رمان سفید برفی 6

سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت:
واییییییییییییییی خدا مرگم بده ببین چه عروسی درست کردم
نرگس بلند خندید و گفت:
اوا سمانه جون فکر شبشو نکردی هااااااااااا
بابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف میشه
همه خندیدن و من سرمو انداختم پایین
اون روز که با توهان رفتیم ویلا
کلی بهم خوش گذشت .خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اونجا باشه 
وقتی رسیدم خونه 
با کلی ذوق و شوق همه چیزو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردم
اون شب از بس خسته بودم سرم و رو بالشت نذاشته بودم که خوابم برد
فرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیم
یه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می یومد
از اون موقع تا همین امروز انقدر استرس داشتم که نمی دونم چطوری روزا گذشت
تو این دو هفته بقیه ی خرید هارو با توهان انجام دادیم .
تو ایینه به خودم نگاه کردم 
واقعا شکل ماه شده بودم 
سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمامو بیشتر نشون می داد
ابروهام از همیشه نازک تر شده بود
لب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بود
واقعا خوشگل شده بودم
ولی...........................
درسته لبام می خندید ولی چشمام غمگین بود 
همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو تو لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنه
ولی حالا................
بیخیال بابا خودمو عشق هست .شکل گل شدم 
به نرگس نگاه کردم 
اونم خیلی خوشگل شده بود 
با اینکه ارایشش یخورده غلیظ بود ولی بهش می یومد
تو همین حین سمانه خانم ارایشگرم اومد کنارم ایستاد و گفت:
به به شاه دوماد اومد خانوما
زنای توی ارایشگاه کل کشیدن 
در همین حین تارا اومد تو ارایشگاه با شیطنت خاص خودش گفت:
به به سلام زن داداش گل خودم .خیلی خوش اومدم من .چقدر همه منو تحویل می گیرن
بعد اومد طرف منو با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید:
ببخشید خانم خوشگله شما این زن داداش بدترکیب من و ندیدین ؟
با مشت زدم تو بازوش و گفتم:
گمشو دیوونه
_خندید و گفت:
پدر سوخته چه خوشگل شدی ......................فکر داداش منو نمی کنی؟
با عصبانیت نگاش کردم که خودش با ترس ادامه داد:
بیچاره داداشم
کفش پاشنه بلندم و از پام دراوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت:
غلط کردم..................ببخشید
گلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدی ها

سمانه خانم اومد پیشمون و گفت:
خجالت بکشین اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین پاشین 
با کمک تارا بلند شدم
سمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت رو سرم و گفت :
خوشبخت بشی عروسک 
زیر لب تشکر کردم
نرگس و تارا رو سرم پول می ریختند و همه برام ارزوی خوشبختی می کردن
بالاخره از ارایشگاه اومدیم بیرون 
BMW توهان و دیدم .خیلی قشنگ شده بود
ولی هرچی نگاه می کردم خودشو ندیدم
مجبوری سرم و بلند کردم و به دور و برم نگاه کردم
توهان کنار ماشین ایستاده بود و به من خیره شده بود
چقدر من کورم.ادم به این گنده گی رو ندیدم
همینطور بهم خیره شده بود.تعجب تو چشماش موج می زد
نگاهش بدجوری اذیتم می کرد
تارا بهم نگاه کردو گفت:
می دونی چرا اینطوری نگات می کنه؟
_نه چرا؟
_بخاطر اینکه شکل اهو شدی
اونم توی عروسیشون همینطوری ارایش شده بود
ناراحت شدم.دلم گرفت.چرا دوست داشتم بخاطر زیبایی خودم بهم خیره بشه؟
چقدر من احمقم که همچین فکری کردم
با ناراحتی رفتم سمت توهان
خدارو شکر توهان به فیلم بردارا گفته بود از ارایشگاه فیلم برداری نکنن
توهان اومد جلوم و زیر گوشم گفت:
خوشگل شدیا جوجو کوچولو
نمی دونم چرا بیشتر ناراحت شدم.می خواستم حرصشو دربیارم بخاطر همین بلند گفتم:
خوب بالاخره منم باید یه جفت برا اینده ام پیدا کنم دیگه.می خوام شوهر کنم باید خوشگل باشم
بعد رفتم سمت در ماشین که توهان از پشت دستمو گرفت و گفت:
ببین فعلا من شوهرتم هیچ کاری هم نمی تونی تو خونه ی من بکنی فهمیدی؟
_اگه نفهمیده باشم چی؟
_اونوقت جوری بهت حالی می کنمت که بگی غلط کردم
_اخ اخ اخ ترسیدم.ببین داره تموم تنم می لرزه ببین دارم می لرزم .چرا اینا رو میگی فکر نمی کنی من از ترس سکته می کنم
بعد دستمو از تو دستش بیرون اوردم و سوار ماشین شدم
خوشحال بودم که تونستم عصبیش کنم
ایول به خودم
سوار شد و با کلافگی دستشو کرد توی موهای خوش فرمش
راه افتاد 
یه 20 دیقه ای میشد که تو راه بودیم
از صبح کله سحر تو ارایشگاه بودم
داشتم از خستگی می مردم.
خیابونم که ماشالله ..........
بالاخره رسیدیم 
ساعت 6 بود
با این ترافیک 1 ساعت رسیده بودیم
عروسی ساعت 7 شروع می شد 
پس تقریبا به موقع رسیده بودیم 
فیلم بردار دم در ایستاده بود 
اومد سمت ما و با گفتن چندتا کار که هیچیشم نفهمیدم رفت عقب و دوربینشو زوم کرد رو من و توهان
توهان دستمو گرفت و اروم بردتم بسمت باغ
صدای تارا که داد می زد 
اومدن 
رو شنیدم 
پس از ما زودتر رسیده بودن
باغ خیلی قشنگ شده بود
توی استخر کلی شمع گذاشته بودن 
واقعا عالی شده بود
بسمت ساختمون رفتیم 
تا داخل شدیم یه جمعیت به سمتمون هجوم اوردن 
اذر جون اومد سمتم گونم و بوسید و شنل رو ازم گرفت 
توهان به شونه های لختم خیره شد
سریع شال و انداختم رو شونه هام 
لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:
اینطوری خوشگل تری
این دفعه خوشحال شدم و زیر لب گفتم:
ممنون 
با هم رفتیم به سمت جایگاهمون 
نشستیم 
قرار بود برای عقد فقط دوتا خانواده باشن و برای عروسی بقیه ی مهمونا بیان
اذر جون و نرگس پارچه رو بالای سرمون نگه داشتن و تارا شروع کرد به قند سابیدن 
حاج اقا روبرومون نشست و شروع کرد :
بسم الله الرحمان الرحیم
سرکار خانوم گلیا امیدی فرزند محمد ایا وکیلم شما رو به عقد دائم اقای امیر توهان راد فرزند کامیار با مهریه ی معلوم یک جلد کلام الله مجید یک جفت ایینه و شمعدان و تعداد 1500 سکه ی بهار ازادی دربیاورم ؟
صدای نرگس و شنیدم که با خنده می گفت :
عروس رفته گل بچینه 
حاج اقا دوباره گفت :
سرکار خانوم گلیا امیدی برای بار دوم می پرسم ایا وکیلم ؟
این دفعه صدای اذر جون بلند شد :
عروس رفته گلاب بیاره 
جاج اقا با خنده گفت :
نه مثل اینکه عروس خانوم و کلا از مجلس بیرون انداختین .خوب عروس خانوم اگه همه کاراتو کردی این اقا داماد و بیشتر از این منتظر نذار 
برای بار سوم می پرسم ایا وکیلم ؟
به توهان نگاه کردم . قلبم با سرعت می زد . 
توهان دستم و گرفت و اروم گفت :
اروم باش .فقط بگو 
چشمام و بستم و با صدای لرزونی گفتم :
با اجازه ی برادرم و بقیه ی بزرگترا بله
صدای کل کشیدن نرگس و بقیه تو گوشم پیچید 
تموم شده بود .من الان زن توهان بودم . 
تک تک می اومدن و بغلمون می کردن و تبریک می گفتن . 
اذر جون گردنبند قشنگی رو به گردنم بست و گفت :
مبارکت باشه عروس گلم .
خشایار و نرگس اومدن طرفمون .خشایار ساعت خوش فرمی رو که برای توهان خریده بود داد دستش و مردونه باهاش دست داد و گفت :
مواظبش باش 
بعد اومد طرفم و محکم بغلم کرد و گفت :
خوشبخت شی کوچولو 
از بغل خشایار اومدن بیرون .بغض کرده بودم 
سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم 
سرمو برگردوندم 
طاها بود
داشت با لبخند نگام می کرد
خودم برای عروسی دعوتش کردم
تا بهش گفتم دارم ازدواج می کنم صدای همیشه خندونش غمگین شد
نمی دونم چرا؟
ولی می دونستم دلم نمی خواد طاها ناراحت باشه

تقریبا به سمت طاها پرواز کردم و خودمو انداختم تو بغلش
تنها مردی که بعد از خشایار بغلش کرده بودم طاها بود
محکم فشارش دادم و گفتم:
خیلی بی معرفت
_تازه شدم مثل تو
به چشمای مشکی همیشه شیطونش که غم عجیبی توش بود نگاه کردم
به لحن همیشه شادش که توش بغض بود گوش دادم
منو از خودش جدا کرد و با لبخند تلخی نگام کردو گفت:
خوشگل تر شدی سفید برفی .از همیشه خانم تر شدی .سفید برفی کوچولوصدای توهان باعث شد برگردم به عقب:
سفید برفی؟
با ترس به چشمای عصبی توهان که به طاها خیره شده بود نگاه کردم
نمی دونم چرا به تته پته افتاده بودم نمی تونستم حرف یزنم
طاها رفت جلو و با توهان مردونه دست داد و گفت:
سلام طاها هستم دوست و هم محله ای قدیمیه خشایار و گلیا
توهان سرد گفت:
خوشبختم
طاها رو کرد به من و گفت:
خوب عزیزم من دیگه باید برم .می رم پیش خشایار .قربونت بشم 
اومد جلو گونمو محکم بوسید و بعد زیر چشمی به توهان نگاه کرد و چشمکی به من زد
خنده ام گرفت
می خواست توهان و عصبی کنه که البته موفق شد 
رگ گردنه توهان زده بود بیرون
طاها رفت و توهان دستمو محکم کشید
تقریبا داد زدم:
اییییییی چته ؟دستم شکست
_ساکت باش گلیا 
که سفید برفی اره؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره خیلی ها منو اینطوری صدا می کنن از جمله........
پرید وسط حرفم و گفت:
خیلی ها غلط می کنن باتو 
_درست حرف بزن 
_اگه نزنم ؟
_خودم خفت می کنم 
_برو جوجه .برو با هم قده خودت بازی کن 
_امیدوارم بمیری
_امین 
_الهی خودم خرمای مراسمت و بپزم
_من تا تورو کفن نکنم هیچ جا نمی رم
همینطور نشسته بودیم و کل کل می کردیم
نرگس اومد طرفمون و گفت :
بچه ها خدایی نکرده نمی خواین برقصین
با تعجب گفتم:
رقص؟
_پ ن پ .مثلا عروسی شماستااااااااااا
توهان رو کرد به نرگس و گفت:
چشم نرگس خانوم یه ذره دیر تر میایم
نرگس رفت 

توهان اروم دستمو گرفت و گفت :
معذرت می خوام نمی خواستم ناراحت بشی
بدون هیچ حرفی سرمو تکون دادم
توهان بلند خندید و گفت:
گلیا تو بلدی تانگو برقصی؟
_نه .
_خوب ولی الان باید برقصی
_یعنی چی؟
_یعنی تو نمی دونی عروس دوماد باید تو عروسیشون تانگو برقصن؟
_نه
با دستش زد تو سرش و گفت:
خاک بر سر من با این زن انتخاب کردنم
با عصبانیت گفتم:
من اگه خیلی کارا رو بلد نیستم بهر از اینه که مثل اه.............
وسط حرفم پرید و گفت:
هوییییییییییی اگه اسمش و بیاری به خدا قسم زندت نمی ذارم
ساکت شدم و تو صندلیم فرو رفتم
توهان با صدای ارومی گفت:
عیبی نداره .فقط هرکاری من می کنم توام بکن.قدم اشتباه بر ندار و حرکت اضافی ام نکن
به ارومی گفتم:
باشه
_راستی یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم
برگشتم و بهش نگاه کردم .با شیطنت نگام می کرد 
باز معلوم نبود می خواد چیکار کنه
پرسیدم:
چی می خوای بگی؟
سرشو تکیه داد به صندلی و گفت:
خیلی ............خیلی ...............خیلی ...........
خیلی................خیلی.................. .خیلی......................
همینطور داشت می گفت خیلی ..............که عصبانی شدم و گفتم:
بس کن دیگه .خیلی چی؟
لبخند شیطونی زد و ادامه داد:
خیلی ...........خیلی ............خیلی ..............دیوونه ای
یعنی فکم داشت می چسبید به زمین
کلا استاد ضدحال زدن بود این بشر
_اره تازه شدم مثل تو
_منم یکی از تو دیوونه تر
_اره معلومه 
بند خندید
سرم و برگردوندم .نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم
نرگس داشت با چشم غره نگامون می کرد
یهو یادم اومد باید می رفتیم می رقصیدیم
سریع رو کردم به توهان و گفتم:
توهان ...........توهان 
_چیه ؟
_بدو دیگه.............باید بریم برقصیم
_اخ راست میگی ها .گلیا ببین خراب کاری نکنی ها 
_باشه بابا .اه 
_خوب دستمو بگیر
دست همو گرفتیم و به طرف وسط سالن راه افتادیم
همه دست زدن و تو یه لحظه چراغ ها خاموش شد و فقط نور شمع فضا رو روشن می کرد
خیلی رمانتیک و عاشقانه بود
توهان یه دستشو گذاشت رو کمرم و به ارومی زیر گوشم گفت:
دستاتو بذار رو شونه هام 
همون کاری که گفت و انجام دادم
واقعا داشتم از خجالت می مردم 
تابحال تو تمام عمرم به یه مرد انقدر نزدیک نبودم
حتی به خشایار
ممکن بود خشایار یا طاها رو بغل کنم ولی سریع ازشون جدا می شدم
الان تقریبا به توهان چسبیده بودم
نمی تونستم به چشماش نگاه کنم .سرمو گذاشتم رو سینش
اهنگ شروع شد:چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم
چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این باسه تو زوده یا شاید باسه من دیره

واست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
واسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟

لالالا لالالا لالالا

نه اینکه بی تو ممکن نیست
نه اینکه بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت که دارم عشق میگیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه ی حاله
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق با کوتاهه

باست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
باسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟

لالالا …

ارامش عجیبی گرفته بودم 
با تمام وجودم سرمو رو سینه ی توهان فشار می دادم .
دوست داشتم این صحنه ها واقعی باشه.دوست داشتم توهان واقعا شوهرم میشد
دوست داشتم واقعا عروسیم بود
ولی اگه عروسیم بود داماد کی بود؟
نکنه توهان...............
نه ............نه ..............برای من توهان فقط به عنوان یه پله برای رسیدن به ارزوهامو .فقط همین
می خواستم سرمو از رو سینش بلند کنم
اما ...................
اما دلم نمی اومد این پناهگاه امنی که تازه پیدا کرده بودم و از دست بدم
بالاخره اهنگ تموم شد و من مجبور شدم از سینه ی توهان دل بکنم
نمی دونم چرا نگاهمو از توهان می دزدیدم
فکر می کردم شاید از نگاهم بفهمه که تو دلم چه خبره
مهمونا دست زدن و منو توهان دوباره رفتیم سمت صندلی هامون
این دفعه تمام مهمون ها اومدن وسط سالن و دو به دو شروع به رقصیدن کردن

آدمكاي برفي آروم تر بخنديد ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد

يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون

نگو يه وقت كه دستات قلبمو بردن از ياد كجا رفتي عزيزم دلت منو نميخواد

تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي رفيق غصه هامن ادمكاي برفي

آدمكاي برفي آروم تر بخنديد ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد

يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون

نگو يه وقت كه دستات قلبمو بردن از ياد كجا رفتي عزيزم دلت منو نميخواد

تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي رفيق غصه هامن ادمكاي برفي

بی اختیار دست توهان که تو دستم بودو فشار دادم
لبخند قشنگی که چال های گونش و نشون می داد زد و محکم تر از خودم دستمو فشار داد
دردم گرفته بود .ولی درد لذت بخشی بود
نمی دونستم چم شده .نمی دونستم چه اتفاقی داره می اوفته .فقط اینو می دونستم که دارم لذت می برم.
لذتی که نمی تونستم پنهانش کنم
بالاخره وقت شام خوردن رسید و مهمونا رفتن سمت میز های غذا
خداییش اقای راد که دیگه بهش می گفتم بابایی شاهکار کرده بود
غذا های جورواجور با کلی مخلفات .
واقعا همه رو به اشتها در می اورد
با توهان به سمت میز مخصوصمون رفتیم 
فیلم بردار اومد جلو مون و دوباره اون دستورای مسخره اشو شروع کرد
مگه ادم برای غذا خوردنم باید این همه ناز و ادا بیاد.اه اه ا ه

توهان اروم خندید و قاشق و گرفت جلو دهنم و گفت:
بخور .انقدرم غر نزن
همینطور که زیره لب غرغر می کردم غذارو خوردم
که فیلم بردار احمق جفت پا پرید وسط غذا خوردنم و با اون صدای لوس و احمقانش گفت:
کات ..............کات خیلی بد بود .باید با احسسساس غذا بخوری عزیزم
.یه چشمکم موقع خورن به شاه دوماد بززززززززن
دستمو گرفتم جلو دهنمو ادای بالا اوردن و در اوردم
توهان از خنده غش کرده بود
با عصبانیت ساختگی گفتم:
زهرمار .بابا این دختره ی تفلون و بیرون کن دیگه .اهههههه نمی ذاره یه لقمه از این گلوی ماموندمون پایین بره 
خیر سرم می خوام غذا کوفت کنم
_خوب من چکار کنم؟باید فیلم بگیره یا نه؟
دختره ی بدترکیب دوباره اومد جلوی ما و گفت :
خوببببببب اماده شدین ؟
من نمی دونم با این همه رژ لبی که این زده ,چطوری لیاش تو صورتش سنگینی نمی کنن
توهان با خنده گفت:
بله بله اماده ایم
دوباره قاشق و گرفت جلوی صورتم و منم همونطور که خانوم ایکبیری دستور داده بودن با عشوه غذا رو جویدم و قورت دادم
دوباره صدای نحسش بلند شد:
خوببببببببب بود .خوب حالا عروس خانممممممم شما قاشق و بذارین تو دهن اقا دوماد
اه ه ه ه ه ه ه چقدر از این کارا بدم میاد
قاشق بردم بالا و گذاشتم تو دهن توهان
مثل هنیشه خیلی نرم غذا رو جوید و اهسته قورت داد
این بشر منو یاد لرد های انگلستان می نداره 
مثل اونا شیک غذا می خوره 
مثل اونا اروم و شمرده راه میره
مثل اونا....................
واقعا تیکه ای برا خودش
صدای این عجوزه دوباره بلند شد:
عالییییییی بود .محشرررررر حالا نوبت عسل
اخ جونننننننننن من عاشق این قسمت عروسیم .همیشه خیلی دوست داشتم انگشت یه مرد و گاز بگیرم .
کی بهتر از توهاننننننن
انگشتمو فرو بردم تو عسل و کنار لبای توهان نگهش داشتم
توهان به انگشتم و برد داخل دهنش و اروم مک زد
برا یه دیقه قلبم از کار افتاد 
تمام موهای برنم خود به خود سیخ شده بود
انگشتمو از دهنش دراورد و انگشت عسلیه خودشو جلوم گرفت 
هنوز تو شوک بودم 
انگشتشو برد تو دهنم .نا خوداگاه محکم تر از اون چیزی که می خواستم انگشتشو گاز گرفتم
صورتش درهم رفت و رنگش قرمز شد

سریع انگشتشو از دهنم دراوردم و تند و اروم گفتم:
ببخشید 
چشم غره ای بهم رفت .
بدون این که بفهمم چیکار می کنم زیر گوشش گفتم:
اصلا خوب کاری کردم که گاز گرفتم .حقت بود
کمرم و گرفت و با لبخند مصنوعی زیر گوشم زمزمه کرد:
عروس خانم خودتو برای شب اماده کن .می خوام حسابت و برسم
ترسیدم .
لحنش بوی تهدید می داد
اگه بلایی سرم می اورد چی؟؟؟؟
هیچ غلطی نمی تونست بکنه .اگه بخواد بهم نزدیک بشه انقدر جیغ می کشم که همه بریزن تو خونه
اخه دبوونه مثلا شوهرته هااااااا
یا خدا نکنه دیوونه بشه بلا ملایی سرم بیاره
با ترس به توهان نگاه کردم 
داشت با یه لبخند مرموزی بهم نگاه می کرد
به ترسم غلبه کردم و با لحن تندی گفتم:
ها ؟چیه ؟خوشگل ندیدی؟
_خوشگل که زیاد دیدم .ولی عروس به این زشتی تاحالا ندیدم .
_حالا انگار خودش چه تحفه ای هست
با لحن بامزه ای گفت:
کسی چیزی گفت؟؟؟؟؟؟؟؟اها صدای باد بود
_توهان به خدا با همین دستای خودم خفت می کنم
_هه هه هه شتر در خواب بیند پنبه دانه
_توهاننننننن امیدوارم بمیری 
لبخندی زد و هیچی نگفت
ساعت از 12 گذشته بود دیگه کم کم مهمونی داشت تموم میشد
مهمونا می اومدن سمتمون و بهمون تبریک می گفتن
خانواده ی عموی توهان به سمتمون اومدن 
توهان و من از جامون بلند شدیم 
توهان گرم عمو و زن عموش و بغل کرد 
عموش اومد به سمت من و گفت:
خوشبخت بشی عزیزم
خیلی شبیه بابایی بود 
مثل بابایی مهربون و خوش رفتار بود
برعکس اقای راد همسرش انقدر افاده و فیگور می اومد که حال ادم و بهم می زد
خیلی سرد و خشک گفت:
تبریک میگم
با یه لحنی درست عین لحن خودش گفتم :
خیلی ممنون
نوبت بچه هاشون رسید
دختر عموی توهان که از تارا شنیده بودم اسمش شهرزاد اومد جلو و با یه لحنی درست عین مادرش گفت:
تبریک میگم گلیا جون
_خیلی ممنون عزیزم
به لباسش نگاه کردم 
این که دیگه لباس نبود .همش تور بود .ماشاالله انقدرم کوتاه و تنگ بود که........
فکر کنم می خواست بخاطر خرید پارچه زیاد تو خرج نیوفته
از این فکرم خنده ام گرفت و پوزخندی زدم
به شهرزاد که تقریبا خودشو انداخته بود تو بغل توهان نگاه کردم
حرصم گرفته بود .دختره ی عوضی 
یه جوری خودشو چسبونده بود به توهان که انگار عروس ایشونه
بالاخره از توهان جدا شد و رفت سمت مامن باباش
شهریار اومد جلو و دستمو محکم فشار داد و با لحن گرمی گفت :
تبریک میگم.خوشبخت بشین
ازش بدم نمی اومد .نگاهش هنوزم ترسناک بود .ولی نمیدونم چرا ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم 
انگار که خیلی ادم خوبیه
برای یه ثانیه چشمم به توهان افتاد که داشت با نگاه وحشتناک ترسناکی به دست من که تو دست شهریار بود نگاه می کرد 
یهو همه ی خاطراتی که تارا برام تعریف کرده بود اومد جلو چشمام
سریع دستمو از دست شهریار دراوردم
شهریار به توهان نگاه مسخره ای کرد و پوزخندی زد
رفت طرف توهان و دستشو دراز کرد و گفت:
تبریک میگم
به تارا نگاه کردم .با نگرانی به توهان و شهریار زل زده بود.یعنی هم اذر جون و بابایی و تارا با حالت خیلی بدی به اون دوتا خیره شده بودن
انگار می ترسیدن که هم دیگرو بکشن
به توهان نگاه کردم 
تو چشماش نفرت موج می زد 
شهریارم همینطور .
کاملا مشخص بود که چقدر از هم دیگه بدشون میاد

توهان خیلی سرد گفت:
ممنون
شهریار چند قدم رفت عقب دوباره رو به من کرد و با صدای خیلی ارومی گفت:
مواظب باشین گلیا خانوم.این پسر عموی من خیلی دیوونست .مراقب خودتون باشید
منظورشو نفهمیدم .ولی به شدت از حرفی که زد ترسیدم
به توهان نزدیک شدم و دستشو محکم گرفتم
توهان با عصبانیت به شهریار نگاه کرد
شهریار با لبخندی سرشو تکون داد و رفت سمت خانوادش
توهان زیر گوشم گفت:
چی زر زر می کرد
_هیچی
_گلیا منو عصبانی نکنا بهت میگم چی گفت؟
از صدای بلندش ترسیدم 
به تارا نگاه کردم 
داشت با ترس نگام می کرد 
تا نگاه منو دید با حرکات اشاره بهم فهموند که توهان و عصبانی تر نکنم 
مجبور بودم به توهان بگم شهریار بهم چی گفت وگرنه این خل و چل خون به پا می کرد
_هیچی بابا.گفت مراقب خودتون باشین
_غلط کرد .مرتیکه ی ..........
_توهان مردم دارن نگاه می کنن
_به درک نگاه کنن
تارا سریع پرید سمت ما و دست منو گرفت و گفت:
داداشی یه دیقه این عروس خوشگل و به ما قرض بده دیگه .
بعد دستمو کشید و سریع بردتم کنار دیوار
_وای گلیا.داشتم سکته می کردم .هی می گفتم اگه باهم دعواشون بشه چه خر تو خری بشه
خدا رو شکر .خدارو شکر دعوا درست نشو وگرنه حتما یکیشون اون یکی رو سر به نیست می کرد
_اره واقعا .منم ترسیده بودم .اینا واقعا انگار از هم دیگه بدشون میاد
_بدشون میاد؟ از هم متنفرن
_بیخیال بابا
به تارا نگاه کردم
خیلی خوشگل شده بود 
یه لباس شب مشکی بلند پوشیده بود که کلی پولک دوزی و منجوق دوزی داشت
خیلی بهش می اومد
لبخندی زدم و گفتم:
خیلی خوشگل شدیا
_چوب کاری می فرمایید .ما انگشت کوچیکه ی شما هم نمیشیم

به توهان نگاه کردم 
داشت با اهورا حرف می زد
توی ماشین نشسته بودم و منتظرش بودم تا بیاد
عروسی بالاخره تموم شده بود
و این برای من یعنی شروع یه زندگی مثلا مشترک
بوی عطر توهان تو ماشین پیچیده بود 
از نبودش استفاده کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم .نمی دونم چرا از بوی عطرش خوشم میومد .همیشه از عطر های تند متنفر بودم ولی الان..............
توهان سوار شد و با عصبانیت گفت:
ببخشید دیر شد
_عیبی نداره 
_گلیا ببین دارم باهات اتمام حجت می کنم .دورو بر شهریار نپلکد وگرنه پدری ازت در میارم که تو خوابم نبینی
عصبی شدم .حق نداشت به من دستور بده
با لحن مسخره ای گفتم:
اصلا به تو چه.تو چیکاره ی منی ؟من هرکاری دلم بخواد می کنم
ماشین و نگه داشت و گفت:
گلیا تو این یه مورد اصلا شوخی ندارم .وای به حالت اگه بشنوم یا ببینم دورو بر شهریار بودی.اونوقت کاری می کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی
ازش می ترسیدم ولی قاطی کرده بودم.با صدای بلند تر از خودش داد زدم:
هویییییییی سر من داد نزنا .اگه قاطی کنم از توام بدترم .اقا ی مثلا روشن فکر عقده های زن قبلیت و سره من حق نداری خالی کنی. اون یه غلطی کرد قرار نیست منم مثل اون باشم.شما اشتباه می کنی.خیلی وقته از به دنیا اومدنم پشیمون شدم.خیلی وقته .چیه می خوای ثابت کنی منم مثل اون اهو جونتم ؟نخیر نیستم .من تابحال تو عمرم به غیر از خشایار و طاها با هیچ مرد دیگه هم کلام نشدم .اگرم می بینی الان به عنوان زنت تو ماشینم فقط و فقط بخاطر اینه که همیشه دوست داشتم درسم و ادامه بدم 
فهمیدی اقای دکتر؟
بغضم شکسته بود .هق هق می کردم .نمی خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم 
از اینکه منم مثل اهو می دید متنفر بودم . فکری که دربارم می کرد برام مهم بود .نمی دونم چرا ولی مهم بود
سرمو به شیشه تکیه دادم .
مرتیکه ی بی فرهنگ حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد
ماشین های مهمونا پشتمون بودن و بوق می زدن
سرم درد گرفته بود .زیر لب زمزمه کردم:
اه ساکت شین دیگه
توهان اروم گفت:
می خوای کاری کنم گممون کنن؟
فقط سرمو تکون دادم 
_باشه
ماشین و به طرف راست برد یهو پیچوندش طرف چپ
نمی خواستم بخندم ولی از کارش خوشم اومده بود 
اروم لبخندی زدم

اروم خندیدم
توهانم خندید و گفت:
ایول به خودم .
این دفعه بلند خندید و توهانم با من خندید
بعد از این که خوب خنده هامو کردم گفتم:
واقعا شاهکار بود .ایول .دمت گرم
_چاکریم
10 دقیقه ساکت بودیم .
داشتم از فضولی می مردم که بدونم خونه ی توهان کجاست .از تارا شنیده بودم توهان تنها زندگی می کنه ولی برای غذا خوردن و اینجور چیزا میره پیش اذر جون اینا
توهان بهم نگاه کرد و بلند خندید و گفت :
کوچولو می دونم می خوای یه سوالی بپرسی انقدر زور نزن بپرس
_خونت کجاست
لبخندی زد و گفت:
زعفرانیه
یعنی کفم برید.زعفرانیه .یا خدا
دوباره حوصله ام سر رفته بود .نمی دونم چرا توهان تو ماشین انقدر کم حرف میشد
توهان بهم نگاه کرد و گفت :
می خوای اهنگ مورد علاقه امو برات بذارم ؟
_حتما خارجیه نه؟
_نه
_اااااااااااااااا نمی دونم .بذار
_فقط تعجب نکن
_باشه
توهان ضبط ماشینو روشن کرد و یه سی دی توش گذاشت 
صدای فرهاد تو ماشین پیچید:يه شب مهتاب
ماه میآد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه،
دره به دره
صحرا به صحرا،
اون جا که شبا
پشت بيشهها
يه پری میآد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونهمیکنه
موی پريشون...

يه شب مهتاب
ماه میآد تو خواب
منو میبره
ته اون دره
اونجا که شبا
يکه و تنها
تکدرخت بيد
شاد و پراميد
میکنه به ناز
دسشو دراز
که يه ستاره
بچکه مث
يه چيکه بارون
به جای ميوهش
سر يه شاخهش
بشه آويزون...

يه شب مهتاب
ماه میآد تو خواب
منو میبره
از توی زندون
مث شبپره
با خودش بيرون،
میبره اونجا
که شب سيا
تا دم سحر
شهيدای شهر
با فانوس خون
جار میکشن
تو خيابونا
سر ميدونا:
عمو يادگار!
مرد کينهدار!
مستی يا هشيار
خوابی يا بيدار؟

*

مست ايم و هشيار،
شهيدای شهر!
خواب ايم و بيدار،
شهيدای شهر!
آخرش يه شب
ماه میآد بيرون،
از سر اون کوه
بالای دره
روی اين ميدون
رد میشه خندون...

يه شب ماه میآد
يه شب ماه میآد
...
_واقعا اهنگ مورد علاقت اینه؟
_اره
_شاعرش شاعر مورد علاقه ی منه
_احمد شاملو؟؟؟؟؟
_اره 
_ولی من فکر کردم تو فروغ فرخزاد و دوست داری؟
_با تعجب بهش نگاه کردم . اون از کجا می دونست؟
_اینجوری نگام نکن .روزه خواستگاری که اومدم تو اتاقت تو کتاب خونه ات پره کتابای فروغ فرخزاد بود
_اره خوب ولی من هردو ی اونارو خیلی دوست دارم 
همیشه همه می دونستن برای کادوی تولدم یه دیوان شعر از همه چیز برام با ارزش تره
_عالیه
چند لحظه ساکت شدیم .توهان همینطور که می روند پرسید:
گلیا گواهینامه داری؟
_وا می خواستی نداشته باشم؟معلومه که دارم
_خوبه .افرین
_چه ماهی به دنیا اومدی توهان؟
_اول تو بگو
_خوب اول من پرسیدم 
_خانوما مقدم ترن
_اوووووووووو چه با فرهنگ شدی یهو 
_بگو دیگه
_اردیبهشت
بلند خندید و گفت:
جالبه به غیر از وزغ گاوم هستی{من از همه ی اردیبهشتیای عزیز عذر می خوام توهان یه ذره بی فرهنگ شما به دل نگیرین.من خودم اردیبهشتی هارو خیلی دوست دارم}
_اگه من گاوم تو چی هستی؟
با غرور نگام کرد و گفت:
شیررررررررر
_اه اه اه مغرور ساده لوح حسود {از همه ی مردادی های عزیز عذر می خوام اینا تربیت نشدن .بنده خودم مرداد به دنیا اومدم}
_از خداتم باشه
_فعلا که نیست


مطالب مشابه :


رمان سفید برفی 2

بازی آنلاین. موضوعات مرتبط: رمان سفید برفی shadab hoseini. تاريخ : ۹۱/۱۰/۰۷ | 10:59 | نویسنده :




رمان سفید برفی 23

بازی آنلاین. یه کارت روی جعبه ی قلب شکل بود .بازش کردم {{تولدت مبارک سفید برفی}}




رمان سفید برفی 22

رمان سفید برفی shadab hoseini. بازی آنلاین. سرش و انداخت پایین و شروع کرد بازی کردم با دستمال




رمان سفید برفی 3

بازی آنلاین. چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش سفید برفی shadab




رمان سفید برفی 12

بازی آنلاین. افرین سفید برفی .حرکت کن .تو باید دل شاهزاده رو نرم کنی هرچند که اون شاهزاده




رمان سفید برفی 14

بازی آنلاین. یه جوره خاص می گفت سفید برفی .یه جوری که قلبم تالاپ می اوفتاد تو شکمم.




رمان سفید برفی 6

بازی آنلاین. خوشگل تر شدی سفید برفی .از همیشه خانم تر شدی .سفید برفی کوچولوصدای توهان باعث




برچسب :