پونه (جلد اول)2

با ابروهای هلالی شکل خیلی نازک، چشمای درشت به رنگ قهوه ای روشن ، صورت و چونه ی گرد و بینی کوفته ای، که البته بزرگ هم نبود و لبای قیطونی قرمز.هیکل پر و جذابی هم داشت که تونیک قرمز رنگشو قالب تنش نشون می داد.آرمین سلام کرد و منو بهش نشون داد:
_ اینم از امانتیتون پونه خانوم.
نگاه زن روی صورت من چرخید و سر تا پامو ور انداز کرد.آرمین بهم معرفیش کرد:
_ پونه خانوم .این خواهر گرامی من سیمین خانومه.مادر نگین.زن بابای شما.
به ابروهای بالا رفته زن نگاه کردم:
_ س...سلام...
_ سلام.خوش اومدی.
چه خوش آمد گرمی!تنم یخ کرد از بس لحنش سرد بود.اصلا بهش نمیومد خواهر آرمین باشه.پسری به این گرمی و مهربونی و خواهری اینقدر سرد و خشک!
کفشمو روی موزاییک کشیدم که خرت خرت صدا کرد.آرمین ساکمو تحویل خواهرش داد و گفت:
_ ساکشو بگیر که من دیگه باید برم.
سیمین ساک منو گرفت و رو به برادرش پرسید:
_ کجا؟مگه ناهار نمی مونی؟
_ نه...ممنون.ناهار مهمون یکی از دوستامم.
زن گفت:
_ خیله خب باشه.
_ خب دیگه پونه خانوم با اجازه.شما که کاری با من نداری؟
آرمین بود که ازم پرسید.اما من فقط سرمو تکون دادم.دلم نمی خواست بره.هر چی نبود اون بهتر از خواهرش بود.اما به هر حال خداحافظی کرد و رفت و همین که من و سیمین تنها موندیم زن بابام که ساک من دستش بود و میرفت داخل گفت:
_ بیا تو.
سرمو بلند کردم و دیدم رفت داخل اما از جام تکون نخوردم که برگشت و پرسید:
_ پس چرا وایسادی؟بیا تو دیگه.
اصلا از رفتارش خوشم نیومده بود.یاد مادرم افتاده بودم و مادرجون و خاله سوسن و دخترش کتایون و احساس می کردم دلم برای همه شون تنگ شده و دوست داشتم برگردم.دلم برای قربون صدقه رفتنای خاله و جیغ جیغ کردنای کتایون تنگ شده بود و در کل احساس غریبی می کردم اما به هر حال به هر زحمتی که بود با قدمای سنگین دنبالش رفتم.اونم بدون اینکه اطرافمو نگاه کنم.اون همونطور که ساک منو دستش گرفته بود از پله هایی که به بالا می خورد رفت بالا:
_ بیا.

بازم اطاعت کردم و رفتم بالا اما یه لحظه با صدایی که از پایین اومد
، هر دومون وایسادیم و به عقب برگشتیم:
_ مامان!دایی نیومد؟
به دختری که پایین توی سالن وایساده بود و یه سیب دستش گرفته بود نگاه کردم و اونم با تعجب به من خیره شد:
_ مامان!این...کیه؟!
صدای سیمینو از پشت سرم شنیدم و دستشو روی شونه م حس کردم :
_ این پونه ست.خواهر بزرگت.
به دختر نگاه کردم.یه شباهتایی با من داشت.چشمای قهوه ایی و ابروهای کمونی و گونه های برجسته ی خودمو داشت و بینی کوفته ای و چونه ی گردشو به مادرش رفته بود.یه تی شرت سفید و یه شلوار چهار خونه ی آبی خونگی پوشیده بود .موهای فر کوتاه و طلایی داشت و بیشتر به پسرا شباهت داشت تا دخترا
، طوری که یه لحظه فکر کردم واقعا یه پسر بچه ست.همونطور که سیب توی دستشو گاز میزد ، بدون اینکه چشم از من برداره پرسید:
_ مهمونمون که می گفتی اینه؟
سیمین جواب داد:
_ آره.
و منو برگردوند و همراه خودش به طبقه ی دوم برد.صدای قدمای تند نگینو پشت سرمون شنیدم اما توجهی نکردم:
_ مامان!قرارکه نیست با من هم اتاق بشه؟
سیمین جواب داد:
_ تا وقتی که اتاق خودشو آماده نکردم چرا.توی اتاق تو می مونه.
نگین معترض گفت:
_ مامان!
سیمین بدون اینکه جواب دخترشو بده
، منو برد سمت اتاق اون اما نگین جلومو نو گرفت:
_ من نمی خوام اتاقمو با کسی شریک بشم.
سیمین با اخم نگاش کرد:
_ برو کنار نگین !بچه بازی در نیار.
نگین اما با لجبازی گفت:
_ نمی خوام.
_ نگین!
سیمین با حرص گفت.اما دختر تکون نخورد.سیمین
، عصبانی شونه شو گرفت و گفت:
_ نگین کفر منو در نیار برو کنار بت میگم.
و به شدت ا ونو کنار زد و دست منو کشید توی اتاق:
_ این همه جا توی این خونه هست.باید بیاریش اینجا؟
سیمین برگشت سمتش و تهدیدش کرد:
_ نگین حرف زیادی نزن.وگرنه چنان با پشت دست می خوابونم تو دهنت که...
_ چه خبره اینجا؟!
با شنیدن صدای آشناش نگام چرخید سمتش.آرمین بود .برگشته بود.چشمم به کیفم افتاد که توی دستش بود و به مردی که پشت سرش اومد توی اتاق...
فصل دوم
(1)
چشمامو که باز میکنم و دور و برمو نگاه می کنم میبینم صبح شده و فضای اتاق توی تاریک روشن صبح به آدم یه حس خوبی میده.حسی که آدمو ترغیب می کنه به بیشتر خوابیدن.مامان تو اتاق نیست و این یعنی طبق معمول برای آماده کردن صبونه بیدار شده.با تنبلی تو جام غلت میزنم و بدنمو کش و قوس میدم.خنکی باد کولر آبی قدیمی باعث میشه پتومو بیشتر دور خودم بپیچم و مدتی همونطور بمونم.دلم نمیاد پا شم.اما مجبورم.باید سر ساعت فروشگاه باشم.برای همین پا میشم و پتو و تشک و بالشمو جمع می کنم و تو کمد میذارم و کولرو خاموش میکنم که خرت خرت می کنه و ساکت میشه.بعد از اتاق میام بیرون . دست و صورتمو که میشورم میرم تو آشپزخونه و به مامانم و مادرجون که کنار سفره نشستن سلام می کنم:
_ سلام .
مادرم همونطور که لقمه شو میذاره توی دهنش همزمان با مادرجون جوابمو میده:
_ سلام.صبح به خیر.
میشینم و به مامان نگاه می کنم که تند تند می خوره و می فهمم بازم قند خونش پایین افتاده:
_ بازم قندت افتاده؟
چاییشو سر می کشه و سرشو تکون میده و مادرجون رو بهش میگه:
_ اینقدر تند نخور دختر.یه وقت میپره تو گلوت.
و رو به من می پرسه:
_ چایی برات بریزم مادر؟
جواب میدم:
_ ممنون مادرجون.خودم میریزم.
و می پرسم:
_ باباجون رفته مغازه؟
مادرجون یه یا علی میگه و پا میشه:
_ آره مادر.رفت.
و من به این فکر میکنم که با آرمین چیکار کنم؟هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته از اینکه نامه ش به دستم رسیده اما اینطور منو زیر و رو کرده و باعث شده کاملا به هم بریزم و فکرم مشغول بشه.نمی دونم.واقعا نمی دونم چیکار باید بکنم.این اصلا درست نیست که به نامه ی یه مرد متاهل زن و بچه دار جواب بدم یا به دیدنش برم.نه این درست نیست.مخصوصا که توی نامه ش از عشق و علاقه حرف زده.این ظلمه...ظلم در حق زن و بچه ش، من هیچ وقت...هیچ وقت چنین کاری نمی کنم.ولی پس چیکار باید بکنم؟!چه جوری از ذهنم بیرونش کنم؟چه جوری کاری کنم که بهم فکر نکنه و فراموشم کنه؟کلافه قاشقو توی چاییم می چرخونم .مادرجون یه یا علی میگه و پا میشه از آشپز خونه میره بیرون و من و مادرم تنها میشیم.همینجور قاشقو توی استکان چایی می چزخونم که صدای مامان منو به خودم میاره:
_ پونه!
همونطور که زل میزنم به چاییم میگم:
_ هان!
_ امشب که خاله ت اینا میان جوابی که بهشون میدی مثبته دیگه درسته؟
سرمو میارم بالا و نگاش می کنم.می تونم امیدو توی چشماش ببینم.می دونم مامانم راضیترین فرد به این ازدواجه.می دونم اون همینو می خواد که من به کیان بله رو بگم و خیالش راحت بشه.می دونم می ترسه.می ترسه عاقبت دخترشم ، مثل خودش بشه.ولی من...نمی دونم...خودمم واقعا نمی دونم چه جوابی بهشون باید بدم! .بر عکس دخترای هم سن و سالم ، هیچ وقت درست و حسابی به ازدواج فکر نکرده بودم.یعنی فکر کرده بودم ولی هیچ وقت تصورشو نکرده بودم یه روز بخوام ازدواج کنم و زن پسر خاله م بشم .کیان پسر خیلی خوبیه.کاملا میشناسمش.همیشه باهاش راحت بودم.اصلا از هر نظر می تونه برای یه دختر مثل من ایده آل باشه.اتفاقا منم دوستش دارم.ولی...نمی دونم این دوست داشتن فقط به خاطر اینه که پسر خالمه و با هم نسبت فامیلی داریم یا ...نمی دونم...نمی دونم چرا احساس می کنم تا تکلیف آرمینو مشخص نکردم، نباید جوابی به کیان بدم.واقعا نمی دونم...
_ پونه!
دوباره به مامان نگاه میکنم:
_ ها...
_ حواست کجاست دختر؟دارم می پرسم می خوای چه جوابی بهشون بدی؟
سرمو تکون میدم:
_ نمی دونم...نمی دونم باید فکر کنم...
_ معلوم هست چته؟!حالت خوبه؟!
مامان می پرسه و من جواب میدم:
_ آ...آره خوبم...خوبم...
و چاییمو سر می کشم اما زیادی شیرینه و سوال مامان باعث میشه بپره تو گلوم:
_ راستی یادم رفت بپرسم نامه ای که دیروز برات رسید چیکارش کردی؟خوندیش؟
شیرینی چایی که پریده تو گلوم باعث میشه به سرفه بیفتم و با سوال مامان سرفه م شدیدتر میشه و اشکم در میاد و اون با اخم نگام می کنه.همیشه وقتی کاری از دستش بر نمیاد، اخم می کنه.سعی میکنم جلوی سرفه کردنمو بگیرم و بالاخره به هر زحمتی هست این کارو می کنم:
_ هی...هیچی...آره...خوندمش.
مامان سرشو میندازه پایین و با گوشه ی سفره بازی می کنه:
_ از بابات بود درسته؟چی توش نوشته بود؟
_ آره.
میگم آره و نمی فهمم چی میشه که یهو از دهنم میپره:
_ گفته بود دلش برام تنگ شده.
مامان زمزمه می کنه:
_ بعد این همه مدت؟!
بدون اینکه نگاش کنم جواب میدم:
_ نمی دونم.به هر حال پاره ش کردم و ریختمش دور.
حرفمو که میزنم ، نگاش می کنم.تعجب نکرده.خودش می دونه چقدر از بابا دلخور و رنجیده م.فقط میگه:
_ کار خوبی نکردی. ولی به نظرم اون خط خط بابات نبود.
شونه بالا میندازم و جوابشو نمیدم و برای اینکه حرف دیگه ای در مورد نامه نزنه از خیر صبونه خوردن میگذرم. پا میشم که آماده بشم برم سر کارم که صدام میزنه:
_ پونه!
چشمامو میبندم و خدا خدا می کنم دیگه چیزی در مورد اون نامه نپرسه و میگم:
_ بعله!
صدای به هم خوردن استکانارو میشنوم و آه کشیدنشو:
_ هیچی.
دلم براش میسوزه اما به هر حال از اینکه در مورد نامه حرفی نزده نفس راحتی میکشم و می خوام برم که دوباره صدام میزنه و میگه:
_ راستی یادم رفت بگم ، امروز پنج شنبه ست.کیان گفت بیکاره.میاد دنبالت .
با تعجب می چرخم طرفش:

_ واسه چی؟!لبخند کمرنگی مهمون لباش میشه و آروم میگه:

_ خب حتما می خواد باهات در مورد خواستگاری حرف بزنه.

با بی میلی میگم:

_ شب که میان خواستگاری.خب همون موقع حرفاشو بزنه دیگه.

مامان با همون لبخند سرشو میندازه پایین و مشغول جمع کردن سفره میشه:

_ نمی دونم والله.خودتون می دونین.

نگاش میکنم اما دیگه نگام نمی کنه .کلافه میرم و آماده میشم و توی تموم مدت آماده شدنم به آرمین فکر می کنم و به اینکه گفته بود بهم علاقه داره.اما بازم سعی می کنم با فکرش مبارزه کنم و به جاش هی به خودم میگم بهتره بی دردسر به کیان جواب مثبت بدم.ولی ته دلم چیزی هست که میگه باید برم ببینمش.باید آرمینو ببینم. به خودم می خندم و خودمو مسخره می کنم که توی این مدت کوتاه به چنین نتیجه ای رسیدم و توی فکرم که مامان صدام میزنه:

_ پونه!پونه مامان!کیان دم در منتظرته.

وای خدا!کیان...کیفمو تندی بر میدارم و از اتاق میدوم بیرون.خداحافظی می کنم و از خونه میزنم بیرون.کیان تو ماشین باباش نشسته و منتظرمه و انگار حواسش به من نیست و هنوز متوجهم نشده که نگام نمیکنه و من نگاش می کنم و از خودم می پرسم بالاخره که چی پونه خانوم؟آخرش بله یا نه؟آخرش...آخرش...چرا تردید دارم؟!چرا نمی تونم با خیال راحت و بی دغدغه قبول کنم؟چرا بله رو نمیگم و خیال خودم و بقیه رو راحت نمی کنم؟آخه کی بهتر از کیان؟!ولی آخه من هیچ تصوری از زندگی مشترک ندارم...من...من...هیچ تصوری از زندگی مشترک ندارم.خب که چی؟!مگه هر کی ازدواج کنه توی ذهنش تصوری ازش داره؟!ولی من خیلی می ترسم.حتی یه لحظه تصور اینکه یه مرد بخواد لمسم کنه و بهم دست بزنه...اوف حتی فکرشم برام ترسناکه...پس می خوای چیکار کنی؟آخرش که این اتفاق میفته و تو باید ازدواج کنی چه دیر چه زود.پس دیگه این ترست بی معنیه.ولی آخه من...

باقی فکرام وقتی نگاه کیانو متوجه خودم میبینم ناتموم می مونن.به زحمت لبخند میزنم و میرم جلو و توی دلم از خودم می پرسم حالا با این شرایط من باید بازم مثل قبل کنارش جلو بشینم یا عقب؟!و به خودم جواب میدم نه بهتره جلو بشینم ممکنه اگه عقب بشینم ناراحت بشه. میرم و جلو میشینم و سلام می کنم و برای اینکه اضطراب خودمو پنهون کنم به شوخی رو میارم:


_ سلام به مرد قارقارک سوار...

اشاره م به پراید پدرشه که من و کتایون اسمشو به شوخی گذاشتیم قارقارک.

کیان می خنده و در جوابم میگه:

_علیک سلام مسافر همیشگی قارقارک.خوبی شما؟

از حرفش خنده م میگیره و یادم میره چند دقیقه ی قبل داشتم به چی فکر می کردم:

_ ممنون خوبم.شما چطوری؟

و جوابشو میشنوم:

_ ممنون.ما هم به لطف شما خوبیم.

_ خب پس بریم.

من میگم و اون می پرسه:

_ کجا؟

با تعجب نگاش میکنم:

_ فروشگاه دیگه.

با لبخند نیمه کاره ی روی لبش به رو به رو نگاه می کنه و جوابمو میده:

_ لازم نیست امروز بری.

با تعجب بیشتری میگم:

_ چی چی رو لازم نیست.باید برم.دیرم میشه.

_ نترس دختر.از آقای نعیمی برات مرخصی گرفتم.

چشمامو تا آخرین حد باز می کنم:

_ چرا؟!

بازم به رو به رو نگاه می کنه و میگه:

_ چون می خوام باهات حرف بزنم.

میفهمم منظورش از حرف زدن چیه و آروم میگیرم و خیلی آهسته می پرسم:

_ در مورد چی؟

می دونم و این سوالو می پرسم که اون جواب میده:

_ در مورد خودمون.

سکوت می کنم و به بیرون نگاه می کنم . ماشینو روشن می کنه و میگه:

_ بریم یه گشتی بزنیم و حرفامونو بزنیم.

منتظر زل میزنم به خیابون و سعی می کنم به حرفاش با دقت گوش بدم و دستای عرق کرده مو توی هم قلاب می کنم.حس می کنم تموم تنم و وجودم داره میلرزه و به شدت گرممه.دلم می خواد از ماشین پیاده شم و تموم راهو تا خونه بدوم و بعدش خودمو به اتاقم برسونم و همونجا بمونم تا آروم بشم.ولی اینا همه ش فکر و خیاله:

_ راستش پونه من دیشب که...از زبون مادرم شنیدم تو چی گفتی خیلی خوشحال شدم و فکر کردم دیگه همه چی تمومه ولی...

یه لحظه سکوت می کنه و نگاهشو روی خودم حس میکنم و چیزی نمیگم و باقی حرفاشو میشنوم:

_ ولی حس کردم شاید این حرفو تو رودرواسی با مادرم زدی و از خجالتت بوده که چیز دیگه ای نگفتی.

بازم هیچی نمیگم و باز این کیانه که حرف میزنه:

_ واسه همین به خودم گفتم باید مطمئن بشم و تصمیم گرفتم خودم باهات حرف بزنم و نظرتو بدونم.می دونی من...تا حالا هیچی نگفتم و بروز ندادم چون نمی خواستم وقتی منو میبینی و باهام حرف میزنی مدام معذب باشی و خجالت بکشی.دوست داشتم همیشه باهام راحت باشی.ولی حالا که حرفش زده شده و مادرمم همه چیزو بهت گفته به نظرم رسید که منم باید سکوتو بشکنم و حرف بزنم.

به اینجا که میرسه دوباره ساکت میشه. زیر چشمی نگاش می کنم.حواسشو داده به رو به رو ولی میبینم که دستش داره میلرزه و میبینم که هی عرق پیشونیشو پاک می کنه:

_ _ حالا من می خوام اینو بدونم که تو واقعا راضی هستی که امشب...

حرفشو می خوره و ادامه نمیده.لب میگزم و فکر می کنم چی بگم و چطور بگم که بهش بر نخوره و ناراحت نشه:

_ ببین دختر خاله حرف دلتو بزن.اصلا هم به این فکر نکن که من ناراحت میشم.هر چی نظرته بگو.

فکرمو می خونه.همیشه همینطور بوده.کافیه یه فکری به سرم بزنه یا یه احساسی داشته باشم.اون وقت کیان خیلی راحت میفهمه و من نمی فهمم این چه معنی میده!

_ خب؟!

سعی میکنم حرف بزنم:

_ من...من...می دونی پ...پسر خاله...نمی دونم...تو رو خدا...ناراحت نشی...ولی من احتیاج دارم بیشتر فکر کنم.میشه؟

جوابمو مثل همیشه با همون لحن آروم و مهربونش میده:

_ چرا نمیشه؟من می دونستم اون لحظه ای که مادرم باهات حرف زده توی چه شرایطی بودی.برای همین گفتم خودم باهات حرف بزنم.باشه از الان تا هر وقت خواستی می تونی فکر کنی.

حرفاش و لحنش آرومم می کنن و خدا رو شکر می کنم که ناراحت نشده و با این حال می پرسم:

_ ولی...پس...قرار خواستگاری امشب...

_ اشکالی نداره یه جوری خودم فعلا منصرفشون می کنم خوبه؟

جوابشو نمیدم و به احساس آرامشی که وجودمو گرفته فکر می کنم.یعنی این آرامش به خاطر وجود کیانه؟به خاطر حرفاش و لحنش؟

_ حالا یه کمی حالم بهتر شد.احساس می کنم آرومتر شدم.

کیان اینو میگه که با شنیدنش توی دلم میگم:

_ پس اونم حس منو داره؟!چه جالب!

_ الان احساس می کنم می تونم حرف دلمو بهت بزنم پونه.

حرف دل؟!یعنی...یعنی چی می خواد بگه؟!بدون اینکه نگاش کنم، سراپا گوش میشم که بعد از چند دقیقه که به نظرم طولانی میاد، به حرف میاد:

_ همیشه به چشمم یه دختر کوچولو بودی.یه دختر کوچولو که فکر می کردم هیچ وقت بزرگ نمیشه.یعنی اصلا تو تصورم نمی گنجید تو یه روزی بزرگ بشی و فکر می کردم با کتایون فرقی برام نداری.ولی بعداز دانشگاه وقتی رفتم خدمت.هر بار که میومدم مرخصی، حس می کردم تو داری تغییر می کنی...حس می کردم داری بزرگ میشی و یه روز که چشم وا کردم دیدم اون دختر کوچولو دیگه واقعا بزرگ شده و هر بار با دیدنش یه حس خاصی بهم دست میده.نمی دونستم اون حس چیه.فقط وقتی میدیمت اون احساس خوب بهم دست میداد و باعث میشد تا ساعتها بهت فکر کنم.بعد متوجه شدم دلم می خواد تو، همیشه کنارم باشی.توجهت، محبتت، لبخندت، نگاهت، می خواستم همه ی اینا فقط مال من باشه و ...و بتونم همیشه کنارت باشم . همون موقع بود که فهمیدم بهت علاقه دارم.ولی هیچی نگفتم تا اینکه مادرم خودش قضیه رو پیش کشید و باهام در مورد تو حرف زد.منم از خدا خواسته قبول کردم...

کیان که ساکت میشه.منم که چشماموبستم و گوش سپردم به حرفاش ، چشم باز می کنم.حرفاش برام شیرین بودن و دلم می خواد بازم بشنوم اما متوجه میشم داریم از شهر میریم بیرون و همین باعث میشه با تعجب بپرسم:

_ وایسا ببینم کیان!ما کجا داریم میریم.

لبخندش پر رنگ پر رنگ میشه:

_ بذار برسیم.خودت می فهمی...
نگران توی صندلیم فرو میرم:
_ تو رو خدا دوباره دردسر درست نکن.یادت که نرفته اون بار صد و ده بهمون گیر داد نزدیک بود بگیرنمون.
فقط می خنده و سرشو تکون میده.با اعتراض میگم:
_ اون بارم اگه دوست بابات جناب سروان پروانه نبود ، حتما حتما هر دو مونو میگرفتن می بردن بازداشتگاه.
بازم میخنده:
_ خب بگیرنمون مثلا می خوان چیکار کنن.ما که از خودمون مطمئنیم.تازه دختر پسر خاله ایم غریبه که نیستیم.
بازم با همون لحن معترضم میگم:
_ آره تو اینو میگی ولی اونا که نمی دونن.
دوباره می خنده و من عصبانی می پرسم:
_ چیه؟!چیز خنده داری گفتم؟
سرفه ای می کنه و جلوی خنده شو میگیره :
_ ببخشید.
منم تو دلم دعا می کنم ، ماشین گشت ، مثل قبل بهمون گیر نده.چند وقت پیش یه بعد از ظهر که داشت منو میرسوند سر کارم ، گشت صد و ده انگار که بیکار بودن و سوژه ای برای گیر دادن پیدا نکرده بودن ، بهمون گیر دادن و اگه همون موقع دوست شوهر خاله سر نمیرسید ، حتما بازداشتمون می کردن.
سرعت ماشینو که بیشتر می کنه لحنم رنگ خواهش به خودش میگیره:
_ کیان!تو رو خدا منو ببر خونه.آخه کجا داری می بریم؟
لبخند میزنه و آهنگی رو که گذاشته زمزمه می کنه:
_ زندگی با تو دیگه رویا نیست پر شدم از تو تو دلم جا نیست...
نا امید نگاش می کنم و دیگه حرف نمیزنم و با اخم رومو ازش بر می گردونم.حالا دیگه از شهر زدیم بیرون و ترسم از اینکه ماجرای دفعه ی قبل پیش بیاد ، بیشتر میشه و هی تو دلم دعا می کنم که این اتفاق نیفته و بالاخره کیان ماشینو نگه میداره:
_ رسیدیم.
کنار جاده نگه میداره.جایی که درختای حاشیه ی جاده بلندترن و بیشتر و شاخه هاشون در هم گره خوردن:
_ میشه بگی اینجا اومدیم چیکار؟!
از ماشین پیاده میشه و به جای اینکه جوابمو بده میگه:
_ بیا.
پیاده میشم و بهش نگاه می کنم که داره میره بین درختا، ای خدا !این پسر منظورش از این کارا چیه؟!وای خدایا!این پسره خل شده!
بازم صدام میزنه:
_ بیا دیگه.
با تردید دنبالش میرم و از جاده بیرون میام و میرم بین درختای حاشیه و وقتی اون می ایسته، منم می ایستم و با لحنی که هم اعتراض توش مشخصه و هم یه کم تنده میگم:
_ خب...میشه حالا بگی منظورت از آوردن من اینجا چی بوده؟
دستاشو پشتش گرفته و اطرافشو با یه لذت عجیبی نگاه می کنه و میگه:
_ دور و برتو نگاه کن....
همین کارو می کنم و به درختای بلندی که اطرافمونو گرفتن و محوطه مدوری که ساختن نگاه می کنم و بعد به سبزه ای زیر پامه خیره میشم:
_ وای...خدایا!ایجا چقدر قشنگه!
سرمو بالا میارم و میبینم که داره با لبخند تماشام می کنه:
_ خوشت اومده نه؟
ذوق زده سرمو تکون میدم:
_ آره خیلی...
و می پرسم:
_ ولی چرا منو آوردی اینجا؟
_ خب گفتم یه کم هوا بخوری.از بس کار می کنی رنگت عین زعفرون زرد شده...
بازم لحنش شوخه ولی از اینکه به فکرم بوده و از توجهش بهم، خوشم میاد و سرمو بر می گردونم تا لبخند و خجالتمو نبینه و بازم منظره ی اطرافمو تماشا می کنم:
_ پونه!
یه جوری صدام می کنه که دلم از طرز صدا کردنش میلرزه و قلبم به تپش میفته:
_ پونه خانوم!
نگو...تو رو خدا اینجوری صدام نکن لامصب...
_ پونه !
آروم بر می گردم و درست رو به روش می ایستم و با تعجب به کادویی که تو دستش گرفته نگاه می کنم:
_ تولدت مبارک دختر خاله.
خشکم میزنه.تولدم؟!تولدی که خودمم هیچ وقت یادم نمی مونه و خیلی کم بهش فکر می کنم؟کیان یادش بوده؟!برام...برام...کادو گرفته؟!
_ این...این برا منه؟!
لبخند میزنه و سرشو پایین میندازه:
_ آره ولی باید ببخشی .می خواستم یه چیز بهتری برات بگیرم ولی نشد.
یهو بغض میکنم و سرمو میندازم پایین:
_ ممنون کیان.
_ قابلتو نداره.
با این کارش و حرفش یه حس خوبی تموم وجودمو پر می کنه و هی قلبم از احساس پر و خالی میشه اما صدای بوق یه ماشین باعث میشه از اون حال و هوا بیام بیرون .
_ اومدن.
اینو کیان میگه که با تعجب به چشمای سیاهش نگاه می کنم و می پرسم:
_ کیا اومدن؟!
بازم لبخند میزنه:
_ مامان اینا رو میگم.
میگه و از کنارم رد میشه.با تعجب بیشتری بر میگردم سمتش و میپرسم:
_ مگه اونا هم قرار بود بیان؟!
می چرخه طرفم و جواب میده:
_ آره دیگه.
دیشب قرار گذاشتیم بیایم بیرون شهر یه تفریحی بکنیم.
کادو رو توی دستم فشار میدم:
_ پس چرا به من نگفتین؟
در جوابم میخنده:
_ من اینطوری خواستم.
با یه اخم ساختگی بهش زل میزنم:
_ ای بد جنس حقه باز.
بازم می خنده و لا به لای درختا گم میشه .به کادوش نگاه می کنم و آروم بازش میکنم و وقتی شال بلند سفیدو توی دستم میگیرم و باد بهش موج میندازه دلم پر میشه از شوقی که دلیلشو نمی دونم.شالو سر می کنم و چشمامو میبندم ...

دو روزه دارم فکر میکنم.به کیان ، به آرمین.به محبتای پسر خاله م و به حرفا و نامه ای که آرمین برام نوشته بود .و به اینکه گفته بود حالش بده و من هنوز معنیشو نفهمیدم.دو روزه دارم فکر می کنم چه جوابی به کیان بدم.گفته بود هر جوابی می خوام بدم قبلش خودشو خبر کنم.اما هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم.

مدام فکر می کنم.خیال میکنم.سعی می کنم منطقی باشم و درست فکر کنم ولی نمی دونم چرا همین که میام تصمیم بگیرم و کیانو به عنوان شوهر آینده م قبول کنم، یهو سر و کله ی آرمین توی ذهنم پیدا میشه و همه چیزو خراب می کنه.چرا باید یه نامه اینطور باعث عذابم بشه!از دست خودم و کارام عصبانیم.می دونم همه منتظرن جواب بدم و نباید خیلی منتظرشون بذارم.ولی بازم با همه ی اینا دست دست می کنم.توی این مدت که فرصت خواستم فکر کنم ، نگرانی رو توی نگاه مامان و رد سوالو توی چشمای مادرجون دیدم.ولی همینجور بی خودی دست نگه داشتم.

سعی می کنم تصمیم بگیرم که چیکار کنم.مدام به صفحه ی گوشیم زل میزنم و هی انگشتم میره روی دکمه ها که اسم کیانو از لیست مخاطبا پیدا کنم و براش پیام بفرستم و خبرش کنم اما هی پشیمون میشم و دست نگه میدارم.امروز صبح فروشگاه نرفتم و چون بیکار بودم تو خونه موندم.مامان و مادرجونم رفتن خرید.باباجونم که طبق معمول مغازه ست.

گوشی رو نگاه می کنم .چقدر تصمیم جدی گرفتن سخته.نه سخت نیست.من دارم واسه خودم سختش می کنم.راهش فقط گفتن یه کلمه به کیانه ، اونم بله ست که من عرضه شو ندارم.آخه مگه این کاری داره؟! یه دونه پیامه دیگه!با این حرفایی که تو دلم میزنم، خودمو راضی می کنم و بالاخره گوشیمو بر می دارم و با دستای لرزون شروع می کنم به نوشتن پیام:

_ سلام پسر خاله...

اما هنوز به نصفه ی پیام نرسیده صدای زنگ در بلند میشه.اه، حالا نه .کلافه گوشیمو زمین میذارم .این دیگه کیه؟مامان و مادرجون که ده دقیقه نشده رفتن بیرون!

بی حوصله بلند میشم و میرم بیرون و از حیاط رد میشم و درو که باز می کنم.
ولی آقای همتی پستچی رو که پشت در میبینم ، با تعجب بهش خیره میشم که با دیدن من سلام می کنه:

_ سلام دخترم.

و پاکت نامه ای رو به سمتم میگیره:

_ این برا شما اومده.

مات و مبهوت به پاکتی که میگیرم نگاه می کنم.یعنی چی؟!بازم یه نامه ی دیگه؟!بازم خط خودشه!جایی رو که آقای همتی میگه امضا می کنم و وقتی میره ، به پشت پاکت زل میزنم.به خط سیاهی که کلمه هاش جلوی چشمام رژه میرن.

بازم آدرس خونه ی بابا و خط آرمین...
بازم آدرس خونه ی ما و خط آرمین!


سست و بی حال میرم داخل و درو میبندم.بازم یه نامه ی دیگه نوشته!بازم...

پیشونیمو با دستم فشار میدم و پلکامو روی هم فشار میدم .باهاش چیکار کنم؟من با این نامه و نویسنده ش چیکار کنم؟!آخ...خدایا!خدایا!کمکم کن.

همونطور سست و بی حال میرم داخل و به اتاقم که میرسم روی زمین میشینم و زل میزنم به نامه.از یه طرف خیلی دلم می خواد بدونم اون تو چی نوشته و از طرفی هم می ترسم...عقلم میگه نخونده پاره ش کن و احساسم میگه نه.بازش کن و بخونش و این جدال برای چند دقیقه ، ادامه پیدا می کنه و من گیج از این جنگ و جدال عقل و احساسم ، بینشون گیر می کنم .چیکار باید بکنم؟!چیکار؟!

اما عاقبت احساسم پیروز میشه و نامه رو خیلی آروم باز می کنم و هر طور هست خودمو راضی می کنم به خوندنش:

((بازم سلام پونه!

من این نامه رو در حالی می نویسم که اصلا امیدی به رسیدن جواب از طرف تو ندارم.ولی می نویسم که خودمو آروم کنم.که جوابی داده باشم به روح آشفته م، می خوام تو آخرین روزای زندگیم، با احساس آرامش چشمامو روی این دنیا ببندم ولی دیگه هیچ اصراری به دیدنت ندارم.چون امیدی به افتادن این اتفاق ندارم و اینو یه آرزو تلقی می کنم.بهونه ای که دلم میگیره، یه ای کاش که هیچ وقت به حقیقت نمی پیونده.برای همین می خوام ازت عذرخواهی کنم که اون نامه ی اولی رو برات نوشتم و ناراحتت کردم.منو ببخش پونه و اگه یه زمانی شنیدی و فهمیدی که دیگه زنده نیستم حلالم کن.حلالم کن و ...خداحافظ...))

بهت زده به نامه ای خیره شدم که نشون میده نویسنده ش اونو با عجله و شاید تو بدترین شرایط روحی نوشته...

نمی تونم ، نمی تونم باور کنم.اصلا توی ذهنم نمی گنجید که بازم یه نامه ی دیگه ازش به دستم برسه.نامه ای که...حس می کنم داره کاملا زیر و روم می کنه، حال خودمو نمی فهمم و نمی تونم بفهمم چرا...چرا از مرگ حرف زده؟!نمی تونم بفهمم منظورش از این حرفا چیه؟مگه قراره خدایی نکرده بمیره که اینطوری نامه نوشته؟!گیج و منگ از این سوالایی که توی ذهنم میان و میرن از خودم می پرسم چرا؟چرا دست از سرم بر نمیداره؟!چی می خواد؟!چرا می خواد زندگی آروممو به هم بریزه؟!آخ آرمین...آرمین تو از جون من چی می خوای؟!نامه فرستادی که چی بهم بگی؟!با حالتی مستاصل نامه رو روی زمین کنار گوشیم میذارم و با بغضی که توی گلوم دارم دستمو روی قلبم که به شدت میزنه میذارم.لبمو گاز میگیرم چشمامو می بندم.احساس می کنم حالم به شدت خرابه و هر آن ممکنه بغضم بشکنه و اشکام سرازیر بشن.به آرمین فکر می کنم.به اون که عامل اصلی بدی حالمه و همونطور که روی زمین نشستم روی زمین دست می کشم و نامه شو مچاله می کنم و تو مشتم فشارش میدم و بالاخره بغضم میشکنه و چشمام و صورتم خیس میشن.من...من چطور می تونم عشق مردی مثل آرمینو قبول کنم؟!مردی که هیچ تناسبی باهام نداره!نه این...این اتفاق نباید بیفته...اون نباید ازم بخواد...نباید ازم انتظار داشته باشه دوستش داشته باشم.منم...منم نباید احساسی بهش پیدا کنم.باید یه کاری بکنم...باید هر طوری شده ازش بخوام دست از این فکر که عاشق منه برداره.یه کاری کنم که فراموشم کنه و به خونواده ش فکر کنه.آره...باید قانعش کنم.اما چه طور؟!یعنی برم ببینمش؟نه...نه...این اتفاق نمیفته.اگه اینطور بشه ممکنه بیشتر دلبسته بشه.ولی اگه این کارو نکنم و نرم ببینمش، اگه بهش نگم فکرمو از سرش بیرون کنه، بازم نامه میفرسته و ممکنه اونقدر ادامه بده که ...نه، من نمیذارم ادامه پیدا کنه.این جریان همین جا باید تموم بشه.

آخ...کاش شماره شو داشتم.کاش یه نشونی ای ، آدرسی ، از خودش داشتم.نمی دونم چطور خودمو راضی کنم که به دیدنش برم!ولی شاید، شاید اینجوری بهتر باشه!آره، اینکه برم و بهش بگم بهم فکر نکنه، بهش بگم دارم شوهر میکنم، آره، همین خوبه...

با ضعفی که توی تنم دارم پا میشم و نامه رو بر میدارم و میبرم میندازم توی جعبه ی کفشی که تو کمدمه و وقتی کمدو میبندم، پیشونیمو می چسبونم به درش تا یه کم ، فقط یه کم آروم بشم و سعی می کنم به فکرام نظم بدم و سعی میکنم به خ


مطالب مشابه :


رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 2 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان پونه (جلد 2) - 3

46 - رمان پارلا 47 - رمان تمنای برچسب‌ها: رمان, رمان پونه, جلد 2, معتادان رمان,




پونه (جلد اول)2

پونه (جلد اول)2. با ابروهای هلالی شکل خیلی رمان پارلا Anital. رمان پرستار من Doni.m & G.shab.




رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 8 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

رمان رمــــان ♥ ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35 رمان قمار سرنوشت جلد (2)




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




برچسب :