رمان عشقم را نادیده نگیر(12)

با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم. با گیجی نگاهم رو به اطراف دوختم.

تازه چشمم به ساعت خورد...تقریبا کپ کردم. ساعت 2 بود. هیچ وقت تا این موقع خوابم نمی برد.

روی تخت نیم خیز شدم و خواستم از جام بلند شدم که درد شدیدی زیر دلم پیچید. با درد دوباره توی جام نشستم

تازه حواسم جمع اطرافم شده بود. من توی اتاق ارسلان چیکار می کردم؟

اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد. اینبار با ترس به جای خالی ارسلان خیره شدم. کجا رفته بود؟ فکری مثل خوره

به جونم افتاده بود. اون دیشب مست بود نکنه الان...الان پشیمون شده باشه؟ یعنی میتونست اونقدر نامرد باشه

که کارشو گردن نگیره؟ سعی کردم افکار منفی رو توی ذهنم راه ندم. بدون اینکه جوابی برای سوالم داشته

باشم, از جام بلند شدم و بدون توجه به دردی که داشتم لباس هام رو تنم کردم. از اتاقش بیرون زدم و خودم رو

به اتاقم رسوندم. لباس هام رو عوض کردم و روی صندلی, روبروی میز ارایشیم نشستم. دور چشمام بخاطر

ریمیلی که زده بودم سیاه شده بود . لبام... آروم دستم رو روی لبام حرکت دادم.کبود شده بود...

یغضم گرفته بود. دلم از این همه بیرحمیش گرفت. چطور میتونست اینقدر پست باشه؟ اصلا چرا رفت سر کار

مگه نمی دونست من الان توی چه حالیم؟

با حرص دستم رو روی لبم کشیدم...بیشتر کشیدم! با حرص افتاده بودم به جونه لبام و سعی می کردم هر اثری

رو ازش پاک کنم. زهر خندی به دختر توی اینه زدم. سارینای احمق چقدر  میخوای از خودت ضعف نشون بدی؟

یعنی این همه بلایی که سرت اورد بست نبود؟ نمی گفتم من بیگناه بودم...نه! منم توی بدبختیم نقش داشتم

خودم این راه رو انتخاب کرده بودم ولی الان دیگه نمیتونستم کاری کنم! یعنی باید ازش متنفر

می شدم؟ میتونستم؟...مسلما نمیتونستم ولی اون بدجور غرورم رو خرد کرده بود. دیگه نمیخواستماون سارینای

تو احمق و ساده فرض شم... کلافه از این همه فکر نگاهم رو به ساعت دوختم. با دیدن ساعت که 3 رو نشون

می داد کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. بدون توجه به ضعفم,حوله ام رو برداشتم و وارد حموم شدم

شیر آبو باز کردم و رفتم زیر دوش.تمام گودی گردنم کبود شده بو.آهی کشیدم و سعی کردم اشکی که از

گوشه ی چشممراه افتاده بود رو زیر دوش آب پنهان کنم. بعد از نیم ساعت ربدو شامبرم رو تنم کردم از حموم

بیرون اومدم. کمربند ربدوشامبرمو محکم تر بستم و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم از اتاق خارج شدم.

در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم. نگاهم که به ملافه ها افتاد اخمی کردم.  شیشه خورده ها هنوز هم کنار

آباژور پخش بودن. شیشه ها رو جمع کردم و توی سطل زباله ی گوشه ی اتاق ریختم. ملافه ها رو هم جمع

کردم و با خودم به آشپزخونه بردمشون و توی ماشین لباسشویی انداختمشون. با خستگی خودم رو روی یکی

از صندلی های کنار اپن انداختم. دوباره زیر دلم تیر کشید. پووفی کشیدم و با خستگی سرم رو روی اپن گذاشتم.

اونقدر خسته شده بودم که کم کم چشمام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

_____

آروم چشمام رو باز کردم و با کرختی توی جام جابجا شدم. کمی به اطرافم دقت کردم تا متوجه موقعیتم شدم.

با دیدن جایی که خوابم برده بود آه جانسوزی برای خودم کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. چطور تونستم با

این وضع بخوابم؟ کمرم خشک شده بود. کمی خودم رو چپ و راست کردم تا تونستم به حالت عادی

دربیام. نگاهم رو به اطراف دوختم. همه جا تاریک بود ولی با وجود نورماه که از بیرون به داخل خونه سرایت کرده

بود, میتونستم بفهمم اطرافم چه خبره. با فکر اینکه ارسلان هنوز نیومده پوزخندی روی لبم نشست

بجای اینکه من عصبانی باشم آقا واسه من تاقچه بالا میزاره. درسته که تقصیر منم بود ولی اگه اون مست نبود

این اتفاق هم نمی افتاد. همونموقع صدای شکمم بلند شد. تازه یادم افتاد که از صبح هیچی نخوردم.

در حالی که به طرف یخچال قدم بر می داشتم, مشت آرومی به شکمم زدم و گفتم:

- اه خفه شو بچه!

اینبار صدای بلند تری داد.استغفرالله...ببین هنوز نیومده چه شاخ شده.اینبار با حرص بیشتری به شکمم کوبیدم و

گفتم:

-کاری نکن از بدنیا اومدنت پشیمونت کنما!

بیچاره خفه شد! خخخخخ...ای بابا خود درگیرم شدیم که!

ولی خداییش اگه یک درصد از این جذبه ام روی ارسلان اثر می کرد دیگه هیچ مشکلی نداشتم!

در یخچال رو بازکردم و دنبال غذای اماده ای گشتم.

- خب حالا که پسر خوبی بودی میخوام بهت افتخار بدم خودم غذاتو برات انتخاب کنم!

جعبه ی پیتزایی رو با نوشابه برداشتم و در یخچال رو بستم. روی اپن نشستم و اروم غذام رو خوردم. بعد از اینکه

سیر شدم از جام بلند شدم و خودم رو به سالن رسوندم. تنها صدایی که سکوت خونه رو پر کرده بود صدای

برخورد دونه های بارون به زمین بود. از بچگی هم بارون رو بیشتر از هرچیزی دوست داشتم.یه جورایی بهم آرامش

می داد! با یاداوری ملوسک, هویجی رو همراه با کاهویی از آشپزخونه برداشتم و همراه خودم بردم. همین که

پام رواز در خونه بیرون گذاشتم,موجی از سرما به  به سمتم هجوم اورد. همه جا خیس شده بود. با اینکه هنوز

اوایل شهریور بود ولی عجیب سردم شده بود. تازه نگاهم به لباس هام افتاد! خاک تو سرم کنن... با حوله اومدم

وسط بارون دارم هزیون میگم! سعی کردم تا قبل از اینکه سرما بخورم پیداش کنم.کلاه ربدو شامبرمو روی سرم

گذاشتم و با قدم های سریعی خودم رو به انتهای باغ رسوندم. بعد از کلی دنگ و فنگ زیر یکی از درخت ها

پیداش کردم.قبل از اینکه دوباره فرار کنه توی بغلم گرفتمش و غذاشو بهش دادم...لرزم گرفته بود.اینم واسه من

کلاس میزاشت و آهسته میلمبوند! آروم از خودم جداش کردم . از جام بلند بلند شدم و بدون اینکه معطل کنم

با حالت دو خودم رو به خونه رسوندم. چراغ ها رو که تا اون موقع خاموش بودن روش کردم. نگاهم به ساعت که

نه و نیم رو نشون می داد افتاد.چرا اینقدر دیر کرده؟ نمیتونست خبر بده بگه نمیاد؟؟ با اعصابی خورد خودم رو به

اتاقم رسوندم و روی تخت ولو شدم. خوابم نمی اومد فقط تنها کاری که می تونستم برای آروم کردن خودم

انجام بدم,بستن چشمام بود...سردرد شدیدی هم سراغم اومده بود.فکر کنم دارم سرما می خورم! با این فکر

از جام بلند شدم و مسکنی از روی پاتختی برداشتم و همراه آب قورتش دادم. دوباره سرم رو روی بالشت

گذاشتم. اونقدر توی جام تکون خوردم که بالاخره خواب به چشمام اومد و بی خبر از اطرافم چشمام بسته شد.

توی تاریکی مطلق فرو رفته بودم...صداش هر لحظه بیشتر می شد. بی اراده به طرف صدا حرکت می کردم.

دیدمش! خودش بود ولی اینعسل با دختر عمه ی من دنیایی فرق داشت.این عسل , عسل معصوم قدیم نبود!

با عشوه و خنده داشت با طرف مقابلش حرف می زد. درست اون طرف رو نمی دیدم.پشتش به من بودو با عسل

حرف می زد. با صدای آرومی که از ته چاه می اومد گفتم:

- عسل؟؟!

همونموقع هر دوتاشون با قیافه ی خندون به طرفم برگشتن.کپ کردم.لبام که تا اونموقع باز شده بود چیزی بگم,

ناخودآگاه بسته شد.ارسلان؟؟ اون اینجا چیکار می کرد؟؟ نگاهم به بچه ای توی دستش بود افتاد.گیج بودم.

اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمی تونستم از جام جم بخورم. دوباره نگاه خیره ام رو بهش دوختم.

حالا هردوتاشون پوزخند اعصاب خورد کنی روی لب هاشون بود!

خودش رو چند قدم بهم نزدیک تر کرد و کنار گوشم گفت:

-بهت گفته بودم توی زندگیم جایی نداری خانوم! ولی خودت قبول نکردی...نخواستی که قبول کنی!

صداش اکو وار توی گوشم می پیچید.گیج شده بودم. حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم. انگار وزنه ی صد

کیلویی بهم اضافه کرده باشن!... احساس می کردم یکی اسممو صدا میزنه. کم کم صداها برام مبهم شد و با

وحشت از خواب پریدم. قلبم تند تند می زد...عرق از صورتم می بارید! قبل از اینکه به خودم بیام احساس کردم

توی آغوش کسی فرو رفتم.

- هیش آروم باش...فقط یه کابوس بود.من پیشتم!

آروم گرفتم. فقط صدای هق هقام بود که توی فضا پیچیده بود. دیگه حتی توی خوابم هم آرامش نداشتم.

با یادآوری خوابی که دیده بودم اشکام بیشتر شد و سرم رو بیشتر توی آغوشش فرو بردم .چقدر دلم برای آغوش

مامانم تنگ شده بود...چقدر دلم برای آروم کردناش تنگ شده بود! حس می کردم الان همون آغوش رو دارم.

چند ثانیه بی حرکت موند ولی بعد منو بیشتر به خودش فشرد.چشمام بخاطر خواب خمار شده بود.

اونقدر گیج خواب بودم که بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد و دوباره توی بی خبری فرو رفتم.





مطالب مشابه :


رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمان عشقم را نادیده نگیر(20)




رمان عشقم را نادیده نگیر(12)

رمان عشقم را نادیده نگیر(12) با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم.




رمان عشقم را نادیده نگیر(21)

رمان عشقم را نادیده نگیر(21) وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت




رمان عشقم را نادیده نگیر(18)

رمان عشقم را نادیده نگیر(18) ♥ 96 - رمان عشـــقم رو نادیـــده نگیــر ♥ 97 - رمان عملیات




رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

رمان عشقم را نادیده نگیر(24) کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد




رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

رمان عشقم را نادیده نگیر(25) هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم




رمان عشقم را نادیده نگیر 16

رمان عشقم را نادیده نگیر 16




رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

رمان عشقم را نادیده نگیر(14) یک هفته میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز




برچسب :