يك بار نگاهم كن 5

5


مامان بالاخره کوتاه اومد. و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت:ترنج کتابایی که قول داده بودم.و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود.وای دستت درد نکنه کلا یادم رفته بود.خواهش فعلا کاری نداری؟نه ممنون دستت درد نکنه.وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم.مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در.چشمای مامان گرد شد:وا من همیشه همین جورم.خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم. سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این حس و برای اولین بار تجربه می کردم.مامان طلبکار گفت:چرا با بابات نیامدی؟پوزخندی زدم و گفتم:برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن.وا مگه میشه.حالا که شده.بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم:به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم.مامان مانتو به دست رفت توی اتاق و گفت:نه خودم می گم بنده های خدا ادمای خوبی بودن.حالا گفته باشم. ماکان که عادت داره همیشه منو مقصر کنه. ساعت یازده شبم که توقع نداشتین اینقدر وایسم تا بابا و ماکان رضایت بدن و یکی شون بیاد دنبالم.اوه حالا توام. برو خفه ام کردی.پوفی کردم و از پله بابا رفتم. تند لباسامو عوض کردم مهربان صدام کرد:ترنج بیا شام بخور.اینقدر هیجان زده بودم که از همون جا داد زدم:نمی خورم سیرم.یعنی چی نمی خورم.می دونستم که مهربان ول کن نیست.دویدم پائین و تند تند چند تا لقمه خوردم و غرغرای مامان و بخاطر تند خوردن به جون خریدم بعدم شب بخیر گفتم و دویدم توی اتاقم.در اتاق و قفل کردم و چراغ خوابمو روشن کردم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بیدارم و دارم کتاب می خونم.کلا مامان اینا با شب زنده داری مخالف بودن.کتابارو یکی یکی نگاه کردم و از بیننشون یکی و برداشتم و مشغول شدم. نفهمیدم چقدر گذشت توی کتاب غرق شده بودم.فقط جامو عوض می کردم و مدل دراز کشیدمنو عوض می کردم به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و من کتاب و تمام کردم.باورم نمی شد. کی صبح شده بود. اصلا نفهمیدم ماکان و بابا کی اومدن.چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد. کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.با صدای ضربه به در چشمام و باز کردم.یکی داشت صدام می کرد.ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی.غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم:هنوز خوابم میاد.صدای مهربان بود:ضف کردی پاشو یه چیزی بخور.ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.ولی مهربان بی خیال نمیشداه اگه گذاشت کپه مونو بذاریم.کشون کشون از تخت پائین اومدم. و قفل درو وبازکردم. مهربان مشکوکانه نگام کرد و گفت:ترنج مادر خوبی؟سرم و به در تکیه دادم و چشمام خودشون بسته می شدن. خواب آلود گفتم:منو بیدار کردی بپرسی خوبم؟وا خوب یه نگاه به ساعت بنداز. دوازده رد کرده.خوب رد کنه چکار کنم؟مهربان معلوم بود کفری شده.یعنی چی نزدیکه نهاره تو ازاین عادتا نداشتی تا این موقع بخوابی.دوباره برگشتم طرف تختم و گفتم:حالا پیدا کردم.و دوباره رو ی تخت ولوشدم و باز نفهمیدم کی خوابم برد.این بار با صدای مامان از خواب بیدار شدم.ترنج! ترنج ساعت دوه امروز چت شده.بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:تبم که نداری؟غلطی زدم و به مامان که با چشمای آرایش کرده و نگران به من نگاه می کرد سلام کردم:سلام.سلام مامان جون. خوبی ترنج؟کلافه نشستم رو تخت و گفتم:ای بابا امروز همه یه چیزیشون میشه هی میان منو بیدار میکننن می پرسن خوبی.مامان دستم و گرفت و بلند کرد:برو دست و روت و بشور بابا اینا اومدن می خوایم نهار بخوریم.خمیازه ای کشیدم و رفتم طرف دستشوئی. هنوز خوابم می اومد ولی با وجود مامان خانم دیگه خواب تعطیل بود.برگشتم تو اتاقم و لباس عوض کردم. نگام افتاد به کیسه کتابا. دلم می خواست بعدی رو شروع کنم. نشستم رو تخت و به رمانی که دیشب خونده بودم فکر کردم.تهش خیلی قشنگ تمام شده بود. آهی کشیدم و با خودم گفتم:خوب معلومه همش قصه اس والا تو واقعیت که همه چی اینقدر خوب نمیشه.دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن. صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم.دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین. میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن.سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم. باید کتابو تمام می کردم بعد.وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود. برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود. برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.بابا وسط غذا خوردنش گفت:مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه.لقمه رو قورت دادم و گفتم:بله.مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن.هاج و واج به بابا نگاه کردم.زدم به خدا.ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:چرا دروغ میگی؟قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم:سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دسترس نیست.ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت:تو هم از خدا خواستی.اینقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست ماکان و خفه کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:خودتون هی می گین زنگ بزن بیام دنبالت اونوقت. بابا آقا که میگه من نمی تونم ماکانم در دسترس نیست بعدم کوتاهی خودتونو می ندازین گردن من.دیگه داشت گریه ام می گرفت. بشقابم و زدم کنار و بلند شدم.مامان گفت:کجا نهار نخوردی؟خیلی ممنون واقعا صرف شد.و با عجله رفتم طرف اتاقم بابا صدام کرد:ترنج بابا!بدون توجه به بابا از پله بالا دویدم. و در اتاقم و محکم به هم کوبیدم. همون جا پشت در نشستم و شروع کردم به جویدن ناخنم.یادم نمی اومد قبلا تو همچین موقعیتی گریه ام گرفته باشه ولی حالا اگه یه ذره دیگه نشسته بودم حتما زده بودم زیر گریه.در اتاقم و قفل کردم و رفتم سراغ کتابم. دنیای رویایی کتابها از دنیای واقعی قشنگ تره.تا شب داشتم کتاب می خوندم. این یکی هجمش زیاد بود تا شب تمام نشد. مهربان یکی دوبار اومد پشت در و برام خوردنی اورد ولی من محل ندادم.اصلا اشتها نداشتم. قبل از اومدن بابا و ماکان هم رفتم پائین و برای خودم یه پارچ آب و یه خورده میوه برداشتم و به مهربانم گفتم:حق نداری بیای پشت در اتاقم و برا شام صدم کنی. به همه شون بگو نمی خورم. فهمیدی.مهربان فقط نگام کرد. سریع برگشتم تو اتاقم و چراغ و خاموش کردم. و مشغول کتاب خوندن شدم.بابا و ماکان اومدن از صدای در خونه متوجه شدم. چند دقیقه نگذشته بود که یکی آروم به در زد:ترنج بابا.صدای مهربان و شنیدم:آقا از ظهر از اتاقش بیرون نیامده. گفته شامم نمی خواد.بابا دوباره به در زد:ترنج بیداری؟تکون نمی خوردم که نفهمن بیدارم. دلم نمی خواست برم پائین.مهربان گفت:چراغ اتاقش خاموشه. تو تاریکی که نمی تونه بشینه حتما خوابه دیگه.صدای پر از تمسخر ماکان و شنیدم:چیه خانم باز قهر فرمودن.و بابا که جواب داد:خوب حق داره. من گیر بودم تو کدوم گوری بودی.صدای ماکان معلوم بود بهش برخورده.تقصیر من چیه که موبایلا قاطی میکنن.پس دفعه دیگه بی خود می کنی دستور میدی. از این به بعد حق نداری تو کار این بچه دخالت کنی.ماکان ولی پر توقع داشت حرف خودش و می زد:همین دیگه رو بش دادین پرو شده.چکار کرده؟ غیر اینه که سرش دنبال کار خودشه. تا چند وقت پیشم که بچه بازی در میاورد الان دیگه آروم شده و از اون کاراشم دست بر داشته. دیگه چکار کرده. چیزی ازش دیدی؟ خلافی ازش سر زده؟از اینکه بابا داشت از من دفاع می کرد حال خوبی بم دست داد. صدای مامان و ضعیف شنیدم:اگه خوابه الان بد خواب شد پشت در اتاقش جلسه گرفتین.صدای بسته شدن در اتاق ماکان و شنیدم و بعد هم سکوت.حقته ماکان مسخره فضول. معلوم نیست خودش چه غلطایی میکنه اونوقت به من گیر میده مسخره. بی خیال به خوندن کتابم ادامه دادم. باز هم نفهمیدم کی بقیه خوابیدن و منم تا نزدیک صبح یه کله کتاب خوندم.چیزی به روشن شدن هوا نمونده بود که کتاب تموم شد.آخرش به طرز وحشتناکی تمام شده بود و اعصابم به هم ریخته بود. مدام به نویسده بد و بی راه می گفتم و با خودم می گفتم اگه اینجور شده بود بهتر بود و اگه اونجور شده بود بهتر بود.خلاصه با اعصاب خورد رفتم پائین دلم ضف می رفت از گرسنگی.یه چیزی تو یخچال پیدا کردم و خوردم بعدم کشون کشون برگشتم تواتاقم و افتادم رو تخت یکی دیگه از کتابا رو بیرون کشیدم و شروع کردم. ولی فقط تونستم سه چهار صفه بخونم چون واقعا خوابم گرفته بود.همین جور که خوابم می برد تو ذهنم گفتم:خدا کنه این یکی آخرش خوب تمام شه.بخاطر کتابی که خونده بودم تا وقتی که بیدار شدم کابوس دیدم. همش خواب روزی رو که توی پارک با ارشیا حرف زده بودم می دیدم و اینقدر تو خواب گریه کردم که وقتی بیدار شدم متکام خیس شده بود.نگاهی به ساعت انداختم و چشمامو مالیدم. ساعت یازده بود. هنوز خوابم می آمد برای همین دوباره خوابیدم و خدا خدا کردم دوباره کابوس نبینم.خدا رو شکر این بار دیگه کابوسی در کار نبود و راحت خوابیدم. با تکون دست یکی از خواب بیدار شدم.ترنج! ترنج!اوف چیه بابا اول صبحی گیر دادی؟مامان با حرص گفت:چی چیو اول صبحی ساعت یک و نیمه چقدر می خوابی تو.چشمام و باز کردم و گفتم:جدی ساعت یک و نیمه؟مامان با نگرانی نگام کرد و گفت:آره به خدا. دیشبم که زود خوابیدی. مریضی چیزی شدی؟غلطیدم و متکام و بغل کردم.نه مامان خوب خوبم.آخه تو هیچ وقت اینقدر خوش خواب نبودی.حالا مامان گیر داده بود جرات نمی کردم بگم تا صبح بیدار بودم. اگه مامان می فهمید کل کتابارو جمع می کرد.خدا رو شکر کیسه کتابا زیر تخت بود و مامان نمی دیدش. برای توجیه گفتم:خوب تابستونی بیکارم چکار کنم. می خوابم.مامان دستمو کشید و بلندم کرد و گفت می گم پاشو اه قیافشو.بلند شو الان بابات اینا میان.از روی تخت بلند شدم و گفتم:آره میان سوژه کم دارن به من گیر بدن دلشون وا شه.مامان هلم داد طرف دسشوئی گفت:برو اینجوری بی موقع می خوابی پوست صورتت داغون میشه.توی آینه دستشوئی به خودم نگاه کردم.مامان ما رو باش دلش به چه چیزائی خوشه.دستی کشیدم به صورتم. تازگی ها جوشای صورتم زیاد شده بود. علتش نمی تونست دو سه شب بی خوابی باشه.صورتم و شستم و اومدم پائین. ماجرای دیروز کلا یادم رفته بود. گرچه خیلی زود ناراحت میشدم ولی کینه ای نبودم.برای همین بابا که اومد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده لپشو بوسیدم و با سر خوشی سلام کردم.ظهر سر نهار بابا یه کم بیشتر به من توجه نشون میداد ولی ماکان همچنان طلب کار بود.منم بی خیال شدم و با خودم گفتم:مهم باباس.کار هر روزه من شده بود خوندن رمان توی اتاقم. کلاس زبان می رفتم و بقیه وقتا مشغول بودم.بسته به کتابی که می خوندم حالم خوب و بد بود. شب زنده داری های پنهانی و خواب آلودگی روزها هم مزید بر علت شده بود تا برای اولین بار مامان اینا نگران من بشن. تقریبا هر روز این سوال می شنیدم ترنج خوبی؟بستگی به حال اون روزم جواب میدادم چون من چه میدونستم اونا چه فکرائی درباره من می کنن.اولین جلسه کلاس خوشنویسی هم رسید و نمی دونم چه حسی باعث شد به مامان اینا چیزی نگم. چون اخلاقم جوری بود که همش از این شاخه به اون شاخه می پریم. به غیر از زبان که نمی دونم چرا ازش خوشم اومده بود و دنبالش کرده بودم دیگه هیچ کاری رو به سرانجام نرسونده بودم.بعدم چون ماکان چند بار منو مسخره کرده بود که از هنر هیچی سرم نمیشه برای همین می ترسیدم تو این رشته هیچی نشم و باز سورژه بدم دست ماکان.برای همین تصمیم گرفتم فعلا چیزی نگم تا ببینم اصلا می تونم برم یا نه.کل کتابای الهه رو هم خونده بودم و داشتم می بردم بش بدم.به مامانم گفتم دارم می رم دیدن الهه.خوبیش این بود که مامان الهه رو دیده بود و خیلی گیر نمی داد.برای همین با خیال راحت رفتم. وسایل و هم قبلا از استاد پرسیده بودم.جو کلاس خیلی آروم و رسمی بود. تقریبا کسی صحبت نمیکرد. مثل من فقط یکی دو نفر بودن که تازه داشتن شروع می کردن. بقیه یه ترم بالاتر بودن.خوبیش این بود که از بچه های پیشرفته کسی تو گروهمون نبود. و خوبی این کار این بود که هر کس بر اساس پیشرفتش سرمشق می گرفت.برای همین این از ترسم کم میکرد که نکنه نتونم مثل بقیه کلاسا با درس پیش برم.استاد یه ضبط کنار کلاس گذاشته بود و یه موسقیی بی کلام سنتی با ولوم خیلی پائین هم داشت پخش میشد.خلاصه جو منو حسابی گرفته بود.بچه ها یکی یکی سرمشقشون و می گرفتن و پشت میزا مشغول تمرین می شدن.نوبت من که شد استاد با لبخند نگام کرد که یک لحظه دلم یه جوری شد و یاد ارشیا افتادم. اصلا دلم نمی خواست استاد مهران مهربون و جایگزین ارشیا کنم.چون از نظر اخلاقی هیچ شباهتی به هم نداشتن. برخلاف ارشیا استاد مهران همیشه لبخند می زد و با مهربونی توی چشمای مخاطبش نگاه می کرد.در عین حال نگاهش جوری نبود که آدم معذب بشه. بیشتر به آدم ارامش میداد. نمی دونم ولی به هر حال ده سال از ارشیا بزرگتر بود و من یک حس پدارنه نسبت بهش احساس می کردم.با لحن آرومی شروع کرد به توضیح دادن برام اول قلمم و تراشید و بعدم مرکبم و تنظیم کرد بعد شیوه دست گرفتن قلم و هم بهم یاد داد و چند تا از حروف و برام نوشت و نقطه گذاری کرد.بعدم قلم و داد دستم و گفت:من از چشمات میخونم که خطاطی تو خونته. برو شروع کن ببینم چه میکنی.از این همه محبت استاد خجالت زده شدم. همش نگران بودم نتونم توقع شو براورده کنم.برای اولین بار توی عمرم بود دلم می خواست یه کاری رو به سرانجام برسونم و نتیجه شو ببینم.پس با جدیت مشغول تمرین شدم. ولی هر کار میکردم حتی یکی از حروفی که نوشته بودم شبیه مال استاد نشده بود.به شدت احساس خنگی می کردم و از دست خودم اینقدر لجم گرفته بود که دلم خواست بلند شم و برم و هیچ وفتم بر نگردم.استاد یکی یکی به بچه ها سر میزد. تعداد اونقدری نبود که نوبت به همه نرسه ولی توی دلم خدا خدا می کردم که وقت کلاس تمام شه و استاد بالای سر من نرسه.بعدم که دیدم چیزی نمونده استاد برسه به من داشتم دنبال بهانه ای می گشتم که جیم شم ولی استاد رسیده بود بالای سرمن. صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم. برگه کارم و برداشت و نگاش کرد و با لحن خاصی گفت:ترنج واقعا باور نکردنیه. من هیچ شاگردی نداشتم که توی جلسه اول اینقدر عالی کار کنه.از چیزی که می شنیدم شوکه شده بودم. دوباره با دقت به حروفی که نوشته بودم نگاه کردم. خودم فقط چند تا حرف کج و معوج می دیم که هیچ شباهتی به اونچه استاد نوشته بود نداشت.استاد مرکب خوش رنگ صورتی شو برداشت و شروع به گرفتن ایرادام کرد.اول دور اونایی که به نظرش خوب نوشته بودم خط کشید و بعدم برام ایرادام و گرفت.واقعا اینقدر با مهربونی حرف می زد که باورم شده بود توی همین یه جلسه خطاط شدم.بعدم برای هفته آینده دو تا حرف جدید با مرکب سبز برام اضافه کرد و گفت:توی خونه اینا رو تمرین کن تا هفته بعد. این حروفم که امروز نوشتی تمرین کن.بعدم بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خوب خانما خسته نباشین. کلاس تمامه می تونین تشریف ببرین.وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی از استاد از کلاس بیرون زدم.بعد از کلاس سریع الهه رو پیدا کردم و کتابا رو تحویلش دادم:الهه دستت درد نکنه. ولی یه چند تایشون واقعا ضد حال بود.آره بابا من خودم از کتابایی که آخرش بد تموم میشه متنفرم.خندیدم و گفتم:اره بابا عین جنس بد می مونه که بعد از مصرف اصلا حال نمیده به آدم.الهه هم خندید و گفت:آی خوب گفتی.خوب پس این دفعه دو سه تا از اون جنسای خوبت از نامزد گلت بگیر بده من ببرم خوراک یه هفته ام جور بشه.الهه دستم و کشید و گفت:نترس جنس درجه یک می دم دستت.درحالی که می خندیدم دنبالش رفتم.کوله ام حسابی سنگین شده بود. ولی مجبور بودم ببرمش آموزشگاه و بعدم خونه. ولی می ارزید به خوندنشون. برای رفتن به کلاس هر هفته بهونه های مختلف جور می کردم و زودتر از خونه میزدم بیرون.یواشکی توی اتاقم تمرین می کردم. استاد مهران واقعا انگیزه میداد. بودن سر کلاسش جور خاصی آرامش بخش بود برام.صدای کشیده شدن قلم نی روی کاغذ مومی حال خوبی بهم میداد. استاد مهران مدام از استعدادم تعریف میکرد نمی دونم بهم روحیه میداد یا واقعا استعداد داشتم.ولی در مقایسه با بچه های دیگه جلو تر بودم. توی تمرین حروف همیشه به من جلوتر سرمشق میداد و همین انگیزه شده بود برای من که بیشتر تمرین کنم. گاهی دلم از کنترلم خارج میشد و ارشیا رو به جای استاد تصور میکرم و از اینکه اینقدر بهم توجه می کرد غرق لذت می شدم.اخلاق خاصی هم داشت که تمام شاگردا مریدش شده بود. همه با یک احترام خاص ازش حرف میزدن. اوایل اصلا نمی فهمیدم چرا اینقدر بهش احترام می ذارن ولی کم کم وقتی نوع برخورد و احترام زیادی که برای هنرجوش می ذاشت و دیدم علت و فهمیدم.تازه بعدها کشف بزرگتری هم کردم. استاد مهران نه تنها به بچه ها درس خوشنویسی میداد باهاشون دوست بود و همه جوره بهشون مشاوره میداد.گاهی می دیدم بعضی از بچه ها تنهایی باهاش صحبت میکنن و اونم با دقت و توجه به حرفاشون گوش میده.همه این چیزا دست به دست هم داده بود تا من حسابی منزوی بشم و وقتام و یا مشغول کتاب خوندن باشم و یا تمرین خط توی تنهایی.الهه هم که هر هفته برام چند تا کتاب جور می کرد و من می خوندم تا هفته آینده یک ماهی به همین منوال گذشته بود. خودم اصلا متوجه تغییر حالتام نبودم.چون شب بیدار بودم طول روز کسل بودم و تا ظهر می خوابیدم. همش توی اتاقم بودم و پنهونکی خط تمرین می کردم.مامان هر روز بیشتر به پر و پام می پیچید. منم که نمی فهمیدم چرا این کارو می کنه. یه بارم وقتی اومدم خونه دیدم داره اتاقمو می گرده.تعجب کردم چون مامان اصلا اهل این جور کارا نبود.زمانی که من زمین و زمان و به هم می ریختم این کار و نمی کرد که حالا که سرم تو کار خودم بود.تمام این اتفاقات و یک تلفن من به الهه برام روشن کرد. تازه یه کتاب و تمام کرده بودم که آخرش بد تمام شده بود اعصابم حسابی به هم ریخته بود و آروم و قرار نداشتم. نه می تونستم بشینم و نه کاری بکنم.اصلا حواسم به مامان نبود که با نگرانی منو زیر نظر گرفته بود و داشت بی قراری منو به چیز دیگه ای ربط می داد.آخرشم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به الهه و دق دلیمو سر خالی کنم. بفرمائید؟الی خدا بگم چکارت نکنه؟ترنج تویی؟بله خانم. آخه این چی بود دادی دست من؟الهه خندید و گفت:چیه حالت گرفته اس؟هه هه حالم گرفتس؟ نه از خوشی دارم بندری می رقصم. صدای خنده بدجنس الهه توی گوشی پیچید.جنسش نامرغوب بود نه؟خدا کنه دستم بت نرسه. جنس نامرغوب میدی دست مشتری.الهه دوباره خندید و گفت:به خدا منم تازه فهمیدم من خودم نخونده بودمش یکی از بچه ها خیلی تعریف کرد منم فکر کردم خوبه بعدا بهم گفت آخرش بد تموم میشه.آخه بدیش اینه جنسمم تموم شده دارم از خماری می میرم که لااقل اثر اون یکی بپره.الهه خندید و گفت:پس معتاد شدی رفت.معتاد شدم؟ اوه خبر نداری. بیچاره ام کردی.به من چه من که همون اول گفتم بت بله خانم گفتی اعتیاد میاره ولی تند تندم برام جور کردی. نامزدت نشسته بود رو منبعش خیالی نبود که برات.الهه پشت تلفن از خنده ریسه رفته بود.خدا نکشتت ترنج حالا یکی این حرفا رو بفهمه چی فکر میکنه.منم خندیدم و گفتم:نترس بابا هیچ کس تو این خونه حواسش به من نیست. حالا کی بیام بگیرم؟چی چی و بگیری. بابا تمام شد دیگه ندارم.ا اون اولش که می خواستی منو بیاری تو خط خوب بلد بودی مفت مفت بریزی تو دست و بالم حالا که گرفتار شدم نداری.خوب چکار کنم؟ همه خوباشو خوندی دیگه ندارم.نشستم روی تخت و گفتم:پس من چه غلطی بکنم؟یه دونه دارم. ولی خودم دارم خونمش آمارشم در آوردم آخرش خوبه. تا فردا عصر تمامه.اوه تا فردا عصر تازه اونم یه دونه.پس همین به دونه هم ندارم.نه نه غلط کردم فردا عصر خوبه.باشه بابا.اومدم حرف بزنم که احساس کردم یک نفر پشت دره.با تعجب رفتم طرف در و گفتم:الی یه دقیقه گوشی.بعدم در و باز کردم. کسی نبود. شونه هامو بالا انداختم و رفتم طرف بالکن.خوب کجا بیام؟ ساعت چهار بیا همون نیمکت جلوی بوفه پارک.باشه. ولی اگه تونستی یه کم برام بیشتر جور کن یه دونه خیلی کمه.باشه ببینم تا فردا می تونم از بچه ها برات پیدا کنم.خیلی خانمی. اونکه صد البت. کاری نداری؟نه.پس برو به خماریت برس.ای ای گفتی خماری بد دردیه.الهه اه کشید و گفت کشیدم می دونم چی میگی.خندیدم و خداحافظی کردم. بعدم پریدم رو تخت. روحیه ام بکل عوض شده بود. با خوشحالی رفتم پائین نمی دونم چرا احساس کردم رنگ مامان پریده. داشت با تلفن حرف میزد. با دیدن من گفت:پس میای دیگه. باشه خداحافظو گوشی رو گذاشت. با بی خیالی گفتم:مامان امشب زیادی کرم پودر زدیا.مامان هیچی نمی گفت.منم بی خیال رفتم تو آشپزخونه و برای خودم یه چایی ریختم و داشتم می رفتم بالا که مامان صدام کرد: ترنج؟بله؟مامان مطمئنی خوبی؟پوف مامان به خدا دیونه شدم بس که همه اینو پرسیدن.مامان ول کن نبود پا شد اومد طرف منو دستم و کشید و برد و نشوند کنار خودش.اصلا بیا با هم درد و دل کنیم.چشمام گرد شده بود. مامان و این حرفا. مامان حالا من باید بپرسم حالت خوبه؟من خوبم تو چی؟واقعا گیج شده بودم.مامان می ذاری برم.مامان عصبی گفت:نخیر یعنی چی صبح تا شب چپیدی توی اون اتاق. نه باید همین جا بشینی.واقعا این حرفا از درک من دیگه خارج بود. چند دقیقه بعد سر و کله بابا نگران پیدا شد. من هاج و واج مونده بودم چه خبره.مامان با دیدن بابا منو ول کرد و بابا برد و تو اتاقشون.خدایا اینا امشب یه چیزیشون میشه.تا آخر شب زیر نگاهای عجیب و غریب مامان و بابا و بعدم ماکان داشتم خل میشدم. به طرز وحشتناکی همه شون سعی داشتن به من توجه نشون بدن.من خلم اصلا نمی فهمیدم چه خبره. یه بارم به شوخی به بابا گفتم: بابا من یه لپ تاپ نو می خوام که بابام فورا گفت: باشه فردا با ماکان برو هر چی دوست داری بخر.منتظر بودم ماکان بگه من وقت ندارم که دیدم اونم گفت:باشه فردا صبح میرم.واقعا فکر میکردم دارم خواب می بینم. بلند شدم برم بخوابم که دیدم همه زل زدن به من انگار که دارم کجا می رم.تا فردا عصر بشه و بتونم یه بهانه جور کنم. کفرم بالا اومد. مامان می خواست به هر ضرب و زوری شده منو نگه داره.ولی آخرش رفتم. از چهار ده دقیقه ای گذشته بود که رسیدم جایی که الهه قرار گذاشته بود.خبری از الهه نبود.اه بیا مامان خانم رفته دیگه.با حرص پامو کوبیدم به نیمکت که دیدم الهه داره از دور میاد.دویدم طرفش.منو باش که فکر کردم من دیر کردم.نخیر خانم من یه بار اومدم و رفتم.خیلی خوب آوردیش؟آره بابا چقدر هولی تو.خماری نکشیدی که...ولی با دیدن ماکان و ارشیا جمله تو دهنم ماسید. ماکان قبل از اینکه بتونم حرفی زنم الهه رو کنار زد و گفت:اینه دوست قابل اعتمادت و نگاه خشمگینی به الهه کرد.واقعا که شاهکار کردی ترنج.مونده بودم یعنی چی. از برخورد ماکان با الهه هم خجالت زده شده بودم.اینه الهه خانم که اینقدر حرفشو می زنی. چطور میتونی با همچین آدمای پستی دوست باشی. دیگه آبروی برام نمونده بود. با لکنت پرسیدم چی شده ماکان؟ ارشیا اومد جلو و گفت:خانم شما باید بیان کلانتری.الهه وحشت زده گفت:برای چی؟و به من نگاه کرد.منم که بدتر از الهه.ماکان چرا آبروی منو می بری؟ماکان بازوی منو گرفت و گفت:تو آبرو هم سرت میشه بی شعور.دهنم باز مونده بود. ماکان چه مرگش بود.وقتی به بابا میگم عقلش نمی رسه باز میگه بزرگ شده. اینه بزرگ شدنت.به ارشیا نگاه کردم چقدر نگاش تلخ و خشمگین بود.اصلا چرا ماکان این و آورده اینجا.مامان تمام حرفاتو با این خانم شنیده.کدوم حرفام؟تلفن دیشب. احمق نفهم.ای وای که همه چی تازه برام روشن شد. الهه ی بدبخت چیزی نمونده بود گریه اش بگیره.منم هم خجالت زده بودم هم عصبانی. شخصیتم جلوی الهه و ارشیا خورد شده بود.بازومو از توی دست ماکان بیرون کشیدم و گفتم:واقعا که این اداها چیه.پاکت و از دست الهه کشیدم و کتاب و بیرون آوردم.این اون چیزیه که ما بهش می گیم جنس.اینقدر حرص خورده بودم که سینه ام درد گرفته بود. الهه اشکاش شر شر می ریخت. دیگه رویی نداشتم تو صورت الهه نگاه کنم.بدون توجه به ماکان و ارشیا که خشکشون زده بود. دست الهه رو کشیدم و بردم طرف فرهنگ سرا.الهه به خدا شرمنده ام.کتابو دادم دستش و دویدم طرف خیابون. دیگه دلم نمی خواست چشمم به چشم ارشیا بیافته. اونم باور کرده.اونم باور کرده من همچین دختری هستم. نگاهش پر از نفرت بود.وقتی رسیدم خونه از گریه و حرص فشارم افتاده بود. و به مامان گفتم:دفعه دیگه خواستین گوش وایسین تا تهش خوب گوش بدین و بعدم مطمئن شین.مامان که از قیافه من وحشت کرده بود اومد طرفم و گفت:ترنج چی شده؟ چی شده؟آبروم جلوی الهه رفت. واقعا فکر کردین من معتاد شدم. خدایا به کی بگم آخه رو چه حسابی همچین فکری کردین.مامان بدبخت مونده بود چی بگه.خوب عزیزم همش خواب آلود بودی غذا درست نمی خوردی و بعدم اون تلفن. اینا شد دلیل؟ تا اونجایی که می تونستم داد می زدم:واقعا دلیلای منطقی تون همینا بود؟در باز شد و ماکان اومد تو عصبانی گفت:چه خبرته صداتو انداختی سرت.برگشتم طرف ماکان و با همون لحن داد زدم:چیه؟ دیگه چی از جون می خوای؟ تو اصلا اون دختر بدبخت و می شناختی که اینجور بهش توهین کردی. من حالا با چه رویی تو صورتش نگاه کنم.ارشیا آروم وارد شد. دلم پر بود از همه شون. تمام حرصم و ریختم تو صدام:واقعا آقا ارشیا شما دیگه چرا؟ اینه اون همه اعتقاد و مسلمونی. نفهمیده و نشناخته تهمت بزنین به دختر مردم.ارشیا دستی توی موهایش کرد و بدون هیچ حرفی از در خارج شد.نگاهم و گردوندم طرف ماکان هر چی نفرت داشتم ریختم تو صدام گفتم:ازت متنفرم ماکان.حرفم تمام نشده بود که دست ماکان فرود اومد روی صورتم.مامان داد زد:ماکان!با نفرت نگاش کردم و دویدم توی اتاقم.درست از همین نقطه زندگی من وارد مرحله دیگه ای شد. یک جور نیاز برای اثبات خودم. برای اینکه به بقیه بفهمونم من از جنس اونا نیستم. هر کار کردم تا خودمو از اونا و هر چه که بهشون مربوط میشه دورتر کنم.دلم نمی خواست مثل اونا باشم. می خواستم دور شم تا می تونم دور.برای همین رابطه مو با تمام دوستای گذشته ام به طور ناگهانی قطع کردم. موبایلم خاموش شد و به جاش یه شماره دیگه برای خودم خریدم که فقط الهه و دوستای تازه ام داشتنش.حتی به مامان اینا نگفته بودم موبایل دارم. با اینکه تا قبل از اون از رشته های هنری هیچ خوشم نمی امد با بابا صحبت کردم و گفتم می خوام جای نظری برم هنرستان. همه مخالف بودن ولی من فقط سکوت کردم و کار خودمو کردم.گرافیک و انتخاب کردم انگار می خواستم با ماکان و ارشیا رقابت کنم. رفت و آمدم با الهه و بچه های فرهنگ سرا شخصیتم و هم کم کم عوض می کرد. خودمو به اونا نزدیک تر می کردم تا بیشتر از خانواده ام فاصله بگیرم. استاد مهران که این و فهمیده بود به کمک الهه و بقیه به طرز ماهرانه ای بدون اینکه بخوام روی من کار می کرد و همین باعث شده بود. که کم کم از تفکرات خانواده ام فاصله بگیرم.با مفاهیم دینی از نگاه جدید آشنا شدم. اولش فقط برای لج بازی با مامان بود که برای خودش طرز فکر خاصی داشت ولی کم کم دیدم واقعا توی این تفکرات دارم جا می افتم.همه حرفای استاد مهران برام تازگی داشت. ملاقاتم با استاد مهران تنها به همون کلاس ختم نشد.منو وارد یک سری جلسات هفتگی کرد که بچه هایی از جنس الهه و سامان توشون زیاد بود. اگرم نمی خواستم نیروی جمع منو وادار می کرد که به طرف عقاید اونا سوق داده بشم.تو جلسات هفتگی حرف از همه چی بود از موسیقی و هنر گرفته تا سیاست و دین. گاهی اشعار بزرگان خونده میشد و گاهش بچه ها با موسیقی مجلس و گرم میکردن. از همه بیشتر صدای دف مهدی بود که بهم آرامش میداد.همین هم باعث میشد از بقیه با مهدی راحت تر باشم. همیشه بخاطر من دف میزد. احساس خوبی داشتم وقتی صدای دفشو می شنیدم. همین جمع ها منو به سمت موسیقی سنتی سوق میداد.تونسته بودم بین سلیقه های مختلفم یه جور تعادل برقرار کنم. چون بچه ها با اینکه خودشون موسیقی سنتی کار میکردن ولی همه نوع موسیقی گوش میدادن.توی جمع من از همه کوچیکتر بودم برای همین همه یه جورای خاصی بیشتر توجه به من می کردن. تمام این رفت و آمدها و محبت ها رو مدیون استاد مهران بودم. توی خط هم پیش رفت چشم گیری داشتم.زبانم رو هم با جدیت دنبال می کردم. فکر نمیکردم بتونم به این شیوه زندگی ادامه بدم. ولی خیلی سریع با تمام اینها اخت شدم و راه خودمو پیدا کردم. دیگه می دونستم از زندگی چی می خوام و برای آینده ام قراره چکار کنم.گرچه الهه تمام ماجرای اون روز و فراموش کرده بود ولی من هرگز فراموش نکردم.کینه ای نبودم ولی دلم بد جور شکسته بود.ارشیا رفته بود. ولی حضور استاد مهران باعث میشد که هرگز فراموشش نکنم. برگها می ریختند و شکوفه ها تازه می شدند. سالها عبور می کردند و من رشد می کردم. هنرستان جایی بود که من خودم و استعدادمو پیدا کردم. گرافیک و حالا نه بخاطر مقابله با ماکان و ارشیا که برای علاقه شدیدی که پیدا کرده بودم ادامه میدادم.دیپلم گرافیک و به دنبالش ورود به دانشگاه توی رشته خودم. اصلا پشیمون نبودم. یک سال زودتر از هم سن و سالام وارد دانشگاه شده بودم چون دیپلم هنرستان داشتم. و این خودش یعنی یک پله جلو بودن.سه سال گذشته بود. من پوست انداخته بودم. توی خانواده الهه جایی برای خودم باز کرده بودم. مفهوم حجاب و درک کرده بودم و خودم انتخابش کرده بودم. بابا تصمیم و به عهده خودم گذاشته بود ولی مامان کلا مخالف بود.من دیگه ترنج پونزده ساله نبودم. دانشجوی هیجده ساله رشته گرافیک بودم که با مدرک دیپلم چند کتاب کودک و تصویر سازی و چاپ کرده بود.ماکان تا مدتها مقاومت کرده بود و اجازه نمی داد من وارد شرکتش بشم اما بالاخره شکست و پذیرفته و قبول کرده بود که باید از من توی شرکتش استفاده کنه.من هم پذیرفتم. حالا هم درس می خوندم و هم توی شرکت ماکان کار می کردم. دو ترم دیگه فوق دیپلممو می گرفتم و تصمیم داشتم بلافاصله برای کارشناسی امتحان بدم. ارشیا رفته بود و خبری ازش نداشتم. حتی نامزدی آتنا هم خودمو زدم به مریضی و نرفتم. دلم نمی خواست با ارشیا رو به رو بشم.جز خبراهای کوتاهی که گه گاه از زبون ماکان می شنیدم دیگه خبری نبود. ارشیا به گوشه ذهنم خزیده بود و برای خودش جای کوچیکی و اشغال کرده بود.دیگه مطمئن نیستم.........ترنج؟ترنج قلم و نگه داشت و به در خیره شد. بعد به جمله ناتمامش نگاه کرد و ادامه داد........ عاشق ارشیا باشم. در باز شد و سوری خانم وارد اتاق شد. مامان جان فکراتو کردی؟ترنج باز هم به آخرین جمله دفتر خاطراتش نگاه کرد و گفت:مامان به این سرعت نمی تونم جواب بدم باید فکر کنم.خلاصه زشته مامانش دوبار زنگ زده.ترنج سری تکان داد و دفترش را بست و توی کشو گذاشت. بعد لپ تاپش را باز کرد و مشغول کار شد.سوری خانم با دلهره از پله پائین رفت و به شوهرش که توی مبل فرو رفته بود نگاه کرد. مسعود پدر ترنج پرسید:باز چی شده اخمات تو همه.سوری خانم کنار شوهرش نشست و گفت:به خدا بیا خودمون جواب رد بدیم برن.ما اصلا به این خونواده نمی خوریم.آقای اقبال دست همسرش را فشرد و گفت:ولی تصمیم نهایی رو باید ترنج بگیره.می دونم ولی آخه اینا هیچیشون به ما نمی خوره. مادره چادریه بابا.خوب باشه. مگه ترنج خوش چادر نمی پوشه؟سوری خانم دستای ظریف و مانیکور کرده اش را به پیشانی اش کشید و گفت:به خدا دارم از دست این دختر دیونه میشم.ولی من بش افتخار میکنم.سوری خانم اخم ظریفی کردم و گفت:به خدا مسخره اس.سوری عزیزم. تو یک ساله داری همین حرفارو می زنی. می بینی که ترنج راهشو انتخاب کرده.چی بگم والا.خوب تو فقط کافیه این و بپذیری که ترنج حقشه کسی رو انتخاب کنه برای آینده اش که روحیات و عقاید شبیه خودش داشته باشه. می دونم ولی خوب آخه خونواده هم مهمه دیگه بله مهمه. فکر نمی کنی این فکرو باید خونواده امیر هم بکنن که پا پیش گذاشتن. اونا بیشتر باید ناراحت باشن.سوری خانم کلافه بود و نمی دانست چطور این ماجرا را هضم کند. گرچه تنها مادر امیر تماس گرفته و اجازه خواستگاری گرفته بود. و پدر ترنج هم تمام تصمیم را به عهده خود ترنج گذاشته بود.ترنج روی تختش دراز کشیده بود و به اشعاری که با خط خودش نوشته بود و به دیوار زده بود نگاه می کرد.حتی تصورش را هم نمی کرد که برادر الهه خواستگار او باشد. هیچ فکر نمی کرد خانواده الهه اصلا ترنج را با آن خانواده ای که دارد واجد شرایط برای ازدواج پسرشان بدانند.باورش برای خودش هم سخت بود. اینقدر خانواده الهه به او محبت کرده بودند که الان اصلا نمی توانست جواب رد به خانواده اش بدهد.توی این سالها هرگز به ازدواج به طور جدی فکر نکرده بود. تنها خواستگار جدی اش مهدی دوست سامان بود که سال گذشته از او خواستگاری کرده بود و خانواده اش مخالفت کرده بودند چون مهدی همشهری نبود و درسش تمام شده و بود می خواست به شهرش برگردد.خودش مهدی را ترجیح می داد اگر خانواده اش مخالفت نکرده بودند. برایش هم مهم نبود که باید توی شهر دیگری زندگی کند.ولی خانواده اش مخالفت کرده بودند و مهدی هم غمگین رفته بود. با یاد چهره مهدی دوباره غصه دار شد. گرچه هیچ وقت علاقه شدیدی به مهدی در خودش احساس نکرده بود. ولی آرامش و نوع نگاه او خیلی به دلش می نشست.نگاهش دور اتاق چرخید و روی دف مهدی ثابت ماند. در آخرین دیدارشان مهدی با اصرار دف را به ترنج هدیه کرده بود.چه روزهایی که مهدی با ان برای بچه ها نواخته و دل ترنج را به لرزه در آورده بود. دوره های هفتگی به یاد ماندنی که هنوز هم گاهی اتفاق می افتاد با این تفاوت که خیلی از بچه دیگر عضو این گروه نبودند و به شهر هایشان برگشته بودند.بلند شد و دف را برداشت. چقد دلتنگ صدایش بود. زبر لب گفت:کاش اینجا بودی و می زدی.بعد ضربه آرامی به ان وارد کرد. سرش را به ان تکیه داد و به آخرین جمله مهدی فکر کرد:هر وقت مشکلی داشتی یادت باشه یه گوشه این دنیا یه برادر به اسم مهدی داری.یک لحظه آرزو کرد کاش مهدی جای ماکان برادرش بود. از این فکر دلش گرفت. بعد از گذشت مدتها هنوز نتوانسته بود با ماکان رابطه خوبی برقرار کند.با بچه های گروه سامان و الهه راحت بود حتی با میلاد با ان جلف بازی ها و نگاه های گاه و بی گاهش ولی با ماکان نه. ماکان رئیسش بود نه برادرش.با امیر چه می کرد؟ او هم می توانست مورد خوبی باشد ولی ترنج فعلا دلش نمی خواست به ازدواج فکر کند.بهتر دید با الهه صحبت کند با او راحت بود. یک جواب غیر رسمی خیلی بهتر از رد کردن رسمی بود.با اه دف را روی دیوار برگرداند و پشت لپ تاپش نشست. فتوشاپ نیمه کاره اش را باز کرد و مشغول شد. طرح تبلیغات یک بستنی را ماکان به او داده بود.ترنج خیلی صبر کرده بود ماکان بیشتر کارهای کوچک را به او می سپرد. کارتهای ویزیت و تبلیغات کوتاه روزنامه ای.خودش هم می دانست کارهایش فوق العاده است. گرچه خودش طراح اصلی نبود ولی بدون چشم داشت به دیگران ایده می داد و همیشه هم بهترین جواب را می داد.حالا ماکان از سر اجبار کار را به او سپرده بود. منشی بدون خبر از کاری که یکی از طراحان با هماهنگی ماکان قبول کرده بود قول کار را به شرکت سازنده بستنی داده بود.ولی تمام طراحان شرکت که تعدادشان حالا شش نفر بود تا یکی دو هفته آینده مشغول بودند و تنها طراح باقی مانده ترنج بود.تمام طراحان شرکت لیسانسه بودند و تنها ترنج بود که هنوز حتی مدرک فوق دیپلمش را هم نگرفته بود.بارها از کنار بیل بورد اختصاصی شرکت کنار میدان گذشته بود آرزو کرده بود روزی یکی از کارهایش روی آن قرار بگیرد.و حالا که ماکان کار را به او سپرده بود در آخرین لحظات یکی دیگر از طراحان هم اعلام آمادگی کرده بود. ماکان هم برای اینکه دل ترنج را نشکند به هر دو گفته بود کار هر کدام بهتر شد همان را انتخاب می کنند.ترنج مصمم بود وقتش رسیده بود که خودش را ثابت کند.امیر. مهدی میلاد و همه دیگران به عقب ذهنش رانده شدند. وقت کار بود.هواپیما که روی باند نشست ارشیا نفس راحتی کشید. خسته بود و دلش می خواست یک هفته بخوابد. بعد از سه سال دوندگی بالاخره از پایان نامه اش دفاع کرده بود و با خیال راحت برگشته بود.از بالای پله هواپیما به کویر اطراف نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. دلش برای این شهر خشک و داغ تنگ شده بود.توی این سه سال اینقدر فکرش مشغول بود که فقط توانسته بود هر چند وقت یک بار سری به خانواده اش بزند و دوباره سراغ درسش برود.حالا با خیال راحت برگشته بود. چمدان هایش را تحویل گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. از بین جمعیت اتنا را شناخت که داشت بالا و پائین می پرید. بازوی نامزدش عماد را هم توی دستش گرفته بود.ارشیا از این حرکت آتنا خنده اش گرفت و برای انها دست تکان داد. و راهش را از بین جمعیت باز کرد و به طرف خانواده اش رفت.مهرناز خانم با خوشحالی ارشیا را در آغوش گرفت. اندام کوچک او در میان بازوان ارشیا جمع شده بود.خوش اومدی عزیزم.خوبین مامان؟حالا دیگه خیلی خوبم.بعد با پدرش مردانه دست داد و در آغوشش گرفت. نفر بعدی آتنا بود و بعد هم عماد.بعد همگی راهی خانه شدند. ارشیا از اینکه دوباره می توانست توی اتاقش باشد احساس خوبی داشت.چمدان هایش را باز کرد و سواغاتی خانواده را داد. سوغاتی ماکان را هم کنار گذاشت تا در اولین فرصت به دیدنش برود.دلش می خواست سریع تر به شرکت برود. توی این سه سال حسابی شاهد پیشرفت ماکان بود. این اواخر هم شنیده بود که خواهرش ترنج هم به جمع شان اضافه شده ولی اینقدر درگیر های پایان نامه اش بود که نتوانسته بود سری به او بزند. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. باورش سخت بود که ترنج وارد شرکت ماکان شده باشد. قبلا همیشه یکی از موضوعاتی که با ماکان صحبت می کردند و می خندیدند ماجرا های مربوط به ترنج بود.ولی بعد از رفتن ارشیا صحبت درباره او و کارهایش کم کم از مکالماتشان حذف شد بدون اینکه ارشیا علتش را بداند.هیچ وقت هم کنجکاوی نکرده بود. که چرا. چون با اخلاق ماکان حسابی آشنا بود و می دانست روی خواهرش چه تعصبی دارد.حتما ماکان ترجیح میداد کمتر درباره خواهر جوانش با یک مرد نامحرم صحبت کند. از این فکر خنده اش گرفت. حاضر بود قسم بخورد که ترنج هنوز هم دست به خرابکاری هایی می زد.حتما چند وقت دیگه ورشکست میشه. با اون کارای عجیب غریبی که ترنج می کرد.با این فکر پوزخندی زد و یاد ان روز توی پارک افتاد. هنوز بعد از سه سال که یادش می آمد عصبی میشد.من نمی دونم چه فکری با خودش کرده بود آخه واقعا که بچه بود. اومده به من میگه دوست دارم. حتما تحت تاثیر همون رمانای آبکی همچین کاری کرده.آخرین تصویری که از ترنج توی ذهنش پررنگ بود همان چهره اشک آلود و بینی سرخی بود که ان روز کذایی دیده بود. روزی که با الهه مچشان را به حساب ماکان گرفته بودند.واقعا شرم آور بود.غلطی زد و فکر ترنج را از سرش بیرون کرد. چیزهای مهم تری برای فکر کردن داشت تا یک دختر بچه لوس و پر سر و صدا.موبایلش را برداشت و شماره ماکان را گرفت:سلام بر رفیق شفیق.ارشیا خندید و گفت:علیک سلام. چطوری رئیس.ای بابا چوب کاری می کنین استاد ما دیگه به گرد پای شمام نمی رسیم.نه بابا فعلا تو داری پول پارو می کنی ما برگشتیم با یه تیکه کاغذ و یه جیب خالی.خودم چاکرتم. جا برات هست جون ماکان.من مخلصتم. بی شوخی اگه نیای دلخور میشم.بابا ماکان بذار برسم.ماکان مکثی کرد وگفت:اومدی؟ارشیا خنددید و گفت:یکی دو ساعتی هست رسیدم.بابا بی معرفت چرا خبر ندادی بیایم استقبال.اتفاقا برای همین خبر ندادم.باشه یکی طلبت.کجایی بیام ببینمت؟تو بی خود می کنی می خوای بیای منو ببینی. بشین سر جات من اومدم.باشه بابا جوش نیار.اومدم.یا علی. ارشیا گوشی را روی میز گذاشت دستش را توی موهایش کشید و حوله اش را برداشت و رفت سمت حمام.تا ماکان بیاید دوش گرفته و تر و تمیز وارد سالن شد. مهرناز خانم با دیدن پسرش لبخندی زد و گفت:عافیت باشه.سلامت باشین. مامان مهمون داریم.کیه عزیزم؟ماکان داره میاد. تازه بش خبر دادم اومدم.قدمش رو چشمو بلند شد و رفت سمت آشپزخانه.ارشیا نشست کنار عماد و گفت:خوب چه میکنی با این آبجی خانم ما.عماد خندید و گفت:می سوزیم و می سازیم.آتنا اعتراض کرد:عماد!!!ای بابا شنیدی؟ارشیا خندید و گفت:خیلی جرات داری تو مقر دشمن همچین حرفی می زنی.ای بابا آتنا جاش روی سر ماست و چشمکی به ارشیا زد.ارشیا باز هم خندید و این بار آتنا محکم به بازوی عماد کوبید و گفت:دیدم چشمک زدی. صبر کن آقا عماد نوبت منم میشه.عماد لحن ناراحتی به خودش گرفت و رو به ارشیا گفت:بفرما بذار برسی بعد بین دوتا کبوتر عاشق و به هم بزن.ای بابا به من چه جلوی اون زبونت و بگیر.صدای زنگ مکالمه شان را قطع کرد. خود ارشیا به سمت آیفون رفت. ماکان پشت در ایستاده بود ارشیا با لبخند گوشی را برداشت:پرواز کردی پسر.دیگه دیگه.بیا توو در را باز کرد. بعد به آتنا گفت:ماکانه.آتنا بلند شد و به اتاق رفت و با یک شال روی موهایش برگشت. بعد از چند لحظه ماکان با یک جعبه شیرینی وارد شد.ارشیا همان دم در به استقابلش رفت.سلام. چرا زحمت کشیدی.ماکان با یک دست ارشیا را در آغوش کشید و گفت:میای جبران می کنی نترس.بعد به عماد و اتنا سلام کرد. مهرناز خانم از آشپزخانه بیرون آمد ماکان که تازه نشسته بود بلند شد و سلام کرد:سلام عرض شد. چشمتون روشن.سلام عزیزم. ممنون. مامان اینا خوبن؟به لطف شما.بگو کم پیدا شدن ها.احوال پرس هستن.لطف دارن سلام برسون.چشم.راحت باش.عماد و اتنا عذر خواستن و ان دو را تنها گذاشتن. مهر ناز خانم هم بعد از تعارف و پذیرائی دنبال کار خودش رفت. ماکان رو به ارشیا گفت:خوب بگو ببینم اون طرفا چه خبر بود؟ارشیا برای ماکان میوه گذاشت و گفت:هیچی جز ترافیک و آلودگی هیچ خبری نبود.ماکان با بدجنسی گفت:اره جون خودت.ارشیا با خنده گفت:مرض منحرف.ای بابا من که چیزی نگفتم. خودت ریگی به کفشته لابد.حالا خوبه منو می شناسی.همین که می شناسمت می گم دیگه. هیچ فکری برا خودت نکردی؟همین من. من هیش سرم به کار خودم بود. اگه فردا دخترای هم کلاسمو ببینم اگه بشناسم شاهکار کردم.ماکان آهی کشید و گفت:همون دیگه نمی فهمی چه کفران نعمتی کردی.ارشیا خندید و گفت:آقا تقدیم تو.حالا دیگه؟ یک بار تو این چند سال دعوتمون نکردی اونجا بلکه این خوش تیپ و دخترای تهرانی ببینن و همونجا موندگار شیم.حالام دیر نشده. بخوای معرفی میکنم.نه دستت درد نکنه. من جواب سوری خانم و نمی تونم بدم. تازه گی ها با مامان جناب عالی دوره افتادن برا ما دوتا دنبال زن می گردن.ارشیا با چشمای گرد شده گفت:جدی که نمی گی؟ماکان پرتقالش را توی دهانش گذاشت و گفت:حالا چند وقت دیگه می فهمی. برات برنامه ها دارن. چون من که بودم و از خودم دفاع کردم تو غایب بودی نمی دونی چه نقشه هایی برات ریختن.ای نامرد. نمی تونستی از منم یه دفاعی بکنی.برو بابا من خیلی هنر کردم با وعده وعید کشوندمشون تا اومدن تو والا دو سال پیش اسم بچه امم انتخاب کرده بودن. ارشیا زد زیر خنده و گفت:فکر کنم با بد کسایی طرف شدیم.آره بابا خیال باطله که فکر کنی می تونی قصر در بری.مهر ناز خانم که قسمتی از مکالمه آنها را شنیده بود وارد سالن شد و گفت: دیگه نه تو بهونه درس داری نه ماکان بهونه نبودن تو وقتشه یه فکری برا خودتون بکنین. بیست و نه سالتونه ها.ارشیا با اعتراض گفت: مامان بخدا بذار من برسم. عرقم خشک بشه. چشم زنم می گیرم.ماکان زیر زیرکی خندید و گفت:پسر بدبخت شدی.ای مرض تقصیر توه این بحث و راه انداختی.هر دو خندید و مهرناز خانم گفت:به مامان بگو برای جمعه شب جایی قول ندن که ما مهمونی داریم.به به جشن فارغ التحصیلیه دیگه.مهرناز خانم نگاه پر اشتیاقی به ارشیا انداخت و گفت:به امید خدا.بعد در حالی که بلند میشد گفت:من از طرف مامان اینا قول میدم. ارشیا هم بلند شد و گفت:حالا کجا؟برم بابا شرکت و ول کردم اومدم اینجا.میام سر میزنم.به جون خودت میزتم اماده کردم. نیای دلخور میشم.باشه بابا.بعد از خداحافظی از مهر ناز خانم قدم زنان به طرف در رفتند.راستی باید یه داوری هم بکنی.ارشیا دست به سینه ایستاد و گفت:داوری؟اره. یه حرفی زدم توش موندم.جریان چیه؟هیچی دو تا طراح برای یک کار طرح زدن خودم گفتم کار هر کدوم تائید شد همون میره چاپخونه. خودمم نمی تونم انتخاب کنم.چرا؟حالا بماند اومدی میگم بهت.باشه فردا یه سر میام.دستت درد نکنه.یا علی.ماکان رفت و ارشیا هم قدم زنان برگشت به خانه. صبح صبحانه خورده و لباس پوشید. مهرناز خانم کلی سفارش کرد که زیاد بیرون نماند که کلی کار دارند برای شب مهمانی.ارشیا هم قول داد و روانه شرکت شد. ساختمان شرکت عوض شده بود و حالا یک ساختمان دو طبقه بود که تابلوی بزرگی هم سر درش خود نمایی می کرد.


مطالب مشابه :


دانلود رمان آسمانم هرگز نارنجی نخواهد بود | سارا معینی کاربر نودهشتیا

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان رمان آتنا یک الهه بود دنیا همان یک لحظه بود




دانلود رمان الهه شرقی برای کامپیوترو موبایل

رمان یک قدم با رمان سرنوشت آتنا. دانلود رمان الهه شرقی برای




دانلود رمان سرنوشت آتنا | فاطمه.پایان کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان سرنوشت آتنا رمان ستاره ای که ستاره بود رمان یک روز با ما یک روز بر




يك بار نگاهم كن 5

دانـلود رمـان تمام این اتفاقات و یک تلفن من به الهه آتنا بود و بعد هم




رمان مسیح پست13

مسیح توی ماشین منتظرش بود آتنا سوار ماشین رمان یک قطره تا خون دانلود رمان عاشقانه




دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

رمان یک قدم با رمان الهه برچسب‌ها: دانلود رمان واهمه ی با تو




برچسب :