رمان ظرفیت تکمیل - 16

 احساس کردم دستهام گرم شدند،،کیان روبروم بود و هنوز خیره تو رفتار و حرکاتم بود ،،
از شدت درد میخندیدم،،،
حرف دلم رو زدم،،اما باز نتونستم بهش بگم که کیان این دیوونه ای که الان میبینی اصلا دوست نداره تنها باشه
فقط نگاهم میکرد،،،کم کم نگاهش داشت روم سنگینی میکرد،،، بی تفاوت به نگاهش از جام بلند شدم و رفتم جلوی تخت ایستادم و گفتم،،
-خب جناب دادفر ،، ما دیگه کلا با هم بی حساب شدیم،،،من حرفهامو زدم و تو هم همه رو گوش کردی ،،،الان هم مطمئنم که بار اخریه که همدیگرو میبینیم،،،شاید سالها بگذره و باز همچین موقعیتی پا بده ،،،من دوست دارم یک کم قدم بزنم،،راستشو بخوای بدجوری دلم هوای باقلای داغ رو کرده ،،،مهمون من ،،پایه ای؟
بی صدا و بی کلام از تخت اومد پایین و دنبالم راه افتاد ،،
یکم نگاهش کردم دیدم هنوزکیفم تو دستهاشه ،،،پریدم جلوش و با خنده و همون شیطنت همیشگیم گفتم
-کیان خان،،،حواست هست که سه ساعته کیفم تو دستهاته؟ الان یه اشنا ببینتت میگه،،تک پسره دادفرها رو ببین بدجوری کارش بیخ پیدا کرده،،،بده من،،،
خنده تلخی زد و کیفم رو بهم داد،،،
کیفم رو انداختم دور گردنم و از رستوران خارج شدیم ،،،
از شلوغیه محیط کمی دور شدیم ، رفتیم کنار یک ارابه که با مهتابی اطرافش روشن بود و بخار دلپذیری از داغیه باقالا پخته و لبو به چشم میخورد،،
کنارش ایستادم و گفتم،،
-کیان صبر کن یخورده از این بگیرم تا پایین جاده مزه میده بخوریم،،
ایستاد و نگاهم کرد ،، خواستم دستم رو تو کیفم کنم که دیدم خودش پیش قدم شد و به مرد فروشنده که تقریبا چهل ساله بود گفت
-یه ظرف از این و یه ظرف از این بده،،،
-کوچیک یا بزرگ؟
-فرق نداره،،
دو تا ظرف رو پر کرد و داد دستم تا از جیبش پول در بیاره ،،
تو اون فاصله پول رو من اماده کرده بودم ،،گذاشتم رو ارابه و گفتم،،
-بقیش ماله خودت،،دستم سبکه ایشالله تا شب تموم بشه دشتت دو برابر میشه،،
-دستت درست ابجی ،،،
-فقط برام دعا کن،،
-ایشالله به مرادت میرسی،،،
خندیدم و ازش دور شدیم،،
چه مرادی داشتم؟ جز اینکه خدا ارومم کنه؟ بهم ارامش بده و همیشه کنارم باشه،،،و در نهایت جایگاه کیان رو برام مشخص کنه،،،
-وقتی یه مرد پیشته دست تو جیبت نکن،،
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم
- این رو میدونم اما امشب دو تا دلیل داشت،،یک تو مهمون من بودی،،چون من پیشنهادش رو داده بودم ،،،دو اینکه بین دو تا دوست اختلاف جنسیتی دیده نمیشه،،اینو تو گوشت فرو کن،،
ظرف لبو رو من دستم گرفتم و باقلا رو دادم دست خودش خواستم برم به سمت پایین که بازوم رو گرفت و گفت،،
-ماشین همینجا پارکه،،
-گفتم که میخوام هوا بخورم،،
-با اینها که نمیتونی بیا بریم بزاریم رو ماشین راحت بخور ،،
فکره بدی نبود ،، من که دیگه ازش فراری نبودم ،، شب اخر بود و من هم تصمیم گرفته بودم خاطره سازش کنم،،،
از خیابون رد شدیم و رفتیم کنار ماشین،،،
پشت صندوق عقب ماشین ایستادیم تا کمتر تو چشم باشیم ،،ظرفها رو گذاشتیم روی صندوق و مشغول خوردنه باقلا شدم،، دیدم یه خرده از لبو گذاشت دهنش،،،
دو تااز باقلا ها رو خوردم ،،دیدم داره به مردم نگاه میکنه،،فهمیدم اولین بارشه که این حس رو داره تجربه میکنه،،
-از باقلا نمیخوری ؟
-تا حالا امتحانش نکردم،،از قیافش خوشم نمیاد ،،
دلیلش برای نخوردن عجیب بود ،، خندیدم و گفتم،،
-چه دلیل قاطعی،،منم لبو دوست ندارم،،اما از طعمش خوشم نمیاد ،،تازه ،،قبلا هم ازش خوردم،،
نگاهم کرد و لبخند تلخی زد و گفت
-چجوری میخوریش؟
یه دونه ازش برداشتم و بردم بالا و نشونش دادم،،
-اول یه گاز کوچولو بهش میزنی تا پوستش پاره شه بعد از ته فشارش میدی تا خودش از پوستش بیاد بره تو دهنت،،بعد هم دهنت رو میبندیو میخوریش ،،اخرش هم،،،
انگشتم رو گذاشتم تو دهنم و نمک رو انگشتم رو خوردم،،و گفتم،،
-اینجوری انگشتت رو تمیز میکنی ،،
اخم شیرینی کرد و گفت،،
-چه مزه ایه
-تو لبو رو امتحان کردی اما اینرو نه؟
یدونه گرفتم و بردم جلوی لبش چسبوندم و گفتم
-یالله بخورش ،،،ضرر نمیکنی،،
اول سرش رو کمی عقب برد اما با اصرار و تعقیب دست من مجبور شد دهنش رو باز کنه،،
برای تسلطش به فرمی که یادش دادم،،دستم رو جلوی دهنش گرفت و شروع کرد همون کارهایی که بهش گفتم رو انجام داد،،،
اخرش تو چشمهاش نگاه کردم و باقلا رو با یه حرکت انداختم تو دهنش ،،
تو چشمهاش خیره شدم و خندیدم،،
-دیدی کاری نداشت؟ خوشمزست؟
تو چشمهام ذل زد و باقلا رو جویید و سرش رو یه جوری که یعنی بدم هم نیومد تکون داد،،
انگشتهام نمکی بود ،،بردمشون بالا و همه نمکش رو خوردم و باز خندیدم و گفتم،،
-دیدی،،من چیزه بدی پیشنهاد نمیدم،،،حالا لبو خوشمزه تره یا باقلا،،
-دوتا شون،،،
نگاهم رو از روش برداشتم و گفتم
-ایشش،،،بد سلیقه،،،
شیطنت از چشمهام میبارید ،،یکم سرم رو خم کردم جلوش و گفتم،،
-یه چیزی رو باید راستشو بهت بگم ،،،
باز با اون سییاهیه چشمهاش تو چشمهام نگاه کرد و گفت
-بگو،،
-منم مثل تو تاحالا لبو نخوردم،،
ابروهاش رو داد بالا و با تعجب گفت،،
-پس الان یه تیکه میخوری ،،،
یه دونه دیگه باقلا گذاشتم تو دهنم و خندیدم و گفتم،،
-امکان نداره،،من به شکلش هم الرژی دارم ،،چه برسه به خوردنش،،،
خندید و گفت
-حالا که اینطور شد باید یه تیکه ازش بخوری ،،
سرم رو تکون دادم و انگشتم روباز به هوای نمکی بودنش طبق عادت بردم تو دهنم و گفتم،،
-این یه مورد و شرمنده،،از مرغ بیشتر ،،از این لبو بدم میاد،،
یه تیکه با چنگال برید و اندازه یک حبه قند بزرگتر زد به چنکال و اورد جلو ی لبم و گفت
-دهنتو باز کن،،
لبهام رو رو هم فشار دادم و چشمهام رو بستم،،
-اممم،امممم
-من بهت اعتماد کردم و خوردم ،،تو هم اعتماد کن ،،،
چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم
-منم بهت اعتماد کرده بودم،،،
نگام کرد و منظورم رو گرفت،،سریع حسم رو که به گذشته داشت ربط پیدا میکرد تغییر دادم و اومدم به حال ،،
-نمیخورم،،به خدا از قیافش هم بدم میاد،،،
چنگال رو برد سمت دهنه خودش و تا بزاره تو دهنش ،،،
-باشه،،عیبی نداره،،
خواست بزار تو دهنش که سرم رو بردم جلو و با دستم دستش روکشیدم سمته دهنم و چنگال رو چشم بهم زدن خالی کردم ،،
وای ،،من واقعا از لبو بدم میومد،،
با خنده دلنشینی نگاهم کرد،،منتظر عکس العملم بود
صورتم فرم بدی به خودش گرفت،،چون اصلا از طعمش خوشم نیومد،،
با درهم رفتن صورتم خنده هاش بیشتر میشد،،
-قیافشو نگاه کن،،
حالت تهوع بهم دست داد،،بلند تر خندید،،
-وای نیاز،،،خیلی باحال شدی،،،،
گوشیش رو در اورد و همزمان یه عکس از قیافم گرفت،،
-قورتش بده،،،
سرم رو تکون دادم،،واقعا نمیتونستم قورتش بدم،،
از شدت خنده اشک از چشمهاش میومد،،،
جند تا عابر بهمون نگاه میکردن،،،
-نیاز قورتش بده،،صورتت کبود شد ،،،
دوباره سرم رو تکون دادم،،،
از شدت خندهء کیان موقعیتم خیلی بدتر شد چون با دهن پر ،،صورت در هم ،،من هم خندم گرفته بود ،،،
چشمهام رو برای تسلطم به خنده و دهن پر ،بستم،،
یک لحظه گونه سمت چپم داغ شد ،،،
دستم رو بردم رو همؤنجایی که داغ بود گذاشتم و چشمهام رو اروم باز کردم،،
یهو انگار همه دنیا برام ایستاده بود،،،سرما تبدیل به کوره اتیش شده بود،،نفهمیدم چجوری لبو روقورت دادم،
کیان یکی از باقلا ها و گرفت و مثل من شروع به خوردنش کرد ،،
نگاهش میکردم ،،اون هم تو چشمهام نگاه کرد و گفت،،
- بالاخره قورتش دادی،،،
به روی خودش نیاورد اما دنیای من رو بهم ریخت،،،

از اونجایی که به روی خودش نیاورد من هم به روی خودم نیاوردم ،،تشنم شده بود خواستم برم از سوپر مارکت روبرو اب بگیرم اما قبلش گفتم ،،
-من دارم میرم از اون روبرو یه اب بگیرم تو چیزی میخوای ،،
-وایسا الان من برات میارم،،،
اینبار دیگه ایستادم و اون رفت تو سوپر مارکت ،،
داشتم به روبرو نگاه میکردم که دیدم دو تا. پسر تقریبا سی ساله از روبروی ماشین کیان رد می شدند و از اونجایی که فکر میکردند این ماشین متعلق به منه ،،،سرخوش ایستادن و گفتن،،
-نبینم تنها باشی،،خانوم کوچولو،،،
نگاهشون نکردم و روم رو اون ور کردم ،،
-رامین عجب دافیه ،،،،بر عکسه ماشینش عجب شاسی داریه،،،
یکیشون با وقاحت تمام اومد طرفم و گفت،،
-سوییچ رو گم کردی یا برا کلاس خرکی اومدی جلوش ژست بگیری،،،
اخم کردم و تو جوابش گفتم،،
-بفرما مزاحم نشو اقا،،،
-حامد ،،،عروسکمون چشمهاشم لنزه،،،،
-چه رنگیه مگه،،،
-دریا،،،،،مثله دله من،،
-جونه رامین اگه ماشینه خودت نیست یه مدل پایین ترش الان زیر پای منه،،وقتت رو اینجا هدر نده ،،بیا بریم ببرمت یه دور دوری با هم بزنیم،،،
هم زمان کیان رو دیدم که دستش دو تا بطری نوشابه هست و میاد طرفم،،
-چه موهای توپی داری ،،شب در خدمتتون باشیم،،،خودم برات اروم اروم شونش میکنم،،،
این صحنه ها رو زیاد دیده بودم اما نه اینقدر کلید ،، سوییچ هم نداشتم که برم توی ماشین،،
کیان کم کم نزدیک شد و الارم ماشین رو زد و در ماشین باز شد
-نیاز برو. تو ماشین ،،،
-اوه رامین بیا طرف صحاب داره،،،
کیان قدمهاش رو تند تر کرد و با صدای بلند تری داد زد و گفت
-بهت گفتم برو تو ماشین،،،
از کنار پسره رد شدم و رفتم تو ماشین نشستم ،،،کیان اومد و نوشابه ها رو انداخت رو سقف ماشین و با کف دست محکم زد تو سینه پسره،،
-بزن به چاک ،،،
-ادم عروسکش رو تنها ول میکنه بعدم توقع داره کسی باهاش بازی نکنه ؟
-خفه شو مرتیکه حرومزاده،،،بزن به چاک تا خودم پشت همین ماشین عروست نکردم ،،بزن به چاک،،،
تقریبا دست به یقه شده بودند ،،، پسری که از دور داشت باهاش حرف میزد و به من متلک مینداختند از کنار ماشین رد شد و اومد سمت کیان،،،
-رامین ،،طرف کتک لازمه،،،
کیان برگشت و رفت سمت پسره و یک مشت جانانه مهمونه صورته طرف کرد،،
پسری که اسمش رامین بود با دو دست از پشت به دفاع دوستش اومد و دو دستی کیان رو هل داد به شیشه کنار من،،،
دیگه طاقت نیاوردم و از ماشین رفتم بیرون،،،
-چی کارش دارین ،،،ولش کنین،،،
با کیفم محکم میزدم به سر و کلشون،،،
-تو برو تو ماشین ،کی بهت گفت بیای بیرون،،،
ما میزدیم و اونها هم مارو میزدند،،بی معرفتها براشون زن و مرد فرقی نداشت ،،فقط میزدند،،،وسط دعوا بود و حلوا خیرات نمیکردند من هم نکردم نامردی دست یکیشون رو که پلیوره سبز رنگی تنش بود تا اونجا که میتونستم گازگرفتم ،،چنان گازی گرفتم که طرف کیان رو یادش رفت و برگشت سمت منو با تموم قدرت هلم داد عقب ،،،شدت ضربش اینقدر زیادو محکم بود که نقش زمین شدم ،،کمرم خیلی درد گرفت اونقدر که یهو دادم بلند شد ،،،
-آی،،،،
کیان اومد سمتم و اون دوتا پا به فرار،،،
دیگه مردم جمع شده بودند دورمون،،با افتادنه من بیشترشون سمت من بودند تا کیان،،،
-نیاز خوبی؟ دیوونه مگه من نگفتم از تو ماشین نیا بیرون،،همه جا غد بازیتو باید در بیاری،، چت شد؟
کامل خوابیدم رو زمینِ خیس و چشمهام رو بستم و بی حرکت خوابیدم تا تسلطم ،رو تحمل دردم ،بیشتر بشه،،
-نیاز،،نگام کن،،حرف بزن ببینم چت شده،،،،
یکی از ادمهایی که دورمون کرده بودند گفت
-تکونش نده ممکنه مهره هاش اسیب دیده باشه،،
کیان استرس گرفته بود و مدام پیشونیم رو دست میکشید و موهام رو میزد کنار،،،
چشمهام رو دیگه باز کردم و اول از همه کیان رو جلوی چشمهام دیدم ،، تو دلم بهش گفتم،،
-دلم برات خیلی تنگ میشه،،،
-نیاز تو که منو کشتی،،،
اروم بدون هیچ حرفی دستم رو به بازوی کیان گرفتم و گفتم،،
-من خوبم،،فقط پاشو بریم،،
اهسته زیر بغلم رو گرفت و دستش رو انداخت دور کمرم و گفت
-اروم بلند شو،،جاییت درد میکنه؟
من رو هدایت کرد سمت ماشین و گفتم ،،
-مرسی،،ابرومون رفت،،
مردم همه پخش شدند و کیان هم سوار ماشین شد ،،،
باز من و کیان با هم تنها شدیم ،،،
-تو خوبی؟
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت
-اره،،،تو فکر خودت باش،،
دردم کم نبود اما اونقدر هم نبود که بخوام گریه کنم،،برای همین بلند خندیدم و گفتم،،
-اگه غش نمیکردم که طرف جفتمون رو لت وپار کرده بود ،،
ماشین رو گوشه خیابون بر از درخت نگه داشت و با تعجب برگشت سمتم و گفت
-یعنی همش فیلم بود ،،
خندیدم و گفتم
-نه به خدا ،،،کمره که دیگه برام کمر نمیشه ،،اما خب تیکه اخر که چشمهام بسته بود فیلم بود ،،،
دستش رو گذاشت رو فرمون و سرش رو گذاشت رو دستش و گفت
-نیاز ،،تو اخرش منو میکشی،،،
با خنده گفتم،،
-نترس اخرش همینجاست دیگه ،،،امشب اخرین باریه که همدیگرو میبینیم ،،تا اینجاش که به دست من نمردی،،،
همونطور سرش رو فرمون بود و گفت،،،
-نیاز فقط چند ثانیه ساکت باش،،،
از حرفش تعجب کردم اما باز بلند خندیدم و ناخود اگاه دستم رفت سمت سرش و موهای پشت سرش رو بهم ریختم ،،،
-حالا که چیزی نشده،،،من ترسیدم یه موقع سرت بلایی بیارن،،،دست پسره رو گاز گرفتم،،اونم هلم داد،،،تو چرا تو خودتی،،،اصلا تو نمیتونی مصالحه امیز حرف بزنی،،،یهو از راه نرسیده میری تو سینه طرف،،خب معلومه میاد حالتو جا میاره،،،
هیچ عکس العملی نشون نداد،،میدونستم دارم زیاده روی میکنم،،اما تلافیه گذشته بود ،،،،شیطنتم گل کرد و از عمد با اینکه میدونستم در حقیقت اینطور نبود خندیدم و گفتم
-نباید میترسیدی چون من حواسم به ماشینت بود تا کسی خط بهش نندازه ،،،
-ساکت شو نیاز ،،
پافشاری کردم و گفتم،،،
-خیله خب فوقش هم اگه خط مینداخت اینجا صافکاری نقاشیه توپ زیاده،،همچین برق مینداخت که هیچ اثری ازش نمیموند ،،
-نیاز ساکت باش،،،
-ببین ماشین اینقدر برات ارزش داشت که کمره من رو دادی به باد ،،،
اینبار دیگه طاقت نیاورد و سرش رو بلند کرد و من رو سمت خودش کشوند و گفت،،
-هنوز هم بچه ای،،بهت میگم برو توماشین ناز میکنی،،میگم از تو ماشین در نیا ناز میکنی ،انگار نه انگار که همین یه ساعت پیش داشتی میگفتی فرق زن و مرد تو این خرابشده چیه،،،اخه اگه دیر میرسیدم که،،،
وقتش بود،،،باید باز کارهای زشتش رو به روش میزدم،،،پوزخندی زدم و گفتم
-مگه تو این بیست و هشت سال تو کنارم بودی که همین یه بارش قلبت میزد که نکنه دیر برسی تا کسی دست به ظرف عسلت بزنه؟ یه شبه اومدی میخوای برام هم مرد باشی هم رفیق باشی هم حامی باشی،،،اخه یه چی بگو باورم بشه ،،یه کاری کن تا قبول کنم که تو هم با ادمیزاد فرقی نداری،،تو که تا دیروز تیشه به ریشه من بستی چی شده که میای و دم از ملایمت میزنی،،،مرد حسابی همین یه ساعت پیش همه حرفهام رو گوش دادی پس این هم گوش دادی که گفتم دیگه احمق نیستم،،دیگه گول کسی رو نمیخورم،، ادم یه بار دستشو تو لونه زنبور میکنه،،وقتی که نیش خورد دیگه از ده فرسخیش لونه زنبور میبینه فرار میکنه،،،چرا نگرانمی،،من همونیم که تو ساعت یکه شب تو خیابؤن ولش کردی ،،اونم چی،،،با دامنه کوتاه و اون سر و وضع،،،الان که در برابر اون روز پادشاهی بود ،،میدونی اونروز چطوری خودم رو تا شمااااال رسوندم،،اره شمال ،،چون تو تهران کس و کاری نداشتم،،،میدونی با من چی کار ها کردی؟ این یه نمونش بود ،، امثال این نمونه ها زیاد دارم ،،میخوای بگم؟ ،،الانم برای من فیلم بازی نکن ،،، تو نترسیدی که بلایی سر من بیاد تو ترسیدی که نکنه ماشینت چیزیش بشه،،انگار یادت رفته که جلو در هتل چی بهم گفتی ،،بهم گفتی تو به من نمیای،،،من حرفتو گوش کردم ،، دیدم حق داری بابا ،،من به تو نمیام،،،گفتی تک پسر داد فرهایی،،، دیدم راست میگی من کی هستم ؟! هیچکی،،من حتی مامان بابا هم ندارم ،،چه برسه به فامیل و خاندان،،،نه انگار یادت نمیاد که خودت من رو نا سالم و ،،، خوندی ،،الان بهت برخورد که یکی اومد بهت گفت مواظبه عروسکت باش؟ من شنیدم چی میگفت و تو چی جواب میدادی ،، اما یه ذره اش رو هم باور نکردم ،، چون تو خودت اونروز اصرار داشتی تا جلوی پرسنل هتلت همین دختر بی کسی که از سر غرور دهن باز نمیکنه حرف بزنه رو جوری برای یه لغمه نون حاضر شده با یکی بخوابه،،نشون بدی،،چرا بهت برخورد که کسی بیاد و دست رو من بزاره،،،تو این یه سال و نیم کجا بودی ،،شما مردها یه ایراد بزرگ دارید اونم اینه که فکر میکنید کل خطر ها تا زمانیه که دوش به دوشمون راه میاید ،،
دوباره و دوباره نگاهم میکرد ،، برام باعث تعجب بود که چرا هر وقت من حرف میزنم این پسر سکوت میکنه،،،
فقط نگاهم میکنه،،
-من فکر کردم کل حرفهای دلت همونهایی بود که تو رستوران زدی؟ نگو دلت پر تر از این حرفهاست،،،
-پر؟ از پر رد کرده ،،کیان من تو رو نبخشیدم ،،همونطور که قبلا هم گفتم من تورو کنار گذاشتم،،دلیلش هم خوب میدونی ،،چون تو درست بشو نیستی،،،دم از دکترا و تحصیلات انچنانی میزنی اما بلد نیستی اندازه یک بچه ده ساله با یک خانوم صحبت کنی،،همیشه طلبکاری،،
ساده و اروم نگاهم کرد و گفت
-حرفهات رو زدی؟ اروم شدی؟ بریم؟
داشتم خفه میشدم از این همه دوگانگی،،چرا اینقدر رفتارش خنثی شده ،،،
داد زدم و عصبی گفتم،،،
-به خدا که تو روانی هستی،،،یه روز قهری ،،یه روز اشتی،،یه روز از هیچ صراطی مستقیم نمیشی یه روز دیگه مثل الان همچین ملایم میشی که نمیدونم همون کیانی یا باز رفتی تو جلد روباه صفتیت،،،
پوزخندی زد و گفت،،
-نزدیک رفتنت هست به چیزهای خوب فکر کن،،
با چشمهای باز از تعجب نگاهش میکردم ،،
عجیب خونسرد بود ،،،
راه افتاد و رفت دم در خونم،،،
-فردا شب نزدیکهای ساعت شش میام پیشت ،،،
-لازم نکرده،،،
-میدونی که میام
-هر طور مایلی،،،اذیت کن،،،ازار بده،،،از خدا ممنونم که به زودی ،،دیگه ،،،نمیبینمت،،
اخر شب بود که دختر همسایه هم همزمان با ما رسید تو کوچه،،،روبروی هم پارک بودیم،،
کیان باهاش چشم در چشم شد ،،،دختره تو همون چند ثانیه عشوه ای تو ذهنش نمونده بود که برای کیان نریخته باشه،،،کیان هم کم لذت نمیبرد،،،
برای اینکه حرصش رو باز در بیارم از ماشین پیاده شدم وبا صدای بلند از پنج متریه ماشین پرسیدم،،
-راستی بعد از ماجرای زندانیت مامان بزرگت پول تو جیبیت رو قطع نکرد،،،
دختره پوزخندی به کیان زد و کیان خندید و رو به من گفت،،،
-فردا شب تو فرودگاه جوابش رو بهت میدم ،،،
طبق معمول حرفهایی میزد که اصلا ازش سر در نمیاوردم،،،
بی اهمیت به نگاه خندونش در رو بستم و رفتم تو خونه،،،
فردا صبح که از خواب پا شدم ،،کمی خونه رو تمیز کردم تا برای تحویل اماده باشه،،اسبابم رو نگاهی انداختم و رفتم دوش،،،
طرفهای ساعت سه بعد از ظهر بود،،،
حسی غریب و وصف نشدنی داشتم،،مضطرب بودم،،پرز از تشویش و نگرانی،،کم اتفاقی تو زندگیم نبود ،،
تصمیم بزرگی گرفته بودم،،تک و تنها برم المان،،،اون هم تو کلن،،،ای وای،،،هر وقت اسمش رو میشنوم از عظمتِ عزمم بدنم میلرزه،،،
درِ خونه رو بستم و بر عکس همیشه بدون اژانس رفتم تجریش،،،باید برای اخرین بار هم که بود کمی با خدای خودم خلوت میکردم،،با خدای خودم،،از بچگی فکر میکردم هر وقت که مامان بخواد با خدا حرف بزنه میره تو امامزاده،،این باور رو تو خودم پرورشش دادم تا به این سن،،،
من خدای خودم رو تو امامزاده بیشتر حس میکردم،،
رفتم تو امامزاده صالح ،،یادش بخیر اخرین باری که اومدم این تو ،پارسال بود،،،وقتی که کیان دنیا رو رو سرم خراب کرد ،،،چقدر من از خودم دور شدم،،،
از خدای خودم غافل شدم،،،
از خادم امامزاده چادری گرفتم و از سر درش رفتم تو،،،
سرد بود ،،
سردم شد،،،
این سرما از هوا بود یا از حس غریبی که اون تو بهم داد؟
من چقدر تغییر کردم،،
من همونم؟ قدمهام رو بلند تر کردم،،،
خلوت بود،،،
اونقدر که به راحتی تونستم کفشهام رو به نگهبانی بسپرم و برم تو،،،
چشمهام همه جا رو تار میدید،،،
چرا گریه میکنم؟ چرا دیدن این فضا جای ارامش داره قلبم رو از سینه در میاره،،،
قدم به قدم فضای ورودی رو طی کردم،،
با خودم که روراستم،،دلم بد جور گرفته بود ،،
کمی به اطراف نگاه کردم و رفتم یک گوشه ای سمت دیوار نشستم،،،
چشمهام رو بستم و با خدای خودم حرف زدم،،
–میدونم بی معرفتم،،،میدونم کم میام ،،اما خودت که زندگیم رو دیدی،،،هنوزم دوستم داری؟ هنوزم هوامو داری،،،خدا جون ایندفعه دیگه خیلی فرق داره ها،،ایندفعه کلا به امید خودت دارم اقدام میکنم،،،خودت که دیدی راهه دیگه ای نداشتم،،،خودت که دیدی اینجا برام شده بود مثله قفس،،،خیلی تنهام،،،خدا،،،میشنوی صدامو،،،خیلی بی کسم،،،برای همینم دارم میرم،،،هیچکی منتظرم نیست،،پس چه فرقی داره اینجا باشم یا اونجا،،،تو دیگه تنها نذاری که دق میکنم،،تو که میگن اینقدر مهربونی،،پس چرا من اینقدر سختی میکشم،،تا اومدم بفهمم نوازش چیه مامان و بابام رو ازم گرفتی،،،راستی جاشون خوبه؟ بهشون بگو که نیاز دیوونتونه اما الان حق بدین بهش که روش نمیشه حتی برای خدافظی بیاد دیدنتؤن،،خوش به حالت ،،،دلهره نداری و نمیدونی چیه ،،،اما تا دلت بخواد من از خیر و برکت این دنیات تجربش کردم،،،از احساسم که خبر داری؟ خبر داری که یه چند وقتیه بد جور عاشق شدم،،بدجوری دل بهش بستم؟ میشناسیش دیگه،،،همونی که پارسال اومدم پیشت و از دستش گله داشتم،،،خودت میدونی که فقط اون دلم رو لرزوند،،،خیلی دوستش دارم اماشک دارم کاره درستیه یا نه،،،اخه ثبات نداره،،،خودت که کارهاش رو میبینی،،،دیگه من چی رو برات توضیح بدم،،،دلم براش تنگ میشه ،،،خدا جون نیازت روتنها نذار،،بیشتر از هر وقتی محتاجتمم،،،اگه ،،،اگه من ازت دور شدم ،،تو از من غافل نشو،،،این پایین نیستی ببینی زندگی چقدر سخته،،،اینجا جای من نیستی ببینی چجوری باید دست و پا بزنی تا به چیزی که میخوای برسی،،،زیاد حرف زدم نه؟ اخه امشب دیگه میرم ،،،حرفهام رو باید بهت میزدم ،،،اخه دیگه فعلا فعلا ها معلوم نیست که کی همچین موقعیتی مثل الان پا بده تابیام باهات خلوت کنم،،،نمیدونم بهم قول دادی یا نه امامن به زور ازت این قول رو میگیرم که منو تنها نذاری،،
بلند شدم و امامزاده رو با کلی دلتنگی ترک کردم،،،تو راه یک ساندویچ همبرگرگرفتم و خوردم ،،
ساعت تقریبا هفت شب بود و من هنوز تو خیابون ولیعصر راه میرفتم،،،انگار یه جای کارم اشتباه بود ،،این دم اخری همش دو به شک بودم،،همش با خودم کلنجار میرفتم که ایا درست بود کاری که کردم یا نه،،،
تو راه برای خودم یک رمان به سفارش فروشنده خریدم ،،،
ساعت هشت شب تاکسی گرفتم و رفتم خونه،،
چراغهای خاموش خونه،،سکوت خونه،،،چمدونهای بسته،،همه و همه بدجور رو تنهاییم مهر تایید میزدن،،
هنوز در رو نبسته بودم که زنگ ایفون کنار گوشم به صدا در اومد،،،
دروغ چرا سه متر از جام پریدم،،،
اهسته در رو همونطور باز گذاشتم و ایفون رو برداشتم،،
-بله؟
-میتونم بیام بالا؟
کیان بود،،،اما اینجا چی کارمیکرد،،،اینقدر سکوت خونه حس بدی بهم میداد که برای اتمامش سریعا بدون هیچ سبک سنگین کردنی کلید در رو زدم وگفتم،،،
-باز شد؟
-اره،،،مرسی،،
از جام تکون نخوردم تا بیاد بالا ،،
در عرض چند ثانیه اومد بالا،،
-سلام،،
-سلام،
-کجا بودی؟
-هیچ جا
جلوی در ایستاد
-پس چرا در رو باز نکردی ،،،یه بار اومدم نبودی ،،رفتم غذا گرفتم گفتم بیام با هم بخوریم
واقعا سیر بودم ،،
-بیرون بودم ،زحمت افتادی اما من همون بیرون یه چیزی خوردم ،،
-یعنی نیام تو؟
دلم براش سوخت ،،این لحظه های اخر حد اقل میخواستم یک دله سیر نگاهش کنم،،،
- همچین حرفی نزدم،،،بیا،،
در رو کمی باز تر کردم و اومد داخل،،،
کاپشن مشکیه خوشگلی تنش بود ،،با یک جین سورمه ای ،،یک سوییشرت کلاه دار قرمز هم از زیر کاپشنش به چشم میخورد ،،
از کنارش رد شدم و رفتم سمت اپن تا چراغها رو روشن کنم،،،
-ببخشید اسباب پذیرایی ندارم،،
جدی کاپشنش رو در اورد و گفت
-راحت باش ،،بیا بشین بخوریم تا سرد نشده،،،
دلم برات تنگ میشه کیان،،،
-مرسی گفتم که من سیرم ،، تو بشین بخور ،،نوش جونت،،
-خب من اگه میخواستم تنها بخورم که تو همون رستوران میخوردم،،بیا گفتم،،،
باز داشت لج میکرد،،
-باور کن من سیرم،،،کنارت میشینم تا غذاتو بخوری،،
-میخوای قاشق هم مثل هواپیما کن تا زود تر غذامو بخورم،،،
پیتزا گرفته بود ،،،اخر به اصرارش یک برش برداشتم و همراهیش کردم ،،،
-اخرین غذات هم بزن چون بری اونور دلت برای غذا های اینجا تنگ میشه،،،
لبخندی زدم ،،،نمیدونم برای سکوت خونه بود یا چیزه دیگه که ،،خیلی از کنارش نشستن معذب بودم برای همین سرم رو انداختم پایین و به زیتونهای حلقه شدهء روی پیتزا نگاه میکردم ،،
-همه وسیله هاتو جمع کردی ؟
خودم رو مسلط نشون میدادم اما اصلا اینطور نبود ،،،بد فرم معذب بودم ،،،
-اره،چیز خاصی نداشتم،،همین دو تا چمدون،و یه کوله پشتی
-بیشتر از سی کیلو نباشه،،،هر چند فوقش اضافه بار میدی دیگه،،،
-فکر نمیکنم ،،،سبکن،،،اخه پر نیستن،،،
یه نگاه بهشون انداخت و باز به من نگاه کرد و گفت،،
-هنوز که نخوردیش ،،
چقدر خونگرم و خوب به نظر میرسید،،،اما همون به نظر میرسید ایده ال ترین چیزی بود که میتونستم بگم ،،،
-تا فروشگاه ها بازن چیز دیگه ای نمیخوای بریم بگیریم؟
- نه مرسی،،
پیتزاش رو خورد و رو کاناپه لم داد،،، از کنارش بلند شدم و به هوای جمع کردن جعبه پیتزا رفتم تو اشپزخونه،،
اخه کاناپه کوچیک بود و من از اون همه نزدیکی حال جالبی نداشتم،،،
اینجور که معلوم بود هوای رفتن به سر نداشت ،،دیشب گفته بود که من میرسونمت،،دمه اخری چه مهربون و دلربا شده،،نمیدونه که با این کارهاش رفتن رو برای من سخت تر میکنه،،،
-یه سوال ،،
نگاهم کرد و گفت
- بپرس ،،
-من اژانس رو برای دوازده شب بگیرم خوبه؟ اخه پروازم شش صبحه،،،
کلافه نگاهم کرد و گفت
-پس من برای چی اومدم اینجا ،،،تو به این چیزهاش کاری نداشته باش ،،،من خودم هستم،،میبرمت،،
-نه،،،مرسی،،تو برای چی من رو ببری ،،با. این همه راه برگردی ،،من خودم اژانس میگیرم،،،
اخمی کرد و باز کلافه گفت
-فعلا که اومدم دست خالی هم بر نمیگردم ،،تازه من خودم که رانندگی نمیکنم پیشت هستم تا این راننده هتل بیاد ،،،چون خسته میشم ،،راحت تر ه ،،،
-چه کاریه خب ،،،گفتم که نمیخوام،،تو با راننده بیای من رو بزاری اونجا بعد دوباره برگردی ،،مهراباد که نیست بگم نزدیکه ،،،،دو ساعت راهه،،،
اینبار خندید و گفت،،
-لجباز ،،بحث نکن،،،به جاش کارهاتو بکن تا ساعت دو شب راه بیفتیم،،،
کیان ،،،،دلم برات تنگ میشه،،،
دیگه بحثی نکردم و رفتم تو اتاق،،
موهام رو کمی مرتب کردم و رو تخت نشستم و یکی از کتاب های رمانی که برای خودم برداشته بودم تا تو هواپیما بخونم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن،،
نیم ساعت نمیشد که تو اتاق بودم صدایی از کیان نمیومد به بهونه اب خوردن رفتم تو حال ،،بنده خدا رو کاناپه به حالت نشسته خوابیده بود ،،،
چه با مزه پاش رو هم انداخته بود رو پاش ،،دستهاش رو هم گذاشته بود پشت سرش تا بهتر ریلکس کنه،،،
با اینکه خونه گرم بود اما باز حس کردم که سردش میشه ،،،خوب یا بد برای من اومده بود و الان هم به خاطر من جای خوابش بد شده بود ،،،
اهسته برگشتم تو اتاق و لحاف روی تخت روبرداشتم و بردم انداختم روش ،،،
خودم هم برگشتم تو اتاق،،
تقریبا تا صفحه پنجاه کتاب رو خونده بودم که خوابم برد،،،
دستی کنار صورتم رو نوازش میکرد،،،
مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدم ،،
-اروم تر ،،،چرا میترسی،،
کیان رو جلوی چشمم دیدم،،هم ارامش گرفتم هم قلبم هنوز از ترس تند تند میتپید،،،
-چیزی شده ؟
-علیرضا اومده ،،باید بریم،،،
-علیرضا کیه؟
-راننده دیگه،،
چشمهام رو مالیدم و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم
-اهان ،،باشه،،اما کیان باور کن من با اژانس میرم،،،
-حرف نباشه،،، من چمدونهارو گذاشتم تو ماشین،تو فقط پاشو یه بار دیگه خونه رو چک کن تا بریم،،،
ازش ممنون بودم ،، این کارهایی بود که میتونستم بکنم اما استرس سفر باعث میشد کمی خستگیم بیشتر بشه ،،،
کیان رفت پایین ،،،،خونه رو مرتب کردم ، لحاف رو دوباره روی تخت مرتب پهن کردم و در اخر اشغالها رو بر داشتم و. در خونه رو قفل کردم ،،،
کلید رو طبق قرار قبلی با خودم بردم چون مسئول رسیدگی به امور هتل گفت ما خودمؤن کلید داریم،،،
از خونه که خارج شدم دیدم کیان و علیرضا تو ماشین نشستند،،
علیرضا یک پسر سی و خرده سال بود که از عینک طبی چشمش میشد فهمید که بسیار سر براهه،،
اشغالها رو تو سطل بزرگ مشکیه دم در گذاشتم ،و رفتم سوارماشین شدم ،،
-همه چیز رو چک کردی ؟
-اره،،
این تنها حرفی بود که زدیم ،،،
دوباره چشمهام رو بستم و خوابیدم،،اخه خیلی خسته بودم ،،،
نزدیکهای فرودگاه بودیم که بیدار شدم ،،
-خسته بودیا،،،
تعجب کردم چون کیان جلو نشسته بود و از کجا میدونست که من خوابم ،،
-بله؟
اینه جلوی شیشه اش رو داد پایین و گفت،،
-از اول راه خوابیدی تا دم فرودگاه،،،
-اره اخه دو شبه خواب درست و حسابی نداشتم ،، شاید استرس سفره،،
خندید و گفت ،،
-اره ،،مال همونه،،تقریبا رسیدیم،،،
کولم رو تو دستم محکم نگهداشتم ،، کمی اضطرابم بیشتر شده بود ،،
علیرضا جلوی در فرودگاه پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم ،
کیان به علیرضا اشاره زد که یک چرخ بیاره،،،
علیرضا سریع رفت دنبال چرخ،،
تا وقتی که چرخ رو بیاره من بهترین فرصت رو دیدم که از کیان بابت لطفش تشکر کنم و با همه بدی ها و خوبی ها اون رو به خدا بسپارم ،،
تو چشمهاش نگاه کردم و کولم رو انداختم پشتم و بند هاش رو گرفتم دستم مثل بچه دبستانیها ایستادم و گفتم
-خب دیگه،،اینجا اخرشه،،،باز هم مرسی که تا اینجا باهام اومدی ،، لطف بزرگی بود ،، هیج وقت فراموش نمیکنم،،،شما هم بهتره از این به بعدش برید ،،چؤن بقیه کارهاش رو خودم میتونم برسم،،برای شما هم معطلیه الکیه،،
اصلا ناراحت به نظر نمیرسید و این بیشتر اذیتم میکرد ،،من از دور شدنش داشتم دق میکردم و اون بسیار خونسرد به چشم میومد ،،،
-باهات میام تو،،،
-گفتم که مرسی ،،نمیخواد ،،،
رو نوک پا و پاشنه پام تاب خوردم و دو دل بودم که برای خداحافظی دستم رو براش دراز کنم یا نه،،
بالاخره دلم رو زدم به دریا و دستم رو دراز کردم.
نگاهم کرد و دستش رو اورد جلو و باهام دست داد و از اون پوزخند ها که چند وقتی میشد که خواب رو ازم گرفته بود ،زد،،،
-یعنی جدی جدی رفتنی شدی؟
اره ولی اگه از تو دلم خبر داشتی ،،اینقدر راحت این حرف رو به زبون نمیاوردی،،،
لبخندی زدم و گفتم
-اره دیگه ،،برو یه نفس راحت بکش از دستم،،
خندید و من رو با یه حرکت بغل کرد ،،
بغض تو گلوم بود ،،،چشمهام پر اشک شده بود،،خیلی وقت بود این اغوش رو میخواستم،،با همه دل چرکینی خیلی مظلوم داشتیم از هم جدا میشدیم ،،
-مواظبه خودت باش،،،
همونطور چونه ام رو شونش بود و رو نوک پا ایستاده بودم،،
-مرسی تو هم همینطور،،باز هم ممنون از اینکه تا اینجا همراهیم کردی ،،
-کاری نکردم ،،،
من بغض داشتم اون با لبخند رفتار میکرد،،،و این بیش از هر چیزی غم رو درونم بیداد میکرد ،،،هر چند که این وابستگی تنها از سمت من بود و بس ،،،
محکم من رو تو بغلش فشار داد و اهسته در گوشم گفت،،
-همسفر نمیخوای ؟

درست شنیدم؟ همسفر؟ منظورش چیه؟
از تو بغلش اومدم بیرون و با تعجب نگاهش کردم و گفتم،،
-همسفر؟
خنده با نمکی کرد که قسم میخورم تا به امروز اینقدر خواستنی نشده بود،،
-من هم باهات میام ،،
اخمی کردم و ترسیدم که باز سر کارم بذاره،،
-منظورت چیه؟ یعنی،،،تو هم،،یعنی تو هم با پرواز من؟ صبر کن ببینم،،،سولماز،،،وای سولماز،،،،اؤن بهت ندا داد،،،
خنده بلندی سر داد و گفت ،،،
-ایناش مهم نیست ،،مهم اینه که دیگه تنها نیستی،،،
ترس عجیبی ته دلم رو گرفت،برای چی بلیطش رو با من گرفت،،،برای چی میخواست با من بیاد،،،چرا یهویی اینقدر دور برم میپلکه،،،
اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم،،
-اگر به خاطر من اینکار رو کردی باید بگم کار قشنگی نکردی ،،،
دستهاش رو کرد تو جیبش و گفت
-به خاطر تو؟ من خودم مسافر بودم منتها گفتم که با تو تو یه پرواز باشم ،،هم تو تنها نباشی هم من یه سرگرمی داشته باشم،،،
-منظورت از سرگرمی چیه،،
-سرگرمی دیگه،،یه همصحبت لوس و لجباز،،مثل تو،،تازه شنیدم دفعه اولته که میری مسافرته خارجی،،،خب از خدات هم باشه که کمک حالت شدم
همونطور اخمم رو نگهداشتم و دو تا چمدونم رو از پشت ماشین برداشتم و از در فرودگاه بدون توجه به کیان راه افتادم
بی احترامی رو مستقیم نشون نمیداد اما هر کلمه از حرفهاش قلبم رو درد میاورد ،،
هم خوشحال بودم از همسفر شدنش هم ناراحت چون با اخلاقی که ازش. شناخته بودم حتی به سلامش هم اعتماد کردن حماقت محض بود،،
-نیاز وایسا،،منم بیام،،،
زیر لب بد و بیراه نبود که بارش نکرده باشم،،اضطراب سفر رو فراموش کرده بودم به جاش تمام فکرم مشغول رفتار های کج دار مریض کیان شد ه بود ،،
از قسمت ورود مسافرین رفتم تو و توی صف تحویل بار ایستادم ،،،
چمدونهامو گذاشتم رو باسکول و تحویل گیت دادم ،،،
هنوز یک ساعتی تا پرواز داشتم ،، دوباره رفتم تو سالن اصلی و وارد کافی شاپش شدم،،
کیان رو دیگه ندیدم،،
مستقل عمل میکردم و همین باعث میشد که وجود کیان رو حس نکنم،،،

مطالب مشابه :


ثبت نام برای آموزش مهمانداری هوایی. شرکت مهمانداری هما

دارا بودن حداكثر سن 25 سال تمام 02/03/91 به شرکت به استخدام مهماندار از




استخدام مهماندار شرکت هواپیمایی ماهان 89 :

استخدام مهماندار کلیه متقاضیانی که از روز ۱۳ دی ماه سال نمونه سوالات آزمون دکتری 90-91




مقاله ی دکتر حسن عباسی در مورد عروسک باربی

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم سيستم عامل: نسخه: بيت اندازه تصوير:




تحلیل و بررسی سقوط بوئینگ 727 تهران - ارومیه قسمت1

آيا مي دانيد ۵ سال قبل ، يعني دقيقآ نوزدهم ديماه سال 4_ نسیم شهروی: مهماندار 91_ نرگس




رمان ظرفیت تکمیل - 16

پرسنل مهماندار هواپیما خیلی خوش سی و خرده ای سال هم کنار استخدام تو هتل اون




برچسب :