رمان عشق به توان 6 ( قسمت 2 )

شقایق :

   دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح باهم بریم بنگاه ها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم... به قول معلم شیمیمون آما..... هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس همه شون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد! آخه نه این که ما خیلی خوشگلیم!(خب هستیم دیه).... بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره آخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم آقاهه خرد شد و و دست من و میشا رو گرفت و کشید بیرون..... چون میشا گشنه اش شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم! خیلی کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمیاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده بودیم..نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت ـ بچه ها یه دقیقه خفه! و گوشاش رو تیز کرد..داشتم فکر میکردم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدم پسر

-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟

اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي

پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟

ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده

اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟

چشمام شد اندازه نعلبکی! چی میشنیدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به میشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفای اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتیپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمیدونستم..... بی نهایت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چیه میدونید آخه من کلا از بچگیم دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!! تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فکر کنم اسمش سامیار بود بلند شد... به نفس گفتم

شقایق ـ نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده نفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم... که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند....

ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييی این میشا از بس بلند حرف میزد فکر کنم پسرا فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو درآورد و الکی شروع کرد به حرف زدن.....

نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندی پرسید

ميشا- با كي حرف ميزني؟

نفس هم با صدايه بلند – وكيل بابام

از کارش خنده ام گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود..... همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه و نفس با یه لحن باحال گفت

نفس- به چه دلیل؟! به جای اتردین سامیار جواب داد

سامیار- یه کار مهم....

روش رو برم.... اون پسر خوشتیپه هم که چشم من رو گرفته بود اومد کنارشون نشست.... ماشالا ، ماشالا خیلی جیگر بود..... ولی من و سحر(دختر داییم) به الاغ میگفتیم جیگر و به همین دلیل خنده ام گرفت و اتردین و اون پسره یا به قولی شهید گمنام(!) نگاهم کردن و از خنده ام برداشت بدی کردن یا بهتره بگم فکر کردن که دارم به قیافه خوشگلشون لبخند ژکوند میزنم.... به خاطر همین با خجالت سرم رو انداختم پایین و شال یاسی ام روی موهای کهربایی ام جابه جا کردم....       تاحالا هیچ وقت اینطوری ضایع نشده بودم.... اصلا میمردم اون لبخند مسخره رو نمیزدم؟! بیا اینم نتیجه اش حالا اون خوشتیپه(همون که چشممو گرفته!) داره بهم پوزخند میزنه.... اه اه اه مرتیکه خودشیفته اصلا غلط کردم چشمم تورو گرفت.... همینطور که با انگشتای بلند و کشیده ام بازی میکردم داشتم فکر میکردم که این آقا سامیار چی میخواد بگه.... البته حدس میزدم چی میخوادبگه ولی خب من از نتیجه اش میترسم..... تو عمراً اینطوری پنهون کاری نکرده بودم.... من؟ شقایق فروزان فر و دروغ؟! اونم به مادرش؟! عمراً.... اما چیکار میتونستم بکنم؟ این رازی بود بین ما سه تا پس اگه من میگفتم اون دوتاهم به دردسر میوفتادن اما حالا که شده دیگه کاریشم نمیشه کرد...... زیر چشمی به میشا نگاه کردم.... اونم عین من استرس داشت..... شاید همه داشتیم به این فکر میکردیم که نتیجه این کار چیه؟! دیگه حوصله ام سر رفته بود میشا و نفس هم سکوت کرده بودن به امید این که این پسرا یه چیزی بلغور کنن اما پسرا هم بد تر از ما! خودم سکوت رو شکستم

شقایق: ببخشید آقا گفتید یه کار مهم دارید میشه زودتر بگید؟!

سامیار یه دور هر سه ی مارو از نظر گذروند.... خواست لب باز کنه که غذاهارو آوردن و آتردین گفت که غذای اونارو هم بیارن رو میز ما بذارن.... سامیار تشکر کرد و شروع کرد به زر.... ببخشید سخن گفتن(!) اول از وضعیتشون گفت و بهمون گفت که اونا هم وضعیت مارو دارن.... بعد از کلی مقدمه چیدن بالاخره رفت سر اصل مطلب

سامیار: خب حالا ما از شما میخوایم که با ما ازدواج کنید.... اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا بسه دیگه توهم!) گفت:

پسره: البته صوری!

پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه..... نفس هم لبخند محوی رو صورتش بود انگار که به همون چیزی که تو فکرش بود رسیده بود.... تو همین حین اتردین لبخندی زد و گفت:

اتردین: حالا غذاهارو بخورید از دهن افتاد....

به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شکمش درنیاد.... من با این اتفاقایی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه.... ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع به خوردن کردم.... تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم گرفته بودش گفت: سامیار: میلاد اون سس رو بده به من.... یعنی نمیدونید از این که فضولیم ارضا شده بود خیلی خوشحال شدم .... اوومممم.... پس اسم آقا، میلاد بود... با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم .... نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم.... وقتی پامون رو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت:

میشا: بیا شدیم مثل رمانا خواستیم یکم متفاوت باشیما.... رو بهش گفتم:

شقایق: تو که بدتم نیومده...

میشا دور از چشم نفس چشمکی بهم زد و دوتایی ریز ریز خندیدیم.    

نفس :  

  اصلا باورم نميشد نقشم بگيره ولي مثل اينكه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار يه حالي بهشون بدم ولي خودمونيم عجب پسرايي بودن ميشا كه اصلا اينا رو ديد گشنگيش يادش رفت اون شقايقم كه نيشش شل شد نزديك بود ابرومون بره رو كردم سمتشون

من – بچه ها همين اول كاري نگيد باشه ها يه ذره ناز كنيد بعد رفتم جلويه اينه ي روشويي موهامو مرتب كردم و شال عسلي قهوه ايم رو مرتب كردم عاشق موهام بودم خودشون خدادادي رنگ شده بودن موهام تا وسطاش قهوه اي بلوطي بود بعد قهوه اي روشن وآخرم عسلي نسكافه اي رگه هاي طلايي هم داشت و تا روي باسنم ميرسيد و خيلي لخت بود با صدايه ميشا دست از سر يرسي موهام برداشتم

ميشا- حالا اگه ما ناز كرديم و اونا هم پشيمون شدن؟

نه مثل اينكه اينا زيادم بدشون نيومده بود

من- زيادم بدت نيومده ها ميشا هول شد و رو كرد به سمت شقايق

ميشا- من بد ميگم شقايق ؟

شقايقم سرشو به نشونه ي منفي تكون دادو دوباره نيششو باز كرد چشمم روشن اين مثبتمون بود كه راه افتاد

من- شقايق خجالب بكش

شقايق_ حالا خوبه خودت فيلم بازي كردي خرشون كرديااا خودت اول خجالت بكش

من- خوب بابا دو دقيقه ساكت باشيد جلوشون من خودم همه چي رو درست كردم بعد شما حرف بزنيد بعدم خرمان خرمان راه افتادم سمت در دستشويي و به سمته ميز رفتم از دور ميديدم نگاه هر سه شون رويه ما سه نفره همون جور با ناز رفتم سمت ميز ناز كردن و با عشوه حرف زدن با بزرگ ترها و كسايي كه زياد نميشناختمشون عادتم بود همه ميگفتن به خالم كه الان امريكا بود و سالي يه بار ميومد ايران رفتم پشت ميز نشستم تو دستشويي موقع اي كه بچه حرف ميزن آلارم گوشيم رو رويه ساعت 10/10 تنظيم كرده بودمو زنگشو اهنگ زنگ گوشيم گذاشته بودم ساعت مچيم رو نگا كردم9/10دفيقه تو دلم شموردم 1.2.3 حالا و گوشيم زنگ خورد همه سرا كه پايين بودنو تو فكر با صداي زنگ گوشيم كه لاواستوري بود به طرف من برگشتن خيلي اروم گوشيم رو از كيفم در اوردم و زنگشو قطع كردم گزاشتم در گوشم

من- بله

-...........

من- بله بله متوجم بليتا مون رو حاضر كرديد براي برگشت

با اين حرفم تو چشمايه هر سه تا پسر پر از اضطراب شد بي اختبار زل زدم تو چشمايه هم رنگ خودم با نگاش داشت ازم مي خواست در خواست مثبت بدم بهشون

-......

من- راستش يكي از دوستام گفته خوابگاشون براي سه نفر جا داره

-.......

من-قطعي نيست ولي فردا قراره با دوستام برم اونجا رو ببينيم اگه از اونجا خوشمون اومد كه موندگاريم اگه نه كه من به شما خبرش رو ميدم

-........

من- خدانگهدار

به شقايق نگاه كردم چشماش داشت غش غش ميخنديد ميشا هم دست كمي از اون نداشت حتما داشت تو دلشون ميگفتن عجب فيلميه اين نفس رو كردم سمت پسرا كه يكمي از اضطرا تو نگاشون كم شده بود ولي كامل از بين نرفته بود

من- خب شما شرايط خودتون رو گفتيد اگه ميشه خودتون رو معرفي كنيد

ساميار – چي بگيم؟

من- همه چي

ساميار يه نفس بلند كشيد و با اعتماد به نفس شروع كرد

ساميار- خب ساميارم 27 سالمه و غير ازخودم يه خواهر19 ساله كه مشغول تحصيله و برادر25 ساله كه امريكا زندگي ميكنه و همون جا هم تشكيل خانواده داده دارم وضعيت ماليمون هم....

اتردين پريد وسط حرفش

اتردين- وضعيت ماليشون هم توپه توپه

ساميار هم يه چشم غره بهش رفت و ادامه داد

ساميار- خب الانم براي فوق تخصص قلب و عروق قبول شدم شيراز و هيچ جوره هم نميتونم انتقالي بگيرم براي تهران و درسمم حاضر نيستم حتي يه سالم ترك كنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره يا كوچيكه يا همسايه درست حسابي نداره يا فقط براي      

شقایق :

سامیار: ولی... ما یه خونه پیدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط....

میشا پرید وسط حرفش: ـ ولی چی؟!

سامیار نگاهی کلافه بهش انداخت و گفت:

ـ ولی باید متاهل باشیم که اون خونه رو بهمون بدن......

من: وا چه مسخره حالا که چی؟!(این سوالم یعنی اینکه زودتر زرتو بزن میخوایم بریم!)

سامیار: حالا یعنی اینکه شما باید....(نفس عمیقی کشید و ادامه داد) شما باید با ما ازدواج کنید.... چون.... صاحب خونه اونجا یه پیرمرد تعصبیه و تنها شرطش اینه که ما متاهل باشیم.... من و میشا به نفس نگاه کردیم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون یادآوری کرد که باید ناز کنیم.... من و میشا هم که آخر این کار بودیم!!! نفس با چشمانی که برق پیروزمندی در اون پیدا بود به سامیار نگاه کرد و گفت:

ـ یعنی تنها راهش اینه که ما با شما ازدواج کنیم؟!

میلاد با کلافگی گفت: ـ بله باید شما با ما ازدواج کنید دیگه مگه نشنیدین حرفاشو؟! اوه اوه این از دم اعصاب نداره....

نفس مغرورانه گفت: ـ بله که شنیدیم اما ما باید فکر کنیم و شرایط رو بسنجیم.... راستی فقط آقا سامیار خودش رو معرفی کرد میشه لطفاً بقیه هم خودشون رو معرفی کنن؟! و با نگاهش همه ی پسرا رو یه دور از نظر گذروند.... سامیار که مشخص شد وضعش میمونه میلاد و اتردین..... اتردین با یه صدای رسا و قشنگ(جون شوما نباشه جون خودم خیلی صداش توپ بود!) اول از همه شروع کرد:

ـ خب منم اتردین هستم و 27 سالمه و یه برادر دیگه هم دارم که 18 سالشه.... وضع مالیم هم خوبه میشه گفت پولدار تقریباً (وبا خنده ی شیطنت آمیزی به سامیار نگاه کرد و گفت) اما نه به اندازه آقا سامیار.....

سامیار یه چشم غره ای بهش رفت که من به جای اتردین خودم رو نزدیک بود خیس کنم..... اتردین خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

ـ همین دیگه.....

بعدش نوبت میلاد رسید.....

ـ منم میلاد هستم 27 سالمه و تک فرزند هستم(پ بگو چرا اینقدر لوسی!بدبخت خودشیفته اس لوس نیست!) ..... وضع مالیم هم متوسطه دیگه روبه بالا.......( ای بابا فهمیدیم حالا توهم پولداری فقط من متوسط روبه پایینم مثل اینکه!)....

حرفای میلادم تموم شد...... سامیار به ما نگاه کرد و ماهم خودمون رو معرفی کردیم....

نفس: من نفس هستم 20 سالمه و هم رشته ی شما هستم..... تک فرزندم و وضع مالیه خوبی داریم...... یعنی عالی میشه گفت....

میشا: منم میشا هستم 20 سالمه و یه خواهر دارم که 30 سالشه و پنج ساله که ازدواج کرده .......

من: منم شقایق هستم 20 سالمه و تک فرزندم و با داییم زندگی میکنیم من و مامانم چون پدرم 10 ساله که عمرش رو داده به شما........ همه تسلیت گفتن و حالا رسیدیم به قسمت مورد علاقه ی من که اونا التماس کنن که ما باهاشون ازدواج کنیم..... ولی بر خلاف فکرم اینطوری نشد!

اتردین: خب حالا نظرتون چیه با ما ازدواج صوری میکنید تا همخونه شیم؟!

نفس: خب..... ما باید فکر کنیم......

معلوم بود سامیار عصبانی شده ولی من دعا میکردم که پا نشن برن چون من که دیگه روم نمیشد برگردم تهران..... سامیار پاشد و به دنبالش میلاد و اتردین هم بلند شدن به نفس نگاه کردم که بیخیال نشسته بود..... ای خدا حتی تو اون هیری ویری هم غرورش رو نگه داشته بود دمش گرم اما الان وضع فرق میکرد.... میشا هم به من نگاه میکرد.... حالا نفس هم به من نگاه میکرد همشون از من میخواستن تا برم بهشون بگم برگردن.... نامردا آخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدید؟! سامیار و بقیه داشتن میرفتن که من بلند شدم و گفتم:

ـ آقا سامیار صبر کنید لطفاً! با چشای آبی و مظلومم(آخیی!) زل زدم تو چشای هرسه شون و مثل این دخترای معصوم و بیگناه گفتم:

-حالا بشینید بیشتر راجع بهش حرف میزنیم......

لبخند محوی روی لب سامیار پدیدار شد..... نشستم و با چشم غره به میشا و نفس نگاه کردم........

میشا: ببخشید میشه....... میشه شماره تون رو به ما بدید تا فردا باهم بریم خونه رو ببینیم؟! تا اگه مناسب بود بگیم بهتون جوابمون مثبته یا نه........

میلاد: نمیشه اگه شما پاتون رو بذارید تو اون خونه رسماً زن ما به حساب میاید از نظر صاحب خونه پس یا الان جوابتون رو بدید یا هیچ وقت..... نفس دست از ناز کردن برداشت و گفت:

ـ قبوله جواب ما مثبته! (حالا دست دست!!! بالاخره خانوم رضایت داد!)

سامیار گفت: ـ خیلی خب پس یکیتون شماره من رو سیو کنه........ (لامصب اینا فکر همه جاشو کردن فقط یه نفر برای سه نفر؟! آخه این انصافه؟!)

خنده ام گرفته بود ولی به میشا اشاره کردم که موبایلش رو دربیاره..... بالاخره میشا شماره آقا سامیار رو سیو کرد... کار ما هم تقریباً تموم بود دیگه و قرار گذاشتیم که فردا باهم بریم تا خونه رو ببینیم..... پول رو حساب کردیم.... البته جداگانه حساب کردیما!!!!! که مثلا ماهم وضعمون خوبه!!! البته با وجود نفس معلومه که خوبه! از رستوران بیرون اومدیم و از اونا خداحافظی کردیم و یه تاکسی گرفتیم و به سمت هتل راه افتادیم..... تو راه من و میشا هم شوخی میکردیم...

میشا: شقی دیدی ماشینشون رو؟! عجب ماشینی بود معلومه مال سامیار بود این فراریه

من : وایی قیافه هاشون رو دیدی؟! عجب این سامیاره خوب با نفس خانوم ست کرده بودا....

نفس درحالی که خنده اش گرفته بود چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی راننده زشته:

ـ دِ آخه ندید بدیدا پولداری همینه دیگه!!!!! حالا شما چرا گیر دادید به تیپ اون؟!

من با یه شیطنت خاصی گفتم:

ـ اووووو! معلومه رو آقا سامیار هم غیرت داره!!! و با این حرف خنده ی من و میشا فضای ماشین رو پر کرد و نفس هم با کیفش زد تو سر من و میشا! وقتی برگشتیم هتل من یه دوش گرفتم و از شدت خستگی رو رخت خواب ولو شدم..... به بغلم نگاه کردم که دیدم میشا و نفس هم گرفتن خوابیدن و از هفت دولت آزادن! منم چشام رو بستم و گوسفندارو شمردم: ـ یه گوس ، دو گوس، سه گوس!!!!(خمیازه ای کشیدم و خواب چشمام رو ربود!)..............        

نفس :

    من- اه چرا پيدا نميشه خسته شدم از بس گشتم ميشا در حالي كه رويه ميز توالت (ميز ارايشي) خم شده بود وداشت خط چشم ميكشيد گفت

-دنبال چي ميگردي؟

من- رژ عروسكيه هرچي ميگردم پيداش نميكنم انگار جن بردتش

شقايقم داشت تويه اينه كوچيكش رژش رو تجديد ميكرد

گفت -فكر كنم تويه جيب كوچيكه كيفت باشه

سريع جيب كوچيكه كيفم رو چك كردم راست ميگفت همونجا بود با تعجب رومو كردم سمتش

- تو از كجا فهميدي

شقايق- آخه ديروز كه سوئيچ رو گذاشتم تو جيب كوچيكه ي كيفت اونجا ديدمش

من-آها!

بعد پريدم سمت اينه خط چشمم رو كه كشيده بودم ريملم زده بودم به مژه هاي بلندوپر فر مشكيم كه نمايه چشمام رو دوبرابر كرده بود يه رژ گونه صورتي عروسكي هم زده بودم فقط مونده بود رژ عروسكي كه اونم الان زدم يه مانتويه مشكي جذب كوتاه با جين طوسي و شال طوسي پوشيده بودم با صندلايه بندبندي مشكي وكيف مشكي موهام روهم يه وري ريخته بودم تو صورتم تحت تاثير لباسو شالم چشمام طوسي شده بود

شقايق-بسه بابا فهميديم خوشگلي خوردي خودتو

من- نكه خودت نيستي با اون چشمايه درياييت

شقايق- واي حالا هندونه هامو كجابزارم؟

ميشا-بابا كم از خودتون تعريف كنيد اينا الان ميانا

من – بچه ها يه چيز بگم ؟

شقايق وميشا همزمان-چي؟

من- زنگ زدم به بابام گفتم بابا من دلم يه جنيسيس قرمز ميخواد اونم گفت چطور شد دلت جنيسيس خواست؟منم گفتم يكي از دوستام داره همش بهم پز ميده اونم كه قضيه رو اينجوري ديد زنگ زد به دوستش گفت يه دونه بفرسته برام الانم تو پاركينگ پارك شده

بعد سوئيچ رو در اوردم وتودستم تكونش دادم

ميشا- نه امكان نداره يعني اين دروغي كه ميگي راسته؟

شقايق- اصلا كي اين كارو كردي و چرا كردي؟

من- بايد به اطلاعتون برسونم كه الان ساعت 4 هستش و ميشا كه تا2 خواب بود تو هم وقتي ميشا خواب بود رفتي حموم منم از ساعت 11 بيدار بودم يه ساعت قبل تو بيدار شدم اونموقع زنگ زدم كه ساعت 2 سوئيچ رو اوردن و حالا چرا اينكارو كردم به خاطر اينكه جلويه اين ساميار بيشعور كه ديشب نزاشت ناز كنيم كم نياريم و فكر نكنن ما آويزونشون شديم

ميشا-بابا ايول داري تو دختر

شقايق-دمت جيز بابا يه تعظيم كردم جلوشون و گفتم

- چاكر شما كه همونموقع تلف اتاق زنگ خورد شقايق رفت برداشت

-بله

-......

-لطفا بهشون بگيد الان مياييم بعد گوشي رو قطع كردو روبه ماگفت

-ساميارينان پايين منتظرن يه بار ديگه شالمو روي سرم مرتب كردمو با بچه ها رفتيم پايين    

شقایق    

با نفس و میشا رفتیم پایین و شوورای صوری آیندمون رو دیدیم که پایین وایسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!! ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا! اتردینو که دیگه نگو.... تیپ سبز خیلی بهش میومد.... سامیارم آقایی بود واسه خودش تیپ سورمه ای زده بود.... به میلاد نگاه کردم ولی بیشتر بهش دقت کردم(بالاخره چشممو گرفته بود دیه!)؛موهای قهوه ایش رو داده بود بالا و فشن درست کرده بود هیکلشم ورزش کاری، تیریپ خفن برداشته بود..... چشاشم قهوه ای بود زیاد یا تو همین مایه ها، دقت نکردم. لباشم قلوه ای بود و بینیش هم خوش فرم بود....... بد نبود!(چه رویی داری تو شقایق!) وقتی اونا مارو دیدن سلام و احوال پرسی سردی کردیم و اونا سوار ماشین سامیار شدن و من و میشا هم سوار جنسیس خوش رنگ نفس... بی فرهنگای بی ادب حتی یه تعارف خشک و خالی هم نزدن که بیاین با ماشین ما بریم، فقط هیکل بزرگ کردن! سامیار اینا جلوی ماشین ما حرکت میکردن چون راه خونه رو بلد بودن و ماهم پشت سرشون..... سامیار که انگار رفته پیست مسابقه از بس تند میرفت مثلا میخواست بگه آره منم فراری دارم.... نفس هم که انگار فکر من رو خونده بود گازشو گرفت و دِ برو که رفتیم...... میشا هم جلو نشسته بود و سیستم رو روشن کرد و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کرد.... منم کر شدم ولی هیچی نگفتم.... واقعا به تمام معنا دلم میخواست حال اون پسرارو بگیرم...... وقتی به خونه رسیدیم چشام چهارتا شد.... مثل قصر میموند....... خب حالا چه بهتر که شیش نفر از این قصر رویایی نگه داری کنن.... البته به نظر من قصر میومد چون نفس و میشا از اینا زیاد دیدن اما من...... بگذریم رفتیم تو خونه و توش صدبرابر زیبا تر بود........ اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی یعنی اینقدر خفن بود....... وقتی بیشتر جلو رفتیم میلاد داد زد:

ـ یالا! مهمون نمیخواید؟!

خنده ام گرفت ولی کسی از پسرا حتی نیم میلیمتر حالت صورتش تغییر نکرد.... با دیدن پیرمرد اخمویی که جلومون اومد قلبم اومد تو شرتم!!!!! عجب پیرمردی بود...... اصلا آیا میشه بهش گفت پیرمرد؟! ماشالا خیلی جوون بود..... ولی..... از همون اول اخماش تو هم بود....... جذبه خاصی داشت که دوست داشتم ولی یکم ترسناک به نظر میومد..... از پله های روبه روی ما پایین اومد و دستاش رو از هم باز کرد و گفت:

ـ به به! با خانوماتون تشریف آوردید!

میشا یه لبخند کم جون زد.... فکر کنم اونم مثل من قلبش تو شرتش بود!

نفس هم گفت: ـ از دیدنتون خوشبختم.... من...

آقاهه حرفش رو قطع کرد و رو کرد به پسرا.... واقعا از این کارش لجم گرفت.... اصلا مارو ادم حساب نکرد مرتیکه بد اخلاق!گند دماغ! پیر...(بسته دیگه شقایق ولت کنن تا صبح فحش میدی!)      

به نفس و میشا نگاه کردم اوناهم معلوم بود از این که این آقاهه بهمون محل نذاشته عصبانی ان اما به روی خودشون نمیارن.... پیرمرده همینطور که با سامیار حرف میزد گفت:

ـ خب معرفی نمیکنید که خانوم کیه؟!(مرتیکه ما که داشتیم معرفی میکردیم مگه گذاشتی؟!)

پسرا هول شدن.... خب حق هم داشتن هنوز معلوم نبود کی با کی قراره ازدواج کنه!!!! سامیار اومد جلو و به من نگاه کرد.... آب دهنم رو قورت دادم.... فکر کردم میخواد من رو انتخاب کنه اما با لبخند رو به پیرمرد گفت:

ـ آقای تفضلی ایشون همسر آینده من نفس خانوم هستن!

نفسم رو با خوشحالی دادم بیرون و به نفس نگاه کردم...... با اشاره سامیار نفس جلو اومد و لبخندی زد و گفت: ـ خوشبختم آقای تفضلی امیدوارم همسایه های خوبی برای هم باشیم!

تفضلی با خشکی گفت: ـ منم همینطور خانم جوان.... (اییییش قربونم بری پ میخواستی پیر باشه؟!)

بعد از اون سامیار اومد جلو تا بقیه رو معرفی کنه که تفضلی گفت:

ـ آقا سامیار بذار هر خانوم و آقا خودشون با هم خودشون رو معرفی کنن. بعد به من اشاره کرد....

تفضلی: خب خانم جوان شوهر شما کدومه......

خاک به سرم شد...... میخواستم یه اسم از خودم در کنم اما اون لحظه هنگ کرده بودم ...... میلاد اومد جلو و گفت:

ـ ایشون شقایق جون ، خانوم بنده اس!

آی قلبم!!! نزدیک بود همونجا سکته کنم...... تفضلی با شک به من و آقامون اینا(میلاد) نگاه کرد(!!!) و میشا و اتردین هم که کارشون راحته!

اتردین: و ایشون هم میشا خانوم هستن دیگه!

آقای تفضلی بدون هیچ حرف اضافه ای مارو راهنمایی کرد تا طبقه های بالا رو هم ببینیم....... دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا(!!).... اینطوری داشتیم میرفتیم بالا که آقای تفضلی گفت:

ـ ببینم! مگه شما به هم محرم نیستید؟!(جووونم؟! محرم کیلو چنده؟!)

سامیار با من و من گفت: ـ اممم... چرا هستیم چطور؟!

تفضلی: اگه هستید پس چرا جدا جدا میرید؟!

همه با ترس نگاش کردیم.....

لبخند مرموزی زد و گفت:

ـ خب برید دیگه زنم زنای قدیم......

هرکدوم رفتیم پیش شوورای آیندمون!!!!!.....

سامیار گفت: ـ شما جلوتر برید ماهم پشتتون میایم.... میدونید میخوایم با زنامون اختلاد کنیم حالا که اجازه دادید کنار ما باشن!

تفی(همون تفضلی!) خنده ای کرد و گفت:

ـ شما جوونا چقدر فرصت طلبید! پس زودتر که کلی کار داریم .........

همونطور که اون جلو افتاده بود ماهم داشتیم پشتش میرفتیم..... واقعا حوصله نقش بازی کردن نداشتم ....... حس میکردم صورتم داره داد میزنه که دارم پنهون کاری میکنم...... داشتم کنار میلاد راه میرفتم...... اصلا حواسش نبود... به کفش نو و اسپرتش نگاه کردم...... و یهو..... یه لبخند شیطنت آمیز روی لبم نقش بست......... سرعتم رو کم کردم و پشت میلاد به راه افتادم ..... بازم حواسش نبود........ همینطور که غرق تو فکر داشت پله هارو بالا میرفت یه زیر پا براش گرفتم که با صورت رفت تو پله ها ولی خدا رحمش کرد که چیزیش نشد!!!! عجب غلطی کردما!!! همین اول زندگی پسر مردمو زدم ناکار کردم!!!! سعی کردم نقش بازی کنم:

ـ ای وای چی شد عزیزم؟! رفتم کنارش و نگاش کردم...... سعی کردم خنده ام نگیره اما نمیشد و یه لبخند محو رو صورتم بود.... میلاد از عصبانیت سرخ شده بود....... ولش میکردی میومد با جفت پا جای دماغم رو با دهنم عوض میکرد! همچین چشم غره ای بهم رفت که از به دنیا اومدنم پشیمون شدم اصلا!!!! میلاد به بقیه که با کنجکاوی نگامون میکردن گفت:

ـ چیزی نشده فقط پام گیر کرد به پله ها....

ویه لبخند مکش مرگ ماهم بهشون زد که خیالشون راحت باشه.... من جلوش حرکت کردم ولی تا خواستم برم بالا مانتوم رو کشید و در گوشم گفت:

ـ دارم برات!!!! منم یکم ترسیدم و سرعتم رو زیاد تر کردم....    

وقتی رسیدیم به طبقه دوم ، بازم من کف کردم آخه کلی مجسمه داشت راهروهه بعد سه تا اتاق تو طبقه دوم بود که فکر کنم برامون بس باشه.... خیلی زیبا بود....... پله هاش سفید بود و روی پله فرش قرمز داشت و کلا عالی بود دیه! رفتیم یه سر اتاقارو هم دیدیم که یکیشون کلا از دم همه چیش آبی بود و بقیه به ترتیپ بنفش و صورتی خیلی باحال بود حموم و سرویس بهداشتی هم تو اتاقا بود....... میخواستم طبقه سوم رو هم ببینم اما تفضلی گفت که دیگه اونجا به ما مربوط نمیشه..... تو ذوقم خورد اما همینجاشم خیلی عالی بود!!! فقط یه مشکلی داشت.... این که توی اتاقا تخت یه نفره نداشت و همش دو نفره بود! آقای تفضلی بعد از اینکه همه جا رو نشونمون داد گفت:

ـ خب فردا دوباره تشریف بیارید البته با کاغذاتون.....

سامیار و اتردین باهم گفتن: ـ کاغذامون؟!

تفضلی: بله کاغذای مخصوص ازدواجتون!!!!! همون کاغذایی که با عشق امضا شدن!!!!!!!!!!

یا امامزاده بیژن! این که فکر همه جاشو کرده بود!!!!! فردا خیلی زوده اما مجبوریم دیگه........ بعد از تعیین اجاره و اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشینمون........ نفس و میشا و من با حالی خیلی بد سوار ماشین شدیم و نفس گازشو گرفت و از سامیار اینا جلو زد......... دیگه حال آهنگ هم نداشتم اعصابم خرد بود...... خدارو شکر شیک و پیک کردیم رفتیم اینجا با این وضعی که این پیرمرده داشت تازه الان هم میخوایم بریم دفتر ازدواج پس خدارو شکر که خوشگل کردیم... سامیار اینا ازمون سبقت گرفتن و بوق زدن... نفس هم تمام عصبانیتش رو روی پدال گاز خالوند! من و میشا سفت صندلیامون رو چسبیده بودیم.......... نفس زیر لب هی غر غر میکرد و دوباره ازشون جلو افتادیم و نفس یه دفتر ازدواج پیدا کرد و ماشین رو پارک کرد همونجا....... سامیار اینا هم از ماشین پیاده شدن و همه به دفتر ازدواج خیره شدیم...... هممون رفتیم تو و تو نوبت ایستادیم.... ماشالا چه خبره انگار قحطی شوور اومده اینا اینطوری حمله کردن اینجا..... خب قحطی شوور که اومده اما نه اینقدر دیگه...... همه شور و شوق خاصی داشتن اما ما..... اصلا اینطور نبود.... هممون مثل ماست وایستاده بودیم با قیافه های وارفته.... فکر کن شیش تا ماست رو ذاری کنار هم چه شود!!!! اینقدر غرق تو فکر بودم که نفهمیدم نوبتمون شد....

نفس بازوم رو کشید و گفت:

ـ حواست کجاس دختر؟! تو آسمونا سیر میکنی؟!

خنده ای کردم و رفتم تو!!!! وقتی رفتم تو با خودم گفتم: خداحافظ مجردی!!!!

البته صوری بود اما بازم مجردیت تا یه مدت میپره! اول نوبت نفس و سامیار بود......      

نفس :  

اي خدا ديدي چي شد زوري دارن ما رو پرت ميكنن قاطي مرغا همشم منو ساميار بايد اول باشيم هم تو معرفي كردن هم تو عقد كردن خدا ميدونه اينا چند ميليون به اين عاقده دادن تا بدون اجازه ي پدر مادر عقد كنيم اصلا باورم نميشد من نفس فروزان تك دختر امير فروزان يه روزي به خاطر درس همچين ازدواجي داشته باشم وقتي كه رويه صندلي كنار ساميار نشستمو از تو اينه نگاش كردم هيچي از صورتش پيدا نبود اخه خدا منو كه ميخواستي شوهر بدي لاقل به ميلاد يا اتردين ميدادي نه به اين هركول يخي مغرور داشتم از تو اينه نگاش ميكردم كه با نگاش غافلگيرم كرد سرمو از اينه بلند كردمو رخ به رخ يا همون فيس توفيس نگاش كردم اونم زل زد تو چشمامو گفت

-براي مهريه چي ميخواي؟

همچين اين جمله رو گفت مثل اين بود كه به يه گدا ميگي چقدر پول بدم حرسم گرفت

-اونقدري داريم كه چشمم به پول تويه تازه به دوران رسيده نباشه

قشنگ رنگش قرمز شد حال كردم خوب قهوه اي شد


مطالب مشابه :


رمان افسونگر

رمان های زیبا - رمان افسونگر - رمان های زیبا به مناسبت معرفی کردن دخترم به همه دوستانم.




پرنده بهشتی

دوستداران رمان. معرفی رمان های زیبا. من در این وب می خوام رمان های زیبا و خواندنی رو به




دانلود رمان همخونه

سلام دوستان از این به بعد می خوام علاوه بر معرفی رمان ها براتون . دانلود رمان های زیبا رو




دانلود رمان درامتداد حسرت

دوستداران رمان. معرفی رمان های زیبا. من در این وب می خوام رمان های زیبا و خواندنی رو به




رمان عشق به توان 6 ( قسمت 2 )

دنیای رمان های زیبا راستی فقط آقا سامیار خودش رو معرفی کرد میشه لطفاً بقیه هم خودشون رو




طلايه

دوستداران رمان. معرفی رمان های زیبا. من در این وب می خوام رمان های زیبا و خواندنی رو به




برچسب :