رمان همکار مامان8

وقتی رفت برای خوش لباس بگیره،از فرصت استفاده کردمو رفتم داخل یکی از مغازه ها.با دیدن لباس زیرای توری مشکی توی مغازه،وسوسه شدم اونارو بخرم.همه رنگی داشتم جز مشکی؛اونم توری با سوتین بی بند.وقتی از مغازه بیرون رفتم،سهند رو دیدم که دو تا پاکت دستش بود.کلی خرید کرده بود.پرسیدم:

-«یه وقت سلیقه منو نپرسی؟»

گفت:

-«مثلاً واسه خودم لباس خریدم!»

چیزی نگفتم.چند لحظه بعد که رفتیم لباس مجلسی بگیریم،دستمو روی لباسی گذاشتم که فقط چند وجب پارچه داشت.سهند اخماشو روی هم کشید و گفت:

-«این که خیلی لختیه!»

-«مثلا میخوام واسه خودم لباس بخرم!»

چیزی نگفت.خودمم زیادی از اون لباس خوشم نمیومد.رفتیم داخل مغاره.با دیدن پیراهن سفید بی آستینی که با تور های ظریف و مروارید های درشت تزئین شده بود،گفتم:

-«همینو میخوام.»

سهند چیزی نگفت.اول لباسو پرو کردم.وقتی پوله لباسو دادم،سهند بیرون از مغازه با عصبانیت پرسید:

-«چرا وقتی یه مرد باهاته،خودت پول لباسو میدی؟»

-«مگه قرار بود واسه تو لباس بخرم؟مال خودم بود،خودمم حساب کردم!»

-«وقتی با منی،دفعه ی آخرت باشه همچین کاری میکنی.»

با هم آبمیوه خوردیم.بعدم برگشتیم خونه.دو ساعت تا مهمونی مونده بود.رفتم اتاقم که آماده شم.دو دست لباس اضافی برداشتم که احیاناً اگه نیاز شد،بپوشم.یاد حرفای سهند افتادم.بعد طوری که انگار با عالم و آدم سر لج داشتم،جلوی میز آرایش نشستم.گرچه چیز زیادی نمیدونستم،اما اون شب میخواستم یه طوری به نظر برسم که اقلاً بتونم به سهند کمکس کرده باشم.به صورتم کرم پودر و رژگونه زدم.از رژلب صورتی روشن استفاده کردم که فوق العاده به پوست روشنم میومد.اما خط چشم نکشیدن.بلد نبودم.میترسیدم بزنم خرابش کنم.فقط به مژه هام یه کم ریمل زدم که چندان بی اثر نبود.وقتی به صورتم نگاه کردم،لبخندی از سر رضایت زدم.چند تا وسیله های آرایشیمم توی کیفم ریختم.حسی بهم  مبگفت بهشون نیاز پیدا میکنم؛به خصوص رژلبای خوش عطر میوه ایمو.شالمو گره زدم و بعد از پوشیدن مانتوی قرمز و جین آبیم از اتاق بیرون رفتم.با صدای بلند گفتم:

-«سهند!کجایی؟من آمادم.»

حالا کی دنبال این بگرده میخواستم برم پایین که در اتاق سهند باز شد و سهند بیرون اومد.اول از همه،رایحه تلخ و سحر آمیز ادکلنش به استقبالم اومد.اما بعد،این تیپ و قیافش بود که خشکم کرد.کت و شلوار مشکی خوش دوختی پوشیده بود.موهای مشکیشو به زیبایی حالت داده و لبخندی رو لباش بود.همونطور که وراندازش میکردم،سوتی کشیدم:

-«به!چیکار کردی با خودت پسر؟»

آروم زمزمه کرد:

-«امشب خوشگل شدی!»

توجهی نکردم.پرسیدم:

-«نکنه میخوای با گاری بریم؟»

-«تا چند لحظه ی دیگه آژانس میرسه.»

آژانس!کاش لااقل مامان ماشینشو با خودش نمیبرد.یه طره موی سمج روی پیشونیم افتاده بود و چشمامو اذیت میکرد.سهند خم شد و موهامو از رو پیشونیم کنار زد.نمیدونم چرا احساس کرد یه دفعه هوا گرم شد.چند قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:

-«بریم پایین!»

قبل از اینکه آژانس برسه،سهند با ملایمت گفت:

-«پژوا!خواهش میکنم سعی کن.....طوری رفتار کنی که اونا....متوجه نشن که ما....»

گفتم:

-«خیلی خب بابا.»

رفتم توی حیاط.چند لحظه بعد،آژانس رسید.منو سهند به ویلایی رفتیم که تا به حال ندیده بودم.راستش اولش یه طورایی دلهره داشتم.میترسیدم گند بزنم به ماجرا و همه چیزو خراب کنم.از طرفی میترسیدم مامان یه روزی متوجه شه.سهند با گرفتن دستم،لرزشارو آروم کرد.با هم رفتیم داخل.چند تا زوج جوون داشتن کباب درست میکردن.هیچ کدومشونو نمیشناختم.ینی اصلاً دلیلی نداشت که بشناسم.سهند سرشو خم کرد و آهسته گفت:

-«اونی و که لباس صورتی پوشیده نگاه کن.»

به دختری نگاه کردم که لباس بی آستین صورتی پوشیده بود.موهای صاف و بلند مشکی داشت که اطرافش میرقصیدند.آرایشش زیاد تند نبود.اما به نظر میرسید زیادی روز صورتش کار کرده که آرایشش توی چشم نزنه.خوشگل بود.گونه های برجسته و پوست لطیفی داشت.گفتم:

-«خوشگله!»

سهند آهی کشید:

-«حالا اخلاقشم دستت میاد.»

-«دختره همینه؟»

-«آره خب.»

آب دهنمو به سختی قورت دادم.فکر نمیکردم در حد این دختر باشم.راستش نبودم.اون هم خوشگل تر بود هم خوشتیپ تر.با لحن سردی پرسیدم:

-«اسمش چیه؟»

-«سپیده.»

جلوتر که رفتیم،سپیده با دیدن سهند،لبخند پهنی زد و دست سهندو فشرد.اما با دیدن من،صورتش در هم رفت.سهند گفت:

-«معرفی میکنم،نامزدم پژوا.»

یکی از پسرا گفت:

-«نمیدونستم سلیقت با بقیه فرق داره سهند جون!»

سرشو به سند نزدیک کرد و با اینکه سعی میکرد آهسته حرف بزنه،اما همه تقریباً شنیدن چی گفت:

-«جوجه پسند شدی سهند!»

سهند لباشو روی هم فشار دادو چیزی نگفت.دلم میخواست با پشت دست بزنم توی صورت پسره.سهند گفت:

-«ول کن حمید.»

چند نفر دیگه هم اونجا بودند که به نوبت خودشونو معرفی کردند اما اسمشون تو خاطرم نموند جز یکی از دخترا که اسمش سایه بود و به نظر میرسید نسبت به بقیه قابل تحمل تر باشه.میز شامو چیده بودند.سهند دستمو کشید.نمیدونستم چیکار کنم.سهند ناراحت نمیشد اگه روپوشمو در میاوردم؟مونده بودم چیکار کنم.کنار سهند نشستم و تقریباً سعی کردم ساکت باشم.اما نمیشد دربرابر هر حرفی سکوت کرد.وقتی سهند داشت برام شام میکشید،حمید پرسید:

-«پژوا جان!مامان بابات چطور راضی شدن با این سن کم نامزد کنی؟»

لبامو روی هم فشار دادمو گفتم:

-«به نظر میرسه خودتم همچین تا الان خروس نشده باشی!»

یکی از پسرا زد زیر خنده و به نامزدش گفت:

-«منظورش اینه که حمیدم هنوز جوجست.»

سایه:

-«خب حمید جان!راست میگه.هنوز خودت بیست و دو سالت تموم نشده.»

سپیده گفت:

-«اقلاً یه فکلی در آورده.»

نامزد سایه گفت:

-«راستش من سی و هشت سالمه.ولی صورتم زیادی مو در نمیاره.منظورتون اینه که منم هنوز بچم؟!»

سهند:

-«بیخود دلتو خوش نکن.تو دیگه داری میری قاطی پیرمردا.واسه همین ریش و سیبیل نداری.»

همه خندیدند جز حمید که کارد میزدی خونش در نمیومد.خصمانه به من نگاه میکرد.سایه پرسید:

-«دانشجوئی پژوا جان؟»

-«فعلاً نه.»

حمید:

-«طفلک بهش میاد تازه روپوشه دبیرستانشو در آورده باشه.»

بی توجه بهش گفتم:

-«اگه سهند موافق باشه میخوام داروسازی بخونم.»

یه طوری دستمو رو بازوی سهند گذاشتم که کلی حیرت کرد.باورش نمیشد از پس نقشم بربیام.آهسته پرسیدم:

-«مگه نه سهند؟»

سهند:

-«ها؟آره...آره....»

از زیر میز،به پاشنه اش زدم که یه خرده حواسشو جمع کنه.بعدم رو کردم به بقیه و در حالی که ریلکس چنگالمو توی هوا تکون میدادم،گفتم:

-«من سهندو به خاطر همین لبخنداش انتخاب کردم.»

سهند سرفه ای کرد.با شیطنت به چهرش نگاهی انداختمو با خودم گفتم:

-«کجای کاری آقا سهند؟»

سایه پرسید:

-«چطور با هم آشنا شدین؟»

دهنمو باز کردم که چیزی بگم اما سپیده گفت:

-«ای بابا،سایه وقت گیر آوردی.واسه این حرفا بعداً هم وقت هست.فعلاً غذا رو بخورید که از دهن افتاد.»

 

                                  "پایان صفحه151"


مطالب مشابه :


رمان همکار مامان 1

رمان همکار مامان 1. تاريخ : دوشنبه نهم تیر 1393 | 17:48 سایت مرجع دانلود. آپلود سنتر حرفه




رمان همکار مامان 12

رمان همکار مامان 12. تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم آذر 1393 | 19:28 | نویسنده : سایت مرجع دانلود.




رمان توسکا-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم شاید همکار




رمان همکار مامان7

رمان همکار مامان7 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - هیششش مامان! 19رمان همکار مامان.




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم همکار مامان.




رمان لاله-3-

رمان,دانلود رمان,رمان مامان برای شام ماهیچه سفارش خسته نباشید جناب ، همکار




رمان همکار مامان8

رمان همکار مامان8 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان لاله-5-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان لاله مامان : 19رمان همکار مامان.




رمان همکار مامان4

رمان همکار مامان4 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




برچسب :