رمان دوست مجازی1

.................................................. .......
هنوز تو شوک آخرین ایمیل دریافتی از آرش هستم. هیچ فکر نمیکردم یک دلسوزی و احساس خام کودکانه منجر به یک معضل حل نشدنی در 11 سال آینده بشود.
دومرتبه وارد inbox میشوم و ایمیل هایم را چک میکنم. با وجود اینکه از دیشب بیش از بیست بار ایمیل آرش را خوانده ام ولی دوست دارم با چک کردن مجدد ایمیلهایم٬ آن نامه فقط یک توهم باشد .
دومرتبه همان ایمیل را در inbox می بینم.

ونوس عزیزم
سلام.
این آخرین ایمیلی است که در این هفته برایت مینویسم چون دوست دارم پنج روز دیگر که با مادرم به ایران می آیم حرفی برای گفتن با تو داشته باشم.
درتمام این سالها ارتباط ما فقط از طریق دنیای مجازی بوده است و من مشتاقانه منتظر آن لحظه هستم که رو در رو با تو حرف بزنم و بار دیگرچشمان زیبای تو را که یاد آور آرامش کویر میباشد از نزدیک ببینم. هنوز هم بعد از 11 سال کوچکترین تغییری در احساسم نسبت به تو ایجاد نشده است. هنوز هم دوستت دارم و در آرزوی دیدار مجدد تو لحظه شماری میکنم.
قربانت آرش
...................................
با هر بار خواندن این ایمیل سرمای قطب شمال و جنوب را بیشتردر دستهایم حس میکنم که همراه سوزشی وصف نشدنی در قلبم است.
من چگونه به او بگویم٬ کسی که 11 سال برایت ایمیل می فرستاده است و تو با زیباترین کلمات پاسخ نامه هایش را میدادی٬ ونوس زیبای تو با آن چشمهای کویری نبوده بلکه مخاطب تو دختری خجالتی با چشمان سیاه به نام باران بوده است.
راهی را شروع کرده و پیش گرفته بودم که پایانی نا معلوم داشت و مرا به بیراهه کشاند.
..............................................
پدرم حمید رضا شکوهی داروساز و سهامدار یکی از کارخانه های تولید کننده محصولات آرایشی - بهداشتی - دارویی در شهرمان است. اصلیت مادرم ٬ مریم٬ از قشقایی های شیراز میباشد. سکانسهای عاشقی پدر و مادرم از دوران دانشجویی آنها شروع شد و حاصل این ازدواج سه فرزند است : خودم٬ که نامم باران است٬ برادرم باربد که 3 سال از من کوچکتر است و خواهر کوچکم بهار٬ که با من 5 سال اختلاف سنی دارد. تنها چیزی که در این سالها از پدر و مادرم دیده ام عشق وافر مادر و پدر به همدیگر میباشد. مادرم سنگ زیرین آسیا است و همیشه با صبوری و آرامشی که دارد امنیت را به پدر و فرزندانش هدیه میکند. به ندرت آنها باهم بحث میکنند و همیشه از خود گذشتگی مادر٬ پدر را شرمنده میکند.

..........................

پدرو مادرم زندگیشان را در شیراز آغازمیکنند. بعد از فوت پدربزرگ پدریم ٬ پدر و مادرم به دلیل تنهایی عزیز جون ( مادر پدرم) به مشهد کوچ میکنند. پدرم بزرگترین و تنها پسر خانواده بود و عمه هایم هم بدلیل سکونت در تهران از عزیز جون دور بودند.
به دلیل مشغله کاری پدرم و کوچک بودن بچه ها٬ مادرم دست از کارش که شغل مامایی بود کشید و رسما خانه دار شد. مادر در تربیت ما بسیار حساس است خصوصا در مورد تربیت من که دختر بزرگ خانواده میباشم.
همیشه در گوشم میخواند: اینکار برای دختر بده اون کار خوبه. دختر نباید زیاد حرف بزنه و بخنده. نباید زیاد تو مهمونی ها بره. نباید زیاد برقصه. صدای خندشو کسی نباید بشنوه. وقتی شیرینی بهش تعارف میکنند فقط یکی برداره٬ حتی اگر بیست مدل شیرینی تعارف کردند. میوه فقط نارنگی و موز برداره که راحت خورده میشه و نیاز به دست شستن نداره. در هر مهمونی حق انتخاب سه نوع از تنقلات را داره یعنی اگه شیرینی و میوه و آجیل برداشت دیگه هرچی بهش تعارف کردند برنداره. دختر دامن کوتاه نپوشه. بدنشو حتی داداشش نبینه. دختر بهتره همیشه شلوار پا کنه نه دامنهایی که جلب توجه میکنه. دختر باید تو سلام کردن پیشقدم بشه. دختر نباید حاضر جوابی کنه. دخترنباید خیلی جلوی مهمونها بیاد. دختر نباید کاری کنه که واسش حرف در بیارند. این زشته٬ اون عیبه٬ این بده٬ اون در شٲن تو نیست٬ و خلاصه یک طومار بلند و بالا که همگی در طول زمان ملکه ذهنم شد و مرا دختری خجالتی و گوشه گیرو کم حرف و بدون اعتماد به نفس بار آورد.
با ارثی که از پدر بزرگ به پدرم رسید٬ او با یکی از دوستانش دکتر محمد وارسته که دکترای شیمی دارد کل سهام یک کارخانه محصولات آرایشی - بهداشتی - دارویی را خریدند.
شریک بودن پدرم با دکتر وارسته باعث شد که صمیمیت ما و خانواده دکتر وارسته روز به روز بیشتر شود بطوریکه ما دکتر وارسته و خانمش را عمو محمد و خاله شهین صدا میزنیم و دو دختر آنها٬ پدر و مادر من را عمو حمید رضا و خاله مریم صدا میکنند.
زمانیکه پدرم و عمو محمد همکارشدند ویدا دختر بزرگ آنها سال چهارم دبیرستان بود و ونوس هم 12 سال داشت که 1 سال ازمن بزرگتر بود. من صمیمیت زیادی با ونوس داشتم. ونوس دختری شاد ٬ پر جنب و جوش ٬ پر سر وصدا و تنوع طلب بود. برخلاف من که بسیار آرام و گوشه گیر بودم و برای انجام هرکاری یا حل مشکلی دنبال بهترین راه حل منطقی میگشتم. علاقه فراوانی به خواندن کتاب داشتم. کمتر در بحث بزرگترها شرکت میکردم و بیشتر شنونده خوبی بودم واین خصوصیات اخلاقی من باعث شده بود که در میان جمع دوستان و آشنایان کمتر مطرح باشم . در حالیکه ونوس همیشه مورد توجه دوستان و آشنایان بود.
من همان دختری شدم که مامانم دوست داشت. کر و کور و لال و توسری خور.
صمیمیت من و ونوس به حدی بود که تقریبا تمام تعطیلیهای بین سال و آخرسال با هم بودیم. هردو به کلاسهای فوق العاده میرفتیم. ولی به دلیل تنوع طلبی٬ ونوس نتوانست در یک رشته خاصی پایبند شود ولی چیزی که بیشتر به آن تمایل نشان میداد کلاس رقص و موسیقی بود ولی آنها را هم بعد از دو ترم رها کرد ولی من علاقه زیادی به والیبال داشتم و تقریبا در تمام دوره ها و کلاسهای آموزشی آن شرکت میکردم تا به یک والیبالیست حرفه ای تبدیل شدم.
با ونوس تصمیم گرفته بودیم که به ازای انجام هر کار خوب٬ یک جایزه برای خودمان بخریم. جایزه ای که من همیشه برای خودم میگرفتم کتاب بود و ونوس برای خودش تنقلات و عروسک و لباس میخرید.
چند ماه بعد از صمیمیت خانواده من و دکتر وارسته٬ درخانه آنها جنب و جوش عجیبی صورت گرفت. خانواده دکتروارسته خود را برای پذیرایی یک مهمان عزیز که قرار بود تا یک ماه بعد از آمریکا برای تعطیلات تابستان به ایران بیایند٬ آماده میکردند. این مهمان عزیز پسر خاله عمو محمد٬ مهندس رضا امیدوار بود.
مهندس امیدوار سه پسر داشت امیر٬ پسر بزرگ آنها مهندس کامپیوتر بود و همسرش یک خانم فرانسوی مقیم آمریکا . آرمان فرزند دوم خانواده در رشته مدیریت بازرگانی تحصیل میکرد و با یک دختر ایرانی الاصل متولد آمریکا نامزد کرده بود و آخرین فرزند آنها آرش بود که در آن زمان 15 سال سن داشت.
خاله شهین ازمادرم خواسته بود که در پذیرایی هرچه مجلل تر و باشکوهتر از خانواده مهندس امیدوار به او کمک کند چون مادرم درسفره آرایی ٬ شیرینی پزی و آشپزی فوق العاده هنرمند بود.
همگی خود را برای ورود مهمانها آماده میکردیم و ده روزی که تا ورود مهمانها مانده بود هر روز با مادرم به خانه عمو محمد میرفتیم تا مادر درپختن شیرینی به خاله شهین کمک کند و من وونوس هم بازی میکردیم. البته وظیفه مراقبت از بهار را هم داشتیم که در آن زمان 6 ساله بود.
روزیکه پدرم و عمومحمد برای پیشواز خانواده مهندس امیدوار به فرودگاه رفته بودند٬ ما بچه ها ازشادی در پوست خودمون نمیگنجیدیم و هیچکس نمیتوانست دلیلی برای این شادی بیش از اندازه ما پیدا کند. هرچند که شادی من به خاطر سرخوشی بیش از حد ونوس بود وگرنه از دیگ خودم بخاری بلند نمیشد. به لفظ عامیانه شدیدا جو گیر شده بودیم.
ویدا از همان ابتدا موضع خود را مشخص کرد وبا کتابهایش به منزل خاله اش رفت چون او در آن سال کنکور داشت.
با ورود مهمانها به منزل عمو محمد٬ مادرم و خاله شهین برای خوش آمد گویی آنها دم در رفتند. ونوس هم به همراه باربد و بهاردر حیاط ایستاده بودند. من به دلیل خجالتی بودم روی پله های تراسی که به حیاط ختم میشد ایستادم.
مهندس امیدوار مردی خوش برخورد با موهای سفید بود و همسرش فهیمه خانم زنی بسیارمهربان بود. آخرین فردی که وارد خانه شد یک پسر 15 ساله بود که به پدرش شباهت داشت٬ غیر از رنگ چشمان آبیش که شبیه مادر ش بود.
زمانیکه آن پسر وارد حیاط خانه شد. یک کوله طوسی به دوش داشت که به زیپ آن یک خرس قهوه ای کوچک وصل بود. بعد از احوال پرسی با خاله شهین٬ رویش را به ونوس کرد و دستش را جلو آورد و گفت: من آرش هستم و تو هم باید ونوس باشی؟ مادرم از قبل شما را به من معرفی کرده است.
ونوس هم در حالی که به او دست میداد٬ با خنده گفت: بله من ونوس هستم بعد انگشت اشاره اش را به سمت من کرد و گفت اونهم دوستم باران است.
نگاه آن پسر از ونوس به سمت من که روی پله ها ایستاده بودم چرخید . در یک لحظه برقی را که از چشمانش به دلیل نور آفتاب ساتع شد دیدم. لبخندی زدم و با خجالت دستی برایش تکان دادم.
پدرم و عمو محمد سعی میکردند که به بهترین نحو از خانواده مهندس امیدوار پذیرایی شود. ازدید و بازدید فامیل گرفته تا دیدن مکانهای تفریحی و تاریخی و زیارت حرم و غیره ٬ همه از روی برنامه ریزی دقیقی انجام میشد. چند باری همگی به منزل ما دعوت شدند ولی صمیمیت بیش ازاندازه بین آرش و ونوس کاملا در این میان مشهود بود٬ بطوریکه بزرگترها هم به این صمیمیت پی برده بودند. در تمامی لحظاتی که به تفریح میرفتیم٬ آرش مواظب ونوس بود که مبادا به او صدمه ای برسد. در شهربازی هم در بازیهایی که ونوس شرکت نمیکرد او هم تمایلی برای آنها نشان نمیداد. بیشتر وقتش را در اتاق ونوس و همراه او بود و باهم به بازیهای کامپیوتری میپرداختند. منهم همیشه با آنها بودم ولی توجهی که آرش به ونوس داشت بسیار بیشتر از توجه او به من بود. در واقع به من به عنوان دوست ونوس احترام میگذاشت ولی من تمام حالات و حرکات او برایم جالب بود و گاهی هم در دل به ونوس حسادت میکردم و دوست داشتم که کمی هم مورد توجه آرش قرار گیرم. زمانهایی که با ونوس و آرش مشغول وب گردی و دیدن سایتهای دیدنی بودند٬ من در اتاق ونوس مشغول مطالعه یکی از کتابهای داستان ونوس میشدم. هرچند که کل کتابهای ونوس یک دهم کتابهای کتابخانه من نمیشد.
اولین باری که آرش و خانواده اش به منزل ما دعوت شدند و او به اتاق من آمد٬ با دیدن کتابخانه من سوت بلندی کشید و گفت: تمام این کتابها رو خوندی؟
منهم که همیشه از خواندن کتاب و اینکه ادعا کنم فرد علاقمند به کتابخوانی هستم احساس غرور میکردم با شعفی وصف ناپذیر گفتم: همشو خوندم. بعضی ها رو هم دوبار یا سه بار.
ابرویی بالا انداخت و گفت: هی دختر! تو یک book worm واقعی هستی.
- یعنی چه؟
- یعنی کرم کتاب یا اگه بخوام عامیانه تر بگم، خر خون!
از حرفش ناراحت شدم. دلم شکست. تا حالا کسی مرا برای داشتن کتابهایم یا علاقه ام به کتاب مسخره نکرده بود. برعکس همه مرا به خاطر اینکه بیشتر از سنم میفهمیدم و میتوانستم مشکلات و مسائل خودم را به راحتی حلاجی کنم تحسین میکردند. ولی او این اجازه را به خودش داده بود که به من توهین کند.
ازحرفش دلم با اندازه یک دنیا گرفت بطوریکه مادرم هم از این ناراحتی من آشفته شد. و ازمن دلیلش را پرسید ولی من گفتم فقط کمی سرم درد میکند. دوست نداشتم که شخصیت آرش را به عنوان یک دوست پیش خانواده ام خراب کنم.
یک احساس خام و کودکانه به این پسر مغرور داشتم که خودم هم نمیدانستم سرمنشٲ آن چیست. شاید چون به ونوس بیش از حد توجه میکرد و یا به خاطر بی توجهی که به من داشت. ولی میدانستم حسم به یک چیز جدیدی است و او را دوست داشتم خیلی متفاوت تر از علاقه ای که به باربد داشتم.
بهترین روز عمرم زمانی بود که او به من برنامه نرم افزاری word را آموخت.
آنروز درمنزل عمو محمد ٬ من و آرش و ونوس در اتاق ونوس مشغول وب گردی بودیم. آرش و ونوس روی صندلی نشسته بودند و من هم پشت سرشان ایستاده بودم. ونوس اظهار کرد که خسته شده است و به آشپزخانه رفت تا چیزی بخورد. بعد از اینکه ونوس اتاق را ترک کرد٬ من روی صندلی ونوس نشستم.
آرش مشغول تایپ کردن مطلبی بود.
دلم میخواست با او حرف بزنم. خیلی کم پیش می آمد با من حرف بزند و یا سوٴالی بکند.
باخجالت و کمی ترس پرسیدم: این چه برنامه ایست که دارید تایپ میکنید؟
- Word . بلدی باهاش کار کنی؟
- نه
- دوست داری بهت یاد بدم؟
انگار دنیا را میخواستند به من پیشکش کنند.
- خیلی زیاد. اگه یاد بگیرم میتونم قصه هامو با اون تایپ کنم
- مگه تو قصه مینویسی؟
- داستانهای کوتاه. در حد سن و سال خودم.
با تعجب پرسید: یعنی تا حالا چاپشون هم کردی؟
- نه واسه بهارمیخونم. ولی بابام میگه اگه ازحالابه نوشتن ادامه بدی در آینده که بزرگ شدی نویسنده خوبی میشی و میتونی کتابهاتو تایپ کنی.
- پس من بهت word را یاد میدم به شرط اینکه اولین کتابتو که تایپ کردی و اجازه چاپ بهش دادند برای من هم بفرستی.
با خوشحالی گفتم: حتماًُ. قول میدهم
آنروز برای اولین بار آرش بامن بیشتر از 5 دقیقه صحبت کرد و به من نحوه تایپ کردن در برنامه نرم افزاری word را آموزش داد. شادی که در آن روز پیدا کرده بودم تمام ناراحتیهای روزهای قبلم را محو کرده بود.
بلاخره دوران طلایی با آرش بودن تمام شد هرچند که من به طفیلی وجود ونوس مورد لطف و محبت آرش قرار میگرفتم. روز خداحافظی فرا رسید و ونوس مانند همیشه شاد و سرخوش بود ولی غمی ته دلم را چنگ میزد. آرش هم ازدوری ونوس اظهار دلتنگی میکرد.
اولین بار در آن روز به چهره اش دقت کردم. موهای صاف که به یک طرف شانه شده بود. پوست سبزه و چشمان آبی و سبیلهای نرم و سیاهی که پشت لبش سبز شده بود.
دقایق آخر به سمت ونوس آمد و یک کاغذ کف دستش گذاشت و گفت: این آدرس ایمیل من است خواهش میکنم برام ایمیل بفرست. دلم برایت تنگ میشه.
ونوس در حالی که برگه را از او میگرفت گفت: باشه سعی میکنم هر هفته برایت میل بفرستم.
بعد از خداحافظی و کمی آبغوره گرفتن خانمها٬ عمو محمد٬ خانواده مهندس امیدوار را به فرودگاه برد.
خاله شهین برای اینکه جو را عوض کند گفت: بچه ها بیایید ژله توت فرنگی بخورید.
ونوس درحالیکه از خوشحالی به هوا میپرید و میگفت آخ جون٬ به سمت خونه دوید. تکه کاغذ ازدستش افتاد و او بدون توجه به افتادن آن داخل منزل شد.
من که هنوز از غم رفتن آرش دلم گرفته بود٬ چشمم به کاغذ افتاد و آن را مثل یک شیء گرانبها برداشتم و در مشتم پنهان کردم.
نمیدانم چرا ناگهان حسادتی وافر تمام و جودم را در بر گرفت. دوست داشتم این آدرس ایمیلی برای من باشد نه ونوس.
با خودم گفتم اگه برای ونوس ارزشی داشت تو حیاط نمی انداخت و یا سراغش را میگرفت. ولی از یکطرف هم دوست نداشتم به دوستم ونوس خیانت کنم برای همین وقتی وارد منزل شدم به آشپزخانه رفتم. ونوس در حال خوردن ژله توت فرنگی بود.
گفتم: ونوس آدرس ایمیلو چکار کردی؟
گفت: نمیدونم . همین دورو برها ست
- یعنی به همین زودی گمش کردی؟ ندیدی آرش گفت دلش برات تنگ میشه و ازت خواست براش نامه بنویسی!
ونوس در حالیکه قاشق پر از ژله را به دهن میگذاشت گفت: من حوصله ایمیل بازی ندارم. فقط بازیهای کامپیوتری رو دوست دارم.
- گناه داره. ممکنه چشم به راه باشه
- اگه دلت میسوزه. خودت براش ایمیل بده
حرفی نزدم و از آشپزخانه خارج شدم.
...............................
یک هفته از بازگشت آرش به آمریکا میگذشت. هنوزبرای او ایمیلی نداده بودم . نمیدانستم اگر به اسم خودم به او نامه بدهم آیا جواب مرا میدهد یا نه؟ اگر به اسم ونوس نامه بدهم چه خواهد شد؟
مهم این بود که دوست داشتم با آن پسر چشم آبی مغرور در تماس باشم. دوست داشتم از او در مورد زندگی در آمریکا و مدرسه های آنجا و سایر سوالهایی که به دنیای کوچک کودکیم محدود میشد بپرسم. از یک دختر 11 ساله توقع چه نوع سوالها و حرفهایی میرفت؟ حال هرچند هم اهل مطالعه باشد.
یک آی دی به اسم ونوس در یاهو درست کردم. طریقه درست کردن آی دی را از پدرم ٬ زمانیکه برای خودش آی دی درست میکرد یاد گرفته بودم.
................................

قبل از تایپ اولین نامه هزاران سوال در ذهنم نقش بسته بود. آیا آرش هنوز هم تمایلی به این رابطه دارد؟ آیا او واقعا ونوس را دوست دارد یا آن ابراز علاقه به دنبال عادت در کنار هم بودن ایجاد شده بود؟ آیا من کار درستی میکنم که به اسم ونوس برای او ایمیل میدهم؟
………………….
وارد یکی از فولدرهایم شدم اولین نامه ای که به آرش داده بودم را بازکردم.
آرش سلام
من ونوس هستم
از موقعیکه از پیش ما رفته اید همگی ناراحت هستیم و دلتنگتان هستیم.
من مشغول تهیه وسایل مدرسه هستم چون تا ده روز دیگر مدارس باز میشود. در کلاس والیبال هم ثبت نام کرده ام.
تو به چه ورزشی علاقمند هستی؟
امسال تصمیم دارم که حسابی درس بخوانم تا مثل سال گذشته شاگرد اول بشوم. تو هم بیشتر درس بخوان که موفق بشوی.
قربانت ونوس
…………………………..

زمانیکه تایپ اولین ایمیلم تمام شد. در فرستادن آن هزاران تردید داشتم ولی با فشردن دکمه send اختیار همه چیز از دستم در آمد وباید منتظر عکس العمل آرش می بودم.
با کمال تعجب دو روز بعد آرش نامه مرا با مهربانی جواب داد واز اینکه به یاد او بودم تشکر کرد. نوشته بود که به ورزش شنا علاقمند است و به من توصیه کرد که علاوه بر تمرینات والیبال به کلاس زبان انگلیسی هم بروم. چند تا عکس هم ازخودش و دوستانش را برایم فرستاده بود.
با دیدن جواب نامه آرش روی ابرها پروازمیکردم. روزی چند بار نامه اش را میخواندم و بنا به توصیه او در یک کلاس زبان هم ثبت نام کردم. سعی میکردم در نامه هایم زیاد وارد مسایل شخصی و خانوادگی نشوم که او به وجود من پی نبرد.
آرش با فرستادن جوابهای ایمیل ثابت کرد که طالب این ارتباط است به خاطر همین هر دو روز یکبار برایش میل میفرستادم و از او یکسری سوٴالات در ارتباط با کنجکاویهایم میپرسیدم و او هم با حوصله برایم در نامه هایش شرح میداد.
از بچه گربه هایی که زیرپله های حیاط خانه تازه به دنیا آمده بودند٬ از کتابهایی که میخواندم٬ فیلمهایی که میدیدم٬ روند پیشرفتم در والیبال و کلاس زبان٬ انواع غذاها و تفریحات مورد علاقه ام میگفتم. نمیتوانستم نقش بازی کنم و خود راکاملا جای ونوس بگذارم و ازاو بنویسم برای همین از باران با نام ونوس مینوشتم.
او هم با من در مورد تمام روزمرگیهایش صحبت میکرد بطوریکه در عرض یکماه به تمام علایق و مسایلی که او را ناراحت میکرد پی برده بودم.
دیگر به او وابسته شده بودم. به جوابهایش و به راهنمایی هایش درمورد ادامه تحصیل. درمورد مشکلاتم از او کمک میخواستم. گاهی روزی دو تا ایمیل برایش میفرستادم و او هم با دوتا ایمیل جوابم را میداد. در دنیای کوچکی که با آرش داشتم غرق شده بودم. در نامه ها با هم شوخی میکردیم گاهی هم دعوا میکردیم و بعد با یک ایمیل از دل هم در می آوردیم. دیگر فراموش کرده بودم که من به عنوان ونوس با او در ارتباط هستم. دلم میخواست خودم باشم که با او حرف میزنم ولی هنوز هم مجبور بودم نامه هایم را به عنوان از طرف ونوس برای او بفرستم. عکسهای زیادی برای من فرستاده بود ولی من فقط به فرستادن عکسهای زیبایی که ازاینترنت میگرفتم بسنده کرده بودم و در مقابل اعتراضات او که میگفت برایم از خودت عکس بفرست چند تا عکس خانوادگی که با خانواده ونوس داشتیم فرستادم. که در آنها یا من مثل این مونگولها خودم را پشت ونوس پنهان کرده بودم و یا تار افتاده بودم.
روزها میگذشت و صمیمیت من و او در دنیای مجازی بیشتر میشد. در آنجا خودم بودم فارغ از خط قرمزهایی که مادرم برایم کشیده بود. یک دختر سرزنده و شاد با طبعی شوخ و تا حد کمی بذله گو.
با ورود من به دبیرستان در رشته علوم انسانی و رفتن ونوس به هنرستان در رشته گرافیک ٬ کمتر او را میدیدم. هنوز هم با هم صمیمی بودیم و با هم درد دل میکردیم ولی ارتباط من با آرش کاملا مخفیانه بود. آن را جواهری میدانستم که دلم میخواست فقط برای خودم حفظ کنم و بس. هیچ کس حق ورود به دنیای زیبای احساسات مرا نداشت.
ونوس بعد از اتمام هنرستان همان رشته گرافیک را در دانشکده ادامه داد و تا فوق دیپلم بیشتر نخواند و گفت تمایلی برای ادامه تحصیل ندارد. منهم در رشته روانشناسی بالینی ادامه تحصیل میدادم.
برای اینکه آرش به هویت من پی نبرد مجبور شده بودم که در کلاسهای آموزش گرافیک و فتو شاپ ثبت نام کنم و مطالب مربوط به آن را در اینترنت بخوانم. گهگاهی کتابهای ونوس را میگرفتم ونگاهی سرسری به آنها می انداختم. از اینکه آرش در مورد رشته گرافیک بپرسد واهمه داشتم ولی خوشبختانه او ترجیح میداد در ایمیلها فارغ از درس و دانشکده باشیم و بیشتر در مورد خودمان صحبت کنیم.
برخلاف تشویقهای پدرم وعمو محمد هیچکدام علاقه ای به ادامه تحصیل در داروسازی نداشتیم. ویدا هم در رشته دندانپزشکی مدرک گرفت و با یکی از همکاران خود ازدواج کرده بود و درساری زندگی میکرد.
ایمیلهایی که برای آرش میفرستادم ازحالت مکالمات بچه گانه و حرفهای روزمره در آمده بود. بیشتر باهم بحث های اجتماعی میکردیم. فیلم نقد میکردیم. از شعرا میگفتیم و مطالب جالبی را که میخواندیم برای هم میفرستادیم. هردو معتاد این دنیای مجازی شده بودیم. روزهایی که درگیر امتحانات دانشکده بودم چندین ایمیل ازآرش دریافت میکردم که شاکی بود از اینکه مدتی است کمتر برایش میل میدهم.
او مرا میفهمید و من او را میخواندم و همین ساده ترین قصه میان من و او بود.
او میدانست که من دختری هستم زود رنج ولی مهربان. در عین سادگی ٬ زرنگ. مصمم ولی بی خیال. دلسوز ولی جدی. و من میدانستم که او در عین زیرکی و زرنگی صادق است و در عین عاشقی عاقل و با منطق است.
شناخت او از من بی نقص بود ولی این خصوصیات باران شکوهی بود نه ونوس وارسته.
آرش در حال گرفتن PHD در رشته داروسازی بود. ازهمکلاسیهایش میگفت و پیک نیکهایی که با آنها میرفت. هنوز هم عکسهایی از خودش میفرستاد. دیگر آن نوجوان 15 ساله نبود. موهای لختش را به بالا شانه میکرد . چهره سبزه و چشمانی دریایی داشت. هنوز هم همان غرور در چهره اش موج میزد. از جی افهایش میگفت و اینکه با یکی به نام سوزان صمیمی تر است ولی ارتباطش با او در حد رفتن به رستوران و تماس تلفنی وچند تا بوسه بوده است.
براساس اصول فلسفه و منطقی که آرش برای خودش داشت رابطه ای صمیمی تر با جنس مخالف٬ مخصوص بعد از ازدواج بود.
از فهمیدن این مطلب که آرش دوست دختردارد٬ غم غریبی بر کلبه دلم چنگ انداخت و از همه مهمتر اینکه میگفت او را میبوسد و اینکاردر آمریکا امری عادی است!
حسی جدید نسبت به او داشتم که تازه به وجودش پی برده بودم.
اولین دفعه که عکس تکی اش را برای من فرستاد و آن را در کامپیوترم دیدم ٬ دلم لرزید. صورتم داغ و ضربان قلبم نامنظم شد. ساعتها به عکسش خیره شدم و پروانه وار در دنیای رنگی خیالات غرق شدم.

تـو که نیستی

من به عکس هایت می نگرم

این همان تنفسِ مصنـوعی است

دستم را روی گونه هایم گذاشتم و گفتم: نه باران. او سهم تو نیست. به حق خودت قانع باش. او فکر میکند که با ونوس در ار تباط است. تو حق نداری با زندگی او بازی کنی. تا حالا هم خیلی بیشتر از حقت را گرفته ای. ازخودم بدم آمد . تا کی میتوانستم آرش را فریب دهم ؟ باید این بازی مسخره را تمام میکردم.

یک هفته به آرش میل ندادم. بعد از یک هفته که میلم را چک کردم 10 تا نامه جدید داشتم که همه از طرف آرش بود. در تمام نامه ها مرا ونوس عزیزم خطاب کرده بود و از بی جواب گذاشتن ایمیلهایش نگران شده بود. بدجوری در بازی که شروع کرده بودم گیر افتاده بودم. دلم هزاران کیلومتر کشیده میشد و از روی اقیانوسها میگذشت و در کنار اسمی به نام آرش در یک دنیای جدید آرام میشد. یک بازی بچه گانه و یک احساس خام در حال به نابودی کشیدن تمام هستی من بود. من به همین ایمیلها هم راضی بودم. همینکه در خصوصی ترین رویاهایم حضور داشت و بهانه واژه ها و دلیل نوشتنم شده بود برای یک عمر آرامشم کافی بود هرچند دست نیافتنی.
دریکی ازایمیلهایش ازمن خواست که عکسی از خودم برایش بفرستم. چکار باید میکردم. عکس خودم رامیفرستادم؟ خیلی مسخره بود او عکس ونوس را میخواست. اگر از ونوس عکسش را میخواستم و علت آن را شرح میدادم چه بسا ناراحت میشد که سالهاست با نام او با آرش در تماس هستم و او را در جریان این بازی مسخره نگذاشته ام. ونوس کاملا آرش را فراموش کرده بود و در همین مدت با چند نفر به عنوان اینکه میخواهند با آنها بیشتر آشنا شود دوست شده بود ولی تمام این دوستی ها به 3 ماه نکشیده٬ تمام شد. هنوز ونوس خصلت بوالهوسی خود را فراموش نکرده بود. تنها دروغی که در تمام این نامه ها برای آرش نوشتم این بود که گفته بودم ونوس هستم و فوق دیپلم گرافیک دارم.
آرش چندین بار اصرار کرد که برایش عکس بفرستم. به او گفتم برای دیدن من به face book برود. اینطوری خیلی بهتر بود. خودم همان شب به face book رفتم و وارد عکسهای ونوس شدم . آی دی ونوس به نام خودش بود . پس بعدها شک نمیکرد که من آن را به آرش داده ام. آرش برای تمام عکسهای او لایک گذاشته بود. میدانستم ونوس هر 6 ماه هم به فیس بوک سر نمیزند. بیشتر به دنبال خوشگذرانی بود تا تلف کردن وقتش در فیس بوک یا به قول خودش ایمیل بازی و وب گردی.
به چهره ونوس خیره شدم. آرش حق داشت او را به من ترجیح دهد. چشمان عسلی با موهای قهوه ای تیره که با هایلایت عسلی بر زیبایی چشمانش می افزود. پوستی سفید با قدی نسبتا بلند و اندامی کشیده.
از پشت کامپیوتر بلند شدم و به آینه قدی که در اتاقم بود نگریستم. به واسطه حرفه ای بودن در والیبال اندام کشیده زیبا و قدی بلند در حدود 172 با چشمانی سیاه ٬ موهای لخت و پرکلاغی و پوستی برنزه داشتم.
هیچکاری برای چهره ام نمیتوانستم بکنم. با زدن لنز شبیه گربه های وحشی میشدم. پوستم را هم نمیتوانستم روشن کنم. با وجود اینکه ونوس همیشه به من میگفت دختر! همه آرزو دارند رنگ پوست تو را داشته باشند٬ ولی از رنگ پوستم راضی نبودم. ونوس معتقد بود من قیافه ام شبیه دورگه های آمریکایی است و با این اندامم فقط به درد سالن مد لباس میخورم. من فقط به این حرفش میخندیدم و اون خیلی جدی میگفت گه شوخی نمیکند.
ونوس زمستانها پوستش روشن بود و تابستانها با رفتن به استخرهای رو باز یا سولاریوم پوست خود را برنزه میکرد. گاهی هم لنز خاکستری میگذاشت که چهره اش را رویایی میکرد . ولی من همیشه به یک شکل بودم. حتی موهایم هم حالت نمیگرفت. از قیافه ام بیزار بودم. شاید به قول ونوس چهره ام تک بود ولی چون نتوانسته بودم آرش را جذب خودم کنم از قیافه ام متنفر بودم.
زمانیکه آرش در گیر دفاع ازتزدکترایش بود٬ پدرش فوت کرد و مادرش به تنهایی برای تدفین پدرش به ایران آمد. به خواست خود مهندس امیدوار او را در مشهد و در حرم مطهرامام رضا دفن کردند. مجلس ختم او بدون حضور پسرهایش برگزار شد. بعد از مراسم هفتم فهیمه خانم با دلی خون و چشمانی گریان به آمریکا بازگشت.
در آخرین ایمیل هایی که آرش برایم میفرستاد بی تابی او از فوت پدر کاملا مشهود بود. حالاتی از افسردگی پیدا کرده بود . با استادم درمورد او صحبت میکردم تابتوانم او را آرامش بخشم. سعی میکردم با بهره گیری از تجربه های استادم و به روش خودش او را دلداری بدهم.
.........................................
ایمیلی که برای دلداری دادن او به خاطر فوت پدرش نوشتم را باز کردم:
آرش عزیزم
ازاینکه میبینم در فراق پدر سوگواری بسیار ناراحت و غمگینم. ایکاش درکنارت بودم٬ شاید میتوانستم کمی از بار غمت را بر دوش بکشم و یا سرت را در آغوشم بگیرم و باهم به ناجوانمردی روزگار بگرییم ولی افسوس که هزاران کیلومتر از تو دور هستم و فقط میتوانم برای آرامش تو و شادی روح آن مرحوم دعا کنم. عزیزم برایت قطعه ای از سهراب سپهری مینویسم خواهش میکنم به هر کلمه آن فکر کن و روحت را به دست نسیم سرنوشت بسپار تا زیبایی های دنیا را با تمام وجود لمس کنی.
قربانت ونوس
.
.
.
و نترسیم ازمرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ گاهی ودکا مینوشد
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیرکه از پشت چپرها صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفشها را بکند و به دنبال فصول از سر گلها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم٬ چه در باجه یک بانک٬ چه در زیر درخت
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.


بعد از این ایمیل احساس کردم آرش با افسردگی مبارزه میکند و خودش را تسلیم دست سرنوشت کرده است و شادیهای زندگی را جستجو میکند. زمانیکه در ایمیلش نوشت که شعری که برایش فرستادم باعث شده تا آن شب بدون هرگونه کابوسی با آرامش به خواب رود٬ اشک شوق ازگوشه چشمانم جاری شد. آن روز متوجه شدم که با شادی او شاد میشوم٬ با غم او غمگین. این احساس جدید به تدریج در وجودم رخنه میکرد و روح مرا نادانسته در جاده ای به دنبال خود میکشید که پایانش نا پیدا بود.
چند ماه بعد از فوت مهندس امیدوار آرش برایم نوشت که مادرش بسیار بیتاب پدرش شده و از اینکه نمیتواند به سر خاک او برود و با او درد دل کند دچار بیماری روحی شده است. برای همین تصمیم دارد که چند ماهی با مادرش به ایران بیاید و خودش هم مدتی بعد اتمام درسش استراحت کند. البته تمام این تصمیمات در مرحله حرف بود و هنوز قطعی نشده بود.
با شنیدن این خبر چیزی مثل آواردر دلم فر ریخت. هیچگاه فکر نمیکردم که روزی مجبور شوم با آرش رو به رو شوم.
با خودم گفتم اگر او در مورد ایمیلهاش با ونوس صحبت کند و بفهمد که در این مدت ونوس برای او نامه نمی نوشته است، چه سرنوشت شومی گریبانگیر من خواهد شد.
هنوز هم امید داشتم که حداقل آرش از این سفر منصرف شود تا اینکه آخرین ایمیل او که میگفت 5 روز دیگر با مادرش به ایران می آید مانند پتکی بر سرم کوبیده شد.



مطالب مشابه :


درست نگاه کنیم

کتابخانه کوچک من - درست نگاه کنیم - زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن




سبدآویز گل و گیاه و توت‌فرنگی سه‌طبقه‌ای هرمی‌شکل | ساوه‌سرا

روش درست کردن سبدآویز گل و گیاه سه‌طبقه‌ای در آشپزخانه برای گذاشتن گلدان توت‌فرنگی




بخش هشتم - علوم پنجم

1- درست کردن کود که یکی از از رسیدن یا پاره کردن دیواره امتدادی، کار درمنزل




هفت روش جهت استفاده درست و دوباره از مواد و وسایل دور ریختنی

هفت روش جهت استفاده درست و کتاب های کتابخانه خود را کاهش درمنزل خود




انواع هوش

18 در فعالیت های ادبی مدرسه مثلا درست کردن روزنامه خانگی درمنزل کتابخانه;




پست مشاوره 8

کتابخانه عمومی (روش درست درس خوندن)) یا متمرکز کردن فکرمون روی یه مطلب رو بهمون یاد




رمان دوست مجازی1

من آمد٬ با دیدن کتابخانه من درمنزل عمو محمد ٬ من و درست کردن آی دی را از پدرم




برچسب :