برای تو می نویسم . تویی که نیستی دیگر

یکم : سلام !

دوم : ای داد از غشق ... ای داد از عشق ... که رفت ز یااااااااااااد !

سوم : تمام پیاده روها را بی تو می روم . تمام پیاده روها را بی تو بالا می روم ، بالا می آورم . حالا که این شهر این قدر برام آشناست ، من چه قدر غریبه شده ام با این شهر . دلم هوای دود زده ی تهران می خواهد با یک عالمه نگاه هیز و متلک های صد تا یک غاز . دلم می خواهد راه که می روم ، بهم شماره تلفن بدهند و من دو قدم نرفته پاره اش کنم که طرف ببیند . دلم تاکسی می خواهد که راننده اش صدای موزیک راه تا ته زیاد کرده باشد . بی تو آن قدر غریبه شده ام با این شهر ، که می خواهم یک دفعه ای تمامش را بالا بیاورم ... 

چهارم : شب ها ، خواب زیاد می بینم : پراکنده ، بی ربط ! بیشتر خواب این را می بینم که تو پس ورد جدید جی میل و فیس بوکم را هم پیدا کرده ای و داری از توی میل باکس خودم ، بهم زبان درازی می کنی !

پنجم : ایکه آ یعنی : شمعدان و بشقاب و بالش و لحاف و ملحفه که من و تو با هم خریده بودیم . یعنی شمع های وارمر سفید صدتایی . یعنی هر چیزی که دست می زنم بهش ، یاد لحظه ای که با تو خریدمش می افتم . یاد این می افتم که الان شمعدان های نازنینم را کاف لابد پرت کرده گوشه ای و جای خالی سر مرا روی بالش سر کاف پر می کند . ایکه آ یعنی : تمام خرده ریزهایی که تو با ذوق و شوق بهم نشان می دادی و من هی هیجان زده می شدم . هیجان زده از تو ! 

بعد ، یویو بفهمد یا نفهمد که خستگی من از راه رفتن زیاد نیست . این که رفیق نیمه راه می شوم و مترو را پیاده نمی شوم که کمکش کنم وسایلش را تا خانه ببرد ، این که مترو را ادامه می دهم تا " سن بابیلا " که ایستگاه من و تو بود و بعدش تا خوابگاه ، از سر این نیست که باید زود برسم خوابگاه تا تمرین های لابراتوآر را انجام دهم . از این است که این ایکه آیی که بی تو رفتم ، خیلی خسته ام کرد . خیلی که خودم هم نفهمیدم چه قدر . همین قدر که تمام شهریور 88 تا همان روزهای جیک جیک مستانم را مرور کردم توی این چند ساعت ایکه آ . و این که فهمیدم چه قدر از ایکه آ متنفرم . چه قدر ایکه آ بی تو ، فروشگاه درندشت چیپی هست با یک عالم وسایل به درد نخور که از دو سال پیش تا حالا مدل هیچ کدام از کالاهایش تغییر نکرده است . 

دیگر هیچ وقت ایکه آ نخواهم رفت ...


ششم : روزها بی تو می آیند و می روند . امتحان می دهم و پاس می کنم و با هم اتاقی ام گاهی حرف می زنم و گاهی دوستان را ناهار مهمان می کنم و گاهی به مهمانی دوستان می روم . آن طورها که فکر می کردم ، زندگی بی تو برایم آن قدر سخت نیست . اما هوا بدجور سنگین است و من گاهی نفسم می برد . خانه ی قبلی که بودم ، بارها از بالکن طبقه ی چهارم به کف خیابان ، که بدجور مرا فرا می خواند نگاه می کردم ! اگر مامان نبود ، حتمن تا حالا خودم را کشته بودم ! اگر مامان نبود - که می دانم از غصه ی من پر پر می شود - حالا دیگر نبودم که بخواهی سوهان روحم شوی و کیف کنی ! 

کفش های تازه می خرم . لباس زیرهای تازه . پیراهن ها و شلوارهای تازه . کوله پشتی ام را عوض کرده ام . بند مارمولکی که به گردنم بود پاره شده و حالا کمتر می اندازمش . دوربین را اصلن یادم رفته که دارمش . روی تخت خوابم توی این اتاق جدید ، هیچ اثری از حضور تو نیست . چیزهای دیگری که تو برایم خریده بودی ، یکی یکی دارند می روند توی جعبه ای مقوایی که بعدها رویش بنویسم : " خاطرات قدیمی . هیچ وقت باز نشود . شکستنی ! " 

خلاصه که یعنی دور و برم دارد عوض می شود . یعنی که داری کمرنگ می شوی از اطرافم . یعنی که زندگی هست و من هستم و اشیا هستند و آسمان هست و شمع هست و اشک هست و پیاده روها هستند و ... تو نیستی !

راستش را بگویم ؟ حالا که لنز دوربینم را عوض کرده ام و دارم با لنز واید به خودم و تو نگاه می کنم ، می بینم که چه قدر خوب است که نیستی ! یعنی با همان لنز قبلی هم دیده می شد ، اما الان بدجور توی ذوق می زند دیگر ! راستش را بگویم ، فقط حیفم می آید همه ی آن منی که برای تو به فنا رفت و حالا شده این دختری که خودم می دانم تحلیل رفته و حسابی باتری خالی کرده و نمی دانم چه طوری باید شارژش کنم ! حیفم می آید از خودم که الان این طور مچاله و از درون گندیده است و دور خودش یک پوسته ی زیبا کشیده که همه کیف کنند و بعد ، یک دفعه که ثانیه ای این پوسته کنار می رود و مردم درون گندیده اش را می بینند ، دماغشان را می گیرند و حالشان از من به هم می خورد ...

11313463511044262883.jpg

پی نوشت :

غمگین بود ، مثل خودم . فرق داشت با همه ی نوشته های دیگه ، می دونم ! چون خودم هم امروز فرق دارم با همه ی خودهایی که قبلن نوشته م ... تلخم ... تلخ !

پی نوشت 2 :

امروز یه امتحان پاس کردم . نمره م هم زیاد بد نشد ! زنده م ، درس می خونم ، تعادل روحی ندارم زیاد ، یه روز شادم ، یه روز غمگین ؛ و این یعنی که زنگ خطر به صدا در اومده و من باید یه فکری به حال خودم کنم . چون فکر خودکشی رو که کللن به دلایل مختلف - و خدا رو شکر - در سر ندارم ، حوصله ی افسردگی هم ندارم ، در نتیجه باید یه فکری به حال خودم کنم . 

پی نوشت 3 :

کسی نمی دونه چیزی به اسم مشاوره ی اینترنتی هست یا نه ؟ من به یه مشاور و روان شناس احتیاج دارم . و اینجا نمی تونم برم ( چون مشکل زبان دارم و نمی تونم خودمو خالی کنم ) و ممکنه اگه تا اواخر تیر که به احتمال زیاد می آم ایران هم صبر کنم ، یه کم دیر شده باشه . ممنون می شم اگه بهم بگین .


مطالب مشابه :


دوستی معمولی

یک اشتباه معمولی - دوستی معمولی - داستان من و تمام آن چه نیستم




وقایع نگاری بیست و چهارساعته ی یک ذهن سردرد آلود

یک اشتباه معمولی - وقایع نگاری بیست و چهارساعته ی یک ذهن سردرد آلود - داستان من و تمام آن چه




بهار ، که می تابد و می خواند و پشه ندارد !

یک اشتباه معمولی - بهار ، که می تابد و می خواند و پشه ندارد ! - داستان من و تمام آن چه نیستم




برای تو می نویسم . تویی که نیستی دیگر

یک اشتباه معمولی - برای تو می نویسم . تویی که نیستی دیگر - داستان من و تمام آن چه نیستم




برچسب :