63 روزای بارونی

ترسا گیج بهش خیره موند ... چی کار کرد؟ بلند شد؟!!! ترسا رو پس زد؟! بغلش نکرد؟! چرا؟! آخه چرا؟! آرتان کلافه پشتشو به ترسا کرد ... بعضی وقتا براش سخت بود که خیلی هم خونسرد باشه و کم می آورد ... درست مثل اون لحظه. چند نفس عمیق پی در پی کشید تا حالش طبیعی بشه و بتونه خودشو کنترل کرده بعدش چرخید سمت ترسا و گفت:
- گفتی حرفاتو؟ تموم شد آره؟!
ترسا بی حرف با چشمای متعجب هنوزم بهش خیره مونده بود ... داد آرتان بدنش رو لروزند:
- با تو بودم!
سرش بی اراده تکون خورد ... بالا پایین ... آرتان زیپ ساکش رو کشید و گفت:
- فکر نمی کنی یه کم دیر تصمیم گرفتی حرف بزنی؟!! خیلی ازت خواستم بگی چی شده! خواستم این بازی رو با زندگیمون شروع نکنی ... اما کردی! به هیچی و هیشکی جز خودت فکر نکردی ... بله تو با دیدن اون صحنه ها ذهنت منحرف شد ... اما بدکردی ترسا ... یه طرفه به قاضی رفتی ... رفتی وکیل گرفتی!!!
داد کشید:
- برای من وکیل گرفتی درخواست طلاق دادی!!! زنی که اسم طلاق رو بیاره رو باید چی کارکرد به نظرت؟!! طلاقت می دم ترسا ... باید ببینی داشتی با زندگیت چه می کردی ... باید لمسش کنی ... پشیمونی دیگه سودی نداره ... سراغ آترین هم نیا ... روز دادگاه می بینمت ...
بعد از این حرف ساکش رو برداشت ... چنان دسته ساک رو توی مشتش فشار داد که دستش تیر کشید ... پاهاش فریاد نرفتن سر داده بودن اما باید می رفتن ... با سرعت رفت سمت در ... لحظه آخر که پاشو از خونه گذاشت بیرون صدای هق هق بلند ترسا رو شنید... دستش رو دستگیره در موند ... خواست بیخیال بشه ... اما نشد ... نتونست ... غرورش له شده بود ... زندگیش به تاراج رفته بود ... باید این بازی رو ادامه می داد ... فعلا چاره ای جز این نداشت ...
***
گان رو تنش کرد ... ماسک سبز رنگ رو هم جلوی دهنش بست و با چشمای خونبار دنبال پرستار سپید پوش راه افتاد ... هم خوشحال بود هم ناراحت ... ویولتش جون سالم به در برده بود اما هنوز معلوم نبود نتیجه عمل چی شده ... دکترا می گفتن رضایت بخش ... اما این رضایت بخش یعنی چی؟!! یعنی اینکه ویولت زنده مونده و سالمه؟! یا اینکه فقط زنده مونده اما ممکنه نقص عضو شده باشه؟! سرشو محکم تکون داد ... برای مهم نبود ... مهم این بود که ویولت نفس بکشه همین و بس ... اما در هر صورت فکر کردن بهش آزارش می داد ... پرستار نزدیک تختی ایستاد و گفت:
- فقط پنج دقیقه!
آراد مبهوت به ویولت با سر باندپیچی شده زل زده بود ... نشنید پرستار چی گفت و نفهمید کی رفت ... دست لرزونش رو جلو برد و دست ویولت رو توی دستش گرفت ... گرم بود و این نشون می داد هنوز امید داره ... امید به زندگی و زنده بودن ... نفس عمیقی کشید تا بغضش رو قورت بده ... دست آزاد شرو بالا برد و ماسکش رو کنار زد .. خم شد روی صورت ویولت و با همه عشق و تمناش چشماشو بوسید ... قلبش تو سینه بی قراری می کرد ... دلش تنگ بود برای چشمای طوسی آبی همسرش دلش تنگ بود ... برای شیطنتاش ... برای بازی گوشی هاش ... اون که با یه آخ گفتن ویولت قلبش از طپش می ایستاد چطور تا اینجا و این لحظه دووم آورده بود؟! ویولتش با این وضع میون مرگ و زندگی افتاده بود روی تخت و اون لعنتی هنوز داشت نفس می کشید ؟! چقدر بی وفا بود ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... نالید:
- خدایا ... ویولتمو پس بده ... تو رو به علی ویولتمو ازم نگیر ... می دونی که همه زندگیمه ... می دونی که همه دنیامه ... نبرش خدا ... می دونم توی این روزگار ویولت من یه گله و برای این دنیا زیادی ... اما اونو به قلب من ببخش ... هیچی ازت نمی خوام فقط ویولتو می خوام .. بذار بازم صدای خنده هاشو بشنوم بذار بازم دنیامو توی چشماش ببینم ... خدایا منو بی ویولت تنها نذار ... اینجوری امتحانم نکن ... می دونی که هر کار بکنی می گه صلاحو حکمتت بوده می دونی که کفر نمی گم می دونی که هیچ وقت عددی نیستم که بخوام طردت کنم ... با این وجود ازت می خوام این هدیه شیرینی رو که یه روز خودت بهم دادی ازم نگیری ... بذار بازم مال من باشه ... بذار بازم دنیامو رنگی کنه ... به حق علی اگه ویولتم چشماشو باز کنه نذر می کنم هر سال روز تولد و شهادت آقا نذرمو سه برابر کنم ... خدایا به دل من روسیاه نگاه کن ... طاقت ندارم یه روز رو بی اون زندگی کنم! یا با هم ببرمون یا اونو بهم پس بده .... همینو می خوام خدا ... فقط همین ...
بعد از این حرفا سرشو گذاشت لب تخت ویولت و دست ویولت رو گذاشت روی سرش ... می خواست حس کنه ویولت داره نوازشش می کنه ... درست مثل همون موقع ها ... و چقدر این آرامش براش زیاد و واقعی بود که نا خودآگاه خوابش برد و پلکاش روی هم افتاد ...
وقتی پرستار برای اخطار بهش نزدیک شد و دید که خوابش برده دلش نیومد بیدارش کنه ... اجازه داد همونطور بی صدا کنار ویولت بخوابه ... با دیدن دست ویولت روی سر آراد لبخند زد و بخش ای سی یو رو ترک کرد ...
***
با دست چادرش رو روی سرش صاف کرد و داد کشید:
- میثم بریم؟!!
میثم از آشپزخونه بیرون اومد ، دستای خیسش رو کشید روی پاچه شلوارش و گفت:
- بریم آبجی ...
اما با دیدن مرجان با چادر مشکی تعجب کرد و گفت:
- چادر سرت کردی؟
مرجان لبخندی زد و گفت:
- آره طوریه؟!
- نه ... اما چرا ؟!!
- همین جوری ...
بعدش سریع راه افتاد سمت در و گفت:
- بریم دیره ... دیگه رامون نمی دن تو بیمارستان ...
مامانشون رفته بود مدرسه جلسه اولیا مربیان برای مروارید ... بعد از شاغل شدن میثم یه کم از کارش رو کم کرده بود ... هر دو از خونه خارج شدن و میثم گفت:
- چند وقته خیلی عجیب شدی مرجان!
مرجان پوزخندی زد و گفت:
- چطور؟
- خوب دیگه خروس جنگی نیستی ... خیلی توی خودت می ری ... حالا هم که این چادر!
مرجان بازم پوزخندی زد و گفت:
- چیزی نیست ... خوبم ...
میثم مشکوک بهش نگاه کرد ... مطمئن بود یه اتفاقی توی زندگی خواهرش افتاده ... اما چه اتفاقی و چه جوریش رو نمی دونست! با خودش قسم خورد که سر از کار مرجان در بیاره ...


مطالب مشابه :


80 روزای بارونی

رمان رمان ♥ - 80 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص برای همینم وقتایی که توی




85 روزای بارونی

85 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امروز هم برای همین اومدم




روزهــای بارونـــی _ جدید| با فرمتهای | آندروید | آیفون | جاوا | پی دی اف|

دانلود کتاب هابی رمان و نرم افزارهای کاربردی فقط برای گوشیهای جاوا روزای بارونی




86 روزای بارونی

رمان رمان ♥ - 86 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان مامان طناز با کلی شک خواسته بود برای




63 روزای بارونی

رمان رمان ♥ - 63 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص - برای من وکیل گرفتی درخواست




81 روزای بارونی

81 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پس برای چی




برچسب :