رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق

روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست که یکدفعه صدای خنده ی روشنا بلند شد...نسرین دست از شستن ظرفا برداشت رفت طرف روشنا و گفت:روشنا مادر به چی می خندی؟!

روشنا در حالی که می خندید دستشو گرفت جلو صورت نسرین و گفت:مامان دستم برید...داره ازش خون میاد.

نسرین با بغض گفت:مادر این چیش خنده داره؟؟پاشو اصلا نمی خواد سالاد درست کنی.

روشنا در حالی که بلند می شد بلند داد زد:چیزی نیست اهورا یه بریدگی جزئی، ناراحت نباش الان خونش بند میاد.

نسرین گریش گرفته بود...نمی تونست باور کنه روشنا دیوونس...بعد از مرگ اهورا نامزد روشنا...روشنا دیگه هیچوقت حالش خوب نبود....تعادل روحی نداشت بود...هرچند تحت نظر پزشک بود اما درمان پزشکا تاثیر زیادی روی روشنا نداشت...نسرین چسب زخمی روی دست روشنا زد و از اشپزخونه بردش بیرون و نشوندش سر مبل...اشکای روشنا پشت سر هم پایین میومدن...صحنه ی تصادف جلوی چشمش رژه می رفت...جسم له شده اهورا...یکدفعه جیغ بلندی کشید و سرش رو گرفت بین دستاش...نسرین درحالی که گریه می کرد رفت سمت اشپزخونه...روشنا از جاش بلند شد و نشست یه گوشه و 

بلند بلند گریه کرد...بعد از پنج دقیقه یکدفعه اشکاش رو پاک کرد و رفت داخل اشپزخونه و روبه نسرین گفت:مامان...اهورا نگفت کی میاد؟

نسرین درحالی که اشکاش رو پاک می کرد گفت:چرا تو برو بگیر بخواب وقتی اومد صدات می کنم.

روشنا خوشحال شد و رفت تو اتاقش انگار نه انگار الان داشت گریه می کرد.

صدای زنگ در نسرین رو به خودش اورد...رفت سمت ایفون...از دیدن سیاوش خواهرزاده اش خیلی خوشحال شد چون در حال حاضر تنها کسی بود که می تو نست روشنا رو اروم کنه...سیاوش کفشاشو در اورد و رفت داخل...روزی یکبارو میومد اینجا اگه نمیومد اروم نمی گرفت....

سیاوش:سلاااااام...خاله باز این دخترت چشه؟صدا گریش کل خونه رو برداشته...

نسرین:سلام عزیزم خوبی؟مامانینا خوبن؟

سیاوش:وای خاله ببخشید مگه این دخترت برای ادم حواس میذاره...بله خاله اونا هم خوبن...شما خوبین؟
نسرین:مرسی خاله منم خوبم...خودت که میدونی چشه...والا تا همین چند دقیقه پیش خوب بود داشت میخندید اما یکدفعه رفت تو اتاق گریه کرد...

سیاوش اهی کشید و به در اتاق روشنا خیره شد...

نسرین:تو برو پیشش الان براتون یه چیزی میارم بخورین...

سیاوش:مرسی خاله من باید برم شرکت کار دارم...

نسرین:اصلا فکرشم نکن بذارم بدون نهار از اینجا بری...تازه فسنجونه...

سیاوش:به به فکر نمیکنم بتونم از خیر این یکی بگذرم...

نسرین خندید و رفت طرف اشپزخونه...سیاوشم رفت طرف اتاق روشنا یه تقه به در زد و رفت داخل...روشنا با دیدن سیاوش اشکاشو پاک کرد وگفت:تو که در میزنی دو دقیقه وایسا شاید وقتی همینطور سرتو میندازی پایین و میای داخل با صحنه ی خوبی مواجه نشی...

سیاوش لبخندی زد و گفت:علیک سلام...منم خوبم تو چطوری؟

روشنا پشت چشمی نازک کرد و گفت:مرسی خوبم...

سیاوش رفت نشست پیش روشنا و گفت:ولی اینطور به نظر نمیرسه... برای چی گریه می کنی گلم؟

روشنا:نمی دونم...تو نمیدونی اهورا کجاست؟

سیاوش:روشنا جون اهورا خیلی وقته که مرده...

روشنا باچشمای گرد شده گفت:سیا چی میگی دفعه اخرت باشه ها!!!حداقل یه دور از جونی بگو...

سیاوش سرشو به نشونه تائید حرف روشنا تکون داد و پوفی کشید...نسرین اومد داخل و گفت:نهار امادس بیاین...

سیاوش و روشنا از جاشون بلند شدن و همراه نسرین رفتن بیرون...نشستن سر میز...روشنا

رو به نسرین گفت:منتظر بابا و اهورا نمیمونیم؟؟

نسرین:نه گلم بابات دیر میاد...اهورا هم...

موند چی بگه...سیاوش که حاله نسرینو فهمیده بود روبه روشنا با لحن محکمی گفت: غذاتو بخور روشنا...

روشنا سرشو تکون داد و تا اخر نهار دیگه نه روشنا حرفی زد نه بقیه...بعد نهار سیاوش رفت روشنا هم نشست پا تلویزیون...

*****

با صدای در رومو برگردوندم سمت در...

ـ بفرمائید...

خانوم شکوهی:اقای دکتر من دیگه دارم میرم کاری با من ندارید؟

ـ نه ممنون...خسته نباشید...

خانوم شکوهی:همچنین...خدانگهدار...

ـ به سلامت...

به ساعتم نگاه کردم...اوفففففف ساعت10...خب چیکار کنم مریض زیاد داشتم احتمالا آرام پیشش مونده...دیگه موندن رو جایز ندونستم چون علاوه بر دیر کردنم به آیلار قول دادم ببرمش شهربازی...کتمو پوشیدم...کیفمو برداشتمو رفتم بیرون...سوار ماشینم شدم و با سرعت از پارکینگ اومدم بیرون و ضبطو روشن کردم...

اینکه دلم گرفتهو نمیتونم دل بکنم

دلیل دلتنگی من تنها فقط خود منم

تموم حرفامو باید فقط واسه تو بزنم

درگیر این دنیا شدم دنیای من محدود شد

وقتی فراموش کردمت دار و ندارم دود شد

دوری من از تو فقط عذاب بی اندازه داشت

بی خبر از اینکه نگاهت منو تنها نمیذاشت

هر لحظه که فکر میکنم این همه از تو دور شدم

دوباره گریم میگیره دلم میگیره از خودم

(اهنگ اعتراف از 7BAND ) 

با صدای موبایلم ظبطو خاموش کردم و جواب موبایلمو دادم...

 ـ جانم بابایی...

آیلار:باباجون کجایی عمه میخواد بره خونشون...دیرش شده...

ـ پشت درم گلم...

با ریموت در و باز کردمو رفتم داخل...ماشینو پارک کردم و پیاده شدم...آیلار بدو بدو اومد طرفم دستامو برای بغل کردنش باز کردم...وقتی اومد بغلم بلندش کردم و دورش دادم... گونمو بوسید و گفت:خشته نباسی بابایی...

ـ مرسی عزیزم...

با هم رفتیم داخل آرام از پله ها اومد پایین و گفت:آراااااد هیچ معلوم هست کجایی؟

ـ ببخشید اجی بیمارام زیاد بودن...سلام...

آرام:سلام داداشی من برم دیگه بابک تنهاس...شامم درست نکردم...

ـ خوبه همین طبقه بالایی و اینقدر...

آرام:من رفتم شام درست شد میارم براتون...

ـ نمیخواد منو آیلار داریم میریم بیرون...شما هم اماده بشین شام بریم بیرون...

آرام:من که از خدامه شام درست نکنم...منو بابک تا نیم ساعت دیگه اماده ایم...

سرمو تکون دادم و همونطور که آیلار بغلم بود رفتم سمت مبل و خوابوندمش رو مبل... شروع کردم به قلقلک دادنش...

آیلار شروع کرد به جیغ زدنو خندیدن منم همراش میخندیدم...همه دنیام بود...بعد از اینکه خوب قلقلکش دادم خودمم دراز کشیدم کنارشو صورتشو بوسه بارون کردم...بعدش نوبت اون بود که منو ببوسه...

ـ چه خبر وروجک؟

آیلار:ااااا بابا من کجام وروجکه؟

ـ خیله خوب وروجک نیستی چشاتو شبیه چشای گربه شرک نکن وگرنه میخورمت...

آیلار خندید و گفت:امروز مطبت پر دیوونه بود...نه؟؟

ـ آیلااااااااار!!!بی ادب دفعه اخرت باشه کی گفته هر کس میاد مطب من دیوونس؟؟   

آیلار:خب معلومه دیگه ادم سالم که نمیره پیش روانشناس...

ـ این چه حرفی آیلار همه ادما میرن پیش روانشناس...مریضای من فقط اونایی نیستن که مشکل روانی دارن...

آیلار:چششششششم راست میگیا...

ـ جوجه با اینکه چهار سالتها اما...

آیلار:خب همه اینارو عمه بهم میگه...

ـ یادم باشه آرامو ادبش کنم...برو اماده شو عزیزم

آیلار:من که تنها نمیتونم اماده بشم...

ـ باشه گلم بریم...

باهم رفتیم تو اتاق آیلار از داخل کمدش یه تاپ قرمز و شلوارک کوتاه مشکی در اوردم کفشای قرمزشم از تو جا کفشیش در اوردم و بهش دادم...

ـ آیلار جون اینا رو بپوش...من میرم اماده بشم...

آیلار:باشه...

رفتم داخل اتاقم همیشه تیپمو با آیلار ست میکنم...یه لباس قرمز استین کوتاه با شلوار مشکی و کفش مشکیام رو هم پام کردم و رفتم جلو ایینه...موهامو به سمت بالا مدل دادم و رفتم بیرون...همزمان با من آیلار هم اومد بیرون...لبخند اومد رو لبام چون پوستش سفید بود همه رنگ بهش میومد...

ـ خوشگلم بدو بیا بغلم ببینم وروجک...

آیلار خندید و بدو اومد طرفم یه ماچ گنده از لپاش گرفتم که صداش دراومد...

آیلار:آی بابا لپم درد گرفت...بیا موهامو ببند...

ـ باشه بریم تو اتاقت...

موهاشو دم اسبی بستم...همزمان با تموم شدن کارم بابک و آرامم اومدن...دست آیلارو گرفتمو باهم رفتیم پایین...

*****

ادامه دارد................

نویسنده:آیدا79


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :