رمان دالیت 20

نفسی با غم کشید و گفتم:

-ای کاش کسی جاشو تو قلبم می گرفت تا از یادم می رفت هستی الأن بیشتر از هر لحظه به یه همدم نیاز دارم

آهی کشیدمو گفتم:

-فقط یه خونه ی امن،که توش اسیر نباشم و آرامش داشته باشم و تحقیرم و سرزنشم نکنند،بهم ناسزا نگن،درست مثل درختی شدم که هر کسی رسیده یه خط و خشی روی تنم کشیده،هرمان علنا جلوی همه هر چی از دهنش درمیاد بارم میکنه

هستی-عوضی!

-مامانم هم دهن اونو نگاه میکنه،بهزاد که گاهی این سوی میدونه و گاهی اون سوی میدون،نینا هم که دیگه کاری از پسش برنمیاد...

هستی دستمو گرفت و گفت:

هستی-روز اول بهت گفتم تو هر حرفی که میزنم رو نمیشنوی نگار!کار خودتو میکنی..گفتم مردا ارزش ندارن خودتو بی بهاء به علیرضا دادی،گفتم دز مواد رو بالا نبر تا از دست نری هرچقدر که خواستی کشیدی و خودتو پاک یه عملیِ خونه نشین کردی تا بشی پیت حلبی..هرکی برسه یه لگد بهت بزنه

-می دونستی از علیرضا حامله بودم؟!

هستی وارفته با دست روی گونه ش زد و گفت:

-نـــه!!

-اینو یه بار دکتر معاینه م کرده بود بهم گفت که بچه سقط کردم وقتی تو تی اس بودم مدتی مدام خونریزی داشتم و از رو درد اون تشخیص دادن...

هستی-مگه بردنت دکتر؟!

سری تکون دادم و تنمو نشونش دادم و گفتم:

-فکر کردن به خاطر مواد تن فروشی کردم..منو زدن...

هستی-همه می دونند؟

-همه غلطو میدونن،نینا حقیقتو میدونه

هستی-کی زده؟هرمان؟

-هرمان..مامان..حتی..حتی بهزاد

هستی نگاهم کرد..بغض کرده بودم..مرور اون روزای لعنتی همیشه خیلی زود همراه با بغض سینه سوزی میشد که خیلی زودتر هم با فکر به آینده تبدیل به گریه میشد...

-من به اون شکنجه گاه برنمی گردم

هستی-من خونمو بخاطر خونوادت عوض کردم خوبه سر این جریان دیگه آدرسمو نداشتن وگرنه حتما میگفتن من باعث تن فروشیه شدم

افسرده و غمگین هستی رو نگاه کردم...

-خسته ام هستی داغونم

هستی-میخوای یه آرامبخش بهت بدم؟

-دیگه نه،نمیخوام چیزی استفاده کنم حتی یه استامینوفن معمولی..این داروها باعث شدن که آبروم پیش خونوادم بره،عزتمو از دست بدم اگر قبلا یه برده بودم ولی برام عزت و احترام قائل بودن ولی الأن..شدم یه دالیت هندی بدبخت که همه به چشم ننجست میبیننش

هستی-چی بگم والا!بهتره بخوابی.

-هستی این دکتره دوست جدیدته؟!

هستی پوزخندی زد و گفت:

هستی-اینبار دوستم نیست،محرمیم!

-ازدواج کردی؟!

هستی-اهل حلال و حرومه..صیغه ایم..

-با هم زندگی میکنین؟!

هستی-تقریبا

-کاش منم یکی رو داشتم،هستی انسان دنیایی پول و مقام و منسب داشته باشه ولی ته دلش اینو میدونه وقتی کسی نباشه سرشو روی شونه هاش بذاره تا آروم بگیره هیچ کدوم ارزشی نداره
..هستی من گناه کردم که دلم یه خونواده میخواست؟

هستی منو آغوش گرفت و بوسید و گفت:

هستی-نه عزیزم

-من فقط خیلی تنهام،همین..فقط یه پشت و پناه میخوام

هستی-بخواب عزیزم،همچی درست میشه

دراز کشیدم..اونقدر خسته بودم که افکارم جلوی خوابمو نگیره و بخوابم،صبح با صدای جر و بحث بیدار شدم،اول از همه هم به ساعت روبروم نگاه کردم،دوازده و نیم بود..هستی رو صدا کردم..صدای چیه!

-هستی...هستی؟

از جام بلند شدم رفتم تو اتاق دیدم هستی نیست

برگشتم دیدم در خونه نیمه بازه..تا در رو باز کردم امیرعلی رو دیدم که با صورت برافروخته داشت از پله ها بالا می اومد و نینا و هستی هم پشت سرش،اونقدر عصبانی بود که ازش ترسیدم و یه قدم به عقب رفتم چرا اومده اینجا؟!!!اومد داخل و هستی گفت:

هستی-زنگ میزنم به پلیس

امیرعلی-منم همینو میخوام،برو زنگ بزن ببینم پلیس میخواد باهات چیکار کنه؟

هستی-که با زور اومدی تو خونه ی من،یه مرد نامحرم...

امیرعلی-کی نامحرمه؟تو محرم نامحرم حالیت میشه؟اگر حالیت بود که من الأن نمی اومدم اینو از این خونه ی فساد ببرم

هستی مقابل امیرعلی ایستاد و انگشت سوابشو طرفش به شکل تهدید گرفت و گفت:

هستی-با من درست صحبت کن

امیرعلی-تو درستی که باهات درست صحبت کنم؟!

هستی رو کنار زد و به من نگاه کرد و گفت:

امیرعلی-تو حرف حساب نمیفهمی نه؟مگه نگفتم بمون اون بالا تو اتاق بی صاحاب شده ت تا ببینم چیکار میتونم بکنم؟باز فرار کردی اومدی اینجا؟بستت نبود که معتادت کرد..؟از زندگی انداختت..؟اومدی اینجا که لنگه ی خودش بکنتت..؟

هستی با حرص جیغ زد:

هستی-امیرعلی صداتو ببر

امیرعلی با غضب هستی رو نگاه کرد و رفت طرفش و سینه به سینه ی هم ایستادن و گفت:

امیرعلی-بهرام دیشب اینجا چیکار میکرد؟!

هستی-به تو چه ربطی داره؟موگه وکیل وصی بهرامی؟مگه ننه باباش؟فکر کردی چون پسردائیشی زندگیش به تو ربط داره؟

امیرعلی-این احمق«به من اشاره کرد»با توی عوضی نباید بگرده..بد و خوبشو خیال بافی میکنه،بچه ست مغزش قد یه فنچ هم نمیرسه(من این حرفای امیرعلی رو میخونم از خنده دیگه تیکه انداختنم نمیاد،آبجی نیلوفر دست مریزاد)

-امیرعلی زندگی من به تو ربطی نداره،اصلا برای چی اومدی...

امیرعلی اومد طرفمو گفت:

امیرعلی-هان؟میخوای ولت کنم بشی یه آشغالی مثل این؟

هستی دست برد سمت کوسن مبل و اونو به طرف امیرعلی پرت کرد..با داد و فریاد گفت:

هستی-آشغال توئی نه من از چی داری می سوزی از اینکه الأن بهرام عاشق من شده؟!

امیرعلی-می سوزم؟برای تو؟برای تو چرا باید بسوزم تو آدمی؟دارم برای این می سوزم که زیر چشمای خودم بزرگ شده،چون خواهر رفیقمه چون سالم بوده و من روش قسم می خوردم ولی توی هرزه اینم خراب کردی تو فکر کردی برام ارزش داری؟برای بهرام ارزش داری؟تو...

هستی-اونقدر ارزش داشتم که عقدم کرده

امیرعلی یه لحظه رنگ باخت ولی فورا گفت:

امیرعلی-خاک بر سرش خاک بر سرِ احمقش

هستی-چرا؟وقتی تو بودی احمق نبودی حالا بهرام احمقه؟من می دونم از کجا داری می سوزی

امیرعلی سری تکون دا د و تاکیدوار گفت:

امیرعلی-آره،ولی خوشحالم که قبل از اینکه پام برسه توی این خونه دست کثیفت برام رو شد«رو کرد به من»برو لباس بپوش بریم

با بغض و گریه گفتم:

-نمیام،من به اون خونه نمیرم...

نینا با دلسوزی و نگرانی گفت:

نینا-نگـار!بپوش بریم نگار هنوز دیر نشده

-من خونمون برنمی گردم،برگردم که بهم تهمت بزنن؟منو بزنن؟«آستینمو زدم بالا..به امیرعلی نشون دادم»نمی تونم دیگه میفهمی؟

امیرعلی عصبی اومد جلو تو صورتم داد زد:

امیرعلی-میخوای بمونی که بشی مثل اون؟!

هستی-امیرعلیِ کثافت...

امیرعلی تهدیدوار گفت:

امیرعلی-تو خفه شو..خفـه شــو «رو کرد به من» بپوش بریم

-کجا بریم؟«به نینا نگاه کردم»نینا تو دیدی چرا قضاوت نمی کنی که اینجارو امن تر میدونم تا...

امیرعلی مانتومو از روی مبل برداشت و انداخت تو بغلم

امیرعلی-بپوش

با گریه عصبی جیغ زدم:

-میگم نمیام،نمیـام،نمیــام

روی زمین چمباتمه زدم و هق هق گریه م صدای سکوت خونه رو پر کرد؛امیرعلی بعد چند ثانیه برگشت آرنجمو گرفت تو صورتم نگاه کرد و گفت:

امیرعلی-میبرمت خونه ی خودم

یکه خورده و نفس زنان نگاهش کردم...

امیرعلی-بپوش

به نینا نگاه کردم،با گریه نگاهم می کرد

هستی-پس سینه براش میزدی واسه خاطر این بود؟

امیرعلی-اگر توی عوضی به اینجا نمی رسوندیش اینطوری نمیبردمش خونه م،اونطور که لیاقتشو داشت میبردم

هستی با پوزخند گفت:

هستی-چیه؟با هرزه ها می پلکی؟

امیرعلی عصبی و تأکیدی با انگشت اشاره ادا کرد:

امیرعلی-اینو با خودت قاطیش نکن با خودت یکیش نکن

هستی با حرص گفت:

هستی-با من؟!این یکیه از منم بدتر!کسیِ که تن به قیمت مفت فروخته حداقل اینه که من یه معتاد مفنگی که به خاطر گول خوردن معتادشده نیستم!

وارفته گفتم:

-هستــی؟!!!

چرا داره اینارو میگه؟!چرا داره آبرومو میبره؟!!

با گریه گفتم:

-هستی چرا اینطوری میگی؟!من فقط با یه نفر بودم اونم محرمم بوده چرا داری آبرومو میبری؟

با هق هق به امیرعلی گفتم:

-به خدا راست میگم...

امیرعلی اونقدر عصبی بود که خدا میدونه،با صدای آروم ولی خش دار گفت:

امیرعلی-یالا بپوش تا زودتر بریم

مانتومو مقابلم نگه داشت،مانتومو ازش گرفتم و با صدای لرزون و بغض آلود گفتم:

-هستی خیلی بدی،ازت انتظار نداشتم

هستی فقط نگاهم کرد و نینا گفت:

نینا-حالا شناختیش؟ببین به کی پناه آوردی!

با همون حال گفتم:

-اگر یه خونواده ی دلسوز و عاقل داشتم هستی من به اینجا نمی رسیدم که آبرومو جلوی همه ببری

امیرعلی رو به نینا گفت:

امیرعلی-بریم«به من با سر اشاره کرد»برو

از خونه رفتیم بیرون از گریه هق هق می کردم،نینا منو تو آغوش کشید،تا مدتها به همین شکل تو ماشین امیرعلی گذشت و بعد مدت ها سکوت همراه ملودی زاری من امیرعلی گفت:

امیرعلی-نینا،به کسی حرفی نزن نمیخوام فعلا کسی بدونه می برمش خونه ی خودم

نینا-آخه امیرعلی درست نیست

امیرعلی-درست این نیست که ولش کنم به امان خدا،اینطوری نمیشه برگرده به اون خونه دوباره همون آش و همون کاسه میشه چشامو رو به گندهایی که زدی میبندم نگار،دیگه لازم نیست که منو انتخاب کنی تنها چاره ت منم،اگر محبتی نسبت بهت نداشتم زندگیت برام مهم نبود ولی منِ احمق نمیتونم تحمل کنم عذاب بکشی،میخواستم تخصصمو که گرفتم بیام خواستگاریت،چون میشناختمت،اونقدر دختر خوبی بودی که با هر کی مقایسه ت می کردم جلوت کم بودن!من می خواستم زندگی کنم برای زندگی به یه زن سالم و صالح نیاز داشتم که فقط تو برام بودی؛نینا دارم اینا رو جلوی روی تو میگم که بدونی اگر قبولش می کنم از سر جوزدگی نیست..از سر حسیِ که دارم حسی که به تحقق نرسیده صدمه دیده وقتی آوردینش بیمارستان دنیا رو سرم خراب شد که حرفایی که می شنیدم شایعه نبوده حقیقت داشته وقتی علت اعتیادشو گفتی ازش بیزار شدم ولی ته دلم به خاطر گذشته ی سالمش یه کم امید بود دنبال توجیه بودم وقتی نگاهت می کردم ته چشمام نگاهی بود که تو چشمای هستی نمی دیدم،تو چشمای زنائی که اطرافم میچرخیدن نمی دیدم،وقتی دیشب جریانو گفتی،نفسم اومد بالا که حداقل..حداقل گناه نبوده..ولی نگار انگار تو با قلب من دشمنی..نگار اینقد از دستت عصبانیم که حد نداره..

گوشه ی لبشو جوید کمی به یه نقطه ی مبهم تو خیابون نگاه کرد و بدون اینکه از تو آیینه نگام کنه گفت:

امیرعلی-میخوام برت گردونم ولی میترسم از اینم بدترش کنی چون ناقص العقلی..
.

نینا-نه امیرعلی ببرش...

یکه خورده به نینا نگاه کردم،این نیناست که اینو میگه؟!

نینا-التماست می کنم بالا سرش باش نگار دیگه آینده ای تو اون خونه نداره امیرعلی کنیزیتو میکنه،اگر توی خونه ی تو حبس باشه بهتره که زیر دستای هرمان کتک بخوره و از حرفای تنت و تیز مامانم دوباره معتاد بشه،امیرعلی نگار از گوشت و خون منه میشناسمش..اینطوری که روزگار نشون میده نیست،من خودم تعهد میدم،عقدش نکن،صیغه ش کن،اگر خودشو بهت ثابت کرد بعد...امیرعلی اگر دست از پا خطا کرد خودم میام از خونه ت میبرمش...ولی تو رو خدا نذار دوباره به این روزا برگرده،اگر یکی کنارش باشه راهش کج نمیشه...امیرعلی نگار فقط به خاطر یه اشتباه..یه اشتباه عاطفی سالم بودنشو باخته اونم بدون هیچ گناه و معصیتی...

امیرعلی مدتی ساکت موند و من با تردید به خیابون خیره بودم،چی میشه یعنی؟حتی نینا هم راضیه؟!امیرعلی منو دوست داشته؟!منو میبره یعنی؟!

امیرعلی-نگار تو تموم ننگ هائی که یه زن نباید تو دنیا داشته باشی رو یه جا داری..من تعصبی ام رگ غیرتم داره خفه م میکنه...

نینا-امیرعلی..!مگه دوستش نداشتی؟یه بار بهش فرصت بده..فقط یه بار..امیرعلی اگه ببریش وقتی جو آروم بشه دیگه نه مامانم نه هرمان نه هیچکس دیگه نمیتونه این فرصتو خراب کنه،من میشناسمش امیرعلی این همون دختریه که رو دوش شماها بزرگ شده

امیرعلی-کاش نون و نمکتونو نمی خوردم...

بغضم ترکید این برادر علیرضاست من صبر نداشتم اگر کمی صبر می کردم اونی که فکر نمی کردم می اومد جلو دیگه لازم به تحمیل کردن خودم نبود..لازم نبود اینهمه خرد بشم و غرورم له بشه..عشق علیرضا منو به اینجا رسوند عشق امیرعلی منو از منجلاب نجات میده!مگه نه اینکه این دو برادرن؟!باورم نمیشه من تقاص برادر امیرعلی رو پس میدم و بعد امیرعلی میشه فرشته ی نجاتم!دیگه قلبم کار نمی کنه..تنها حسم،حس نیازی بود که به یه پناه امن داشتم که آرومم کنه فقط همین درست عین یه زن بی سرپرست بودم که به سرپرست نیاز داشت..!

امیرعلی در حضور نینا منو صیغه ی خودش کرد و صدهزار تعهد ازم گرفت چقدر در یک رابطه من ذلیل بودم اگر می دونستم دنیا اینه هرگز به دنیا نمی اومدم با خدا سر به دنیا اومدنم می جنگیدم

هر تعهدی که امضاء می کردم نینا می گفت:

نینا-نگار تو اینطور نیستی پس امضاش کن و قول بده

توی یه محضرخونه در حضور محضردار تعهد می دادم

حاج آقایی که می خواست صیغمون کنه گفت:

حاج آقا-این همه تعهد برای صیغه؟!صیغه که اینقدر تعهد نمی خواد!

امیرعلی-اگر بهم ثابت بشه عقدش می کنم

حاج آقا-شناسنامه ی خانوم همراهتونه؟

نینا شناسناممو از تو کیفش درآورد و داد به حاج آقا

-شناسناممو هم آوردی؟!!!

نینا-منو امیرعلی صبح با هم صحبت کردیم من اصرارش کردم که صیغه ت کنه

-نینا!!!

نینا-تو برگردی بازم معتاد میشی،تو نباید تنها باشی،من دارم زندگیمو بخاطر تو از دست میدم؛من خیلی وقته میدونم امیرعلی دوستت داره واسه همینم وقتی حالت بد شد گفتم بیارنت بیمارستان امیرعلی اینا،جون تنها شانست عشق امیرعلی بود،اگر می خواست قبولت کنه باید از همه چیز مطلع می شد،باید توی بدترین حالت می دیدت وقتی تو آی سی یو بودی تموم مدت اون روزها با امیرعلی صحبت کردم و التماسش کردم که بهت این فرصتو بده،نگار من واسه زندگیت نذر کردم منو شرمنده نکن،تو دختر خوبی هستی،چوب عشق اولو خوردی ولی حالا خودتو ثابت کن

امیرعلی صدام کرد و گفت:

امیرعلی-بیا بشین حاج آقا خطبه رو بخونه

روی صندلی نشستم و گفتم:

-مامانت..؟!

امیرعلی بدون اینکه جوابمو بده گفت:

امیرعلی-حاج آقا بفرمائید

-صبر کنید،امیرعلی مامانت اگر بفهمه...

امیرعلی-مامانم بفهمه چی؟چی؟!تو مگه غیر از من راهی هم داری؟

با بغض نگاهش کردم و عاصی گفت:

امیرعلی-اُه..جلوی من گریه نکن جوابمو بده

-من فقط سوال کردم

امیرعلی با حالت نامساعدی و لحن عاصی ای گفت:

امیرعلی-حاج آقا بخونید

حاج آقا به شناسنامه م نگاه کرد و گفت:

حاج آقا-ایشون که دوشیزه اند!

امیرعلی رو به نینا گفت:

امیرعلی-اون برگه ی پزشک قانونی رو بده به حلج آقا

روسریمو کشیدم جلو،خجال کشیدم و سرمو به زیر انداختم و حاج آقا گفت:

حاج آقا-خیله خب،بسم الله الرحمن الرحیم...

 

ادامه دارد

نویسنده:نیلوفر قائمی فر


مطالب مشابه :


رمان پسر ادم دختر حوا1

بـــاغ رمــــــان - رمان پسر ادم دختر حوا1 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان روز نود و سوم قسمت 30

بـــاغ رمــــــان - رمان روز نود و سوم قسمت 30 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




دالیت قسمت 12

بـــاغ رمــــــان - دالیت قسمت 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




باغ ملک

دانستنیها ی تاریخ وجغرافیایی ایران وجهان - باغ ملک - اشنایی کامل با شهرهای ایران وجهان




رمان دالیت 20

بـــاغ رمــــــان هستی-آشغال توئی نه من از چی داری می سوزی از اینکه الأن درباره باغ




رمان هزارویک شب عشق 2

بـــاغ رمــــــان - رمان هزارویک شب عشق 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم

بـــاغ از من متنفری و کینه رو به دل داری."رکسان پدرش را به سمت خودش درباره باغ




شیدای من قسمت آخر13

بـــاغ رمــــــان - شیدای من قسمت آخر13 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




آسمون ابری 14

بـــاغ رمــــــان -پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو میخوای مخفی کنی؟! درباره باغ




شیدای من11

بـــاغ رمــــــان -نه زحمت کجا بود؟بگو چی دوست داری -هرچی درست کنی خوبه درباره باغ




برچسب :