نگاهی به مجموعه ی: یکی این همه گل را از دستم بگیرد/ جواد کلیدری

 من سرنوشت گمشده ی اجدادم بودم در شهر

* علی عربی

نگاهی به مجموعه ی: یکی این همه گل را از دستم بگیرد/ جواد کلیدری


 

تجربه ی زمانی انسان

 

توجه کردن به این سطرها در بیان روزمره ی زندگی ست که جواد کلیدری در شعرهای « یکی این هم گُل را از دستم بگیرد» به نمایش گذاشته است. او انگار خود را در قالب تجربه های پیشینیان که در زبانِ گفتار جاری است، می پیچد و روبروی چشمان تو می گذارد تا از یک تجربه ی تلخ ـ از یک دلهره ـ برایت سخن بگوید که چیده شدن همه ی عناصرش کنار هم طبیعی است؛ برف، گرگ، اسطوخودوس... . سطرها تو را به سمت یک حادثه در یک فضا پیش می برند اما ناگهان با محصور کردن این اتفاق، در یک بعدازظهر و دست گرم خاله شمسی و ترانه ای که از دهن او خوانده می شود، جهان وجودی اش را از لبه ی پرتگاه به مکان امنی هدایت می کند ـ سنگ هایی که در کوهستان در جای خود مطمئن نشسته اند ـ سنگ هایی که در ظاهر همه چیز را تحمل می کنند؛ برف، گرگ، سرما، گرسنگی، با تردیدی که ترانه هایش به سنگ ها برخورد می کند؛ تردیدی که چون چراغی بر سر هر شعرش روشن است و جزو جهان بینی ذهنی اوست.

 

حافظه و فضای اولیه ی انسانی و ترکیب آن با فضای مدرن امروزی

 

 « به آخرین پلّه ی هواپیما که رسیدی/ به سمت خانه ی من بچرخ/ و عاشقانه نگاه کن/ کسی در من « قَلپَچ» ها را کبریت می زند»[ص 60 ـ شعر سفر] آن جا که شاعر سعی در نزدیک شدن به ترکیبی از این دو فضاست: 1 ـ فضای اولیه ی انسانی 2 ـ فضای مدرن امروزی، به آفرینش شعرهایی شگفت دست می زند که حدود حافظه ی تاریخی انسان از دیروز تا امروز را در بر می گیرد و احساس و عاطفه اش را مورد خطاب قرار می دهد و به طرح پرسش دوباره در ذهن انسان می پردازد؛ به دور شدن از یکدیگر حتی با وسیله های امروز، به جدایی با آخرین حدِ سرعت با هواپیما ـ شاعر چگونگی این امر را به ما نشان می دهد، به فضایی که در شعر آفریده است تا خواننده را به سمت یک دیدار پیش ببرد ـ بدون پیش داوری و یا قطعیت که بخواهد شعر را تمام کند، ذهن را وادار به جستجوهای چند باره در خود می کند و این شباهت بی مانندِ خود به هیزمی که در حال سوختن است، تشبیه بی نظیری است که ریشه در حافظه ی تاریخی او دارد با شباهت ظریف و باریکی که با شعر حافظ: گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان، حافظ... اما با این تفاوت که در این خودسوزی تمام جسم و جان اوست که می سوزد. او حافظه ی تاریخی اش را فراموش نکرده است و هنوز بسیاری از رویدادهای تلخ و شیرینی را که بر ذهنش گذشته، به خاطر دارد و به آن ها احترام می گذارد.

 

 « من سرنوشت گمشده ی اجدادم بودم در شهر»

 

 شاید یکی از کارکردهای شعر و خواسته های شاعران، ذهن جستجوگر آن ها باشد. دریافتن و یا ساختن آرمان شهری که انسان در آن به آرامش برسد اما شعر و شاعر این مجموعه هیچ تمایلی به این گونه شعر و شاعری ندارد و دور از همه ی این هاست. هیچ رستم دستانی در این اشعار نیست و با هیچ انسان خارق العاده ای هم روبرو نیستیم؛  شعرها به همین سادگی اتفاق می افتند.[ص 57 ـ خیابان]

شعرهای مجموعه ی « یکی این همه گُل را از دستم بگیرد» روایت تنهایی آدمی است، حکایت زندگی ای که سرنوشت است. ما با روایت ساده ای از زندگی روبروییم، با انسانی معمولی مانند همه ی انسان های جامعه: « گلدان ها را آب می دهم/ و زندگی را از سر می گیرم»[ص 62 ـ جنگ] و زندگی در همین سادگی اتفاق می افتد؛ انسان ساده، معمولی با بیان آن چه پیرامونش می گذرد و آن چه که از زندگی می خواهد. روایت او، روایت انسان هایی ساده اند که خواسته ها و آرزوهای معمولی دارند. شعرهای او جستجوی انسان عادی است، با هوش معمولی، نه شاعری که بخواهد جهان را نجات دهد. او راوی لحظه های زندگی خودش است و از آن چه که بدان می اندیشد، سخن می گوید؛ از آن چه که دوست دارد و دردهایی که آزارش می دهند. شعرهای او تلاش مداومی ست برای یافتن زندگی معمولی برای انسان. با همین دیدگاه ست که شعرهایش بدون پیچیدگی و ترکیب های آزار دهنده است؛ شعرهایی که لمس می شوند، شعرهایی که زندگی می شوند و زندگی شده اند، بدون پرده پوشی و درست شبیه طبیعت. او در این اشعار می خواهد طبیعی باشد و هست اما گاه این صراحت ها معمولی و پیش پا افتاده به نظر می رسند که هیچ رمز و یا مکاشفه ای در آن ها نیست اما درست در همین سادگی، اعجازی پنهان است: « برف، گرگ ها را به روستا نزدیک می کند»[ص 51 ـ برف] کاری که دقیقا طبیعت با همه ی سادگی اش انجام می دهد و ما از کنار این معجزه به راحتی می گذریم. همین سادگی و ظرافت پنهان شده در نمای روبروی چشمانمان است که ما را به درک تازه ای از جهان می رساند: « برف، گرگ ها را به روستا نزدیک می کند»، عبارتی که می توان در زمستان از زبان مردمان باتجربه ی روستا شنید ـ مردان و زنانی که این سخن، حاصل تجربه ی زمانی آن هاست.

 

هم ذات پنداری

 

 هم ذات پنداری در اشعار جواد کلیدری موج می زند: « احساس برگی که در باد تکان می خورد »/ « شتری هم که در حیاط خانه ی مختار سینه اش را دریدند»/ « و کسی در من قلپچ ها را کبریت می زند»[ص60 ـ سفر] یا: « دو اسب جوان/ سراشیبی کوه را پایین آمدند/ مهربان و گرم.... »[ ص59 ـ جوانی] یا: « کرگدنی که از گلّه جدا افتاده باشد/ با آوازی تلخ در گلویش...»/ « چون باد و آویشن/ چون خُنکای آب قنات/ چون عطرگیاهی آشنا... »[ص 9 ـ آشنا] و ... این هم ذات پنداری در ذهن شاعر باعث می شود که ما خود را با همه ی جهان یگانه دیده و در کثرت ببینیم و هر آن چه اتفاق می افتد را در بازتاب جان خویش بدانیم و به آن جا برسیم « که همه ی جهان را با تن من ساخته اند» تا تجربه ی این درد و شادی را داشته باشیم.

بدون هیچ منّتی کلمات، بازتاب جان شاعرند و شاد یا غمگین بودن جهان، ارتباط مستقیمی با جان شاعر دارند: « تو نبودی و موج ها غمگین به ساحل بازمی گشتند»[ ص 43 ـ نامه] چه کسی می داند موج ها پیام آور شادی اند یا غمگینی؟ در این سطر به خوبی بازتاب روحیات انسان را در طبیعت به وسیله ی کلمه ها شاهدیم. « جهان بازتاب جان ماست» انکار که نه، حتماً تو باید باشی تا موج ها غمگین به دریا بازنگردند؟ تو باید باشی تا موج ها زیبا باشند؟ زندگی ما همین است، بازتاب روحیات ما در اشیاء و عناصر پیرامونی که به عنصر دیگر به نام « تو » می رسد و این تو، این مخاطب ظاهر در جملات شاعران، همیشه غایب است و همه ی غمگینی جهان از « تو»ست که روزی بوده است و حالا نیست، مخاطبی که غایب است و « او » شده است.

 

تقابل و تعارض سنت و مدرنیته

 

شعرهای این مجموعه گاه در طبیعت روستا می گذرند که بیانگر ذهن سنتی انسان است: [ ص 51 ـ برف/ ص 49 ـ دریغ/ ص 43 ـ نامه/ ص 48 ـ امید ... ] که با عناصری طبیعی مانند زمین، بهار، باران، درخت و ... و گاه در شهر: آهن ها، خیابان ها، اتوبوس، مطب ها و... بیان می شوند: [ص 38 ـ پرسش/ ص 37 ـ پایین شهر/ ص 33 ـ بیمارستان... ] و گاه تلفیقی از این دو فضاست: [ ص 9 ـ آشنا/ ص 57 ـ خیابان/ ص 13 ـ بیهودگی و ...]

 آن جا که شاعر به تلفیقی از این دو فضا می پردازد، جدا از این که با شعرهایی خوب روبرو می شویم، با دغدغه های عمیق انسان نیز مواجه می شویم که شاعر به بیان وضعیت انسان معاصر در جهان پرداخته و ما را با ناکامی های تاریخی او از دیرباز تا به امروز روبرو می کند؛ تقابلی که به سردرگمی، غم، تنهایی و دلتنگی شاعر و انسان منجر شده است. این پرسش، این جستجوگری در ذات انسان و فضای امروزی در ضمیر ناخودآگاه اوست. این تلاش مدام در سنگ های کلمه و صخره های اندیشه برای جستجوی فضایی ست تا انسان معاصر با خودش کنار بیاید اما نهایت کار در روی نهادن به طبیعت انسانی است: « از کوه که پایین می آیم/ سینه ام را عطر تو پُر کرده است»[ ص 32 ـ اردی بهشت 83 ] این جستجو و نیافتن در ذات شاعر است که می خواهد به حقیقت دست پیدا کند. « از نامهربانی ها/ از دو رنگی ها سر درد می شوم.»[ص 38 ـ پرسش] و این تعهّد و احساس مسئولیت در برابر کلمه و انسان است که سبب سردرد و فشار خون و مرگ می شود و دوباره این کلمه است که آتشی از دور روشن می کند تا امید گرما و روشنایی باشد: « با آفتابی اینچنین که دلم را روشن کرده است.»[ص 57 ـ خیابان]، « با من حرف بزن/ چون باد و آویشن/ چون خُنکای آب قنات/ چون عطرگیاهی آشنا/ هنگامی که از دکّان عطاری بیرون می زند »[ص 9 ـ آشنا]، « من بیزارم/ از بوی الکل و داروهای ناشناس،/ رنگ لباس جرّاح/ و عفونتی که در رگ های شهر جریان یافته است.»[ص 33 ـ بیمارستان] تقریباً در تمام کتاب با سطری مواجه نمی شویم که زیبایی « عصر جدید » را به نمایش بگذارد. به جز ویرانی چیز دیگری نیست، وقتی که می شود با یک بمب هزاران انسان را ناپدید کرد: « نمی خواهم به روزهای جنگ بیندیشم/ حتّی اگر یادی از برادر شهیدم باشد.»[ص 62 ـ جنگ] یا: « جنگ جهانی آغاز می شود/ نظام سرمایه داری/ نظام کارگری/ نظام طبقاتی.../ آه! سرم گیج می رود./ ابری ناشناس آسمان را می پوشاند/ و هیروشیما در تب می سوزد.»[ص29 ـ جنگ جهانی] این تعارض و تقابل بین این دو عنصر، هدیه ای به جز مرگ و تنفسِ دشوار نیست: « اما آدم با همه ی آرزوهایش غمگین است »[ص 74 ـ قصیده ی بهار] به قول رضا شهید ضیایی: « شاعران ذات اندوهگین انسان را می سُرایند.» و ما در این کتاب با شعر و شاعری روبروییم که ذات غمگین انسان را می سراید و او بیانگر افقی ست که روبروی چشمانش دهان باز کرده است تا انسان را، گُل را، و هر آن چه پاک است را ببلعد بدون آن که توانایی تحقیری باشد و او راوی قصّه های رفته بر باد است؛ شاعری که قصّه ی بر دار شدن حسنک وزیر را، خراسانی وار می سراید. « آجری در یک بنای فرسوده/ چه حرفی برای گفتن دارد؟ »[ص 78 ـ حال من] آجری که گذشت زمان، سرگذشت اوست، « گوسفند بیگانه ای در شب های پاییز/ بیماری چون انسان معاصر/ که باید به موقع قُرص هایش را بخورد/ و هر روز خبر ناگواری بشنود»[ص 79 ـ گندمزار]

اشعار این کتاب هرچند دارای نام های مختلف اند، با این همه حول یک موضوع محوری و کلّیت منسجم سیر می کنند تا آن جا که می توان همه ی اشعار را در یک کلّیت، پشت سر هم خواند، مانند « روزگار سپری شده ی مردم سالخورده »ی دولت آبادی، یا: « در جستجوی زمان از دست رفته»: « غروب که می شود/ زنبورها در بازگشت به کندو عجله می کنند/ زنبورهای کارگر/ ایستاده در اتوبوس های هفت عصر/ اعصاب های خسته را به خانه می آورند/ نه رؤیای چیدن گُلی کمیاب/ نه خیال ساختن قصری از عسل! ... »[ص 37 ـ پایین شهر] یا در شعر دلتنگی ( صفحه ی 80 ) گاه تعارض و تقابل سنت و مدرنیته، شکل عینی تری به خود می گیرد: « در شهر چیزهای غریبی دیده می شود/ گُل هایی در وسط بلوار/ پُل های عابر پیاده/ و شاخ گوزنی که بر دیوار نصب شده است... » وقتی که همه چیز ساختار مصنوعی و غیر انسانی یافته اند؛ « پنجره ی اتاقم رو به چشم اندازی تلخ باز می شود... »[ص 80 ـ دلتنگی] و  بعد راضی شدن به چیزهای اندک: « خوب است که آدم ها اسم دارند/ و به هنگام دلتنگی/ می توانی صدایشان بزنی.»[ ص 80 ـ دلتنگی]

ساختار اکثر شعرها خطّی و ساده و روایی اند؛ روایتی که با خونسردی انجام می گیرد؛ خاکستری که در آن شاید آتشی بزرگ وجود داشته باشد، و ناگهان اشک ها به روی گونه هایت می غلتند تا همان طور که آمده بودند، آرام آرام ناپدید شوند. راوی در این اشعار، دانای کُل نیست،( دانای کُلّی که خارج از همه ی ماجراهاست)، بلکه خود شاعر یکی از اجزای این اتفاق هاست و اصلاً در مرکز اتفاق قرار دارد. « و من در سرزمینی که وطن پرستی جرم است/ فوت می کنم/ به همین زغالی که در دلم زنده است.»[ص 47 ـ خلیج فارس]

شروع شعرها با یک توصیف و یا گُزاره ی جنبی همراه است( ص 87 ـ دنیا آرام است/ص 64 ـ پاییز 1 و ... ) او معلّم است و بی مقدمه وارد موضوع نمی شود. عناصر لازم را در ذهنش می چیند، کلمه ها را در سطرها قرار می دهد تا به ضربه ی اصلی که در انتهای شعرهاست، برسد. هرچند در سطر نهایی، شاعر هیچ تأکیدی به مثبت یا منفی نشان دادن موضوع نمی کند و ذهن خواننده را در یک فضای جدید قرار داده و او را با خوانش جدیدی از شعر روبرو می کند که در درون خودِ او جاری ست: « اکنون قطار جهان سبک می گذرد از کمرکش کوه/ و باد عطر گُل های وحشی را از پنجره به درون نمی ریزد.»[ص 86 ـ رمائیل] یا: « دنیا آرام است دخترم/ و من مسکّن هایم را خورده ام»[ص 87 ـ دنیا آرام است] ایجاد حسِّ تعلیق در شعر، که همین، خواننده را مجبور به خواندن چندباره ی شعر می کند.

 

ارتباط معنایی

 

هنگامی که یک شعر را مطالعه می کنیم، جدا از این که سطرها باید از یک محور اُفقی برخوردار باشند، ذهن در جستجوی رابطه ی سطرها با هم است که رابطه ی طولی شعر هم رعایت شده باشد تا ما با یک ساخت منسجم روبرو باشیم. هرچند ما در مجموعه های دیگر با اشعاری روبرو می شویم که از این قاعده پیروی نمی کنند اما در این کتاب جدا از رعایت خصوصیات ذکر شده در یک شعر، با ارتباط دیگری در بین اشعار روبرو هستیم که آن ارتباط معنایی سطرها با هم است. یعنی سطری در یک شعر، توضیحی است برای سطر دیگری در شعر دیگر. به همین دلیل فکر می کنم این کتاب را جدا از شعرهای مستقلّ اش، می توان در یک وحدت کلّی در ارتباط معنایی با هم بررسی کرد: « و من در سرزمینی که وطن پرستی جرم است/ فوت می کنم/ به همین زغالی که در دلم زنده است.»[ص 47 ـ خلیج فارس] با شعر تولد: « باید قابله زغالی را با منقاش برداشته باشد/ و در آن دمیده باشد/ لابد نور زغال/ صورتش را چون صبح روشن کرده/ و بعد اجاق گیرا شده ... »[ص 17 ـ تولد] که یکی از تصاویر بِکر و زیبایی است که کمتر جانشینی برای آن می توان یافت. همچنین است: « بیماری چون انسان معاصر/ که باید به موقع قرص هایش را بخورد/ و هر روز خبر ناگواری بشنود»[ گندمزار/ص79 ] با: « دنیا آرام است دخترم/ و من مسکّن هایم را خورده ام »[ دنیا آرام است/ص 87 ]، یا: « مادر/ پهن کرد لباس های مُرده را/ تا آفتاب خاطره هایش را بسوزاند»[ برج نحس/ص 26 ] با: « لباس هایت را جایی دور در آفتاب پهن کردیم/ گریه هم کردیم»[ دریغ/ص 49 ]

تفاوت ذهنیت های جدید و قدیم حتی در طرز رفتار شعرها دیده می شود: « روزگاری که من خواهان تو بودم/ جوان ها بر اسب می نشستند/ و برای معشوقشان خودکشی می کردند»[ص 27 ـ وصل] مقایسه شود با: « روشن است که از دلت رفته ام/ به همین سادگی که سرم گیج می رود/ به همین سادگی»[ص 25/ برزین مهر] و آن جا که می خواهد از عشق سخن بگوید، فضاهای کاملاً متفاوتی را برای این بیان انتخاب می کند، از شکوه تاریخ نیشابور می گوید، از هیاهوی سربازان مغول حکایت می کند و به دامنه های بینالود می رسد و از آن جا، در جنگ به وصفی تازه از عشق می رسد: « کاش چون نامه ی پسری که از جنگ برای مادرش می نویسد/ گرم و تازه بودی.. » آن جا که از عاشقانه هایش سخن می گوید، صدای آرام و نرم طبیعت به گوش می رسد و یا صدای خشن و بی رحم اش که گوش را می آزارد: « با من حرف بزن/ چون باد و آویشن... »[ص9 ـ آشنا] یا: « مورچه های سمج!/ چه امیدوار از تنه ی زندگی بالا می روید»[ص11 ـ مورچه ها] یا: « رؤیایی بود در ریه هایم/ چون عطر گُل های وحشی/ هنگامی که بادهای سیاه می وزید»[ص10 ـ عشق] و خواسته های انسانی اش: « آه اگر زندگی مجالی می داد/ در صبحی امیدوار/ تنها فریادی می کردم.»[ ص 14 ـ شب] مایه های دلشادی او در زندگی، بهار و باران و « خُنکای عصر است که نیرویش را دو چندان می کند»[ ص77 ـ مزرعه]، [ ص22 ـ تنهایی]، [ ص74 ـ قصیده ی بهار] و ... باید گفت بهار برای شاعر، مادر فصل هاست؛ با رؤیاهای شیرینی که برایش به وجود می آورد اما در نقطه ی مقابل این شادی و آسایش، پاییز است که سرشار از غم و تنهایی است و به جز بهار، اکثر ماه های او، پاییزی اند: « همه ی این درخت ها پاییزی را از سر گذرانده اند/ اما آدم با همه ی آرزوهایش غمگین است»[ ص74 ـ قصیده ی بهار] یا: « اکنون پاییز با همه ی توانش به دلم پا گذاشته/ انگار نه انگار که روزی پرنده ای در این حوالی می خوانده است...»[ص81 ـ طبیعی ست] تفاوت دو جهان ذهنی شاعر و شک و تردیدی که در این میان به وجود می آید، دغدغه ی اصلی او در سرایش شعرهای این مجموعه اند، جهان خیر و شر، خوب و بدی، زشتی و زیبایی، بهار و پاییز، مرگ و زندگی، غم و شادی و... اما کَفه ی غم همواره سنگین تر است.

 

ای درخت معرفت! جز شک و حیرت چیست بارت؟

تردید نگری؛ شاعر تردید

 

در شعر« تولد» با رنگ دیگری از زندگی روبرو هستیم؛ زندگی ای که از بدو تولد تا سه دهه ی زندگی شاعر را دربر می گیرد. « تولد » یکی از بهترین شعرهای این مجموعه است. شعری که در آن می شود جهان بینی خاص شاعر را دید. به نظر من آن چه که می تواند مشخصه های خاصِّ یک شاعر باشد، جهان بینی خاصِّ اوست و جواد کلیدری در این شعر به بهترین وجه از عهده ی کار برآمده است.

هر چند من بر این امر معتقدم که این شعرها در ناخودآگاه شاعر جان گرفته و در کلمه به عینیت نشسته اند، تشبیه خود به گربه ای که از سر دیوار به جهان می نگرد، وجود قابله ای که بچه ای را به دنیا می آورد، دیده شدن صورت قابله  در نور زغال ـ که تصویری خارق العاده است ـ، نحس، اجنّه، قلعه ی قدیمی و همه ی کلمه های به کار رفته در این شعر، باعث شده که این فضای وهمی و تردید به بهترین شکل ممکن نشان داده شود و جهان بینی خاص شاعر را در شعر به نمایش بگذارد. « تردید گربه »( که تصویری از خود است) در پایین آمدن یا نیامدن ـ پا به درون حیاط زندگی گذاشتن ـ ماندن و رفتنی که نه از سر عقلانیت، که از سر جبر است؛ « خوب که نگاه می کنم/ می بینم به همه چیز بدهکارم/ به زندگی/ به مرگ/ به بهار و پاییز... »[ص16 ـ تولد] حتی جهان بینی ذهنی او، نیکی و بدی، زندگی و مرگ که در بهار و پاییز نمایان است، بلافاصله بعد از سطرهای زندگی و مرگ، در بهار و پاییز به نمایش گذاشته می شود. هر چند در پا گذاشتن به این جهان با همه ی آزارش، اجنّه و بردن ناف او با اندوه، صبحِ جهان است که قابل تحملش می کند و عطر آویشن و گل ِ گاوزبان.

« در شهر چیزهای غریبی دیده می شود/ گل هایی در وسط بلوار/ پل های عابر پیاده/ و شاخ گوزنی که بر دیوار نصب شده است./ پنجره ی اتاقم هر روز/ رو به چشم اندازی تلخ باز می شود/ و همین حالا/ از صدای قدم هایی می ترسم که از سالن شنیده می شود/ گاهی فکر می کن/ خوب است که آدم ها اسم دارند/ و به هنگام دلتنگی/ می توانی صدایشان بزنی.[ص80 ـ دلتنگی]

تفاوت مکان ها شاعر را به تفکر واداشته است: گل های وحشی که او در دامنه ی کوه دیده است و گل هایی که در وسط بلوار روییده اند؛ تفاوت مکان های رویش گُل ها. آن جا که گل هدیه ای از طبیعت است و گل ها در مکان طبیعی می رویند و آن جا که رویش گل ها در محلی غیرطبیعی ـ که ارمغان عصر آهن است ـ و این ها در حافظه ی تاریخی او غریبه است. درست مانند خود او که برای شهر غریبه است و رفتارهای طبیعی او در ذهن مصنوعی اش جایی ندارند. همچنین مانند« شاخ گوزنی که بر دیوار نصب شده است »، « خاطره ای از کوهستان »، یادگاری از « سرنوشت گمشده ای » که او را به شهر کشانده است »، « گل های وسط بلوار » و « شاخ گوزن. »

دیوار، عوارض استثمار آهن است یا این که انسان آهنی امروز هنوز هم نشانه هایی از زندگی طبیعی اش را همراه خود دارد که پل های ارتباطی اش با گذشته اند. همراه با گربه و سگ و کلاغ هایی که همراه او به شهر آمده اند تا انسان احساس تنهایی نکند از جایی که زمانی به آن پا گذاشت، به ذهنی که هنوز در آرزوهای اولیه اش دست و پا می زند و در هر گوشه ای از خاطراتش نشانی از جان طبیعت گونه اش پیداست مانند شاخه گلی درون آب، سپنج آویزان شده بر دیوار و انسان میان این همه دلتنگی سرگردان است که او را به شهر کشانده است: « کدام چهارراه/ کدام خیابان / نشان خانه ام را می داند؟»[ص9 ـ آشنا] یا: « به خیابان می رود/ و سعی می کند در پیاده رو/ از تماس احساسش با شانه های عابران لذت ببرد»[ص13 ـ بیهودگی]

در شعرهای جواد کلیدری، شباهت بی مانند انسان و طبیعت مثال زدنی است و سرانجام حرکت اندیشه ی او به یکسانی طبیعت و انسان می انجامد اما دریغ و درد که در چنین سال های بی بارانی، سرزمین او جولانگاه خاری ست که باد بر سینه اش می غلتاند: « زمینی شخم خورده را ماند آدمی/ خیس از نم بهار/ به بذری دیگرگون می شود/ و به ابری امیدوار/اما در سال کم باران/ حسرت مرا اندازه نیست/ و باد هرزه/ خارها را در سینه ام می غلتاند.»[ص48 ـ امید]

 

« پدرم در اتاق عمل/ گنجشک غمگینی است/ که درد را تحمل می کند»[ص33 ـ بیمارستان]؛ پدر برای شاعر نماد طبیعتی است که در بیمارستان، درد را تحمل می کند و انسان دگرگون شده در این نماد (شهر) جراحی است که بدون زیرمیزی کاری را انجام نمی دهد و « عفونتی که در رگ های شهر جریان یافته است.» شاعر مجموعه ی « یکی این همه گُل را از دستم بگیرد» در چهار شعر مستقیماً به مرگ می اندیشد. شعرهایی که تحت تأثیر مرگ پدرش سروده است. همان طور که گفته شد، پدر در این اشعار، نماد طبیعتی است که در جان او دمیده شده و اکنون جهان خالی از اوست: [ ص23 ـ بیمارستان، ص49 ـ دریغ، ص 58 ـ پدر، ص71 ـ مرگ] و در چهار شعر دیگر غیرمستقیم به این واقعه اشاره داشته است:[ص9 ـ آشنا، ص15 ـ خوشبختی، ص 21 ـ زندگی، ص26 ـ برج نحس] جدا از جنبه ی احساسی و عاطفی که شاعر با مرگ پدرش دارد، او با مسأله ی بزرگتری درگیر است که دغدغه ی بودن در جهان و مسأله ی چگونگی زندگی است: « باران ها باریدند و مزرعه ها دِرو شدند/ مثل سال قبل/ اما هیچ گاوی ماغ نکشید/ جهان غمگینی را که در من بود/ و همچنان سال های بسیاری می آیند/ با بوی گل و پروانه های بی شمار/ با لحظه های حیرت آورشان.»[ص58 ـ پدر] و در این میان، کفه ی زندگی سنگین تر است.

 

و در پایان

 

« فردا که آفتاب بتابد/ از برف های حیاط چیزی نمی ماند/ این را کودکی هم که در کوچه سوت می زند، می داند/ با خمیازه ای بلند/ از میانه ی اسفند خود را بالا می کشند درختان/ سال کهنه به پایان می رسد/ چون خواب ترسناکی که پاره می شود/ جهان چون ماری پوست می اندازد/ در کشاکش سنگ ها/ به پهلو غلتی می زند/ و نوروز می شود.»[ص73 ـ قصیده ی بهار].

 

 


مطالب مشابه :


نگاهی به مجموعه ی: یکی این همه گل را از دستم بگیرد/ جواد کلیدری

، « من بیزارم/ از بوی الکل و داروهای ناشناس،/ رنگ لباس جرّاح/ و و زیبایی است نسیم جعفری




برچسب :