از نگاهم بخون 1


خیلی خوبه که تو اینجایی ساقی.نمی دونم اگه تو نبودی چه طوری اینهمه سختی رو تحمل می کردم -خوشحالم که اینجام...با رفتن مریم فکرم به گذشته ها پر کشیدکوچیک بودم که مامان و بابام فوت کردن خودم چیزی به یاد ندارم ولی دیگران بهم گفتن که بخاری اتاقشون نشتی داشته و شب موقع خواب خفه شدن...از شانس بد یا خوب من اون شب خونه عزیز جون ..مامان مامانم بودم و برای همین من زنده موندم....از اون به بعد تا 14 سالگی با عزیز جون زندگی می کردم..ولی بعد از این که اونم فوت شد اومدم چهار محال و با عمو جلال و خانوادش زندگی می کنم....خانواده عمو رو خیلی دوست دارم...عمو جلال با این که خیلی خشنه ولی قلب مهربونی داره کم پیش میاد خندیدنشو ببینیم ولی نگاه مهربونش همه اخم و بد اخلاقی هاشو محو می کنه....زن عمو مرجان هم زن مهربون و خوبیه...تو این چند سال واقعا در حقم مادری کرده و بین منو مریم هیچ فرقی نذاشته....مرتضی پسر عموم هم 2 سال از ما کوچیک تره و 17 سالشه...اونم پسر خوبیه ولی خیلی شیطون و سر به هواست و اصلا درس نمی خونه اگه فشارعمو نبود تا حالا درس و مدرسه رو رها کرده بود..میمونه مریم عزیزم.... با 5ماه تفاوت سنی مریم از من بزرگتره....دختر مهربون و دوست داشتنیه....با هم دانشگاه قبول شدیم و همکلاس هستیم مثل خواهره برام همیشه توی سختی ها کنارم بوده.....و حالا من باید تلافی همه خوبیهاشو به هر نحوی که شده بکنم-ساقی...ساقی نباید این اتفاق می افتاد...حالا چیکار کنم؟-مریم ...تو رو خدا اینقدر گریه نکن ... فکر نمی کنم بابات بد تو رو بخواد...باهاش صحبت کنمریم در حالی که از شدت گریه به سکسکه افتاده بود گفت-یعنی تو بابا رو نمیشناسی؟...بابای من عمرا منو ببخشه....تا حالا حتما به گوشش رسیده....منو می کشه ساقی می فهمینگرانی مریم به منم منتقل شده بود....نمی دونستم چه طوری باید ارومش کنم...با اعصابی خرد فقط دستامو تو هم گره کرده بودمو فشارشون می دادم...اخه این دیگه چه دردسری بود با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم-به بهروز گفتی؟با اشاره سر گفت که اره-خوب اون چی می گه؟-هیچی می گه من خودم با بابات صحبت می کنم و راضیش می کنم...ساقی...ساقی...تا حالا حنما به گوش بابام رسیده....نمی دونم سر و کله این ادم از کجا پیدا شدبیچاره مریم مدتی بود که با بهروز اشنا شده بود این اشنایی از عضویت من و مریم تو انجمن هلال احمر دانشگاه شروع شد بهروز بچه سمنان بود رییس انجمن بود و سرانجام این عضویت و رفت و امد به انجمن عشق بین این دو تا شد.عشقی که مریم نهایت تلاشش رو کرد تا شکل نگیره ولی نشد....واقعا که اختیار دل ادم با خودش نیست....مواقعی رو به یاد می ارم که مریم سعی می کرد با بهروز روبرو نشه ولی همیشه دست تقدیر جوری رقم می خورد که یه جوری این دو تا همدیگه رو می دیدن و بالاخره هم مریم تسلیم دلش شد....****اون روز از صبح دلشوره داشتم ..می دونستم دلیل دلشورم چیه ولی نمی خواستم تو دل مریمو خالی کنم پس چیزی نگفتم....بهروز از مریم خواسته بود با هم برن یه رستورانو حرف بزنن...وقتی فهمیدم مریم قبول کرده خیلی تعجب کردم....مونده بودم مریم با وجود شناختی که از باباش داره چه طوری قبول کرده...اگه عمو می فهمید....از فکرشم مو به تنم سیخ میشد....از مریم خواستم با بهروز تماس بگیره و قرارشونو کنسل کنه ولی مریم قبول نکرد..حسابی دلتنگ بهروز بود و همین دل تنگی نمیذاشت به عواقب کارش فکر کنه...تابستون بود و نزدیک به 2 ماه می شد که بهروزو ندیده بود پس مصمم برای دیدن بهروز خونه رو ترک کرد.....2 ساعتی از رفتنش نگذشته بود که با چشمای گریون برگشت-مریممممممم....چی شده...چرا گریه می کنی؟مریم در حالی که نمی تونست درست نفس بکشه گفت:-ساقی دیدنمونوحشت همه وجودمو گرفته بود.با صدایی لرزون گفتم:-چی می گی؟کی دیدتون؟- خواهر زن داییم و شوهرش-امیدوارم منظورت طلعت نباشهمریم در حالی که گریش شدت می گرفت گفت:-خودشهدهنم از ترس و تعجب باز مونده بود..یعنی دیگه از مریم بد شانس تر هم هست!اوه اوه طلعت زن دایی رضای مریم بود و رابطه خوبی با مامان مریم نداشتن...دو تا دختر و یه پسر داشت نگار و نگین و نیما...هر 3 تای اینها هم ادمای خوبی نبودن و هر کدوم به نوعی منحرف و بد جنس بودن توی فامیل کسی تحویلشون نمی گرفت و در عوضش همه مریمو خیلی دوست داشتن همین شده بود کینه توی دل همشون و با شرایط بوجود اومده این موضوع بهترین دستاویز براشون بود-ساقی...حالا چیکار کنم؟با حرص گفتم:-فقط ساکت شو...مگه نگفتم نرو...هان...اگه گوش می کردی حالا چه کنم چه کنم نمی کردی...میدونی اگه عمو بفهمهحتی فکرشم سخت بود...اگه عمو می فهمید مریمو می کشت.....عمو خیلی غیرتی و متعصبهدوباره گریه مریم شدت گرفت.دیدم دل اون از من خون تره برای همین صدامو اروم کردمو گفتم-پاشو برو خونه کسی تا وقتی عمو اومد خونه نباشی...زود باش تا عمو نیومده..اوضاع که اروم شد خبرت می کنم-کجا برم؟-من چه می دونم.....برو خونه خالت...اون داییت...هر کی که می دونی تو این موقعیت کمکت می کنهمریم با کمی فکر کردن گفت:میرم خونه خاله زهرا...مامانو چی کار کنم؟-باید همه چیزو بهش بگیم....اگه زود تر از عمو بفهمه کمکمون می کنه..تو برو من به زن عمو می گم....زود باش مریم-خیلی خوبه که تو اینجایی ساقی.نمی دونم اگه تو نبودی چه طوری اینهمه سختی رو تحمل می کردم -خوشحالم که اینجام...****
زن عمو از شنیدن حرفای من وحشت زده شده بود....دائم لباشو گاز می گرفت و لحظه به لحظه رنگ صورتش بیشتر به سفیدی می رفت...سریع بلند شدمو براش یه لیوان اب قند درست کردم. به زور به خوردش می دادم که در با شدت هر چه تمامتر باز شد و صدای عمو توی حیاط پیچید-مریم...مریم کجایی؟ نگاهم به نگاه نگران زن عمو افتاد با لحنی التماس گونه گفتم -زن عمو خواهش می کنم....شما باید بهم کمک کنید عمو رو اروم کنم...باشه زن عمو با دستایی لرزون لیوان رو ازم گرفت و یه نفس سر کشید و با عزمی راسخ از جاش بلند شد و بلند طوری که عمو بشنوه گفت: -بله اقا جلال اومدم و سریع به سمت حیاط دوید.منم به دنبال زن عمو حرکت کردم.قیافه عمو توی دلمو خالی کرد..از شدت عصبانیت کبود شده بود...بلند داد زد -مریم کجاست؟ زن عمو به سمتش رفت و در حالی که می خواست ارومش کنه گفت: -چی شده؟چرا فریاد میزنی؟ -از اون دختر ورپریده بپرس....گفتم مریم کجاست؟ -رفته خونه زهرا خواهرم...چی شده؟ عصبانیت عمو اوج گرفت و به سرعت به سمت در رفت -مطمئنی که اونجاست؟دختره خیره سر....نشونش میدم..با ابروی من بازی می کنه من که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم به سمت عمو رفتم و دستش رو گرفتم و با گریه گفتم: -عمو تو رو خدا....کجا داری میری؟ عمو با حرکتی عصبی که تا به حال ازش ندیده بودم دستشو کشید و به سمت در رفت ولی یه لحظه ایستادو به سمت من بر گشت -تو می دونستی مگه نه؟ انقدر از رفتار عمو ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود با لکنت و تته پته گفتم: -چی رو عمو جون -این که اون دختره احمق داره چه گندی بالا میاره...مگه این که دستم بهش نرسه....رفته و خونه زهرا قایم شده که چی؟با این کارش ثابت کرد که حرفای طلعت درسته...ببینمش خونشو می ریزم...این لکه ننگو باید از روی زمین پاک کرد زن عمو با عجله و در حالی که گریه می کرد به سمت عمو دوید -تو رو خدا جلال اروم باش...مگه چی شده؟ -می پرسی چی شده؟...دخترتو همینجوری مواظبت کردی و بزرگش کردی؟با یه پسر دیدنش...توی رستوران...می فهمی؟داشتن دل می دادن و قلوه می گرفتن....ابرومون رفت...حالا چه طور بین مردم سرمو بالا بگیرم عمو این حرفها رو میزد و هر لحظه زانو هاش سست تر میشدن با تموم شدن جملهاش با زانو روی زمین نشست و دستاشو مشت کرد و روی زمین کوبید...توی شهری که ما زندگی می کردیم ارتباط دختر و پسر چیز ناپسندی بود و دوستی بینشون عملی نا بخشودنی...می دونستم طوفانی در راهه...از خدا می خواستم همه چیز به خوبی بگذره **** تا 3 روز توی خونه دعوا بود از مریم خواسته بودیم که بر نگرده...مرتضی هم با عمو همراه شده بود و دنبال بهروز می گشتن...چه روزای سختی رو پشت سر می ذاشتیم...هر چی به عمو می گفتیم بد تر میشد...وقتی که من گفتم خاستگار مریمه و مریم هم دوسش داره اوضاع خرابتر از اون چیزی شد که فکر می کردم...دیگه عمو نمی ذاشت من هم از خونه برم بیرون...تلفن رو کشیده بود و ارتباط من رو با دنیای بیرون قطع کرده بود...تنها رابط من با مریم دختر خاله اش نسترن بود... *** بالاخره عمو از من خواست با مریم تماس بگیرم و ازش بخوام بر گرده خونه و خودش همه چیزو توضیح بده...حسابی ترسیده بودم از عمو خواستم بهم قول بده با مریم کاری نداشته باشه و عمو هم قبول کرد....چه روز سختی بود..همه فامیل از جریان با خبر شده بودند و هر کدوم هم یه چیز روش گذاشته بودن و به دیگری گفته بودن...بلبشویی بود که فقط خدا میتونست مرتبش کنه.با استرس توی اتاق راه می رفتم و منتظر بودم مریم بیاد....از بس لبهامو جویده بودم زخم شده بودن و با یه حرکت خون می افتادن..با بلند شدن صدای در انگار یه سطل اب سرد روی سر من خالی شد دست و پام شروع به لرزیدن کرد و قلبم انچنان با شدت شروع به تپیدن کرد که صداشو خودم میشندم..با عجله به سمت در رفتم..مریم و زهرا خانم و شوهرش فریدون خان با هم بودن....کمی خیالم راحت شد ...همه به سمت پذیرایی رفتیم..عمو با زهرا خانم و شوهرش سلام و علیک کرد ولی حتی یه نگاه هم به مریم نکرد..مریم به سمت عمو رفت و دست عمو رو گرفت تا ببوسه ولی عمو دستشو از دست مریم بیرون کشید و با عصبانیت فریاد زد -گمشو اونطرف هق هق گریه مریم اتاقو گرفته بود... -بابا تو رو خدا ببخشید --از جلوی چشمام دور شو...بعدا به حسابت رسیدگی می کنم فریدون خان وساطت کرد و گفت: -جلال جان...بچگی کرده...خو.دش هم می دونه که اشتباه کرده....شما کوتاه بیا و ببخشش -اشتباه؟بی ابرویی یه اشتباهه؟ مریم با صدایی پر از بغض گفت: -بابا به خدا اشتباه می کنی....من کار خطایی نکردم این حرف مریم کافی بود تا عمو به اوج عصبانیت بره...به سمت مریم رفت و شروع به زدن مشت و لگد به اون کرد....فریدون خان با عجله به سمت عمو دوید و تلاش می کرد تا مانع عمو بشه زن عمو از ترس جیغ و داد می کرد و من مثل ادمای مسخ شده ایستاده بودم و ناظر این اتفاقات بودم.... **** چند روزی از اون اتفاق گذشته تقریبا اوضاع اروم شده ولی عمو و مرتضی با مریم صحبت نمی کنن....کبودی های صورت و بدن مریم کمی بهتر شدن و به زردی میزنن...ارتباط من و مریم رو با دنیای بیرون کلا قطع کردن...جایی هم اگر خواستیم بریم باید با حضور مرتضی باشه...باز دلشوره سراغم اومده....همیشه همینطور بوده..هر موقع اتفاق بدی قراره بیفته منم دلشوره می گیرم......عمو مغازه لوازم خونگی داره و به قول خودش برای این که جلوی لا ابالی شدن مرتضی رو بگیره تابستونا اونو با خودش میبره مغازه الان هم هر دو رفتن مغازه......با مریم که نمی شه صحبت کرد ..توی خودش فرو رفته.یا گریه می کنه یا می خوابه ..توی این چند روز شاید 4...5..کیلو وزن کم کرده.دلم براش می سوزه ولی کاری از دستم بر نمی اد...برای این که دلشورمو کم کنم تصمیم می گیرم برم و به زن عمو کمک کنم -زن عمو کمک نمی خواید؟ زن عمو نگاه مهربونی بهم می کنه و می گه -بیا دخترم...اگه می خوای کمک کنی این سبزی ها رو پاک کن -چشم زن عمو....یه چیزی بدین پهن کنم زیرش زن عمو سینی بزرگی بهم می ده و می گه... -بذار توی این و خودش مشغول درست کردن خورش بادمجون میشه 2 هفته دیگه تا شروع ثبت نام ترم جدید نمونده....خیلی نگرانم...با لحنی نگران به زن عمو می گم -زن عمو...میشه با عمو صحبت کنید ببینید تصمیمش راجع به دانشگاه ما چیه؟ زن عمو اهی می کشه و می گه - با این اتفاقی که افتاده بعید می دونم عموت بذاره دیگه برید دانشگاه...ساقی یه چیزی بهت می گم ناراحت نشی..به مریمم فعلا چیزی نمی گی..باشه؟ دلم لرزید.............. -چی شده زن عمو....مطمئن باشید چیزی به مریم نمی گم زن عمو در حالی که اشکی رو که توی چشماش جمع شده بود پاک می کرد گفت: -دیشب عموت گفت حاج رسولی از مریم واسه پسرش خاستگاری کرده و عموتم قبول کرده با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد -چیییییییی؟...زن عمو حاج رسولی؟ اشکای زن عمو مهر تاییدی بود بر شنیده هام -حتما اشتباه می کنید....شاید عمو کسی دیگه رو گفته شما اشتباه شنیدید -زن عمو میون گریه گفت: -نه عموت مطمئنم کرد با گیجی گفتم مگه چی گفت: -گفت با این کاری که مریم کرده و توی دهنا افتاده باید هم از این به بعد منتظر خاستگارای اینطوری باشه... حاج رسولی 2 تا دختر داشت و یه پسر..پسرش توی یه تصادف یکی از دستاشو با یه چشمش از دست داده بود...و حالا حاج رسولی که اوضاع رو اینطور دیده بود قدم پیش گذاشته بود تا از اب گل الود ماهی بگیره -نه این امکان نداره...عمو این کارو نمی کنه....ما جلوی عمو رو می گیریم..مگه نه زن عمو؟ زن عمو دیگه نمی تونست بشینه هم حسابی بغض کرده بود و مشخص بود دلش می خواد با صدا گریه کنه و هم سعی می کرد اروم باشه تا مریم متوجه چیزی نشه داشت از اشپزخونه خارج می شد و منم با چشمای گریون رفتنشو نگاه می کردم که هر دومون همزمان مریمو در استانه ورودی اشپزخونه دیدیم...بهت زده سر جای خودش میخکوب شده بود و رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود...همزمان من و زن عمو به سمتش رفتیم و بغلش کردیم....با این حرکت ما بغض اونم ترکید و هر سه با هم با صدای بلند شروع به گریه کردیم....کمی که همگی مون اروم شدیم مریم نگاهی به مادرش کرد و گفت: -مامان اگه بابا بخواد باهام این کارو بکنه خودمو می کشم.... زن عمو با عصبانیت نگاهی به مریم کرد و گفت: -دیگه نبینم از این حرفا بزنی...تا حالا چیزی بهت نگفتم و باهات همراه شدم....ولی خودت خوب می دونی که مقصر بودی..ولی یکبار دیگه از این اراجیف بگی برای همیشه شیرمو حلالت نمی کنم و قیدتو میزنم و فکر می کنم دختری به اسم مریم نداشتم...به خداوندی خدا راست میگم.... وهمونطور که گریه می کرد ادامه داد -فهمیدی مریم؟.....با تو ام...فهمیدی؟ مریم نگاهی مستاصل به زن عمو انداخت و با گریه خودشو تو بغلش انداخت و گفت: -ماااااماااان در همین حین در خونه به شدت باز شد و مرتضی با رنگی پریده وارد خونه شد و پشت سرش هم چند تا از دوستاش و پسر دایی و پسر خاله اش یاالله گویان وارد شدند.قیافه هاشون نشون می داد که اتفاق خیلی بدی افتاده...لباسهای همگی شون کثیف و خاک الود و بعضی قسمت هاش هم خونی بود.....زن عمو با دیدن این وضعیت دست هاش رو به سرش کوبید و با صدای بلند فریاد زد -یا فاطمه زهرا....چی شده؟چرا همگی تون این شکلی شدین؟ این حرف زن عمو کافی بود تا مرتضی شروع به گریه کنه.....زن عمو نگران و اشفته دو باره پرسید -یکی به من بگه چی شده....مرتضی چه اتفاقی افتاده؟بابات طوریش شده؟ محمد پسر دایی مرتضی جلو اومد و دست زن عمو رو گرفت و گفت: -اروم باش عمه.... -محمد تو رو خدا جون به سر شدم...بگو چی شده؟ -اروم باش تا بگم به بقیه اشاره کرد تا مرتضی رو با اتاق ببرن..وقتی همه بجز پسر خاله رفتن توی اتاق محمد اروم و شمرده شروع کرد به گفتن -عمه جون....منو مرتضی و سعید جلوی مغازه عمو بودیم که... و مکثی کرد و نگاهی به مریم کرد زن عمو با بی قراری گفت: -خوب که.... دو تا پسر اومدن و سراغ عمو جلال رو گرفتن...مرتضی بهشون گفت کارشونو بگن و اونا هم گفتن با خود عمو کار خصوصی دارن....مرتضی اونا رو پیش عمو برد وخودش هم همون جا ایستاد هنوز 5 دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم صدای دادو فریاد عمو و مرتضی بلند شده....با عجله رفتیم توی مغازه و دیدیم همون پسره و مرتضی با هم گلاویز شدن....رفتیم تا از همدیگه جداشون کنیم...ولی تا ما برسیم مرتضی با گلدونی که روی میز عمو بود کوبید روی سر پسره....پسره غرق خون شد......عمو از ما خواست مرتضی رو بیاریم خونه و خودش هم با اورژانس تماس گرفت پاهای همگی مون سست شده بود....من که دیگه رمقی برای ایستادن نداشتم..اروم به دیوار تکیه دادمو روی زمین نشستم...زن عمو با گریه گفت: - مرده؟ محمد با نگاهی خسته جواب داد -نمی دونم عمه..ما قبل از رسیدن پلیس یا اورژانس اومدیم -پسره کی بود؟چرا دعوا کردن؟ محمد نگاهی مرددبه مریم کردو گفت: -بهروز راستی با خروج این جمه از دهن محمد مریم جیغی کشید و بی هوش روی زمین افتاد. ***** 4ماه از اون اتفاق وحشتناک می گذره....خونه عمو تبدیل به ماتم کده شده....بهروز به خاطر ضربه ای که مرتضی به سرش زده بودرفت توی کما و یک هفته بعد هم فوت شد....مرتضی فرار کرده و پلیس دنبالشه....همون روز با کمک محمد و یکی دیگه از دوستاش فرار کرد و تا الان کسی ازش خبری نداره...پلیس هر چه قدر از محمد و بقیه دوستاش بازجویی کرد به نتیجه ای نرسید...چرا که همه اظهار بی اطلاعی کرده بودن....عمو از این کار مرتضی بدتر خرد و شکسته شد....مغازه رو دست شاگرد سپرد و خودش خونه نشین شد.....زن عمو به اندازه 10 سال پیر و شکسته شده....مریم با کمک قرص و دارو سر پاست... از وقتی که شنیده بهروز برای خاستگاری ازش پیش پدرش رفته مریض تر شده و یگه یک کلمه هم با کسی صحبت نمیکنه مطمئنم نگرانی مرتضی رو هم داره....این وسط من بودم که به همه کارا رسیدگی می کردم....بعد از صحبت با زن عمو از دانشگاه یه ترم مرخصی گرفته بودم..هم برای خودم و هم برای مریم....با خودم فکر می کردم شاید گذشت زمان عمو رو اروم کنه و راضی بشه که ما باز هم بریم دانشگاه ...و حالا موقع ثبت نام برای ترم جدید بود و من مونده بودم سرگردون.....از وضعیت بوجود اومده دلگیرم...دلم برای همه می سوزه...ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست....کاش می تونستم بار غم همگی شونو به دوش بکشم...ولی افسوس....دیشب از زن عمو خواستم با عمو صحبت کنه و ببینه عمو اجازه می ده بریم دانشگاه.....خودم روی صحبت با عمو راجع به این موضوع رو توی این شرایط ندارم...توی اتاقم نشستم و به همه چیز فکر می کنم.... -ساقی....کجایی؟ -بله زن عمو زن عمو در زدو وارد اتاقم شد....از جام بلند شدم و به استقبالش رفتم -بله زن عمو بامن کاری دارین؟ زن عمو روی تخت نشست..فهمیدم که می خواد باهام صحبت کنه....منم اروم کنارش نشستم -راستش ساقی جون می خواستم باهات صحبت کنم -بفرمایید زن عمو......چیزی شده؟ -میدونی...در مورده مریمه....قضیه حاج رسولی رو که یادت هست اخم هامو در هم کشیدم و گفتم -بله....چه طور مگه؟ -قراره فردا شب بیان با صدای بلند گفتم: -چی؟ -ارومتر....نمی خوام مریم بشنوه.....می خوام تو اروم بهش بگی و راضیش کنی با عصبانیت گفتم -معلوم چی دارین می گین؟ زن عمو در حالی که سعی می کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره گفت: -با اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بهتره که مریم ازدواج کنه....مطمئنم بعد از ازدواج بهروزو فراموش می کنه و وضعیت روحیش هم بهتر میشه -شاید ازدواج راه درستی باشه..که من مطمئنم توی این شرایط نیست..ولی نه با پسر رسولی احمق -پس با کی؟هان؟تو شرایط اینجا رو نمی دونی؟...نمی دونی وقتی یه دختر به این شکل بد نام میشه دیگه خاستگار خوبی سراغش نمیاد -بد نام...مگه مریم چیکار کرده؟هرزگی کرده؟ -من و تو می دونیم مریم کار بدی نکرده...مردم.....مردم به یه اتفاق کوچیک انقدر پر و بال می دن که....مطمئنا حرفایی پشت سرمون هست که.... -خوب از اینجا میریم...میریم جایی که کسی ما رو نشناسه -فکر می کنی به این موضوع فکر نکردم؟عموت پاشو تو یه کفش کرده که مریم باید ازدواج کنه...می گه تاوان اوارگی برادرش و بی ابرویی خونواده رو باید پس بده....می گه بعد از این هم که از این خونه رفت دیگه دختر من نیست زن عمو این حرف رو زد و شروع به گریه کرد ****صحبت با عمو بی فایده بود....از خیلی از اقوام خواستم عمو رو راضی کنن تا کوتاه بیاد ولی بی فایده بود....اخر هم خودش با مریم صحبت کرد و در نهایت تعجب ما مریم بی هیچ حرفی قبول کرد....نه اعتراضی و نه هیچ عکس العملی فقط گفت... باشه هر چی شما بگین... و به اتاقش رفت.با تعجب دنبال مریم راه افتادمو وارد اتاقش شدم -هیچ معلومه داری چه غلطی می کنی؟ از شدت عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم.مریم با صدایی اروم که پر از درد و رنج بود گفت: -خواهش می کنم ساقی....تو دیگه باید منو درک کنی..... -چرا داری این کارو می کنی؟ -برام فرقی نمی کنه با کی زندگی کنم.... -یعنی چی؟تو الان داری احساسی برخورد می کنی...4 سال دیگه چشاتو باز می کنی و می بینی چی کار کردی...اونوقت دیگه راه برگشتی نداریو همه چیزو از دست دادی -مریم با دردمندی گفت: -احساسی!!!!!مگه دیگه احساسی هم برام مونده....با کاری که بابا باهام کرد....کاری که مرتضی کرد و حالا هم رفتنش....کشته شدن بهروز....دیگه چی دارم واسه از دست دادن....خسته ام ساقی...خیلی...می خوام برم...از این خونه پر از ماتم فرار کنم....نمی خوام دیگه با ابروی بابا بازی کنم وگرنه تا حالا یا خود کشی کرده بودم یا فرار....می دونی باید تقاص اشتباهی که کردمو پس بدم...اگه با بهروز اشنا نمی شدم همه چی سر جاش بود....بهروز زنده بود و مرتضی هم اواره نمی شد..همش تقصیر منه و با تموم شدن جمله اش با صدای بلند شروع به گریه کرد.نمی دونستم باید چی بگم یا چه کاری انجام بدم...2 ساعت تمام با مریم صحبت می کردم ولی نتیجه ای نداشت..... **** 2 هفته از عروسی مریم می گذره....چه عروسی...انگار عزا بود...فقط مریم گریه نمی کرد....به خواسته مریم هیچ جشنی برگزار نشد...یه عقد محضری و یه شام با حضور دو خانواده و تمام...اخر شب هم مریم با رضا شوهرش راهی خونشون شد....رضا پسر ارومی بود و به نظر می رسید مریمو دوست داشته باشه.....فقط از خدا می خواستم خوشبخت بشن و زندگی دوباره روی خوشش رو به مریم نشون بده...بعد از عروسی مریم عمو به من اجازه داد به دانشگاه برگردم....شرایط سختی رو برام گذاشته بود و من تمام سعیم رو می کردم عمو رو عصبانی نکنم....عمو می گفت مطمئنه با وضع بوجود اومده مریم برای من درس عبرتی شده و من اشتباهی نخواهم کردولی با این وجود ساعات کلاسام رو گرفته بود...باید سر ساعت از خونه بیرون می رفتم و سر ساعت بر می گشتم...اگه دیر می شد یا کلاس اضافه داشتیم بهش زنگ می زدم و خودش می اومد دنبالم تا مطمئن بشه دانشگاه بودم...با وجود این کارا بازم خوشحال بودم که حداقل می تونم درسم رو ادامه بدم....رضا از مریم خواسته بود به درسش ادامه بده ولی مریم قبول نکرده بود...توی دانشگاه واقعا جای خالیش رو حس می کردم چون با حضور مریم هیچ دوستی رو پیدا نکرده بودم و الان تنها بودم....کلاسم تازه تمام شده بود و داشتم مثل هر روز به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم که همون ماشینی رو که امروز صبح دیده بودم باز هم دیدم....یه سانتافه مشکی با شیشه های دودی....سعی کردم بی توجه باشم..با خودم گفتم حتما اتفاقی بوده...اهمیتی ندادم و توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدم.....بعد از یه ربع اتوبوس رسید و سوار شدم...توی ایستگاه نزدیک خونه پیاده مشدم و سریع به سمت خونه حرکت می کردم...به محض ورودم به کوچه همون ماشین رو دیدم که توی انتهای کوچه پارک کرده...ترسی عجیب به دلم نشست..دوباره دلشوره سراغم اومد...سریع کلید هامو از جیبم خارج کردمو وارد خونه شدم... **** فردای اون روز هم همون ماشین رو دیدم ..هم صبح که از خونه می رفتم و هم عصرتصمیم گرفتم اگه فردا باز هم دنبالم اومد به عمو بگم...صبح که از خونه خارج میشدم باز دیدمش...توی تمام این مدت نتونسته بودم رانندش رو خوب ببینم هم می ترسیدم نگاش کنم و هم خجالت می کشیدم....خواستم برگردم و با عمو صحبت کنم که یادم افتاد زن عمو موقع صبحانه گفته بود عمو دیشب سر درد داشته و نتونسته بخوابه و الان خوابه .منصرف شدم و با خودم گفتم عصر حتما به عمو می گم....با این تصمیم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم....نزدیک ماشین می شدم که در ماشین باز شد و یه پسر تقریبا 27...28 ساله به سمتم اومد -سلام خانم رحمتی... با تعجب و ترس نگاهی بهش کردم و جواب سلامش رو با تردید دادم -سلام...امرتونو بفرمایید پسر مرددنگاهی به اطراف کرد و گفت: -اینجا نمی شه صحبت کرد...میشه سوار ماشین بشید؟ نگاه عاقل اند سفیهی بهش کردم و گفتم: -نه نمی شه...اگه امری دارید همین جا بفرمایید وگر نه مزاحم نشید -راستش موضوع مربوط به مرتضی است....می خواد ببیندتون... با شنیدن اسم مرتضی مشتاق نگاهی به پسر کردم و گفتک: -مرتضی کجاست؟حالش خوبه؟شما اونو از کجا میشناسید -خانم خواهش می کنم....ارومتر...گفتم که اینجا نمی شه صحبت کرد...در ضمن اگه کسی ما رو ببینه فکر کنم خیلی براتون بد شه..مگه نه؟ دیدم درست میگه گفتم: -یه لحظه صبر کنید به عمو بگم و به سمت خونه به راه افتادم.پسر باعجله به سمتم اومد و گفت: -کجا میرید ساقی خانم....نباید عموتون چیزی بفهمه با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم؟ -چرا؟ -مرتضی ازم خواسته فقط به شما بگم....گفت بابا و مامانش چیزی نفهمن..گفت فقط به دختر عموم بگو بیاد با شک و تردید نگاهی بهش کردم و گفتم -ولی من بدون اجازه عمو نمی تونم با شما بیام پسر در حالی که نشان میداد بی خیال شده گفت: -خوب پس من میرم....فقط لطف کنید و به کسی نگید مرتضی منو فرستاده بود...بیچاره فکر می کرد دختر عموش به فکرشه و با این حال خرابش حداقل به دیدنش میره و به سمت ماشینش حرکت کرد....با تردید رفتنش رو نگاه می کردم....دو دل شده بودم...با خودم فکر می کردم....دروغ می گه....ولی نکنه واقعا راست بگه و مرتضی بهم احتیاج داشته باشه...گفت حال خرابش؟؟ با به یاد اوردن این جمله سریع به سمت پسر رفتمو گفتم: -گفتید حال خرابش؟مگه چش شده>؟ پسر نگاهی پر از لبخند به من کرد و گفت: -نگرانتون نمی کنم ولی....اره....حالش اصلا خوب نیست..واسه همین منو فرستاده....خواست کسی نفهمه که مریضه سریع میون حرفش پریدم و گفتم -مگه چش شده؟ -هیچی....راستش یه تصادف کوچیک داشت ولی الان خدا رو شکر خوبه با شنیدن این حرف بدون هیچ فکر دیگه ای به سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم و سریع سوار شدم.... -خواهش می کنم منو ببرین ببینمش پسر لبخندی عجیب زد و گفت: -منم برای بردن شمااومده بودم. و با سرعت ماشین رو به حرکت در اورد با گیجی نگاهی به اطراف می کنم....اخخخخخخخخخخ...سرم.....چر ا اینقدر درد داره....چشمام چرا تارن...به شدت به چشمام فشار میارم تا دیدم نسبت به محیط اطرافم بهتر بشه.....کمی تاثیر گذاره...باز هم چشمامو فشار میدم وسعی می کنم بشینم...سر درد بدی دارم و احساس تهوع می کنم...بالاخره بعد ااز چند دقیقه تلاش میتونم بهتر و واضح تر ببینم.... اینجا کجاست؟من کجام....به یاد اون پسر و ماشینی که سوارش شدم می افتم....چرا چیزی به خاطر نمی ارم.....وقتی سوار ماشین شدم چی شد؟یادمه اون پسر لیوان ابی بهم داد و گفت: -رنگتون پریده -نگران مرتضی هستم....شما مطمئنید حالش خوبه؟ پسر از اینه نگاهی به من انداخت و گفت: -نگران نباشید..بله خوبه....فقط پاش شکسته ولیوانی و از روی داشبورد برداشت واز بطری اب معدنی که درش هنوز باز نشده بود یه لیوان اب بهم تعارف کرد -این ابو بخورید تا ارومتر شید.. ابو گرفتم و تا ته خوردم...دیگه چیزی یادم نیست اوففففففف....خدای من یعنی اون اب؟دستم رو به تختی که روش خوابیده بودم می گیرم واروم بلند میشم...نگاهی به اطراف می کنم..یه تخت خواب یه نفره...یه کامپیوتر و یه قفسه پر از کتاب چیزایی که توی اتاق پیدا میشه به سمت در اتاق میرم و سعی می کنم بازش کنم ولی تلاشم بیهوده است....اه..قفله...محکم و با عصبانیت در میزنم...فایده ای نداره.... -کسی نیست..کمک..... هر چه قدر فریاد میزنم بی فایده است....خسته و بیحال به سمت تخت برمی گردم و روش می شینم....نمی دونم کجام و چه اتفاقی افتاده..ولی نگرانم...هوا گرگ و میشه.....یعنی الان صبحه یا شب؟.....وای....عمو...با بیاد اوردن عمو سرم تیر میکشه.حتما تا الان خیلی نگران شدن...دور اتاق رو نگاه می کنم تا ببینم کیفم کجاست.چشمم بهش خورد..با عجله به سمتش رفتم و بازش کردم..نیست..پس موبایلم کو؟اه لعنتی حتما برش داشتن ولی چرا؟اصلا چرا من اینجام؟من که داشتم میرفتم که مرتضی روببینم پس چرا؟ناگهان فکری مثل جرقه به ذهنم رسید ...خدای من...دروغ بود؟مرتضی ای در کار نیست..یعنی منو دزدیدن؟ تمام وجودم لرزید...هر چقدر فکر می کردم تا دلیل دزدیده شدنم رو پیدا کنم بی فایده بود....سعی کردم تمرکز کنم........اتاق فقط یه در و یه پنجره داشت....پنجره نرده داشت ولی میشد بازش کرد و کمک خواست با خوشحالی به سمت پنجره رفتم و بازش کردم.....اه خدای من....چه باغ بزرگی..از ارتفاعی که داشتم متوجه شدم باید توی طبقه دوم باشم...توی فیلما دیده بودم کسایی رو که میدزدن به جاهایی میبرن که کسی صدای فریادشون رو نشنوه ولی الان خودم داشتم به عینه میدیدم تسلیم نشدم و شروع به فریاد زدن کردم..... کمک....کسی اینجا نیست؟ 10 دقیقه فریاد چیزی بجز گلو درد برای من نداشت خسته و عصبی بر گشتم که روی تخت بشینم..ناگهان چشمم به کامپیوتر توی اتاق افتاد ...اینترنت.. به سرعت روشنش کردم...خدا خدا می کردم بشه باهاش وارد اینتر نت شد....خدای من....شکرت....باور کردنی نبود ولی الان کانکت بودم...وارد سایت نیروی انتظامی شدم که ناگهان در به شدت باز شد. -میبینم که بیدار شدی و مشغولی با خنده ای مسخره نگاهی به من و کامپیوتر کرد.و با عجله سیم کامپیوتر رو از پریز بیرون کشید نگاهم به شخصی که با سرعت وارد اتاق شد می افته.....اه این که همون پسره است با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: -مرتضی کجاست؟ باز هم به خندش ادامه داد و گفت: چقدر عجولی خانمی....یکم صبر داشته باش می فهمی و با حالتی خاص به چشمام خیره شد....ترس همه وجودمو گرفته بود.با لکنت گفتم: -من باید برم....عمو الان نگرانم شده.... -کجا؟صبر داشته باش...تو که هنوز مرتضی رو ندیدی وبا صدای بلند خندید...همینطور که می خندید به سمت پنجره اتاق حرکت کرد. از فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع به سمت در اتاق دویدم.و از اتاق خارج شدم نگاهی به اطراف کردم....اوه راه پله....بدون نگاه به پشت سرم از پله ها سرازیر شدم ...صدای پاشو که داشت دنبالم میدوید میشنیدم ولی جرات این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم هم نداشتم....خدایا....حالا باید از کدوم طرف برم....نور رو دنبال کردم...خودشه این باید در خروجی باشه ....صدای فریادشو می شنیدم که ازم می خواست سر جام بایستم و فرار نکنم ولی من با تمام قوا میدویدم..دستگیره دررو گرفم و بازش کردم داشتم ازساختمان خارج می شدم که محکم به چیزی بر خورد کردم ....وای خدای من بینیم شکست.....اخ چه دردی.....دستم رو روی بینیم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم تا ببینم چیزی که باهاش برخورد کردم چی بوده -نهههههه......این غیر ممکنه.....من...من..دارم خواب میبینم؟ -نهههههه......این غیر ممکنه.....من...من..دارم خواب میبینم؟ واقعا باور کردنی نبود....بهروز که کشته شده بود.....پس. -بهروز؟....نه...این غیر ممکنه....تو...تو ...زنده ای؟ با گفتن این کلمات اروم اروم عقب عقب می رفتم و از شدت شکی که بهم وارد شده بود داشتم از حال می رفتم -گرفتیش بهنام.....دختره چموش...می دونم باهات چیکار کنم -یعنی داشت فرار می کرد؟سیاوش یه کارم نمی تونی درست انجام بدی خدای من ....گفت بهنام؟....یعنی بهروز نیست....چقدر شبیه بهروزه...ولی اره بهروز نیست..قدش بلند تره....قیافش هم خشن تر ....مشغول نگاه کردن به بهنام و فکر بودم که با ضربه شدیدی که به صورتم خورد به خودم اومدم..... -اینو برای این زدم که دفعه دیگه فکر فرار به سرت نخوره حالیت شد.حالا حالا با هم کار داریم..پس بهتره دیگه از این غلطا نکنی...حالیت شد این حرفا رو بهنام بود که میزد....با چشمای پر از اشک نگاهش می کردم...با بغض گفتم: -شما کی هستین؟از من چی می خواین؟ با عصبانیت بازومو توی چنگش گرفت و منو به سمت داخل هول داد -برو تو....حرف زیادی هم نزن با فشاری که به دستم اورده بود احساس می کردم خون به پایین دستم نمی رسه...با تمام قدرت بازومو از توی دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم...وارد خونه شدیم....سیاوش...همون پسری که منو با خودش اورده بود پشت سر ما وارد شد و در رو قفل کرد و کلید رو توی جیب شلوارش گذاشت..با گریه و التماس گفتم: -تو رو خدا....عموم نگرانم میشه.....بذارین من برم بهنام با چشمایی قرمز رو به من کرد و گفت: -خفه شو...عموم..عموم...فکر کردی برای چی اوردیمت اینجا؟ لبخند مرموزی زد و ادامه داد -تا عموت دق کنه....تا به گوش اون پسره بزدلش برسه و برگرده...البته اگه واقعا غیرتی توی وجودش هست با ترس گفتم: -شما کی هستین؟از ما چی می خواین؟ با عصبانیت به من نزدیک شد و گفت: -می بینم که خیلی احمقی...از راحت اومدنت به اینجا فهمیده بودم..ولی دیگه فکر نمی کردم تا این حد...من کیم؟...از قیافم باید فهمیده باشی.... گیج و مستاصل نگاهش می کردم...متوجه شد که چیزی نفهمیدم..ادامه داد -باید تقاص پس بدین...همتون....برادر من بی گناه بود....فقط 27 سالش بود....می فهمی؟27 سال..خیلی ارزو ها داشت که پسر عمو و عموی تو نابودش کردن....باید تاوان پس بدید خدایا نه....یعنی این ادم برادر بهروز بود؟حتما همینطوره...شباهتشون واقعا عجیب بود.....کمی شجاع شدم و گفتم: -مرگ بهروز یه حادثه بود....مرتضی نمی خواسته که اون اتفاق بیفته....یعنی کسی همچین چیزی نمی خواست....در مورد تقاص هم اگه خوب فکر کنی ما بیشتر از اینا تقاص پس دادیم.... و با عصبانیت وفریاد ادامه دادم -تو که همه چیزو درباره من میدونی...حتما اینم فهمیدی که مریم بیچاره چه طور ازدواج کرد ..بعید می دونم نشنیده باشی...مرتضی بد بخت هم که معلوم نیست کجاست و چه طور زندگی می کنه....می خوای از کی انتقام بگیری؟هان؟از عموم؟مگه دیگه چیزی هم داره که بخواد از دستش بده؟ سیلی دوم با شدت بیشتری به صورتم نواخته شد خون از کنار لبم سرازیر شده بود...سیاوش سریع خودش رو به بهنام رسوند و دستش رو کشید تا از من دورش کنه....شجاع تر شدم و گفتم: -خوب این وسط من چه کاره ام؟ با حرکتی که بهنام به سمتم کرد حرفم رو نیمه تمام خوردم و ساکت شدم فهمید ترسیدم با خنده ای مشمئز کننده گفت: -تو؟...تنها کسی که واسه عموت مونده تویی...اون از پسر ترسوی فراریش...اونم از دختر احمقش که به دست خودش بدبختش کرد...حالا عموته و تو...که هم عزیزی براش و هم امانتی دستش...تقاص کاری که با ما کردینو به وسیله تو ازشون می گیرم...تو از اون خانواده ای پس باید تقاص پس بدی نگاهی به چشماش کردم....نگاه پر از نفرتش بدنم رو لرزوند...توی اون نگاه جدیتو می شد به وضوح دید...خدایا...حالا چی کار کنم بهنام رو به سیاوش کرد و گفت: -اینو از جلوی چشمام دور کن....نمی خوام قیافه نحسشو ببینم **** یک هفته است که توی این اتاق زندانی شدم....فقط موقع غذا خوردن و دستشویی رفتن این در لعنتی باز می شه....نگران عمومم...حتما تا الان به پلیس خبر داده ...یعنی ممکنه منو پیدا کنن؟خدایا خودت کمکم کن.نمی دونم می خوان باهام چیکار کنن....هر چقدر هم از این پسره احمق سیاوش سوال می کنم بدون هیچ جوابی اتاقو ترک می کنه.خیلی دلم گرفته...این چه زندگی که من دارم..همیشه بد شانسی..اون از مامان و بابام که عمرشون کوتاه بود..رفتنو منو توی این دنیای پر از رنج تنها گذاشتن....اینم از خانواده از هم پاشیده عمو و حالا هم که این اتفاق وحشتناک....دیگه چه طور میتونم برگردم به زندگی عادیم؟مردم دربارم چه فکری می کنن؟خدایا کاش می تونستم از این زندگی نکبت بار خلاص بشم..غرق در افکارم مشغول کشیدن نقشه ای برای خلاص شدن از زندگی گندی که داشتم بودم که در باز شد وسر و کله بهنام بعد از یه هفته پیدا شد. از حضور سیاوش نمی ترسیدم..ولی بهنامو که می دیدم ترس همه وجودمو می گرفت.سریع بلند شدم و ایستادم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: -بد که نمی گذره....انگار این هفته خیلی راحت بودی نه؟ سرم رو پایین انداختم تا از نگاهم متوجه ترسم نشه سعی کردم کاری نکنم که عصبانی بشه پس با صدایی اروم که تلاش می کردم پر از مظلومیت باشه گفتم -خواهش می کنم بذارین من برم...تو رو خدا ... -ساکت...نیومدم اینجا التماسای تو رو بشنوم....اومدم یه خبری بهت بدم با تمام شدن حرفش خنده ای کرد و ادامه داد می خوای بری پیش عموت؟ باورم نمی شد با نگاهی گنگ بهش خیره شدم...دیدم انگار واقعا جدیه پس گفتم: -یعنی می خوای بذاری من برم؟ خنده مسخره ای کرد و گفت: -البته گیج شده بودم..پرسیدم -چرا ؟ خندید...خنده ای از ته دل -نه انگار واقعا بهت خوش گذشته دلت نمی خواد بری؟ با اخم نگاهش کردم و جوابی ندادم - قبل از رفتنت ما یه کار کوچولو با هم داریم و اروم به سمتم اومد...با هر قدمی که به من نزدیک میشد ترس وجودمو بیشتر می گرفت.....انقدر بهم نزدیک شده بود که نفس هاش به صورتم می خورد...اه چه بوی الکلی....وای خدایا اون مسته؟...با فهمیدن این موضوع با ترس عقب عقب رفتم...با هر قدمی که من عقب می رفتم اون جلو تر می اومد...خدایا...کمکم کن...با دیوار برخورد کردم...دیگه نمی تونستم تکون بخورم...بهم نزدیک شدو توی چشمام خیره شد...اشک از چشمام سرازیر شده بود...روسریمو به شدت از سرم بیرون اورد و پرتش کرد روی زمین...دستم رو به سمت سرم بردم و دستام رو روی گوشام گذاشتم و با گریه گفتم نه....خواهش میکنم این کارو نکن اما انگار گوشاش کر شده بود دستاش رو به سمت مانتوم برد مانتویی که توی این هفته تماما تنم بود رو هم به شدت پاره کرد و روی زمین انداخت..حالا با تاپ وشلوار جین روبروش ایستاده بودم...دستام رو از روی گوشام برداشتم و گذاشتم روی سینم و بازوهامو از دو طرف با دستام محکم گرفتم و با زجه ازش می خواستم باهام کاری نداشته باشه. فریاد زد - سیاوش بیا تو خدایا یعنی چی؟چرا از اونم خواست که بیاد یعنی هر دو شون می خوان... نگاهم به در اتاق بود و بدنم از شدت وحشت می لرزید...سیاوش وارد اتاق شد نگاهی بهش کردم وایییی..این چیه توی دستاش؟ -اماده ای سیاوش؟ اره -خوب شروع می کنیم..بهنام این حرف رو زد و به سمت من حرکت کرد دستام رو از هم باز کرد و محکم از دو طرف کوبید به دیوار -نه..نه...تو رو خدا ولم کن....به پات می افتم..خدااااااا صورتش رو به صورتم نزدیک کرد لباش رو گذاشت روی لبام....صدای تیک و تیک دوربین رو میشنیدم ولی کاری نمی تونستم بکنم دختر ریز نقش و لاغری مثل من چه طور می تونست با کسی مثل بهنام که هم قد بلندی داشت و هم هیکل ورزیده ای مقابله کنه! لباش رو روی صورت و گردنم حرکت میداد....گوش هام رو می بوسید و سیاوش هم از لحظه به لحظه این نمایش مسخره عکس می گرفت...دیگه از تقلا خسته شده بودم..از بس به خودم فشار اورده بودم و گریه کرده بودم دیگه نایی نداشتم...در کمال ناباوری دیدم بهنام منو رها کرد و عقب عقب رفت و بدون نگاه دیگه ای به من گفت: -دیگه فکر کنم کافی باشه...بریم سیاوش و هر دو اتاق رو ترک کردن خسته و بی حال با روحیه ای داغون سر خوردم و روی زمین نشستم...با تمام توان خدا رو صدا کردم و شروع کردم به گریه کردن تمام بدنم درد می کنه...اخخخخ...چرا اینجام؟با گیجی مشغول مالیدن پام که خشک شده می شم....همه چیزیادم اومد...تمام حرکات بهنام مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شد..چرا بهنام این کارو کرد؟چرا اون عکسا رو گرفتن؟ از بس گریه کرده بودم چشمام میسوخت و احساس می کردم پلکام ورم کردن....خسته بودم..هم جسمی وهم روحی...سعی کردم بلند شم ولی نمی شد دستمو به دیوار گرفتم و اروم بلند شدم...به سمت تخت خواب رفتم و روش نشستم...کمی که گذشت یه صداهایی به گوشم خورد..با تعجب گوش دادم...چه صداهایی داره میاد..از پایینه!...یعنی پایین چه خبره...دعواست..خدایا یعنی اومدن دنبال من؟صداها هر لحظه بلند و بلند تر میشد....صدای داد و بیداد یه زن رو هم میشنیدم...یعنی کی اینجاست؟کاش می تونستم بفهمم....صدای دویدن می شنیدم انگار یه عده داشتن دنبال هم از پله ها بالا می اومدن...صداها پشت در اتاق متوقف شدن ...کلید توی در چرخید و در به شدت باز شد....نگاهم روی در ثابت شده بود...یه پیرمرد و یه دختر23...24ساله و پشت سرشون هم سیاوش وارد اتاق شدن پیرمرد به سمتم اومد و گفت: -حالت خوبه دخترم با ترس و تعجب نگاهی بهش کردم و کمی عقب رفتم..بدنم می لرزید..با دیدن اونا لرز شدیدی بدنم رو گرفته بود..پیرمرد فهمید که ترسیدم..فریاد زد - می کشمتون..هر دوتونو می کشم...ببین با دختر مردم چیکار کردین که اینطوری ترسیده و ادامه داد: -نترس دخترم دختری که کنارش بود سریع به سمتم اومد و منو محکم بغل کرد و دائم می گفت: -اروم باش...چرا می لرزی؟هم چی تموم شد...اروم باش گیج نگاهشون می کردم .که صدای زنی توجهمو به خودش جلب کرد -غزل بیا اینطرف نگاهم به سمت زن رفت..روی ویلچر نشسته بود..چقدر شبیه بهروز و بهنام بود..اون هم داشت منو ارزیابی می کرد..چون نگاهش روی صورتم می چرخید پس از چند ثانیه سکوت زن گفت: -ما رو تنها بذارین همه با شنیدن این حرف بدون لحظه ای درنگ اتاقو ترک کردن.....تعجب کرده بودم..ویلچرش رو به حرکت در اورد و به سمت من اومد..کنار تخت نگه داشت و رو به من کرد و گفت: -بشین از لحن جدی و خشنی که داشت جا خوردم ولی سریع نشستم..کمی ارومتر شده بودم...زن نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت: -نمی خوای چیزی بگی؟ و با صدایی پر از مهر که مطمئنا برای ارومتر کردن من بود ادامه داد -...همه چیزو برام تعریف کن...من اومدم که کمکت کنم نگاهی بهش کردم و سرم رو پایین انداختم..از قیافش و همینطور لباسای مشکی که تنش بود حدس می زدم باید مادر بهنام باشه...یه حسی بهم می گفت بهش اعتماد کن پس سعی کردم طوری حرف بزنم که ناراحت نشه...از ماجرای مریم و بهروز شروع کردم و همه چیزو براش تعریف کردم..از همه بدبختیایی که توی این مدت کشیده بودم..گریه کردمو از دزدیده شدنم گفتم...از کاری که بهنام باهام کرد...هر چیزی بود رو تعریف کردم.... و با سکسکه ای که به خاطر بغض و گریه زیاد بود ادامه دادم -بقیش رو هم که خودتون چند لحظه پیش دیدین نگاهی بهش کردم صورتش پر از اشک بود....اصلا متوجه نشده بودم..پس تمام این مدت با من گریه می کرده....رنگ نگاهش عوض شده بود..پر از درد ومهربونی بهم نزدیک تر شد و گفت: - بهنامو ببخش کمی جرات پیدا کردم و گفتم: -ببخشید ولی شما کی هستین؟ من...مادر بهنامم.... با شنیدن این حرف چنان گریه ای سر دادم که احساس ضعف همه وجودمو گرفته بود به جلوش خیره شده بود..اصلا حرفی نمیزد و پا به پای من اشک می ریخت...کمی که گذشت هر دو مون ارومتر شده بودیم...گفت: -بهنام و بهروز خیلی صمیمی بودن....وقتی اون اتفاق برای بهروز افتاد بهنام ایران نبود....ما هم چیزی بهش نگفتیم....اخرای درسش بود و با شناختی که ازش داشتیم می دونستیم اگه بفهمه همه چیزو اونجا رها می کنه و بر می گرده.....تا این که چند هفته پیش درسش تمام شد و کاراشو سر و سامون داد و برگشت...وقتی فهمید غیر قابل کنترل شده بود....تا یک هفته نمی شد باهاش حرف زد. ...درباره قاتل بهروز پرسید وقتی شنید فرارکرده بد تر شد..حالش خیلی بد شده بود مثل دیوونه ها شده بود...ولی نمی دونم چی شد که یکدفعه اروم شد....ما رو مجبور کرد برای عوض شدن روحیمون بریم مسافرت .هر چقدر ازش خواستیم باهامون بیاد قبول نکرد برای این که دلش رو نشکنیم قبول کردیم..با این که این رفتارش برامون جای هزار تا سوال گذاشته بود ولی گفتیم ناراحتش نکنیم پس راه افتادیم غافل از این که قراره بهنام این کارا رو بکنه و برای اجرای نقشه هایی که توی سرشه داره ما رو میفرسته مسافرت... با مکثی کوتاه ادامه داد -من از این رفتار بهنام متعجبم....ما بچه هامون رو اینطور تربیت نکرده بودیم که بخوان با ابروی کسی بازی کنن.... نگاهی پر از درد به چشمام کرد و گفت: -ما رو ببخش وحلالمون کن دخترم و باز چشماش پر از اشک شد...نگاهی بهش کردم...با شنیدن این حرفا ازش مطمئن شده بودم که زن خوب و مهربونیه ...از دست دادن پسر کم چیزی نیست...وجودش پر از غم بود...با بغض گفتم: -من کیم که بخوام شما رو ببخشم...خدا از گناه هممون بگذره حاج خانم ....تو رو خدا شما ما رو حلال کنین..خدا اقا بهروزو بیامرزه...خیلی پسر خوبی بود..با هم هم دانشگاهی بودیم..من درجریان علاقه ی بین اون و مریم بودم....مریم بیچاره هم خیلی دوسش داشت ولی قسمتشون اینطور رقم خورده بود...مرتضی بچگی کرد...فقط 17 سالشه..اون تجربه ای از زندگی نداره....شما ببخشیدش.... به پاش افتادم و با گریه ادامه دادم -تو رو خدا ببخشیدش حاج خانم....از ترسه که اواره شده...عموم کمرش خورد شده با این اتفاقا....اون از دخترش این از من...اونم از پسرش....همه به اندازه کافی تقاص پس دادن...تو رو خدا بزرگی کنین و بگذرین و با دستام پاهاشو گرفتم .. احساس کردم دستی سرم رو نوازش می کنه نگاهم به بالا چرخید..مادر بهروز میون گریه لبخندی به روم پاشید و گفت: -پاشو دخترم....پاشو اینطور نشستی من معذبم... نگاهشو ازم گرفت و به پنجره اتاق دوخت و گفت: -بعدا راجع به این موضوع حرف میزنیم...الان باید به عموت خبر بدیم که اینجایی. باورم نمی شد یعنی من سمنان بودم! اوف...تمام این مدت فکر می کردم هنوز توی شهر خودمم...پس باید خیلی بیهوش بوده باشم که تا اینجا اوردنم و نفهمیدم....عمو توی راه بود و تا چند ساعت دیگه می رسید..بابای بهنام با عمو صحبت کرده بود و ازش خواسته بود به سمنان بیاد.... نمی دونس


مطالب مشابه :


دانلود رمان از نگاهم بخوان

دانلود رمان از نگاهم بخوان. بیشتر کتابهایی که من واسه دانلود میذارم از سایت نود




رمان از نگاهم بخون

رمان ♥ - رمان از نگاهم بخون ما بچه هامون رو اینطور تربیت نکرده بودیم که بخوان با ابروی کسی




رمان ایرانی و عاشقانه از نگاهم بخوان | leila_r کاربر انجمن نودهشتیا

رمان ایرانی و عاشقانه از نگاهم و عاشقانه از نگاهم بخوان از کلیک بر روی دانلود




دانلود موبایل رمان از نگاهم بخوان

hamsafar - دانلود موبایل رمان از نگاهم بخوان - دختری دلش شکست




قسمت دوازدهم رمان عشق را از نگاهم بخوان

قسمت دوازدهم رمان عشق را از نگاهم دانــــــــلــــــود را از نگاهم بخوان; رمان




پست سوم رمان عشق را از نگاهم بخوان

پست سوم رمان عشق را از نگاهم دانــــــــلــــــود رمان عشق را از نگاهم بخوان; رمان




از نگاهم بخون 1

رمان رمــــان ♥ - از تا از نگاهم متوجه ترسم نشه سعی بودیم که بخوان با




دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر

دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر . ادامه رمان یک بار نگاهم کن . خلاصه داستان .




پست نهم عشق زا از نگاهم بخوان

پست نهم عشق زا از نگاهم بخوان. کپی برداری از رمان هاي اعضاي وبلاگ بدون دانلود رمان




رمان گرگینه

کپی برداری از رمان هاي اعضاي وبلاگ بدون رمان عشق را از نگاهم بخوان; رمان دانلود مجله pdf




برچسب :