داستان عاشقانه سرمایه عشق قسمت اخر


aymah4030_blogfa_com_2_.jpg

سرمای عشق - قسمت آخر
 
  آنچه گذشت :

من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با هم عجین بودیم که خیلی  ازوقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی.من حدود 2 سال وقت گرفت   تا شرایط خودم رو رو به راه کنم ولی سر یه سال بعد از یک مسافرت همه چی بهم ریخت...

من دیگه داشتم دیوونه می شدم، آخه دلیل این همه بی توجهی و بهانه گیری رو نمی تونستم بفهمم. تقریبا  یه سال از آشنایی ما گذشته بود و من باور نمی کردم که اون به این زودی کم آورده باشه. همه چی از اون مسافرت لعنتی شروع شد؛ گویا تو تهران یکی این رو دیده بود و ازش خوشش اومده بود و قرار بوده بیاد خواستگاریش، من اینو بعد ها از دوست صمیمی اون شنیدم. دیگه این اواخر دعواهای ما خیلی اوج گرفته بود، من دیگه طاقت نداشتم. کار به جایی رسید که اون حتی هدیه های من رو که براش و خانوادش خریده بودم، پس فرستاد.

تو این یه سال همش می گفت : عاشقتم، یا تو یا هیچکس!، اما وقتی از مسافرت برگشت گفت مجبور نیستم که با تو ازدواج کنم، با کسی ازدواج می کنم که شرایط داشته باشه(منظورش از شرایط پول زیاد بود!).  وقتی اون روز این حرفها رو بهم زد، واقعا انگار منو برق گرفته باشه، همه رویاهام رو سرم به یکباره فرو ریخت، مخم داشت سوت می کشید. بهش گفتم پس حرف هایی که بهم می زدی که فقط تو و فقط تو،  بدون تو نمی تونم و اینا چی بود؟ می دونین بعد از یکسال که از بهترین روزهای زندگیم بود رو به خاطر اون خراب کردم و خودم رو زجر دادم تا به شرایط مطلوب برسم، چی بهم گفت؟ اشتباه کردم، دیگه مزاحم نشو!.

حرف خیلی برام سنگین بود، به قدری که از اونجا رفتم و یه روز تمام یه گوشه کز کرده بودم و صدام در نمی اومد، داشتم فکر می کردم، به زندگی، به این یه سال، به بلایی که قراره سرم بیاد، به بلایی که سرم اومد، نمی دونستم دیگه چیکار باید بکنم. کسی که به خاطرش حاضر بودم جونم رو بدم، داره بعد از یکسال به من می گه : دیگه مزاحم نشید. قضیه رو به مادرم گفتم، خیلی عصبی شد و خواست بره تا با خانواده ی اون صحبت کنه که من مانع شدم.

یه هفته رو این موضوع با خودم درگیر بودم که بالاخره تصمیم گرفتم به یکی از فامیل هاشون که شمارش دستم بود، زنگ بزنم و کل ماجرا رو براش بگم. زنگ زدم و گفتم خواستگار فلانی هستم و این ماجرا اتفاق افتاده است. اونم گفت بیا همدیگر رو ببینیم، منم رفتم. اول که اومد طرف من شاکی بود و می خواست منو بزنه، حتی دو نفر رو هم با خودش آورده بود!، ولی بعد که کل ماجرا رو براش گفتم آروم شد و درحالیکه سارا ازخونواده ی اون بود منصفانه برخورد کردوبهم گفت ازته دلم میگم واقعا سارا بهت ظلم کرده ..!گفت که دیگه کار ازکار گذشته!گفتم چطور؟برگشت گفت آخه سارا یه ماهه نامزد کرده!!! ماتم برد وهمون جا که برا اولین باراین خبر مرگبارو شنیدم به خودم گفتم همین مونده بود خبرنامزدیشو یه ماه بعد از یکی دیگه بشنوم !!ولی من باز باور نکردم گفتم تا خودش بهم نگه باور نمیکنم!با هم نزدیک 3 ساعت حرف زدیم و   بعد از هم جدا شدیم و قرار شد بعد از یه ساعت به من نتیجه رو بگه.

بعد از یه ساعت به من زنگ زد و گوشی رو داد به اون که گریه می کرد، گویا رفته و اون رو کتک زده  بود، به من برگشت گفت این وسط یکی از شما داره دروغ می گه، ولی پیش دستی کرد و گفت به قرآن    من رابطه ای با اون نداشتم. همه چیو انکار کرد که هیچ، قسم دروغ هم خورد و بعد هم گفت من نامزد دارم، دیگه مزاحم نشو.متوجه شدم که یه ماه قبل از دعوای ما طرفی که تو تهران اینو دیده، اومده خواستگاریش و جواب مثبت هم گرفته. نمی دونم پیش خودشون چرا منو حساب نکردن که بابا این دختر    ما خواستگار داره که یه ساله قبلش بهش قول دادیم و الانم داره مثل سگ جون می کنه تا شرایط خودش   رو رو به راه کنه.

آخرین اس ام اسی که براش فرستادم این بود، "باید به دختران در کودکی شیر سگ خوراند تا در   بزرگسالی رسم وفا بیاموزند"(منظورم دخترایی مث این دختره). این اس ام اس رو فرستادم و گوشیم      رو خاموش کردم. دیگه اون روز پایان کار من بود. به فامیلشون هم قول دادم که دنبال کار رو نگیرم و   نگرفتم. ولی مطمئنا هیچ وقت خوشبخت نمی شه؛ چون اولا به دروغ قسم خورد و ثانیا هم منو این جوری عذاب داد و به من بد کرد، چیزی که قلب منو واقعن سوزوند این بود که این دختر بی رحم ونامرد تا آخرین لحظه مطلع شدنم از نامزدیش اینکه تقریبا یک ماه بود که نامزد کرده بود ومن از آشناهاشون خبر  نامزدیشو شنیدم تا آخرین لحظه مطلع شدنم علی رغم اینکه نامزد کرده بود ومن خبر نداشتم باز باهام  حرف میزد و  بهم امید میداد میگفت تواین 2سال خوب کار کن وبعد 2سال بیا منتظرتم..معلوم نیست اگر   من   تحقیق نمیکردم وخبر نامزدیشو از بقیه نمیشنیدم وبعداز 2سال باهزار امید آرزو باز خواستگاریش میرفتم چیا به سرم میومد شاید اون موقع چیزای عجیبی میدیدم مثلا اونیکه خواستگاریش رفتم وبهم قول داده منتظرم بمونه ازدواج کرده وبچه هم داره!!! اما اون چیزی که قلب سوختمو تا حدودی آروم میکنه     اینه که مطمئنم خدا حقم رو هم تو این دنیا هم توآخرت از اون می گیره.

از من دیگه چیزی نموند، جز یه جسم متحرک بی روح، جز یه فرد با یه عالمه شیشه خورده تو قلبش، جز یه آدم بی حس که با یه مرده فرقی نداره. دیگه چیزی برام مهم نیست، می خوام بمیرم، نمی خوام دیگه تو این دنیای نفرت انگیز باشم، هنوزم که هنوزه نمی دونم چرا این بلا سرم اومد، وقتی راجع بهش فکر می کنم دیوونه می شم. آخه چطور ممکنه یه ماه قبل براش خواستگار بیاد و با اینکه منو داره و به من قول ازدواج داده و همه عالم می دونن و من رو این قول حساب کردم و دارم زندگیم رو پاش می دم، جواب مثبت بده به خواستگارش و راحت به من بگه گم شو! مدتی طول نکشید تا کل ماجرا تو دانشگاه و فامیل پیچید. از اون ماجرا به بعد دیگه من تموم شدم...

 پایان


مطالب مشابه :


متن ادبی فوق العاده زیبا درباره امام زمان(عج)

اعجاز علمی قران متن ادبی فوق باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد




متن ادبی فوق العاده زیبا درباره امام زمان(عج)

باسلام و سپاس فراوان از این که به عشق آقا امام زمان به ستاره سهیل متن ادبی ختم قرآن .




دلنوشته های جدید و بسیار زیبا همراه با عکس

متن هاي كوتاه تلخ نوشته عاشقانه قران از زبان دكتر علي تــا شاید عشــق به همه سرایت کند




گزارش حضور کشیش تازه مسلمان فرانسوی در بخش ره یافتگان نمایشگاه قرآن

ی مطالعه راجع به شما نسبت به نوای قرآن چیست کردن به متن عربی قرآن و




داستان عاشقانه سرمایه عشق قسمت اخر

متن احساسی پیش دستی کرد و گفت به قرآن من بلا سرم اومد، وقتی راجع بهش فکر




مقاله ای در باره ی آموزش ریاضی

اطلاعاتی راجع به آن کسب کند های عاطفی و احساسی را اعدادی قرآن تذکری به




متن برنامه معرفت سعدی - ادامه حکايت پروانه و شمع

به عبارتی دیگر بی دردی بدترین دردهاست. بی دردی یعنی بی احساسی ملاصدرا آیه قرآن را می




فرآیند ورزش در اسلام

در یک محیط ورزشی مناسب علاوه بر تکامل جسمانی تکامل عاطفی، احساسی قرآن به رزمندگان متن




تفسیر سوره فاتحه

مجمع قرآن سنندج احساسی است که مطالب این وبلاگ به جز در مواردی که مربوط به آموزش قرآن




برچسب :