رمان تاوان گناه خواهرم 3

دو ماهی از اون سفر میگذشت و تو این مدت دیبا خیلی بیشتر از قبل سرش شلوغ بود و میشه گفت درسا همیشه خونه ی ما بود . مامان برگشته بود و برای همین هم نگهداری از درسا مشکلی برای دانشگاه رفتنم ایجاد نمیکرد .
رابطه ام با مهرداد بیش از پیش بهتر شده بود و قرار بود بعد از اتمام امتحاناتمون قول و قرار ها رو بزاریم و عقد کنیم و من بیصبرانه منتظر اون روز بودم .
امتحانات پایان ترم از هفته ی دیگه شروع میشد و من سخت مشغول درس خوندن بودم و نگهداری درسا کامل با مامان بود .
ساعت چهار عصر روز جمعه بود و منم داشتم از نبود درسا و صداهاش با خیال راحت درس میخوندم که موبایلم زنگ خورد . نگاهی به صفحه اش انداختم که دیدم دیباست .
- سلام خواهر جون خودم ، چطوری ؟
- سلام ویدا ... ویدا خواهش میکنم بیا اینجا ...
صدای دیبا پر از استرس بود و آروم حرف میزد . نگران شدم .
- چی شده دیبا ؟ درسا حالش خوبه ؟
- ویدا خواهش میکنم بیا ... سیاوش ...
همینموقع صدای داد سیاوش از اونور خط اومد .
- باز کن در رو دیبا !
تا اومدم بپرسم چی شده دیبا تلفونو قطع کرد .
دلشوره گرفتم ، سریع پاشدم و اولین شال و مانتویی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین و به مامان خبر دادم و چند دقیقه بعد با مامان به سمت خونه ی دیبا رفتیم .
استرس بدی به جونم افتاده بود . بازم حس بدی داشتم . به شدت نگران دیبا بودم . نفسم هر چند لحظه میگرفت و از نگرانی حالت تهوع گرفته بودم .
بالاخره رسیدیم ، نگهبان با دیدنم سریع در رو باز کرد و من و مامان با استرس سوار آسانسور شدیم و به طبقه ی هجدهم رفتیم .
همین که از آسانسور پیاده شدیم صدای داد سیاوش رو شنیدیم . با نگرانی به طرف در رفتم و دستمو گذاشتم رو زنگ چند لحظه بعد در باز شد و سیاوش با چهره ای برافروخته و عصبانی اومد دم در . همین که چشمش به ما افتاد در رو تا آخر باز کرد و داد زد .
- بفرمایید ... بفرمایید دختر گلتونو تحویل بگیرین .
بدون توجه به سیاوش دویدم تو خونه . خونه به طرز خیلی بدی به هم ریخته بود . دیبا یه گوشه با رنگی پریده نشسته بود و گریه میکرد . با ترس رفتم طرفش و ویدا مثل یه بچه ی ترسیده خودشو انداخت تو بغلم .

 

صدای مامان رو شنیدم که از سیاوش پرسید چی شده که داد سیاوش دوباره به هوا رفت .
- دیگه چی میخواستین بشه ؟ ... هر چی ساکت موندم و حرف نزدم بدتر شد ... حالا کارم به جایی رسیده که باید سند هر.ز.گ.ی زنمو با پست تحویل بگیرم ....
حس کردم آتیش به جونم انداختن ، با عصبانیت برگشتم و داد زدم :
- چی داری میگی ؟ ... حرف دهنتو بفم !
سیاوش با عصبانیت از روی اپن چند تا عکس برداشت و پرت کرد سمت من و مامان . مامان با وحشت خم شد و عکس ها رو برداشت و گفت :
- وای ... نه .. این درست نیست ...
انگار دوباره سیاوش رو آتیش زدن . به سمت دیبا حمله کرد و بازوشو گرفت و از بغلم بیرون کشیدش و پرتش کرد روی زمین جلوی مامان و گفت :
- چی درست نیست ؟ .... از خود هر.ز.ه اش بپرسین ... از خود فا.س.د.ش بپرسین ... بپرسین چه غلطی کرده ... بپرسین تا حالا تو بغل چند تا نره خر بوده و به ریش من خندیده ؟
از ترس و تعجب زبونم بند اومده بود و توان هیچ حرکتی نداشتم . باورم نمیشد دیبا به سیاوش خیانت کرده باشه .
چند تا از عکس ها رو از روی زمین برداشتم و بهشون نگاه کردم . اصلا نمیتونستم چیزی که میدیم رو باور کنم . تو عکس ها دیبا با حالت نه چندان خوبی رو تخت خواب تو بغل یه پسر دیده میشد .
با اشاره به عکس ها رو به سیاوش گفتم :
- یعنی چی ؟ چرا ... اینا ... آخه ...
نمیتونستم حرف بزنم ، انقدر شوکه بودم که احتیاج داشتم یکی بهم بگه درست دارم میبینم یا نه .
سیاوش نشست رو مبل و ناله کنان گفت :
- دو ماه پیش به زور از دبی برگردوندمش ... وقتی رفتم دنبالش تو یه مهمونی پیداش کردم .... کوتاه اومدم .... یه فرصت دیگه به زندگیمون دادم تا شاید دست از کاراش برداره و زندگیمونو با کارهاش نپاشه .... ولی نشد ... هر روز بدتر شد .... هر روز مهمونی ... هر آخر هفته پارتی ... انگار نه انگار که زن متأهله ... هیچ احترامی به زندگیمون نذاشت و حالا ... حالا ...
یکدفعه ای از جاش بلند شد و با عصبانیتی که دوباره شعله میکشید به طرف دیبا حمله کرد و محکم کوبید تو صورتش ، بازوهاشو گرفت و در حالی که محکم تکون میداد داد زد :
- آخه چرا ؟ .... چرا اینکارو کردی لعنتی ؟ .... چی برات کم گذاشته بودم .... چی از اون پسره کم داشتم که اینجور خودتو تو بغلش ول کردی ؟
دیبا رو دوباره پرت کرد رو زمین و شروع کرد با عصبانیت رژه رفتن و دور خودش گشتن .
صدای گریه ی درسا از اتاق می اومد ، به خودم اومدم و سریع رفتم تو اتاق درسا و بغلش کردم . طفلک داشت میلرزید و گریه میکرد . باید از اینجا میبردمش ، درسا کوچولوی من نباید تو این دعوای کثیف باشه .
از اتاق بیرون اومدم که دیدم سیاوش در حالی که از خشم میلرزید دستی تو موهاش کشید و داد زد :
- شکایت میکنم ... به خدا شکایت میکنم .... کاری میکنم سنگسارش کنن .... مرد نیستم اگر این ف.ا.ح.ش.ه رو از بین نبرمش .....
دیبا با این حرف سیاوش رنگش پرید ، از جاش بلند شد و تا سیاوش به خودش بیاد کیفشو برداشت و از خونه دوید بیرون . مامان زودتر از سیاوش به خودش اومد و رفت دنبال دیبا .
مثل مجسمه دم در اتاق درسا ایستاده بودم و درسا رو محکم بغل کرده بودم . هضم اتفاقات چند دقیقه قبل برام خیلی سخت بود . همه چیز خیلی سریعتر از اونچه که بتونم درک کنم اتفاق افتاده بود .
خواهرم ، خواهر دوقلوم ، دیبا ی من به شوهرش خیانت کرده ، عکس های پخش شده روی زمین واقعیت تلخی که دیبا ساخته رو ثابت میکنن . باورم نمیشه زن توی عکس خواهر من دیبا باشه .
سیاوش با عصبانیت شروع کرد وسایل باقی مونده رو به هم ریختن . جنون بهش دست داده بود . خیلی ترسیده بودم . فقط اینو فهمیدم که درسا رو محکم تو بغلم گرفتم و از اون خونه دویدم بیرون .
ماشینم جلوی برج با درهای باز رها شده بود . سوار شدم و با سرعت به سمت خونه رفتم .

 

 

وقتی رسیدم خونه از ترس و اضطراب داشتم میلرزیدم . درسا بعد از یک ساعت به سختی آروم شد و خوابید و من تازه وقت کردم به اتفاقی که افتاده فکر کنم .
سریع رفتم پایین و با موبایل مامان و دیبا تماس گرفتم ولی هیچکدوم جواب ندادن .
تا ساعت ده شب هر چی به گوشی مامان و دیبا زنگ زدم خاموش بودند .
قلبم مدام تیر میکشید و دلهره ی بدی داشتم . دلم گواه بد میداد . مدام تو خونه راه میرفتم و گریه میکردم تا اینکه ساعت یازده و ربع تلفن زنگ خورد و پایان تمام استرس ها و نگرانی هام رسید .
تماس از بیمارستان بود ، میخواستند برم بیمارستان . دیگه هیچی نمیفهمیدم . فقط تونستم به مهرداد زنگ بزنم و ازش بخوام بیاد پیشم .
مهرداد خیلی زود خودشو رسوند و رفتیم بیمارستان . رفتیم بیمارستان تا من جسد دو عزیزترینمو شناسایی کنم .
اون شب تو اون سرما ، تو اون سردخونه ی سرد من هویت دو جسدی که به خوبی میشناختمشون رو تائید کردم . مامانم و دیبا ، هر دو مرده بودند . تو تصادف مرده بودند . دیبا و مامان هر دو رفتند و منو تو این دنیا تنها گذاشتن .
همه چیز خیلی سریع و بدون اینکه بفهمم چی داره اطرافم میگذره پیش رفت . مهرداد با سیاوش تماس گرفت و جریانو گفت و بعد از اون هم همه ی فامیل و آشنا از مرگ مامان و دیبا ، تنها کسانی که تو این دنیا داشتم با خبر شدند .
و حالا من با لباسهای مشکی سر دو قبر کنار هم ایستاده ام تا شاهد به خاک سپرده شدن مادرم و خواهرم باشم .
نگاهم به سیاوش افتاد که کمی دورتر با صورتی یخ کرده ایستاده و داره به دفن شدن زنش نگاه میکنه .
تو یک لحظه نفرت تمام وجودمو فرا گرفت . تقصیر سیاوش بود . مرگ مامان و دیبا تقصیر سیاوش بود . اگر سیاوش اونروز دیبا رو تهدید به سنگسار و مرگ نمیکرد دیبا فرار نمیکرد و اون تصادف لعنتی اتفاق نمی افتاد .
مراسم که تمام شد همه به سمت خونه امون حرکت کردند . نمیخواستم برم ، نمیخواستم مامان و دیبا رو تنها بزارم ولی مامان مهری ، مادربزرگ سیاوش ، دستشو دور شونه هام حلقه کرد و منو سوار ماشین کرد .
تا آخر شب که خونه خلوت شد نشسته بودم روی یکی از مبل ها و درسا تو بغلم گرفته بودم . درسایی که مثل خودم تنها شده بود .
سیاوش آخرین مهمانها رو هم بدرقه کرد و اومد داخل . موندیم من ، سیاوش ، کتایون خانم ، مامان مهری و ثریا خانم .
داشتم درسا رو آروم تکون میدادم که سیاوش رو به مامان مهری و کتایون خانم گفت :
- آماده بشین که ما هم بریم .
مامان مهری و کتایون خانم بلند شدند که سیاوش به طرفم اومد و بدون حرف درسا رو از بغلم کشید . بغلش کرد .
- چکار میکنی ؟ درسا رو کجا میبری ؟
سیاوش بدون توجه به من به سمت در رفت که مامان مهری گفت :
- سیاوش داری چکار میکنی ؟
سیاوش برگشت سمت مامان مهری و گفت :
- دیبا مرده ، همه چیز تمام شده . من دلم نمیخواد دخترم دیگه یه ثانیه هم اینجا پیش کسی که لنگه ی دوم اون دیبای لعنتیه بمونه .
رفتم سمت سیاوس و گفتم :
- سیاوش خواهش میکنم درسا رو نبر ، من بدون درسا نمیتونم .
سیاوش با نفرت تو چشمام نگاه کرد و از خونه بیرون رفت . کتایون خانم هم باغرور پشت سر پسرش رفت ولی مامان مهری قبل از رفتن چند ثانیه با دلسوزی تو چشمام نگاه کرد .
همه رفتند و من موندم و داغ دو عزیزم و درد دوری از درسا که مثل بچه ی خودمه مخصوصا الان که دیگه مادری نداره .

 

 

تا صبح حتی یک لحظه هم چشم روی هم نذاشتم . داغ روی دلم کم نبود که حالا هم بتونم درد دوری از درسا رو تحمل کنم . نبود درسا بدجور داشت عذابم میداد .
آخ دیبا ، چکار کردی تو ؟ چطور تونستی زندگیمونو نابود کنی ؟ هنوز نمیتونم نبودتو باور کنم ، هنوز نمیتونم باور کنم تو این دنیا تنهام گذاشتی ، رفتی و منو با این همه درد تنها گذاشتی ؟ دیبا برگرد و بگو که هنوز هم هستی ... مگه همیشه نمیگفتیم ما با هم به این دنیا اومدیم همیشه هم با هم میمونیم ... پس چی شد ؟ چرا زدی زیر حرفت و رفتی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟
چی شد ؟ چرا همه چیز اینجور به هم ریخت ؟ زندگی که داشت با روال عادی خودش پیش میرفت چی شد که الان با لباس عزای مامان و دیبا ، تک و تنها اینجا نشستم و دارم تو درد دوری از درسا میسوزم ؟
نمیدونم چطور تا صبح تونستم تو اون خونه دووم اوردم . همین که ساعت شد نُه آبی به دست و صورتم زدم و به سمت خونه ی مامان مهری ، بزرگ خانوان کیان ها رفتم . اگر تو دنیا یک نفر باشه که سیاوش به حرفش احترام میذاره و گوش میده اون مامان مهریه .
من بدون درسا زنده نمیمونم ، باید برای برگردوندن درسا از مامان مهری کمک بگیرم .
وقتی رسیدم خدمتکار راهنماییم کرد به اتاق مامان مهری .
همین که وارد اتاق شدم با دیدن مامان مهری اشکهایی که تازه خشک شده بودند دوباره جوشیدند و من با گریه به طرف مامان مهری رفتم و کنار مبلی که نشسته بود روی زمین نشستم و مامان مهری با سخاوت آغوش پر مهرشو در اختیارم گذاشت .
- چی شده دخترم ؟ چرا اول صبحی اومدی اینجا و اینجور گریه میکنی ؟
- مامان مهری نمیتونم ، خواهش میکنم کمکم کنین ... من بدون درسام نمیتونم ... التماستون میکنم درسا رو بهم برگردونین .
مامان مهری سرمو از روی شونه اش برداشت و اشکام رو پاک کرد و گفت :
- آروم باش دخترم ، درکت میکنم ، درد سنگینی رو دلته .
- مامان مهری خواهش میکنم بهم کمک کنین ... التماس میکنم نذارین سیاوش درسا رو ازم بگیره ... من بدون درسا میمیرم ... درسا تنها کسیه که برام مونده ... درسا تنها یادگار خواهرمه ... مثل دختر خودمه ... خواهش میکنم ازم نگیرینش ... بزارین بزرگش کنم ...
به هق هق افتادم ، مامان مهری لیوان آبی از روی میز کنار دستش پر کرد و بهم داد و گفت :
- آروم باش عزیزم ، اینجور فقط خودتو هلاک میکنی .... باید سیاوش رو هم درک کرد ... اون بدجور ضربه خورده ..... پاشو دخترم ... من قول میدم با سیاوش صحبت کنم . تو قوی باش عزیزم .
کمی مامان مهری آرومم کرد و دوباره قول داد که با سیاوش حرف بزنه . نیم ساعت بعد با دلی پر درد و امیدوار برگشتم خونه .
تو خونه مدام راه میرفتم و گریه میکردم ، احساس میکردم دیوار ها میخوان رو سرم خراب بشن و منو هم ببرن پیش مامانم و خواهرم . جای خالی مامان و دیبا بدجور بهم دهنکجی میکرد .

 

 


نزدیکهای ظهر مهرداد اومد پیشم . همین که دیدمش با گریه خودمو انداختم تو بغلش تا شاید یکم آروم بشم .
- ویدا ! ... چت شده عزیزم ؟
- مهرداد ... من تنهام .... خیلی تنهام ... آخه چرا رفتن ؟ .... چرا تنهام گذاشتن ؟
مهرداد سرمو نوازش کرد و گفت :
- هیســــــس ، آروم باش عزیزم .... باور کن با بیتابی کردن تو روح اونا هم آرامش نداره .... خواست خدا بوده خانمم .... باید قبولش کنی ؟
- نمیتونم .... یعنی خواست خدا بوده من تنها بشم ؟
مهرداد به سمت مبل رفت و در حالی که منو تو آغوشش گرفته بود نشست و منم بلطبع نشستم کنارش .
- تو تنها نیستی عزیزم ... پس من چی ؟ ... من کنارتم خانومم .
درحالی که پیراهنش چنگ میزدم گفتم :
- مهرداد ! .... درسا رو ازم گرفت .... درسا رو برد .... سیاوش درسامو برد .
مهرداد با تعجب منو از خودش جدا کرد و گفت :
- چی ؟ .... درسا رو برد ؟ ... برای چی ؟ ..... خوب دوباره میاره !
گریه ام شدید تر شد .
- نه ! ... نمیاره ... گفت دیگه نمیخواد درسا پیشم باشه .... گفت من لنگه ی دیبا هستم و نمیخواد دخترش پیشم باشه ؟
صورت مهرداد در کسری از ثانیه پر از خشم شد .
- غلط کرد .... زن خودش مشکل داشته حق نداره به تو توهین کنه !
دلخور نگاهش کردم . با اینکه حرف چندان بدی نزده بود و مهمتر از همه در کمال تأسف حرفش حقیقت بود ولی دوست نداشتم به دیبا بگه مشکل داشته ، هر چی بود گذشته و الان دیگه دیبا نیست .
مهرداد که دلخوریمو دید با مهربونی بغلم کرد و گفت :
- ببخشید عزیزم ، منظوری نداشتم فقط شاکی شدم که چرا بهت توهین کرده .
- مهرداد من میمیرم ، بدون درسا من میمیرم ...
مهرداد موهامو نوازش کرد و گفت :
- این حرفو نزن خانومم ، خدا نکنه ... بزار چند روز بگذره سیاوش دوباره درسا رو برمیگردونه .... الان داغش تازه است .
مهرداد خیلی سعی کرد با حرفاش و محبت کردناش آرومم کنه ولی نشد و من انقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم .    
نمیدونم چقدر خواب یا بیهوش بودم که با صدای زنگ تلفن بیدار شدم . با بیحالی به طرف تلفن رفتم و جواب دادم .
مامان مهری بود و ازم میخواست که برم خونه اش .
دیگه نفهمیدم چطور آماده شدم و از خونه خارج شدم . استرس خیلی بدی داشتم . یعنی مامان مهری تونسته سیاوش رو راضی کنه ؟ یعنی سیاوش درسا رو بهم بر میگردونه ؟
اصلا متوجه مسیر نشدم . به محض رسیدن سریع ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم .
خدمتکار منو به اتاق مامان مهری راهنمایی کرد .
وقتی وارد اتاق شدم دیدم سیاوش با قیافه ی برزخی رو به روی مامان مهری نشسته . آروم سلام کردم . سیاوش که اصلا جوابمو نداد ولی مامان مهری گفت :
- سلام دخترم ... بیا بشین اینجا !
به صندلی کنار مبل خودش اشاره کرد . با پاهایی لرزان نزدیک رفتم و نشستم .
بعد از یه مکث طولانی مامان مهری سکوت رو شکست .
- ویدا جان گفتم بیای اینجا در حضور تو صحبت کنیم ، من درخواست تو رو به سیاوش گفتم ولی سیاوش به هیچ طریقی نمیخواد درسا رو برگردونه پیشت .
با ترس به سیاوش نگاه کردم که دیدم اونم خیره داره نگاهم میکنه ، از نفرت تو نگاهش تمام بدنم لرزید .
- آخه چرا ؟ ..... خواهش میکنم .... درسا تنها کسمه .... من بدون درسا نمیتونم .... هیچ کس بهتر از من نمیتونه برای درسا مادری کنه ...
یکدفعه ای سیاوش از جاش بلند شد و به طرفم خیز برداشت که مامان مهری عصاشو گرفت جلوش و تقریبا داد زد :
- سیـــاوش ! مواظب رفتارت باش !
با ترس به سیاوش نگاه کردم ، سر جاش ایستاد و با عصبانیت غرید .
- حرف مادری کردنو جلوی من نزن .... یه بار اون خواهر هر.ز.ه.ات برای دخترم مثلا خواست مادری کنه بسه .... دیگه نمیخواد لنگه اش هم بخواد همون کارو بکنه !
علنأ داشت بهم میگفت که منم هر.ز.ه هستم و بهم توهین میکرد ، باید جوابشو میدادم ولی تو اون شرایط دهنم بسته موند ، فقط اشکهام بودند که یکی پس از دیگری از چشمام سرازیر شدند .
سیاوش نگاهی پر از خشم و نفرت بهم انداخت و گفت :
- یه بار برای همیشه میگم ... من دخترمو دیگه بهت نمیدم ... تمام !
بعد با یه خداحافظی و با اجازه از مامان مهری از اتاق خارج شد . دنیا که برام تاریک بود ، سیاه شد . از جام پاشدم و دویدم دنبالش . داشت میرفت سمت پله ها که صداش زدم .
- سیاوش .... سیاوش وایسا ... خواهش میکنم صبر کن .
بیتوجه بهم داشت میرفت ، سریعتر رفتم و دستمو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت و محکم دستمو پس زد .
- برو ... برو گم شو ! ... من یه بار حرفم رو زدم .... دیگه هم دور و بر من و خانواده ام نبینمت .
- سیاوش خواهش میکنم .... آره دیبا بهت بد کرد ولی من .... من که دیبا نیستم !
با دو قدم خودشو بهم رسوند .
- آره ! دیبا نیستی ولی خواهر دوقلوشی ... لنگه ی دومشی .... منم دخترمو دستت نمیدم ... دیگه هیچ وقت درسا رو نمیبینی .... نمیزارم بهش نزدیک بشی ...
دیگه دستم به هیچ جا بند نبود ، دیگه هیچی نداشتم . خواست برگرده که دوزانو افتادم رو زمین و چنگ زدم به پاش .
- سیاوش خواهش میکنم .... التماس میکنم درسا رو ازم نگیر .... خواهش میکنم ... تو رو به تموم مقدسات قسمت میدم دلیل زندگیمو ازم نگیر .
خواست پاشو بکشه ولی محکمتر گرفتم .
- التماست میکنم بزار درسا رو بزرگ کنم ... حتی ... حتی .
سخت بود زدن این حرف ولی باید اینکارو میکردم .
- حتی به عنوان یه خدمتکار ... یه کلفت ... هر چی که تو بگی ... فقط بزار پیشش باشم .... التماست میکنم سیاوش .     همون موقع مامان مهری از اتاق اومد بیرون و با دیدن من که به پای سیاوش افتاده بودم با نگرانی اومد کنارم و بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنه .
- پاشو دخترم ... چکار میکنی ؟ .... پاشو عزیزم .
دست مامام مهری رو کنار زدم و دوباره به پای سیاوش چنگ زدم .
- سیاوش خواهش میکنم ..... التماس میکنم ازم نگیرش .
سیاوش چند لحظه مکث کرد ، انگار داشت فکر میکرد ، در نهایت با لحن خاصی گفت :
- خیلی خب .... میتونی بزرگش کنی ولی با شرایطی که من میگم .
با حیرت سرمو بلند کردم و نگاهش کردم . یعنی اجازه داد ؟ یعنی درسا رو بهم میده ؟ یعنی میتونم دختر دیبای عزیزمو بزرگ کنم ؟
- ممنون .... ممنونم سیاوش !
بازم با نفرت نگاهم کرد .
- گفتم که میتونی درسا رو نگاه داری ولی فقط با شرایطی که من تعیین میکنم .
سریع گفتم :
- چه شرایطی ؟ هر چی باشه قبول میکنم .
سیاوش پوزخندی زد که تو اون لحظه معنیشو درک نکردم .
- پس بیا تو اتاق .
مامان مهری دست سیاوش رو گرفت و گفت :
- چکار میخوای بکنی سیاوش ؟
- هیچی ، اگر شرایطمو قبول کنه میزارم درسا رو نگاه داره .
- چه شرایطی ؟
سیاوش نگاهی به من انداخت و گفت :
- میگم بهش .
بعد به سمت یکی از اتاقها رفت . سریع از جام پاشدم و بدون توجه به نگاه نگران مامان مهری دویدم دنبالش .
سیاوش وارد اتاق شد و نشست روی تخت و با لحن آمرانه ای به من که تازه وارد شده بودم گفت :
- در رو پشت سرت ببند !
در رو آروم بستم و سرجام ایستادم . سیاوش نفش عمیقی کشید و شروع کرد .
- فکر نکنم که نیاز باشه دوباره بگم که چقدر از تو و اون خواهر ه.ر.ز.ه.ات متنفرم .... دیبا بدترین ضربه ی ممکن رو بهم زد و من نمیتونم به این راحتی ها دردی که دارم میکشم رو فراموش .... تو درسا رو میخوای ..... گفتی که حاظری حتی به عنوان یه خدمتکار بزرگش کنی ... خیلی خب من موافقم .... تو میتونی درسا رو نگاه داری به عنوان یه خدمتکار .... ولی نه یه خدمتکار عادی .... اگر پاتو تو خونه ام گذاشتی اینو بدون که با یه برده هیچ فرقی نداری ، شاید هم بدتر از اون .... من تا هر جا که دلم بخواد انتقام خیانت خواهرتو ازت میگیرم و تو هم نمیتونی اعتراض کنی .... اگر اومدی تو خونه ام دیگه هیچ حقی نداری ... نه حق بیرون رفتن ، نه حرف زدن .... بدون اجازه ی من یه سانت هم از جات نمیتونی تکون بخوری ... زندگیت همش مال من میشه و منم هر طور که خواستم پیش میبرمش .... شرط من اینه ! ... اگر درسا میخوای باید تحت شرایطی که گفتم تو خونه ی من بزرگش کنی .... موافقی ؟
  با دهان باز و حیرت داشتم به سیاوش نگاه میکردم ، حرفهاش اصلا تو مخیلم نمیگنجید . من ! ویدا فرخ ، دانشجوی رشته ی پرستاری با بهترین معدل ، بیام بشم خدمتکار خونه ی سیاوش که پر از نفرته و قصد داره باهام مثل برده رفتار کنه ؟
شرایطش اصلا برام قابل هضم نبود . باورم نمیشد سیاوشی که همیشه محترم بودن و خوب بودنش از طرف همه قابل تحسین بود حالا داره بهم میگه اگر درسا رو میخوام باید مثل یه برده در اختیارش باشم !
خشک شده بودم ، تصمیم گیری برام انقدر که فکر میکردم راحت نبود . اگر قبول میکردم باید تمام زندگیمو فراموش میکردم و میشدم کلفت بی جیره و مواجب سیاوش که از قضا منو به چشم برده میبینه . اگر هم قبول نمیکردم سیاوش درسا رو ازم میگرفت و من بدون درسا دووم نمی اوردم .
گیج شده بودم ، سیاوش رو انگار نمیشناختم ، اون مردِ همیشه آروم و متین تبدیل شده بود به یه جلاد که میخواست منو به جرم نکرده ، به جرمی که خواهرم مرتکب شده بود مجازاتم کنه . آره سیاوش میخواست حالا که دیبا نیست من به جای دیبا تاوان گناه بزرگش ، تاوان خیانتش و شکستن غرور مردانه ی سیاوش رو بدم تا شاید دل سیاوش آروم بشه .
نمیدونستم چکار کنم ، یک طرف درسا بود و تاوان گناه سنگینی که دیبا مرتکب شده بود و طرف دیگه زندگی خودم ، آزادیم و آینده ام بود .
آیا میتونستم درسا رو فراموش کنم و به زندگی خودم برسم و برم دنبال آینده ای که این همه سال براش زحمت کشیدم ؟
خودم هم جوابمو خوب میدونستم ، نه ! من نمیتونم از درسا دست بکشم ، درسا از وجود منه ، من به دنیا نیاوردمش ولی اون دختر خواهریه که نصفه ی دیگه ی منه ، یه جورایی منم مادر درسا هستم ، پس باید یه خط قرمز میکشیدم رو تمام زندگیم ، آرزوها و رویاهام و میرفتم خونه ی سیاوش تا سیاوش برای آروم شدن خودش تاوان گناه دیبا رو از من بگیره ! باید میشدم خدمتکار مردی که از نظرم مقصر مرگ خواهر و مادرم بود .
- چی شد ؟ ... من حوصله و وقت ندارم سر تو تلف کنم .
با صدای سیاوش به خودم اومدم ، صورتم از اشکهام خیس بود ، اصلا نفهمیده بودم کی گریه کردم .
- چی ؟
- تصمیمت چیه ؟ میری رد کارت یا با شرایط من کنار میای و میای درسا رو بزرگ میکنی ؟
حتی وقت فکر کردن هم نداشتم ، گرچه با وجود درسا فکر کردنی هم باقی نمیموند . باید قبول میکردم ، باید از زندگی خودم میگذشتم تا بتونم درسا رو داشته باشم .
نفس نیمه عمیقی کشیدم تا بغض تو گلومو فرو بدم و با صدای لرزان گفتم :
- باشه ، قبول میکنم ... هر چی تو بگی .... من فقط درسا رو میخوام .
از جاش بلند شد و اومد طرفم و با لحن تهدید کننده ای گفت :
- خوب گوشاتو باز کن .... اگر پاتو گذاشتی تو خونه ام دیگه راه برگشتی نداری .... حتی اگر صبرت تموم شد هم دیگه نمیتونی بری .... ویدا خوب تو گوشت این حرفمو فرو کن .... فقط یه اشتباه ، یه سرپیچی کافیه تا درسا رو ازت بگیرم و مثل سگ بندازمت از خونه بیرون .... در اون صورت درسا رو هم برمیدارم و میرم جایی که حتی از دور هم نتونی ببینیش ... حتی نتونی ازش یه خبر سلامتی بگیری ... فهمیدی چی گفتم ؟
آروم سرمو تکون دادم که سیاوش یکدفعه ای داد زد :
- نشنیدم چی گفتی ؟
با ترس گفتم :
- آ ا آره .... فهمیدم !
- خوبه ، همیشه باید اینجور بترسی .
با تعجب نگاهش کردم ، یعنی این مرد واقعا سیاوشه ؟ ازش متنفر شده بودم ولی باید تنفرم رو تو دلم نگاه میداشتم تا درسا کوچولومو داشته باشم .
سیاوش به طرف در رفت و گفت :
- بیا اتاق مامان مهری که میخوام بگم قراره چی بشه .
خرد شده و بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم تا سیاوش آینده امو هر جور که میخواد رقم بزنه .
     
سیاوش به مامان مهری گفت که من قراره به عنوان خدمتکار برم خونه اش و درسا رو بزرگ کنم و قبول کرده ام که تماما در اختیار سیاوش باشم . فقط لطف کرد و از شرط برده بودن هیچی نگفت .
مامان مهری از تعجب تا چند دقیقه هیچی نگفت ، حق داشت ، باور این که من قبول کردم تو اون شرایط زندگی کنم سخت بود .
- یعنی چی سیاوش ؟ خجالت بکش پسر ... ما اینجور تربیتت کردیم ؟ ... ما اینجور بارت اوردیم که با یه دختر بیپناه این کارو بکنی ؟
- تربیتی که باهاش بزرگ شده بودم با خیانت دیبا شکست و باهاش دفن شد ، قصد جسارت ندارم مامان ، احترامتون برام از همه چیز واجب تره ولی من یه قدم هم کوتاه نمیام ، ویدا اگر درسا رو میخواد تنها راهش همینه که گفتم .
مامان مهری چرخید سمتم و گفت :
- ویدا تو واقعا میخوای اینکارو بکنی ؟
زیر چشمی نگاهی به صورت پر از نفرت سیاوش انداختم و گفتم :
- بله مامان مهری ، من تصمیمو گرفتم .
مامان مهری با دلسوزی نگاهم کرد و ساکت شد .
تا چند دقیقه هر سه تو فکر بودم . من درفکر زندگی سختی که در پیش داشتم و سیاوش هم حتما تو فکر رفتاری که میخواد با من داشته باشه و مامان مهری ، نمیدونم چه فکر هایی میکرد که بعد از یه سکوت طولانی رو به من پرسید :
- تو صمیمی که گرفتی مصممی ؟ تا آخرش پای همه چیزش می ایستی ؟
- بله مامان مهری ، مطمئنم . من از تصمیمم بر نمیگردم .
- باشه ، اگر تصمیم هردوتون اینه هیچ کاری از دست من بر نمیاد جز اینکه با این تصمیم کنار بیام و به عنوان بزرگتر مواظب رعایت شدن تمام قوانین باشم .
سیاوش مشکوک به مامان مهری نگاه کرد و گفت :
- منظورتون چیه مامان ؟ چه قوانینی ؟
مامان مهری به عصاش تکیه داد و گفت :
- طبق تصمیمی که گرفتین باید تو یه خونه زندگی کنین ، درسته ؟
- بله مامان ، تو خونه ی من .
- خیلی خب ، اگر میخواین باشه ، ولی همینجوری نمیشه ، شما دو تا نامحرم هستین و زندگی کردن شما تو یه خونه در کنار هم اونم بدون حضور افراد دیگر اصلا درست نیست .
با وحشت به مامان مهری نگاه کردم ، حتی از فکر حرفی که میخواست بزنه هم حالم به هم میخورد .
- چی دارین میگین مامان ؟ ویدا قراره فقط یه خدمتکار بی ارزش باشه .
مامان مهری با عصبانیت به سیاوش نگاه کرد و گفت :
- مواظب حرف زدنت باش سیاوش ، دفعه آخریه که بهت هشدار میدم . به هر عنوان که میخواد باشه شما قراره تو یه خونه زندگی کنین ، هر برخوردی ممکنه پیش بیاد ، مریضی ، دعوا یا حتی دلداری دادن و اگر شما نامحرم باشین این برخورد ها گناه محسوب میشن و من به عنوان بزرگتر موظفم که جلوی این گناه رو بگیرم . من فقط درصورتی اجازه ی زندگی کردن تو یه خونه رو به شما میدم که به هم محرم باشین .
من و سیاوش هر دو چند لحظه با بهت به مامان مهری نگاه کردیم .
سیاوش با چشماهای گرد شده گفت :
- محرم باشیم ؟ یعنی چی مامان ؟
- یعنی اینکه اگر میخواین تو یه خونه زندگی کنین و هر دو تو تصمیممتون مصر هستین باید با هم عقد کنین تا خیالم از همه جهت راحت باشه .
هنوز از شوک حرف مامان مهری در نیومده بودم که با صدای نیمه بلند سیاوش از جام پریدم .
- چی ؟ عقد کنیم ؟ یعنی من با لنگه ی دیبا عقد کنم ؟ .... امکان نداره ... من یه اشتباهو دو بار تکرار نمیکنم ... من با خواهر دوقلوی اون دیبای خیانتکار ازدواج نمیکنم .
مامان مهری چهره اش رو در هم کشید و گفت :
- این حرف آخرم بود .... یا محرم میشین یا باید جدا زندگی کنین ... راه دیگه ای نیست مگر اینکه بخوای به حرفم گوش نکنی !
سیاوش سرشو انداخت پایین و گفت :
- این چه حرفیه مامان ... من غلط بکنم به حرف شما گوش ندم ، حرفتو


مطالب مشابه :


رمان دستان پر التماس - 8

همون چند بارم گناه بزرگی بود برچسب‌ها: رمان, رمان دستان پر التماس, معتادان




رمان التماس پرگناه/مطهره78

رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2) موضوعات مرتبط: رمان التماس پرگناه[motahare78 ] تاريخ :




رمان دستان پر التماس - 1

42 - رمان تـب داغ گنـاه 43 - رمان آن نیمه دانلود رمان دستان پر التماس برای گوشی و




شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

شخصیت های رمان التماس پرگناه رمان به كدامين گناه؟fateme adine. رمان محکومه شب پر گناه




رمان تاوان گناه خواهرم 3

رمــــان ♥ - رمان تاوان گناه خواهرم 3 التماس میکنم نذارین سیاوش نگاهی پر از خشم و نفرت




رمان اتفاق عاشقی15

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان "آبرویم را پس بده" 01

دنیای رمان رمان التماس پرگناه رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2)




دنیای پر عشق ما

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان به کدامین گناه...؟قسمت هفتم

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




برچسب :