رمان نامزدمن-7-

*

رمان نامزد من_امیر7
 خط های درهمی روی کاغذ جلو روم کشیدم ، حوصلم حسابی سر رفته بود . آرش هم که به خاطر دعوامون باهام سرسنگین شده بودو چرتو پرت نمیگفت .
با یادآوری اتفاقات صبح لبخندی گوشه ی لبم نشست .... حلقه تو دستمو چرخوندم . باید جو بین خودمو آرشو عوض کنم . آرش علاوه بر اینکه دوستم باشه مهره ای بود که هر حرکتش به نفع من تموم میشد .
بی حوصله و کشیده گفتم : آرش !!!
آرش بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : هان ؟
حرفی واسه گفتن نداشتم پس بحث حامدو پیش کشیدمو گفتم : از حامد خبر نداری ؟؟
سرشو بلند کردو بهم خیره شد ، بعد از چند ثانیه گفت : آخر هفته میاد !
با تعجب گفتم : جدی میگی ؟؟
برگه های تو دستشو تکون دادو گفت : آره متاسفانه میاد سهمشومیفروشه و دوباره برمیگرده .
اخمام رفت توهمو گفتم : یعنی چی ؟؟
شونه هاشو بالا انداختو گفت : یعنی همین . آب و هوای اونجا بهش ساخته ، نمیتونه ازش دل بکنه . البته حقم داره منم باشم نمیتونم از دخترای رنگو وارنگ اونور بگذرم .
توفکر فرو رفتم ، واسه این شرکت خیلی زحمت کشیده بودم تا به اینجا برسه . اگه قضیه جدی باشه باید منو آرش سهم حامدو بخریم ، نباید بزاریم تمام زحمت ها وتلاش های شبانه روزیمون به فنا بره !!
خریدن سهم حامد هم کار آسونی نیست پول کلونی میخواد .
صدای آرش مانع رشد افکارم شد .
-آروین ؟
- هان ؟
- هان و زهرمار بگو بله !
با کلافگی گفتم : مگه سر سفره عقدم ؟
آرش نیشش باز شدو گفت : نه والا فکر نکنم ...........
- نمیخواد بیخود فکر کنی بزار فکرت بکر بمونه . بنال ببینم چی میگی ؟
آرش نفس عمیقی کشیدو گفت : عرضم به حضورتان که یه چند مدت میشه پانا خانوم بهم زنگ میزنه و میگه از آروین خبر داری ؟ چرا گوشیش خاموشه ؟ چرا پنجره بازه ؟چرا کتری رو اجاق گازه ؟؟

خودکار تو دستمو پرت کردم طرفش که مستقیم خورد به سرش . گفتم : شد بدون مسخره بازی یه حرفیو بگی ؟؟
آرش درحالی که سرشو میخاروند گفت : ببخشید کانال عوض کردم . بهم گفت که بهت بگم بری پیشش یه کار مهم باهات داره . رو این کار مهم هم خیلی تاکید میکرد .
حرفهای پانا مهم نبود ، داشتم به آرش فکر میکردم که هیچ وقت کینه ی کسی رو به دل نمیگرفت . لبخندی زدمو گفتم : بیخیالش .
آرش چپ چپ نگام کردو گفت : چی چیو بیخیالش ؟ شر میشه واست ، دلتو زده رکو پوست کنده بهش بگو تا تکلیفش مشخص بشه . این قایم باشک بازی ها چیه در میاری؟
یکم که فکر کردم دیدم آرش راست میگه ، ممکنه واسم شر بشه . پس بهتره هر چه سریعتر از زندگیم بندازمش بیرون .
تا اطلاع ثانوی حوصله ی هیچ دختریو نداشتم .... شاید به خاطر تعهدی که به آیتان داشتم ..... شاید به خاطر خودم ......... شاید ............
گوشیمو برداشتمو به پانا زنگ زدم ........ بوق اول .... دلشوره ی بدی به جونم افتاد ........ بوق دوم ...... نگاه های مظلوم آیتان جلو چشمام بود ........ بوق سوم ........ احساس بدی داشتم ، حس یه خائن .
میخواستم تماسو قطع کنم . این احساسات ضدو نقیضی که به طرفم هجوم آورده بودن بدجور آزارم میدادن . به بوق چهارم نکشیده بود که پانا گوشی رو برداشتو با صدای بمی گفت : بله ؟
نفس حبس شدمو آروم دادم بیرونو گفتم : سلام .
پانابا صدای آرومی که به زور شنیده میشد گفت : آروین ؟
حرف زدن واسم خیلی سخت شده بود ، سعی کردم به خودم مسلط باشم و باهمون اقتدار قبلی حرف بزنم . بنابراین گفتم : خوبی ؟
باهمون صدای آروم و گرفته گفت : خوب ؟ حرفت واسم مسخره است بلند شو بیا پیشم تا ببینی خوبم یا نه ؟ ؟
با لحن سردی گفتم : میام ، اتفاقا خودمم باهات کار دارم .
پانا با گفتن منتظرم تماسو قطع کرد .
به گوشی تو دستم خیره شدم .... با صدای آرش از گوشی چشم برداشتم .
- چرا موقع حرف زدن هی رنگو وارنگ میشدی .
بلند شدمو گفتم : چشمات مشکل داره . من میرم پیش پانا .
آرش سرشو تکون دادو گفت : اوکی ، یادت باشه بعدا درباره حامدو سهمش حرف بزنیم
با یادآوری حامد اخمام رفت تو همو گفتم باشه .
- برو به سلامت .
حرفمو تو دهنم مزه مزه کردمو گفتم : آرش از دستم ناراحتی ؟
سرشو بلند کردو گفت : نه . ببخشش از بزرگانه اینو یه بزرگ گفته .
با لبخند گفتم : نوکرتم به مولا .
از شرکت خارج شدمو مستقیم رفتم طرف خونه ی پانا ، باید تکلیفمون مشخص بشه . متنفرم از اینکه بین زمین و هوا معلق باشم .
دستمو گذاشتم رو زنگ . بعداز چند ثانیه در باز شد. پانا با وضع آشفته ای جلوی در ظاهر شد . پاچه شلوارشو داده بود بالا ویه پیراهن چهارخونه ی ساده پوشیده بود .
سرمو انداختم پایینو گفتم : سلام
از جلوی در کنار رفت و گفت : بیا داخل !
رفتم داخل خونه ، سالن نیمه تاریک .... شیشه های مشروب رو میز ..... گیلاس تو دست پانا همه اینها توجهمو جلب کرده بود .
به پانا خیره شدم که دیدم اونم میخ شده رو صورت من . وقتی نگامو دید به مبل روبه روم اشاره کردو گفت : بشین
نشستم رو مبلو روبه پانا گفتم : خوب ؟
پانا درحالی که بهم نگاه میکرد ، گفت: بهتره اول من شنونده باشم .
سرمو گرفتم بین دستامو سعی کردم تصویر آیتانو که مدام جلو چشمم بود کنار بزنم . با صدای محکمی گفتم : بهتره هر چه سریعتر این رابطه ی مسخره رو تموم کنیم !!
پانا شروع کرد به خندیدن ، خنده اش تبدیل شد به قهقه .
درحالی که میخندید اومد روبه روم زانو زدو دستامو گرفت تو دستاش ، میخواستم دستاشو پس بزنم که حرفش کوچیکترین حرکتو از من صلب کرد و.
- آروین من حاملم .
با تعجب تو چشماش خیره شدم ..... امکان نداشت .
با بهت و ناباوری گفتم : چی ؟
خنده آرومی کردو گفت : داری بابا میشی ؟
(داری بابا میشی) جمله ای که یه روز به خاطرش کل زندگیمو تغییر دادم .
کم کم منم خندم گرفت ، یه خنده ی عصبی ، یه خنده از روی حرص . از چندتا بوسه و یه بار هم آغوشی از روی هوس یه بچه به وجود اومده بود .... یه بچه ی بی گناه .
ولی از کجا معلوم که من باباشم ؟؟؟؟
با عصبانیت دستای پانارو پس زدمو ایستادم به شیشه های مشروب و گیلاس کنار پاش اشاره کردمو با فریاد گفتم : سگ مست شدی داری هزیون میگی ؟
 
بدون حرف بهم خیره شد . تاسرحد مرگ عصبانی بودم ، رفتم طرفشو محکم بازوشو کشیدم . خیره شد تو چشماش ، سعی کردم افکارومو به ابعاد مثبت سوق بدم . ولی مگه میشد ........ اگه بچه مال من باشه چی .............
آروم ولی محکم ، باحرص ولی ملایم گفتم : فکر کردی میتونی منو تیغ بزنی ؟ بگو اون حرومزاده ی توشکمت مال کیه ؟؟
چونش لرزید و آروم گفت : نگو حرومزاده !!
فشار دستمو رو بازوش بیشتر کردمو گفتم : لقبش همینه
اشکش چکید رو گونشوگفت : ولی اون بچه تو هم هست .
نمیخواستم حتی یک صدم فکر کنم که بچه ی پانا مال من باشه . بچه ی پانا مال من نبوده ...... نیست ............. نخواهد بود .......... یعنی نمیذارم که باشه .
عصبانی بودم .... به خودمو اراده ی سستم لعنت میفرستادم .
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنمو راه درستو انتخاب کنم . ولی همه راه های من که سد شده بود. بازوشو ول کردم ، نشستم رو مبل . سرمو بین دستام گرفتم . پانا دوباره جلوم زانو زدو گفت : آروین قول میدم به کسی چیزی نگم تو فقط واسه بچم پدری کن .
با انگشت شصت دست چپم حلقمو چرخوندم و گفتم : من ازدواج کردم پانا ....... سرمو بلند کردمو به صورت بهت زده ی پانا نگاه کردموو ادامه دادم : به هیچ عنوانم حاضر نیستم از زنم بگذرم . اگه اون بچه واقعا ما منه ، آمادگیتو تا قبل از اینکه دیر بشه بهم اعلام کن تا ببرمت بچه رو .......................
با فریاد نه پانا حرفمو خوردم . با گریه گفت : من این بچه رو دوست دارم . نمیذارم بهش آسیبی برسه ، من نمیذارم بچمو از بین ببری . اون یه آدم زنده است چطور دلت میاد همچین حرفی بزنی !
با عصبانیت بلند شدمو شیشه های مشروب رو میزو با دست پرت کردم رو زمین . قرمزی مشروب و خورده شیشه ها بهم دهن کجی میکردند.
پانا با ترس بهم خیره شده بود . چشمامو بستمواز بین دندونای قفل شده ام گفتم : هر غلطی میخوایی بکن ، من بابای بچه ی تونیستم . هروقت بچه ات بدنیا اومد بیا پیشم بریم یه آزمایش DNAمیدیم تاهمه چی مشخص بشه . به ولای علی اگه تا اونموقع پاپیچ من و زندگیم بشی بلایی سرت میارم که دیدن اون بچه ی خوشکلتو به گور ببری
پانا اشکاشو پاک کردو گفت : ولی آروین ................
نذاشتم حرف بزنه ...... حق حرف زدن نداشت ، گفتم : و لی و اگرو شایدو باید واسم نیار . من مطمئنم اون بچه مال من نیست .
ترجیح میدادم ساکت باشم . ادعاهای بیخودم آسمونو پاره کرده بود . تو ذهنم فقط یه واژه رژه میرفت ، اگه بابای بچه من باشم چی ....................
با قدمهای سستی از خونه پانا اومدم بیرون .
دستمو کشیدم به صورتمو سوار ماشین شدم . بی هدف و سردرگم روندم تو خیابونا ، تمام حواسم پی بچه ی پانا بود یعنی ممکنه بچه ی من باشه؟
محکم کوبیدم رو فرمون ماشین . نه اون بچه مال من نیست !
باید میرفتم قبرستون پیش مامان . ولی قبلش باید یه نفر دیگه رو میدیدم تا به آرامش برسم
نفس عمیقی کشیدم و روندم طرف دانشگاه آیتان .
جلوی دانشگاه ایستادم . مطئنا آیتان کلاس داره و من باید یه چند ساعت منتظر بمونم . ولی واسه رسیدن به آرامش حاضربودم این انتظار بیخودو مسخره رو تحمل کنم .آیتان واسه من برابر بود با آرامش . همون آرامشی که من سر قبر مامان به دست میارم .
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم دوباره فکرو پاناو اون بچه ی لعنتی ....
چشمامو باز کردمو سعی کردم خودمو قانع کنم اون بچه مال من نیست .
چشمم افتاد به دختر چادری جلوم ..... انگار با دیدنش آروم شدم فکر پانا .... بچه ..... حامد و سهمش به طور کل از ذهنم محو شدو به دختر جلو روم خیره شدم . پیاده شدمو رفتم طرفش ، با بهت بهم خیره شدم بود .... دستمو جلو صورتش تکون دادمو گفتم : آتی ؟
چندبار پشت سرهم پلک زدو گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟
شونه هامو بالا انداختمو گفتم : اومدم دنبالت ، پرسشگرانه نگاش کردمو ادامه دادم : مگه تو کلاس نداری ؟
آیتان مِن مِن کنان گفت : خـ . .. خوب چرا ....... ولی حوصله نداشتم نرفتم سر کلاس .
ابروهامو بالا انداختمو گفتم : اونوقت چرا حوصله نداشتی ؟
با حرص بهم خیره شدو گفت : وسط خیابون یادت افتاده اصول و دین بپرسی
جلوتر ازمن راه افتادو رفت طرف ماشین . منم با قدمهای بلند خودمو رسوندم به ماشینو سوار شدمو راه افتادم .
درحالی که دنده رو جابه جا میکردم گفتم : حالا که حوصله ی درس و کلاس رو نداری میبرمت خونه . من بیرون کار دارم .
آیتان برگشت طرفمو گفت : نــــــــه ، من تنها نمیرم خونه . حوصلم سر میره . با تو میرم خونه .
با شیطنت گفتم : یعنی بامن حوصلت سر نمیره ؟
محکم کوبید رو بازومو گفت : بد جنس نشو
خندیدمو گفتم : چشم تو امر بفرما .
نفس عمیقی کشیدمو گفتم : من میرم قبرستون میایی؟
آیتان با عصبانیتی که دلیلشو نمیدونستم گفت : آروین میگم حالم خوب نیست ، حوصله ندارم . تو خوشمزه بازی در میاری .
آب دهنمو قورت دادم ......... هیچ دختر حق نداشت اینجوری بامن حرف بزنه
پامو رو پدال گاز فشار دادمو گفتم : خیلی خودتو گرفتی . عددی نیستی جلوت خوشمزه بازی دربیارم .
سعی کردم چیزی نگم تا جنگ اعصاب راه نندازم امروز به اندازه کافی کشیده بودم .
دیگه تا رسیدن به قبرستون حرفی نزدیم . ماشینو یه گوشه پارک کردمو درحالی که پیاده میشدم گفتم : اینم قبرستون . همنجا باش تا من بیام .
از بین قبر های مختلف گذشتم تا رسیدم به قبر مامان . حتی درخت ها و پرنده های بد صدای قبرستون آرامش عجیبی بهم میدادن .
بعد از فاتحه جلوی قبر مامان زانو زدمو طبق عادت همیشگیم شروع کردم به حرف زدن با مامانی که فقط اسمشو شنیدم .... فقط سنگ قبرشو دیدم .
خوب چیکار کنم ......... تقصیر من نیست که حامله شده ........... اصلا از کجا معلوم که بچه مال من باشه .......... احتمالش کمه ........ سرزنشم نکن .......... تواصلا حق نداری سرزنشم کنی .........من باید سرزنش کنم ............. تو منو تنها گذاشتی ............ من و گذاشتی واسه بهنوش .......... خودت که بهتر از من بهنوشو آریا رو میشناسی..........
چرا رفتی ............ چرا باید با سنگ قبرت دردو دل کنم ..............
باصدای پای کسی چشم از سنگ قبر مامان برداشتم . آیتان کنارم نشستو گفت : قبر کیه ؟
با صدای آرومی گفتم : مامانم .
خودشو بهم نزدیک کرد ......... تقریبا چسبید بهم و گفت : شنیده بودم که بهنوش مامان واقعیت نیست .
-درست شنیدی . خنده ی آرومی کردم و گفتم : میبینی من و تو مثلا زن وشوهریم ولی هیچی از هم نمیدونیم
آیتان برگشت طرفمو گفت : مامانت مهربون بود مگه نه ؟
شونه هامو بالا انداختمو گفتم : نمیدونم . من فقط اسم مادرمو شنیدمو این سنگ قبرو دیدم .
لباشو جمع کردو گفت : یعنی هیچی دیگه ازش نمیدونی ؟
به لباش خیره شدمو گفتم : میدونم ، اینکه تو اوج جونی بر اثر سکته قلبی مرده .
با یه آه کوچیک گفت : ولی من میدونم مامانت زن خیلی خوبی بوده
چشممو از لباش گرفتمو به چشماش دوختمو گفتم : از کجا میدونی ؟؟
بدون توجه به حرفم گفت : من تا 8 سالگی فکرمیکردم پسرم . وقتی میدیدم دخترای اطرافم چقدر دارن زجر میکشن .......... چقد درحقشون بدی میشه دوست داشتم پسر باشم ..... چون پسرا آزاد بودن ......... هیچ ظلمی درخقشون نمیشد ........... ولی وقتی 9 سالم شد ، کم کم فهمیدم منم دخترم درحالی که از لباسهای دخترونه بیزار بودم . فهمیدم منم جزو همون دخترام .............. فهمیدم بالش منم شبا باید از اشکام خیس بشه .از 9 سالگی این چادرو کشیدن سرم بدون اینکه نظرمو درباره چادر بدونن گفتن : دختر حاجی به سن تکلیف رسیده باید حجابشو رعایت کنه .
تنها فرق من با دخترا اطرافم این بود که نمیتونستم این همه ظلمو تحمل کنم و دم نزنم . من دختر بودم ، ولی قبل از دختر بودنم انسان بودم .......... نیاز به زندگی داشتم .......... نیاز به اختیاری داشتم که خدا بهم داده بود ولی بنده هاش ازمن گرفته بودنش .
تا گفتم میخوام درس بخونم زدن تو دهنم گفتن: دخترو چه به درس خوندن .
ولی من باهمه ی این سختیا درسمو خوندم . تحمل همه ی کمربندای حاجی رو داشتم . تحمل تمام تو دهنی های مامانمو داشتم . تا اومدم بخندم ......... جک بگم ....... شادی کنم ...... تو حیاطمون لی لی بزنم ، زدن تو دهنم گفتن : دخترباید سرسنگین باشه این جلف بازیا درخور شخصیت دختر حاجی نیست .
با اشتیاق داشتم به حرفای آیتان گوش میدادم . بهش نگاه کردم . قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید ...... نمیتونستم گریه ی آیتانو ببینم .... دوست داشتم واسم همون دختر قوی بمونه ....... کاشکی میتونستم کاری کنم تا این چشمای تیله ایش دیگه بارونی نشن .
بی اراده سرشو گذاشتم رو سینمو گفتم : خوب !
به لباسم چنگ زدو گفت : میدونی چرا میگم مامانت خوب بوده ، چون پسرش این احساس مسولیتو داره که بیاد به مامانش سر بزنه ، این اشتیاقو داره که واسه مامانش دردو دل کنه. ولی من چی ؟ اگه خدای نکرده مامان و بابای من رفتن زیر این خاک با چه اشتیاقی بیام سر قبرشون . به یاد تو دهنی های که خوردم اشک بریزم یا به یاد کمربندای که ردشون تا یه هفته میسوخت . من با کدوم دلخوشی بیام . میترسم از روزی که بهشون هیچ حسی نداشته باشم . میترسم از روزی که بخوام حرمت پدرو مادرمو بشکنم .
من میترسم آورین .. خیلی میترسم
پشتشو نوازش کردموکنار گوشش گفتم : نترس کوچولو . تا وقتی پیش منی نباید بترسی.
هیچ وقت دلداری دادن به یه زنو یاد نگرفته بودم . نمیدونم تا چه حد حرفام میتونست روح زخم خورده ایتانو آروم کنه .
آیتان با خنده خودشو کشید عقبو گفت : ولی با این وجود بازم دلم براشون تنگ شده . چندروزی میشه که ندیدمشون . حاج حسین هم اونقدر مغرور هست که بهم سر نزنه .
لبخندی زدمو گفتم : میبینی یه بچه هیچ وقت از پدرومادرش دلسرد نمیشه . با وجود تموم بدی های که درحقت کردن تو سعی کن فرزند خوبی براشون باشی . اونا با این رسم ورسومات بزرگ شدن انتظار نداشته باش که بخوان رسمایی چند سالشونو بشکنن .
ایتان خندیدو گفت : اخه بلاخره یکی به دردام گوش دادو حقو به من داد.
دماغشو فشار دادمو گفتم : بلند شو بریم
آیتان از من جداشدو بلند شدو گفت : آروین منو میبری پیش مامان و بابام دلم براشون تنگ شده .

لبخندی زدمو گفتم : چشم خانومی
 باصدای بلندی گفتم : آتی ، زود باش دیگه .
بابا بهم نگاه کردو گفت : مطمئنی میخوایی ببریش ؟؟
سوئیچ ماشینو تو دستم چرخوندمو گفتم : آره ، دلش برای مامان وباباش تنگ شده .
آیتان از اتاق اومد بیرو نو گفت : بریم .
به صورتش که از زور هیجان قرمز شده بود خیره شدمو گفتم : بریم .
بعد از خداحافظی با بابا ، از خونه خارج شدیم .
آیتان با عجله سوار ماشین شدو گفت : بدو آروین .
منم سوار ماشین شدمو گفتم : چقد هولی تو صبر کن بابا !!
آیتان درحالی که بالا وپایین میپرید گفت : یادت باشه با این ماشین خوشکلت بهم رانندگی یاد بدی !!
ماشینو روشن کردمو گفتم : چشم امر دیگه ای نیست ؟
با پرویی گفت : نه فعلا همین یه قلم یادت باهش تا بعدا .
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم . فکرم بدجور درگیر پانا وبچه بود . واسم جالب بود یکی مثل پانا هرشب زیر گردنش کبوده از روی بی غیرتی ، یکی هم مثل آیتان زیر چشمش کبود میشه از روی تعصب و غیرت . زندگی ها تا این حد متفاوته .
آیتان بی حوصله گفت : آروین یکم گاز بده ،اگه به مورچه آدرس خونمونو داده بودم تا الان رسیده بود . زیر چشمی بهش نگاه کردمو دنده رو جابه جا کردم ، پامو گذاشتم رو پدال گاز ، ثانیه به ثانیه سرعتم بیشتر میشد . فکر میکردم الان آیتان هم ثل بقیه دخترا شروع میکنه به جیغ جیغ ولی درکمال تعجب دستاشو محکم کوبید به همو گفت : آیول سرعت . آروین تند برو .
سرعتمو آروم آروم کم کردمو گفتم : تو امشب قصد داری مارو جون مرگ کنی !
طبق عادت همیشگیش لباشو جمع کردو گفت : چرا سرعتتو کم کردی ؟
- چون هنوز زوده به اعزرائیل عرض ارادت کنیم .
آیتان شیشه ی ماشینو کشید پایین و گفت : این روزا زیادی خوشمزه شدی یخمک .
چپ چپ نگاش کردمو گفتم : توباز القاب مختلف رومن گذاشتی .
آیتان خندیدو گفت : یخ که هستی مثل یخمک ولی از حق نگذریم بعضی موقع ها هم با وجود یخ بودنت دلچسب میشی مثل یخ در بهشت .
خندیدم از اون خنده هایی که یه دختر به زور میتونست رو لبم بیاره .
جلوی عمارت حاج فتوحی ایستادم ......... آیتان نفس کشداری کشیدو گفت : من میترسم .
بهش نگاه کردمو گفتم : از چی میترسی ؟ تو خونتون آدمخور که وجود نداره ! در ضمن وقتی من پیشتم نباید بترسی اینو آوایزه ی گوشت کن .
آیتان لبخند بانمکی زدو گفت : باشه هر وقت تو پیشمی نمیترسم .
منم متقابلا لبخندی ردمو گفتم : پیاده شو
با همدیگه از ماشین پیاده شدیم . رفتم طرف آیتانودست یخ زده شو گرفتم . چند قدم بیشتر نرفته بودیم که آیتان ایستادو گفت : آروین بیا برگردیم . من توان روبه رویی با حاجی رو ندارم .
روبه روش ایستادمو گفتم : مطمئنا مامان و بابات دلتنگتن . آتی اون حاجی باباته ، چرا ازش میترسی ؟
آیتان با صدای لرزونی گفت : چون عقایدمو قبول نداره و عقایدشو با زور کمربندش بهم تحمیل میکنه !!
سعی کردم با حرفام مرهمی باشم برای درداش . گفتم : چند بار واسه عقایدت جنگیدی ؟ تو تظاهر به قوی بودن میکنی ولی قوی نیستی . خسته نشدی از این همه تظاهر ؟ خود واقعیتو پیدا کن .و با حرفات قانعشون کن که دوره اون رسمو رسومات خشک سر اومده . چند بار این کارو کردی ؟
- آروین من واسه عقایدم ........ خواسته هام جنگیدم ، داد زدم . فریاد کشیدم . دلایلمو بهشون گفتم ولی اونا با کبود کردن بدنم بهم فهموندم با این همه دویدن به جای نمیرسم .
دستمو گذاشتم رولبشو گفتم : هیسسسسس ؛ حرف حق با دادو فریاد میشه نا حق . الان میریم داخل خونه . باشه ؟
دستمو محکم گرفتو گفت : باشه .........
زنگو فشار دادم ، بعد از چند ثانیه صدای بم حاج فتوحی بلند شد .
- کیه ؟؟
آیتان نگاه غم زده شو دوخت به من . چشمامو آروم بستم وباز کردم . با صدای لرزونی گفت : منم بابا باز کن .
صدای بعدی ، صدای باز شدن در بود . وارد حیاط شدیمو رفتیم طرف ساختمون . خانوم فتوحی درحالی که چادرشو درست میکرد اومد استقبالمون . آیتان دستمو ول کردو رفت طرفش با خنده گفت : مامان گلی خودم چطوره ؟؟
خانوم فتوحی دستاشو باز کردو آیتانو تو آغوشش جا دادو رو سرش بوسه زد . نزدیکشون شدمو به رسم ادب گفتم : سلام .
خانوم فتوحی آیتانو از خودش جدا کردو گفت : سلام پسرم خوش اومدی . بفرمایید داخل . وارد خونه شدیم . کنار گوش آیتان اروم گفتم : سعی کن با باباتم مثل مامانت رفتار کنی .
آیتان لبخند تلخی زدو گفت : گرچه سخته ولی باشه !
مثل همیشه سالن از تمیزی برق میزد ، رفتیم طرف مبل های که سمت چپ بود ونشستیم. آیتان سرشو آورد کنار گوشمو گفت : دلم واسه اتاقم تنگ شده .
با خنده آروم گفتم : باید به فکر گشادی دل تنگت باشم . این روزا زیادی تنگ میشه .
آیتان با گیجی نگام کردو با جدیت گفت : بی ادب . منحرف
با تعجب گفتم : تو دوباره منظور من و کج گرفتی .
صدای خانوم فتوحی باعث شد من و آیتان از هم فاصله بگیریم .
- خوش اومدید
آیتان با بی تابی گفت : مامان آقا جون کجاست ؟
خانوم فتوحی با شرمندگی گفت : خوابه دخترم .
- آروین بریم اتاقمو بهت نشون بدم
به آیتان که اخماش حسابی توهم بود نگاه کردم ........ بلند شدمو گفتم : بریم
خانوم فتوحی با عجله گفت : بشینید یه چیزی بیارم بخورید وقت واسه دیدن اتاق هست .
آیتان دستمو گرفتو گفت : وقت واسه خوردن هم زیاده .
از پله ها رفتیم بالا . آیتان در یکی از اتاقهارو باز کرد .
اتاق آیتان مثل خودش بود . رنگ دیوار اتاقش به سبز لیمویی بود یه رنگ پر جنب و جوش .ولی چون نور اتاق کم بودین سبز لیمویی به سبز نخودی تبدیل شده بود .
یه تخت بزرگ فلزی هم دقیقا وسط اتاق قرار داشت . آیتان خودشو پرت کرد رو تختو گفت : ببین اتاق من مثل اتاق تو دلگیر نیست . منم رفتم رو تختو گفتم : آره قشنگه .
آیتان بدون اینکه تکون بخوره بهم خیره شد ......... نگاهش بدجور ذوب کننده بود .
رفتم طرفش . روسریسشو از سرش در آوردم . دستمو تو موهای مشکیش به حرکت در آوردم . آیتان چشماشو بست و با صدای لرزونی گفت : آروین
لرزش صداشو گذاشتم پای خجالت و حیای دخترونه . صورتمو بردم نزدیک صورتشو گفتم : جانم ؟
چشماشو باز کرد. حالا چشمای اونم دقیقا مثل چشمای من خمار بود . سرمو بردم نزدیکتر ، نمیخواستم از آیتان سوء استفاده کنم . نباید منم مثل همه در حقش ظلم کنم .
ولی وسوسه اون نگاه ذوب کننده و این چشمای خمار لعنتی باعث شد لبامو بزارم رو لباش . نرم نرم بوسیدمش . بوسیدم دختری رو که وقتی پیشش بودم لبخند از لبم محو نمیشد ، بوسیدم دختری رو که تحمل دیدن اشکاشو نداشتم ، بوسیدم دختری رو که همیشه جواباش غافلگیرم میکرد .لبامو از لباش جدا کردمو بهش خیره شدم .
چشماش بسته بود . آروم صداش زدم
- آتی ؟
چشماشو باز کردو با گریه چسبید بهم و گفت : آروین من باید یه چیزی رو بهت بگم .
با تعجب بغلش کردمو گفتم : چی شده ؟
سرشو چسبوند به سینمو گفت : من ...... آریا ......
 سرشو چسبوند به سینمو گفت : من ...... آریا ......
به اسم آریا حساسیت داشتم ، دوست نداشتم هیچ وقت اسم آریا رو از زبون آیتان بشنوم .
اخمام رفت توهم ...... بازوی آیتانو گرفتمو کشیدمش عقب ، خیره شدم تو چشماشو با غیض گفتم : تو وآریا چی ؟؟؟
آیتان با ترس بهم خیره شد ، بعد از چند ثانیه . وقتی که دیدم حرف نمیزنه بازوهاشو تکون دادموبا عصبانیت گفتم : دِ حرف بزن لامصب .........
نفسمو توسینه حبس کردم ...... یک ....... دو ............ سه .....
آیتان تند تند گفت : بزار من اینجا بمونم ، من از آریا خجالت میکشم . دیگه نمیتونم تو خونه شما باشم . .......... چهار ....... پنج .......... شش ..........
نفسمو آروم دادم بیرون . دستمو از دور بازوهاش رها کردم که باعث شد سرش بیفته رو سینم . دستمو کشیدم رو موهاشو گفتم : میدونستی خیلی لوسی ؟
- لوس نیستم ، دوست ندارم تو خونه ی شما باشم .
نفس عمیقی کشیدمو گفتم : انتظار نداشته باش بزارمت اینجا ، تا بابات به ریشم بخنده که عرضه نداشتم دوروز نگهت دارم .
آیتان نشست رو تخت و لباشو جمع کرد . ساعد دست چپمو گذاشتم رو پیشمونیمو بهش خیره شدم .لبخندی زدو گفت : خوب عروسی کنیم ، اونجوری مجبور نیستیم خونه بابا هامون باشیم . خونه خودمونیم .
جا خوردم ......... عروسی ؟؟ ........ من؟؟؟
از رو تخت اومدم پایینو گفتم : حالا درباره اش فکر میکنم ، امشب همین جا باش . فردا میام دنبالت . میخواستم یکم افکارمو سرو سامون بدم .
آیتان هم به تبعیت از من اومد پایین و آروم گفت : میخوایی بری ؟؟
یقه ی لباسمو مرتب کردمو گفتم : با اجازه بزرگترا بله .
اومد طرفمو گفت : فردا میایی دیگه ؟
- میخوایی نیام ؟
اومد نزدیکتر ، طوری که اگه دستمو دراز میکردم ، راحت میتونستم صورتشو لمس کنم . هر لحظه اشتیاقم واسه به دست آوردن جسمش بیشتر میشد ، این اشتیاق از کجا اومد ؟
ولی نه ...... من تنها جسمشو نمیخواستم .... فکرش ..... ذهنش ..... روحش ...... قلبش ........ چقد خواسته هام زیاد شده بود . صدای آیتان یه سقوط بود ، یه سقوط آزاد از اون همه فکر .
- چرا حرف تو دهنم میذاری ، من کی گفتم نیا !!
عرق پیشمونیمو پاک کردم و بدون حرف رفتم طرف در که آیتان دستمو گرفت ، موندنم برابر بود با لو رفتن فکری که داشت تو سرم رژه میرفت . لو رفتن تموم احساساتی که یک دفعه به طرفم هجوم آورده بودن . این اتفاق نباید بیفته .
برگشتم طرفش . با چشمای مظلومش خیره شد تو چشمام . سعی میکردم به خودم تلقین کنم که آیتان هم یه دختره مثل بقیه ، یه دختر که تنها نفعش رفع نیازم بود . ولی یه چیزی تو وجودم این حرفارو انکار میکرد . آیتان مثل بقیه نیست ..... اون پاکه .... دوست داشتنیه ..... مهربونه ............
آیتان خیلی بهم نزدیک شده بود . تو یه حرکت بغلش کرد . به خودم فشارش دادم . طوری که فکر میکردم الان جیغش در میاد . من این دخترو دوست داشتم ، به خاطر اخلاق بچگونش و آبنبات و عروسکش ، دوسش داشتم به خاطر شخصیت والایی که داشت ، دوسش داشتم به خاطر زبون درازش ، دوسش داشتم به خاطر سرکش بودنش .
سرمو بردم تو موهاشو نفس عمیقی کشیدم . من شکست خوردم ، این دختر شکستم داد .
من با آیتان به دوست داشتن رسیدم . من باهاش یه حس فوق العاده رو تجربه کردم . یه حس ناب .
سرمو از رو موهاش برداشتم ، تو چشماش خیره شدم ، هر دوتامون چشمامون به اندازه کافی شرح حال حالمون بود . ولی من حق نداشتم از آیتان سوء استفاده کنم .
آیتان واسه من مظهر پاکیه ، لیاقتش بهتریناست . باید بهترین باشم . باید روحشو لمس کنم بعد جسمشو . باید خودمو لایق جسمش کنم .
با اشتیاق پیشونیشو بوسیدمو کنار گوشش گفتم : مواظب خودت باش .
دستمو از دور کمرش باز کردم و نگاهی به صورت قرمزش انداختم .
سرمو تکون دادمو با یه میبینمت اتاقو ترک کردم . بعد از خداحافظی با خانوم فتوحی با یه احساس جدید از خونه اومدم بیرون.
 فصل پنجم
مریم با تعجب گفت : نــــه !!
آیتان سرشو گذاشت رو شونه ی دوستش و با صدای محزونی گفت : آره ، حالا من چه خاکی تو سرم کنم ؟؟
مریم بازم با بهت و ناباوری گفت : به استاد کاشانی نمیخوره همچین آدمی باشه .
آیتان با حرص شروع کرد به جوییدن لب پایینشو گفت : آره بهش نمیخوره ولی واسه من صفت حیوانیش رو شد .
مریم تکونی خورد . که باعث شد آیتان سرشو از رو شونش برداره ، آروم و شمرده گفت:
تو به دوست داشتن میگی صفت حیوانی ؟ توبه عشق میگی صفت حیوانی ؟ من قبل از اینکه نامزد کنی گفته بودم ، فکر کنم استاد کاشانی دوست داره .
آیتان با اخم غلیظی گفت : منظورت چیه ؟ مثلا من زنِ برادرشم . یه جو عذاب وجدان نگرفت که داره به برادرش خیانت میکنه . من یه زن شوهر دارم چطور به خودش اجازه داد به حریم یکی دیگه دست درازی کنه .
مریم چشماشو بستو گفت : آتی ! این حرفارو نزن ، نمیگم کارش درست بوده .. نه درست نبوده ولی بهش حق بده که به خاطر عشقش بجنگه . که بعدا جلوی خودش شرمنده نباشه .
آیتان با عصبانیت گفت : عشق ؟ مردیکه هوس باز اسم هوسشو گذاشته عشق .
مریم چشماشو باز کردو با کلافگی ادامه داد : ببین آتی ، یه مرد جلوی زنی که عاشقشه ضعیف النفس میشه .
- تو چرا انقد از آریا طرفداری میکنی ؟ من زن آروینم . متعلق به آروینم .
- من از آریا طرفداری نمیکنم . دارم از آینده تو طرفداری میکنم . خلاصه باید بین آروین و آریا یکی رو انتخاب کنی .
آیتان با تعجب گفت : چی میگی تو ؟ مگه من سفره ام جلوی هر کسی پهن بشم ؟
مریم دستای دوستشو گرفتو گفت : نه عزیزم منظورم این نبود . اگه پیش آروین باشی و فکرو قلبت پیش یکی دیگه ، اگه جسمت مال آروین باشه ولی روحت مال یکی دیگه ، اینم میشه خیانت . تو آروین و دوست داری ؟؟
از سوال مریم جا خورد ، لباشو جمع کردو دستشو گذاشت رو لبش . احساسش به آروین چی بود ؟ می دونست از حمایت آروین خوشش میاد ....... با بوسه هاش به اوج میرسید ........ آرامش آغوشش و دوست داشت ....... بی اراده بر زبانش جاری شد که دوسش دارم .
مریم لبخندی زدو گفت : خوب دختر بچسب به زندگی خودت و آروین ، آریا روهم آدم حساب نکن .
- اگه آروین دوسم نداشته باشه چی ؟ اگه بیشتراز این بهش وابسته بشمو منو تنها بزاره چی ؟ آخه آروین خودش گفت من و تو دو خط موازیم .
مریم پوفی کردو گفت : این بحثش جداست . دو خط موازی هم بهم میرسن به شرطی که یکی از خط ها به خاطردیگری بشکنه . آتی یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
آیتان سرشو تکون دادو گفت : اهوم .
مریم با نیش باز گفت : از رابطه زناشویی چی میدونی ؟
آیتان چشم غره ای نثار مریم کردو گفت : دختره چشم سفید .
مریم از داخل کیفش یه کتاب درآورد وبه سمت آیتان گرفت و گفت : اگه میخوایی آروین و نگه داری و پایبند خودت کنی ، این گتابو بخون . مطمئنم امل تر ازاون چیزی هستی که نشون میدی و رابطه زناشوئی رو فقط تو بوسیدنو بغل کردن میبینی .
واقعا هم همینطور بود وقتی مریم اسم رابطه زناشوئی رو آورد فکرش فقط به طرف بوسیدن و بغل کردن سوق پیدا کرد . به کتاب نگاهی انداختو با عصبانیت گفت : مری ده بار گفتم از این کتابا نخون ، زشته تو دختری !!
مریم با دهن کجی بلند شدو گفت : میخوایی مثل تو امل به بار بیام ؟ من کلاس دارم . تو اینو بخون تا کلاسم تموم بشه .
سرشو تکون دادو گفت : باشه
شروع کرد به خوندن کتابی که مریم بهش داده بود . اولش میلی به خوندن نداشت . ولی رفته رفته ، هرچی بیشتر میخوند اشتیاقش بیشتر میشد .
بعضی از جمله ها باعث شرمش میشد و بعضی از جملات باعث تعجبش . تقریبا یک ساعت سرش تو کتاب بود و نصف کتابو خونده بود .
سرشو از داخل کتاب آورد بیرون که با چهره ی عصبانی آروین روبه رو شد . با ترس بلند شدو گفت : سـ ...... سلام .
آروین با عصبانیت نگاش کردو با لحن نه چندان ملایمی گفت :گمشو تو ماشین .
آیتان یه قدم بهش نزدیک شدو گفت : چی شده ؟
آروین با فریاد گفت : نشنیدی چی گفتم ؟؟ گمشو تو ماشین .
مریم که از دور تماشاچی این صحنه بود با دو خودشو رسوند بهشونو گفت : چه خبره همه دارن نگاتون میکنن .!!

*


مطالب مشابه :


دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل دانلود رمان مخصوص موبایل [ شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ ]




رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

بی رمان - رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد 17- رمان مخصوص موبایل درد و




رمان تبسم2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل يعني سقوط آزاد!!!




رمان نامزدمن-7-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




قسمت 40 رمان سیگار شکلاتی

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,رمان مخصوص موبایل تخت ، یه سقوط آزاد رفت و




رمان تبسم1

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان پايان بازی

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سعی می کنم بازوم رو از حلقه دستش آزاد کنم.




روزای بارونی 9

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان مخصوص موبایل,رمان مشکوکی ته دره سقوط می کنن




رمان پرتو35

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




برچسب :