رمان عشق و احساس من قسمت ششم

قسمت ششم رمان عشق و احساس من
فصل ششم

همون موقع یه ماشین برام بوق زد برگشتم ..تاکسی بود..نگه داشت..سوار شدم..کنار پنجره نشستم و به حرفایی که امروز کیارش بهم زده بود فکر کردم..واقعا یه ادم چقدر می تونه پست و عوضی باشه که اینطور به بدبختیه یه نفر بخنده..انگار هیچی توی این دنیا براش مهم نبود..همه رو به بازی می گرفت..
راننده کنار خیابون نگه داشت..1 مرد و1 زن نشستن تو ماشین..زنه بغلم نشسته بود نیم نگاهی بهش انداختم روشو برگردوند..یه زن تقریبا 40 ساله بود..با ظاهری معمولی..
دوباره برگشتم واز پنجره بیرونو نگاه کردم..کیفمو گذاشتم کنارم و درشو باز کردم..کرایه ی راننده رو برداشتم و دادم بهش..
--همینجا پیاده میشین؟..
- نه ..1 خیابون بالاتر..
-باشه چشم..
-ممنون..
به پشتی صندلی تکیه دادم و بیرونو نگاه کردم..ذهنم درگیر بود..
تا اینکه رسیدم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم..تا مطب فاصله ی زیادی نبود..ولی خب دوست داشتم تا اونجا رو پیاده برم..
*******
--از مرکز به فجر 4..از مرکز به فجر 4..
اریا بی سیم را جواب داد :از فجر 4 به گوشم..
--فجر 4 موقعیتتون رو اعلام کنید..
- ما تو موقعیت 6 هستیم..
-- به مرکز گزارش دادن یک دختر با مانتوی مشکی و روسری سفید ..یک کیف سفید حامل مقداری مواد مخدر به همراه داره توی موقعیت 8 دیده شده..واحد های 2 و 4 وارد عمل شید..
-پیام دریافت شد..وارد عمل میشیم..تمام..
رو به راننده گفت :بروموقعیت 8..
-بله جناب سرگرد..
ماشین اژیرکشان حرکت کرد..نزدیک موقعیت بودند که اریا دستور داد اژیر را خاموش کند..
دختری با مانتوی مشکی و روسری سفید که کیف دستی سفیدی هم در دست داشت از دور نمایان شد..
-از فجر 4 به واحد 2..
--از واحد2 به گوشم..
- ما تو موقعیت اعلام شده هستیم..سوژه رویت شد..
--پیام دریافت شد..تمام..

اریا رو به راننده گفت :پشت سر من حرکت کن..
-بله قربان..

از ماشین پیاده شد وبه طرف همان دختر رفت..دختر پشتش به او بود و اطرافش را نگاه می کرد..انگار دنبال ادرس بود..
اریا پشت سرش قرار گرفت و با لحن محکمی گفت :خانم ..
دختر برگشت و به او نگاه کرد..اریا ماتش برد..در دل گفت :این که..اینکه نامزد کیارشه..یعنی این..
بهار با تعجب به او نگاه کرد..یک مامور پلیس که لباس سبزرنگه نیروی انتظامی را به تن داشت و با جدیت او را نگاه می کرد..
به نظرش چهره ی او اشنا بود..
*******
با تعجب نگاش کردم..این دیگه با من چکار داره؟..
نگاهم به ارم روی سینه ش افتاد.." آریا رادمنش "..
--شما باید با ما بیاید..
با تعجب گفتم :کجا بیام؟..برای چی؟..
به کیفم اشاره کرد وگفت :اونو بدید به من..
کیفمو محکم تو دستم نگه داشتم :اخه چرا؟..کیفمو برای چی می خواین؟..
با لحن محکم و جدی گفت :خانم کیفتون روبدید..با من هم بحث نکنید..
اروم دستمو بردم جلو و کیفمو بهش دادم..درشو بازکرد و توشو نگاه کرد..دستشو برد تو کیف وکمی اینور اونورش کرد تا اینکه دستشو اورد بیرون..ولی...
ولی دستش خالی نبود..یه بسته ی کوچیک هم تو دستش بود..
سرشو بلند کرد و نگام کرد..اخماش بیشتر تو هم رفت..کیفو داد دستم و بسته رو باز کرد..تمام مدت مات سرجام وایساده بودم..هیچ سر در نمی اوردم..این چرا به من گیر داده؟..اون بسته دیگه چیه؟..تو کیف من چکار می کنه؟..
بسته رو باز کرد..یه گلوله ی پلاستیکی توش بود..دورتادورش هم چسب زده بودن..پلاستیکی که مثل روکش روش بود رو باز کرد..
با تعجب گفتم :این دیگه چیه؟..
همچین سرم داد زد که پریدم عقب و با ترس نگاش کردم ..
--یعنی تو نمی دونی این چیه؟..
با لکنت گفتم :ن..نه به خدا..مگه چیه؟..اصلا تو کیف من چکار می کنه؟..
--نمی دونم از خودش بپرس..تو مرکزهمه چیز مشخص میشه..با من بیاین..
با ترس خودمو کشیدم عقب و گفتم :کجا؟..
در ماشین پلیس رو باز کرد وجدی نگام کرد.. تشر زد: بشین..
همه ایستاده بودن و به من نگاه می کردن..از زور شرم داشتم اب می شدم..اینجا چه خبره؟..اینا می خوان منو کجا ببرن؟..
پاهام می لرزید..از زور ترس داشتم پس می افتادم..رفتم تو ماشین..خودش هم کنارم نشست..
رو به راننده گفت :برو ستاد..
-بله جناب سرگرد..
ماشین حرکت کرد..مردم هنوز داشتن نگام می کردن..هنوز تو شوک بودم..شوکه اتفاقی که برام افتاد..خدایا این هم یه مصیبته جدیده ؟..تمومی نداره؟..اینبار که واقعا بی گناهم..پس چرا..چرا؟..
اشک تموم صورتموگرفته بود..
وقتی به خودم اومدم دیدم یه دستمال جلوم گرفته..نگاش کردم..چشمای مشکی و نافذی داشت..ولی انقدر جدی بود که نمی شد مستقیم نگاهش کرد..دستای لرزونمو بردم جلو و دستمال رو ازش گرفتم..
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم :توروخدا بهم بگید توی اون بسته چی بوده؟..خواهش می کنم..
از گوشه ی چشم نگام کرد و بعد هم زل زد به روبه روش و یه کلمه گفت :شیشه..
شیشه؟!..ولی من کی شیشه برداشتم؟!..
-شیشه ؟!!..ولی من شیشه با خودم بیرون نیاوردم..مگه شیشه هم جرمه؟..
صورتشو به طرفم برگردوند و نگام کرد..حالت نگاهش متعجب بود..پوزخند زد وگفت :هه..انگار خیلی واردی..خوب بلدی خودتو بزنی به کوچه ی علی چپ..
اشکامو پاک کردم وگفتم :نه به خدا..مگه من چکار کردم؟..شما میگین تو اون بسته شیشه بوده..خب مگه شیشه هم جرم محسوب میشه؟..اگر اینجوریه که تو همه ی خونه ها شیشه هست پس چرا اومدین یقه ی منو چسبیدین؟..
مات و مبهوت نگام کرد..یه دفعه راننده زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..
سرگرد تشر زد :احمدوند..
صدای خنده ش قطع شد و تک سرفه ای کرد وگفت :بله قربان..ببخشید..
به چی داشت می خندید؟..مگه من چی گفتم؟..
سرگرد نگام کرد وگفت :یا زیادی زرنگی یا زیادی ساده ..ولی اولی بیشتر بهت می خوره..منظورمن از شیشه مواد مخدر بود..مواد مخدر..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..مواد مخدررررر..نه خدایااااااااا..
با هق هق گفتم :من شیشه م کجا بود؟..دروغه..من تا حالا این بسته رو ندیدم..اصلا تو کیف من چکار می کنه؟..
-شیشه رو از تو کیف تو پیدا کردیم..پس ماله خودته..بهتره با ما همکاری کنی..اینجوری برای خودت هم بهتره..
صورتمو تو دستم گرفتمو با گریه سرمو تکون دادم :نه..نه من بی گناهم..من کاری نکردم..نه..
ولی همه ی این حرفا بی فایده بود..اون مواد رو از تو کیف من پیدا کرده بودن و بدون مدرک هم نمی تونستم ثابت کنم که من بی گناهم..
اخه چرا اینجوری شد؟..
*******
توی بازداشتگاه بودم..1 ساعت بود منو اورده بودن اینجا..از بس گریه کرده بودم نفسم بالا نمی اومد..حتما تا الان مامان نگرانم شده..باید یه جوری بهش زنگ بزنم..
رفتم پشت در بازداشتگاه و نگهبان رو صدا زدم..اومد پشت در..
با صدای گرفته ای که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم :اقا میشه به جناب سرگردتون بگی منو بیاره بیرون تا یه زنگ به مامانم بزنم؟..اون مریضه نمی تونم بی خبر بذارمش..
--بشین سرجات حرف هم نزن..هر وقت خود جناب سرگرد دستور دادن می تونی بیای بیرون..
بعد هم رفت..
با حرص دستمو مشت کردم..اینجا دیگه کجا بود؟..پس من باید چکار کنم؟..
نیم ساعت دیگه هم گذشت..
تا اینکه در بازداشتگاه باز شد و نگهبان گفت :بهار سالاری..بیا بیرون..
سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون..یه زن که لباس نیروی پلیس رو به تن داشت جلوم وایساد و به دستم دستبند زد و منو با خودش برد..
جلوی یه در ایستاد و در زد..
-بفرمایید..
درو باز کرد و منو برد تو و خودش هم وارد شد و سلام نظامی داد..
اون مرد جوون که همون سرگرد اخمو و جدی بود رو به ماموری که منو اورده بود گفت :بسیار خب شما می تونید برید..
-بله قربان..
از اتاق رفت بیرون..
نگام کرد واشاره کرد بشینم رو صندلی..
با قدم های لرزون رفتم جلو ونشستم..سرمو انداخته بودم پایین..وقتی نگام به دستبندی که به دستم زده بودن افتاد بغضم گرفت..
بهار کارت به نیروی انتظامی و پلیس کشیده نشده بود که اینم برات جور شد..
دیگه بدبختی از اینم بالاتر؟..

با شنیدن صدای سرگرد سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..


--این فرم رو پر کن..
یه خودکار و کاغذ گرفت جلوم..دستمو دراز کردم تا خودکارو ازش بگیرم ولی دستبند به دستم بود..
دوباره با دیدن اون دستبند لعنتی غم عالم ریخت تو دلم..اخمامو کردم توی هم و سکوت کردم..
خودش فهمید دردم چیه..کشوی میزش رو باز کرد و کلید رو در اورد..از پشت میزش بلند شد.. به طرفم اومد..
سرمو انداختم پایین..
با صدای محکم و جدی گفت :بلند شو..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهمو از پوتینای براقش تا چشمای مشکی و نافذش بالا اوردم..
با جدیت تمام نگاهم می کرد..اروم از جام بلند شدم..
--دستتو بیارجلو..
بردم جلو ..نگاهش نمی کردم..زل زده بودم به دستبند اهنی که به دستم بود..حس بدی داشتم..
کلید دستبند رو اورد جلو و قفلشو باز کرد..همین که دستبند از دستم کنده شد لبخند کمرنگی روی لبام نشست..
موچ دستمو مالیدم..
دوباره برگشت سرجاش ..من هم روی صندلی نشستم..
--حالا پرش کن..
سرمو تکون دادم و با دستای لرزونم خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن مشخصاتم..
بعد از پر کردنش برگه رو گذاشتم رو میز..برداشتش و نگاه دقیقی بهش انداخت..اخماش تو هم رفت..
--نام پدر؟..
سرمو انداختم پایین..
--نشنیدی چی گفتم؟..نام پدر؟..
نگاهش کردم وبا لحن ارومی گفتم :سامان سالاری..
سکوت کرد ..و دقیق تر به برگه ی مشخصاتم نگاه کرد..
با صدای بلندی صدا زد :ستوان حیدری..
در اتاق باز شد .. یه مامور زن اومد تو وسلام نظامی داد : بله جناب سرگرد..
همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت به من اشاره کرد وگفت :ببرش اتاق بازجویی..
--اطاعت..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..اتاق بازجویی دیگه کجاست؟..
مامور زن به طرفم اومد و خواست به دستم دستبند بزنه که سرگرد گفت :نمی خواد..ببریدش..
--بله قربان..
بازومو گرفت و بلندم کرد..از زور ترس روی پا بند نبودم..رمقی نداشتم که دنبالش برم..فقط منو می کشید و با خودش می برد..
از پله ها بالارفت ..محکم بازومو چسبیده بود..چندبار نزدیک بود از پله ها بیافتم..چشمام سیاهی می رفت و گلوم خشک شده بود..خیلی می ترسیدم..خیلی..
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد..به تابلوی بالای در نگاهی انداختم "اتاق بازجویی"..خدایا چی در انتظارمه؟..
منو برد تو.. یه میز و دوتا صندلی تو اتاق بود..دیگه هیچی..اتاق خالی بود..
من رو نشوند رو یکی از صندلی ها و گفت : همینجا بشین تا جناب سرگرد بیاد..
بعد هم از اتاق بیرون رفت..
احساس می کردم سرم داره گیج میره..اخه من چقدر بدبختم..
سرمو گذاشتم رو میز..بغض کرده بودم ولی نمی شکست..داشت خفه م می کرد..حالا چی میشه؟..
با شنیدن صدای باز شدن در ترسیدم و سراسیمه از جام بلند شدم..با وحشت نگاهش کردم..جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد..سرد و جدی..هیچ مهربونی تو نگاهش نبود که بتونم امیدوار باشم..
توی دلم نالیدم :بهار بدبخت شدی رفت..
درو بست وبه طرفم اومد..گلوم خشک شده بود ..به سختی اب دهانمو قورت دادم..همینطور سرجام خشک شده بودم ..یه پوشه تو دستاش بود..
گذاشت رو میز و اروم گفت: بشین..
ننشستم..خشک شده بودم..
تشر زد :بهت گفتم بشین..
بی رمق نشستم و وحشت زده نگاهش کردم..تمومه تنم می لرزید..دستای یخ زده م رو تو هم قفل کردمو گذاشتم رو پام..خودمو جمع کرده بودم..می ترسیدم..
رو به روم نشست..از توی پوشه یه برگه دراورد ..به خودکار هم گرفت دستش..
نیم نگاهی بهم انداخت .. همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت گفت :ترسیدی؟..
با صدای لرزونی گفتم :ن..نه..
خودکارو گذاشت رو برگه و دستاشو تو هم قفل کرد وبهم زل زد :خب کاملا مشخصه..
با ترس گفتم :جناب سرگرد اون مواد مال من نیست..اصلا نمی دونم چطوری رفته تو کیفم..من ک..
با صدای پر از غیظی داد زد :حرف نباشه..
خفه شدم..حرف تو دهانم موند..با ترس خودمو جمع کردمو نگاهش کردم..
--هر وقت ازت سوال کردم جواب میدی فهمیدی؟..
با وحشت سرمو تکون دادم..
--خب بگو ببینم اون مواد رو از چه کسی گرفته بودی ؟ می خواستی به کی تحویلش بدی؟..
چونه م از زور بغض می لرزید..با صدایی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :به خدا قسم نمی دونم..من از هیچی خبر ندارم..
پوزخند زد ونگاه تندی بهم انداخت :که نمی دونی اره؟..خانم محترم خود من اون بسته ی حاوی شیشه رو از توی کیفت بیرون اوردم..به ما گزارش دادن که داری مواد پخش می کنی ما هم وقتی گرفتیمت مواد همراهت بود..اون هم به مقدار زیادی..می دونی ته تهش چکارت می کنن و عاقبتت چی میشه؟..
دهان باز کردم تا حرفی بزنم ولی بغضم شکست و زدم زیر گریه..
صورتمو تو دستام گرفتم و سرمو تکون دادم :نه..اونا مال من نیست..
نگاهش کردم و با عجز و ناله گفتم :به پیر به پیغمبر من بی گناهم..چرا باور نمی کنید؟..به خدا من بی گناهم..
هق هق می کردم و زجه می زدم..
--چرا الکی قسم می خوری؟..جواب منو بده..
- چه جوابی؟..من روحم هم از اون مواد خبر نداشته..توروخدا حرفامو باور کنید..
سکوت کرده بود..نگاه پر از اشکمو دوختم توی چشماش ولی اون نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد..
صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..
پشتش به من بود..یه دفعه برگشت و محکم کوبید رو میز و داد زد :ساکت شو..انقدر برای من فیلم بازی نکن..
وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهانم وخودمو کشیدم عقب و نگاهش کردم..چشمام از زور ترس گشاد شده بود..
نگاهش پر از خشم بود..
--بهتره با ما همکاری کنی..وگرنه می فرستمت دادگاه از اونطرف هم زندان..کمه کم حکمت یا حبس ابده یا اعدام..
همین که گفت اعدام دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..
با تمام توانم زجه زدم :نهههههه نهههههههه..اعدام نه..خدایا نه..من چرا انقدر بدبختم؟..من بی گناهم ..خدایا خودت که بهتر می دونی؟..اون موادای لعنتی مال من نیست..چرا با من اینکارو می کنید؟..چرا؟..
صدام رفته رفته اروم تر می شد تا اینکه دیگه رمقی توی تنم نموند و از حال رفتم..
*******
اریا با تعجب نگاهش کرد..بهار بیهوش روی صندلی افتاده بود..سریع حیدری را صدا زد..او و یک مامور دیگر کمک کردند و بهار را از اتاق بیرون بردند..
کمی اب قند به او خوراندند تا اینکه حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد..

اریا توی دفترش بود و کنار پنجره ایستاده بود ..فکرش حسابی درگیر این پرونده شده بود..
نگاه پر از اشک و التماس بهار لحظه ای از جلوی دیدگانش دور نمی شد ولی او مرد قانون بود..تقریبا هر روز با امثال بهار سروکار داشت..شغلش این چنین بود که به کسی اطمینان نکند مگر با مدرک..
ولی احساس می کرد این دختر با دیگر مجرمانی که پرونده شان را در دست داشت فرق می کند..نگاهش جور خاصی بود..زجه هایش ..حرف هایش.. ان نگاه سبز و وحشت زده ش گویای خیلی حرفها بود..

کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید و به طرف میزش رفت..بار دیگر پرونده ی بهار را باز کرد..نگاهی به مشخصات او انداخت.. نگاهش روی نام پدر ثابت ماند " سامان سالاری "..
تقه ای به در اتاق خورد..پرونده را بست..
--بفرمایید..
حیدری وارد اتاق شد و سلام نظامی داد..
اریا از پشت میزش بلند شد وگفت :بهوش اومد؟..
--بله قربان..می خواد شما رو ببینه..چی دستور می فرمایید..
نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست :ببریدش بازداشتگاه..تا بعد..
-بله قربان..

حیدری از اتاق بیرون رفت..اریا دستاش را روی میز گذاشت و به روبه رو خیره شد..
تقریبا 10 دقیقه گذشته بود که طاقت نیاورد و حیدری را صدا زد..
-بله قربان..
--بهار سالاری رو بیارش دفترم..
-اطاعت..
*******
وارد اتاق شدم..حالم به هیچ وجه خوب نبود..نشستم رو صندلی اون هم سرجاش نشسته بود و سخت و جدی نگام می کرد..مثل بید به خودم می لرزیدم..
از جاش بلند شد و به طرفم اومد.. روبه روم وایساد..
صدای سردش توی گوشم پیچید :چرا با خودت اینجوری می کنی؟..ارزشش رو داره؟..اگر همکاری کنی قول میدم برات تخفیف قائل بشم..
سرمو گرفتم بالا .. با التماس نگاهش کردم و به سختی زمزمه کردم :مادرم..به مادرم خبر بدید..


به میزش تکیه داد و نگام کرد..وقتی نگاه پر از التماسمو دید فکر کنم دلش به رحم اومد..
چون سرشو تکون داد و گفت :بسیار خب..خودت بهش میگی یا ما خبرش کنیم؟..
-خودتون بهش بگید..فقط تورو خدا یه جوری بگین حالش بد نشه..اون مریضه..
--برای همین می خواستی منو ببینی؟..
-بله..

پوزخند زد وگفت :هه..منو بگو فکر کردم می خوای اعتراف بکنی..
-اعتراف به چی؟..به کار نکرده؟..
نگاه تندی بهم انداخت وگفت :چرا نکرده؟..یادت رفته خودم مواد رو از تو کیفت بیرون اوردم؟..
با لحن پر از غمی گفتم :نه یادم نرفته و هیچ وقت هم از یادم نمیره..ولی تورخدا حرفامو باور کنید..من بی گناهم..
با خشم نگام کرد وگفت :نه مثل اینکه تو نمی خوای با ما همکاری کنی..خیلی خب یک راست دادگاه..تمام..

نه خدایا ..نه..
از جام بلند شدم و با التماس گفتم :تورو خدا با من اینکارو نکنید..خواهش می کنم..جناب سرگرد مادر من مریضه اگر پیشش نباشم تنهاست کسی نیست داروهاشو بهش بده..ما هیچ کسی رو نداریم..تورو خدا بذارید من برم..
رفت پشت میزش نشست و با اخم نگام کرد..با صدای گرفته ای گفت :انقدر منو قسم نده..تو اگر به فکر مادرت بودی اینکارو نمی کردی..حالا هم اگر ذره ای به مادرت فکر می کنی با ما همکاری کن..گفتم که قول میدم برات تخفیف بگیرم..
ای وااااااااااای هر چی من یه چیز میگم این حرف خودشو می زنه..چطوری حالیش کنم که بی گناهم؟..چرا باور نمی کنه؟..
-اخه وقتی من از هیچی خبر ندارم چطور می تونم باهاتون همکاری کنم؟..
چند لحظه زل زد تو چشمام..نگاهش خیلی گیرا بود..نافذ و پر از جذبه..خوش قیافه بود..صورت جدی که توی این لباس واقعا بهش می اومد..ولی حیف که زیادی خشن بود..
سرشو انداخت پایین و گفت :این حرف اخرته؟..اعتراف نمی کنی؟..
-اعترافی ندارم که بکنم..
--بسیار خب..ستوان حیدری..
در اتاق باز شد و ستوان حیدری اومد تو..
--ببرش بازداشتگاه..
--اطاعت قربان..
با ترس نگاهش کردم و گفتم :نه..جناب سرگرد تورو خدا..من که حقیقتو گفتم پس دیگه چرا منو می برید بازداشتگاه؟..
ستوان حیدری بازومو گرفت..
سرگرد نگام کرد وگفت :فردا توی دادگاه معلوم میشه..ببرش..
ستوان به دستم دستبند زد..سرتاپام می لرزید..خدایا بدبختیای من کی تموم میشه؟..
از اتاق بیرون رفتیم..
*******
دستانش را روی میز گذاشت..پیشانی مردانه ش را روی ان گذاشت و چشمانش را بست..حتی پشت پلک های بسته ش هم نمی توانست ان چشمان سبز و پر از غم را فراموش کند..دلش می گفت ان دختر بی گناه است و این هم مثل خیلی های دیگه طعمه ی کثافتکاری های کیارش شده است..ولی عقلش می گفت او هم همدستش است و جرمش کمتر از کیارش نیست..
بین دوراهی گیر کرده بود..از طرفی نفرتش از کیارش و از ان طرف هم این دختر که وارد این بازی شده بود..
زمزمه کرد :مقصر کیه؟..مطمئنم این دختره داره راستشو میگه..باید پیداش کنم..کلید حل این معما دست کیارشه اونو که دستگیر کنم تمومه..شک ندارم این دختر بی گناهه ولی قانون اینو نمیگه..اونم طعمه شده و ناخواسته به این چاه کشیده شده..
سرش را بلند کرد..پرونده ی بهار را باز کرد..برگه ی مشخصاتش را برداشت..
شماره تلفن منزلشان را پیدا کردو نگاهی به ان انداخت..گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت..
*******
مادر بهار سراسیمه خودش را به انجا رساند..اریا توی راهرو ایستاده بود و با یکی از همکارانش مشغول صحبت کردن بود که صدای زنی را شنید ..
گریه می کرد و بهار را صدا می زد..
به طرفش رفت و گفت :شما مادر بهار سالاری هستید؟..
مادر بهار با چشمان اشک الودش نگاهش کرد وگفت :بله جناب سرگرد..چرا بچه م رو اوردید اینجا؟..اون بی گناهه..بهاره من از گل هم پاک تره..
اریا با دست به اتاقش اشاره کرد وگفت :بفرمایید دفتر من..اونجا با هم حرف می زنیم..
خانم سالاری سرش را تکان داد و با او همراه شد..روی صندلی نشست..
اریا پشت میزش قرار گرفت ونگاه ارامی به او انداخت وگفت :خانم سالاری خواهش می کنم اروم باشید..
با گریه گفت :چطور اروم باشم جناب سرگرد؟..بهاره من تقصیری نداره..به من میگین تو کیفش شیشه پیدا کردین..ولی اون حتی نمی دونه شیشه چیه..اینا همه ش تهمته..
--ما هم می خوایم بهش کمک کنیم..منم مطمئنم که اون بی گناهه مادرجان ولی قانون اینو نمیگه چون مدرکی نداریم که اینو ثابت کنیم..از شما می خوام هر چیزی که به دخترتون مربوط میشه رو بهم بگید..لطفا با ما همکاری کنید..
خانم سالاری سرش را تکان داد و گفت :باشه هر چی شما بگین من همون کارو می کنم..می تونم ببینمش؟..
اریا چند لحظه نگاهش کرد..لبخند کمرنگی زد وگفت :بسیار خب..همین جا منتظر باشید..
--باشه چشم..
اریا از اتاق بیرون امد..به طرف بازداشتگاه رفت ..نگهبان با دیدنش سلام نظامی داد..
اریا گفت :بیارش بیرون..
-اطاعت قربان..
در بازداشتگاه را باز کرد و بهار را صدا زد..بهار از ان اتاقک نیمه تاریک بیرون امد و با دیدن جناب سرگرد ترسید..
اریا به خوبی متوجه شده بود که بهار از او می ترسد ..دلش برای او سوخت ولی ظاهرش به هیچ عنوان این را نشان نمی داد..سخت و جدی برعکس ان چیزی که توی دلش بود..
--دستاتو بیار جلو..
بهار دستان لرزانش را جلو برد..اریا قفل دستبند را باز کرد..در همین بین که داشت حلقه ی دستبند را از دور دستانش باز می کرد ناخداگاه دستش با دست سرد و یخ زده ی بهار تماس پیدا کرد..
از سردی دستانش با همان تماس کوتاه و سطحی بدنش مورمور شد..با تعجب نگاهش کرد..
در دل گفت :چرا دستاش انقدر سرده؟..
هنوز هم نگاهش می کرد..بهار هم با چشمان سبز و زیبایش به او خیره شده بود..ولی در نگاه اریا تعجب بود و در نگاه بهار غم..
اریا به خودش امد و با لحن ارومی گفت :همراه من بیا..
بهار جلو می رفت و اریا پشت سرش بود..
نگاه متعجب نگهبان به اون دو بود..از اینکه اریا خودش شخصا به انجا امده بود تا ان دختر را همراه خود ببرد تعجب کرده بود..از همه مهمتر انکه دستبندش را هم باز کرده بود..
ولی هیچ کس نمی دانست که اریا اینکار را کرد تا مادر بهار با دیدن دستان دستبند زده ی دخترش بیتاب تر نشود..وگرنه از همانجا که پشت میزش نشسته بود می توانست دستور دهد تا بهار را به دفترش بیاورند..
هیچ وقت برای هیچ کدام از مجرمین چنین کاری را انجام نداده بود..اصلا چنین وظیفه ای نداشت.. ولی حس می کرد این دختر با بقیه فرق می کند..
خودش هم فرقش را نمی دانست..
*******
وارد اتاق شدیم..با دیدن مامان چشمام گرد شد..وای اون اینجا چکار می کنه؟..با دیدن من که جلوی در خشکم زده بود از جاش بلند شد و با قدم های بلند به طرفم اومد..
ولی من قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم..بغلم کرد..گریه می کرد و منو سفت به خودش فشار می داد..
کم کم به خودم اومدم و سرمو تو سینه ی گرم و مادرانه ش فرو کردم و زدم زیرگریه..
احساس تنهایی می کردم..بی کسی..غربت و بی پناهی..ولی الان که تو اغوش مادرم بودم دیگه اون حس های مزاحم رو نداشتم..امن ترین جای دنیا برام اغوش مادرم بود..
نه پدر داشتم نه یه کسی که دوستم داشته باشه..فقط مادرمو داشتم..اون برام همه کس بود..بدون اون بی کس وتنها می شدم..تنهای تنها..
منو از خودش جدا کرد و اشکامو پاک کرد :دخترم با خودت چکار کردی؟..اینا چی دارن میگن؟..
با گریه گفتم :نمی دونم مامان..به خدا من از هیچی خبر ندارم..
--می دونم عزیزم..من خودم بزرگت کردم..می شناسمت..دختر خودمی..می دونم بهار من حتی اگر محتاج هم باشه دست به چنین کاری نمی زنه..بهار من پاکه..
همین که گفت ( بهار من پاکه )گریه م شدیدتر شد..من که دیگه پاک نبود..من که دختر نبودم.
بدبختیام که یکی دوتا نبود..
--گریه نکن عزیزم..همه چیز درست میشه..به خدا توکل کن..
اروم اشکامو پاک کرد..صورت خودش هم غرق اشک بود..نگاه مهربونشو دوخته بود به صورتم و لبخند می زد..لبخندی که می خواست ترغیبم بکنه به امیدواری..
-ولی مامان شما چی؟..شما تنهایی..
--نگران من نباش دخترم..مواظب خودت باش..
با بغض سرمو تکون دادم..نگرانش بودم..ولی چکار می تونستم بکنم؟..
سرگرد تک سرفه ای کرد..به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم..
پشت میزش نشسته بود .. به صندلیش تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد..انگار داره فیلم سینمایی می بینه..
از بس جدی بود جرات نمی کردم یک کلمه باهاش حرف بزنم..چه برسه بخوام نگاهش کنم..
نمی دونم چرا انقدر ازش حساب می بردم..
*******
بهار به اتاقک بازداشتگاه برگشت و مادر بهار همه چیز را برای اریا تعریف کرد..
خیلی التماس کرد که بهار را ازاد کنند ولی اریا نمی توانست چنین کاری را بکند..
بهار از نظر قانون مجرم بود که جرمش هم خیلی سنگین بود..اریا هم مرد قانون بود و به هیچ عنوان نمی توانست چنین کاری را انجام دهد..
به دادگاه نامه داد و منتظر جوابش شد..بدون شک فردا باید بهار را به انجا می برد ..
سرش پایین بود و داشت پرونده ی یکی از مجرمان را نگاه می کرد که تقه ای به در اتاقش خورد..
همانطور که مشغول خواندن پرونده بود گفت :بفرمایید..
درباز شد و بعد از چند لحظه بسته شد..صدای کوبیده شدن پایش به زمین نشان می داد که یکی از ماموران است..
--بگو..
--عرض کنم به خدمت شریفتون که ما یه پسر خاله ی بی معرفت داریم ..از وقتی اومده تهرون بی وفا شده به کل یادش رفته تو ولایت خودش یه خانواده ای هم داره که چشم انتظارشن..اومدم ازش شکایت کنم جناب سرگرد..بی زحمت یه شکایت نامه ی تپل برام تنظیم کن که دلم بدجور ازش پره..
اریا بهت زده سرش را بلند کرد ..
با دیدن نوید هیجان زده از پشت میزش بلند شد و گفت :نوید..تو اینجا چکار می کنی پسر؟..
نوید با لبخند جلو رفت و گفت :با اجازتون اومدم تهرون پیک نیک..شما هم افتخار بدی با خودمون می بریمت..
اریا با لبخند جلو رفت و بغلش کرد..


نوید هم او را در اغوش کشید و گفت :مارو نمی بینی خوشی؟..
اریا خودش را کنار کشید و در حالی که هنوز از دیدن نوید متعجب بود گفت :این چه حرفیه..بشین..
اریا پشت میزش برگشت و نوید هم روبه رویش روی صندلی نشست..
دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد وبا لبخند گفت :خب تعریف کن..بابام چه کار می کنه؟ خوبه؟..از مامان و خاله چه خبر؟..
نوید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :همه خوبن..خیلی وقت بود یه تماس نگرفته بودی..از طریق ستاد در جریان کارات بودم ولی خاله که این چیزا ارومش نمی کرد..همه نگرانت بودن که چرا یه زنگ نمی زنی واز خودت خبری نمیدی..مامان و خاله هم افتادن به جونم که چرا نشستی؟..برو ببین بچه م چیزیش نشده باشه..
خاله هر شب اخبارو نگاه می کرد می گفت شاید چیزی شده من بی خبرم..می گفتم د اخه خاله ی من ..عزیزه من.. تو اخبار که نمیاد از پسر یکی یه دونه ت خبر بده و بگه در چه حاله..اونم خبرای تهران رو..ما شمال اونجا تهران خب فرق می کنه..ولی کو گوشه شنوا..مادره دیگه..
اریا لبخند زد وگفت :دلم خیلی براش تنگ شده..برای همین اومدی تهران؟..
نوید چند لحظه در سکوت نگاهش کرد وبدون اینکه جواب سوالش را بدهد گفت :راستی اقا بزرگ هم سلام رسوند..
اریا با تعجب نگاهش کرد..روی صندلیش جابه جا شد و با تک سرفه ای گفت :خب..خب سلامت باشن..جواب منو ندادی..واسه ی اینکه از سلامتیم مطمئن بشی اومدی تهران؟..
--جوابتو دادم دیگه..
-چه جوابی؟..
--اقا بزرگ سلام رسوند..
-این جواب من بود؟..
-نبود؟..
اریا کلافه نگاهش کرد وگفت :نوید با من کل کل نکن..بگو واسه ی چی اومدی تهران؟..مطمئنم دلیلت دیدن من نبوده..
نوید نگاهش را اطراف اتاق چرخاند و گفت :خب هم اومدم ببینمت و یه خبری ازت بگیرم..هم اینکه..
-هم اینکه چی؟..
--هم اینکه ..
-چرا ادامه نمیدی؟..بگو دیگه..
نوید نگاهش کرد وگفت :چون مطمئنم از ادامه ش خوشت نمیاد..
-خیلی خب هر چی که هست بگو..
-بگم؟..
با حرص گفت :اره بگو..
-میگما..
با خشم از جایش بلند شد و محکم روی میز کوبید ..انقدر غیرمنتظره و خشمگین این کار را کرد که نوید با ترس از جایش پرید ..
اریا تقریبا داد زد: د بگو دیگه..چرا هی پیچ و تابش می دیدی؟..بهت میگم بگو..
نوید اب دهانش را قورت داد و گفت :خیلی خب..میگم..چرا اینجوری می کنی؟...سکته کردم که..
اریا نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست..
با اخم نگاهش کرد وگفت : بگو..
نوید روی صندلی جابه جا شد وگفت :خب..اومدم بهت کارت عروسی بدم..واسه 2 هفته ی دیگه..
اخم های اریا از هم باز شد ..به روی لبانش لبخند نشست..نوید هم با دیدن لبخند او ارام شد و لبخند زد..
اریا با هیجان گفت :خب اینو زودتر می گفتی..بابا دمت گرم..پس بالاخره داری میری قاطی مرغا ؟..
نوید با همان لبخند گفت :من که نه..تو داری میری قاطی مرغا..
نگاه اریا روی او ثابت ماند..لبخندش رفته رفته محو شد..بعد از چند لحظه که حرف نوید برایش جا افتاد نگاه تندی به او انداخت و از جایش بلند شد.. به طرفش رفت...
نوید که این حرکت اریا را به خوبی پیش بینی کرده بود ارام از جایش بلند شد و گفت :اریا اروم باش..ببین چی میگم بعد هرکار خواستی بکن..
اریا با همان نگاه خشمگین به او زل زده بود و ارام ارام به طرفش رفت..
نوید در حالی که عقب عقب می رفت تند تند گفت :ببین من کاملا درکت می کنم..باور کن من طرف تو هستم..اقابزرگ پشت همه ی قضایاست..چند شب پیش یه دفعه از سفر برگشت..باور کن همه غافلگیر شدیم..اخه گفته بود 1 ماه دیرتر میاد..
پشتش با دیوار برخورد کرد..ایستاد..اریا همچنان سکوت کرده بود و حالت چهره ش نشان می داد که بیش از اندازه عصبانی است..
نوید ادامه داد :همون شبی که خاله بهت زنگ زد وگفت اقا بزرگ باهات کارداره تو جواب ندادی..اقا بزرگ خیلی خیلی عصبانی شد..هیچ کس جرات نداشت نطق بکشه..هم ما بودیم و هم ..هم بهنوش ومادرش ..اونا هم جرات نداشتن حرف بزنن..گرچه براشون بد هم نمی شد..
اون شب اقابزرگ منتظر بود تو بهش زنگ بزنی ولی نزدی..یه قشقرقی به پا کرد که همون بهتر نبودی ببینی..گفت :تا 20 روز دیگه اریا و بهنوش باید به عقد هم در بیان وگرنه اون باغ رو از اریا می گیرم..
طاقتش تمام شد..بلند داد زد :به چه حقی چنین حرفی رو زده؟..اون باغ تنها یادگاری که من از خانم جون دارم..همه ی دوران بچگیم رو توی اون باغ گذروندم..حاضر نیستم بدمش به اقا بزرگ تا اونم بده دسته یه مشت ادم تازه به دوران رسیده تا مثلا جاش برج بسازن..که چی بشه؟..من هیچ وقت حاضر نمیشم با بهنوش ازدواج کنم..هیچ وقت..اینو بهش بگو نوید..
اریا با حرص به طرف صندلی رفت و نشست..کلافه بود..از زور خشم به خودش می پیچید..
-- من درکت می کنم اریا..کاملا می فهمم که چی میگی..ولی اون باغ به نام اقا بزرگه..اونم گفته تنها وقتی اون باغ به نام اریا میشه که با بهنوش ازدواج کنه..
داد زد :اخه چرا؟..دلیلش چیه؟..
--خودت که بهتر می دونی..میگه اریا و بهنوش از بچگی نشون کرده ی هم بودن..میگه این یه رسمه که از خاندان ما به جای مونده..تنها پسر بزرگ خانواده باید با اون کسی که پدربزرگ انتخاب میکنه ازدواج کنه..و اگر این کارو نکنه از خانواده طرد میشه..
اریا از روی صندلی بلند شد و به تندی گفت :ولی من فقط اون باغ رو می خوام..هرچی ثروت داره بده به بچه هاش یا هر کس دیگه ای که دوست داره..ولی اون باغ ماله منه..بارها اینو بهش گفتم که من اون باغ رو می خوام..بارها خواستم ازش بخرم..خودت که شاهد بودی..حتی پول رو بیشتر از قیمتش گذاشتم رو میز و گفتم بریم این باغ رو بزن به نامم.. ولی اینکارو که نکرد هیچ باهام معامله کرد..چون نقطه ضعفم دستش اومده بود..گفت باید با بهنوش ازدواج کنم تا اون باغ رو بهم بده..ولی فکر کرده..من بمیرم هم با بهنوش ازدواج نمی کنم..

احساس می کرد سرش در حال منفجر شدن است..از زور خشم سرخ شده بود..سرش را در دست فشرد..
نوید که از دیدن او در چنین وضعیتی ناراحت شده بود..کنارش ایستاد و دستش را روی شانه ی او گذاشت..
--اروم باش پسر..اون باغ ماله خودته..براش زحمت کشیدی..یادم نرفته هر وقت دیوارش خراب می شد یا یه جاییش ریزش می کرد خودت تنهایی می رفتی و ترمیمش می کردی..اون باغ به خاطر توست که الان پر از درخت میوه و گله..وقتی میری توش انگار یه تیکه از بهشته..باور کن حیفه که بهت نرسه..ولی اینو بدون من پشتتم و تنهات نمیذارم..هر تصمیمی هم که بگیری من تاییدش می کنم..
اریا سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت..
لبخند ماتی زد و گفت :ولی چطوری باهاش مقابله کنیم..اقابزرگ رو که می شناسی؟..تا حالا نشده به اون چیزی که می خواد نرسه..شده هر کار بتونه می کنه ولی به هدفش می رسه..
--درسته..راه سختی در پیش داری..باید با برنامه بریم جلو..باید بفهمیم نقطه ضعفش چیه..
اریا پوزخند و گفت :خودت خوب می دونی اون هیچ نقطه ضعفی نداره..
نوید لبخند خاصی زد و نگاهش کرد :شاید هم داره و ما ازش بی خبریم..
اریا مشکوک نگاهش کرد وگفت :چی می خوای بگی؟..
--هنوز هیچی..ولی اقابزرگ خیلی زرنگه..بیخودی اتو دست کسی نمیده..خیر سرمون سروان و سرگرد این مملکتیم..به یه دردی باید بخوریم یا نه؟..گره از حل همه ی معماها باز می کنیم و مجرم رو دستگیر می کنیم..حالا نمی تونیم از پس اقا بزرگ بربیایم؟..ولی خودمونیم..هیتلریه واسه خودشا..
اریا لبخند زد وسرش را تکان داد :باهات موافقم..باید با برنامه بریم جلو..گفتی تاریخ دقیق عقد کیه؟..
نوید پاکتی را از جیبش بیرون اورد و به دست اریا داد..اریا بازش کرد..کارت عروسی خودش بود..گوشه ی کارت اسم اریا و بهنوش خودنمایی می کرد..
با خشم کارت را در دست فشرد و زیر لب گفت :خوابشو ببینی..من به هیچ وجه تن به این ازدواجه زوری نمیدم..
--همینه..ولی اریا می خوای چکار کنی ؟..
-باید روش فکر کنم..تا الان فکر می کردم یه حرفی زده و ازش گذشته ولی نمی دونستم بدون اینکه منو در جریان قرار بده برام کارت عروسی هم صادر می کنه..این عروسی سر نمی گیره نوید..بهت قول میدم..
نوید نگاهش کرد..اریا مصمم و جدی بود..


اگر بگم اون شب تا صبح هزار بار مرگ رو به چشمم دیدم دروغ نگفتم..
سرمو به دیوار بازداشتگاه تکیه داده بودم و از ته دلم زجه می زدم..صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..
همه ش به این فکر می کردم که بستم نیست؟..دیگه چقدر؟..چقدر باید عذاب بکشم؟..تا کی باید این همه غم و ناراحتی رو تحمل بکنم؟..یعنی خوشبختی نمی تونه سهم منم باشه؟..خدایا فقط یه ذره..یه کم بهم ارامش بده..چرا من انقدر بدبختم؟..
از طرفی هم گیج شده بودم..هر چی فکر می کردم که اخه اون مواد لعنتی چطور سر از کیف من در اورده به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم..
برعکس ..بیشتر سردرگم می شدم..
*******
فردا صبحش یه سینی گذاشتن جلوم که توش یه مقداری نون و پنیر بود..هیچی از گلوم پایین نمی رفت..ولی برای اینکه دوباره سرگیجه نگیرم 2 تا لقمه خوردم..فقط همین..این 2تا لقمه هم تو گلوم گیر می کرد وپایین نمی رفت..به زور اب می دادمش پایین..
اشکم دقیقه ای بند نمی اومد..هر وقت یاد بدبختیام می افتادم خود به خود اشکام جاری می شد..نمی دونستم ساعت چنده..از نگهبان پرسیدم گفت 8..
چند دقیقه گذشته بود که در بازداشتگاه باز شد و نگهبان صدام زد..سریع رفتم بیرون..نور بازداشتگاه خیلی کم بود وقتی اومدم بیرون نور چشمم رو زد..کمی چشمامو ماساژ دادم تا به نورش عادت کردم..
همون زن..ستوان حیدری دستامو گرفت و جلو نگه داشت..باز اون دستبند لعنتی رو زد به دستام..نمی دونم چه حسی بود ولی همین که این دستبند به دستام زده می شد انگار مرگ رو جلوی چشمام می اوردن..ازش متنفر بود..از سردی دستبند اهنی مورمورم شد..تنم می لرزید..یعنی منو کجا می برن؟..
جلوی اتاق جناب سرگرد ایستاد..همون موقع در اتاق باز شد و سرگرد اومد بیرون..لباس سبز نظامی تنش بود و کلاه نیروی پلیس هم رو سرش بود..نگاهش پر از جذبه بود..نیم نگاهی بهم انداخت ..با ترس نگاهش می کردم..نمی دونم چه سری بود همین که نگام می کرد یخ می کردم..
ازش حساب می بردم؟..می ترسیدم؟..خودم هم نمی دونم.. ولی اولین بار بود اینجوری می شدم..یه ترس خاصی داشتم..شاید به خاطر جذبه و نگاه خشک و جدیش بود..
رو به حیدری گفت :بیارش تو ماشین..
--اطاعت قربان..
دستبند که به دستم بود بازوم رو هم محکم چسبید و دنبال خودش کشید..میگم کشید چون اصلا رمقی نداشتم دنبالش برم..
جناب سرگرد جلو می رفت ما هم پشت سرش بودیم..منو نشوندن تو ماشین حیدری هم کنارم نشست..
سرگرد هم جلو نشست و دستور حرکت داد..راننده اطاعت کرد و ماشین رو به حرکت در اورد..
ای کاش لااقل بهم می گفتن منو کجا می برن..نمی تونستم چیزی نگم..
با صدای لرزونی رو به حیدری اروم گفتم :منو کجا می برین؟..
جوابمو نداد و سکوت کرد..حرصم گرفت..چرا جوابمو نمیده؟..
ترسیدم از سرگرد بپرسم ولی خب این برام مهم بود که بدونم و نمی تونستم ازش بگذرم..
تمام توانمو جمع کردم ورو به سرگرد گفتم :منو کجا می برین؟..
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت..دوباره به حالت اولش برگشت و با صدای خشکی گفت :دادگاه..
با بغض گفتم :به مادرم هم گفتید؟..
--نه..لازم نبود..
-چرا؟..
سکوت کرد..

دیگه چیزی نگفتم..بازم خوبه جوابمو داد..دادگاه؟!..وای خدا نکنه بعدش منو بفرستن زندان؟..اگر اینجوری بشه بی خیاله گناه حتما خودمو می کشم..خفت وخاری تا چه حد؟..منم ادم بودم..تا یه حدی طاقت داشتم ..دیگه نمی تونم..

ماشین متوقف شد..حیدری رفت بیرون و منو هم اورد بیرون..هر کس از کنارم رد می شد نگاه بدی بهم می انداخت..از زور شرم سرمو انداخته بودم پایین و سرخ شده بودم..بغض نشسته بود تو گلوم..منتظر بود بشکنه و بدبختیمو نشون بده..ولی نمی خواستم اینطور بشه..اینجا جاش نبود..ولی داشت خفه م می کرد..
خدایا هیچ کس رو اینجوری بی گناه خار و خفیف نکن..حس خیلی بدیه ..اینکه بی گناه بگیرنت جلوی مردم اینطور سرافکنده بشی واقعا بده..
توی راهروی دادگاه ایستادیم..سرگرد رفت تو اتاق..یه مامور روبه روم و یکی هم که همون ستوان حیدری بود درست کنارم ایستاده بود..
یکی از حلقه ی دستبندا رو باز کرد وبست به موچ خودش..کنارم ایستاد..
تمام مدت سرم پایین بود..ولی سنگینیه نگاه مردم رو به خوبی حس می کردم..
توی اون لحظه اگر بهم می گفتن ارزوت چیه؟..می گفتم ای کاش زمین دهان باز می کرد و منو می کشید تو خودش..
از زور شرم داشتم اب می شدم..خدایا منوببین..بدبختیامو نگاه کن..عذاب کشیدنمو ببین..منم بنده ت هستم خدا..منم یه بدبختم..یه دختر بیچاره که تو این سن کم اینطور داره نابود میشه..نذار بیش از این خار بشم..یا جونمو بگیر یا نجاتم بده..
دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..همونطور که سرم پایین بود اشک از چشمام جاری شد..قطره قطره می چکید جلوی پام..نگاهم به زمین بود..از بس سرمو خم کرده بودم که حس می کردم گردنم دیگه صاف نمیشه..
خشک شده بودم..از شرم بود..از این نگاه های مزاحم..
خدایا خودت نجاتم بده..
من دیگه طاقتشو ندارم..
*******
سرگرد داخل رفت و نامه ی دادگاه را به منشی داد..بعد از بررسی ان گفت که باید صبر کنید..
اریا از اتاق بیرون امد..بهار و حیدری کنار دیوار ایستاده بودند و ان یکی مامور هم روبه رویشان کنار دیوار ایستاده بود..
سر بهار پایین بود..اریا صورتش را ندید..حدس می زد از نگاه های مردم شرمسار است..
اخم هایش بیش از پیش درهم رفت..در دل گفت :یکی نیست بهشون بگه بدبختیه مردم هم دیدین داره؟..

زیبایی بهار همه را تحت تاثیر قرار داده بود..همه انگشت به دهان مانده بودند که این دختر زیبا به چه جرمی دستگیر شده؟..عده ای هم کناری تجمع کرده بودند و او را نگاه می کردند..
اریا صبرش تمام شد..با جدیت تمام به طرفشان رفت و با صدای بلندی گفت :به چی نگاه می کنید..برین رد کارتون..اومدید دادگاه کارتونو انجام بدید یا وایسید اینجا مزاحمت ایجاد کنید؟..برین..سریع..
مردم با دیدن اریا و لحن خشک وجدیش ترسیدند و هر کدام به سمتی رفتند..
دوتا مرد جوون همچنان به بهار خیره شده بودند..اریا با خشم غرید :مگه با شماها نبودم؟..برین رد کارتون..

ان دو با ترس نگاهش کردن و سریع ازانجا دور شدند..
بهار سرش را بلند کرد و به اریا نگاه کرد..نگاهش قدرشناسانه بود..نگاهی دردکشیده ..نگاهی اشک الود و پر از غم..غمی که از طراوت سبزی چشمانش کاسته بود ..ولی همچنان زیبا بود..
نگاه اریا در چشمان غمگین بهار گره خورد..ولی سریع نگاهش را برگفت..اما هنوز هم ان چشم ها جلوی دیدگانش بود..
مگر می شد انها را فراموش کند؟..کنار دریا..زمانی که او را از مرگ نجات داده بود..جلوی ویلای کیارش صداقت وقتی بهار با جدیت تمام جواب اریا را می داد..چشمانش وحشی بود..یک سبز زیبا و وحشی..نگاهی گستاخ..ان مهمانی..زمانی که از پشت نقاب با او حرف زده بود..زمانی که بهار گفت لب به محتویات ان لیوان نمی زند رنگ نگاهش پر از صداقت بود..نگاهش شاداب بود..شاهد خنده های او بود..زمانی که به مهمان ها نگاه می کرد ومی خندید..ان نگاه..ان سبزی چشم ها شاداب بود..پر از طراوت.. زندگی..ولی الان..این نگاه..به ان چشمان سبز شباهتی نداشت..بی فروغ بود..پر از غم بود.. ولی همچنان زیبا بود..

در دل گفت :واقعا حیف..حیف همچین دختری که کیارش اینطور ازش سواستفاده کرد..مطمئن نیستم ..شاید هم برای کیارش مواد جابه جا می کرده..ولی نگاهش و کلامش یه چیز دیگه میگه..توی مدت خدمتم با مجرمین زیادی برخورد داشتم و می دونم کی دروغ میگه و کی حرفاش راسته..ولی این دختر..
امروز چند بار خواست به مادر بهار زنگ بزند و بگوید امروز دادگاهی می شود.. ولی نتوانست..مادر بهار بیمار بود..دیدن دخترش در چنین وضعیتی درست نبود..وظیفه ش حکم می کرد خبر دهد ولی این حس باعث شد زنگ نزند..
با خود گفت که بعد از نتیجه ی دادگاه به او خبر می دهد و نتیجه را اعلام می کند..از نظر خودش اینطور بهتر بود..
از گوشه ی چشم نگاهش کرد..سرش پایین بود..
در اتاق باز شد و منشی صدایشان زد..
سرگرد رو به مامور گفت :تو همینجا باش..
--اطاعت قربان..
حیدری و بهار..همراه سرگرد وارد اتاق شدند..روی صندلی نشستند..منتظر قاضی بودند که او هم بعد از چند دقیقه امد..
همگی به احترامش از جای خود بلند شدند..
*******
نگاهم به قاضی ..پر از وحشت بود..یه نفر کنارش نشسته بود و روی برگه یه چیزایی می نوشت..
محیط بدی بود..خشک و ترسناک..
قاضی پرونده ای که روی میزش بود رو باز کرد ونگاهش کرد..
بعد از چند لحظه گفت :بهار سالاری..فرزند سامان..
از پشت عینکش نگاهم کرد وگفت :درسته؟..
صدام می لرزید :ب..بله اقای قاضی..درسته..
--متهم به جایگاه بیاد..
حیدری از جاش بلند شد و دستبند دور دستش رو باز کرد وبه اون یکی دستم زد..منو برد به جایگاه متهم و خودش کنار ایستاد..
به هیچ کس جز قاضی نگاه نمی کردم..خیلی می ترسیدم..تازه می فهمم عذابی بالاتر از اونی که من می کشیدم هم هست..این عذاب از عذاب فقر وبیچارگی بالاتره..
این حسی که الان داشتم درست مثل این بود که عزرائیل داره اروم اروم جونتو می گیره..زجراور بود..مرگ تدریجی..

صدای سرد و خشک قاضی توی اتاق پیچید :چه موادی همراه داشتی؟..چقدر؟..از کی گرفته بودی؟..قرار بود به کی تحولش بدی؟..
وقتی این سوالا رو شنیدم دلم می خواست همونجا بزنم تو سر خودمو بگم بابا به پیر به پیغمبر من خبر ندارم..چرا هی اینارو از من می پرسید؟..
نالیدم : من از هیچی خبر ندارم اقای قاضی..نمی دونم اون مواد چطوری سر از کیف من در اورده..من بی گناهم..
--خانم محترم..طبق این گزارش جناب سرگرد اریا رادمنش..100 گرم شیشه از تو کیف شما پیدا کرده..در هر صورت مواد تو کیفتون بوده..کسی هم از نیروهای پلیس قصد نداره به شما تهمت بزنه..
سکوت کوتاهی کرد وبعد از چند لحظه گفت :معتادی؟..
وای خدا اینا چی میگن؟..چشمام از زور تعجب گرد شد..
تند تند گفتم :نه اقای قاضی ..این چه حرفیه؟..اگر شک دارید خب ازمایش میدم..توروخدا اینو نگین..
زدم زیر گریه..دستمو گرفتم جلوی دهانم..اشکام دیگه راه خودشونو به خوبی یاد گرفته بودن..ناتوان شده بودم..
--بسیار خب..به قیافه ت هم نمیاد معتاد باشی..ولی باید ازمایش بدی.. فقط فروشنده بودی؟..
دیگه نمی تونستم حرف بزنم..ولی باید هرطور شده از خودم دفاع کنم..سکوت من فایده ای نداره..
با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم :نه..به خدایی که بالای سرمونه قسم..به قران قسم من از هیچی خبر نداشتم..من بی گناهم..باور کنید..تورخدا حرفامو باورکنید..
هق هق می کردم و اینارو می گفتم..
قاضی با لحن خشکی گفت :دختر جون چرا قسم می خوری؟..ازت سوال می کنم جواب ب


مطالب مشابه :


دانلود رمان

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - دانلود رمان - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان هوس و گرما

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان هوس و گرما - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان دریا 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان دریا 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون هرچقد




رمان عشق و احساس من قسمت ششم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان عشق و احساس من قسمت ششم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




عاشقی زلزله

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - عاشقی زلزله - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناهکار قسمت یازدهم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناهکار قسمت یازدهم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




خاله بازی عاشقانه

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - خاله بازی عاشقانه - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان رویای نیمه شب - قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




رمان مجنون 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان مجنون 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناه کار قسمت 13 و 14

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناه کار قسمت 13 و 14 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




برچسب :