گفتم که هنوز معلوم نیست. شما هم بهتره برین خونه اینجا کاری از دست شما بر نمیاد . اگه خبری شد یا کاری پیش اومد من فرهاد رو خبر می کنم.
با اصرار دوست فرهاد رفتیم خونه . اما خیلی نگرانیم.
دیشب خواب به چشمم نیومد و تا صبح کنار مادربزرگم نشستم و دعا خوندم . فرهادم کنار ما نشسته بود و اونم نگرانه .
بیچاره با اینکه امروز باید می رفت دانشگاه اما بخاطر من نرفت و گفت تو رو تنها نمی گذارم .
ساعت حدود 10 شده . از خستگی داره چشام رو هم می افته .
تلفن فرهاد زنگ خورد.
آرتمیس بیا دوستمه از بیمارستان .
- الو سلام محمد جان چه خبر؟
- سلام فرهاد جان . خواستم بهتون خبر بدم بیمارتون بهوش اومده می تونین بیاین ببینینش.
از خوشحالی داره اشکام میریزه.
خدایا ممنون که اینبار دلم رو نشکستی.
به سرعت رفتیم بیمارستان .
اما پدربزرگم هنوز تو بخش آی سی یو بستریه و ما رو راه نمی دن
دوست فرهاد اومد و یکی یکی مارو برد کنار تخت پدربزرگم.
الهی براش بمیرم اینهمه دستگاه بهش وصله و بی حال افتاده رو تخت.
من رو که دید چشاشو بهم زد و یه لبخند کوچیک رو لبش نقش بست.
آروم صورتشو بوسیدم.
دوست فرهاد من و فرهاد رو برد پیش دکتر معالج پدربزرگم.
دکترش میگه فعلاً بدنش فلجه و کاری واسش نمیشه انجام داد.
چند روز دیگه می تونیم ببریمش خونه اما باید کم کم با ورزش و فیزیوتراپی بدنش رو به حرکت در بیاریم.
تو حرفاش زیاد امیدواری نیست . ممکنه پدربزرگم دیگه نتونه حرکت کنه.
بیچاره چه همه سختی کشیده حالا هم فلج شده دلم واسش می سوزه.

شرایط زندگی مون سخت تر شده پدربزرگم واقعاً نیاز به پرستاری داره و مادربزرگم هم سالخورده شده و کارهای خودش رو هم نمی تونه انجام بده. همه مسئولیت زندگی افتاده رو دوش من. البته فرهادم هم هست اما نمی خوام زیاد وارد زندگیم بشه . چون می دونم هدفش بدست آوردن منه و من هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم.
چند روز پیش اومد پیشم و خیلی اصرار کرد که زنش بشم دیگه خجالت رو کنار گذاشته و چندین بار از من بطور رسمی خواستگاری کرده.
بیچاره حق داره . چند ساله منتظر من مونده .
بهش گفتم فرهاد باور کن از بس به امیر علاقه دارم که نمی تونم به یه مرد دیگه فکر کنم.
اما این بچه نامید نمیشه هنوز هم من رو ول نکرده . یه جورایی دلم واسش می سوزه.
جالبه که فرهاد خونواده امیر رو هم ول نمی کنه و هنوز هم بهشون خیلی میرسه.
امروز بعد از انجام دادن کارای خونه یه سر رفتم دانشگاه و مشغول کارم که فرهاد باهام تماس گرفت.
- سلام آرتمیس
- سلام فرهاد
- خوبی؟
- خوبم مرسی.
- می خوام ببینمت.
- چیکار داری فرهاد ؟ از پشت تلفن بگو
- نه یه اتفاق عجیبی افتاده باید ببینمت.
نگران شدم یعنی چی شده.
گفتم من دانشگاهم اونم گفت زود میاد.
گفتم نکنه واسه پدربزرگم اتفاقی افتاده سریع زنگ زدم خونه و از مادربزرگم حال پدربزرگ رو پرسیدم ، خدارو شکر اون مشکلی نداره.
منتظرم تا فرهاد بیاد.
بالاخره رسید.
اومد کنارم .
- چی شده فرهاد؟
- سلام آرتمیس . چیزی نشده چرا نگرانی؟
- آخه ترسوندی منو.
- نه چیز خاصی نیست .
- خوشت میاد منو اذیت کنی پس؟
- آرتمیس راستش امروز رفتم یه سر خونه بابای امیر اینا
- خوب. اونا چیزی شدن؟
- نه . بزار حرفم رو بزنم . زنگ خونشون رو زدن . من رفتم در رو باز کنم دیدم پستچیه . یه نامه از دادگستری بود
- خوب
- اول توجه ای نکردم . اما بی اختیار نگاهم به روی نامه افتاد . دیدم مربوط به امیره و راجع به ارث و میراثه.
- خوب
- راستش گفتم اول به تو بگم .
- یعنی نامه رو ندادی به بابای امیر.
- نه
- چرا ؟
- آخه امیر مگه ارث خور داره . اون که زن هم نداشت حالا این نامه چیه.
راست میگه .
منم کنجکاو شدم و نامه رو باز کردم.
چیز خاصی نمی فهمم . فرهاد گرفت و کامل خوندش.
از حرکات صورتش معلومه که خیلی متعجب شده.
- چیه فرهاد؟
- نمی دونم .
- بگو دیگه . معلومه که متعجب شدی.
- نمی تونم آرتمیس .
- چرا ؟
- باور نمی کنم این نامه واقعی باشه.
- درست حرف بزن فرهاد . من از حرفات سر در نمیارم.
- نه آرتمیس تو دیگه تحمل نداری
- فرهاد بگو دیگه دارم از دلهره میمیرم.
- راستش اینجا نوشته یه خانم به نام زهره عسکری ادعای ارث از امیر رو کرده .
- زهره عسکری کیه ؟
- نمی دونم . اما نوشته یه مدت زنش بوده.
دنیا رو سرم خراب شد.
- امکان نداره فرهاد ، حتماً دروغه یکی فهمیده امیر پولداره واسش کیسه دوخته.
- آره نظر منم همینه . امیر اهل این برنامه ها نبود.
- اما دادگاه و شکایت رسمی شده یعنی بدون مدرک شکایت کردن.
- آرتمیس ببین این موضوع فقط بین من و تو باید باشه و کسی نفهمه . امیر یه آدم خوشنام بوده و همه به نیکی ازش یاد می کنن. اگه یک درصد این موضوع واقعیت داشته باشه نباید بزاریم حالا که از دنیا رفته جایی درز کنه و آبروش بره.
- باشه فرهاد . من تحمل ندارم تو بررسی کن ببین موضوع چیه.
اصلاً نمی تونم حتی به این موضوع فکر کنم.
یعنی امیر من ...
نه امکان نداره.
فرهاد گفت با وکیل اون خانوم تماس می گیره تا ببینه موضوع از چه قراره.
دلم می خواد دست اون کلاه بردارا رو بشه و پاک بودن امیر من ثابت بشه.
ساعت 5 قراره فرهاد بره پیش وکیل اون خانوم .
اول نمی خواستم برم به فرهاد گفتم تنها بره . اما اون اصرار کرد با هم بریم.
دلهره عجیبی دارم.
وارد دفتر وکیله شدم یه آدم اخمو و کاملاً جدی.
سرش رو بالا نگرفت و گفت بفرمایین.
فرهاد شروع کرد به حرف زدن.
- جناب ما راجع به شکایت خانم زهره عسکری اومدیم خدمت شما . می خواستیم ببینیم موضوع چیه؟
- خانم زهره عسکری کیه؟
- یعنی شما نمی شناسینش.
- نه از کجا بشناسم .
- این نامه از دادگاه اومده واسه ما نوشته شما وکیلش هستین .
نامه رو گرفت و خوند.
- آقا اینجا کلی پرونده هست . من که اسم و فامیل همه موکلام رو نمی دونم.
- یعنی شما می شناسین این خانوم رو.
- نه نمی شناسمش اما پروندش دست منه . یعنی من موکلشم. خوب مشکلتون چیه؟
- راستش ما گیج شدیم . آقای دکتر اصلاً هنوز زن نگرفته بود قرار بود با این خانم (به من اشاره کرد) ازدواج کنه که شب عروسی تو یه سانحه از دنیا رفت . حالا این خانم زهره عسکری این وسط چی میگه.
- این خانم ایران نیستن آمریکا زندگی می کنن . ادعاشون اینه که آقای دکتر امیر ادیب نیا 10 سال پیش که آمریکا بودن و درس می خوندن اونجا با ایشون ازدواج کردن البته ازدواجشون کوتاه بوده و شش ماه بیشتر طول نکشیده و به گفته این خانوم آقای دکتر مهریه ایشون رو هم کامل پرداخته .
- خوب پس مشکل چیه؟
- مشکل اینه که اون خانوم ادعا می کنه از آقای دکتر بچه دار شده .
خدای من دیگه تحمل ندارم.
یعنی امیر بچه داره.
اصلاً نمی تونم باور کنم.
- از کجا معلوم که حقیقت میگه.
- آقای محترم من مرد قانونم حرف کسی رو بدون مدرک قبول نمی کنم.ایشون ادعا داره بعد از بچه دار شدن دکتر مسئولیت بچه رو قبول دار نشده . اما با اصرار این خانوم حاضر شده واسه بچه شناسنامه بگیره و اسم دکتر بعنوان پدر تو شناسنامه این بچه هست. من با دیدن شناسنامه هم قانع نشدم و استعلام کردم و صحت شناسنامه بچه تایید شد اینم فرم تایید. پس مطمئن باشین من خودم بیشتر از شما مواظبم تو کارم مشکلی پیش نیاد .
- چرا حالا بعد از دوسال یاد ارث و میراث افتاده.
- خوب خبر نداشته دکتر فوت کرده.
- میشه شناسنامه و اون تاییدیه رو ببینیم.
- بله بفرمایین.
فرهاد گرفت اونارو .
داره می خونه.
به منم داد .
همه چیز واقعیه.
اصلاً باورم نمیشه امیر اینکارو کرده.
یعنی امیر من این راز رو به من نگفت.

 

 



*


مطالب مشابه :


رمان قرار نبود2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قرار نبود2 - انواع رمان های دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده




قرار نبود 2

نگاهم به سمت میز بزرگی که درست در وسط سالن نیمه تاریک رستوران قرار ღعاشقان رمان




قرار نبود2

بـــاغ رمــــــان - قرار نبود2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




قرار نبود2

رمـان رمـان♥ - قرار نبود2 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان الیاس دانلود.




رمان قرار نبود2

رمان قرار نبود2. شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی دانلود رمان;




قرار ما عشق نبود2

رمــــان ♥ - قرار ما عشق نبود2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان قرار نبود 2

موضوعات مرتبط: رمان قرار نبود homa poor esfehani. تاريخ : ۹۱/۰۶/۲۳ | 11:25 | نویسنده : محدثه (ادمین) | .::.




رمان مادر شوهری که مادر نبود-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص آقای دکتر اصلاً هنوز زن نگرفته بود قرار بود با این




برچسب :