عشق توت فرنگی نیست4

-اي بدك نیست؛ الان راحته بعدا پدر درمی آره.
هر چقدر اصرار کردم جلوي قنادي نگه نداشت. حتی از مقابل قنادي هم رد نشدیم. مدام می گفت: بابا و مامان که قند
دارن، منم که رژیم لاغري دائم العمر دارم. شیرینی واسه کی می خواي بگیري؟
-آخه زشته دست خالی.
-چه زشتی عزیز من؟ مگه داري خونه غریبه می ري؟ تازه اولین بارتم نیست. قبلاها که ادم بودي و می اومدي هفته
هفته چتر پهن می کردي.... یادت رفته؟
-نه ولی اونوقت با خانواده بودم.
-اونام مهرتاش بودن مام مهرتاشیم دیگه... رسیدیم.
-بهی زشته ها!
-باز گفت. باز گفت. دختر اینقدر تکرار نکن. زشت پیرزنه که ارایش کنه، حالا بیا بریم.
زنگ رو زدیم و رفتیم تو. بهنام و عمو و زن عمو اومدن استقبال. وقتی تو بغل عمو قرار گرفتم احساس آرمش کردم،
بوي بابامو می داد و چقدر دلم براش تنگ شده بود. زن عمو با مهربونی صورتم را بوسید و احوالپرسی کرد.
بهنام چه قدي کشیده بود، بهش گفتم: واسه خودت مردي شدي ها! دفعه قبل این قدري بودي.
بعد با دست تا کمرمو نشون دادم.
صورتش سرخ شد، صداش دو رگه بود. شونزده ساله بود، درست هم سن و سال ترنج! زن عمو خیلی زبر و زرنگ
بود، یه زن ریز میزه فلفلی. براي من و بهنوش چایی با بیسکویت آورد: ترمه چه خبرا؟ بابا چطوره؟ سودابه جون!
تورنگ و ترنج! همه خوبن؟
-سلام دارن خدمتتون.

-واي عزیزم هر دفعه که می بینمت از دفعه پیش خوشگلتري. بزنم به تخته چشم نخوري.
بهنوش دخالت کرد: بذار چشم بخوره؛ چه معنی داره دختر این قدر خوشگل باشه. تو هر مهمونی پا بذاره کار و
کاسبی بقیه دخترا کساد می شه.
یه نگاه دقیق به من کرد : خدا ترمه رو سر حوصله و با دقت افریده. هیچ عیب و ایرادي نداره. نه تو صورت نه تو
اندام.... حالا رفتارش رو یگی یه ذره! بد که نه! گنده! زبو تلخ و پر رو!
زن عمو اخم کرد: بهنوش!
با خنده گفتم: بذار بگه زن عمو، من که بدم نمی اد؛ اخلاقش درست به خودم رفته.
-اخلاق تو به من رفته، مثل اینکه بیست ماه از تو بزرگترم.
یواش در گوشش زمزمه کردم: شتر از همه بزرگتره!
ناخن هاشو فرو کرد تو بازوم: وقتی می گم پر رویی، نگو نیستم.... دختر یه ذره غذا بخور. به هر جات دست می زنم
پوست و استخوانه! لاجون مردنی.
عمو هادي ادمد روبه روم و شروع کرد با من حرف زدن. اولش حال همه رو پرسید، دومش یه عالمه گله که چرا
بهشون سر نزدم و سومش از کار و بار بابا سوال کرد. با حوصله جوابشو دادم. می دونستم خیلی نگران وضعیت
اقتصادي کارخونه باباس.
پاشو انداخته بود رو پاش و پشت هم سیگار می کشید. از لحاظ ظاهري اصلا به بابام شباهت نداشت ولی روحیه و
رفتارشون با هم مو نمی زد.
شام رو تو محیطی گرم و دوستانه اي خوردیم،بعد با بهنوش ظرفها رو شستیم.رفتیم تو اتاقش،تو که رفتم سوت

بلندي کشیدم:اینجا اتقه یا دیوونه خونه!خودشو پرت کرد روي تخت:ظاهرا اولی،ولی به دومی بیشتر شباهت داره.
-مثل اینکه امسال شلختگی مد شده.هیچ کس به اطرافش و تمیزیش توجه نمیکنه.
بهنوش شرمنده شد:باور کن وقتشو ندارم.واحداي عملی درسشام وقتمو میگیره.درضمن زیاد خونه نیسیتم.
-من تحمل بهم ریختگی رو ندارم.کمکت میکن جمع شه.
-ول کن ترمه؛میخوایم دو دقیقه کنار هم باشیم.
-نه نمیشه اینجا خیلی شلوغه.
از جا پا شد:الان درستش میکنم.
در کمد دیواري رو باز کرد،خندیدم:مثل کمد اقاي وویی میمونه.
تموم لباسهایی که روي صندلی ،تخت و کف اتاق بود ریخت تو کمد،گفتم:
بهی خجالت بکش!
با بیخیالی گفت:برو بابا حال نداریم...
کتاباشو جمع کرد زیر تخت و بقیه خرده ریزا رو ریخت تو سبد،دستاشو بهم مالید:دیدي چه تمیز شد.
یواش گفتم:اره جون عمت.
به قهقه خندید:ترمه حوصله اي داري ها
-من عادت کردم.اگه نامرتب بود مامانم پدرمو در می اورد.
شروع به سوهان کشیدن ناخنهایش کرد:میدونی که مامان من هم خیلی رو تمیزي حساسیت داره.اوایل دائما با هم
میجنگیدیم.بعدا دیدي زورش به من نمیرسه.بهش گفتم فک کن این یه اتاق تو این خونه نیست.منم صبح به صبح
درشو قفل میکنم که حتی وسوسه نشی بري توش...حالا یه مدته به توافق رسیدیم از اتاق بنده صرفه نظر کنیم.

-خودت کلافه نمیشی؟
-نه عادت کردم.این چیزا رو ول کن....بیا به زندگی برسیم عزیزم.
اومد کنارمو دست انداخت دور شونم:ترمه خیلی دلم برات تنگ شده بود
صورتشو بوسیدم:فدات شم عزیزم.منم همینطور
-اره جون عمت.دیدم چقدر اومدي بهم سر بزنی
اهی کشیدم:راستش زیاد دل و دماغ نداشتم...والا از خدام بود با تو باشم.
-غم دنیا رو نخور...دو روزه میگذره.پس بذار بهت خوش بگذره.
-تعریف کن ببینم!از عاشق عزیزت بگو.
از جا پا شد:بذار اول عکسشو نشونت بدم.
از میون یه کتاب یه عکس دسته جمعی بزرگ اورد بیرون.گرفتم دستم،توضیح داد.یادگاریه.اولین کاري که من
طراحی صحنشو دادم.کارگردانشم کیوان بود.
-پس اسمش کیوانه؟!حالا کدومشونه.
-حدس بزن.
یه کم فکر کردم:با توجه به سلیقه ي عجیب غریب تو قائدتا باید این پسره که موهاشو بسته و ریش سبیل داره باشه.
هیجان زده گفت:افرین ترمه.خوب حدس زدي،خودشه!به نظرت چجور ادمی میرسه؟
-از روي عکس که نمیشه قضاوت کرد اما ظاهرش بد نیست.به نظر جدي میرسه.
بهنوش بشکنی زد:دقیقا!باید ببینیش...از این بچه سوسولا نیست.پسر خود ساخته و متکی به خودیه!

-اگه این طوري باشه عالیه...دوستش داري؟!

-چه سوالی؟معلومه عاشقشم!...این جوري چشماتو ریز نکن؛اونم دوستم داره.
ظاهر کیوان چیزه بدي نشون نمیداد ولی من هیچ وقت از رو ظاهر دیگران قضاوت نمیکردم؛پسر لاغر و قد بلندي
بود،موهاي خیلی روشنی داشت و پوستی سفید!ولی رنگ چشماش معلوم نبود،از بهنوش پرسیدم،جواب داد:چشماش
قهوه اي تیرست.
-رفتی گشتی یه نفر رو پیدا کردي از لحاظ ظاهري بر عکس خودته ها!
-همینش خوبه دیگه.
با شرم و خجالت گفت:قراره همین روزا بیاد خواستگاري.
عکسشو برگردوندم:پس موضوع جدیه...بهت تبریک میگم.
-قراره نامزد کنیم و صبر کنیم تا درس من تموم شه.اون وقت بریم سر خونه زندگیمون.
خوشحال شدم:این طوري خیلی عالیه.
-اخه دو تا خواستگار سمج پر و پا قرص دارم که پاشنه در خونه رو از جا کندن.منم از هیچ کدومشون خوشم نمی
اد.کیوان که جریانو فهمید گفت"باید به رابطه امون رسمیت بدیم"
-به جاي تعریف از همسر ایندت پاشو برو دو تا چایی دیشلمه بریز.
قبل از اینکه از در پاشو بذاره بیرون پرسید:تو چی؟واسه خودت کسی رو دست و پا نکردي؟
-نه تو فکرشم نیستم
-دروغ نگو.مگه میشه با این ریخت و قیافه پسرا تو رو راحت بزارن.یه چیزي بگو که باورم بشه.
یاد خسرو افتادم،البته اون بیشتر واسم حکم مزاحم رو داشت.نه کسی که ارزش داشته باشه فکرمو مشغولش کنم:بهی

قرار شد بري یه چاي بیاري ها!اگه نمیري این قدر دنبال بهونه نگرد.خودم میرم میریزم

پاشو اورد جلوي صورتم:دو تا گاز بگیري بد نیست!
رفت:عجب پاچه اي میگیري.
سه دقیقه بعد با دو تا چایی اومد تو:چایی جوشیده بود،مجبور شدم کیسه اي بندازم،میخوري که!
-اره،چرا نخورم....از قدیم و ندیم گفتن مهمون خر صابخونست
با دقت نگام کرد:عجب خر خوشگلی هم هستی.
دماغشو کشیدم:
توهین به اصل و نسب خانوادگی؟!باید تو رو اعدام کرد.
فصل چهارم
خسرو روبه روم وایساده و راهمو بسته بود.با اون چشماي وقیح و هیزش خیره نگام میکرد و گوشه سیبیلشو
میجوید،به طرف راست رفتم ولی باز مقابلم بود،ترس رو گذاشتم کنار،تموم نفرتمو جمع کردم تو چشماشو نگاش
کردم:اقاي محترم،لطفا برین کنار میخوام رد شم.
سرشو انداخت بالا:نوچ
دیگه حسابی عصبانی شده بودم:یعنی چی اقا؟این چه طرزه رفتاره؟
با لحن زشتی پرسید:کجاش بده؟من که عیبی نمیبینم.
به طرف چپ رفتم ولی بازم سد راهم شد:زشته اقا،قباحت داره
سرم پایین بود،شنیدم که گفت:کی گفته عاشقی زشته؟

نفسم بند اومد:حرفتو نشنیده میگیرم.

صداش گرفت:خوش ندارم نشنیده گرفته بشه.عادت ندارم هیچ کس رو حرفم حرف بزنه.روشن شد؟
-عجب گیري افتادم.اقا بزارین رد شم
-چرا اینقدر سرسختی؟مگه من چی کم دارم؟مثل خودت داشجوام...خوش تیپ هم که هستم،پول و پله هم که
فراوون؛از همه مهمتر دوست دارمو عاشقتم...پس چرا دست رد به سینم میزنی؟
هر قدر بیشترحرف میزد بیشتر منزجر میشدم.از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومده بود با اینحال خواستم از در
دوستی و معرفت وارد شوم.ما با هم دیگه توي یک دانشکده درس میخوندیم همه حکم اعضاي خونواده رو داریم.من
به تموم هم کلاسیام به چشم خواهر و برادرم نگاه میکنم...
اجازه نداد حرفمو تموم کنم :نچ نشد اومدي نسازي من بخودم به تعداد کافی خواهر و برادر دارم براي همین هم
دنبالش نیستم.ببین دختر خوب من از تو خوشم اومده راحت بگم دلم پیشت گیر کرده پس توام انقدر واسه من ناز
نکن چون اول و آخرش مال خودمی.
اصلا حد و حدوده خودشو رعایت نمیکرد دلم میخواست چنان میزدم توي دهنش که پر خون بشه.اما به ملاحظه این
که چشمم توي دانشکده به چشمش میافته و ممکنه برام دردسر درست کنه منصرف شدم.صدام میلرزید و من از این
وضعیت خوشم نمیاومد.میخواستم قوي ظاهر شم اما واقعا از این هم کلاس بی شرم و بی نزاکت میترسیدم بذارین
برم.
بر خلاف تصورم خودشو کشید کنار :برو عزیزم دوباره میبینمت.
پاهام ناي رفتن نداشت بند کیفمو محکم گرفتم و تا جایی که میتونستم سریع از کنارش رد شدم صداشو شنیدم:حیف
دختر خوشگلی مثل تو نیست که اینطوري اخم کنه!

پشت سرم راه افتاد :قشنگ خانم بذار برسونمت خوش ندارم این موقع غروب تک و تنها بري خونه ماشین هست
قابل بدون برسونمت ...حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل بالا بیا امتحان کن.
چه حس بدي داشتم پسره نفهم هیچی سرش نمیشد.مستاصل مونده بودم با این وضعیت درس خوندن برام سخت
شده بود این قدر عصبی و بهم ریخته بودم که منتظر اتوبوس نشدم براي اولین تاکسی خالی دست تکون دادم و سوار
شدم.
کاش میتوانستم از تارخ بخوام چند باري بیاد دنبالم تا این بیشعور ببیندش و بعدا که مزاحم شد به وسیله تارخ
تهدیدش کنم.اما حیف که نمیشد!شاید بهتر باشه به انتظامات دانشگاه متوسل بشم ولی اینطوري ممکن بود خودمم
برم زیر سوال.
چه شرایط بدي داشتم این از دانشگاه اونم از خونه!طوري شده بود که اصلا دلم نمیخواست پامو تو خونه تارخ بذارم
.گلپر در برابرم جبهه گرفته بود و به هر نوعی که شد بهم حمله میکرد.
اون گلپر مهربون و دوست داشتنی که یه عمه میگفت و صد تا عمه از کنارش میپرید دیگه چشم دیدن سودي جونو
نداشت اینطوري تکلیف منم روشن بود اونقدر سرد برخورد میکرد که نگو.دائم فکر میکرد تارخ بمن کمک مالی
میکنه در حالیکه خداي بالاي سر شاهد بود که تو این سه ماهه حتی یه قرونم ازش نگرفته بودم عرصه بهم تنگ شده
و دنبال راه فرار میگشتم.میدونستم بیشتر از این نمیتونم روي موندن توي خونه تارخ حساب کنم و میبایست یک فکر
اساسی بکنم.منکه از دستم بر می اومد چرا تا اون لحظه فکر تدریس نیفتاده بودم؟
آره بهترین راه همینه به یه آموزشگاه سر میزنم و خودمو معرفی میکنم.اگه دستم بره توي جیبم میتونم واسه خودم

خونه اجاره کنم.خدا رو چه دیدي!شایدم مشکل کاري بابا حل شد و از این گرفتاري خلاص شم.

تو همین فکر و خیالا بودم که رسیدم خونه...رفتم تو بازم خونه مثل پلو بود گلپر دست به سیاه و سفید نمیزد و توقع
داشت همه کارا رو من انجام بدم یه استکان جابجا نمیکرد.
با خستگی رفتم تو اتاق نه میل به شام داشتم نه حال و حوصله کار کردن !نیم ساعت که گذشت تارخ اومد صداي پرناز
و قمیش زن داداش عزیزمو شنیدم که منو صدا میکرد:ترمه جون چاي دم میکنی؟
یعنی اینکه بیا چاي دم کن و خونه رو جمع و جور کن و یه شامی چیزي ام بذار جلومون...بخدا خیلی رو داشت درسته
که من همون یکی دو روز اونجا نبودم ولی حقم این نبود باهام این رفتار بشه.
در حالیکه دندونامو درهم فشار میدادم از اتاق اومدم بیرون گلپر خانم مثل عروس شده بود آرایش کرده و
مرتب!خدا رو شکر هنوز یادش نرفته موقع اومدن تارخ به سر و صورتش برسه.البته فقط همین یه کار بیادش مونده
بود.
به تارخ سلام و خسته نباشید گفتم و رفتم تو آشپزخونه ...تا چاي حاضر بشه یه دستی به سر و روي آشپزخونه کشیدم
چاي رو که آوردم و نشستم گلپر گفت:امشب بدجوري دلم ماهی میخواد.
تارخ همونطور که چایی اش را بی ملاحظه هورت کشید گفت:تو خونه نداریم؟
گلپر تابی به گردنش داد و با اخم پر نازي گفت:اولال که نداریم ثانیا که داشته باشم تو که حال و روز منو میبینی بوي
زهم ماهی حالمو بهم میزنه!
تارخ خندید:آهان خوب یه دفعه بگو بریم رستوران ماهی بخوریم دیگه.
گلپر خندید:خوشم میاد خوب میگیري.
باشه خانم هر چی شما بفرمایید یه دوش بگیرم و بریم.
تو دلم یه نفس راحت کشیدم آخیش پس امشب آشپزي نمی افته گردنم

تارخ فنجون خالی رو گذاشت تو سینی:دستت ددر نکنه ترمه.
نوشه جان.
سینی رو برداشتم و رفتم آشپزخونه تارخ هم رفت حموم.گلپر دست به کمر و پا کلی آه و ناله از جاش بلند شد:دیگه
این کمر واسه من کمر نمیشه.
با احتیاط بطرف اتاق خوابش رفت.استکانارو آب زدم و اومدم نشستم روبروي تلویزیون و شروع به تماشا کردم.در
واقع هیچی نمیدیدم فکرم بدجوري مشغول بود تارخ و گلپر حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدن.تارخ با تعجب
گفت:تو چرا حاضر نیستی؟
صورت گلپر درهم شد جواب دادم:خسته ام ترجیح میدم استراحت کنم.
ولی شام نداریم که!نمیشه گرسنه بمونی.
بالاخره یه چیزي واسه خوردن پیدا میکنم.
تارخ رو به گلپر با لحن خاصی گفت:تو بهش بگو عزیزم شاید حرف تو را گوش کنه.
گلپر با لبخند زورکی که بیشتر شبیه دهن کجی بود گفت:هر جور راحته!نمیشه که بزور ببریمش لابد خودش صلاح
میدونه تنها باشه.بچه که نیست دستشو بگیریم و دنبال خودمون بکشیمش.
نگاه تارخ کدر و تیره شد رو بمن گفت:هنوز وقت داریم اگه دوست داري سریع حاضر شو.
نه شما برین بهتون خوش بگذره.

گلرخ بازي تارخ را گرفت و گفت:بریم دیگه!از گرسنگی ضعف کردم

تارخ با بی میلی رفت بعد از رفتن اونا پریشون و ناراحت به دیوار کوب روبرو خیره شدم آه تلخی کشیدم:دیگه
موندنم توي این خونه صلاح نیست باید جل و پلاسمو جمع و گورمو گم کنم نباید بذارم این دو زار حرمت و احترامی
که مونده از بین بره...میرم پیش شاداب.
رفتم سروقت تلفن شماره گرفتم اشغال بود نیم ساعتی پشت خط موندم تا بالاخره ارتباط برقرار شد شاداب گوشی را
جواب داد :بله.
بله و زهرمار این فک آخر سر سرطان میگیره.
جنابعالی مواظب فک خودت باش.
من بیچاره کسی رو ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم.
صداشو آورد پایین:بنده هم مثل جنابعالی ملکه اخلاق بود.
تعجب کردم:ا...از کی تاحالا؟
چند روزي هست گوشی تلفن ازش کنده نمیشه البته براي ما که بد نشد تازگی ها خوش اخلاق شده.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
چه خبر؟چه کاري میکنی؟
چیکار دارم بکنم؟هیچی؟کلفتی!تازه یه دستت درد نکنه هم نمیشنوم...وظیفه مه.
صداي شاداب لرزید:از قدیم و نیدم گفتن لطف مدام حق مسلم میشود تقصیر خودته عزیزم از روز اول کاري کردم
فکر کنه وظیفه ته همه کاراشو بکنی واقعا که!ببینم این آقا داداشت بهش چیزي نمیگه.
من طوري رفتار نمیکنم بفهمه ناراحتم.نمیخوام تو زندگیشون مشکلی پیش باید.

ملاحظه ام حدي داره دختر کجا رفت اون زبون تلخ و درازت؟

سرجاشه ولی حال و نا واسش نمونده.
چند لحظه سکوت برقرار شد روم نمیشد بخوام چند روزي مهمونش باشم.انگار فکر منو خوند چون با مهربونی
گفت:ترمه جون ساك و وسیله هاتو جمع کن بیا اینجا دیگه تا امتحانات آخر ترم چیزي نمونده با این وضعیت اونجا
نمیتونی درس بخونی از کارخونه زیاد نمیاري.
کارخونه یه طرف ناز و اداي خانم یه طرف.
پس معطل چی هستی جمع کن بیا.
من من کردم :هم خونه ایات چی؟
ساغر که از خودمونه اون دو تا هم فکر نکنم حرفی داشته باشن نهایتش اینکه چند وقت دیگه یه خونه جدید میگیریم
...ول کن این حرفارو کی می آي؟
فکر کنم فردا...
-باشه قدمت رو چشم عزیزم.منتظرتم.
با خوشحالی تلفنو قطع کردم!واسه خودم یه چایی ریختم و شروع به محاسبه کردم؛اگر چند تا شاگرد خصوصی برام
جور شه میتونم تو اجاره و خورد و خوراك کمک کنتم،پولی که بابام می فرسته هست!
جون تازه گرفتم،رفتم توي اتاق و شروع به جمع و جور کردن اتاقم کردم....چیزي نبود هوون یه ساك و چمدون!فقط
چندتایی کتاب بهشون اضافه شده بود؛نیم ساعت بیشتر وقتمو نگرفت.
فکر رفتن از خونه تارخ سبک بالم میکرد.با خیال راحت رخت خوابمو پهن کردمو و درزا کشیدم،هنوز خوابم نبرده
بود که در با شدت باز شد،صداي عصبی و لرزان تارخ بود،خجالت بکش گلپر.هر چی من هیچی نمیگم تو بدتر می

کنی،اگه حرفی نمی زنم دلیل این نیست که نمی فهمم تو خونه چه خبره،فقط نمیخوام مایه سر و صدا بشم!

خوبه همه ي کارا رو ترمه میکنه،جنابعالی مگه دست به سیاه و سفید می زنی؟
صداي گلپر بلند و بدون ملاحظه بود،نه تورو خدا،میخواي با این وعضم واسه ترمه خانوم دولا و راست بشم و دیگ بالا
پایین کنم؟من الان احتیاج به ارامش و استرات دارم،می فهمی؟ارامش و استراحت......
ارامش و استراحت رو با تاکید بیشتري گفت.تارخ اروم جوابشو داد،مگه نداري؟!
صبح تا ظهر که ارامش و استراحت رو باهم داري،از بعد از ظهر به بعدم که استراحت مطلق داري،عملا کاراي خونه رو
ترمه میکنه....بابا این دختره اومده اینجا درس بخونه،نه اینکه کاراي شخصی تورو بکنه که!
گلپر با عصبانیت گفت:یادم نبود من باید کاراي اونو انجام بدم.
-عزیزه من،من نمیگم کاراي اونو انجام بده!میگم انصاف چیزه خوبیه.این دختره چیکار به کاره تو داره؟تو این
وضعیت این همه پر و بالتو میگیره و نمیذاره اب تو دلت تکون بخوره....
گلپر شیر شد:من استقلال میخوام!دلم میخواد هر وقت میخوام از خواب پا شم،هرجا دوست دارم برم،هرچی هوس
میکنم بخورم،اینطوري دست و پاکم بستس!
-بمیرم واست که الان غیر از این رفتار میکنی؟
-معذب که هستم.
-حالا چی میگی؟میدونی که ترمه باید تا روبه راه شدت اوضاع کار بابام اینجا بمونه.
-اومدیم و کاره بابا جونت حالا حالا ها جور نشد،دودش باید بره تو چشم من؟!
-یادت باشه این خونه رو هم از صدقه سري بابا جونم داریم،اگه همینم برامون نخریده بود باید الان مستاجر بودیم و
اثاثمون روي دوشمون بود و مجبور بودیم هر سال جابه جا شیم.

هه!کاش اون موقع که بابا جونت کرور کرور پول در میورد دلش میومد خرج کنه!

-چشمتو بگیره گلپر!خوبه تا مدتها خرج زندیگمونم بابام میداد.
-کار شاقی نمیکرد،وظیفشو انجام میداد،جور پسر جونشو میکشید.
-به هرحال ترمه جایی نداره بره،این حرف اخرمه!
-اره خوب،این جا این نون کجا بره بعض از اینجا!
-براي تو که بد نشده،جز خوردن و خوابیدن و گشتن و ارایش کردنم مگه کاره دیگه اي داري؟
-حرص خوردنم بهش اضافه کن.
-اون دیگه مشکل توئه!به من مربوط نیست!
کار داشت به جاهاي باریک میکشد،کاش زود تر از این حرفا رفته بودم و باعث اختلاف تو زندگی برادرم نمی
شدم.صداي جیغ گلپر اومد:مشکل منهدیگه!باشه اقا تارخ!خوب بلدي واسه زن حاملت ارامش و امنیت فراهم کنی.تن
منو هی بلرزون خب؟چند وقت دیگه که بچت به دنیا اومد می فهمی این استرسا چیکار میکنه!
زد زیر گریه،تارخ شروع کرد به منت کشی.اخه عزیزه من،جان من چرا به خودت حرص بیخودي میدي؟میدونی که
چجقدر دوستت دارم.....
گلپر حرفشو قطع کرد:اگه دوستم نداشتی لابد پرتم میکردي وسط کوچه!
-این حرفا جیه؟جات رو تخم چشم منه!این شرایط موقت خودتم میدوین،چند وقتی دندون رو جیگر بذار و صبر
کن.ترمه که کاري با تو نداره.شده یه مرتبه مزاحم استراحتت یا بیرون رفتنت بشه؟خودتو بزار جاي اون!به هزار امید
تازه اومده تخصیل کنه....
بازم گلپر پرید وسط حرفش:

-ترمه خانوم میخواد دندون پزشک شه،من باید جورشو بکشم؟

-اون طفلک که ازاري نداره
با حرص پرسید:
-جامو که تنگ کرده،نکرده؟
-اون اتاق خالی و بدون استفاده بود.
-بود،ولی بعد از این لازمش دارم!ببین تارخ من نمیدونم تو واقعا نمی فهمی یا خودتو زدي به نفهمی؟مورچه چیه که
کله پاچش چی باشه؟تو این یه غربیل خونه که انتظار نداري چهار نفر زندگی کنن،داري؟دو روز دیگه میخوام
سیسمونی بیارم اتاق رو لازم دارم.
همینم داشته باشن و چند نفري برن توش زندگی کنن.
-زندگی هرکس به خودش مربوطه تارخ،هشتاد متر خونه که دیگه منت گذاشتن نداره!ماش بابا جونت دستش به
دهنش می رسید و یکم بیشتر واسه پسر جونش خرج میکرد
-دیکه چی کار برامون نکرد؟مگه من چی داشتم؟شپش تو جیبم نبود.اون وقت اومدم دست تورو گرفتم،یه جشن
عروسی انچنانی واست را انداختم،هرچی دوست داشتی خریدي،چند سال جور زندگیمونو کشید!دیگه داري شورشو
در میاري
-پدر بود و وظیفش!اما من وظیفه ندارم دخترشو نگه دارم
-ولی من وظیفه دارم هواي خواهرمو داشته باشم.

-نگفته به جز تو باید با خواهرتم زندگی کنم.اگه روز اول میگفتی تکلیفم روشن میشد.

دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این خرد شم.مانتومو پوشیدم و ساك و چمدونمو برداشتم و از اتاق اومدم
بیرون.خوشبختانه ساعت ده بود و میتوانستم قبل از خوابیدن شاداب و دوستانش برسم اونجا!چشمام از اشک می
سوخت ولی تصمیم داشتم نذارم یه قطره اشکم از چشمام بریزه.سرمو بالا گرفتم و با غرور خاصی گفتم:
-حق با گلپره،من از اول اشتباه کردم،نباید اینجا میومدم و مزاحم میشدم
تارخ دستپاچه گفت:
-مزاحم چیه،خونه خودته!
-مرسی،به دقر کافی اینجا موندم و زحمت دادم؛دیگه رفع زحمت میکنم.
رنگ صورت تارخ سفید شد و چونه اش می لریزد!این موقع شب میخواي کجا بري؟
گلپر بی تفاوت گفت:
-هرجا میخواي بري بذار واسه صبح.
به روش لبخند زدم و گفتم:
-نه عزیزم،یه ثانیه ام بیشتر نمیتونم بمونم،هواش مسمومهدارم خفه میشم،تو این خونه اکسیژن فقط براي خودتون
هست!با اجازه!
رفتم جلوي در،تارخ گفت:واستا منم بیام..لااقل بدونم داري کجا میري!
دستمو گذاشتم روي دستگیره،زن حامله هزار و یک مسولیت داره،باید هواي اونو داشته باشی.
اومدم بیرون و صبر نکردم اسانسور بیاد و با شتاب از پله ها اومدم پایین.تارخ سرشو اورد بیرون و گفت:
-صبر کن ترمه.

تعادلم رو موقع اومدن پایین از پله ها از دست دادم،وسایلمو گذاشتم جلوي خونه و نفسی تازه کردم

تارخ سر رسید:
-زشته این وقته شب ترمه،برگرد بالا،به خاطر من!
تو صورتش عجز و التماس موج میزد،دلم براش سوخت!اصلا دوست نداشتم جاي اون بودم که توي چنین وضعیتی
بود!
از یه طرف زنش و از طرف دیگر خواهرشوبا لبخند گفتم:
-اتفاقا فقط دارم به خاطر تو میرم،دوست ندارم تو زندگیت مشکلی پیش بیاد،در ثانی،نمیخوام تحقیر بشم.
-صبح هر کجا بخواي می رسونمت،الان وقتش نیست.
-تارخ جان نگران نباش،تو این مدت فهمیدم تو تهران باید چه جوري گلیممو از اب بکشم بیرون..تو برو پیشه گلپر.
تارخ عرق پیشونیشو پاك کرد،طفلک تو این سرما چه عرقی می ریخت.با مهربونی گفتم:
-خودتو ناراحت نکن.همه چی رو بسپر دسته زمان..همه جی حل میشه..
لبخند تلخی زدم:
-گلپرم بی ربط نمیکه،اونم حق داره.ولی متاسفانه روش خوبی براي حرف زدن رو انتخاب نکرد.من اگه جاي اون بودم
یه طور دیگه رفتار میکردم...حالا دیگه برو تارخ -این موقع شب که نمیشه تک و تنها را بیفتی بري،اصلا کجا رو داري
بري؟
شونه بالا انداختم؛گلپر اگه چند ساعت دیگه طاقت میورد من خودم می رفتم.چون از شاداب خواهش کرده بودم یه
مدت منو تو خونش تحمل کنه و اونم قبول کرد.قرار بود فردا صبح برم اونجا....اما خب مثله اینکه قسمت نبود تا فردا

صبح طول بکشه...

تارخ کلافه دست توي موهاش فرو برد...من...نمی دونم چی بگم.؟!ازت معذرت میخوام.نمیدونم گلپر چرا اینقدر
عوض شده!؟پیشنهاد خودش بود که تو بیاي..اما یه مدتیه بد قلقی میکنه،نمیدونم چش شده!شایدم از اثرات بارداري
باشه؛حساس و زودرنج و عصبی شده!دائم بهونه گیري میکنه.
زدم به دنده شوخی.نسبت به من ویار داره،ول کن این حرفا رو.بالاخره هر اومدنی یه رفتنی داره.دیرو زودشم خیلی
مهم نیست.حالائم دیرم شده،بهتره زودتر برم تا بچه ها نخوابیدن.
تارخ دست کرد تو جیبش:
-جواب مامان و بابارو چی بدم؟
-غصه اونارو نخور،خودم بلدم بهشون بگم...
چشمامو هم گذاشتم:خیالت تخت نمیذارم چیزي بفهمن.
-لطف میکنی
تارخ با پاش قلوه سنگ رو پرت کرد اونور:بازم معذرت میخوام ترمه.هرچند که بی فایدست.
-بی خیال داداش جون!حالا تا نصف شب نشده یه تاکسی برام بگیر،چون ممکنه دیر بشه و کسی در رو روم وا نکنه و
اون وقت مجبور بشم تا صبح روي چمدون بشینم و چریک و چریک بلرزم.
دست گذاشتم رو بازوش:منو که میشناسی:چیزي به دل نمیگیرم.
لبخندي از سر تفاهم زد!کاري داشتی حتما به من زنگ بزنو
-حتما
-قول بده

-قول میدم.

اه کشید،اصلا دلم نمیخواست این طوري از خونم بري.
-زود باش تارخ.من میخوام برم یه خونه دانشجویی...اونا شبا زود می خوابنا!یه ماشین بگیر دیگه.
تارخ قراضه ترین ماشین را با پیر ترین راننده اي که پیدا میشد را نگه داشت،بعد از کلی سفارش وسایلمو گذاشتن تو
ماشین و خدافظی کردیم.تا به خونه برسم مغزم از کار افتاد...ماشین دربه داغون بود و بد جوري تق تق میکرد،این به
کنار:صداي ملچ ملوچ دهن پیر مردهم از اون بدتر....
مصیبت بزرگتر این بود که با سرعت بیشتر از پنج کیلومتر در ساعت حرکت نمیکرد..البته هنوز فاجعه اتفاق نیفتاده
بود..چند دقیقه بعد ماشین خاموش شد و دیگه هم روشن نشد!کم مونده بود جیغ بکشم اونم از نوع بنفش!!!
فصل پنجم
وسایلمو که گذاشتم تو آپارتمان دیگه نتونستم سر پا بمونم.درست مثل گربه اي شده بودم که سیبلاشو بریدن. افتادم
روي کاناپه و گره روسریمو شل کردم. بچه ها روبروم نشستن رو زمین.شاداب با یه لیوان آب وایساد جلوي چشمم و
با نگرانی پرسید:
-چی شده ترمه؟
با تکون دستم بهش فهموندم طوریم نشده ،آب وگرفتم لاجرعه سر کشیدم. چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق
کشیدم تا اعصابم آروم بشه. چند دقیق گذشت . رو به شاداب که هنوز نگران بود گفتم:فقط خسته ام روحی و جسمی!
با یادآوري حرفا و حرکات گلپر دندونامو رو هم فشار دادم.با لبخند گفتم :با لاك پشت می اومدم زودتر می رسیدم،
گیر یه راننده اي افتاده بودم که نگو و نپرس ... من نمی دونم تو این سن وسال و با این وضعیت چرا رانندگی می

کرد؟ بیچاره فسیل شده بود.

ساغر با خنده گفت: تقصیر خود بی عرضه اته! خنگ خدا مگه ماشین قحط بود؟خوب سوار یه ماشین مدل بالا با یه
راننده جوون وخوش تیپ می شدي که اقلا تو طول راه یه بهره اي هم ببري...
به شوخی جوابشو دادم :این جور مواقع داداشم می خواد برادري کنه... اون واسم ماشین گرفت اتفاقا خیلیم منتظر
شدم تا این آقا به تورمون بخوره،مواظب بود زیر شصت سال نباشه.
شاداب شونه بالا انداخت:هوم ! ترسید خواهر خوشگلش رو بدزدن!
نگاش هزار تا سؤال داشت، بهش زبون درازي کردم. خندید: خیلی رو داري ترمه...
-آره وا...، وسط راه ماشین مشتی مملی خراب شد، حالا مگه می ذاشت من با یه ماشین دیگه بیام؟! سه چهار مرتبه
ساك وچمدونم رو گذاشتم کنار خیابون تا یه ماشین دیگه بگیرم ولی راننده با مسئولیت نذاشت، هی نصیحتم می کرد
که این موقع شب تک و تنها خوبیت نداره و هزار تا گرگ ریخته تو خیابون ... اونقدر حرف زد و حرف زد که مخم
سوت کشید...
ساغر پرید وسط حرفم:مگه مخم داري؟
-یه ذره رو که دیگه دارم...
بعد با اخم گفتم:قاشق نشسته !رشته کلام ازدستم رفت خودتون رو از شنیدن یه قصه شیرین محروم کردین.
-مال شصت سال پیش نیست که بخواد یادت بره، هنوز نیم ساعتی از روش نگذشته نبود، می خواي بگی این قدر
خنگی؟!
با خونسردي جواب دادم: نه به خنگی تو ساغر جون.
ساغر بلند خندید:خوب اون که آره، من به خنگ بودن اعتراف می کنم.

ملکه اخلاق رو ترش کرد :شام امشب خودش گواه این ادعاست

ساغر دستی به موهاش کشید و شرمزده گفت:چی کار کنم عزیزم؟! به جاي یه مرتبه،چند مرتبه نمک زدم،هر دفعه
می رفتم به غذا سرمی زدم شک می کردم که نمک زدم یانه؟! بعد یه کم نمک می ریختم تو قابلمه.
ملکه اخلاق با بدخلقی گفت: یه کم نمک؟! اون خورشت از دریاچه قم شورتر بو...
شاداب دخالت کرد:حالا مگه چی شده؟یه شب شام خوش نمک خوردیم و کلی هم خندیدیم... به جایی که برنخورد.
من دست رو دلم کشیدم:من همین شام شور رو می ذارم رو چشمم،چقدر ناشکرین شماها!
تلفن زنگ زد، ملکه اخلاق مثل فنر از جا پرید ،شاداب با چشم و ابرو گفت: دیدي گفتم!
ساغر پاشد:برم از دست پخت بی نظیرم واسه ترمه خانم بیارم.
-برو بیار، نذاشتی قصه امو بگم، لااقل دو قاشق غذا می خورم...
ساغر رفت و دو سه دقیقه دیگه پیداش شد.
خورشت بامیه خیلی خوش آب و رنگ بود ولی امان از مزه اش ! قاشق اولو با یه قاشق ماست خوردم که مزه اشوببره،
ساغر با خنده گفت: مثل زهر ماره!
خندیدم : صد رحمت به زهر مار از شوري به تلخی میزنه.
به ملکه اخلاق اشاره کردم :بی چاره حق داشت!
شاداب گفت:می خواي دوتا تخم مرغ واست نیمرو کنم؟
دستامو تکون دادم :نه قربونت،حالم از هر چی تخم مرغه بهم می خوره. حداقل به مدت یه ماه!بس که خونه تارخ تخم
مرغ خوردم کبدم از کار افتاده... هی اونا شام رفتن بیرون و من نیمرو خوردم، من همین خورشت شور رو می خورم،
چشمم کور و دندم نرم!اگه یه وعده دیگه تخم مرغ بخورم حسابی به قدقد می افتم.

ساغر پشت چشمی نازك کرد:الانم کاري جز این نمی کنی؟!

-نمی خواد حرص آشپزي کردنتو سرمن خالی کنی...این دفعه رو یه کاغذ بنویس 

و بچسبون بالاي گاز « نمک زدم »

حیف این خورشت که نمی شه خوردش!
ساغربشقاب از جلوي دستم برداشت:خاك تو سر بی لیاقتت کنن، حقت همینه که هی تخم مرغ ببندي به خیکت، بی
چشم و رو!گربه کوره!
خندیدم و بشقابو از دستش گرفتم. تو رو خدا تو یکی دیگه واسه من سوسه نیا،همون یه دونه گلپر واسه خودم و هفت
پشتم کافیه.
ساغر خندید:معلومه خیلی دلت پره!
سرمو تکون دادم:چون فوران کرد مجبور شدم بیام این جا،کار از پري گذشته دیگه!
اشک تو چشمم جمع شد،اشتهام کور شد و بشقابو گذاشتم رو زمین،ساغر گفت:خیلی شوره!
به زور لبخند زدم :شوري بهتر از تلخیه!
شاداب گفت:پس بخور.
-کاش می تونستم،دیگه یه لقمه م از گلوم پایین نمی ره.
شاداب با همدردي دستشو گذاشت روي شونه ام :فکرشم نکن.
دستمو گذاشتم رو دستش :سعی می کنم.
ساغر دستاشو محکم کوبید به هم :این جا ناراحتی و غصه خوردن ممنوعه .فقط باید خندید.
بعد بشکنی زد و با سرخوشی شروع به خوندن کرد:امروز اگه نخندي فردا دلت می سوزه،آخ می سوزه ،واي می
سوزه،بپا زیاد نسوزه...

خندید و گفت :برم چایی بیارم که خیلی می چسبه!یه چایی بسوز!

شاداب با نگاه مهربونش زل زد تو چشمام :نمی خواي بگی چی شد که امشب اومدي؟
نخواستم خیلی ناراحتش کنم با خنده دست چپم روآوردم بالا تا زیر دماغم:به اینجام رسیده بود!
لبخند زدم ودستم و آوردم پایین تر نه اون جا نه! دیگه این قدرام نبود،آره همین جا!به همین جا رسیده بود...
دستمو آوردم روي سینه ام:خیلی غصه نخور ،همین جا تقریبا!آره به همین جا رسیده بود
شاداب محکم زد زیر دستم:خوبه من تورو می شناسم، مطمئنا از سرتم رد شده بود که اینطوري بهم ریختی !معلوم
نیست این گلپر ورپریده چی کار کرده؟
-هیچی بابا!حامله اس دیگه !آدم حامله هم بد ادا و اصوله!
-خیلی بیچشم و روئه،هیچ ازش توقع نداشتم.
آه کشداري با صدا از دهنم بیرون اومد: سودي جون و بابا خبر ندارن!نمی خوام واقعیته و بفهمن ،چون غصه می
خورن!
شاداب سرتکون داد:خوب حق دارن،هر کی ندونه من یکی که شاهد بودم واسه داداش و زن داداش عزیزیت چه کارا
که نکردن، بابات دستشو عسل کرد گذاشت تو دهنشون،بیا اینم نتیجه اش!حالا خوبه عروس خانم غریبه نیست و
دختر دایی خودته!
-صد رحمت به هفت پشت غریبه!
ساغر سینی رو با سرو صدا گذاشت وسط :اینم چایی ...به به!
فوري تنها لیوان سینی رو برداشتم :این یکی به من می رسه.
ساغر زد رو پام:لیوان منو برداشتی!

جوابشو دادم: براي یه لیوان این قدر خودتو نکش زشته!

با دهن کجی گفت:جهنم!سگ خورد!
یه قند برداشتم:خیلی بی تربیتی ساغر.
شاداب گفت :حالا کجاشو دیدي!
چایی رو خوردم:چه مزه اي داره یه نفر براي آدم چایی بیاره.
ساغر پرید وسط حرفم :فقط امشب اینطوریه! از فردا آستین بالا می زنی و کار می کنی... فکر نکنی برا همیشه از این
خبراس ها؟!نه، این جا قانون داره همه چی نوبتیه... حتی رفتن به خلا!مواظب خوردو خوراکتم باشی که تندتند مجبور
نشی بري خلا، چون چاهش پر میشه ... شاداب محکم زد پشتش:أه ساغر، حالمو بهم زدي، یه دقیقه خفه شو لطفا!
-وا مگه چیه؟! دیگه خلا رفتن جز عادي ترین امور زندگیه ها!
چنان قیافه معصوم و حق به جانبی به خودش گرفته بود که من و شاداب با هم زدیم زیر خنده،ساغر بدون این که
بخنده گفت:هر کی ندونه فکر می کنه شاداب خانم عمرا خلا نمی ره... پس این چیزا که می خوره چی میشه، هیچ کس
نمی دونه.
لیوان خالی رو گذاشتم تو سینی :خیلی چسبید، حالا بیاین موضوع صحبت رو عوض کنیم.
ساغر چهار زانو نشست و گفت: اه راست می گی بیاین راجع به انواع خلا حرف بزنیم!
شاداب با اخم گفت:ساغر!
ساغر طلب کارانه جواب داد: مرگ وساغر! کوفت و ساغر! زهر مارو ساغر!... خب اینم یه موضوع صحبته دیگه پس

باید در مورد چی حرف بزنیم پسراي دانشگاه؟! درسامون؟!تفریحامون؟!... راجع به چی؟!

بعد از یه لحظه مکث بلند گفت :فهمیدم... بیاین غیبت کنیم، از همه چی بهتر و شیرین تره... خوب ازکجا شروع کنیم
؟! معلومه از زن برادر ترمه بهتر ؟ اسمش چی بود؟... گلپر! خوب من استارت کار رو زدم حالا نوبت توئه ترمه جون،
بگو.... ببینم این شمر ذالجوشن چه به روز تو آورده که شبونه زدي به چاك!
با لحن جاهل مأبانه اضافه کرد: می گم آبجی اگه اذیتت کرده ،حالشو بگیریم.
آستیناشو زد بالا :سه سوته نفله اش می کنیم...
با پشت دست به دماغش کشید :خوش ندارم ببینم کسی رفیق منو ناراحت کنه!
خندیدم:این دفعه رو کوتاه بیا.
رو زمین جابه جا شد و دامن بلندش رو مرتب کرد:باشه فقط به خاطر گل روي شما...
شاداب با مهربونی گفت:تعریف کن ببینم ترمه جون!
دلم خیلی پربود شروع کردم به گفته،هیچی رو جا ننداختم از سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم، هر چی روحمو آزرده بود به
زبون آوردم و نتیجه اش اشکام بود که ناخواسته سرازیر شدن. ساغر هول هولکی جعبه دستمال کاغذي رو گرفت
جلوي روم: قرار نشد آبغوره بگیري!
صداش بغض داشت. شاداب زانوهاشو بغل کرده بود ومغموم و گرفته نگام می کرد،سعی کردم بخندم:چیه؟!هنوز
نمردم که این طوري زانوي غم به بغل گرفتی!
ساغر و شاداب همزمان گفتن: خدا نکنه ،زبونتو گاز بگیر.
چند لحظه به سکوت گذشت،تنها صدایی که می اومد پچ پچ ملکه اخلاق پشت تلفن بود، هنوز داشت حرف می زد.

شاداب به شوخی گفت: الان تو هپروته.


ساغر گفت: تا همین چند روز پیش ما جرأت نداشتیم ده دقیقه بیشتر با تلفن حرف بزنیم، همین خانم بلایی سرمون
می آورد که بیا و ببین.
شاداب گفت: ولش کن،این طوري که بد نشد اقلا کمتر به پر و پاي ما می پیچه.
یه کم فکر کردم و بعد من من کنون گفتم: از این به بعد هزینه ها رو تقسیم به پنج کنیم،کرایه خونه رو هم...
شاداب پرید وسط حرفم : بذار یه هفته بمونی ! حالا مهمونی!
-نه عزیزم حساب حساب کاکا برادر، اگه قراره این جا بمونم می خوام مثل بقیه هزینه ها بدم.
ساغر با محبت گفت: دیر نمی شه...
-آخه...
شاداب طبق معمول نذاشت حرفمو ادامه بدم: آخه نداره. الان که آخر برجه؛ سه چهار روز دیگه که اول ماهه و موقع
حساب و کتاب تو رو هم می آریم. قبوله؟
چشمامو رو هم گذاشتم:آره قبوله!
ساغر پرسید:با یه چایی دیگه چطورین؟
یه نگاه به ساعت مچی بند چرمیم که هدیه تولدم ازطرف تورنگ بود ،کردم: با این که دوازده شبه ولی موافقم.
ملکه اخلاق گوشی رو گذاشت رو دستگاه :منم یکی می خورم.
ساغر در حالیکه به طرف آشپزخونه می رفت،گفت:تو که حتما یکی لازم داري، بیچاره گلوت خشکید.
ملکه اخلاق لبخند دلنشینی زد که اصلا به صورتش نمی اومد،شاید می اومد بس که عبوس و اخمو دیده بودمش برام
عجیب بود....

برگشتن ساغر خیلی طول نکشید . موقعیکه داشتم چایی می خوردم شاداب گفت:ترمه جون،تو که استاد شست و شو
بودي چطور نتونستی جلوي زن برادرت در بیاي؟
-به هزار دلیل،اول به خاطر خودش، دوم به خاطر تارخ، سوم به خاطر نون و نمک خونه اشونو.... یه عالمه دلیل دیگه
که نمی شه گفت: نمی خواستم ازشون ببرم که! بالاخره چشممون تو چشم هم می افته ، دل نمی خواد اون روز من
شرمنده اشم. در ثانی شاید اگه من جاي گلپربودم تحمل نمی کردم آدمه دیگه تا تو شرایط قرار نگیره نمی تونه حال
بقیه رو درك کنه.
شاداب گفت: عجب دختر با ملاحظه اي!
رو به ساغر ادامه داد: این ترمه لاغر مردنی رو اینطوري نگاه نکن به موقعش یه پلنگ وحشی می شه!
یه قند پرت کردم طرفش: آدم اگه یه دوست مثل تو داشته باشه دیگه به دشمن احتیاج نداره.
با خونسردي گفت: تو باوجودمن به هیچی احتیاج نداري،من خودم واست یه دنیام... داشتم چی می گفتم؟
رو به من اخم کرد:لطفا خودتو قاطی حرفایم نکن. اگه یه بار دیگه بپري وسط حرفم می شه دو مرتبه ها!
خلاصه این باتري قلمی وقتی بچه بود یه گرد و قلنبه اي بود که دومی نداشت،برعکس من که اونموقع دماغمو می
گرفتی جونم در می اومد... بماند! اینا رو نمی خواستم بگم ... یه روز که از مدرسه بر می گشتیم دوتا پسر بچه ده
یازده ساله مزاحممون شدن!
ساغر بلند خندید: همه رو برق می گیره شما دو تا رو کبریت سوخته! دوتا بچه ده ساله ... واي خدا!
شاداب با تشر گفت: خنگ خدا اون خوب موقع ما خودمون هفت سالمون بود،کلاس اول دبستان بودیم. لابد توقع
داشتی پسر دانشجو دنبالمون بیفته..

ساغر وارفت ولی خودشو از تنگ و تا ننداخت: راست می گه هر کسی هر چی داره از پر قندانش داره، از همون یه
ذره بچهگیاتونه...
شاداب بی حوصله حرفشو قطع کرد: ساغر زبون به دهن بگیر دیگه ! دارم حرف می زنم گل که لگد نمی کنم...
ساغر دهنشو باز کرد که شاداب گفت:یه کلمه دیگه حرف بزنی می زنم توي دهنت.
-از همون روز اول فهمیدم بیشتر یه درد تیمارستان می خوري تا دانشگاه.
شاداب رو به ملکه اخلاق گفت: تو گوش کن، این یکی که از مخ آزاده . خلاصه پسر بچه ها اومدن طرف ما ... من
».... پفکتو بده به من » : رفتم پشت ترمه قایم شدم ، یکی از اونا اومد جلو گفت
گفتم پفکتو بده »: پسره خیلی پررو بود صداشو کلفت کرد و گفت .« مال خودمه برو واسه خودت بخر »: ترمه جواب داد
».... به من
شاداب با هیجان ادامه داد: من داشتم از ترس شلوارمو خیس می کردم.
دخالت کردم:تازه صداي فین فین کردنتم داشت اعصابمو خورد می کرد.
.« بده به من »: شاداب پاچو شلوارشو تا زد و خندید:ترمه برو بر یه نگاه به یارو کرد. پسره دستشو آورد جلو و گفت
چشمتون روز بد نبینه ترمه یهو با کیفش کوبید تو سره پسره! بدبخت گیج و ویج مونده بود. منم از ترس جیغ کشیدم
. پسره گوشه لباس ترمه رو کشید....
من با خنده گفتم:تو زدي به چاك!
شاداب غش غش کنون گفتم :دو تا پا داشتم ،شیش تا دیگه قرض کردم و رفتم، اشکریزون خودو رسوندم دم خونه
اما مگه من می تونستم «؟ چی شده »: ترمه، شانس آوردم مامانش دم در بود، منو که دید رنگش پرید و با نگرانی پرسید
حرف بزنم... بیچاره سودابه خانم دوید طرف مدرسه منم مثل بز پشت سرش ! وقتی رسیدیم با صحنه اي روبرو شدیم که من یکی تا آخرین لحظه عمرم فراموش نمی کنم. توقع داشتم ترمه رو خونین و مالین ببینم که داره به
پسره التماس می کنه دست از سرش برداره. اما زهی خیال باطل!
شاداب سکوت کرد،ساغر با هجان گفت:بنال دیگه!
شاداب ابرو بالا انداخت: خرج داره!
-برو گمشو!
-گرون نیست، مایه اش یه چایی دیگه اس!
-تعریف که تموم شد ، می رم واست می آرم.
» نزن تو رو خدا، غلط کردم ، ببخشین »: -پسره بیچاره افتاده بود رو زمین و می گفت
اما مگه این ترمه دست بردار بود ،بیچاره مامانش رفت اونو گرفت ولی تقلایی میکرد بیا وببین ... پسره حداقل ده
کیلو از ترمه چاق تر بودقدشم لااقل بیست سانت بلندتر وقتی از دست ترمه نجات پیدا کرد با لباساي پاره پا گذاشت
به فرار...
چه خاطره شیرینی بود ،عجب جرأتی داشتم ها! صداي شاداب منو از اون دوران بیرون آورد: بنده خدا سودابه خانم
رنگش مثل زردچوبه شده بود، نمی دونست چی بگه! البته صحنه اي که دیده بود رو باور نداشت ، فکر می کرد ترمه
داره زیر دست وپاي پسره لت وپار می شه ، نگو دختر پهلوونش بچه مردم رو چپ و راست کرده.بیچاره پسره چنان
می دوید که هیچ کس به گرد پاش نمی رسید ، مثل تیري بود که از چله کمون جهیده باشه.........
ترمه مثل این جنگ جوهاي حرفه اي مانتوشو تکوند و با لبخند گفت:پسره از خود راضی خوب به خدمتش رسیدم.
بیچاره سودابه خانم همون کنار خیابان نشست و گفت:اخه دختر این کارا چیه می کنی؟اگه بلایی سر خودت یا بچه

مردم می امد چه خاکی به سرم می ریختم؟

ترمه توضیح داد که پسره زورگو می خواسته پفکش رو بگیره ...خلاصه سودابه خانم کلی دخترش رو نصیحت کرد و
اخر سر دست زد روي شونه ترمه گفت:مثل اینکه می خواي دست شعبون استخونی رو از پشت ببندي.
ساغر و ملکه اخلاق با هم تکرار کردن:شعبون استخونی؟
شاذاب با خنده گفت:اره دیگه همون شعبون بی مخ...
قرمز شدم:بسه دیگه شاداب حالا از فردا تا تقی به توقی بخورد اینا می خوان به من بگن شعبون ساغر انگشت اشاره
شو گرفت طرفمو گفت:شعبون نه شعبون بی مخ..
بعدشم خندید رو بهش گفتم :مرض.
شاداب گفت:بعد از اون من شدم نوچه ترمه..چسبیدن بهش و ازش جدا نشدم هیچ کس جرات نداشت از گل نازك
تر بهش بگه والا...
با اخم گفتم:بسه دیگه شاداب
هر کی ندونه فکر میکنم یه بزن بهادر حسابی بودم...
شاداب با ژست موهایش را عقب برد:مگه نبودي؟
اه سردي کشیدم و به ساك و چمدون اشاره کردم:اره خوب اینم از وضعیتم ..حالا این مسئله اي نیست از قدیم و ندیم
گفتن فامیل گوشت همو بخوره استخونش رو دور نمیندازه.بالاخره گلپرم متوجه رفتارش میشه و می فهمه رفتارش
درست نبوده و از طرفی نباید این قدر اختیار زندگیشو بده دست مادرش مشکل من اون پسر نفهم و بی شعوره نمی
دونم باید باهاش چی کار کنم؟
ساغر خیلی جدي گفت:واسه اونم یه فکري می کنیم بد جوري گوش مالی می خواد.

ملکه اخلاق کنجکاوانه پرسید:راجع به کی حرف می زنین؟

پنهان کارلازم نبود راحت گفتم:یه پسره بی کار و بی تربیت که نمی دونم چه جوري سر و کله اش تو دانشکده دندان
پزشکی پیدا شده.
ملکه اخلاق سر جاش تکون خورد:اسمش چیه؟
-


مطالب مشابه :


جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه

داستان های کوتاه جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه عکس ها در حال لود




رمان اعدام یا انتقام 34

بـــاغ رمــــــان - رمان اعدام یا انتقام 34 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




عشق توت فرنگی نیست4

داستان کوتاه حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل وضعیت این همه پر و بالتو




آوای عشق

من یه سر می رم خونه ي سلطنت و زود بر می گردم مواظب باش دست و بالتو نسوزونی! مدل موی کوتاه




رمان عملیات عاشقانه 3

شایدم هر کدوم داریم کوتاه میایم یه لبخند مدل خودش حالتو میگیرم شاهین خان پرو بالتو




بگذار آمین دعایت باشم 6

داستان کوتاه همه غيرت خركيش دست و بالتو و چقدر اين مدل پا تو سينه جمع كردن




رمان عملیات عاشقانه - 3

جمله عربی اینقدر باعث راحتی و صمیمیتمون شده شایدم هر کدوم داریم کوتاه مدل خودش زدم




قسمت ...

با یه پالتوی کوتاه قرمز و جین مشکی برگشت موهاش رو هم مدل دار درست بالتو رو ازش گرفتم




رمان طلاهای این شهر ارزانند 10

داستان کوتاه یک خفت مثلا حسادت و این مدل کارای دخترونه.مات نگاهش محمد دست و بالتو می




برچسب :