منم بازی 3

آناهيتا با رادمان دست داد و كنارش ايستاد. رادمان يه نگاه به من انداخت و با آناهيتا رفتن روي يه مبل دو نفره نشستن. آناهيتا پاي چپشو انداخت روي پاي راستش و طوري نشست كه ران هاش خوب مشخص مي شد. شيما و نيما هم كه باهم مي رقصيدن و من مونده بودم بيكار. همونجا روي يه مبل نشستم كه فرهاد اومد پيشم و گفت:

-با يكم قدم زدن موافقي؟!

از جام پا شدم و اونم دستمو گرفت. وقتي از جلوي رادمان و آناهيتا رد مي شديم متوجه ي نگاه خشمگينش شدم ولي مي دونستم كه چيزي نمي گه.

با فرهاد رفتيم بيرون. با اينكه حوصله شو نداشتم ولي باهاش همراهي مي كردم. كنار استخر نشستيم و فرهاد گفت:

-نيما مي گفت واسه تحصيل اومدي اينجا! درسته؟!

سرمو تكون دادم.

-با رادمان يه جا زندگي مي كنين؟!

برگشتم و نگاش كردم. منظورش چي بود؟!

-آره! چطور؟!

-هيچي! همين طوري پرسيدم.

-آهان!

ديگه هيچ كدوم حرفي نزديم. مي خواستم بلند شم كه نمي دونم پام به كجا گير كرد كه يه دفعه افتادم تو بغل فرهاد و هردومون افتاديم رو زمين. من روي فرهاد بودم و اون دستشو روي كمرم قفل كرده بود. ازش خجالت كشيدم و خواستم بلند شم كه نزاشت و محكم تر بغلم كرد. با تعجب گفتم:

-چي كار مي كني؟!

-مگه ديوونه م كه ولت كنم؟!

-ولم كن فرهاد! اين كارا چيه؟!

همونجور كه بغلم كرده بود چرخيد و اومد روم. زمين سرد بود.

-سردمه فرهاد! ولم كن!

اما انگار اون ول كن نبود. لب هاشو به لب هام نزديك كرد و گفت:

-مي دوني... تو خيلي شهوت انگيزي!

با ترس نگاش كردم.

-منظورت چيه؟!

لباشو روي لبام گذاشت و محكم مكيد.پر از شهوت بود. هولش دادم و سريع بلند شدم. بازم خواست بياد طرفم كه تهديدش كردم:

-اگه يه قدم ديگه برداري هرچي ديدي از چشم خودت ديدي!

با خنده ي مسخره ش اومد جلو.

-مثلا مي خواي چي كار كني؟!

يه لگد زير چونه ش زدم كه نزديك بود پرت شه توي استخر. سريع دستشو گرفتم كه تونست تعادلشو حفظ كنه. برام دست زد:

-عاليه!

-بهت گفتم نزديك من نشو! اين يه اخطار بود!

يكم خودمو مرتب كردم و خاك هاي پيراهنمو تكون دادم و برگشتم داخل. تا پام رو گذاشتم داخل مستخدم اومد و گفت كه غذا حاضره!

سر ميز شام رادمان و آناهيتا كنار هم نشسته بودن. فرهاد اومد و جلوم نشست. پسره ي كنه انگار خوشش ميومد كتك بخوره!

رادمان خيلي زود پا شد و رفت. منم با اينكه اشتها نداشتم ولي از جام تكون نخوردم كه رادمان فكر كنه بي خيال دارم شامم رو كوفت مي كنم!!

وقتي برگشتم ديدم رادمان و آناهيتا با خنده مشروب مي خورن. توي همون موقع صداي موزيك بلند شد و چند نفر رفتن وسط. مونده بودم چي كار كنم كه باز سر و كله ي فرهاد مزاحم پيداش شد. بازومو گرفت و گفت:

-چيه عزيزم؟! چرا ناراحتي؟!

چپ چپ نگاش كردم كه دستشو برداشت. رادمان اومد سمتم و يه نگاه به فرهاد و بعد يه نگاه به من انداخت و گفت:

-آماده شو بريم.

از اينكه جلوي فرهاد بهم دستور دادم بدم اومد. با اخم گفتم:

-تو برو! من خودم برمي گردم.

صورتش سرخ شد و دستشو مشت كرد. خيلي عصباني شده بود:

-بهت گفتم آماده شو!

مثل خودش دستمو مشت كردم و گفتم:

-منم بهت گفتم خودم ميام!

اگه بش نمي خنديدم همونجا فكمو مياورد پايين! نيما صداش كرد كه مجبور شد بره:

-كه اينطور!

بعد برگشت و با نيما و نياز خداحافظي كرد. نيما با اعتراض گفت:

-ما كه هنوز كيك رو نبريديم. كجا مي خواي بري؟!

-راستش سرم يكم درد مي كنه!

بعد كادوش رو كه يه زنجير بود بهش داد و ازش خداحافظي كرد.


نيما اومد طرف من و گفت:

-خوبه كه تو حداقل نرفتي!

-نه من تا كيك نخورم از جام تكون نمي خورم!

خنديد و گفت:

-پس بيا بريم كيك بخوريم!

-مي خواي زودتر بيرونم كني؟!

بازم خنديد و گفت:

-هميشه يه جواب تو آستينت داري!

كيك رو آوردن و نيما و نياز بريدنش. هرچند تولد نياز نبود اما نيما ازش خواست كه باهم كيك رو ببرن! واقعا كه علاقه ي اين دو خواهر و برادر به هم بي نظير بود. بعد از دادن كادو ها ديگه حوصله ي موندن نداشتم. اصلا من چون مي خواستم رادمان رو حرص بدم موندم. واي اگه رادمان مي فهميد فرهاد منو بوسيده! خدا رو شكر كه نديد وگرنه معلوم نبود چي ميشه! از نياز خواستم كه برام تاكسي بگيره كه فرهاد سريع گفت:

-من مي رسونمت!

نياز: تو هم مي خواي بري فرهاد؟!

فرهاد: آره خسته م! نيما جون بازم بهت تبريك مي گم! فعلا خداحافظ! روشا آماده اي؟!

بزغاله! واسه خودش مي بره، واسه خودش مي دوزه! اصلا انگار من بچه شم! وقتي ديدم نيما و نياز دارن نگام مي كنن ناچار دنبالش راه افتادم.

سوار ماشينش كه شدم درو محكم بستم. لبخند مسخره اي روي لباش بود كه اعصابمو خرد مي كرد.

در طول راه هرچي حرف زد و سوال پرسيد من يا جوابشو ندادم يا به جواب هاي كوتاه بسنده كردم.

جلوي مجتمع نگه داشت و وقتي من خواستم پياده بشم گفت:

-صبر كن! مي شه شماره تو داشته باشم؟!

-واسه چي؟!

-خب شايد بتونيم بيشتر باهم آشنا شيم!

-لازم نكرده!

-بابا اصلا هرچه قدر مي خواي كتكم بزن! فقط اون شماره تو بده!

-كتك اگه بخواي در خدمتم ولي بابت شماره معذورم!

يه دفعه عصباني شد:

-تو فكر كردي كي هستي؟!

-هموني كه تو دنبالش موس موس مي كني!

بعد سريع پياده شدم و درو محكم بستم. وقتي ديدم همونجور نگام مي كنه با صداي بلند خنديدم.

-من بلآخره رامت مي كنم!

بعد يه بوق زد و گاز داد و رفت. همونجا ايستادم و رفتنش رو تماشا كردم. پسره ي از خود راضي! نمي دونم تو خودش چي ديده كه فكر كرده همه عاشقشن!

رفتم داخل ساختمون و شاسي آسانسور رو زدم. آسانسور رسيد و من رفتم داخل. توي طبقه ي دوم ايستاد و يه زن هم اومد داخل! بهش نگاه كردم. همون زني بود كه اون روز با شوهرش منو رادمان رو داخل آسانسور در حال جنگ ديده بود. بازم لبخند رو لبش بود و منم بي اختيار بهش لبخند زدم.

-اين دومين باره كه مي بينمتون! تازه اومدين اينجا؟!

-بله! دوسه هفته اي مي شه!

-شما همسر آقاي فرهمند هستين؟!

جالب بود! همه رادمان رو مي شناختن!

-نه! من دختر عموشم! شما خونه تون كدوم واحده؟!

-ما واحد روبه رويي تونيم. خوش حال مي شم بيشتر همديگرو ببينيم. من دريا هستم. همسر آقاي بهروزي!

-هان! پس شما خانم بهروزي هستين؟!

با تعجب گفت:

-بله چطور؟!

آسانسور ايستاد و اومديم بيرون.

- هيچي! اسمتون رو از خانم شادي شنيده بودم.

-خانم خوبيه! البته خيلي مواظب كارهاي آقاي فرهمنده! دليلشو منم نمي دونم! حالا چرا درمورد من حرف مي زد؟!

-راستش زاغ سياه منو رادمان رو چوب مي زد! بفرمائيد داخل!

-اي واي ببخشيد معطلتون كردم!

-اين چه حرفيه! خوش حال شدم.

-من هنوز اسم شما رو نمي دونم!

-روشا هستم.

-روشا جون خيلي دوست دارم بيشتر باهم آشنا شيم.

-من شنبه ها و سه شنبه ها بي كارم. خوش حال مي شم بياين پيشم.

با خوش حالي گفت:

-راست مي گي؟! حتما ميام! خداحافظ!

از خوش حالي اون منم سر حال اومدم. تا خواستم كليدم رو بندازم تو قفل در، در باز شد. يه لحظه ترسيدم. رادمان با چشم هاي سياهش كه حالا خيلي خشمگين شده بودن نگام مي كرد.

خواستم خودمو به بي خيالي بزنم. مانتو و شالم رو درآوردمو روي يه مبل پرت كردم. سعي كردم لحنم آروم باشه:

-قهوه اي چيزي تو بساطت نيست؟!

و خودمو روي مبل پرت كردم و موهامو باز كردم و موهام ريخت دور شونه م. رادمان بهم نزديك شد. دستمو گرفت و بلندم كرد. اولين بار بود كه در كنارش احساس ترس مي كردم. حريف هركي مي شدم حريف رادمان نبودم.

نگاهي به پاهاي لختم انداخت كه سعي كردم باهمون لباس كوتاه بپوشونمشون! با پوزخند و لحن وحشتناكي گفت:

-هه! چيه؟! خجالت مي كشي؟! جلوي فرهاد و نيما كه خيلي راحت بودي!

بوي تند الكل اذيتم مي كرد. معلوم بود كه حسابي مست كرده! نزاشتم بفهمه ازش مي ترسم. نمي دونم چي شد و اون حرف ها رو از كجا آوردم. با لحن خودش گفتم:

-آره! مي دوني چرا؟! چون فرهاد و نيما بهم حال مي دن! مثل تو بي عرضه نيستن كه من هرشب باهاشون زير يه سقف باشم و كاري به كارم نداشته باشن.

با اين حرفم بيشترعصبانيش كردم. دستشو برد بالا كه بهم سيلي بزنه اما توي هوا نگه ش داشت و با دست چپش بازوي دست راستمو گرفت و توي مشتش فشار داد. داشتم از درد مي مردم ولي چيزي نمي گفتم. صورتشو به صورتم نزديك كرد. نفس هاي داغش به صورتم مي خورد و آتيشم مي زد. باورم نمي شد اين همون رادمانه كه اينقدر عصبانيه!

ديدم اگه چيزي نگم دستم از شدت درد بي حس مي شه واسه همين سعي كردم دستمو از دستش جدا كنم. ولي اون ول كن نبود.

بهم نزديك شد. حالا ديگه هيچ فاصله اي بينمون نبود.......

دست راستشو آورد زير چونه م و سرمو كج كرد. توي چشم هام ذل زد و گفت:

- پس مي خواي حال كني، ها؟!

و منوبا خودش كشوند توي اتاق. هنوز بازوم تو دستش بود و درد مي كرد. روي تخت پرتم كرد و اومد روم. نفسم بالا نمي اومد. از ترس بدنم يخ كرده بود. نفس عميقي كشيدم و گفتم:

- چي كار مي كني رادمان؟! برو كنار! تو مستي!

بي توجه به حرف من دستاشو دو طرف بدنم ستون كرد و صورتشو به صورتم چسبوند. تند تند نفس مي كشيد.

- يه حالي بهت بدم كه هيچ وقت يادت نره!

از ترس نفسم بند اومده بود! با ترس گفتم:

- چي مي گي؟! ديوونه شدي؟!

با دستش موهامو كه ريخته بود روي صورتم زد كنار.

دستشو به شدت پس زدم: رادمان ولم كن!

ولي اون دست بردار نبود. بلندم كرد و دستشو برد پشت سرمو چنگ انداخت تو موهام و سرمو كشيد عقب. سرمو تا جايي كه مي تونستم بردم عقب كه كمتر دردم بياد. گلوم اومده بود بالا.

- آخ! رادمان ولم كن! خواهش مي كنم!

خدايا! امشب چه شب مزخرفي بود.چقدر از خودم بدم اومد.

رادمان سرشو برد زير گوشم. داغي نفساش به گردنم مي خورد:

- روشا تو منو ديوونه مي كني!

اختيارش رو از دست داده بود. توي چشم هاش خيره شدم. چند لحظه به هم خيره شديم. چشماش جادوم مي كرد. چرا من هميشه در برابر اين چشا كم ميارم؟!سرمو بردم جلو و صورتمو به صورتش نزديك كردم. به لباي خوش فرمش خيره شدم. ديگه داغ شده بودم و كنترل احساساتم رو از دست داده بودم. همونطور كه من تو چشم هاش خيره شده بودم اونم با نگاه سوازنش بهم نگاه مي كرد. نتونستم طاقت بيارم و لب هاشو عميق و محكم بوسيدم. همزمان حركت دستشو روي كمرم حس مي كردم. از خودم بي خود شده بودم و خودمو بهش فشار مي دادم. با يه دستم پشت گردنشو گرفتم و يه دستمو فرو كردم تو موهاش. يه دفعه عين جن زده ها از روم بلند شد و يه نگاه به من انداخت و سريع از اتاق رفت بيرون.هنوز تو شوك كارهاش بودم.اين چرا همچين كرد؟! چش شده؟!

روي تخت دراز كشيدم. چشم هامو بستم. با اينكه رادمان توي حالت عادي نبود ولي اين كاراش يه حس عجيبي تو دلم ايجاد كرده بود! مي خواستمش، با تمام وجودم!

يه دفعه همه ي اون غم ها از دلم بيرون رفت و بلند شدم و رفتم بيرون.رادمان روي يه مبل لم داده بودو سرشو به پشتي مبل تكيه داده بود و چشما شو بسته بود. يه سيگار روشن تو دستش بود كه برد طرف لبشو پك عميقي بهش زد.

آخه چرا اينجوري مي كني؟! اگه دوستم نداري اين كارها واسه چيه؟! چرا داري داغونم مي كني؟! با همه هستي بجز من! درحالي كه من از همه بيشتر بهت احتياج دارم!

متوجه ي من نشده بود. زير لب گفت:

- اه لعنتي! بازم گند زدم!

چشم هاشو باز كرد و تا منو ديد اخم هاش رفت تو هم و سرشو برگردوند. رفتم سمتش و با پشت دستم صورتشو نوازش دادم. سرشو بلند كرد و بهم خيره شد. جلوش زانو زدم. روشا مي خواي چي كار كني؟! اون تو رو نمي خواد! هميشه تو رو آبجي صدا مي زنه! امشب مسته واسه همين اون كارو كرد. اون تو رو نمي خواد! نمي خواد!!

انگار يه نفر تو گوشم فرياد مي زد: اون تو رو نمي خواد! اون تو رو آبجي صدا مي زنه!

نمي دونم چرا ولي بهش گفتم:

- چرا داداش من آشفته است؟!

چشم هاشو بست و نفس عميقي كشيد.دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:

- متاسفم! دست خودم نبود! بزار پاي مست بودنم! فقط همين!

مثل خودش چشم هامو بستم و نفس عميقي كشيدم. ريه هام پر از بوي عطر خوبش شد. لبخندي زدم و با آرامشي كه توي صدام بود گفتم:

- اگه اينطور نبود كه پيشت نمي موندم.

نگاهي به بدن نيمه لختم انداخت و سرشو انداخت پايين. صورتمو بردم جلو و روي گونه ش رو بوسيدم. سرشو كشيد عقب و گفت:

- من حالم خوش نيست روشا! خواهش مي كنم.

چند لحظه بهش نگاه كردم. سعي مي كرد نگاهشو ازم بدزده! آه بلندي كشيدم و رفتم تو اتاق. من كه طعم شيرين اون لب ها رو چشيده بودم مي خواستم بازم اون لبها رو لمس كنم. رادمان اما باهام سرسنگين شده بود. وقتي من خونه بودم از اتاقش بيرون نمي اومد و صبح ها هم بدون من مي رفت دانشگاه. خودمو لعنت مي فرستادم كه چرا ماشينم رو نياوردم.

اون روز توي خونه تنها بودم و داشتم درس مي خوندم كه تلفن زنگ زد. مامان بود. توي اين دو ماه كه شيراز بودم حتي يه بار هم بهشون زنگ نزده بودم اما بيچاره مامان تقريبا هر روز زنگ مي زد.

- سلام مامان جون!

- سلام عزيزم. حالت خوبه؟!- هي بدك نيستم. بابا چطوره؟!

- اونم خوبه. رادمان كجاست؟!

- دانشگاست! امروز كلاس داره!

- مهمون مي خواين؟!

جيغي از خوشحالي زدم و گفتم:

- واي مامان عاشقتونم. كي مي ياين؟!

- فردا! من و بابات ميايم.

- مامان؟!

- جانم؟!

- با پرواز مياين؟!

- آره! نه من حوصله ي رانندگي رو دارم نه بابات!

- اه!

- چي شد؟!

- هيچي مي خواستم ماشينم رو بيارين! نمي شه با ماشين من بياين و با پرواز برگردين؟!

مامان يكم فكر كرد و بعد گفت:

- به بابات مي گم ببينم چي ميگه! فعلا كاري نداري؟!

براش بوسي فرستادم و گفتم:

- قربونت خداحافظ!

- خداحافظ!

گوشي رو قطع كردم. از اينكه مامان اينا داشتن مي اومدن خيلي خوش حال بودم. ساعت دو بود كه رادمان اومد. مي خواستم برم تو اتاق كه پشيمون شدم. تا كي بايد از همديگه قايم مي شديم؟!

رادمان با اون چهره ي گرفته جذاب تر به نظر مي اومد. مي خواست بره تو اتاقش كه گفتم:

- مامان و بابام فردا ميان اينجا!

چيزي نگفت و رفت تو اتاقش. نمي دونم شنيد يا نه! اهميتي ندادم و خواستم بقيه ي درسم رو بخونم ولي ديگه حوصله نداشتم. كتاب و دفترمو بستم و لپ تاپمو روشن كردم.

داشتم آهنگ مورد علاقه مو گوش مي دادم. لالايي! دلم خيلي گرفته بود اما نمي تونستم به رادمان بگم واسم بزنه! زنگ درو زدن. درو باز كردم. دريا بود. توي اين مدت با هم خيلي صميمي شده بوديم. دريا يه پسر كوچيك به اسم كيان داشت كه من خيلي دوستش داشتم. كيان هنوز نمي تونست خوب حرف بزنه. مثلا به من مي گفت: " روسا!"

دريا رو به داخل دعوت كردم كه گفت:

- نه ممنون! داخل نميام. مي شه باهم بريم پارك؟! كيان ديوونه م كرده مي گه منو ببر پارك! منم تنهايي حوصله م سر مي ره! آريا(شوهرش) هم كه رفته مسافرت! يه كار اداري داشت!

يكم فكر كردم و بعد گفتم:

- تا يه ربع ديگه آماده مي شم.

تشكر كرد و رفت. منم سريع آماده شدم و رفتم دنبالش. آماده منتظرم بود. كيان پريد بغلم:

- روسا ژون اومدي؟! مي خوايم بليم پالك!

خنديدم و بوسيدمش و روبه دريا گفتم:

- بهتره بريم شهر بازي! منم مي خوام يكم خوش بگذرونم!

دريا سرشو به نشانه ي موافقت تكون داد. وقتي رسيديم كيان رو سوار تاب زنجيري كرديم و به مسئول اون قسمت گفتيم كه بزاره دوبار بچرخه!

خودمون رفتيم كه رنجر سوار شيم. يه خانم ديگه هم كنارمون نشست كه يكم چاق بود و شكمش بين محافظ آهني كه روش بود قرار گرفته بود و خنده دار شده بود. من وسط نشسته بودم و دريا كنارم بود. سه تا پسر هم پشت سرمون بودن. وقتي رنجر اولين حركتش رو انجام داد يكي از اون پسرا با مسخره بازي گوشيش رو گذاشت دم گوشش:

- مامان جون مراقب بچه هام باش! حلالم كن!

اون يكي يه هو داد زد:

- سوسك، سوسك!

يه دفعه يه دختر كه جلومون نشسته بود جيغ زد كه صداي خنده ي همه بلند شد. آخه يكي نبود بهش بگه ديوونه سوسك اگر هم باشه پشت سرماست چطوري مي خواد به تو برسه؟!

بلآخره رنجر حركت كرد و ما بين زمين و آسمون معلق مونديم. نمي دونم از ترس بود يا مسخره بازي كه پسرها همش جيغ مي زدن.

نه اينكه بگم نترسيده بودم ولي بيشتر خنده م گرفته بود. خانمي كه كنارم نشسته بود فكر كنم اسم بيست و چهار هزار پيامبر رو برد. واقعا كه خنده دار بود. تازه وقتي پيامبر ها تموم شدن هي مي گفت:

- خدايا... يا حضرت علي... يا خدا... يا امام حسين... اي خدا... يا امام رضا...

آخه تو كه جنبه شو نداري چرا سوار مي شي؟! داشتم مي خنديدم كه يه دفعه شالم باز شد و نزديك بود از لاي ميله هاي محافظ بيافته. توي هوا گرفتمش كه ديدم پسراي پشت سرمون سوت زدن.

دريا بيچاره كه اولين بارش بود سوار رنجر شده بود چشم هاشو بسته بود فقط و يه چيزايي مي گفت كه صداش به من نمي رسيد چون خيلي شلوغ بود.

بلآخره ايستاد و همه پياده شديم. دريا كه طرف خروجي بود زودتر پياده شده بود. برگشتم و يه نگاه به خانمي كه كنارم نشسته بود انداختم. بيچاره هي سرشو تكون مي داد و با چشم هاي بسته هي مي گفت:

- خدا... خدا... خدا...

تكونش دادم:

- خانم... خانم حالتون خوبه؟!

چشم هاشو باز كرد. كمكش كردم بياد بيرون. بطري آب معدني مو از كيفم درآوردم و بهش دادم. چند جرعه خورد و ازم تشكر كرد.

- شما كه قلبتون ضعيفه نبايد سوار مي شدين!

يه نگاه بهم كرد و بعد گفت:

- اگه مي دونستم اينجوريه نمي اومدم.

خنديدم و گفتم:

- عيبي نداره! خدا رو شكر كه چيزي تون نشد.

روي يه صندلي نشوندمش و با دريا رفتيم سمت جايي كه كيان سوار تاب شده بود. تا ما رسيديم اونم از تاب پياده شد و اومد سمتمون. بوسيدمش و گفتم:

- خوش گذشت شيطون؟!

- آره روسا ژون!

بعد روبه مامانش گفت:

- ماماني شاندويش (ساندويچ) مي خوام.

دريا لپشو كشيد و گفت:

- الهي قربون اون حرف زدنت برم من! بيا بريم واست بخرم.واسه كيان ساندويچ خريديم و خودمون هم پيتزا خورديم. البته كيان نتونست ساندويچ اش رو كامل بخوره و دريا كمكش كرد. كيان هنوز سير نشده بود و مي خواست بازي كنه!

بلآخره وقتي ساعت دوازده شد عزم رفتن كرديم.جلوي آپارتمان ازشون خداحافظي كردم و كليد رو انداختم تو در.وقتي داخل شدم يه لحظه سرم گيج رفت. دود سيگار داشت خفه م مي كرد. به رادمان كه روي كاناپه لم داده بود نگاه كردم.

تلوزيون روشن بود و فوتبال پخش مي شد. با حرص خاموشش كردم و رفتم تو اتاقم و درو محكم بستم. چند لحظه بعد صداي در اتاق رادمان رو شنيدم كه باز و بسته شد.

چون خسته بودم زود خوابم برد. صبح مامان زنگ زد و گفت كه با ماشين من ميان. كلي ذوق كردم و ازشون تشكر كردم و منتظرشون شدم.

ساعت تقريبا يك شب بود كه رسيدن شيراز. رادمان رفته بود دنبالشون و من تو خونه تنها بودم.

وقتي برگشتن ساعت ديگه دو شده بود.با ذوق پريدم بغلشون و بوسيدمشون. مامان كه اشكش لب مشك بود و هي گريه مي كرد. بعد از دوماه اولين بار بود كه روي ماهشونو مي ديدم.

مامانو بابا تو اتاق من خوابيدن و من تو اتاق رادمان و رادمان هم روي يه كاناپه توي هال. بيچاره! ديوار كوتاه تر از رادمان پيدا نكرده بوديم ما! هرچند هرچي بش گفتيم پيش بابا بخوابه و من و مامان هم پيش هم... خودش قبول نكرد!

دو روزي كه مامان و بابا شيراز بودن باهم تقريبا همه جاهاي ديدني شيراز رفتيم.البته خيلي فشرده.رادمان همرامون نمي اومد و همش بهونه مي آورد. ولي من مي دونستم دليل نيومدنش چيه و زياد بهش گير نمي دادم.

مامان و بابا به سرسنگين بودن ما باهم شك كرده بودن ولي چيزي نمي گفتن.بلآخره مامان طاقت نياورد و شب آخر وقتي داشتيم شام مي خورديم گفت:

- روشا؟!

- جونم؟!

يه نگاه به رادمان انداخت و گفت:

- يه اتفاقي بين شما افتاده كه از ما پنهونش مي كنين!

- چيزي نيست زن عمو فقط حجم درس ها زياده امتحانها نزديكه هردومون خسته شديم.

مامان ظاهرا قبول كرد ولي مطمئن بودم كه بابا متوجه ي همه چيز شده بود. صبح روز بعد مامان و بابا رو تا فرودگاه بدرقه كرديم. ناچار با ماشين رادمان رفتيم و موقع برگشتن تنها بوديم. هيچ كدوم حرفي نمي زديم. نمي دونستم اين قهر مسخره كي مي خواد تموم بشه!

داشتم بيرون رو نگاه مي كردم كه توي يه بوتيك يه مانتوي خيلي قشنگ نظرمو جلب كرد. دلم نيومد ازش دل بكنم. از طرفي نمي دونستم چطور بايد به رادمان بگم كه اون مانتو رو مي خوام. بلآخره دلو زدم به دريا و گفتم:

- رادمان همين جا نگه دار!

بدون هيچ حرفي نگه داشت و به من نگاه كرد. پياده شدم و چون يكم از اون بوتيك جلوتر بوديم مجبور شدم يكم پياده برم تا بهش برسم. رادمان هم ماشينش رو يه جا پارك كرد و اومد پيشم.

از فروشنده خواستم كه مانتو رو بهم بده تا پرو كنم. يه مانتوي سرخابي كوتاه خيلي قشنگ بود و مدل جالبي داشت و خيلي بهم مي اومد. ازش خوشم اومد و بدون اينكه نظر رادمان رو بپرسم درش آوردم و رفتم بيرون.

رادمان: خوشت اومد؟!

بي توجه به حرف رادمان رو به فروشنده گفتم:

- آقا چقدر بايد تقديم كنم؟!

فروشنده: قابلي نداره!

رادمان كه عصباني شده بود سريع كارتش رو به فروشنده داد و اونم پول رو از حسابش كسر كرد.يه شال همرنگ مانتو هم خريدم و از بوتيك اومديم بيرون. رادمان هنوز اخم هاش تو هم بود. منم چيزي نگفتم. سوار شدم و برگشتيم خونه.

چون نزديك ظهر بود رفتم تا واسه نهار يه چيزي درست كنم. يكم ته چين مرغ درست كردم و ميز رو چيدم. به نظر خودم خيلي خوش مزه شده بود. رادمان خيلي كم خورد و برگشت تو اتاقش.كوفت بخوري ايشالله! يه تشكر هم بلد نيست. اصلا مگه من كلفت تم؟! از اين به بعد مي دونم باهات چي كار كنم!

آشپزخونه رو مرتب كردم و رفتم تو اتاقم.اونقدر عصباني بودم كه مي خواستم مشتمو بكوبم به ديوار. لپ تاپمو روشن كردم و اسپيكر هاشو وصل كردم و صداشو بردم بالا. آهنگ مورد علاقه م رو گذاشتم. از حرص صداشو زياد كرده بودم كه رادمان هم بشنوه:


يه غريبه با من تو اين خونه ست

كه به تو خيلي شباهت داره


پيرهني كه تنشه مال توئه

جای تو گوشي رو برميداره


همون آهنگي رو كه دوست داشتي

با خودش تو خلوتش مي خونه


ولي با من سرده با اينكه

همه چيزو راجبم مي دونه


اون نمي تونه تو باشي مگه نه

خالي از توفقط جسم توئه


هرجا كه هستي منو مي شنوي

بگو اين سايه هم اسم توئه


منو مي بوسه و بي تفاوته

باورم نمي شه اينه سهم من


ديگه انگار بين ما... چيزي نيست

وقتي لمسم مي كنه مي فهمم


پا شدم كه برم واسه خودم قهوه درست كنم كه ديدم رادمان داره با گوشي ش حرف مي زنه.البته فقط گوشي رو گوشش بود و به من خيره شده بود و معلوم بود همه ي حواسش به آهنگي يه كه داره پخش مي شه. مثل اينكه اونكه پشت خط بود داشت حرف مي زد اما رادمان اصلا حواسش بش نبود. اخم كردم و خودمو مشغول نشون دادم. به خودش اومد و گفت:

- نه قربونت برم! واسه تو هميشه وقت دارم! تا نيم ساعت ديگه پيشتم! آره فدات شم. نه روشا رو واسه چي بيارم؟! خودمون دوتا! باي عزيزم!

بعد گوشي رو قطع كرد و اومد تو آشپزخونه. يه نگاه به من انداخت و اومد سمتم. من جلوي يخچال واستاده بودم. نزديكم شد. اونقدر كه هرم نفساش به گردنم مي خورد. توي چشاي هم خيره شده بوديم و هيچكدوم حرفي نمي زديم. مهسا هنوز داشت مي خوند:


اون نمي تونه تو باشي مگه نه

خالي از توفقط جسم توئه



هرجا كه هستي منو مي شنوی

بگو اين سايه هم اسم توئه



منو مي بوسه و بي تفاوته

باورم نمي شه اينه سهم من



ديگه انگار بين ما... چيزي نيست

وقتي لمسم مي كنه مي فهمم


دستشو آورد جلو و بازومو گرفت. فكر كردم مي خواد لمسم كنه. نمي دونم چرا اما اون لحظه فقط اين به ذهنم اومد. اما اون آروم منو كنار زد و در يخچالو باز كرد. نفس عميقي كشيدم و روي صندلي نشستم. بطري آبو برداشت و برد سمت دهنش و چند جرعه سر كشيد. تعجب كردم. رادمان هيچ وقت از اين كارا نمي كرد. هميشه وقتي من با بطري آب مي خوردم دعوام ميكرد. همونجور كه لبه ي بطري روي دهنش بود توي چشام خيره شده بود.

لعنتي چه مرگته آخه؟! چي مي خواي بگي؟! بطري رو گذاشت توي يخچال و بازم اومد سمتم. موهامو كه با كليپس بسته بودم باز كرد و موهام ريخت دورم. مثل هميشه با دستش بهمش ريخت و سرشو آورد جلو و زير گوشم گفت:

- تو اين خونه هيچ غريبه اي نيست! خودم دستشو قلم مي كنم اگه بخواد لمست كنه. لباشو بهم مي دوزم اگه بخواد ببوستت!

بعد خيلي آروم گونه مو بوسيد و رفت!...ديگه حال قهوه درست كردن نداشتم. با بغض رفتم تو اتاق و زدم زير گريه. چند دقيقه كه گذشت به خودم گفتم:" تو ديوونه اي كه بخاطر اون خودتو عذاب مي دي! يكم چشماتو باز كن! دورت پره از پسرايي كه مي خوانت! يكي ش همين سروش! هزار بار خواسته غير مستقيم بهت بفهمونه كه دوستت داره!"

با به ياد آوردن سروش بلند شدم و لباس مرتبي پوشيدم و از خونه زدم بيرون. اميدوار بودم خونه باشه. همونطور كه انتظار مي رفت خونه بود. درو برام باز كرد يه كتاب دستش بود. دعوتم كرد داخل:

- چه عجب! فكر كردم منو يادت رفته!

- اين چه حرفيه؟! مي دوني كه من خيلي دوستت دارم!

- آره اما نه اونجور كه من مي خوام!

نگاش كردم ولي زود سرمو انداختم پايين. روبه روم نشست و گفت:

- روشا! حالا كه موقعيتش پيش اومده مي خوم حرف دلمو بزنم. به من نگاه كن! تا كي بايد منتظر بمونم؟! من ديگه خسته شدم! هربار خواستم بهت بفهمونم احساسم بهت چيه. ولي تو يا حرفو عوض مي كني و يا خودتو به نفهميدن مي زني!

- سروش خواهش مي كنم بس كن!

نگام كرد و آروم گفت:

- متاسفم.

چيزي نگفتم. دنبال يه موضوع واسه عوض كردن بحث بودم ولي پيداش نمي كردم. خوشبختانه تلفن خونه ش زنگ خورد و سروش رفت كه جواب بده! چند دقيقه ي بعد برگشت و گفت:

- خواهرم بود! دارن ميان ايران!

- با پدرت؟!

- اوهوم!

- چشمت روشن!

- ممنون! روشا؟!

- بله؟!

يكم اين دست اون دست كرد و بعدش گفت:

- مي شه تا آخر اين ماه فكراتو بكني؟!

فقط نگاهش كردم.

- تو با اينكه يه روانپزشكي ولي اصلا نمي توني آدمو درك كني! ولي چون خيلي دوستت دارم حرفتو قبول مي كنم!

چشم هاش پر از شادي شد و گفت:

- فقط خواهش مي كنم خوب فكر كن! من پسر خيلي خوبي ام ها!

خنديدم و گفتم:

- آره! مي دونم!

اون روز سروش با اصرار واسه شام نگه م داشت. منم چون حوصله ي بي محلي هاي رادمان رو نداشتم قبول كردم.

امتحان ها شروع شده بودن و وجودم پر از استرس بود!ديگه حتي حوصله ي رادمان هم نداشتم. توي همين گيرودار پدر و خواهر سروش اومدن ايران و سروش همه ش منتظر بود كه من بهش جواب بدم. البته چون موقع امتحان ها بود سعي مي كرد زياد بهم گير نده!

خواهر سروش، سيما يه دختر با نمك داشت كه اسمش راژانه بود و نمي تونست راحت فارسي صحبت كنه! كارهاش خيلي با مزه بود و من دوست داشتم وقتم رو باهاش پر كنم ولي مگه اين امتحان هاي لعنتي مي زاشتن؟!

توي اين اوضاع و احوال سر رادمان با آناهيتا جونش گرم بود و واسه من وقتي نداشت.

اون روز هم بساطم رو توي هال پهن كرده بودم و سخت درگير يه مسئله بودم. هرجوري كه حلش مي كردم يه جواب متفاوت مي اومد. ديگه خسته شده بودم. يه دفعه عين اين ديوونه ها كتاب رو پرت كردم و داد زدم:

- اه! لعنتي!

رادمان در اتاقش رو باز كرد و با تعجب نگام كرد.

- چيه؟! آدم نديدي؟!

بدون اينكه جوابمو بده رفت و كتابم رو كه باز شده و برعكس كنار ميز افتاده بود برداشت و اومد طرفم. كتابو باز كرد و با لحن مهربونش كه ديگه برام غريبه شده بود گفت:

- بهتر نيست بجاي اينكه اينقدر خودتو عذاب بدي به من بگي مشكلت چيه؟!

ديدم راست مي گه واسه همين لجبازي رو كنار گذاشتم و ازش خواستم كه اون مسئله ي مزخرف رو واسم توضيح بده!

رادمان مدادم رو با يه ورق برداشت و شروع كرد. خيلي راحت مسئله رو برام حل كرد و توضيح داد. اما من كه بعد از اينهمه وقت بازم بهش نزديك شده بودم ديگه مسئله رو فراموش كرده بودم و دوست داشتم بغلش كنم.

انگار متوجه شد كه من هيچي نفهميدم چون دوباره توضيحش داد. دوباره و دوباره....

تا اينكه خسته شد و مداد رو گذاشت وسط كتاب و همونطور كه من بهش زل زده بودم بهم زل زد.

- روشا؟!

- هوم؟!

چشم هاشو ريز كرد و گفت:

- مشكل تو چيه؟!

دوست داشتم داد بزنم تو! تو مشكلمي! تو آرامشم رو ازم گرفتي! تو كه هيچ توجه اي بهم نداري، داري عذابم مي دي! ولي ترجيح دادم همه ي اين فرياد ها رو تو خودم خفه كنم!

- اگه از توضيح دادن خسته شدي بهونه نيار!

پوزخندي زد و يه دفعه عصباني شد:

- چرا دوست داري اينقدر اذيتم كني؟!

با تعجب گفتم:

- من؟! من با تو چي كار دارم؟! تو كه سرت به كار خودت گرمه!

- هه! آره! راست مي گي! پس نبايد وقتمو با تو تلف كنم!

و باز هم رفت تو اتاقش و چند دقيقه ي بعد از خونه خارج شد. كاغذي رو كه رادمان توش مسئله رو حل كرده بود برداشتم و به مسئله نگاه كردم. خيلي راحت بود!از چيزايي كه نوشته بود مي شد فهميد قضيه چيه!

تا ديروقت درس خوندم و وقتي ديگه خيلي خسته شدم كتابو بستم و رفتم تو تراس و به خيابون چشم دوختم. به آسمون نگاه كردم. چقدر ستاره! ماشين رادمان رو ديدم كه وارد كوچه شد.رفتم داخل. به ساعت نگاه كردم. حدود يك شب بود. وقتي اومد داخل قيافه ش خيلي گرفته بود! زير لب سلام كردم و بدون اينكه منتظر جوابش بشم رفتم تو اتاق. لباس خوابم رو پوشيدم و زير لحاف خزيدم.

چند لحظه ي بعد صداي در اتاقش رو شنيدم كه باز و بعدش هم بسته شد! چشم هامو روي هم گذاشتم. ديگه نمي دونستم بايد چي كار كنم!صبح كه از خواب بيدار شدم كمر درد داشت كلافه م مي كرد. بدون اينكه چيزي بخورم لباس پوشيدم و رفتم دانشگاه! توي راهرو مهسا و پروين رو ديدم كه به طرفم اومدن.

مهسا: تو كه ديگه بيست بيستي! نه؟!

پروين: بله ديگه! ديشب تا صبح پسر عموش همه رو واسش توضيح داده! خوش به حالت!

مهسا چند لحظه نگام كرد و بعد گفت:

- چته روشا؟! رنگ برو نداري!

چيزي نگفتم كه خودش جواب سوالشو گرفت.

پروين: با اين حال و روز تونستي درس بخوني؟!

- هِي! يه چيزايي بلدم! فقط اميدوارم مشروط نشم.

مهسا: نگران نباش! ايشالله چيزي نمي شه! بچه ها واسه تعطيلات چه برنامه اي دارين؟!

بعد از امتحان ها سه روز تعطيلي داشتيم.

پروين: من شايد يه سر رفتم پيش پرستو! دلم براش تنگ شده! تو چي روشا؟!

- نمي دونم! منم شايد رفتم تهران!

مهسا: پس منم باهات ميام! چون منم بايد برم!

از پيشنهادش خوش حال شدم. اينجوري تنها نبودم! رادمان كه تكليفش با خودش هم معلوم نبود!

داشتيم مي رفتيم داخل سالن امتحان ها كه آقاي باوقار رو ديدم. هميشه با يادآوري اسمش خنده م مي گرفت. اسمش بهش مي اومد! اومد طرفمون و روبه پروين گفت:

- خانم عبادي امتحانها چطور بود؟!

پروين با خنده گفت:

- هنوز تموم نشده! ان شالله امروز تموم مي شه مي ره پي كارش! البته تا اينجا بد نبوده!

شهروز: خدا رو شكر!

من و مهسا با خنده ازشون دور شديم. مي دونستم از همديگه بدشون نمياد! مهسا با خنده گفت:

- از اين به بعد بايد به پروين بگيم خانم با وقار!

هردومون بلند بلند خنديديم. برگشتم ديدم پروين داره چپ چپ نگامون مي كنه. دست مهسا رو كشيدم:

- بيا بريم تا نِفله نشديم!

- اِ! ديوونه دستم شيكست!

بلآخره رفتيم سر جلسه. با اينكه نيمي از سوالها رو جواب نداده بودم ولي اصلا حوصله ي بي خودي فكر كردن رو نداشتم. زود ورق


مطالب مشابه :


طرز درست کردن گل رز با روبان

دکوراسیون - تزئینات و خانه داری - طرز درست کردن گل رز با روبان - دکوراسیون و تزئینات،سایت




آزمايش

چند عدد كليپس، لامپ الكتريكي، بعد از درست كردن مدار متوالي بچه ها را به 4 گروه تقسيم كنيد




اكستنشن يا اضافه كردن موهاي مصنوعي

خوب يا بد، درست يا غلط اضافه كردن مو در البته علا‌وه بر اين روش، با كليپس و نخ نيز




نکاتی مهم درباره آویزان کردن صحیح لباس ها

کافی برای لباس‌هایمان نداریم اما نکته اصلی اینجاست که ما چیدمان درست كليپس ندارند




آشنايي با اضافه كردن مو (ا‌كستنشن) :

بعضي­ها از اين روش براي بلندتر كردن موها و با كليپس و نخ نيز درست مانند موهاي




جک با مزه یخ

باهم جیمیل درست و تازه نياز به روشن كردن بلوتوثم بايد بنويسن “روابط كليپس شويي




هرگز رهايم نكن

تو دلم شروع كردم به دعا كردن كه مامان بياد بعدش درست ميشه ، اما كردم و كليپس




منم بازی 3

موهامو كه با كليپس بسته بودم باز كرد و موهام ريخت دورم. ديگه حال قهوه درست كردن نداشتم.




برچسب :