خاطرات انقلابی از شیخ عیسی سلیم‏ پور اهری

به گزارش« اهروصال »;حجت ‏الاسلام والمسلمين عيسى اهرى فرزند عبدالسعيد سليم‏پور، شانزدهم بهمن 1311، در شهرستان اهر، متولد شد و در 1344، پس از ورود به حوزه علميه قم، در درسها و بحثهاى علامه طباطبايى، حاج ميرزا محمد مجاهدى تبريزى، حاج‏آقا رضا صدر، حاج سيدعبدالكريم موسوى اردبيلى و آقاى مشكينى شركت جست. در اين مدت از دروس خارج آيت‏اللّه بروجردى و امام خمينى و آيت‏اللّه مرعشى نجفى نيز فيض برد.

آنچه مى‏خوانيد، حاصل گفتگويى است كه در تاريخ 13 تير 1372 در منزل ايشان انجام شده است.

نظر آيت‏اللّه العظمى بروجردى درباره اصلاحات ارضى

در زمانى كه موضوع اصلاحات ارضى مطرح شده بود، همه مى‏گفتند كه شاه براى آيت‏اللّه بروجردى پيغام فرستاده و گفته است: «ما مى‏خواهيم اصلاحات ارضى را انجام دهيم، انشاءاللّه شما هم موافقت خواهيد كرد.» ايشان چنين پاسخ داده بودند: «اين كار به اين شكل شدنى نيست.» شاه دوباره پيغام داده بود: «در كشورهاى همجوار اصلاحات ارضى انجام شده است و ما هم بايد چنين كارى كنيم.» اين‏بار آيت‏اللّه بروجردى جواب دندان‏شكنى با اين مضمون به او داده بود: «در كشورهاى هم‏جوار خيلى كارها شده است، مثلاً نظام حكومت به شكل سابق از بين رفته است و اگر قرار است اينجا هم كارى صورت بگيرد، تو بايد بروى.»

عملكرد رژيم شاه پس از ارتحال آيت‏اللّه العظمى بروجردى در برابر حوزه علميه قم

بعد از رحلت آيت‏اللّه بروجردى، رژيم به تصوّر آنكه مخالفت تمام شده است و در پى اين خيال باطل، مسائلى مثل توجه به نجف اشرف و زدن تلگراف تسليت به آيت‏اللّه حكيم به منظور تثبيت مرجعيت ايشان را پيش آورد. ولى مراجع قم، تصميم قاطعى براى نگهدارى و حفظ حوزه علميّه گرفته بودند و به يارى خداوند موفق هم شدند.

پس از آن، رژيم خيمه‏شب‏بازيهايى مثل لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، اصول شش‏گانه انقلاب سفيد و رفراندوم را پيش كشيد و در پى آن، مخالفت علماى حوزه علميه و مراجع قم پيش آمد. اين وقايع در مجموع باعث شد كه مراجع به مبارزه عليه رژيم برخيزند و به تمام نقاط ايران پيامهايى بفرستند.

در همين زمان، چاپخانه‏هاى تبريز اعلاميه روحانيت را عليه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى چاپ نمى‏كردند. بنده اين اعلاميه را به قم بردم و آن را در چاپخانه حكمت كه متعلّق به آقاى برقعى بود، به چاپ رساندم و پس از آن، ساك پر از اعلاميّه را با هواپيما به تبريز رساندم.

نامه آيت‏اللّه مشكينى به علماى تبريز

آقاى سيدهادى خسروشاهى نامه‏اى را آوردند كه آقاى مشكينى به‏صورت خصوصى براى چند نفر از منبريها، ازجمله بنده، نوشته بودند. در آن نامه آقاى مشكينى متذكر شده بودند: «حالا موقع نشستن و خوردن و خوابيدن نيست! بايد روحانى و طلبه به پا خيزد، چون رژيم مى‏خواهد سوگند به قرآن را لغو كرده و زنها را [با آن وضع ]به مجلس ببرد.»

اين حركت رژيم نيز با اقدام مراجع و تلاش روحانيت در سطح كشور، عقيم ماند.

مقاومت شخصيتهاى تبريز در مقابل قضيّه رفراندوم

اولين فردى كه از تبريز و شايد بتوان گفت از آذربايجان در جريان رفراندوم گرفتار شد، برادر هم‏رزم ما، آقاى حاج شيخ محمود وحدت بود. آن روزها منبريهاى تبريز از ايشان با عنوان سدشكن تعبير مى‏كردند.

دومين برادر عزيزى كه در آن وقايع گرفتار شد، خطيب و نويسنده عالى‏قدر، آقاى حاج شيخ محمدحسن بكايى بود.

جريان فيضيه و مدرسه طالبيه تبريز

در روز واقعه مدرسه طالبيه، طبق معمول سنواتى، در منزل اغلب علما، مجالس توسل و عرض ادب به ساحت مقدس امام جعفر صادق ـ عليه‏السلام ـ برقرار بود. بنده هم در بيت آيت‏اللّه آقاى حاج سيدابراهيم دروازه‏اى ابوى آقاى حاج سيدمهدى دروازه‏اى كه امروز در تهران، امامت مسجد باب‏الحوائج در چهارراه صفا را به عهده دارند و در حوزه‏هاى علميّه تهران نيز تدريس مى‏كنند، دعوت داشتم. نزديك ظهر و اواخر مجلس بود كه چند نفر ازجمله روحانى ساكن محله عين‏الدوله تبريز، به نام آقاى ميرزا فيض‏اللّه ـ كه آدم سربه‏زيرى بود ـ كتك‏خورده با صورتهاى خراش‏برداشته و عمامه پريشان وارد شدند. پرسيدم: «چه خبر؟» گفت: «پاسبانها و ساواكيها ريختند و مردم را از مساجد بيرون كردند و درگيرى و ضرب و شتم پيش آمد. وضع مرا هم كه مى‏بينيد!»

حادثه مدرسه طالبيه و مسجد حاج ميرزا يوسف‏آقا، معروف به قزلّى مسجد، تمام شده بود كه خبر فاجعه مدرسه فيضيه قم رسيد. معلوم بود كه همه با نقشه قبلى و براى ارعاب و تهديد مردم و زهرچشم گرفتن از آنها و جبران شكست و عقب‏نشينى رژيم در واقعه انجمنهاى ايالتى و ولايتى بوده است.

اوضاع تبريز در آستانه عاشوراى 1342 ش

اوضاع تبريز در سال 42 ش بسيار ناآرام بود. سخن‏رانيها همچنان ادامه داشت. مردم و شخصيتها نقل بيانات مراجع و گرم نگه‏داشتن مجالس را وظيفه خود قرار داده بودند.

روز عاشورا روحانيت راه‏پيمايى بى‏نظيرى را در تبريز تدارك ديدند كه در آن آيت‏اللّه قاضى طباطبايى و آيت‏اللّه حاج ميرزا حسن انگجى به همراه بسيارى از بزرگان و علماى ديگر حضور داشتند. اين راه‏پيمايى از مدرسه طالبيه شروع شد، در طول بازار بزرگ تبريز ادامه پيدا كرد و در تيمچه مظفّريه خاتمه يافت و در طى آن سخن‏رانيهايى ايراد گرديد.

اولين سخن‏رانى انتقادى در چهارراه بازار صادقيه را آقاى حاج ميرزا محمدحسين انزابى چهره‏گانى ـ كه بعد از انقلاب سه دوره نماينده مردم تبريز در مجلس شوراى اسلامى بودند ـ ايراد كرد. سخن‏رانى دوم را آقاى حاج شيخ محمدحسن بكايى ايراد كردند. ايشان با نقل جمله‏هايى از خطبه حضرت سيدالشهدا ـ عليه‏السلام ـ «من رأى سلطانا جائر…» مطالب تندترى را بيان فرمودند. آن روز تمام محوطه بازار مملو از جمعيت بود. رئيس شهربانى و معاون ساواك از دور با نگرانى جمعيت را نگاه مى‏كردند. در چهارراه بازار كلاهدوزان، حاج ميرزا حسن ناصرزاده، يكى از وعاظ تبريز كه بارها تبعيد و زندانى شده بود، با تعارف روحانيان، بالاى چهارپايه رفت. او كه گويا از جوّ راه‏پيمايى و سخن‏رانيهاى قبلى مطلع نبود و يا شايد قصد ايجاد تعديل در شرايط را داشت، پس از چند كلمه وعظ شروع به روضه‏خوانى كرد. امّا در اثر سخن‏رانى او علما و مردم بهت‏زده شدند و شور و هيجان فروكش كرد. به ناگاه نگاهها به سوى بنده برگشت و همه با اشاره مى‏گفتند حالا نوبت شما است! من هم با رفتن به روى چهارپايه امر حضرات را امتثال كردم. آقاى بكايى با صداى دشمن‏كوب خود، چند مرتبه كلمه سكوت را فرياد، و مردم را به شنيدن سخنان بنده دعوت كردند. سخنان من در واقع، به عنوان قطع‏نامه راه‏پيمايى آن روز تلقى شد. خواسته‏ها از اين قرار بود:

دولت علم بايد كنار برود؛ مصوّبات خلاف لغو گردد؛ دولت صالح اسلامى، طبق منويّات مراجع، اداره امور را به دست بگيرد و….

در ادامه راه به تيمچه مظفّريه رسيديم، در آنجا سخن‏رانى آقاى وحدت حسن‏ختام راه‏پيمايى شد.

وقايع عصر عاشوراى 1342 ش

پس از اختتام راه‏پيمايى، در بين سخن‏رانان قرار گذاشته شد كه عصر عاشورا در همه مجالس روضه فيضيّه خوانده شود. حقير مسجد جامع تبريز و مدرسه طالبيه را براى روضه انتخاب كردم. من مصيبت فيضيه را از يكى از بازاريان تبريز، به نام آقاى شادكان كه در بازار امير بزازى داشتند، شنيده بودم. ايشان هم از آقاى حاج‏على شريف‏پور به وسيله نامه يكى از اقوامشان كه سرباز بود، از ماوقع مطلع شده بودند. خلاصه، من اين وقايع را به صورت رؤيا و خواب نقل كردم؛ با بهره‏گيرى از قوه خيال و احساسات، غوغايى به پا شد و حتى چند نفر غش كردند. فرياد واحسينا مسجد جامع را به لرزه درآورد. مجلس عجيبى بود.

شب همان روز در منزل آقاى حاج ابراهيم رزاقى، شوهر خواهر آيت‏اللّه حاج سيدمهدى دروازه‏اى، بوديم كه خود معظم‏له و آيت‏اللّه آقاى حاج شيخ حسين گوگانى، آقاى وحدت و ساير رفقا هم حضور داشتند. آقاى حاج يوسف رزاقى گفت: «آقايان! امروز آقاى اهرى چنان رژيم را ضربه فنى كرد كه اگر يك ميليون اهرى باشد و دولت همه را بكشد، باز او برنده است.»

روز دوازدهم محرّم، صبح زود، احتمالاً از خود رژيم، نامه مختصرى به خانه روحانيان تبريز رسيد، مبنى بر اينكه امروز هم راه‏پيمايى تكرار شود. عمال رژيم روز عاشورا غافلگير شده و از اينكه راه‏پيمايى، بسيار متين و منطقى برگزار شده بود، دلگير بودند و شايد مى‏خواستند اين‏بار به وسيله‏اى زهرچشم بگيرند. امّا روحانيت بيدار دست‏به‏كار شد و در منزل شهيد قاضى طباطبايى اجتماعى تشكيل داد و پس از بررسى روشن شد كه از طرف روحانيت چنين تصميمى گرفته نشده است. لذا به مردم اطلاع داده شد كه اين دعوت از طرف روحانيت نيست و راه‏پيمايى لغو شد.

خاطره جالبى از آن جلسه دارم كه آوردنش بى‏مناسبت نيست: در جلسه‏اى در منزل قاضى طباطبايى كه بسيارى از علما و تجار سرشناس ازجمله آقاى حاج جواد برق‏لامع و حاج مصيّب چاروقچى حضور داشتند، قرار شد آقاى چاروقچى با رئيس ساواك، سرتيپ مهرداد، تماس بگيرند. ايشان هم از همان‏جا تلفن كردند. در ضمن صحبت شنيدم كه مى‏گويند: «خودش اينجا حاضر است.» و مرا صدا زدند و گوشى تلفن را به من دادند. گفتم: «بفرماييد تيمسار!» گفت: «ديگر چه مى‏خواهيد؟! مگر روز قيامتى نيست و شما به آن اعتقاد نداريد؟»

گفتم: «گويا شما روز قيامت را باور داريد!» پاسخ داد: «روز عاشورا بالاى منبر چه گفتيد؟ مگر شما به سؤال و جواب آخرت معتقد نيستيد؟» گفتم: «اين حرفها مربوط به گذشته است. از حال صحبت كنيد. امروز چون برنامه راه‏پيمايى مبهم بود، ما اينجا جمع شديم و جلسه تشكيل داديم و چون معلوم شد كه روحانيت در جريان كار نبوده راه‏پيمايى را لغو كرديم.» گفت: «اين كار شما ارزنده است.» گفتم: «پس اين كار در عوض آن.» و خداحافظى كردم. جالب است بگويم كه بعد از آن در هيچ كجاى تبريز يا تهران سخنى از آن منبر به ميان نيامد.

رئيس ساواك تبريز

سرتيپ مهرداد پيش از رياست ساواك، رئيس شهربانى آذربايجان بود و چون بومى آن شهر و فرزند يكى از بازاريهاى بنام تبريز ـ آقاى كمپانى ـ بود، رفتار چندان بدى نداشت، ولى در رياست ساواك تغيير رويه داد.

مثلاً در زمان رياست شهربانى او، يك راننده شركت واحد كه به آقاى حاج سيداكرم قرشى (يكى از آقايان علماى بنام تبريز) توهين كرده بود، به شدت مجازات و مجبور شد با عجز و لابه از آن آقا عذرخواهى كند و رضايت بگيرد.

پيشامدى كه براى خود من اتفاق افتاد، از اين قرار بود كه من در 1333 ش از طلاب مدرسه خواجه على‏اصغر تبريز بودم كه زيرنظر آيت‏اللّه حاج سيدعبدالحجة ايروانى اداره مى‏شد. يك روز غروب، در چهارراه فردوسى و تربيت، يك پاسبان شهربانى را ديدم كه به حالت مست، در مقابل داروخانه بهروزيه، بد و بيراه مى‏گويد و مردم به جهت لباس وى جرئت اعتراض نمى‏كنند. من تحمل نكردم، جلو رفتم و گفتم: «خفه شو! از اين فضوليها دست بردار!» وى در همان حال مستى به طرفم هجوم آورد و من پيش‏دستى كرده و با چند ضربه او را در جوى كنار خيابان انداختم و پاگونش را هم پاره كردم. فرياد او بلند شد كه مردم بگيريدش! اين طلبه به شاه و درجه من توهين كرد و…، ولى مردم عصبانى به جاى كمك به او، مرا تشويق كردند و بالاخره مرا به داروخانه دكتر محمدعلى بهروزيه، كه خود از مخالفان و ناراضيها بود، بردند. معلوم شد آن پاسبان هم با كمك يكى از اقوام خود كه در آن حدود بوده فرار كرده است. با تلفن كلانترى هفت را در جريان گذاشتيم. چند نفر مأمور به آن داروخانه فرستاده شدند و من گفتم: «بايد اين پدرسوخته را پيدا كنيد تا ببينيم چرا در لباس پليس به مقدسات توهين مى‏كند.» گفتند: «حتما طبق دستور رئيس كلانترى ترتيب كار را خواهيم داد.»

فرداى آن روز به اتاق رئيس شهربانى، سرتيپ مهرداد، رفتم. وى در جريان ماوقع بود. با ديدن من گفت: «هان! چه دسته گلى به آب داديد؟» گفتم: «گُلى نبود و گِل بود. پاسبان شما بايد در ملأعام به مقدسات مذهب توهين كند و شما ساكت باشيد؟! مگر شما فرزند آقاى كمپانى نيستيد؟» پاسخ داد: «دستور دادم او را گرفتند و آوردند و آن‏قدر زده‏اند كه اكنون در گوشه‏اى افتاده است. حالا چه مى‏گويى؟» گفتم: «من او را به دليل كدورت شخصى تنبيه نكردم؛ فقط وظيفه‏ام را براى دفاع از حريم مقدسات انجام دادم.» گفت: «آفرين! خوب كردى آن‏قدر او را در زندان نگه مى‏دارم تا بپوسد.»

وقايع بعد از 15 خرداد و دستگيرى علماى تبريز

وقتى خبر دستگيرى حضرت امام، رضوان‏اللّه عليه، و اتفاقات 15 خرداد به تبريز رسيد، همه‏جا تعطيل شد و سخن‏رانيها و منبرهاى تند مجددا شروع شد. اوضاع به گونه‏اى بود كه مردم آقاى بكايى، آقاى وحدت و بنده را هر شب به يك خانه مى‏بردند و نمى‏گذاشتند در خانه خودمان يا جاى مشخصى بمانيم تا دست مأموران به ما نرسد.

دو شب در منزل حاج محمد آجيل‏فروش، در محله ششگلان كه خانواده‏اى باايمان و انقلابى بودند، مانديم و شبهاى بعد را در خانه‏هاى ديگر؛ تا آنكه يك شب به منزل حجت‏الاسلام آقاى حاج ميرزا على لمسه‏چى، پسرعموى مادرخانم بنده، در محله ششگلان كوچه خازن لشكر رفتيم. نيمه‏هاى شب آقاى وحدت قصد سرزدن به خانه خود در محله شتربان را كردند. هرچه خواستيم مانع شويم، مؤثر نشد و ايشان رفتند؛ غافل از آنكه خانه‏هاى ما زيرنظر گرفته شده بود. در نتيجه ايشان دستگير و به ساواك تبريز منتقل شد. در آنجا با اصرار آدرس ما را از او گرفتند و اول صبح به سراغ ما آمدند. وقتى صاحب‏خانه با مأموران روبه‏رو شد، شگفت‏زده از ما پرسيد: «با آن مقدّمات و احتياطها كه موقع آمدن كرديد، مأموران از كجا محلّ اختفاى شما را دريافتند؟» بعدا معلوم شد، آدرس را از آقاى وحدت گرفته بودند. البتّه آن روزها قرار ما بر اين بود كه اگر براى كسى گرفتارى پيش آمد، هر هشت نفر هم‏پيمان با هم باشيم. اين هشت نفر آقايان: ناصرزاده، انزابى، اسنقى، دو نفر از آقايان ديگر به نام بنابى و ما سه نفر بوديم. امّا در روزهاى بعد تنها ما سه نفر با هم مانده بوديم.

از آقاى لمسه‏چى خداحافظى كرديم، به همراه مأموران از خانه خارج شديم. كسانى كه براى دستگيرى ما فرستاده شده بودند، شاهكمان و چند مأمور ديگر از ساواك بودند. در آغاز به ما گفتند: «در استاندارى جلسه‏اى براى آرامش در شهر تشكيل شده است. آقاى استاندار و تيمسار درخواست كردند كه شما هم در آن جلسه شركت كنيد.» امّا در واقع از ساواك سردرآورديم.

هنوز آفتاب طلوع نكرده بود كه وارد اداره ساواك شديم. آقاى وحدت با خوشحالى از ما استقبال كرد.

در آغاز وقت ادارى، بازجويى مختصرى از ما به عمل آمد، لباسهاى ما را گرفتند و ما را در سلولهاى سيمانى تنگ و تاريك زندانى كردند.

نزديك ظهر ما را به اتاق ديگر منتقل كردند و پس از نصب پلاك برنجى شماره‏دار روى سينه كه مخصوص مجرمان است، عكس ما را گرفتند و دوباره به همان سلولها بازگرداندند.

عصر به اتاق مهرداد، در طبقه دوم ساواك، احضار شديم. مهرداد ابتدا از رضاخان تعريف و تمجيد كرد و بعد ما را تهديد كرد و از حضرت امام با تعبيرهايى بى‏ادبانه ياد كرد. ما هم در پاسخ از ايشان دفاع كرديم و گفتيم كه معظم‏له مرجع مطاعى هستند و….

مهرداد در بين سخنان خود گفت كه ما را به تهران خواهد فرستاد. به همين دليل يكى از دوستان به وى گفت: «حالا كه ما رفتنى هستيم، دستور بدهيد لباسهاى ما را بدهند، اين وضع هم براى شما و هم براى ما بد است.» من گفتم: «اگر پيراهن و شلوارم را هم بگيرند و لخت، پشت يك جيپ بسته و در خيابانهاى شهر بچرخانند، از اين جماعت چيزى نخواهم خواست، شما هم بهتر است چيزى نخواهيد!» با شنيدن اين كلمات، مهرداد فحش ركيكى به من داد و من فقط يااللّه گفتم و بس.

پس از آن، سرتيپ مهرداد زنگ زد و معاون او كه ظاهرا سرهنگى به نام پرويز بود، وارد شد و با اشاره وى ما را به طبقه پايين هدايت كرد. يك ماشين ارتشى چادرپوش در حياط آماده بود. ما را در قسمت عقب ماشين جا دادند و دو نفر استوار و گروهبان مسلح سوار شدند و كنار ما نشستند، يك مأمور ساواك هم با پرونده‏هاى ما كنار راننده نشست. جالب است بگويم كه سرهنگ پرويز با حالت گريه به ما گفت: «من صاحب‏اختيار نيستم و شرمنده‏ام كه شما را گرسنه و تشنه راه انداختم!»

وقت غروب بود كه ماشين به راه افتاد. اولين توقف را بعد از قره‏چمن، نرسيده به بستان‏آباد و در محلى به نام رستم‏آباد داشتيم. مأموران ماشين را در طويله يك قهوه‏خانه جادادند و خودشان شام خوردند. نان و پنيرى هم براى ما آوردند؛ ولى من به جهت ناراحتى نتوانستم چيزى بخورم و فقط با عجله نماز مغرب و عشاء را به جا آوردم و پس از آن حركت كرديم.

فردا ظهر، به تهران رسيديم و به يكى از خانه‏هاى مخفى ساواك در نزديكى پادگان عشرت‏آباد (ولى‏عصر فعلى) منتقل شديم. اشياء كشف‏شده ـ به قول مأمور ساواك ـ كه تسبيح و مهر و خودكار و تقويم بغلى و دستمال جيبى بود، تحويل داده شد. چند ساعت اول را در يك اتاق تاريك مانديم و پس از آن، از درى كه به ضلع شمال شرقى پادگان عشرت‏آباد باز مى‏شد، به پادگان منتقل شديم. هشت يا نه روز اول را در سلولهاى انفرادى زندانى بوديم. زندانيان ديگر هم وضعيّت ما را داشتند. روز سوم يا چهارم بود كه از سلول هم‏جوار، صداى آقاى شيخ صادق خلخالى را شنيدم كه مى‏گفت: «نمى‏خورم، اگر بخورم بايد دستشويى بروم كه شما نمى‏بريد.» البته اين مشكل همه بود.

بعد از انتقال به زندان عمومى، متوجّه شديم كه بعضى از رفقا اعتصاب غذا كرده بودند. بازجوييها در همان سلول انفرادى انجام شد. يك مأمور بلندقد كه برخورد مؤدبانه‏اى داشت، براى بازجويى ما آمد و با طول و تفصيل وظيفه‏اش را انجام داد. ضمن طرح سؤالهاى گوناگون، راجع به مرجعيت هم پرسيد: «شما چه كسى و يا كسانى را مرجع تقليد مى‏دانيد؟» من پاسخ دادم: «بنده نه نفر از مراجع قم و نجف و مشهد و تهران را از مراجع تقليد مى‏دانم.» او اصرار داشت كه اسم امام را در اين بين ننويسم و من پاسخ دادم كه نمى‏توانم حق كسى را ضايع كنم و همه اين آقايان جزء مراجع تقليد شيعيان هستند و مقلد دارند.

روزى كه ما را از سلولهاى انفرادى به بند عمومى منتقل كردند، شانزده نفر بوديم؛ ازجمله آيت‏اللّه‏العظمى آقاى بهاءالدين محلاتى، آيت‏اللّه آقاى دستغيب، آيت‏اللّه آقاى شيخ مجدالدين محلاتى، آقاى آيت‏اللّه‏زاده ـ اخوى آقاى محلاتى بزرگ ـ دستغيب ـ فرزند شهيد دستغيب ـ آقاى مصباحى ـ خطيب توانايى كه از شيراز آمده بودند ـ آقاى خلخالى از قم، آقاى الياسى از آبادان، آقاى حسينى همدانى از ملاير و ما 3 نفر از تبريز بوديم.

جمع بسيار خوبى بود. دو بزرگوار، آقاى محلاتى و آقاى دستغيب، همه را زير پر و بال خود گرفته با آن عوالم عرفانى و مباحث علمى و نماز جماعت فضاى باصفايى به‏وجود آورده بودند.

آقاى خلخالى هم خبر مهاجرت مراجع قم و مشهد و علماى بلاد را به تهران دادند و گفتند قرار است يك اعلاميه دوازده ماده‏اى در پيشتيبانى از حضرت امام صادر شود كه البته اين خبر از جهتى اميد استخلاص ما را هم داشت.

آقاى خلخالى شوخيهايى مى‏كردند و مى‏گفتند: «مارشال عبّود از مصر پول آورده و اين قيام را برپا كرده است. آن پولها كجا رفت؟»

يكى از زندانبانهاى ما استوارى از اهالى زنجان بود.  گاهى با هم احوالپرسى مى‏كرديم، او مى‏گفت: «سيّد در همين سالن نزديك شماست. اغلب قدم مى‏زند و خواب و راحتى ندارد.» مقصود او از سيّد حضرت امام بود.

حدود ده روز بعد، جمع ما را متفرق كردند. نخست شيرازيها را پاسى از شب گذشته بود كه بردند و نيمه شب بقيه را با اسكورت چند كاميون و سرباز به زندان موقت شهربانى كه بعدها به كميته معروف شده بود، منتقل كردند.

زندان جديد ما يك اتاق و حياط كوچك داشت كه پس از عبور از يك دالان باريك، به آن مى‏رسيدند. در اين محوطه كه مساحت آن شصت مترمربع بود، پنجاه و چهار نفر را جا داده بودند. شبها، مثل خيار چيده شده، در كنار هم مى‏خوابيديم.

حضرات بزرگان كه ما در خدمتشان بوديم، استاد سخن آقاى فلسفى، آيت‏اللّه مكارم شيرازى، آيت‏اللّه امام زنجانى، آيت‏اللّه مطهرى، استاد هاشمى‏نژاد، آيت‏اللّه حاج سيدمصطفى طباطبايى قمى، آيت‏اللّه جلالى تهرانى، استاد اعتمادالواعظين و آقايان شيخ حسين غفارى، صدر، انصارى و شيخ‏الحق مشكينى… بودند.

جمع جالبى بود، زيرا اگر كسى مى‏خواست انجمنى از آن بزرگان را براى مدتى، آن هم بطور شبانه‏روزى، در كنار هم جمع كند، نمى‏توانست اين چنين انجمن كم‏نظيرى را به‏وجود آورد. «خميرمايه دكان شيشه‏گر سنگ است، عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.»

بحثهاى علمى هر روز صبح و عصر مطرح مى‏شد. اغلب افراد به نوبت بحث مى‏كردند. البته در انتخاب مباحث بين دو استاد بزرگوار اختلاف‏نظر به‏وجود آمد و درنهايت آقاى فلسفى، با صلاحديد اكثر حاضران، عنوان بحث را شرح دعاى صحيفه سجاديه قرار داد.

يك روز مأموران زندان اعلام كردند كه دو ـ سه نفر از آقايان براى ملاقات بيايند. آقاى فلسفى با چند نفر ديگر رفتند. معلوم شد پيشكار آقاى شريعتمدارى (شيخ غلامرضا زنجانى) از طرف ايشان، و آيت‏اللّه آقاى شيخ محمدتقى آملى طاب‏ثراه براى احوالپرسى زندانيان آمده‏اند. در آن ملاقات، آقاى فلسفى از وضع بد زندان و گرما و تنگى جا و نبود امكانات انتقاد كرده گفته بودند: «آقايان! كارى كنيد كه اگر خودتان هم گرفتار شديد، ناراحت نباشيد.»

آزاد شدن روحانيان زندانى

چند روز بعد از اربعين، آزادى زندانيان شروع شد. ما سه نفر را كه از تبريز بوديم، بعدازظهر 27 يا 28 صفرالمظفر، با اين شرط كه از حوزه قضايى تهران خارج نشويم و به منبر هم نرويم، آزاد كردند. نخست از مركز مخابرات ميدان امام به خانواده‏هايمان خبر آزادى را داديم و سپس به شهررى، باغ ملك، خانه آيت‏اللّه لاله‏زارى رفتيم. اين بزرگوار خانه خود را براى پذيرايى از علماى شهرستانها كه به دعوت مراجع به تهران آمده بودند، اختصاص داده بود. غروب به خانه آقاى لاله‏زارى رسيديم و با آقايان علما، مخصوصا علماى آذربايجان كه در آنجا بودند، ديدار كرديم.

فرداى آن روز، به زيارت مراجع سه‏گانه كه به همراه هم براى آزادى زندانيان، مخصوصا حضرت امام، در تهران فعاليت مى‏كردند، يعنى آيات عظام شريعتمدارى، ميلانى، مرعشى نجفى هم رفتيم.

اوايل ربيع‏الاول همه زندانيان به جز حضرت امام و آيت‏اللّه حسن قمى را آزاد كردند.

در آن زمان، من تصميم گرفتم كه به تبريز برگردم؛ ولى آيت‏اللّه خسروشاهى بزرگ مخالفت كردند و فرمودند: «بمانيد! براى شما در منطقه شمالى تهران، دركه يا اوين، منزلى تهيه مى‏كنيم.» امّا من قبول نكردم و حتى از شركت در مهمانى مراجع كه قرار بود در تهران در خدمتشان باشيم، عذرخواهى كردم و با هواپيما عازم تبريز شدم. زيرا معتقد بودم حتى وقتى كه در چنگال رژيم نباشم، بايد مخالفت خود را نشان بدهم.

متفرق شدن جمع علماى مهاجر به وسيله رژيم

يك روز بعد از آنكه من تهران را ترك كردم، همه علماى مهاجر را گرفتند و به شهرهاى خود فرستادند. حضرات آيات مجتهدى، خسروشاهى، هاشمى حكم‏آبادى، دروازه‏اى، گوگانى، نويسنده دانشمند آقاى سيدهادى خسروشاهى، خطيب شهير آقاى ناصرزاده و واعظ مبارز آقاى انزابى را هم با ماشينهاى ساواك تا دروازه شهر تبريز آوردند و رها كردند.

دستگيرى دستجمعى علماى تبريز

دهه دوم ماه رجب 1342 ش بود كه هنگام طلوع فجر، زنگ در خانه ما به صدا درآمد. تازه براى نماز صبح بيدار شده بودم. با نگرانى در را باز كردم و با مجيد سياه، مأمور ساواك، روبه‏رو شدم. او گفت: «برويم.» گفتم: «اول بايد نماز بخوانم و بعد.» با يك نفر همراه وارد دالان منزل شد و منتظر ايستاد. پس از اداى فريضه، به سوى ساواك راه افتاديم.

در ساواك به اتاق هم‏كفى كه در كنار پله‏هاى طبقه بالا و پشت اتاق بازجويى قرار داشت به فاصله چند دقيقه آقاى وحدت و بعد آقاى شيخ عبدالرّحمن واثقى بخشايشى، آقاى شيخ عبدالحميد باقرى بنايى و آقاى محمد جليلى اسنقى را آوردند.

اول ساعت ادارى، سرتيپ مهرداد با آن قيافه رضاخانى معروفش وارد اتاق ما شد و از بنده و آقاى وحدت پرسيد: «يكى از سه تفنگدار نيست، كجاست؟» ـ منظور او  آقاى بكايى بود كه قبلاً با هم بوديم ـ جواب داديم: «ما اطلاع نداريم.»

گفت: «من مى‏دانم او در اردبيل بوده، با قاطر به تهران فرار كرده است. امّا بدانيد كه او را هم خدمت شما خواهم آورد!» البته ناگفته نماند كه نتوانست ايشان را بياورد؛ چون وقتى آقاى بكايى از گرفتارى علماى تبريز باخبر شد و احتمال دستگيرى خود را در اردبيل داد، به همراه آيت‏اللّه سيدعبدالكريم موسوى اردبيلى شبانه، در آن سرماى زمستان و برف و بوران خود را به تهران رساند و از چنگال دژخيمان نجات يافت.

به فاصله يكى ـ دو روز آقاى سيدجواد هشترودى را هم به ساواك آوردند. شش نفر در يك اتاق تاريك و نم‏ناك! و هر نفر با دو پتوى سربازى! روزها را مى‏گذرانديم.

البته براى بنده و آقاى وحدت كه سابقه گرفتاريهاى قبلى را داشتيم، بودن در جمع دوستان تبريز خوشحال‏كننده بود.

آقاى سيدجواد هشترودى را بعد از چند روز آزاد كردند، ولى شايد يك هفته بيشتر نگذشته بود كه ايشان را دوباره آوردند. او از گرفتارى خود خوشحال بود، زيرا مى‏گفت: «جوّ بيرون خيلى ناراحت‏كننده است.»

در طول هفتادوچند روزى كه در زندان ساواك بوديم، تنها دوبار ما را به حمام بردند، و از اصلاح و سلمانى هم خبرى نبود و هميشه چند نفر مأمور مواظب ما بودند. غذاى ما را از غذاخوريهاى شهر مى‏آوردند و غذاى زندان را نمى‏خورديم  و براى سيگاريها هم سيگار مى‏دادند كه اى كاش نمى‏دادند.

زمستان 1342 ش بسيار سخت و در چهارده سال گذشته بى‏سابقه بود. گاهى نفت به بخاريهاى سازمان امنيت هم نمى‏رسيد، لوله‏هاى آب تركيده بود؛ آب نبود. ما بيشتر نگران خانواده‏هاى بى‏سرپرست خود بوديم.

يك روز آقاى حاج‏عليلو، معاون ساواك، به جهت همشهرى‏بودن مخفيانه به من خبر داد: «براى شما پسرى متولد شده و نامش را محمدباقر گذاشته‏اند.» گفتم: «اگر خبر درست باشد، بايد اسم او را على بگذارند» ـ اين نام از قبل معين شده بود.

پس از آزادى، معلوم شد كه خبر درست بوده است و همان پسر جوانمرگم  ـ على ـ را آقايان علما ازجمله آيت‏اللّه حاج شيخ عبدالحميد شربيانى وليدالثوره، فرزند انقلاب، لقب داده بودند.

اتاق مجاور ما محل بازجويى بود. صداى كتك و تهديد و فحش مدام در اتاق ما مى‏پيچيد. كتك خوردن ابوالفضل اصلانزاده، حقّى عكاس و حسين نفتچى را هنوز هم فراموش نمى‏كنم.

سربازجو شخصى به نام جعفر رستگار بود. او پسر مشهدى اسماعيل، نانواى محلّه ليل‏آباد، و تقريبا همسايه ما بود و شايد به ملاحظه حق همسايگى با من رفتار مؤدبانه‏اى داشت، ولى اصولاً آدم تند و سخت‏گيرى بود. شنيده‏ام بعد از انقلاب اعدام شد.

آزادى علماى زندانى

شب 28 ماه مبارك رمضان به ما گفتند: «لباسهايتان را بپوشيد.» وقتى آماده شديم، ما را به طبقه همكف، اتاق آقاى تراب‏خان حاج‏عليلو، معاون ساواك، هدايت كردند. در آنجا با شيخ غلامرضا زنجانى، پيشكار آقاى شريعتمدارى، و سرتيپ مهرداد روبه‏رو شدم. پس از سلام و احوالپرسى، رئيس ساواك گفت: «به خاطر اقدامات آيت‏اللّه شريعتمدارى كه نماينده ايشان را ملاحظه مى‏كنيد، امشب آزاد مى‏شويد، اما اين پرونده‏هاى قطور شماست.» يكى از رفقا گفت: «تيمسار! خيلى قطور شده است.» وى جواب داد: «اگر مراعات كنيد، مثل يخ آب خواهد شد.»

اوايل شب بود كه به خانه رسيدم. هنوز يك ساعت نگذشته بود كه خبر دادند يكى از دوستانم كه بازرگان نيكنامى به نام آقاى حاج حيدر خسروشاهى بود، مرحوم شده و مجلس ختم او در مسجد ميدان مقصوديّه منعقد است. بلافاصله با همان وضع و قيافه، يعنى موهاى پريشان و اصلاح‏نشده، در آن مجلس شركت كردم. آن وضع سر و صورت و ورود ناگهانى‏ام يك‏بار ديگر معركه‏اى از ابراز احساسات مردم را در پى آورد.

ملاقات روحانيان تبريز با حضرت امام در قم

در فاصله زندانى‏شدن اول و دوم و پس از آزادى و مراجعت حضرت امام به قم، بنده به همراه آقايان سيداحمد خسروشاهى، سيدمهدى دروازه‏اى و سيدهادى خسروشاهى، براى ملاقات و عرض خيرمقدم به حضور امام رسيدم. به خاطر دارم هنگام شرفيابى عرض كردم: «آقا، اطلاع داريد كه عدّه‏اى از علما در اثر اين گرفتاريها، با مشكلات زيادى مواجه شده‏اند. مثلاً آقاى فلسفى، با آن اوضاع خوبى كه دارند، در زحمت افتاده‏اند يا آقاى شيخ عباسعلى اسلامى و آقاى مهرى، كه در اصفهان تشريف دارند، ماشين سوارى خودشان را فروخته‏اند، حالا نظر مباركتان براى اين آقايان و ديگران چيست؟»

حضرت امام فرمودند: «اكنون كه پولى در اختيار ندارم.» و با لبخند ادامه دادند: «بايد زندگى آقايان تأمين گردد.»

در هنگام خداحافظى، حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى شيخ حسن صانعى، كه هميشه ملازم حضرتشان بودند، رو به من كردند و گفتند كه آقا مى‏خواهند از شما بازديد كنند. قرار شد فرداى آن روز، در بيرون با ايشان ملاقات كنم. عصر فردا، امام تشريف‏فرما شدند و از اين ديدار عكسهايى گرفته شد كه در آنها آقايان حاج سيداحمد خسروشاهى، حاج سيدبيوك آقا سيداهرى، حاج شيخ حسن صانعى و حقير، در محضر حضرت امام مشهود است. آن عكسها بعد از انقلاب در روزنامه‏ها بويژه در فصل‏نامه تاريخ و فرهنگ معاصر انتشار يافته است.

عاقبت سرتيپ مهرداد و ساواك تبريز

به مصداق كلام معصوم، عليه‏السلام، «مَن اَعانَ ظالما سَلَّطَهُ‏اللهُ عليه» سرتيپ مهرداد مبغوض واقع شد، از ساواك رفت و از پتروشيمى شيراز سردرآورد. كمى بعد هم به دست جوان پيراهن قرمزى به قتل رسيد. همان زمان روزنامه فكاهى توفيق در مورد وى نوشت: «يكى از سرداران ايران در خليج عقبه كشته شد.»

مجلس ترحيم انجمن اسلامى دانشجويان دانشگاه تبريز و برخورد ساواك

پس از مرگ مرموز جهان‏پهلوان تختى، دانشجويان دانشگاه تبريز در مسجد قزلّى حاج ميرزا يوسف آقا، مجلسى براى ترحيم و بزرگداشت او گرفته بودند. دبير انجمن اسلامى دانشجويان، شخصى به نام دكتر عطّارى، كه سالهاى آخر تحصيل را مى‏گذراند، مرا براى منبر دعوت كرد. آن روزها مجلّه‏اى به نام آرش منتشر مى‏شد. اين مجلّه تازه‏ترين شماره‏اش را به تختى اختصاص داده بود و در آن جلال آل‏احمد و ديگران مطالبى جالب درباره وى نوشته بودند. من آن مجلّه را خوانده بودم و با آمادگى كامل براى استفاده از فرصتى كه براى حمله به دولت پيش آمده بود، وعده منبر دادم؛ ولى شياطين باخبر شدند و مرا به شهربانى احضار كردند. رئيس اطّلاعات كه يك سرگرد شمالى بود، گفت: «شما نبايد آنجا به منبر برويد. يا همين‏جا بمانيد تا وقت مجلس بگذرد يا به منزل برويد و خودتان را محبوس كنيد و تلفن را از پريز بكشيد تا با احدى تماس نگيريد.» من دومى را انتخاب كردم.

مزاحمتهاى ساواك

بارها به مناسبتهاى مختلف به شهربانى و ساواك احضار شدم. در اين ملاقاتها از امنيت كشور، اوضاع سياسى جهان، اغتشاش و كودتا در كشورهاى ديگر صحبت مى‏شد و پس از آن تهديد و ارعاب و وعده و… بود و تقريبا اين برخوردها هميشه مثل هم بود، مانند يك فيلم تكرارى. پذيرفتن اين دعوتها اجتناب‏ناپذير بود.

نمونه‏اى براى سنجش ميزان آزادى در حكومت شاهنشاهى

در 1344 ش و در آستانه تاجگذارى محمدرضا، يكى از سينماداران به نام حشمت‏پور از دنيا رفت. من براى مجلس ختم وى كه در مسجد شهيدى برپا شده بود، دعوت شدم. در آن منبر از سينما و سينماچى انتقاد و مطلبى از روزنامه بازگو كردم، با اين مضمون كه ببينيد اوقاف ايران چند نفر را براى مطالعه اوقاف مسيحيت در اروپاى شرقى فرستاده است و….

فرداى آن روز، مأمورى به نام رنجبر به دنبال من آمد و با استناد به گزارش مأمورى به نام آذرى مرا بازداشت كرد و تحت‏الحفظ به ساواك برد. رئيس جديد ساواك سرهنگى به نام سليمى بود كه مى‏گفتند پسر يك استوار و خيلى لات و هتاك است.

قبل از آن هم خود او مرا احضار كرده و با ملايمت رفتار كرده بود، ولى آن روز خيلى تند برخورد كرد. پس از يك بازجويى مختصر، مرا تحت‏الحفظ به لشكر دو فرستاد. در آنجا هم بعد از بازجويى و صدور قرار بازداشت، در اتاق دژبان زندانى شدم. چند روز بعد باجناقم، فرزند آيت‏اللّه حاج سيدعبدالحجة ايروانى، با فعاليتهايى از طريق امام‏جمعه و سناتور بهادرى محل زندان مرا پيدا كردند، امّا نتوانستند براى برادر هم‏رزمم آقاى وحدت، يك ساعت اجازه ملاقات بگيرند.

به مناسبت فشارى كه از بيرون وارد مى‏شد، به فاصله چند روز مرا تحويل بازپرس يكى از شعبه‏هاى دادرسى ارتش، مستقر در لشكر دو تبريز، دادند و او قرار ضمان صادر كرد. متأسفانه كسى از اقوام من ضامن نشد، امّا يكى از همسايه‏ها كه معلم متدينى به‏نام آقاى كلاهى بود، سند خانه شخصى خود را وجه ضمان داد و مرا آزاد كرد.

بعد از چند روز، اخطار دادگاه بدوى نظامى آمد و من شخصى به نام آقاى حسين ميرزالو، سرگرد بازنشسته ارتش، را وكيل‏مدافع خود معرفى كردم. اين بزرگوار دفاع جانانه‏اى از من كرد. دفاع آخر را هم خودم انجام دادم. ولى با همه توصيه‏هايى‏كه آيت‏اللّه ايروانى بزرگ كرده بود، رئيس دادگاه، سرهنگ اشكان، كه خود او هم فرزند يك روحانى بزرگ به نام نوجردهى بود، با تكيه بر اين سخن كه شما را براى ياد خير از مرده دعوت كرده‏اند نه براى انتقاد از او و دولت، مرا به دو ماه زندان محكوم كرد. البته هم من و هم دادستان تقاضاى تجديدنظر كرديم.

چندى بعد، لشكر دو تبريز به زنجان منتقل شد و از آنجا اخطاريه‏اى برايم آمد كه با وكيل خود در دادگاه تجديدنظر حاضر شويد. به همراه وكيل سابقم ـ جناب سرگرد ميرزالو ـ با اتومبيل فولكسى كه داشتم، به زنجان رفتم. در آنجا وكيل‏مدافع چنان دفاعى از من كرد كه ارادت زيادى به او پيدا كردم و وقتى به تبريز برگشتيم، به رفقاى منبرى گفتم: «اگر مى‏توانستم يك اتومبيل صفر كيلومتر به او پيش‏كش مى‏كردم.»

دادگاه بعدى به علت غيبت دادستان تشكيل نشد. در 1348 ش، به تهران مهاجرت كردم و آدرس جديد را به دادگاه اطلاع دادم. وقتى محاكمه نزديك شد، عازم حج بودم؛ لذا با تلگراف درخواست تجديد وقت كردم.

بالاخره اين ماجرا تا 1352 ش طول كشيد. در اين سال به وكيل‏مدافع كه در تبريز ساكن بود، اطلاع دادم و هم‏زمان از تهران و تبريز به زنجان آمديم. جلسه دادگاه تشكيل شد. دادستان يك سرگرد خوش‏اخلاق و خنده‏رو بود و ادعانامه را بسيار سطحى و فرماليته طرح كرد. در مقابل، وكيل‏مدافع نيز دفاع جانانه‏اى انجام داد. آخرين دفاع را هم خودم كردم. در نتيجه رئيس دادگاه، سرهنگ يزدانى، حكم تبرئه را صادر كرد.

از 1348 ش هم كه در تهران ساكن شدم، بارها به خانه امن ساواك واقع در خيابان ميكده سابق [دهكده كنونى]، كوچه افشار، احضار و تحت بازجويى قرار گرفتم.

شايعه فرستادن پول توسط عبدالناصر

يكى از خاطرات فراموش‏نشدنى‏ام در مرداد 1342، در زندان موقّت شهربانى، از اين قرار است: يك روز حجت‏الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ حسين خندق‏آبادى ـ كه بعدا در حين انجام وظيفه بالاى منبر سكته كرد ـ ملاقاتى داشت. نگهبانى آمد و ايشان را برد. هنگامى‏كه آن مرحوم برگشت، نزد من آمد و گفت: «آقاى اهرى! اين ملاقات‏كننده خبر خوشى نيز براى شما داشت.» پرسيدم: «چه بود؟» فرمود: «آن قرض و بدهى خانه شما را اقوام و دوستانت پرداخته‏اند.» خوشحال شدم و تعجب كردم از اين كه ايشان چگونه باخبر شده‏اند.

اواخر 1341 ش، يك خانه كوچك شصت‏وچند مترى با سه اتاق، به قيمت پانزده هزار تومان خريده بودم. ده هزار تومان را پرداختم، براى پنج هزار تومانِ باقىِ معامله نزد فروشنده به اصطلاح بيع به شرط بود، به اين اميد كه ماه محرم و صفر مى‏رسد و از عوايد منبر، قرض ادا مى‏شود. ولى گرفتارى پيش آمد و مهلت، نزديك به اتمام بود.

پس از استخلاص، آقاى حسين حسين‏خواه ـ پدر جناب آقاى حسن حسين‏خواه ـ مرد خير و آگاه و صاحب كتاب‏فروشى مكتب اسلام در خيابان تربيت تبريز، برايم چنين بازگو كرد:

«وقتى شما را گرفتند و بردند، شنيديم مى‏گويند كه رسيدن پول از جانب عبدالناصر و تقسيم آن بين علما و منبريها حقيقت داشته و اهرى از همان پول، خانه‏اى به قيمت 150 هزار تومان خريده است؛ به همين دليل اين‏قدر سينه چاك مى‏كرده است. اين موضوع را يك نفر در حضور دو بازنشسته ژاندارمرى نقل كرد و باعث شگفتى من و آن دو شد. لذا تصميم گرفتيم برويم و تحقيق كنيم، وقتى پرسيديم معلوم شد خانه مورد شايعه پانزده هزار تومان قيمت داشته و قبل از 1342 ش از آقاى محقق، سردفتر اسناد رسمى، خريدارى شده است و اكنون در نزد فروشنده براى پنج هزار تومان بيع به شرط مانده و از طرف ديگر، ساواك فروشنده را تحت فشار قرار داده است كه موقع سپرى شدن مهلت، به اصطلاح به تمليك داده و تملك نمايد. ولى فروشنده مخفيانه به دوستان و اقوام شما خبر داده است و آنها دست به كار شده و آن پنج هزار تومان را پرداخت كرده‏اند و الحمدلله كار به خير گذشته است.»

با آشكار شدن حقيقت، به همراه همان دو نفر افسر بازنشسته ژاندارمرى به مغازه شخصى كه شايعه‏پراكنى كرده بود، در محله چرنداب، مقابل مسجد خونى آمديم. خوشبختانه او را پيدا كرديم و گريبانش را گرفتيم. آن بيچاره پس از خوردن چند چك و لگد، دست به جيب برد و كارت سازمانى‏اش را درآورد؛ معلوم شد مأمور است. از اطراف ريختند و قضيه را خاتمه دادند.

كنترل كاروانهاى حج به‏وسيله ساواك

از 1351 ش به بعد، دو سال به عنوان روحانى كاروان با آقاى حاج احمد شربت‏اوغلى به حج رفتم. هفت يا هشت بار هم با آقاى حاج اصغر پناهى به حج عمره مشرف شدم. هر دو مدير كاروان و خودم متوجه بوديم كه چند نفر مواظب ما هستند، حتى يك سال چهار مأمور با ما بودند. مديران اين كاروانها هيچ‏گاه از من نخواستند كه در مجلسِ دعايى كه برقرار مى‏شد، شركت كنم يا خداى ناكرده دعا كنم!

خاطره‏اى از شهرستان اردبيل در ماه رمضان 1354 ش

در 1354 ش، به دعوت اهالى شهرستان اردبيل و با اصرار آيت‏اللّه موسوى اردبيلى ماه رمضان را به آن شهرستان رفتم و در مسجد بزرگ شهر، به نماز جماعت و منبر مشغول شدم.

اواسط ماه مبارك، نزديك شبهاى احيا، هنگام عصر وارد مسجد شدم. مسئول مسجد، شيخ احمد ـ يكى از شهداى جنگ تحميلى ـ آمد و گفت: «رئيس ساواك دستور داده است كه منبر نرويد.» با شنيدن اين جمله، زودتر از هر روز ديگر بر عرشه منبر قرار گرفتم و ضمن سخن‏رانى براى مردم گفتم كه چنين پيغامى براى من فرستاده‏اند، امّا بدانيد تا زمانى كه مرا از منبر پايين نكشند منبر را ادامه خواهم داد!

مطالب مشابه :


کلمات کلیدی

# سلام كمك مي خواهم در مورد مارشال me براي ماشين از برای ضبط صدای استاد 695. قيمت اینا




مبدل برق اتومبيل به 220 ولت شهری از جا فندکی یا باتری سیار

فول اتوماتيك - بدون نگراني از تخليه باتري ماشين پس كيفيت و قيمت، غير قابل ضبط و باند دست




جزوه کلیات علم اقتصاد

4- كارل منگر، 5- آلفرد مارشال. به عنوان مثال شاخص قيمت نقره در ساختمان ، ماشين آلات و




در مورد کار آفرین موفق

کارآفريني است، کارآفرين را فردي ريسک پذير مي داند که کالا را با قيمت ماشين آلات و ضبط




خاطرات انقلابی از شیخ عیسی سلیم‏ پور اهری

يك ماشين ارتشى هزار تومان قيمت داشته و قبل از 1342 ش از ضبط نشده است و




برچسب :