رمان همسایه مغرور من (3)

 

من که تازه دهنم باز شده بود با عصبانیتی که صورتمو مطمئنا لبو شده بود داد زدم:
-اقای پناهی برید کنار من می خوام با دوستم برم....

-نچ نچ نچ 
در ماشین و بست.تا اومدم از ماشین بیام پایین در سمت خودشو باز کرد و سریع قفل مرکزی و زد
با دادی که سرش کشیدم خودم کپ کردم دیگه چه برسه به اون...
-بهت می گم در و باز کن
با سرعت برگشت طرفم و براق شد تو صورتم که خودمو چسبوندم به در ولی بازم جلوتر اومد...چشماش شده بود کاسه خون
-دیگه داری زر زر می کنی بچه..حالا هم دهنت و ببند..ت. با خودت چی فکر کردی هان؟که اومدم چشمای پسره و سرمه کشیدم تا حال کنم اره؟
-ن....
-ببند گفتم.فکر کردی حالا چون پسره هیچ غلطی نمی تونه بکنه؟در صورتی که کاملا تو اشتباه بودی..هیچ وقت پسرا در برابر دخترا کم نمی یارن..اینو تو گوشای کرت فرو کن خوب؟
جمله ی اخرشو اربده کشید که تکون محسوسی خوردم ولی نمی تونستم بی احترامی هاشو بی جواب بزارم منم صدامو انداختم پس کلم ولی می دونستم که اصلا عواقب خوبی نخواهد داشت
-نمی خوام فرو کنم..اره فکر کردم که هیچ غلطی نمی تونی بکنی و الان هم می گم که هیچ غلطی ن. می. تو. نی .ب .ک. نی
تا اومدم بقیه جملم و بگم هجوم اورم سمتم و یقه ی مانتومو گرفت و به سمت خودش کشید..فاصلمون به زور 3 سانت میشد
-می خوای ببینی چه غلطی می تونم بکنم؟به خاک سیاه میشونمت ... کاری میکنم که به پام بی یوفتی فهمیدی؟مال تو فقط روی صورت بود که بالاخره خوب میشه ولی......
لباشو چسبوند به گوشم و اروم و زمزمه وار گفت:
-کاری که من با تو خواهم کرد هیچ وقت خوب بشو نیست.اینو یادت باشه.در ضمن خیلی مراقب خودت باش چون با دم شیر بازی کردی
مث سگ ترسیده بودم ولی چشمامو گستاخ کردم و با تخسی گفتم:
-هر غلطی که دلت می خواد انجام بده..
سرش و کمی عقب اورد تا ببینتم
چشماشو ریز کرد و زل زد توی چشمام...بعد حالت چشماش کمی عوض شد ولی بعد از چند ثانیه برگشت به حالت قبلش..
لبخندی زد و گفت:
-پس منتظر عواقبش هم باش..اومممم راستی چه عطر خوشبویی زدی مارکش چیه؟
یه تای ابروشو بالا انداخت
-حرفاتونو زدید حالا هم قفل و بزنید من برم
اخمش غلیظ شد و بعد قفل زد
منم مثل یه اهو که بخواد از دست شکارچیش فرار کنه در و باز کردم ولی سریع دستم و گرفت.هر چی تلاش کردم تا دستم و بیرون بکشم نشد
بعد با نهایت ارامش گفت:
-تمریناتو انجام بده خوب؟
دهنم وا موند
-من دیگه باید برم تو هم به کارت برس.فعلا.....
دستمو......

دستمو با سرانگشتاش لمس کرد و بعد ولش کرد...
ماشین و روشن کرد...کمی خم شو و در سمت شاگرد که باز بود و بست...

منم که دهنم سه متر باز مونده بود و معلوم نبود با خودم چند چندم.....
تا به خودم اومدم دیدم گازش و گرفت و رفت...
سرمو گرفتم بالا و همزمان دستامو هم به صورت دعا بالا اوردم...زمزمه وار گفتم:
-خدایا به همه شفا بده.....بیچاره انقدر اومده ازت شفا خواسته که دیوونه شده...هییی خدا یه عقلی به این بده از اون ور هم یه پولی واسه ما حواله کن....
همینجور که با خودم داشتم اروم حرف میزدم با خط یازده به سمت کتابخونه میرفتم.....
**********
-عوضی همچین گفت که شما بفر مایی من خودم می رسونمش یک ان با خودم گفتم شاید زیدته...اره زیدته؟
چشماشو ریز کرده بود و مشکوک زل زده بود تو چشمای من
-هیس ابرومون رفت...ببین مسئول کتابخونه رو..مث خون اشاما داره نگامون می کنه..الان پرتمون میکنن بیرون..خیر سرت کتاب خونه ست
شیما کمی صداشو پایین اورد ولی هنوز نگاهش همونجوری بود
-جواب سوال منو ندادی...دوستته؟
-اخه اونم ادمه که بخوام باهاش دوست شم؟در ضمن من کی تا حالا رفیق داشتم که این بار دومم باشه هان؟
شیما که انگار خیالش از یه چیزی راحت شده باشه لبخندی زد و اروم گفت:
-خوبه خوبه خیالم راحت شد حالا هم بشین درستو بخون تا حد اقل تو تهران قبول شی...
چشم غره ای رفتم و بعد شروع به خوندن کردیم...
4 ساعت بی وقفه داشتیم درس می خوندیم.من که کلا خشک شده بودم و شکمم هم شروع به قار و قور کرده بود.صبحونه هم که نخورده بودم.اوه نور الا نور شده بود..
از روی صندلی بلند شدم و روبه شیما گفتم
-پاشو جمع کن بریم یه چیزی بخوریم دوباره برمیگردیم..پاشو 
اونم که از خدا خواسته سریع کتابارو جمع کرد و با هم از کتابخونه خارج شدیم...همینجور داشتیم قدم میزدیم تا به یه رستورانی فست فودی چیزی برسیم..چشمم به اونور خیابون افتاد که یه رستوران شیک بود و جاوش اکثرا ماشینای بالا300 تومن بود
-میگم شیما بریم رستوران اونور خیابون؟
-اوننننننننننن؟
-خوب اره دیگه!مگه غیر از اون رستوران دیگه ایی و هم می بینی؟
-دیوونه اگه بریم باید هر چی پول تو کارتم هست و خالی کنم..ببین چه ماشین هایی جلوش پارکه!
-خوب باشه..بیا یه امروز و خوش باشیم
-تو که پولشو نمیدی..
-بیا انقدر غر نزن
دستشو کشیدم و با خودم کشوندمش سمت رستوران..مث دخترای یا ادب و باوقار به سمت تنها میز خالی که دقیقا وسط رستوران بود رفتیم و نشستیم...
موقعی که نشستیم به خودم فهش دادم که چرا اومدیم اینجا؟
تنها دخترای تو اون رستوران منو شیما بودیم و راس رستوران نشسته بودیم..همه از دم پسر و مرد بودن که بعضی هاشون یا با دوستاشون اومده بودن و بعضیشون هم معلوم بود که برای قرار داد کاری اومده بودن
منو شیما که سرمون و گرفتیم پایین که اروم که فقط خودم بشنوم گفت:
-تو اون روحت مگه من نگفتم که نمیام
-حالا که اومدیم و نمیتونیم بریم.
-ببخشید چی میل دارید؟
به سمت صاحب صدا برگشتم که دیدم یه گارسون بالا سر من با یه لبخند ایستاده و زل زده تو چشای من
-اهه می تونم منوتونو ببینم؟
-حتما بفرمایید
منو رو به سمتم گرفت.از دستش گرفتم و نگاهی بهشون کردم.بی هوا گفتم
-دو تا چلو کباب مخصوص با مخلفاتش لطفا..
نگاهم به قیمتش که افتاد حرف تو دهنم ماسید....چلو کباب مخصوص پرسی 120 هزار تومن؟؟؟؟؟؟؟مگه سر گردنس؟تا اومدم حرفمو عوض کنم کمی خم شد و رفت..
-چیه نازی چشات چرا اونجوری شد؟
بی حرف منو رو بهش نشون دادم که بعد از چند لحظه با حالت زاری نگاهم کرد
-اصلا غصه نخور کارت منم هست
-فقط خفه شو نازی باشه؟
-خوب حالا
نگاهش و ازم گرفت و به اونطرف خیره شد
-اوه اوه نازی اونجارووووووو
به جایی که نشون میداد نگاه کردم که چشمام با چشمای ابی قفل شد....وای اجب دافیه کثافت...موهای مشکی با چشمای ابی و قیافه ای نفس گیررررررررر....تا اومدم برگردم پسری که روبه روش بود برگشت طرفم
چشمام گرد شد و سریع برگشتم سمت شیما...
شیما که کلا تو باغ نبود و خیره شده بود به اون حوری بهشتی...لگد محکمی به پاش زدم که به خودش اومد و صورتش از درد جمع شد
-چته روانی چرا میزنی؟
-دیدی کی بود؟
-نه کی بود؟
-واقعا نفهمیدی؟
-تو اون پسر خوشگله چشم ابیه رو میشناسی؟
-نه بابا به اون چی کار دارم روبه روییش و میگم
دوباره نگاهی ب اونطرف انداخت
-اره اون اقای پناهی...
دوباره برگشت نگاه کرد و چند بار پلک زد تا ببینه درست میبینه یانه؟
-اوه اوه این که پناهیه..اینجا چی کار میکنه؟؟؟واییییی نازی داره میاد اینجا..
قبل از اینکه حرف شیما تموم شه صداشو شنیدم...
خدا چرا من همش باید قیافه نحس اینو ببینم؟الان هر چی درس خوندم یادم رفت...اون حوریه هم کنارش ایستاده بود با لبخند 
ژکوند داشت نگاهم می کرد....
-سلام خانما...احوالتون؟مث اینکه ما همش باید شما رو ببینیم اینطور نیست خانم نظامی؟ماشاالله چه درسا هم می خونین...

-.......

-سلام خانما...احوالتون؟مث اینکه ما همش باید شما رو ببینیم اینطور نیست خانم نظامی؟ماشاالله چه درسا یی هم می خونین...
-کسی از شما نظر خواست اقای پناهی؟

-جواب سلام واجب خانم
-علیکه سلام...(رو کردم به سمت همون هوریه و با متانت و ارومی گفتم)سلام اقا
-مهرداد هستم
کمی سرم و به نشانه ی اینکه خوشبختم کج کردم و لبخندی زدم.سرم و که بلند کردم پوزخند پناهی و دیدم که با تمسخر چشماشو بین من و مهرداد می چرخوند....اوه مهرداد؟چه زود دختر خاله شدم!!!
-کاری داشتید اقای پناهی؟
کمی چشماش گرد شد چون کاملا معلوم بود که انتظار همچین حرفی رو نداشت ولی خودشو از تک و تا ننداخت و گفت:
-می خواستم که با هم ناهار بخوریم.جای شمارو تنگ میکنیم خانم؟
یک تای ابروشو بالا انداخته بود و داشت برو بر منو نگاه میکرد..مردک پرروووووووووو...با بی میلی کمی نگاهشون کردم و بعد با رقبت اشاره ای به صندلی ها کردم...
-نه خیر بفرمایید بنشینید
شیما از زیر میز لگدی به پام زد که صورتم از درد جمع شد ولی سریع به حالت اول برگشتم و نگاهی بهش انداختم که داشت اشاره میکرد که نشینن..کمی به حرفش فکر کردم که چرا نباید بشینن که فهمیدم داره به پول غذا فکر میکنه که باید مال اونا رو هم حساب کنیم...اووووووه دیگه شپش هم تو کارتمون نمی مونه...خندم گرفت که در همه حال به فکر جیب و پولشه و کار درست رو هم اون می کرد...شونه ای بالا انداختم که یعنی دیگه کاری از من بر نمی یاد...
-خوب خانما شما چیزی سفارش دادید؟
-بله ماسفارش دادیم.شما چی؟
-من و پرهام هم سفارش دادیم..
خوب به من چه چی کار کنم؟
-راستی ببخشید شما خودتونو معرفی نکردید...
-اهان ببخشید..امم من نازنین هستم و دوستم شیما..
-از اشناییتون خرسندم
-خیلی ممنون
از این حرفا دیگه داشت حالم بهم می خورد...صدای پناهی بلند شد ولی حتی نگاهش هم نکردم
-تا الان درس می خوندین دیگه
-نه داشتیم عربی میرقصیدیم
جلوی دهنم و گرفتم و با چشمای گرد شده نگاهشون کردم..مهرداد و شیما که خندشون گرفته بود ولی پناهی انگار نه انگار سرد و خشک داشت نگاهم می کرد.
همون موقع فرشته ی نجاتم اومد و غذاهارو روی میز گذاشت...چهارتامون بدون هیچ حرفی شروع به خوردن کردیم...هیف که اینا اینجان و مجبورم خانومانه غذامو بخورم وگرنه مثل جنگلیا می خوردم چون از دیشب چیزی نخورده بودم داشتم می پوکیدم....شیما هم از حرکاتش معلوم بود که دقیقا حس منو داره...
غذا که تموم شد کارتمو به سمت شیما گرفتم تا بره حساب کنه...انقدر زورم می یومد تا غذاهای اونا رو هم حساب کنم که نگوووووو..سه تقطه هام گرونترین غذارو هم سفارش داده بودم...مهرداد که اصلا حواسش نبود که شیما رفت تا پول غذاهارو حساب کنه و کلش تو گوشیش بود ولی این پناهیییییییی دید که رفت حساب کنه ولی انگار نه انگار...یابو علفی
شیما برگشت و نشست سرجاش..اینا هم انگار نه انگار..با هم از رستوران خارج شدیم..کمی اسرار کردن که سوار بشیم و میرسوننمون ولی قبول نکردیم...
با شیما به سمت کتابخونه رفتیم تا بقیه درسمونو بخونیم...توی راه شیما هم که معلوم خیلی خودشو نگه داشته تا جلوی اونا چیزی نگه فوران کرد
-مرتیکه بی شعور..ما که شانس نداریم..هر موقع که یه مرد همراهت باشه اصلا نباید دست تو جیبت بکنی اونوقت اینا.....اوفففففف..موجودیه کارت من 0 تومن شد و کارت تو هم هزار تومن..
شکه شدم و راه رفتنمو متوقف کردم..
-من 500 تومن پول تو کارتم داشتم..
-هی بهت می گم اینجا نریم..(بعد ادامو در اورد)..نه نه بریم اینجا..بفرما..الان ته جیبمون کبرنه بسته..الان به بابام بگم بهم پول بدها پدر منو درمیاره..میگه مگه چی کار کردی؟نمی دونه که...
-وای بسته دیگه مخم رفت
دیگه هیچی نگفت و ساکت موند ولی معلوم بود که هنوز اروم نشده...
نزدیکای 8 بود که به سمت خونه رفتیم و از هم خدافظی کردیم..تا وارد خونه شدم مامان طلب کارانه جلوم ایستاده و یه پاشو داره تکون میده..
-تا الان کجا تشریف داشتید؟
من که دیگه گریم گرفته بود ادای گریه در اوردم و مثل دختر بچه ها یه پام و به زمین کوبوندم
-یه دفعه میگی چرا درس نمی خونی..میرم درس بخونم میگی چرا درس خوندی..خدا ...اه اه اه
-کوفت..علیکه سلام
-خو ببخشید سلام
-بیا بسین حتما خیلی خسته ایی
رفتم و روی کاناپه نشستم...اخیه چه نرمه..انقدر روی اون صندلی سفت های کتابخونه نشستم پشتم سر شد...
مامان پیش دستی میوه رو جلوم گذاشت
-بیا بخور جون بگیری..صبح هم چیزی نخوردی..
دوباره فکر پول ناهر افتادم و به معنای کامل کلمه سوختم..
-نه نمی خورم
-مگه چیزی خوردی؟
-اره چیزی که جیگرمو هم سوزوند
-چی؟
-هیچی مامانی من برم تو اتاقم
و بدون اینکه به مامانم اجازه صحبت بدم به سمت اتاقم حرکت کردم...
کیفمو روی تخت انداختم و دکمه ی مانتومو باز کردم و انداختم رو تخت..شالمو هم از سرم در اوردم انداختم روی زمین..کمی دراز کشیدم تا اومدم پلکامو ببندم یاد پیانو و تمرین افتادم...
دیگه داشت واقعا اشکم در میومد
پشت پیانو نشتم و روی کلاویه ها وشار ملایمی می اوردم و تمرین می کردم...45 مین بی وقفه تمرین کردم که دیگه ولش کردم ..
چون مغزم یاری نمی کرد و بعضی از نت ها یا یادم می رفت یا اشتباهی میزدم..پس گذاشتم واسه فردا تا خوب تمرین کنم
رو خت ولو شدم و با همون شلوار بیرون خوابم برد...
تا اخر هفته اتفاق خاصی نیفتاد...فقط اینکه هر روز درس می خوندم و تا جایی که می تونستم جلوی پناهی سبز نمی شدم...هر شب تمرین می کردم تا جلوش خراب نکنم...انقدر تمرین کرده بودم که چشم بسته هم می تونستم بزنم....
تا اینکه رسید به روز جمعه.....

یه ربع به نه بود که دفترمو برداشتم و یه مانتو با شلوار ورزشی مشکی و شال مشکی سرم کردم....شدم بدم خفاش شب..انگار می خواستم برم مراسم ختمی.هفتی چیزی!
خبر به مامان دادم که دارم می رم پایین که فقط سرشو تکون داد..چه استبال گرمی!
داخل اسانسور شدم و دکمه طبقه اولو زدم..وقتی ایستاد اروم در و باز کردم و روبه روی در خونش ایستادم..زنگ درش و زدم که به ثانیه نکشید در باز شد
کمی تعجب کردم چون هر دفعه منو سه ساعت پشت در معطل می کرد..
شونه ای بالا انداختم وارد خونش شدم که دیدم داره با موبایلش حرف می زنه و راه میره...انقدر عصبی بود که ادم جرعت نمی کرد بره جلوش..
با کسی که داشت حرف می زد سرش هوار می کشید...اربده ای که کشید لرزه ای به تنم انداخت و صدای لرزش شیشه ها در اومد...
کنجکاو شده بودم که بدونم داره درمورد چی حرف می زنه که اخلاقش رو هاپویی کرده...پس حواسم رو جمع کردم و بیشتر به حرفاش دقت کردم..
-اره اصلا حق با تواه..من خرم که ...

-.....

-وسط حرف من نپر می فهمی؟دیگه بهت کاری ندارم برو هر قبرستونی که دوست داری..

-.....

-اره با همین دو تا چشمای خودم دیدم...برو همون جایی که دیشب خوش میگذروندی..

-.....

-تو و همجنسات همتون هرزه اید...همتون مثل همین

-.....

-من احمقم که به تو دل بستم..من احمقم که بهت اعتماد کردم...من احمقم که غرورمو واسه تو کنار گذاشتم..ولی از همین حالا به بعد دیگه احمق نیستم.دیگه به هیچ کدوم از همجنسات اعتماد نمی کنم..هیچکدوم

-....

انقدر داد زده بود که صداش گرفته بود...اروم طوری که انگار داشت نجوا می کرد گفت:
-دیشب تو منو نابود کردی...منو شکستی...احساس کردم خورد شدم وقتی تورو رو تخت تو بغل بهترین دوستم دیدم..حالا هم برو که دیگه هیچ ارزشی واسه من نداری..
و موبایلشو قطع کرد و انداخت رو سرامیکا ولی هیچیش نشد...عجب خریه..اخه ادم ایفن فایو اس رو میندازه زمین؟خوب بده من.من میذارم رو چشمام الاغ...
اوه صبرکن ببینم...این چی داشت می گفت؟ای وای دارم چی میبینم..یه اقای عاشق می بینم...
اههههه یعنی واقا عاشق شده بود؟اوففف دلم واسه دختره سوخت که باید این تیکه یخو تحمل کنه...ولی گفت دیشب...اوه او نظرم وض شد..دلم واسه خود پناهی سوخت..صداشو شنیدم که داشت اروم میگفت..انگار که اصلا من اینجا وجود نداشتم..
-سوختم.خاکسترم را باد برد بهترین یارم مرا از یاد برد...
سرش رو توی دستش گرفته بود و رو زمین نشسته بود...منم نیشم تا کجام باز بود که اتو گرفتم ازش در حد بنززززززز....
-سلام اقای پناهی...حالتون خوبه؟
سرش و بالا اورد و با چشمای به خون نشسته اش نگاهی بهم انداخت..گنگ نگاهم کرد که سریع اخماشو تو هم کشید و از جاش بلند شد...یه قدم به سمتم اومد..
-تو اینجا چی کار میکنی؟
-خب واسه تمرین دیگه...درضمن خودتون در و روی من باز کردین
-من باز کردم؟
-نه کلید داشتم خودم اومدم...
-مزه پرونی نکن...از کی تا حالا اینجایی؟
-از همون موقع که درو روی من باز کردید
عصبی که بود حالا دیگه هیچی..چونمو گرفت و کوبوندتم به دیوار که از درد کمرم صورتم جمع شد
-اعصاب ندارم نذار با دیوار یکیت کنم...حالا بگو از کی اینجایی؟
-همین الان اومدم..
-مطمعا؟
از ترس اینکه راستشو بگم حلق اویزم کنه بهش دروغ گفتم...
-بله..
-حالا برو بشین رو کاناپه تا من بیام
سرمو تکون دادم و بی حرف روی کاناپه نشستم و منتظر موندم....
بعد از چند دقیقه لباس عوض کرده و با صورتی خیس اومد روبه روم ایستاد
رو صورتم خم شد و تو دو میلی متریم ایستاد...نفسای گرمش که به صورتم می خورد حالم رو بد کرد..واسه همین خودم رو عقب بردم..که دو باره جلو اومد
نفسای گرمش که به صورتم می خورد حالم رو بد کرد..واسه همین خودم رو عقب بردم..که دو باره جلو اومد

-چیه؟می ترسی؟

-نه کی گفته که من می ترسم؟
-از قیافه رنگ پریدت
-اگه رنگ من پریده پس شما که مییت هستی
مثل یه ببر وحشی نگاهم می کرد که هر ان امکان شکار و کشتن طعمه اش رو وجود داشت
-تو چه چیزایی شنیدی؟
-من چیزی نشنیدم
با اربده ای که کشید چهار ستون بدنم لرزید...من نمی دونم این پسر چه علاقه ای به اربده زدن داره!!!!!
-تو غلط کردی...بهت می گم چی شنیدی؟
-گفتم من چیزی نشنیدم
-که چیزی نشنیدی..اره؟
بدون مکث سرم رو تکون دادم...خدایا از اینکه اینهمه دروغ می گم منو ببخش
-فقط بفهمم که دروغ گفته باش..زندگیتو به لجن میکشم
-درست صحبت کنید
-نمی خوام درست صحبت کنم بینم می خوای چه گهی بخوری؟
دیگه بیش از حد بی احترامی کرد که جواب ندادن به حرفاش یعنی اجازه دادن به بی احترامی هاش...
-ببین اقای محترم فکر نکن که دخترم.ضعیفم و هر چیز دیگه اجازه دارید دهنتونو باز کنید و هر اشغالی رو به زبون بیارید
-چاک دهنتو ببند تا یه بلایی سرت نیوردم
-من اصلا لایق نمی دونم که حتی با شما صحبت کنم اقای محترم....و تنها به دلیل تمرین اینجا می یام نه فضولی
و بعد بدون اینکه ادم حسابش کنم اونو کنار زدم و روی صندلی پیانو نشستم..
و شروع به نواختن کردم...انگار نه انگار که کسی وجود داره
یک قطعه رو که تموم شد اومدم که بعدی رو شروع کنم که خیلی ریلکس اومد یه صندلی برداشت و کنار من گذاشت و روش نشست
گیتارش رو برداشت و روی پاش گذاشت که همزمان با من که اومدم قطعه ی بعدی رو شروع کنم اونم با من شروع به زدن کرد..
بدون هیچ حرفی تا اخر زدیم..دو نوازی فوق العاده ای بود...به زور جلوی خودمو گرفتم تا نیشم باز شه..انقدر ذوق کرده بودم که خدا میدونه...
تموم که شد با کمال پرروییو ارامش گفت:
-بدک نبود...میشه روت کمی حساب کرد
اه ه ه ه ه پسره ی کپک...انگل...میکروب....سرطان.... پسره ی یوبس...بزنم فکش رو بیارم پایین...چشمت دراد ایشاا... به این قشنگی زدم
-بدک نبود؟؟؟؟؟به نظر من که عالی بود
-بله عالی بود اونم فقط به خاطر اینکه من همراهیت کردم
-نه خیر به خاطر اینکه مننن همراهیتون کردم...
-من اعصاب کل کل کردن با تو یکی رو ندارم
-مثلا من دارم؟
-اوفففففف عین طوطی می مونه...یا حرف منو تکرار می کنه یا جواب میده...انگار نه انگار که من ازش بزرگترم!
-شما چیزی گفتید؟
-نه..میتونی بری..
-یکم واسه خودتون پپسی باز کنید
-یعنی می گی من نباید اختیار خونه خودم داشته باشم؟
-من همچین حرفی زدم؟
-خوب اگه اینو نگفتی می تونی بری...چون کارت اینجا تموم شده
و بعد بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت.منم دیگه موندن رو جایز ندونستم و کتابامو برداشتم و به سمت در ورودی رفتم...درو باز کردم و خارج شدم..تا اومدم که درو ببندم از اونطرف کشیده شد و قیافه نحسشو دوباره دیدم...
-راستی یادم رفت که بگم..فردا ساعت 7 اموزشگاه باش...همه کسایی که تو کنسرت شرکت دارن میان..پس دیر نکن..
و بدون هیچ حرفی درو بست
من که دهنم مثل یه غار باز مونده بود..پررویی دیگه تا چه حدددددد...مرتیکه مغرور...منم سریع داخل اسانسور شدم و طبقه 5 رو زدم..
به ارامی پلک هامو باز کردم..با اینکه بازم خوابم میومد ولی به زور از تخت گرم و نرمم دل کندم...
کور مال کور مال دنبال در دستشویی می گشتم که بالاخره پیداش کردم...برای اینکه خواب از سرم بپره دو تا مشت اب یخخ به صورتم زدم.از دستشویی که خارج شدم صدای تق و توق شنیدم...به سمت صدا رفتم که دیدم...بله...

مامان تو اتاقشه و کل اتاق رو ریخته بهم
-صبح بخیر
-صبح تو هم بخیر
-صبح به این زودی چی کار داری می کنی؟
-صبح زود کجا بود!
-مگه ساعت چنده؟
-ساعت هشته
-همچین میگی من گفتم یازدهه..حالا دنبال چی داری می گردی؟
-دنبال گردن بندی که بابات برای تولد شیش سالگیت گرفته بود...می دونی کجاست؟
-اره...
-حتما تو جیبته یا تو جورابت اره؟برو انقدر هم مزه پرونی نکن..برو به کارت برس..
- من که هنوز حرفی نزدم...
-همین چرت و پرتارو می خوای بگی دیگه..
-می خواستم بگم تو گردنمه
-اه.. من چرا تا حالا ندیده بودم؟
-چه می دونم!..مامان صبحونه اماده نیست؟
-تو هم که هر موقع منو می بینی یاد صبحونه و شام و ناهارت می افتی..تو اشپز خونه صبحونت رو چیدم..
-باشه حالا فدات شم..نزن منو
-کاریت ندارم..راستی مگه تو کنکور نداری؟برو درست و بخون..من نمی دونم تو این وقت کنکورش که باید درس بخونه قرو فر کنسرتش چی بود؟
وایی خدا دوباره شروع شد...مگه تو کنکور نداری؟...اینا واسه تو نون و اب نمی شه...اینا واسه تو اینده نمی شه....کنسرت دیگه چه صیه ای بود؟..........ای خدا الان دلم می خواد بشینم زار بزنم..دیگه حرفاشوحفظ شده بودم
-چشم با اجازه..
وارد اشپزخونه شدم
امروز اصلا حال و حوصله ی درس خوندن و نداشتم واسه همین دیگه کتابخونه نرفتم...تو اتاق خودم شروع به زدن تست کردم..حد اقل بهتر از درس خوندن بود..
نمی دونم چقدر داشتم تست می زدم که از صدای قار و قور شکمم و خشک شدن کمرم به خودم اومدم...کش و قوصی به خودم دادم که چشمم به ساعت افتاد..تنم خشک شد و چشمام شیش تا شد...ساعت 5:30 بود...از جام سریع بلند شدم و به سمت حموم رفتم و یه دوش بک ربعی گرفتم..سری لباس بیرونم رو که شامل یه شلوار لی و مانتو تنگمشکی که تا رون پام بود و با شال مشکی..با یه پانچ بافت طوسی جلو باز روی مانتوم چون هم زیادی تنگ بود و کوتاه..
ساعت 6:15 رو نشون میداد که زودی به ماتیک کالباسی زدم و کولی مشکیمو که دفترمو تو گذاشته بودم برداشتم...داشتم از ضعف می مردم ولی توجهی نداشتم..
کفش کتونی مشکی و طوسیمو پام کردم و بدو از خونه زدم بیرون..حتی یه تمرین هم نکرد!خاک بر سرم
دقیق 7 رسیدم دم اموزشگاه از پله ها به حالت دو بالا رفتم.
در که مثل همیشه باز بود و داخل شدم...
اوففف اینهمه من کنسرت کردم کردم ولی انقدر شلوغ ندیده بودم!
یه نگاه انداختم و به علی سلام کردم که انقدر سرش شلوغ بود که فقط یه سر برام تکون داد..
اقا هنوز تشریف نیاورده بود..تو همون سالن ایستادم و منتظر بودم..
تنها دختر تو اموزشگاه من بودم و همه پسر بودن و این منو خیلی معذب می کرد..سرم و زیر انداختم و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم
علی بعد از چند دقیقه معطلی از اونطرف داد زد که همه توجهشون جلب شد..
-نازی برو تو اون اتاق کوچیکه تا پرهام هم بیاد 
بدون هیچ حرفی داخل اتاق رفتم ولی در و نبستم..
رو به روی اتاق . اتاق دیگه ای بود که درش باز بود و چند تا پسر داشتن تمرین می کردن..واقعا زیبا می زدن...عالیییییی..چند تا گیتار با هم میزدن با یه گیتار برقی..فوق العاده بود..دست خودم نبود و محوشون شده بودم که یکی شون سرش و بلند کرد و چشم تو چشم شدیم...
دست خودم نبود و محوشون شده بودم که یکی شون سرش و بلند کرد و چشم تو چشم شدیم...
احساس کردم تا تمام وجودم وارد شد و انالیزم کرد..
پسری با چشم های خیلی نافذ که تا تهت نفوز می کرد...

چشم های مشکی و ابرو های مشکی و موهای مرتب که کمی روی پیشونیش ریخته بود با پوستی سفید...تضاد پوستش و موهاش قیافه ای جذاب و دیدنی ساخته بود..
شاید دیدن قیافه اش 3 ثانیه هم طول نکشید ولی..احساس کردمخون تو تمام رگ هام دوید...و مطمعنم که گونه هام به سرخی می زد
سرم و انداختم پایین و دیگه هم بالا نیوردم...با همون سر پایین شروع به زدن کردم..مشغول زدن بودم که صدای علی لز پشت سرم اومد..
-خوب نازی معلوم نیست این پسره کجا مونده...راستی تمرین که میکنین؟
زدن و متوقف کردم و به سمتش برگشتم
-اره..جمعه ها کار میکنیم...راستی چرا گفتی بیایم..هنوز خیلی تا روز اجرا مونده
-اره ولی چون دیرتر بچه هارو خبر کردیم به نظرم یه روز هم تو خود اموزشگاه همه گی کار کنن بهتره..
-باشه هر جور دوست داری...
-من برم تو هم به کارت برس
از در که خارج شد دوباره چشمم به چشماش افتاد...یه چشمک بهم زد و روشو برگردوند...
من که هنوز تو بهت بودم..چی شد؟من الان چی دیدم؟
کمی که بهش دقت کردم دیدم یه لباس مشکی جذب که هیکل تنومندش رو به خوبی نشون می داد با یه شلوار کتون مشکی و کالج مشکی...
زود رومو اونطرفی کردم تا متوجه سنگینی نگاهم نشه..

بعد از چند دقیقه اقا بالاخره تشریف اورد..از اینکه دیر تومده بود و ... عصبانی بودم
-می خواستین دیر تر بیایین..کمی زود اومدین
-ناراحتی برم
-نه به اندازه ی کافی زود اومدی..بیا تمرینمونو بکنیم..
-اول سلام می کنن کوچولو
-من سلامی نشنیدم تا جواب بدم
-کوچیک ترا باید سلام کنن
-حالا من نمی خوام که سلام کنم..مشکلیه؟
تا اومد جوابمو بده صدای در اومد و یه پسره....اوفففف کی میره این همه راهوووووووو.....چقدر خوشگله...ولی رو صورتش دست برده خوشم نیومد...
موهاشو اتو کشیده بود و یه تیغ هم رو ابروش انداخته بود...از این پاف های خیابونی...ولش بابا..
با صداش از انالیز کردش دست برداشتم...
پشت سرش یه پسره دیگه که از خوشگلی چیزی از اون یکی کم نداشت...
اوفففف من اینهمه اینجا اومده ام ولی چرا این هلو هارو ندیده بودم؟
از اینکه تنها دختر تو اموزشگاه بودم عذاب می کشیدم و به خاطر لباس هایی هم که پوشیده ام خودمو لعنت فرستادم..
-چطوری پرهام؟کم پیدایی داداش
-من زیاد اینجا نمی یام ولی تلفن که ازت نگرفتن..
-تو چرا زنگ نمی زنی؟دستت تاول میزنه؟
-وای بس کنین شما دوتاهم... شروع میکنین که دیگه ول نمی کنین
-شما برین تو اتاق تهیه تا منم یه ربع دیگه بیام
مگه باهاشون چی کار داره؟اصلا به من چه؟ولی بر هر چی فضولی لعنت....
-ایشون اینجا هنرجو هستن..؟
-الان نه ولی قبلا بوده..از نه سالگی میومده..الان 15 ساله که داره گیتار میزنه...
ینی منو میگی؟فکم چسبید به پارکت های اتاق...این سوسول خوشگله 15 ساله که گیتار می زنه؟!!!! وای مامان بیگی منو...
-بیا تمرین کنیم که من کلی کار دارم..
بدون حرف برگشتم و رو به پیانو کردم...دوتایی با هم شروع به زدن کردیم..تموم که شد سری تکون داد و گفت:
-خوبه..من برم تو اون اتاق تهیه..می تونی وسایلت هاتو جمع کنی و بری..
نه بابا.. تو نمی گفتی که من نمی رفتم...
کتابامو جمع کردم..پناهی رفته بود..
از اتاق که خارج شدم به سمت در خروجی رفتم که با صدایی به پشت برگشتم...وایی اینکه همون هلو هست که 15 سال داره گیتار میزنه...
تازه به تیپش نگاه کردم..تی شرتی لیمویی جذب که بدن 6 تیکه اشو نشون میداد با یه شلوار سفید..
-ببخشید خانم

-ببخشید خانم
-بفرمایید

-می تونم ازتون یه سوالی بکنم؟
-بله بفرمایید
-ببخشید کنجکاوی می کنم...امممم....شما تازه اومدید تو این اموزشگاه؟
-من؟نه..من چند سالی هست که میام...
-واقعا؟پس چرا من شما رو ندیدم؟
-حتما قسمت نبوده..
-بله که نشده بنده شما رو زیارت کنم...
بیشعووووور مگه من امام زاده ام...که بیای زیارت..
-ببخشید حرفاتون تموم شد؟
پسره که معلوم اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت چند ثانیه با بهت و بدون حرف زل زد تو چشمام...به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد
-اه..نه..یعنی اره تموم شد
-پس با اجازه..
اومدم که از اموزشگاه خارج بشم که یادم اومد از پناهی باید یه چیزی رو بپرسم پس دوباره برگشتم و نزدیک اتاقی که داخلش بود شدم
بعد از مکث کوتاهی در زدم که در از داخل باز شد..
نگاهشون سمت من بود ولی اهمیتی واسم نداشت..پس بی تفاوت نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم ولی پناهی نبود!
-ببخشید..اقای پناهی؟
-بله؟
یه تای ابرومو بالا انداختم..کوشش؟
-کجایین؟
-اینجام..!
خنده ام گرفته بود از جوابش...اخه ازگل..مگه من تورو می بینم که داری می گی من اینجام؟
-پس چرا من شما رو نمی بینم
از پشت در ظاهر شد که خودمو عقب کشیدم
-چیه؟
بی ادب بی تربیت...جلوی دوستات به من بی احترامی می کنی؟منم جلو دوستات زردت می کنم
-اگه کارت نداشتم اصلا نمی اومدم که قیاااااافتو ببینم...حالا هم بیا بیرون
و بدون هیچ حرفی از اتاق دور شدم...خندم گرفته بود در حد المپیک...برای اینکه خنده ام معلوم نشه لبمو گاز گرفتم
تا حالا نشده بود که باهاش اینطوری حرف بزنم...
وقتی یاد چشماش که شبیه باباغوری شده بود می افتم خندم بیشتر میشد..خودمو به زور کنترل کردم..
-بهت یاد ندادن که چطور باید با بزرگترت صحبت کنی؟
-چرا..ولی گفتن با هر کس به اندازه ی لیاقتش صحبت کن..
اخ اخ اخ اخ قیافشوووووو خدایا فقط کاری کن که از خنده پخش نشم
-راستی به شما چی؟به شما یاد ندادن که چطور باید با کوچیکتر از خودتون جلو دوستاتون صحبت کنین
-ببین اگ....
نزاشتم حتی حرفشو ادامه بده و همچین زدم تو برجکش...
-ببینین برای من سخته که جمعه و شنبه برای تمرین بیام..چون پشت سر همه...و اینکه شما وقتتونو جوری تنظیم می کنین که سه شنبه ها ساعت 8 برای تمرین من بیام...شمام بهتره برین به کارتون برشین...با اجازه
خیلی ریلکس از اوموزشگاه خارج شدم..تا خارج شدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
وایییییییی...اخی...دلم خنک شد..
تا باشه از این موقعیت ها..
تا خود خونه رو پیاده رفتم..با اینکه هوا تاریک بود ولی انقدر سرخوش بودم که واسم مهم نبود
هدفون ام رو زدم تو گوشم و تا ته زیادش کردم...تا تیکه ها و چرت و پرت های پسرا رو نشنوم تا حال خوشمو خراب کنه..

در خونه رو با کلید باز کردم و داخل شدم...خونه غرق در سکوت و تاریکی بود..
-مامان...مامان!کجایی؟
-....
-مااااامااااان..
-....
-ای بابا!!!
کلید برق رو روشن کردم ... کفشم و در اوردم و داخل شدم...پانچو و شالمو رو در اوردم و روی دسته مبل انداختم..دکمه های مانتومو هم باز کردم و پرت کردم رو زمین....دوباره چشم مامان و دور دیدم...وگرنه تیکه تیکه ام می کرد...
داشتم به سمت اتاقم می رفتم که برگه ای رو روی میز پذیرایی دیدم..
برگه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم..

سلام مامان جان خسته نباشی...من یه سر به بیرون می رم کار دارم..غذا روی گاز هستش...گرم کن بخور..سعی میکنم زود برسم خونه ولی اگه دیر شد یه زنگ بهت می زنم...قربانت...
مامان....

اخ اگه من حال داشتم که غذا رو گرم کنم که..
تو اتاق رفتم و کیفم رو پرت کردم یه گوشه..شلوارمو با یه شلوارک خیلی کوتاه عوض کردم.
روی تخت نشستم و بقیه تست های عصرو زدم...کمی خسته شدم..
سرم و روی کتاب ها و برگه ها گذاشتم تا خستگی در کنم که خوابم برد و دیگه چیزی یادم نیومد...
با صدای مامان از خواب بیدار شدم...وا..چرا انقدر عصبانیه؟
-سلام مامان..کی اومدی؟
-سلام و...دوباره چشم منو دور دیدی خونه رو کردی توالت دونی؟
-ااااا...
-کوفت برو لباساتو بردارم...
به سختی چشمامو باز نگه داشتم و رفتم لباسامو جمع کردم..ساعت 11 شب رو نشون میداد
-نازی شام نخوردی؟بیا شامتو بخور بعد بگیر بخواب
ای که من کوفت بخورم...منو فقط برای لباسا بیدار کردی؟
-نه نمی خورم
-چرا؟
-میل ندارم.. شب بخیر
-شب بخیر
رو تختم ولو شدم...من نمی دونم فقط برای همین منو بیدار کرد؟ای خدا...
قبل از اینکه خوابم ببره یه اس به شیما دادم و گوشیمو گذاشتم زیر بالشتم و بعد از چند ثانیه خوابم برد
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم..اخه کدوم مردم ازاری این وقت صبح زنگ می زنه من نمی دونم..با همون صدای خواب الود که از ته چاه در میومد جواب دادم:
-بله؟
و تنها جواب من صدای گریه ی شیما بود و ...
-بله؟
و تنها جواب من صدای گریه ی شیما بود ...استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود...با لکنت گفتم:
-الو...؟الو...؟شی..ما؟

و تنها جواب من صدای هق هق اون بود.
-شیما؟عزیزم؟چی شده...؟چرا گریه می کنی..
-....
-د لعنتی مگه کری می گم چی شده؟لالی؟جون به لبم کردی
-نازی بیا پارک
-پارک؟پارک کجا؟واسه چی؟
انگار که جواب سوال های منو به زور می داد 
-نپرس..فقط بیا..پارک ملت
-الو..الو..
صدای بوق توی سرم پخش می شد و این منو اذیت می کرد..گوشی و پرت کردم رو تختم و سریع به سمت کمد لباسام هجوم بردم...برام مهم نبود چی می پوشم و هر چی دم دستم اومد در اوردم و پوشیدم..موهای پریشونمو با کیلیپس جمع کردم و شالو انداختم رو سرم..گوشیمو انداختم تو کیفمو و رفتم بیرون..اماده شدنم 3 دقیقه هم طول کشید..مامان خواب بود..بی سرو صدا کفشم و برداشتم از خونه خارج شدم..اگر هم بیدار شد دید نیستم زنگ می زنه به گوشیم..خدا کنه اتفاق بدی براش پیش نیومده باشه..سریع از اسانسور اومدم بیرون که شاپنزه با تعجب داشت نگاهم می کرد..
-چیه کوچولو دنبالت کردن؟لولو می خواد بخورتت؟
برام مهم


مطالب مشابه :


سولمازبرنده رقص "تی وی پرشیا" در بدو ورود به ایران دستگیر و به زندان منتقل شد

دوست من - سولمازبرنده رقص "تی وی پرشیا" در بدو ورود به ایران دستگیر و به زندان منتقل شد




ماوزر 98 ( برنو )

فال حافظ جای کد مورد نظر شما




چگونه یک رمز عبور را هک کنیم؟

برشین هک. لینک های فال حافظ | خرید




نسخه گربه و موش زبان هورامی(اورامی):الماس خان کندوله‌ای

67. عاجز بیم یکسر جه دین برشین




مان همسایه مغرور من 7

رمان فال قهوه [ samira] رمان قاب عکس خالی [maryam shahsavari] شمام بهتره برین به کارتون برشین




رمان همسایه مغرور من (3)

که سه شنبه ها ساعت 8 برای تمرین من بیام شمام بهتره برین به کارتون برشین فال حافظ. وکیل|




برچسب :