رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

آرایشم که تموم شد از اتاق رفتم بیرونو وارد آشپزخونه شدم..هل هلکی میزو چیدمو کیکو از یخچال دراوردم شمع29رو گذاشتم رو کیک...از آشپزخونه رفتم بیرونو همه چراغارو به جز چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم وایسادم پشت در...آراد درو باز کرد ولی داخل نیومد فکرکنم خیلی تعجب کرده بود..در حالی که میومد داخل اسممو صدا میزد...خندم گرفته بود به زور جلو خودمو گرفته بودم..آراد در خونه رو بست منم زود دستمو گذاشتم سر چشاش...

آراد: رووووشنااااا....

خندیدمو چراغو روشن کردم...زودی برگشت طرفمو گفت: دختر سکته کردم...این کارا یعنی چی؟؟؟؟؟؟

پشت چمشی نازک کردمو گفتم: سلام...اصلا تو از کجا فهمیدی منم؟؟؟؟

آراد دستشو انداخت دورکمرمو گفت: از عطرت...چه خوشگل شدی...خبریه؟؟؟؟؟؟

چشمکی زدمو گفتم: اوووووف آره اونم چه خبری!!!!

دستشو گذاشت رو شکممو با نیش باز گفت: حامله ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: نخیییر امروز یکی به دنیا اومده....یه...

نذاشت حرفمو ادامه بدم با دست زد تو پیشونیشو گفت: ببخشید اصلا یادم نبود تولدته....

ـ آرااااااااااااد...

آراد: گفتم که ببخشید...

نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردمو گفتم: آخه تولد من الانه؟؟؟؟؟؟؟واقعا که...فکر کن ببین تو ماه مرداد چه اتفاقی افتاد...

آراد: آهااااااااان...نه نه سالگرد ازدواجمون که نمیتونه باشه هنوز یه سال نشده...نکنه...نکنه تولد منه؟؟؟؟؟یا شاید تولد آیلاره...

ـ اییییییی خدا...تولد تو دیگه...

آراد خندیدو گفت: اااااا راست میگی؟؟؟

ـ نه پس...

راه افتادم سمت آشپزخونه آرادم اومد دنبالم...با دیدن میز گونمو بوسیدو گفت: ممنون عزیزم...خجالتم دادی...

لبخندی زدمو گفتم: خواهش میکنم...

آراد نشست سرمیزو گفت: راستی آیلار کجاست؟؟؟؟

ـ خونه آرامه...

آراد چشمکی زدو گفت: ایییییییی شیطون...

خندیدمو نشستم کنارش...

ـ خب حالا شمعارو فوت کن..آراد پیر شدیااااااا...

آراد: نه بابا من تازه امروز میشه 30 سالم...

شمعارو فوت کردو پشت سرش منو کشید طرف خودشو آروم گفت: خیلی دوست دارم...

لبامو بوسید منم لبخندی بهش زدم سرمو گذاشتم رو سینش...

ـ آراد آرزو کردی؟؟؟؟؟؟

آراد: آره...

ـ چه آرزویی کردی؟؟؟؟

آراد: نه دیگه نمیشه بگم گلم...

بعد از خوردن کیکو شام آراد رفت دستاشو بشوره منم زود رفتم داخل اتاق گیتارو کادوی آرادو اوردم..براش عطر گرفته بودم...نشستم سر مبل..آرادم اومد نشست کنارم...

ـ آراد برام گیتار میزنی؟؟؟

آراد: چرا که نه...گیتارو بده...

گیتارو از کنارم برداشتمو دادم دستش...یه چشمک برام زد و شروع کرد به خوندن...

همه دنیای منی و دنیاتم

بیا دنیامو با قلبت یکی کن

میدونی عاشقت هستم بیش از حد

کنارم عاشقانه زندگی کن

اینکه می فهمی حرفامو از چشمام

چه حال خوبی به احساس من داده

نگاهمونو برنداریم از هم

حالا که چشمات به چشام افتاده

من این عاشقی رو با تو دوست دارم

منو از دنیای عاشق نترسون

نگیر لبخند شیرنت رو از من

انقدر فکر رو قلب منو نلرزون

همین آرامشی که از تو دارم

منو پابند این زندگی کرده

اگه نباشی یک لحظه کنارم

دلم بی وقفه دنبالت میگرده

♫♫♫

♫♫♫

با تو میشه دل بست و عاشق تر شد

سخته حتی نفس کشیدن بی تو

خودت میدونی اینو اما میگم

همه عمر و زندگی منی تو

به این دل بستگی ها وابستم کن

من از چشمای تو دنیا رو دیدم

تو که باشی به پای تو دنیا هیچ

همه دارو ندارمو هم میدم

من این عاشقی رو با تو دوست دارم

منو از دنیای عاشق نترسون

نگیر لبخند شیرنت رو از من

انقدر فکر رو قلب منو نلرزون

همین آرامشی که از تو دارم

منو پابند این زندگی کرده

اگه نباشی یک لحظه کنارم

دلم بی وقفه دنبالت میگرده

 

 

بعد از تموم شدن اهنگ دستاشو گذاشت پشت سرش و روبه من گفت: خب من برات گیتار زدم حالا نوبت تو برام برقصی...

ـ تو فقط سواستفاده کن...باشه بذار اول کادتو بدم...

کادشو ازم گرفتو تشکر کرد...خواستم بلندشم که دستمو گرفتو گفت:کادوی خشک و خالی که فایده نداره...

خندیدمو گونشو بوسیدم..خواست اعتراض کنه که انگشتمو گذاشتم رو لبش چیزی نگفت...منم رفتم ضبطو روشن کردمو آهنگ:ای جونم: رو گذاشتمو شروع کردم به رقصیدن...

وسطای رقص بود که یکدفعه آراد اومد طرفم..بغلم کردو در همون حال ضبطو خاموش کردو رفت سمت اتاق..

*******

روشنا درحالی که سعی میکرد چمدونو از رو تخت بلند کنه غرغر میکرد...

روشنا:ای بابا آرااااااد کجایی؟؟؟؟خب این سنگینه...

آراد اومد داخل اتاقو با یه حرکت چمدونو برداشتو روبه روشنا گفت: بدو دیر شد...

روشنا: گیتارتو برداشتی؟؟؟

آراد: نه میتونی بیاریش؟؟؟

روشنا سرشو تکون دادو گیتار آراد رو از کنار تخت برداشتو دنبال آراد از خونه خارج شد...آیلار رو صندلی عقب نشسته بودو داشت با تبلت آراد بازی میکرد...

روشنا در خونه رو بست...خواست سوار ماشین بشه که سنگینی نگاهی رو..روی خودش حس کرد ولی هرچی گشت کسی رو ندید...سرشو تکون دادو سوار ماشین شد...آراد کمربنشو بستو راه افتاد..سه روز تعطیل بود و تصمیم گرفته بودن برن شمال..

تقریبا یه ساعتی میشد که تو راه بودن...آراد حس میکرد زانتیای مشکی داره تعقیبشون میکنه...از آیینه نگاهی به عقب کردو چشاش گرد شد...ولی نمیخواست روشنا رو بترسونه برای همین چیزی نگفت...طرف راستشون دره بود و طرف چپشون کوه...آراد سرعت ماشینو یکم زیاد کرد که سحرم همین کارو کرد...کم کم سرعت دوتاشون زیادتر شد...جاده زیاد خلوت نبود ولی آراد حواسش جمع بود...

روشنا با ترس روبه آراد گفت: آراد میشه آرومتر بری؟؟؟؟

آراد با صدای روشنا سرعتشو کمتر کرد...نفس عمیقی کشید..

سحر و فرهاد داشتن قهقه میزد فکر اینکه لحظه های آخر زندگی آراد و روشنا بود اونا رو بیشتر شارژ میکرد...سحر حتی به فکر بچشم نبود...

سحر تا دید ماشینی از روبه رو نمیاد سرعش رو زیاد کردو فرمونو به چپ چرخوندو سرعشو زیادتر کرد تا رسید به کنار ماشین آراد...

آراد که میدونست سحر چیکار میخواد بکنه با خلوت شدن جاده پاشو رو پدال گاز گذاشت...سحر فرمونو به راست چرخوند..سرعت ماشین آراد اینقدر زیاد شد که نتونست عکس العملی نشون بده... پاهاش میلرزیدنو پیشونیش عرق کرده بود..فرهاد با چشای گرد شده به سحر نگاه میکرد...  هرکاری کرد نتونست فرمونو کنترل کنه و پرت شدن  تو دره(خبر مرگشون)

روشنا عرق کرده بود و داشت گریه میکرد...آراد سوار ماشین شدو روشنا رو بغل کرد..

آراد: هیییییش عزیزم هیچی نیست آروم باش آروم باش...

روشنا: آراد...آ..آراد ما اونا رو کشتیم آره؟؟؟؟آره؟؟؟؟

آراد: نه عزیزم این چه حرفیه؟؟؟؟اونا خودشون پرت شدن تو دره اگه من گاز نمیدادم الان ما اون پایین بودیم...

روشنا هق هق کرد آراد سرشو بوسیدو دم گوشش گفت: گلم آروم باش الان آیلار از خواب بیدار میشه...هییییش..

روشنا اشکاشو پاک کردو صاف نشست سرجاش...

روشنا: نمیدونم شایدم تو راست میگی...

آراد: اگه زیاد حالت خوب نیست برگردیم تهران...

روشنا: نه نه خوبم...

آراد در ماشینو بست و راه افتاد...خودشم اعصابش داغون بود ولی سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده...

با رسیدن به ویلا روشنا آیلارو از صندلی عقب بغل کردو از ماشین پیاده شد...آرادم چمدونا رو از برداشت و دنبالشون راه افتاد..

بعد از چیدن وسایل روشنا خودشو پرت کرد رو تخت و چشماشو بست...آرادم لباسشو عوض کردو کنار روشنا خوابید و از پشت بغلش کرد...

آراد: خوبی؟؟؟

روشنا: بد نیستم...فقط میخوام بخوابم...

آراد: بخواب خانومم..

بوسه ی گرمی روی گونه ی روشنا گذاشت و با آرامش چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...

آیدا نیل ساز

پایان...


در سال 93 ویرایش می گردد...


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :