رمان افسونگر9

در اتاق باز شد و دنیل فریاد زد:- پس چی شد این شربت؟کرولاین لیوان رو به دست دنیل داد و گفت:- آقا سریع آماده اش کردم ...دنیل لیوان رو از دستش کشید بیرون . کمک کرد من صاف بشینم و بعد لیوان رو گرفت جلوی دهنم. ناچاراً چند جرعه خوردم و شیرینی زیادش کمک کرد نیروی تحلیل رفته رو دوباره به دست بیارم ... دستمو اوردم بالا و دستشو پس زدم، لیوان رو کنار برد و گفت:- خوبی؟- خوبم ... بغضم ترکید و گفتم:- دنی!لیوان رو گذاشت روی میز رو به کرولاین گفت:- برو بیرون ...کرولاین بیچاره سریع از اتاق رفت بیرون و در رو بست ... دنیل چرخید به سمتم، سرمو کشید توی بغلش پیشونیمو بوسید و گفت:- جان دنیل؟- من می ترسم! اون منو می کشه! - اون هیچ غلطی نمی متونه بکنه! چون من کنارت هستم ... نمی ذارم رنگتو ببینه!- ولی اون پیدام می کنه! اون برای آزاد کردن فردریک هر کاری می کنه ... چرا ...چرا اینقدر زود آزاد شده؟ مگه نباید شش ماه دیگه ...دیگه نتونستم ادامه بدم ... دنیل صورتمو از سینه اش جدا کرد ... با کف دستش اشکامو پاک کرد و گفت:- خودم هم هنوز نمی دونم! اما مسلما یه نفر کاراشو سری کرده و اونو کشیده بیرون ... همینجوری خود به خودی نمی شه ... شاید کسی دیه اش رو داده!- دیه رو که باید بدن به ما! - اول به حساب دولت ریخته می شه و دولت به ما تحویل می ده ... باید صبر کنم ببینم چه خبر می شه!- اگه منو بکشه چی؟انگشت اشاره اش رو کشید روی لبم و گفت:- هیسسس! هیچ وقت اینو نگو ... نمی ذارم یه تار از موهات کم بشه ... تو مال منی ... تو عروسک ناز منی! دست هیچ کس بهت نمی رسه! فهمیدی؟یه آرامش خاطر خاصی بهم دست داد ... تکیه ام رو دادم به سینه ستبر دنیل و چشمامو بستم ... همه امیدم بعد از دعاهای مامان و خدا به دنیل بود ... دنیل تکیه گاهم شده بود ... توی این چند ماه چقدر آرامش داشتم ... به غیر از مواقعی که دوروثی می یومد اینجا و من یادم می رفت حکمم تو این خونه چیه بقیه وقت ها خوب و خوش بودم. دنیل هنوز دوروثی رو داشت و من نمی دونستم اون همه عشقی که به من داره رو چطور باید توصیف کنم؟ یعنی منو فقط برای این می خواست که کنارش باشم؟ اما همسرش دوروثی می شد؟ این فکر ها منو از پا در می آوردن! حالا هم که لئونارد شد قوز بالا قوز ...***با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم و گفتم:- جیمز ... نمی شه توی ماشین باشیم ...جیمز از همه جا بیخبر خندید و گفت:- معلومه که نه عزیزم! تو رو آوردم توی بهترین رستوران شهر ... مگه می شه پیاده نشی؟چطور باید حالی جیمز می کردم که من از سایه بابام هم وحشت دارم؟! خدایا خودم رو به خودت می سپارم ... ناچاراً پیاده شدم ، جیمز خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم و گفتم:- خودم میام !با تعجب نگام کرد، حق داشت تعجب کنه، هیچ وقت منو اینطوری ندیده بود! همیشه در دسترس بودم اما حالا ... چیزی نگفت، با دست در رستوران رو برام باز کرد و من وارد شدم، خودش هم پشت سرم اومد تو. گارسون به سمتمون اومد و از جیمز فامیلش رو پرسید، جیمز به من چشمک زد و گفت:- ویلسون ...گارسون سری تکون داد و گفت:- بله آقای ویلسون ... بفرمایید از این طرف ...ما رو برد سمت یکی از میز ها توی گوشه ای ترین قسمت رستوران و تعظیمی کرد منو رو گذاشت روی میز و رفت ...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:- اوهو! باید اول جا رزرو می کردی؟- پس چی؟ فکر کردی من تو رو جای الکی می یارم؟خندیدم و گفتم:- دوست خوب به تو می گن!جیمز چند ثانیه نگام کرد و بعد از کمی سکوت گفت:- دوست؟منو رو کشیدم سمت خودم و بازش کردم، همونطور که خودمو مشغول خوندن نشون می دادم گفتم:- آره دیگه ... تو بهترین دوست منی!صدای آهش رو شنیدم ... اما دیگه برام مهم نبود ... دیگه نه جیمز برام اهمیت داشت نه ادوارد که هر چند روز یه بار به زور می خواست با من باشه! فقط و فقط دنیل مهم بود و بس! هنوز نمی دونستم باید اسم احساسم رو به دنیل چی بذارم اما هر چی که بود حس شیرینی بود ... صدای جیمز منو از فکر کردن به دنیل خارج کرد:- چی می خوری؟غذای مورد علاقه مو گفتم و منو رو دادم به دستش ، اونم غذاشو انتخاب کرد، دستاشو زد زیر چونه اش و خیره شد به من. با خنده گفتم:- چته؟ آدم ندیدی؟- چرا ... فرشته ندیدم!- لوسم نکن جیمز ...- چه خبر از دنیل؟- خوبه ... اونم برات دلتنگه؟- پس چرا امشب نیومد دم در منو ببینه؟راستش خودم هم تعجب کردم ... جیمز اومد جلوی در ویلا دنبالم ، اما دنیل فقط با من خداحافظی کرد و قدمی برای ملاقات با جیمز بر نداشت. منم چیزی ازش نپرسیدم، حس می کردم خیلی روی مود نیست ... ترجیح دادم به دست و پاش نپیچم. جیمز آهی کشید و گفت:- دنیل خیلی وقته دیگه اون دنیل نیست! هیچ وقت نتونستم اونطور که دوست دارم باهاش درد دل کنم انگار خون کنت زادگی تازه توی رگ هاش جاری شده! مغرور شده!با تعجب گفتم:- دنی و غرور؟ محاله! اون مهربون ترین مردیه که دیدم.- برای تو شاید ... اما دوروثی هم از دستش خیلی شاکیه و از سردیش شکایت می کنه! نمی دونی کی می خوان ازدواج کنن؟اخم کردم! اصلا دوست نداشتم به روزی که شاید دنیل با دوروثی ازدواج کنه حتی فکر کنم! شونه ای بالا انداختم و گفتم:- من از کجا باید بدونم؟نفسش رو فوت کرد و گفت:- شاید اگه ازدواج کنه کمی اخلاقش بهتر بشه ... لبمو جویدم و چیزی نگفتم ... گارسون سفارش رو گرفت و رفت ... جیمز از جا بلند شد، خم شد به طرفم و گفت:- بلند شو ...- بلند بشم واسه چی؟- برقصیم!با تعجب گفتم:- الان؟- آره دیگه بعد از شام ممکنه سنگین بشی و نیای ...با خنده بلند شدم و دو تایی با هم رفتیم وسط ... یهو صدای دنیل توی گوشم زنگ زد:I'm never gonna dance again -=================اینو اون شبی که اهنگ جورح مایکل رو خوندم دنی بهم گفت ... و بعد از اون دیگه ندیدم با کسی برقصه! پس منم نمی رقصم ... منم دیگه نمی خوام با هیچ کس برقصم! وسط راه ایستادم و گفتم:- اوه جیمز ... من باید برم دستشویی!- الان؟- اوهوم ...- از دست تو! برو و زود بیا ...با دستش مسیر دستشویی رو بهم نشون داد ... ناچارا رفتم به سمت سرویس بهداشتی ... اون تو اینقدر معطل کردم تا مطمئن شدم غذامون رو آوردن و دیگه از رقص خبری نیست ... دستی به لباس ساده و بلندم کشیدم و رفتم بیرون ... جیمز با دلخوری نگام کرد و گفت:- اینقدر لفتش دادی که غذا رو اوردن ... بشین تا یخ نکرده بخور رقص باشه واسه بعد!من تو چه فکری بودم این تو چه فکری ... نشستم و مشغول خوردن شدم ... جیمز داشت از سفرش می گفت و منم از این موضوع برای صحبت راضی تر بودم و همراهیش می کردم. وقتی غذا تموم شد خواستم دسر سفارش بدم که جیمز با محبت عجیب غریبی گفت:- عزیز دلم ... اگه اجازه بدی دسر رو من انتخاب کنم ...با تعجب نگاش کردم و گفتم:- خیلی خب!گارسون رو صدا کرد و در گوشش یه چیزی گفت ... گارسون سری تکون داد و رفت ، پرسیدم:- چی سفارش دادی؟- کیک و قهوه ... دوست داری که؟- اوهوم!هنوز حرفم تموم نشده بود که گارسون همراه با کیک کوچکی که روش یه شمع روشن بود اومد به سمتمون ... پشت سرش هم یه گارسون دیگه با یه دسته گل از رزهای قرمز می یومد ... با تعجب نگاشون کردم ... گارسون اول کیک رو گذاشت روی میز و با لبخند خم شد و رفت ... گارسون دوم هم دسته گل رو به سمت من گرفت ، ناچارا گل رو گرفتم و با تعجب به جیمز که بهم خیره مونده بود نگاه کردم. چی باید میگفتم؟ واقعا نمی دونستم! وقتی گارسون ها رفتن تازه چشمم افتاد به کیک و آه از نهادم بر اومد ... کیک درست شبیه جعبه حلقه بود و وسطش بین خامه ها یه حلقه ظریف می درخشید ... جیمز که نگاه حیران و دهن باز از تعجب منو دید از جا بلند شد ... کیک رو برداشت ... اومد سمت صندلی من ... جلوی پای من زانو زد، کیک رو گرفت بالا ... زل زد توی چشمام و با لحن فوق عاشقانه ای گفت:- عشق من ، با من ازدواج می کنی؟چی می تونستم بگم؟ خدایا من به جیمز باید چی می گفتم؟! فشارم باز داشت می افتاد ... باید یه کاری می کردم، نه تنها جیمز که گارسون ها و همه اونایی که توی رستوران بودن به ما خیره شدن ... اون لحظه ذهنم از کار ایستاده بود! باید یه کاری می کردم ... باید یه حرفی می زدم ، اما هیچی به ذهنم نمی رسید. پس بدترین راه ممکن رو انتخاب کردم، از جا بلند شدم، کیفم رو برداشتم و با سرعت از رستوران خارج شدم. فقط می خواستم برم ... می دونستم که جیمز سر جاش خشک شده ... می دونستم الان هیچ کاری نمی تونه بکنه و حتی نمی تونه دنبال من بیاد ... توی بد وضعی ولش کردم ... الان جلوی همه خجالت می کشه! نباید این کار رو می کردم اما الان برای هر فکری دیر شده بود. با سرعت می رفتم ... وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشک شده ! دستمو فرو کردم توی جیبم و گوشیمو در اوردم ... نا خوداگاه شماره ها رو یکی پس از دیگری گرفتم ... اینقدر راه رفته بودم که پاهام به گز گز افتاده بود ... خیابون خلوت شده بود و من نمی دونستم کجام! گوشیم رو گذاشتم دم گوشم ... صدای گرم دنیل بهم امید دوباره داد:- افسون جان!- دنیل .... دنیل بیا دنبالم!- افسون ... عزیزم ... تو کجایی؟ چی شده؟ داری گریه می کنی؟به هق هق افتادم ... - دنی ... جیمز از من درخواست ازدواج کرد ... من نمی خوام ازدواج کنم ... نمی خوام از پیش تو برم ... دنی بیا پیش من ...- عزیزم ... افسون ... کوچولوی من! تو از پیش من نمی ری ... نمی ذارم کسی تو رو از من بگیره ... کجایی؟ فقط بگو کجایی من الان می یام ...نگام افتاد به تابلوی خیابونی که توش بودم و با بغض اسم خیابون رو بهش گفتم، سریع گفت:- من همین الان سوار ماشین شدم ... خیلی زود بهت می رسم! خیلی زود ... تو فقط خونسرد باش ... گریه نکن! خواهش می کنم افسون ... گریه نکن !سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم ... نالیدم:- دنیل ... من تو رو می خوام ... فقط تو رو ...صداش یه جوری شد ... پر از حس ... پر از بغض ... یه جورایی شبیه ناله :- منم تو رو می خوام ... منم می خوامت افسون! افسون امشب می خوام یه چیزی بهت بگم ... می خوام حرفامو بهت بزنم ... افسونم!داشتم توی ابرا پرواز می کردم ... حالا خوب می فهمیدم اسم حسم چیه! عشق! من عاشق دنیل شده بودم اما اصلا از این حس ناراحت نبودم .. می دونستم که مامان هم ناراحت نیست ... مامان خوشبختی منو میخواست ... خواستم جوابشو بدم که صدایی از پشت سر گفت:- به به! امیلی عزیز ...با ترس چرخیدم ... با دیدن لئونارد درست پشت سرم حس کردم روح دیدم ... جیغی که کشیدم کاملا نا خودآگاه بود ... گوشی از دستم افتاد ... لئونارد بهم نزدیک شد ... از ترس فلج شده بود ... توی دستش یه دستمال سفید بود ... چسبیدم به دیوار ... با وحشی گری بهم حمله کرد و دستمال رو گرفت جلوی دهن و بینیم ... خواستم نفس نکشم ... نباید نفس می کشیدم ... اما تا کی می تونستم تحمل کنم؟! ناچارا نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم ... ============با حس کشیده شدن چیزی روی صورتم چشم باز کردم ... چشمام خیره موند توی چشمای آبی یکی از بی شرف ترین مردهای روی زمین ... چشماش با رگه هایی از رنگ قرمز ترسناک شده بودن ... ترسناک تر از همیشه ... خواستم جیغ بکشم ... از ترس فلج شده بودم ... اما تنهایی صدایی که از دهنم خارج شد این بود:- اومـــــــم!کثافت دهنم رو محکم بسته بود ... چرخید به طرفم و با دیدن چشمای بازم کریهانه خندید ... خواستم دستمو بایرم بالا که فهمیدم پشت سرم محکم بسته شده ... تازه تونستم نگاهی به دور و اطرافم بکنم ... توی یه ساختمون نیمه ساخته بودیم! دور و برم خاک و بتون و سیمان ریخته بود ... احتمالا اینجا یه اختمون نیمه تمومی بود که خیلی ساله دست نخورده رها شده! مشخص بود هیشکی اونجا نیست ... از شدت ترس حتی نمی تونستم گریه کنم ... فقط تند تند نفس نفس می زدم ... لئونارد اومد به طرفم و من خودمو جمع کردم ... خم شد توی صورتم و غرید:- هان! چته؟ سر و وضعت خیلی مرتب شده! فکر کردی می تونی ما رو به خاک سیاه بشونی و بعد خودت اعیونی بچرخی؟ رفتی عین مادرت خودتو فروختی؟ اونقت که تو خونه من بودی از این کارا بلد نبودی! فکر کردی ما بلد نبودیم پول خرج کنیم؟لعنتی آشغال! هنوزم تهمت می زد ... هنوزم بی شرف بود ... باز با دیدنش یاد بدبختی های مامانم افتادم ... اما دیگه دنیل رو مقصر نمی دونستم ... دنیل همه زندگی من بود! مقصر اصلی بدبختی مامان من روبروم ایستاده بود! اگه در دهنم رو نبسته بود حتما تف می انداختم تو صورتش! آخ دنیل کجایی؟! کجایی؟ سرما پاهامو کرخت کرده بود چون پالتومو از تنم در آورده و انداخته بود روی دوش خودش ... چشمامو بستم ... نیم خواستم ببینمش ... دادش بلند شد:- دختره هرجایی! دو راه بیشتر نداری ... یا با زبون خوش می ری شکایتت رو پس می گیری و اون مرتیکه وکیل رو وادار می کنی فرد رو آزاد کنه ... یا هم خودم و هم تو رو نابود می کنم! فهمیدی؟فقط نگاش کردم ... جدا پیش خودش چی فکر کرده بود؟ که دنیا اینقدر خر تو خره؟ خبر نداشت من دیگه خودم دارم حقوق می خونم و خیلی چیزا حالیم می شه ... از حالت چشمام فهمید دارم تو دلم بهش می خندم ... اومد جلو و با مشت کوبید توی صورتم ... یه لحظه حس کردم چشمام سیاه شد ... چشمامو بستم و طعم خون رو توی دهنم حس کردم ... غرید:- اگه بخوای حرکت بیجایی بکنی بیخیال همه چی می کشمت! کشتنت برام زا خوردن آبجو راحت تره! دختره حرومزاده! از وقتی اون مامان کله سیاه آشغالت پاشو گذاشت تو کشور من جز بدبختی هیچی برام نیاور ... کشور من باید از امثال شما عوضی های تروریست پاک بشه! تازه تو که معلوم هم نیست تخم کدوم مردی هستی!آخ کاش دستام باز بود ... دیگه برام مهم نیست که چه بلایی قراره سرم بیاد اما دوست داشتم اینقدر بکوبم توی کله اش که همه این افکار مسخره و درپیتش بریزه توی حلقش و اسم خودشو هم یادش بره ... یه سال و نیم زندگی تو خونه دنیل منو خیلی شیر کرده بود! دیگه اون دختر تو سری خور سابق نبودم و لئونارد اینو نمی دونست ... باید ترس رو کنار می ذاشتم ... باید فکری به حال خودم و وضعیتم می کردم ... لئونارد رفت سمت شیشه آبجوش که کنار یکی از ستون های سیمانی گذاشته بود ... برش داشت و لاجرعه نوشید ... سرم رو از پشت تکیه دادم به ستون پشت سرم و چشمامو بستم ... - آخ دنیل کجایی؟! وقتی گوشی قطع شد چه بلایی سرت اومد؟ می دونم خیلی نگران منی ... می دونم خاک شهر رو الک می کنی تا منو پیدا کنی ... اما چطور؟ یعنی پیدام می کنی؟ دنیل بیا منو نجات بده ... توی این بدبختی جز تو به هیچکس حتی نمی تونم فکر کنم!چشمامو باز کردم ... لئونارد نشسته بود کنار ستون و مشغول نوشیدن بود ... صدای موبایلم بلند شد ... چشمام کشیده شد سمت گوشیم ... کنار دست لئونارد بود ... لئونارد با دیدن شماره قهقهه ای سر داد و رو به من گفت:- این یارو خیلی داره به خاطر تو خودشو تو در و دیوار می کوبه!با عجز نگاش کردم ... کاش جواب بده! کاش جواب بده ... اگه جواب می داد شاید دنیل میتونست ردمونو بزنه ... در کمال بهت من لئونارد گفت:- شاید بهتر باشه جوابشو بدم ... بذار یه کم بیشتر نگران باشه ... اینجوری به خاطر تو شاید حاضر باشه خیلی کارا بکنه!بعد از این حرف گوشی رو گذاشت در گوشش ... - الو ...- هوی! یارو ! داد نزن که داد می زنم !- من باید طلبکار باشم که یه سال و نیمه دختر منو حبس کردی تو خونه ات! حالا دیگه آزاد شدم ... نیازی به تو نیست ... هری!- هه هه هه! چته؟ چرا داری خودتو می کشی؟ باور کن این دختر اونقدر ها هم ارزش نداره ... فاحشه های بهتر از اون گیرت می یاد!یهو از جا پرید و داد کشید:- بهت گفت داد نزن! - خوبه خوشم می یاد ... داری عاقل می شی! دیدن دوباره اش فقط دو تا شرط کوچولو داره!- فعلا برو یه کم فکر کن ... بعدا خودم زنگ می زنم شرطا رو بهت می گم ... این دختر امشب باید پیش من بمونه! کار دارم باهاش ...به دنبال این حرف کریهانه به من خیره شد و گوشی رو قطع کرد ... =========دیگه کم کم اشکم داشت سرازیر می شد ... لعنتی آشغال هرزه بی رحم! با این کارش دنیل رو نابود کرد ... کاش دنیل گوشیمو کنترل کنه و بفهمه کجام! خدایا صدای منو بشنو ... لئونارد خودشو کشید طرف من ... وقیحانه بهم خیره شد و گفت:- هه هه ... می دونی چند وقتی با یه زن نبودم؟ فرد توی زندان بهم گفت که چه کارایی باهات کرده ... می خوام لذتی که اون برده رو ببرم ... یه شب با تو ... ارزش که نداری ... اما برای من خیلی هم خوبه! پول ندارم وگرنه می رفتم توی پاتوق خودم ... فردا از این مرتیکه لندهور کلی پول می گیرم ... فرد رو هم آزاد میکنم و دوتایی خودمونو توی زنا غرق می کنیم! آخ ... آبجو ... قمار ... زن! به دنبال این حرف جرعه ای دیگه آبجو خورد و گفت:- امشب کاری باهات ندارم ... اما فردا قبل از تحویل دادنت باید بهم سرویس بدی ...مستانه قهقهه ای سر داد و گفت:- خودتو اماده کن ... کار ناتموم فردریک رو من تموم میکنم ... مو به تنم راست شده بود ... با چشمای از حدقه بیرون زده بهش خیره شده بودم! خدایا ... من دیگه طاقت ندارم ...خدایا طاقت وحشی گری های این یکیو دیگه ندارم ... یا منو بکش یا دنیلو بفرست ... خدایا قسم یم خورم به خاک مادرم که اگه این عوضی دستش بهم بخوره خودمو بکشم ... دیگه هیچی برام مهم نیست ... خدایا حتی برام مهم نیست که تو منو به مهمونی خودت دعوت نکنی ... من خودمو می کشم ... مطمئنم! لئونارد دراز کشید روی زمین و چشماشو بست ... چیزی طول نکشید که صدای خر و پفش بلند شد ... سعی کردم خودمو روی زمین بکشم اما نمی شد ... هم سرما و هم دستای بسته ام باعث می شد کاری از دستم بر نیاد ... دماغم یخ زده بود! اینو به خوبی حس می کردم حتی حس می کردم اشکایی که از چشمم می چکه هم به تکه های ریز یخ تبدیل می شه ... هیچ کاری از دستم بر نمی یومد ... گوشیمو گذاشته بود تو جیب شلوارش وگرنه هر طور که شده بود خودمو به گوشی می رسوندم و به دنیل زنگ می زدم ... اما فعلا همه در ها رو به من بسته بود!صبح که شد من هنوز چشمام باز بود ... از خستگی رو به موت بودم اما از ترس حتی یه لحظه هم نتونستم پلک روی هم بذارم ... می ترسیدم لئونارد بیاد سر وقتم ... خورشید داشت طلوع می کرد که لئونارد بیدار شد ... دنیل هنوز پیدام نکرده بود و من حسابی نا امید شده بودم .... از سرما همه بدنم و حتی مغزم کرخت شده بود. لئونارد سر جا تکونی خورد و چشماش باز شد ... زیر لب داشتم دعا می خوندم ... مرگ رو با همه وجودم حس می کردم ... می دونستم اگه بلایی سرم بیاره خودمو می کشم! شک نداشتم ... با دیدن من نیش چندش آورش باز شد و خودشو کشید به سمتم ... - بیداری ؟چشمامو بستم ... نمی خواستم ببینمش ... صدای خش خش که بلند شد سریع چشمامو باز کردم ... دستشو فرو کردم توی جیب شلوارش و گوشیمو کشید بیرون ... وقتی روشنش کرد تازه فهمیدم گوشی رو خاموش کرده بوده! لعنتی همه راه ها رو روی من بسته! چند لحظه بعد از اینکه گوشی روشن شد زنگ خورد ... لئونارد پوزخندی وحشتناک به من زد و جواب داد:- هان؟! انگار خیلی بی قراری ...- خودتی و اون فک و فامیلت ! کاری نکن دختره رو تیکه تیکه کنم بفرستم در خونه ات!- مثل آدم حرف بزن تا مثل آدم جواب بدی ...به اینجا که رسید قهقهه ای سر داد و گفت:- آدم نبودنم هم به خودم مربوطه!- خفه شو گوش کن ببین چی می گم! فردریک رو تا قبل از ظهر آزاد می کنی ... بعدش هم صد هزار پوند آماده می کنی و می یای به آدرسی که برات می فرستم ...- هی نه ! خیلی زرنگی! اول باید فرد رو آزاد کنی ... - من سرم نمی شه! تو می تونی ... باید این کار رو بکنی ....- اینقدر برای من قانون ، قانون نکن! یا فرد آزاد می شه ... یا قید این دختره رو می زنی ... - همین که شنیدی ... فقط دو ساعت وقت داری ... بعدش صدای فرد رو که شنیدم آدرس رو برات می فرستم ...- ا ؟ جدی؟ دلت برای صداش تنگ شده؟- خوب زر نزن! فقط چند ثانیه!بعد از این حرف اومد به سمت من و جلوی پاهام زانو زد ... خواه ناخواه خودمو کشیدم عقب ... خندید و گفت:- نترس نمی خوام بلایی سرت بیارم ... بعد با یه حرکت پارچه دم دهنم رو کشید پایین ... بدون توجه به گوشی که گرفته بود کنار گوشم تا حرف بزنم داد کشیدم:- آشغال عوضی ... هرزه تویی و پسرت و هفت جد و آبادت ... تو غلط می کنی به من و مامانم توهین کنی! تو یه خوکی .... یه خوک کثیف ... تو حیوونی! لئونارد قهقهه می زد ... اصلاً براش هم نبود که من دارم فحشش می دم ... گوشی رو با خشونت چسبوند در گوشم و گفت:- حرف بزن که بعدش خیلی کارا باهات دارم ... یهو بغضم ترکید ... همزمان صدای دنیل توی گوشم پیچید:- افسون ... افسون ... عزیزم! با من حرف بزن ...با بغض نالیدم:- دنی ...- عزیز دل دنی! حرص نخور ... خواهش می کنم! به حرفاش توجه نکن ... افسون! عزیزم ... عسل من ... آروم باش و از هیچی نترس ... من پیدات می کنم ... خیلی زود ....هق هق کردم:- این می خواد بلایی که پسرش سرم آورد رو سرم بیاره! دنی ... من خودمو می کشم ...داد دنیل بلند شد:- غلط کرده ... نمی ذارم دست هیچ کس بهت برسه ... نجاتت می دم ... افسون ... عزیز دلم ... صدای دنیل پر از بغض بود ... شاید اونم شک داشت ... با ضجه گفتم:- نمی خوام دست کسی بهم بخوره دنی ... نمی خوام ... قبل از اینکه دنی بتونه چیزی بگه لئونارد گوشی رو کشید عقب و خاموشش کرد ... بعدش گذاشتش کنار ستون ، درست بغل شیشه آبجوش و اومد یه سمتم ... باز خودمو جمع کرد ...نشست کنارم و با نفرت گفت:- حالا دیگه به من فحش م یدی هرزه ... آره؟ زبون در اوردی برای من! الان که آدمت کردم می فهمی ... من عین فرد لطافت ندارم ... اینو گفت و قهقهه زد ... صورتش رو که اورد جلو با همه نفرت تف کردم توی صورتش ... چند لحظه صورتش رو کشید عقب ... دستشو محکم کشید توی صورتش و یه دفعه دستشو اورد جلو ... چونه مو طوری توی مشتش گرفت که حس کردم فکم خورد شده! اومد جلو ... از لای دندوناش گفت:- حالا که اخلاقت به مامانت رفته پس عین اون هم رام باش! مطیع باش! من زن وحشی دوست دارم! اما تو رو نه! آدم باش وگرنه بیچاره ات می کنم!به من و دنیل می گه آدم باش! خودش بویی از آدمیت نبرده ... سعی کردم پامو تکون بدم ... اما از سرما خشک شده بود ... صورتشو آورد جلو و خواست لبامو ببوسه که به شدت صورتمو چرخوندم ... لگد محکم زد توی پهلوم و داد کشید:- تو لیاقت معاشقه نداری ... تو رو فقط باید ...حفشو ادامه نداد و قهقهه زد! خدایا پستی تا کجا؟ تو می بینی؟ تو داری ما رو می بینی؟ چرا؟ چرا باید این بشر که اسم پدر رو یدک می کشه با من چنین معامله ای بکنه؟ دستش رفت سمت کمربند شلوارش ... چشمامو بستم و از ته دل گفتم:- مامان! خدا صدامو نمی شنوه! مامان تو بهش بگو بهم نگاه کنه! مامان من می ترسم ... تو رو خدا ...اومد به سمتم ... سرمو چرخونده بودم که نگام بهش نیفته ... تو اون حالت هیچ فرقی با یه حیوون نداشت ... شهوت چشماشو کور کرده بود ... دستش اومد سمت لباس من ... با همه قدرتم سعی کردم سر جام تکون بخورم که نتونه به هدفش برسه ... هلم داد ... پخش زمین شدم ... سنگینیشو که حس کردم بغضم ترکید ... زار می زدم اما می دونستم التماس فایده ای نداره ... چشماش کور شده بود ... درست عین پسرش ... باشه خدا تو که صدامو نشنیدی ... پس حداقل بذار زمان مرگم رو خودم تعیین کنم ... صدای جر خوردن پیرهنم رو که شنیدم پلکامو اینقدر محکم روی هم فشردم که دردم گرفت ... اما درد اون لحظه برام مفهومی نداشت ... خودمو برای هر حادثه ای اماده کرده بودم که سبک شدم ... دیگه چیز سنگینی روی بندم نیفتاده بود ... و دیگه هیچ لبی گردنم رو خراش نمی داد ... هیچ دستی تقلا برای تکون دادن پاهام نداشت ... با ترس چشمامو باز کردم ... می دیدم اما صدایی نمی شنیدم ... دستای دنیل بود که می رفت توی هوا مشت می شد و با قدرت روی صورت لئونارد فرود می یومد ... دستامو گذاشتم روی گوشام ... چند بار فشار دادم ... اما فایده ای نداشت ... کر شده بودم ... شاید هم خودم می خواستم که نشنوم ... جیمز رو دیدم که دوید به طرفم ... جسم بی حونم رو از روی زمین بلند کرد ... تکیه منو داد به ستون ... پالتوشو در اورد و روی بدن برهنه ام کشید ... توی چشماش اشک حلقه زده بود ... دو مرد دیگه هم با لباس افسران پلیس اونجا بودن که سعی داشتن دنیل رو از لئونارد جدا کنن ... اما موفق نمی شدن ... عرق از سر و روی دنیل می چکید اما دست بر داد نبود ... جیمز رو به دنیل فریاد کشید و چیزی گفت ... دنیل چرخید سمت ما ... به دیدن من لئونارد رو پرت کرد به طرفی و اومد به طرفمون ... جیمز رو با قدرت پس زد و وحشیانه منو کشید توی بغلش ... می لرزیدم ... اینو حس می کردم ... اما بازم چیزی نمی شنیدم ... دنیل در گوشم حرف می زد ... حتما باز داشت ازم عاجزانه تقاضا می کرد اروم باشم! چه حیف که نمی تونستم صداشو بشنوم ... منو کشید توی بغلش و از جا بلند شد ... صدای گلوله فضا رو شکافت ... کری موقتم از بین رفت ... نیل چرخید ... پیش رومون لئونارد بود ... زانوهاش خم شدن ... چشماش از حدقه زده بود بیرون ... دستاش از دو طرف باز بودن ... توی یه دستش شیشه شکسته آبجو بود ... افتاد روی دو زانو ... خیره شده بود توی چشماش من ... با صورت پخش زمین شد ... همه جا غرق سکوت بود ... دنیل به افسر پلیسی که پشت سر لئونارد ایستاده بود و تفنگش رو به سمت اون گرفته بود گفت:- چرا زدیش؟- یه لحظه از دستم فرار کرد ... شیشه رو برداشت شکست و حمله کرد به سمت شما ... چاره ای نبود ... دنیل بی توجه به لئونارد خم شد روی صورتم ... خیره شدم توی چشماش ... چشم ازش گرفتم ... چشم دوختم به جسم بی جون لئونارد ... به پدرم ... چشمامو بستم ... کاش کر می موندم ... کاش کور می شدم ... کاش ... صدای نرم دنیل کنار گوشم شبیه لالایی بود:- افسون جان ... عزیزم ... صدای منو می شنوی؟چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم ... نگام توی نگاه کهربایی دنیل قفل شد ... بهم لبخند زد ... اما من حتی حوصله لبخند زدن هم نداشتم ... دنیل نشست لب تختم ... دستمو گرفت توی دستاش و آروم و آهسته گفت:- عزیز دلم ... بهتری؟سرمو چرخوندم سمت پنجره ... نمی خواستم حرف بزنم ... با کل دنیا قهر بودم ... صحنه هایی که دیده بودم، صحنه هایی که حس کرده بودم بالاتر از حد توانم بود ... یه هفته گذشته بود ولی برای من انگار همه چیز تازه و جدید بود! هنوز فحش های دنیل رو می شنیدم ... هنوز ترس همراهم بود ... دیدن جنازه لئونارد شاید تیر اخرم بود ... دنیل که سکوتم رو دید با همون لحن پچ پچ وارش گفت:- افسون ... نمیخوای با من حرف بزنی؟بازم جوابش سکوت بود ... سکوت و سکوت ... اینبار به فارسی گفت:- یه هفته است که صداتو نشنیدم !اینبار برعکس همیشه لبخند روی لبم شکل نگرفت ... دندون روی لب پایننم کشیدم ... دنیل خم شد ... سرش رو گذاشت روی سینه ام و گفت:- نمی دونم چطور باید بهت ثابت بکنم که از این جریانات تا چه حد ناراحتم! شاید من باید بیشتر مراقبت می بودم ... شاید باید با جیمز در این مورد حرف می زدم که تنهات نذاره ... شاید باید برات مراقب می ذاشتم ... شاید باید خیلی کارا می کردم که نکردم ... نمی تونم بگم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده! چون نشده ... چون روح تو آسیب دیده و این برای من خیلی زجر آوره ... من همیشه خواستم کمکمت کنم اما هیچ وقت نتونستم! همیشه تیرم به سنگ خورده ... تازه داشتم حس می کردم تو داری منو می بخشی ... اما باز با یه اتفاق دیگه همه چیز به صورت اول برگشت ... من مهم نیستم! من هرگز مهم نیستم! مهم تویی عزیزم ... مهم اینه که یه هفته است برای من لبخند نزدی ... باهام حرف نزدی ... زیر لب به فارسی غر نزدی ... افسون! افسون بهم بگو که خوب می شی ... دارم کم می یارم ...دوست داشتم باهاشض حرف بزنم، اما توانش رو نداشتم! این چیزی بود که دنیل درک نمی کرد ... سکوت من اختیاری نبود حالت سنگینی بود که بی اراده دچارش شده بود. انگار زبونم از دیدن اون همه واقعه سنگین بند اومده بود و قصد تکون خوردن هم نداشت! دنیل چشماشو بست ... دستش پیچیده شد دور شکمم ... نفس عمیقی کشید و ادامه داد:- دوست داری بریم سر خاک مادرت؟ آره افسون؟! دوست داشتم ، اما نه الان! نمی خواستم منو با این وضعیت ببینه ... مامان غصه می خورد! پس بازم عکس العملی نشون ندادم ... دنیل با دست راستش دست چپمو گرفت و انگشتامو فشار داد ... گفت:- چی خوشحالت می کنه؟! تنها زنی هستی که از دیدن ناراحتی و بغضش دنیام ویرون می شه ... دلت برای من نمی سوزه افسون؟!چرا می سوخت! خیلی هم می سوخت ... تلاش کردم حرفی بزنم ، تلاش کردم قطره ای اشک بریزم اما در هر صورت نا موفق بودم. سرش رو از روی شکمم برداشت ... چرا چشماش اینقدر پر التماس بودن! دنیل پر از ابهتم رو اینجوری تا حالا ندیده بودم! دستش رو اورد بالا ... زیر پلک هام کشید و گفت:- دوست داری بریم سوار چرخ و فلک بشیم؟ مثل دفعه قبل؟ فقط نگاش کردم، سر و یخی! لباشو روی هم فشار داد و گفت:- میخوای عصرونه رو توی باغ بخوریم؟بازم سکوت بود و سکوت و سکوت ... یه دفعه دنیا از جا بلند شد و با صدای بلند داد کشید:- کرولایــــــن!چیزی طول نکشید که در باز شد و کرولاین پرید توی اتاق ... دنیل آهی کشید و با تحکم گفت:- خانومو اماده کن، می خوام ببرمش بیرون ...کرولاین زیر لب چشمی گفت و رفت سمت کمد لباس هام ... دنیل راه افتاد سمت در اتاق ... جلوی در ایستاد و دوباره گفت:- کرولاین! خیلی آروم باهاش برخورد می کنی! فهمیدی؟کرولاین باز زیر لب چیزی شبیه چشم زمزمه کرد و اومد به طرف من ... دنیل زا اتاق خارج شد ... حوصله مقاومت کردن هم نداشتم ... با کمک کرولاین آماده شدم و دنیل هم اومد توی اتاق ... اونم لباس پوشیده و آماده بود ... بدون حرف اومد به سمتم ... دستاشو جلو آورد و بردشون زیر زانوهام و با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... بعد هم همونطور در سکوت رفت از اتاق بیرون و با سرعت از پله ها پایین رفت و از ساختمون خارج شد. یکی از خدمتکارها با دیدن ما سریع در ماشین دنیل رو باز کردن و دنیل منو گذاشت روی صندلی جلو ... نمی دونستم چه قصدی داره و می خواد منو کجا ببره ... برام هم اهمیتی نداشت! عین یه مجسمه روی صندلی نشسته بودم و حرف هم نمی زدم ... چشم دوخته بودم به روبرو ... دنیل هم در سکوت می رفت ... کم کم جاده ها حالت سربالایی پیدا کردن ... داشتم چراغ های برایتون رو می دیدم ... داشتیم از یه جایی شبیه تپه بالا می رفتیم ... به انتهای بلندی که رسید توقف کرد ... ===========حالا من بودم و دنیل و یه تپه بلند و چراغ های شهر زیر پام ... دنیل رفت پایین ... تکیه داد به ماشین ... سیگارشو در اورد و آتیش زد ... سر جا خشکیده بودم انگار ... چقدر دوست داشتم پیاده بشم و از ته دل داد بزنم ... اونقدر داد بزنم که شاید خدا صدامو بشنوه ... به سختی خودمو از جا کنده ... دستم رو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم ... رفتم پایین ... دنیل با دیدنم فقط نگام کرد ... یه نگاه مملو از نگرانی ، رفتم جلو ... نگاهی به زیر پام انداختم ... همه سبزه بود ... اون دورها می شد اقیانوس رو دید ... حصور دنیل رو کنارم حس کردم ... با صدای آروم گفت:- وقتایی که خیلی دلم می گیره و دوست دارم خودمو تخیله کنم می یام اینجا ... خیلی بهم کمک می کنه ... اینجا می تونی داد بکشی ... هر چقدر که دلت می خواد ... من که واقعا بهش نیاز دارم! تو رو نمی دونم ...ازم فاصله گرفت ... به اندازه چند قدم و ناگهان فریادش سکوت رو شکافت ... فقط داد می کشید ... بدون اینکه حرفی بزنه فقط داد می زد! شاید سی ثاینه بی وقفه داد کشید ، حس کردم صداش گرفته، عقب گرد کرد سمت ماشین ... شاید برعکس اینکه آروم بشه تازه حالش بدتر شده بود ... کاش منم یم تونستم عین اون داد بزنم ... خودمو خالی کنم! گله کنم! گریه کنم! یه قدم دیگه رفتم جلو ... دستامو از هم باز کردم ... چشمامو بستم ... دهنمو باز کرد ... حرف زدن هم برام سخت بود چه برسه به فریاد زدن! دوست داشتم اسم دنیل رو فریاد بزنم ... به سختی طلسم رو شکستم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:- دنیل!کم کم صدام رو داشتم پیدا می کردم و احساس خلا جودم داشت پر می شد ... لبخند نشست روی لبم ... چیزی که خیلی وقت بود از لبهام فراری بود! دوباره سعی کردم و اینبار بلند تر ... - دنیــل!دیگه برام راحت شده بود ... خندیدم ... یه خنده بی صدا ولی کشدار ... دوباره گفتم:- دنـــیــــل!و اینبار بلند تر از بار قبل ... حضورش رو پشت سرم حس کردم ... خندیدم ... با صدا ... دوباره گفتم:- دنیـــــــــــــل!می خندیدم و داد می کشیدم:- دنــــی! دنــــــــی! دنــــــــــــــی!دیگه نیم تونستم بخندم ... فریاد کشیدم:- خدایــا! چــــــــــــــــــرا؟باد صدام رو بر می گردوند ... حنجره ام داشت زخم می شد ، سوزششو حس می کردم اما اهمیتی نداشت ... گفتم:- خســـــــته ام! خدا خســـــــــــته ام!بالاخره به گریه افتادم، بعد از یه هفته سکوت، حالا دوست داشتم زار بزنم ... دنی دیگه طاقت نیاورد ... اومد به سمتم ... منو کشید توی بغلش و جایی کنار لاله گوشم رو بوسید ... می لرزیدم ... همه بدنم داشت می لرزید ... با هق هق گفتم:- دنی کی تموم می شه؟ کی تموم می شه از زجرای من! دنی اون می خواست بهم تجاوز کنه ... دنی مگه من دخترش نبودم؟! به خاطر غریزه اش میخواست منو نابود کنه ...دنیل هیچی نمی گفت و این چقدر برای زن ها مفیده! سکوت محض و اجازه دادن برای حرف زدن ... دنیل بهم اجازه داد حرف بزنم ... هر چیزی که دوست دارم ... از هر جایی که دوست دارم ... از هر جایی که دوست ندارم! و من گفتم، گفتم، اینقدر گفتم که دهنم کف کرد! وقتی حرفام تموم شد دنیل خیلی کوتاه گفت:- همه چیز به پایان خودش رسیده! از این به بعد زندگی تو مملو از آرامشه ... بهت اطمینان می دم! دیگه نمیذارم چیزی آزارت بده! به این اطمینان خاطر نیاز داشتم ... پیشونیمو بوسید ... منو نشوند توی ماشین و خودش هم سوار شد ... بازم سکوت ... می خواست اجازه بده با خودم کنار بیام و من چقدر مدیونش بودم ... نزدیک ویلا که رسیدیم چرخید به سمتم ... لبخندی زد و گفت:- اگه بگم از شنیدن صدای دوباره ات به اندازه یه دنیا خوشحالم شاید باورت نشه! اینبار جواب لبخندش لبخند بود ... گفت:- دنیا رو می دم اما در ازاش فقط همین لبخند رو می دم ...لبخندم عمیق تر شد اما چیزی نگفتم ... گفت:- حاضری امشب شام رو بریم توی بهترین رستوران لندن بخوریم ؟نگاهی به سر تا پای خودم انداختم ... یه پیرهن کوتاه تا روی زانو از جنس نخی تنم بود و روش یه ژاکت بافتنی نازک کرم رنگ پوشیده بودم ... نیم بوت های کرم و آبی هم پام بود، و به نظر خوب بودم ... اما رسمی نبودم! من من کردم:- اوممم! خب ...با کنجکاوی گفت:- خب؟!- به نظر ظاهرم خیلی هم مناسب نیست ...اخم کوتاهی کرد و گفت:- این حرفا چیه؟ به این خوبی! می خوای مخالفت کنی؟با لبخند گفتم:- چقدر هم که تو گوش کردی! ویلا رو رد کردیم ...با شیطنت ابرویی بالا انداخت و و سرعتشو بیشتر کرد ... خوشحال بودم اما نه در اون حدی که از مصائب از سر گذشته ام غافل بشم ... هنوز هم چند دقیقه به چند دقیقه اخم بین ابروهامو خط می انداخت ... اما می دونستم که بازم مثل بقیه بدبختی هام می تونم باهاش کنار بیام ... انگار این تو ذات افسون بود! بدبختی و صبر .. بدبختی و صبر ... گوشیم توی کیفم به صدا در اومد ... دنیل گوشیمو عوض کرده بود که یاد اون روز نیفتم! اما چه فایده! این چیزا نمی تونست اون صحنه ها رو از ذهنم ببره ... گوشی رو از کیفم در آوردم ... ادوارد بود ... نا خوداگاه قیافه ام در هم شد و دستم لرزید ... نمی دونم چرا اما دیگه اصلا دوست نداشتم با ادوارد رابطه ای داشته باشم! حتی به عنوان یه دوست معمولی ... دنیل داشت با حیرت نگام می کرد ... نمی دونم چی توی چشمام دید که با یه حرکت گوشیو از دستم بیرون کشید و نگاه به شماره کرد ... آه کشیدم ... با نگرانی نگاش کردم ... دوست نداشتم در موردش بد قضاوت کنه ... من از روی شیطنت کارهایی کرده بودم اما نه در حدی که الان بخوام تاوانشو پس بدم! دنیل اخم کرد و گفت:- ادوراد با تو چی کار داره؟قبل از اینکه چیزی بگم خواست جواب بده که ادوراد قطع کرد ... گوشی رو بهم برگردوند و گفت:- نگفتی ...حقیقتاً به تته پته فتاده بودم! نمی دونم چه مرگم بود! اینجوری بیشتر بهم شک می کرد اما حالم دست خودم نبود ... گفتم:- خب ... خب بعضی وقتا بهم زنگ می زنه ... - و دلیلش چیه؟- خودت ... خودت شماره م رو بهش دادی ...- می دونم! الان دارم ازت می پرسم دلیل تماسای ادوارد چیه ؟ یه روز بهم گفتی ادوارد پیشنهاد کرده بری پیشش زندگی کنی ... و من بهت گفتم دوست ندارم زیاد با ادوارد گرم بگیری؟ دلیل اینکه هنوز بهت زنگ می زنه چیه؟ سرمو انداختم زیر ... جوابی نداشتم بهش بدم ... حداقل الان جوابی نداشتم ... پس سکوت رو ترجیح دادم ... دنیل گفت:-نمی خوام شیرینی حرف زدن تو رو خراب کنم ... پس امشب بیخیالش می شیم ... اما بعدا! باید در موردش حرف بزنیم ... حتماً!بازم سکوت کردم ... جلوی یه رستوران نگه داشت و هر دو پیاده شدیم ... روی گوشیم اس ام اس اومد ... ادوارد نوشته بود :- من نگرانتم عزیزم ! دووثی یه چیزایی می گه! چرا جواب نمی دی؟حتما دوروثی جریان لئونارد رو به گوشش رسونده بود! می دونستم که دوروثی با همه وجود دوست داره منو به برادرش بچسبونه! اما یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم و اون این بود که چرا با وجود اینکه از رابطه من و ادوارد خبر داشت حرفی به دنیل نمی زد؟! کمی عجیب بود! اس ام اس ادوارد رو پاک کرد ... دنیل داشت موشکافانه نگام می کرد اما من توجهی نکردم و گوشی رو انداختم توی کیفم ... وقتی بود ادوارد رو هم بفرستم جایی که متیو و جیمز رو فرستادم ... همراه دنیل وارد رستوران شدیم ... قیافه دنیل پکر بود ... دلیلش رو نمی دونستم ، اما خودم هم به قدری ذهنم مشغول بود که فرصت کنجکاوی در مورد اونو نداشتم ... گاهی ذهنم پر از لئونارد می شد ... گاهی پر از فردریک ... گاهی پر از جیمز .... گاهی هم متیو! هر از گاهی ادوارد سرک می کشید و این وسط صدای دنیل می شد مزید بر علت ... اون شب .... شبی که لئوناردو منو دزدید ... دنیل یه چیزی می خواست بهم بگه ... باید توی یه فرصت مناسب ازش بپرسم چی می خواسته بگه ... ***- دایه کجا می رین؟دایه برام پشت چشمی نازک کرد ، می فهمیدم دوستم داره، اما بلد نبود ابرازش کنه ، نمی شد بهش خرده بگیرم ... نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- چند روز می رم خونه خواهرم ... با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:- چند روز!بی توجه به تعجبم گفت:- بله چند روز ... این چند وقت هوای دنیل رو داشته باش ... همه خدمتکارها مرخصی گرفتن و خونه خلوته! فقط نگهبانا هستن ، مراقب باش دنیل غذاشو بخوره!وقتی دایه نبود کی قرار بود برامون غذا درست کنه؟! این مهم نبود مهم این بود که چرا همه با هم دارن می رن؟! با صدای پس رفته گفتم:- حتی کرولاین؟!- حتی کرولاین ... خیلی خب من دیگه دارم می رم ... بیشتر از این سفارش نمی کنم ... مراقب خودت و بیشتر از اون مراقب دنیل باش! به زودی مادرش می خواد بیاد اینجا ... همراه با خواهرش ... کاری نکن که لاغر بشه!با تعجب نگاش کردمف مگه من از دنیل کار می کشیدم که لاغر بشه! چرا دایه اینقدر مشکوک بود ... در کمتر از یک ساعت همه خدمتکار ها رفتن، دنیل نبود که علتش رو ازش بپرسم ... رفتم توی اتاقم ... حقیقتا توی اون خونه درندشت وحشت کرده بودم! عصر بود و تا اومدن دنیل یکی دو ساعتی مونده بود ... با کلافگی توی اتاق قدم زدم، اگه نگهبانا نبودن صد در صد سکته می کردم. خوبه لئوناردو به درک واصل شده بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد ... ===============رفتم سمت قاب عکس کوچیکی که از مامان داشتم ... برش داشتم و سعی کردم با درد دل با مامان زمان رو از بین ببرم ... قابو بین انگشتام فشار دادم و گفتم:- چی فکر می کردم چی شد مامان! امشب یعنی تولدمه! فکر می کردم دنیل برام جشن می گیره اما برعکس ، کل خونه رو تخلیه کرد و منو اینجا تک و تنها ول کرد! چی بگم؟ شاید من انتظارم زیاده ... اما مامان! من دوسش دارم ...از غر غرهای خودم خنده ام گرفت ... آهی کشیدم و گفتم:- وقتی بیاد باهاش قهر می کنمف بعد هم بهش یاداوری می کنم تولدم بوده تا کلی شرمنده بشه ... چطوره مامان؟ ا اخم نکن قربون اون ابروهات برم من! خوب حقشه ... یعنی چی که بی خبر اینقدر منو اذیت می کنه! لابد می خواد با دوروثی تنها باشه تو خونه ... الان هم می یاد و بهم می گه توام برو یه جا چند رور گورتو گم کن ... نکنه ... نکنه می خواد با دوروثی ازدواج کنه؟ وای مامان!وحشت از چشمام بیرون می زد ... از جا بلند شدم و قاب رو سر جاش برگردونم، همین که چرخیدم دنی رو درست پشت سرم دیدم و از وحشت جیغ کشیدم! دنیل به سرعت خودشو بهم رسوند و گفت:- افسون! نترس ... منم!نفسمو فوت کردم چشمامو گرد کردم و گفتم:- امان از دست تو! کی اومدی؟ نزدیک بود غش کنم!لبخندی زد و گفت:- نیم ساعتی هست که اومدم ... دقیقا از وقتی که دایه رفت!اوه خدای من! پس منو تنها هم نذاشته بود ... نکنه حرفامو شنیده باشه؟! وای نه ... سعی کردم خودمو نبازم ...- دنیل خدمتکارا برای چی رفتن؟!خونسردانه نشست لب تختم و گفت:- من مرخصشون کردم ... ایستادم جلوش و با تعجب گفتم:- چــــــرا؟!دستمو کشید و من افتادم کنارش روی تخت ... گفت:- چون می خوام امشب باهات تنها باشم ...- خوب چرا چند روز مرخصشون کردی ...بعد یهو شنیدم چی گفته با تعجب گفتم:- با من تنها باشی؟ چرا؟!بی توجه به سوالم گفت:- افسون ... یکساعت بهت فرصت می دم آماده بشی ... برو توی حموم ... یه لباس برات خریدم ... می ذارمش روی تخت ... اومدی بیرون بپوش! می خوام امشب باز برام افسونگر بشی ... اینو گفت و خیره شد به لبهام ... با تعجب گفتم:- خوب ... چه دلیلی داره؟از جا بلند شد ... رفت سمت در اتاقش و گفت:- دلیلش رو بعدا می فهمی ... یک ساعت دیگه بیا پایین ... توی سالن منتظرتم ...دیگه نموند که من چیزی بپرسم ... از اتاق رفت بیرون. اهی کشید و با بهت به دیوار روبروم خیره شدم ... یعنی چی کارم داشت؟! چرا اونجوری نگام می کرد؟ منظورش از افسونگر چی بود؟ یعنی برام تولد گرفته؟ هان آره صد در صد همینه! می خواد سورپرایزم کنه ... یک ساعت دیگه که برم پایین می بینم همه هستن و می خوان غافلگیرم کنن! لبخند نشست گوشه لبم ... بلند شدم و با هیجان پریدم توی حموم ... نیم ساعت حاضر شدنم طول کشید ... وقتی اومدم بیرون بدنم از تمیزی برق می زد .. سریع به موهام روغن زدم که خوش حالت بمونن ... با دیدن باکس بزرگی رو روی تختم بود یاد حرف دنی افتادم ... رفتم سمتش ... در باکس رو باز کردم! چه لباسی!!! یه لباس خیلی کوتاه از حریر بنفش زنگ که بالای لباس به عالمه پولک و منجق کار شده و حسابی برق می زد ... اما فقط به اندازه یه خط پنج سانتی ... بقیه لباس ساده ساده بود! که با چند بندینه از پشت بسته میشد! این لباس رو نمی پوشیدم صد در صد سنگین تر بودم ... اما چاره ای نبود! دستور دنیل بود! یه کم از موهام رو بالا بستم و بقیه اش رو ریختم دورم ... لباس رو تنم کردم و از زیباییش ذوق مرگ شدم ... بعدش رفتم جلوی آینه و خیلی کمرنگ آرایش کردم ... در حد یه ریمل یه رژ گونه صورتی محو و یه رژ لب مایع کمرنگ صورتی ... کفش هایی که همراه لباس بود رو هم پا کردم ... یه جفت صندل پاشنه بلند بنفش ... همه چیز تکمیل بودم ... لاک هم زدم و با رنگ یاسی دیزاینش کردم ... یک ساعت و ربع گذشته بود ... نفسم رو فوت کردم و از اتاق خارج شد ... حسابی برای استقبال بی نظیر مهمونای دنی آماده بودم ... آب دهنم رو قورت دادم و از پله ها رفتم پایین ... اما هر چه به سالن نزدیک تر می شد حیرتم بیشتر می شد ... درست مثل اون شب همه چراغ ها خاموش بود ... فقط دیوارکوب ها روشن بودن ... درست مثل همون شبی که با دنیل رقصیدیم ... یا دیدنش سر جام ایستادم ... وسط سالن دست به سینه ایستاده بود و داشت با لبخندی کنترل شده نگام می کرد ... توی نگاهش یه دنیا عشق برق می زد که منو از خود بیخود می کرد ... آروم اومد به سمتم ... با قدم های استوار و محکم ... من روی یه پله مونده به آخر متوقف شده بودم ... خدایی دنیل نفس گیر شده بود ! کت شلوار مشکی مات ... پیرهن سفید همراه با کروات بنفش کمرنگ ... دستشو به سمتم دراز کرد ... دستم می لرزید ... پاهام هم همینطور ... دستمو بردم به سمتش ... نوک انگشتامو محکم توی دستش کشید و من بقیه پله ها رو رفتم پایین ... ==============


مطالب مشابه :


حركت به سوی دكوراسیون مدرن

موتیوهای ساده شده كه منظره هایی چون غروب آفتاب های اقیانوس پیما غذا-دسر و




لابستر

چنگک هایی کوچک هستند و لابسترهایی که از اقیانوس صید موج دریاها ،غروب طلایی خورشید دسر




بالی؛ جزیره بهشتی خدایان

کلبه دسر مهشید. من و دو اقیانوس آرام و هند را به هم پیوند صبح روز بعد نباشد، غروب پنج




هر و کر در محضر اساتید

غروب با مامانم صحبت میکردم میگه: خسته بودم شوهری لباسهام رو از تنم کند یه دسر خوشمزه




رمان افسونگر9

اگه اجازه بدی دسر رو من همه سبزه بود اون دورها می شد اقیانوس رو رمان غروب




جاذبه های گردشگری محلات

اقیانوس علم. سحر خانه دسر غروب غریبانه




تحلیل فیلم اطلس ابری- Cloud Atlas

"آدام اولینگ"، برای عقد و امضای قراردادی عازم سفری دریایی در اقیانوس دسر آماده مي غروب




سفرنامه مالزی

انواع غذا و دسر و اقیانوس و دریا از گشتیم و غروب برای برگشتن به




برچسب :