رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)


اواخر زنگ بود که خانم صامتی گفت:
-بچه ها پنج دقیقه اخر استراحت....
بچه ها همشون مشغول حرف زدن شدن و بعضیاشون هم مشغول سوال پیچ کردن من...
-پرستش مهاجری بیا اینجا....
صدای خانم صامتی همه رو ساکت کرد.... مثل همیشه محکم و با وقار قدم بر میداشتم.... فقط این بار لبخند روی لبام بود....
-بله خانم صامتی بفرمایید؟
همه ساکت بودن و منتظر خانم صامتی بودن...
-پرستش ماجرا چیه؟
دیگه بچه ها حتی تکونم نمیخوردن... درسته خانم صامتی اروم حرف می زد امّا بچه ها مطمئناً می شنیدن...
-ماجراش طولانیه.... ولی خلاصش اینه که......
نفس عمیقی کشیدم و بازم لبخند زدم:
-من پرستش آریا نیستم... فکر کنم کافی باشه....
درسته من غرورمو نداشتم، امّا نمیخواستم خودمم بشکنم.... سرمو پایین انداختم و از کلاس رفتم بیرون..... هنوز زنگ نخورده بود.... نشستم روی شوفاژ و بازم غرق افکارم شدم.... مامان نسا....
یعنی الان چیکار می کرد؟ خوب بود؟ هنوز منو یادش هست؟
سرمو به طرفین تکون دادم... بازم این افکار مسخره.... نفس بلندی کشیدم.... همزمان با بلند شدن من زنگ خورد.... این زنگ شیمی داشتیم.... رفتم کلاس.... کارام برعکس شده بود.... همه میرفتن بیرون من میومدم تو.... سپیده به محض دیدن من پرید بغلم کرد و گفت:
-پرستش بگو ببینم چیشده؟
لبخندی زدم و دوتایی نشستیم کنار همدیگه.... اکثر بچه ها دورومون جمع شده بودن....
-پرستش چیشده؟ بهمون بگو.... وقتی گفتی می خوای از این مدرسه بری دلیلشو بهمون نگفتی.... امّا هرروزش ما به فکرت بودیم... اون نیایش نامردم که چیزی نمی گفت...
-پرستش ماهممون دوست داریم بهمون بگو....
سرمو بلند کردم و لبخند زدم:
-ازتون ممنون بچه ها... میدونید از تو مرکز بودن خوشم نمیاد... از این به بعد دیگه انگشت نمام نکنید..... لطفاً
-باشه باشه قول میدیم... فقط بهمون بگو...
-واقعیتش اینه که ....
عاشق اذیت کردنشون بودم.... خنده امو پررنگ تر کردم و ادامه دادم:
-اینه که....
لبامو از تو گاز گرفتم تا خندم نگیره....
-اینه که....
افرا جیغ کشید...
-ای بمیری بابا.... جون به سرمون کردی....
-هیچی دیگه من مامان بابای واقعیمو پیدا کردم....
یه لحظه همه ساکت شدن و منم از فرصت استفاده کردم و رفتم حیاط.... پنج دقیقه نگذشته بود که دفتر صدام کرد....
-بله خانم؟ کاری دارین با من؟
-اره بشین پرستش...
-صبحت بخیر خانم مهاجری....
یه خنده ارومی کردم و گفتم:
-صبح شمام بخیر.... خانم کریمی....
-پرستش شناسنامه ای که باهاش ثبت نام کردی فامیلت آریاست... چیز خاصی پیش اومده که به بچه ها میگی فامیلت مهاجریه؟
سکوت کردم.... چی میتونستم بگم؟
-حتی به خانم صامتی م گفتی.... ما هممون میدونیم تو کسی نیستی که الکی چیزیو به زبونت بیاری... به من بگو چیشده....
سرمو زیر انداختم و گفتم:
-خانم کریمی اگه اجازه بدین بعداز عوض کردن شناسنامه ام بهتون میگم.... همین قدر بدونید که من دیگه جزوی ای خانواده آریا نیستم... کافیه.....
نفسمو با صدا دادم بیرون....
کمی مکث کرد و گفت:
-مشکلی نیست... می تونی بری....
لبخند متقابلی زدم و از اتاق اومدم بیرون.... سرمو تکون دادم و به سمت کلاس حرکت کردم.... سنگینی نگاه خیلیا روم بود... بی تفاوت مثل گذشته ها ازشون گذشتم....



مطالب مشابه :


رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم) 96 ـ رمان آسمان




برچسب :