رمان پارادوکس عشق 1

_ آقا سلام . به خاطر آگهی روزنامتون زنگ زدم ... اوا ببخشین خانوم . آخه
صداتون ... بله بله من لیسانس مدیریت بازرگانی دارم ... بله ، 20 سالمه
... اِ ببخشید بله دروغ گفتم . دانشجوام ... آخ جون یعنی قبول شدم ؟ ... اِ چرا ؟ ... خوب یه دروغ کوچیک بود دیگه ... الو ... الو ...
گ.شی را روی دستگاه کوبید : اه بی لیاقت
بعد از چند دقیقه شماره ی دیگری گرفت : الو سلام ... حالتون خوبه ... ممنون خانواده خوبن ؟ ... بله بله سلامتید ؟ ... وا ؟؟؟!!! الو ... الو ... بی تربیت ، خودتی . !
وباز گوشی را گذاشت .
شماره ی دیگری گرفت . تصمیم گرفت تا سوالی نپرسیده اند جوابی ندهد.
_ بله ؟
_ الو سلام برای آگهیتون زنگ زدم
_ بله ، چند سالتونه ؟
_ 20 سال ( صدای مرد موقر و دلپذیر بود . بیست سال را کشیده و گفت تا هم دل مرد برده باشد و هم زنانه تر و ظریف تر حرف زده باشد . )
_ دانشجواید ؟
_ بله دانشج. هستم
_ کار تمام وقت براتون مشکلی ایجاد نمی کنه ؟
_ نخیر خانواده موافقند.
_ فردا ساعت 5/7 صبح به این آدرس مراجعه کنید .
_ فردا ؟ خیلی دیره . مگه امروز نیستید ؟ شما خودتون منشی هستید ؟
_ خانوم امروز مراجعه کننده زیاد هست . ولی اگر مایلید میتونید تشریف بیارید . و گوشی را کمی دورتر گرفت و دستش را روی دهنی آن گدذاشت با این حال هنوز صدایش می آمد : خانوم شه بازی ، میشه بپرسم شما کجا تشریف داشتید که من مجبئر شدم تماس اتاق شما رو پاسخ بدم ؟ این کارتون غیر قابل بخششه ... متاسفم ولی شما اخراجید
آب دهان دخترک خشک شد ، او رئیس بود ؟
مرد دوباره به سمت گوشی برگشت : الو ، امروز تشریف بیارید
_ چشم . امری ندارید ؟
مرد در کمال پر رویی گفت : خیر امری نیست خداحافظ و گوشی را قطع کرد . دختر گوشی را مقابا صورتش گرفت : پررو ... نذاشت خدافظی کنم .
مامان ! من یه ساعت دیگه می رم بیرون . ناهارو زود آماده کن . گشنمه !
توی سالن ایستاده بود . نزدیک به سی نفر دختر های آنچنانی ایستاده بودند . دختری با آرایش غلیظ و موهای فشن و اندامیکه به وسیله ی لباسی تنگ و نازک به نمایش گذاشته بود روبهرویش بود . نگاهی به سر تا پای خود انداخت . همه چیزش عادی بود ، نه ساده و نه مثل آن دختر ...
دختر به او نگاهی انداخت و پوزخندی زد . او در یک لحظه برای دختر زبان درآورد و جیم شد . همان طور که در سالن ایستاده بود و غرق در شیطنتش بود دستی روی شانه اش نشست : خانوم شما بفرمایید . صدا مردانه بود . بدون نگاه برگشت : دست نزن آقا یعنی چ ...
زنی درشت هیکل روبهرویش ایستاده بود . چشمانش غرق در خون شده بود : اِوا ، خانوم ببخشید . زن همچنان نگاه می کرد : گفتمکه ببخشید فکر کردم ... نگاهش به سیبیل های زن افتاد و زد زیر خنده
در اتاق رئیس باز شد . در همان حین که به داخل اتاق میرفت گفت : خانوم تکلیف ما رو معلوم کن دیگه آقا .
و در را سریع بست .
داخل اتاق شد در آخر اتاق پسرس جوان پشت میز نشسته بود و سرش به زیر بود . خنده ای کرد و جلوی میز رفت و با صدایی ظریف و شوخ پرسید : عذر می خوام باباتون نیستن ؟
پسر به شوخی او توجهی نکرد و حتی سرش را بالا نکرد تا نگاهی به او بیندازد . با صدایی جدی و رسا پرسید : اسم ، فامیل
دختر تک سرفه ای کرد تا پسر سرش را بالا بیاورد ولی پسر تکان نخورد ... : اسمم ... اسمم زیباست مثل خودم
پسر از پرروگی دختر تعجب کرد و سرش را بالب آورد
نگاهی به صورت او کرد و در چشمانش خیره شد .
دختر در یک آن کنترل خود را از دست داد بلند گفت : آ .... نگاه کردی . خوب اسمم ... اسمم ترنمه ... ترنم آسایش
پسر با تاسف سری تکان داد و دوباره مشغول شد : چند سالته حالا ؟

لحن پسر تغییر کرده بود انگار با دختری ....
دختر : 20 سالمه چه با ادب !!!
پسر دوباره سرش را بالا کرد ، در دل گفت : خا رحم کنهبا این ول وله . : باشه برو خبرت ... برای خودش هم تعجب برانگیز بود طرز صحبت کردنش . تا به حال سابقه نداشت ... کنترل خود را به دست گرفت : تشریف ببرید همکارا اطلاع میدن بهتون .
ترنم نگاهی به اطراف کرد : مگه باباتون اومد ؟
_ چطور ؟
_ آخه یهو با ادب ... می تونم با خود باباتون حرف بزنم ؟
_ یعنی چی خانوم ؟ اینجا من رئیسم نه بابام
_ اِ ؟ جدی ؟ پس من میرم .خداحافظ
و به سمت در رفت . هنوز در را نبسته بود که پرسید : ببخشید آقای ...
_ خطیب هستم .
خنده ای شیطنت بار کرد : آهان آقای خطیب سلام به باباتون برسونید. وسریع از اتاق خارج شد . پسر خودکارش را روی میز پرت کرد: عجب آدمی بود !
بعد دکمه ای فشارداد : خانوم شهبازی همین خانوم و استخدام کنید . قرار داد پنج ساله بنویسید ... درضمن2 دقیقه از وقت قهوه ی منم گذشت

************

قرار دادی پنج ساله بستند که به هیج وجه نمی شد آن را لغو کرد ، شد منشی تمام وقت شرکت آقای خطیب.
پسر جوان و خوش پوش و خوش سیما و منظبتی که تا به حال آدمی به اندازه ی او سرد و خشک ندیده بود . چیزی کاملا متضاد با خودش
آن پسر مغرور و سرد نظرش را جلب کرد ، خواه ناخواه به دنبال شکستن مجسمه ی سنگی آن پسر بود .

*************** راس ساعت شش از خواب برخواست و به آشپز خانه رفت . طبق معمول پدر و مادر هم بودند . سلامی بلند کرد و سر میز نشست .
_ پسرم قهوه میخوری یا چای ؟
_ قهوه با سه قاشق شکر ، لطفا
پدر لقمه را قورت داد : خوب آقا میثم . چه خبر از اوضاع کار ؟
میثم لبخندی زد و یک ربع نان را جدا کرد : متشکر . خوب پیش میره . خانوم شهبازی رو اخراج کردم و یه منشی جدید استخدام کردم .
پدر به نشانه ی تایید سرش را تکان داد : خوب حالا این منشی خوب هست ؟
میثم یاد آن دختر شیطان افتاد : خوب که .... خیلی شره . ولی چون مدیریت بازرگانی بود استخدامش کردم .شاید بعد ها به دردمون بخوره .
_ عالیه پسرم . موفق باشی . _ ممنون پدر خداحافظ .
کت و شلواری تمیز و آراسته پوشیده بود که حتی خط تای اتوی شاوار هم صاف و مرتب ایستاده بود . کفش هایی واکس زده و تمیز و صورتی آراسته .
داشت از پله ها بالا می رفت که صدای دختری را شنید که با کیف او را به کناری هل داد : بابا برو کنار دیگه رئیس الان میاد. . اُه . و مثل فرفره بالا دوید . چند پله که بالا رفت متوجه حضور آقای خطیب شد . آقای خطیب تعجب زده در همان پله ایستاده بود و ترنم را نگاه می کرد . چشمان ترنم گرد شده بود و صاف به آقای خطیب زل زده بود .قلبش مانند گنجشکی می تپید ولی کم نیاورد : اِ ! سلام آقای خطیب خوبید ؟ باباتون خوبن ؟
میپم کمی چشمانش را جمع کرد و باز به ترنم زل زد . ترنم باز گفت : ممنون منم خوبم ، صبح شمام بخیر .
میثم چشمانش را ریزتر کرد و باز به او خیره شد . طاقت ترنم تمام شد : اِ ! چته خوب ؟ ببخشید دیگه .
میثم از این همه بی پروایی دختر تعجب کرده بود و متعجب به او خیره شده بود . باور این همه شیطنت و پررویی سخت بود . یکدفعه ترنم گفت : برو بابا تا صبح می خوای همین جا وایسی ؟ من که رفتم سر کارم . و رفت .
یکدفعه ترنم گفت : برو بابا تا صبح می خوای همین جا وایسی ؟ من که رفتم سر کارم و رفت .یک ربعی طول کشید تا میثم تونست به خود آید و به شرکت برود .
ترنم سر میز نشسته بود که در شرکت باز شد . همه ی کارکنان از جا بر خواستند و یکی یکی سلام کردند . ترنم هنوز نشسته بود . خانم حیدری که میزی رو به روی او داشت لبش را گاز گرفت و آرام گفت : پاشو دیوونه !
ترنم سریع بلند شد و ایستاد .
آقای خطیب حتی نگاهی به او نکرد . فقط بلند گفت : خانوم شما 10 دقیقه ی دیگه بیاید دفتر من . وقتی آقای خطیب رفت ، خانوم حیدری به سمت او آمد : خدا مرگم . چیکار کردی هنوز نیومده دختر ؟
ترنم قیافه ای خنده دار به خود گرفت : به هیچی . فقط تو راهرو هلش دادم . و شانه هیش را بالا انداخت .
خانم حیدری دستش را گاز گرفت : وا ! خدا مرگم ! برا چی ؟
_ آخه نمی رفت کنار
_ ترنم جون این پسرهذ خیلی جدیه ! نمیشه باهاش شوخی کرد . شوخی کنی اخراجی ! می بینیش که اگه ا دقیقه قهوش یا کارش عقب بیفته اینجا رو میذاره رو سرش . خنده به لبش نمیاد ابن بشر . من 3 ساله اینجا کار می کنم . تو دیدی این بخنده منم دیدم .
ترنم در دل برای پسر مغرور آن طرف دیوار غش می رفت . !
نات خود آگاه فکرش را بر زبان آورد : خودم یخشو میشکونم . حالا ببین .
خانم حیدری خنده ای کرد : ورپریده ! خدا به داد این آقای خطیب برسه .
ترنم در فکر رفت : راستی اسمش چیه ؟
_ تا چند ماه پیش کسی نمی دونست ! از بس بد اخلاق بود کسی جرات نمی کرد غیر از آقای خطیب صداش کنه . تا اینکه باباش اومد اینجا و مدام میثم جان میثم جان صداش می کرد .
_ آهان . چه اسم قشنگی !
و بلند شد و به سمت دفتر آقای خطیب رفت . آهسته در زد و وارد شد .
صدای محکم آقای خطیب در اتاق پیچید : هنوز یه دقیقه مونده تا ده دقیقه کامل شه ! چرا الان تشریف آوردید ؟ در ضمن من اجازه ی ورود دادم ؟
ترنم اخم هایش را در هم کشید : چقد سخت می گیری آقا میثم .
آقای خطیب با نا باوری سرش را بالا آورد : چی ؟!
طنین صدایش در اتاق پیچید . ترنم هول شد : چقد سخت میگیری آقای خطیب ؟
میثم با اصبانیت نفسش را بیرون داد : خب ! گفتم بیاید تا برنامه ی کاریتون رو بدم . بفرمایید بنشینید .
ترنم روی صندلی صاف صاف نشست
_ راحت باشید !
ترنم خنده ای کرد : آخه زیاد نمی تونم روی صندلی بشینم !
_ برای چی ؟
ترنم سرش را زیر انداخت : مامانم همیشه میگه زمین واسه ی من میخ داره یه لحظه روش بند نمیشم .
لبخندی محو روی صورت میثم نقش بست . این اولین دختری بود که نه تنها از او نمب ترسید بلکه پررو هم بود .
زود لبخندش را محو کرد : ساعات کاری از 7 صبح شروع میشه . نه 1 دقیقه زود تر نه 1 دقیقه دیر تر . تا 9 شب . البته گاهی اوقات . گاهی هم تا ساعت 7 . اینجا باید کار کنید . هر روز گزارش عملکرد دیروز رو می خوام . شوخی ، خنده ، بازی اینجا نداریم .
ترنم یک انگشتش را بالا آورد : آقا اجازه ؟
میثم دستش را جلوی دهانش گرفت . از حرکات این دختر خنده اش گرفته بود . سریع خود را کنترل کرد : بفرمایید.
_ مگه پادگانه ؟
_ پادگان نیست ولی محل شوخی هم نیست . شما منشی شخصی من هستید . یعنی من به شما اعتماد کردم و استخدامتون کردم . امیدوارم اعتمادم ...
_ مطمئن باشید از بابت من . در ضمن ...
_ چی ؟
_ شما خیلی بد اخلاقی .
_ می تونید برید
به چهره ی میثم زل زده بود . پسری بلند قامت ، موهایی لخت خرمایی که بالا زده بود ، چشمان قهوه ای و گیرا ، دماغی کشیده و لبانی متوسط ، استیل صورتش زیبا بود . در دل گفت : آخرش به خاک می کشونمت . اگه نکشم ترنم نیستم .
به سمت در رفت
_ خانوم .
_ بنده اسم دارم . ترنم
_ من اینجا با اسم کسی کاری ندارم . فامیلتون ؟
ترنم نفس عمیقی کشی : باشه ، آسایش هستم
_ بله خانوم آسایش . این کاری که میگم از وظایف شماست . من راس ساعت 7 میام . راس ساعت 8:15 یه فنجون قهوه و کیک می خورم . ساعت 9:23 دقیقه هم منتظر گزارش عملکرد دیروز شرکت هستم . ساعت 12:45 سفارش ناهار و میدید و راس 1 آماده باشه . در ضمن ... مهمان هی خارجی هم باید همراهی کنید و بعضی مکان ها و جلسات رو باید با من بیاید . من شریک دیگه ای هم دارم به نام پدرام که حدود دو ماه دیگه از سفر میا . سوالی نیست ؟
_ نخیر آقا معلم .
_ این اسم و اسمی که بدو ورودتون به کار بردید نادیده می گیرم . من اینجا با کسی کوچکترین شوخی ندارم . بفر مایید و به در اشاره کرد
دو هفته ای گذشت ، میثم از دست شیطنت های این دختر در عذاب بود ولی به دلیل کار خوب و استعداد نهفته اش نمیتوانست دور او را خط بکشد .
در این دو هفته وضعیت شرکت به کلی فرق کرده بود و از هر لحاظ به درجه های بالا تری رسیده بود و شرکت این را مدیون دختری شده بود که کاردان و با سیاست پیش میرفت و این از چشم آقای خطیب دور نمانده بود .
ترنم به شدت دلبسته ی رئیس جوان شده بود ، 2 هفته را به نحو احسنت کارش را ادامه داد تا حضورش را در شرکت قطعی کند تا بعد از آن به دنبال دلش برود ...
ساعت 15/8 شد . 2 فنجان قهوه را برداشت و به اتاق رئیس رفت .
بعئ از کسب اجازه داخل شد . سینی را مقابل میثم گرفت . میثم عینک را از چشمانش برداشت : یادم نمیاد دو تا قهوه خواسته باشم .
ترنم رویذ صندلی مقابل نشست : خواستم قهومو با رئیسم خورده باشم ، عیبی داره ؟
_ من خوردن قهوه تو تنهایی رو بیشتر دوست دارم .
ترنم قهوه اش را برداشت و به لب نزدیک کرد : اتفاقا من برعکس .
ودر کمال پررویی شروع به نوشیدن قهوه اش کرد . میثم هنوز با لپ تاپ کار میکرد . ترنم بلند شد و با دست لپ تاپ را بست . میثم با اخم به سمت او برگشت و نگاهش کرد .
_ ببخشید ولی من نیومدم به دیوار نگا کنم و قهوه بخورم.
_ کسی هم شما رو دعوت نکرد میتونید بری بیرون با همکارا میل کنید.
_ ولی من دوست دارم باشما و در کنار شما و با هم صحبتی شما از قهوه لذت ببرم .
میثم بی حرکت بود . عشق را در چشمان دختر میدید که سر به طغیان زده بود .
در سکوت قهوه اش را نوشید .
ترنم هم بعد از اتمام قهوه بلند شد و به سمت در رفت و در آخر گفت : فکر کنم به دیوار نگاه میکردم بهتر بود !!!
آن شب کار تا ساعت 9 طول کشید . همه ی کارکنان رفتند ولی ترنک هنوز مشغول تایپ گزارش بود .
میثم کتش را پوشید و سامسونتش را برداشت . که برود . وقتی از در بیرون آمد ترنم را دید : شما هنوز شما هنوز نرفتید ؟ فکر میکردم همه رفته باشن ساعت 25/9 است .
ترنم بدون نگاه به میثم گفت : یه کم کار دارم شما برید . من خودم میرم .
میثم متنفر بود از اینکه وقتی کسی با او حرف میزند به صورتش نگاه نکند .
_ میشه به من نگاه کنید ؟

ترنم سرش را بالا گرفت و به دیوار سمت راستش نگاه کرد : بفرمایید


میثم هیچ نگفت . ترنم خنده اش گرفت . به سمت میثم برگشت : بفرمایید

_ هوا تاریک شده . همبن الان آژانس بگیرید .

_ چشم میگیرم . شما بفرمایید

_ گفتم همین الان

ترنم به آژانس زنگ زد و بعد از صحبت گوشی را گذاشت .

میثم فقط نگاه میکرد ، در عالم او برای هرجوابی پرسیدن لازم نبود ، مردم موظف بودند خود جواب بدهند .

ترنم این را فهمید ولی سرش را به کار مشغول کرد .

برای میثم سنگین تمام شد که او با این بی اعتنایی رفتار میکند : چی شد ؟

_ گفت نیم ساعت دیگه

_ بلند شید خودم میرسونمتون

_ نه ممنون صبر میکنم تا ....

میثمبا عصبانیت گفت : یه حرفو یه بار میزنم . حاظر شید

ترنم لباس پوشید و به پارکینگ رفت

میثم در عقب را برای او باز کرده بود . اما ترنم در جلو را باز کرد و نشست . میثم نگاهی به او کرد و نفسش را به شدت بیرون داد .: پررو

پشت چراغ قرمز رسیدند

در سمت راست ترنم پسر بچه ای در ماشین نشسته بود . و ترنم مدام برای جلب خنده و رضایت او ادا در می آورد . پسر مرده بود از خنده .

چراغ سبز شد . ترنم بی مقدمه گفت : من عاشق بچه هام . شما بچه ها رو دوست دارید ؟

_ نه

_ چرا ؟ ازدواج نمیکنید ؟

_ نه

_ آخه چرا ؟

در همین هنگام موبایل ترنم زنگ خورد .

_ بله ؟ ... الو ؟ ...تو راهم . چطور ؟ ... هر جا ! ... صداتو بیار پایین . اصلا مگه تو چیکاره ای ؟ اصلا من نمیام خونه ببینم چی کار میکنی ؟

گوشی را قطع کرد . و شماره ای دیگر گرفت : الو مامان سلام ... من امشب خیلی دیر میام . به خاطر ... بهنام ... مامان چرا شما بهش ... نه نه ، پارک دم خونه میشینم تا اون بره . نمی خوام مامان ... به خدا اگه این کارو بکنی دیگه بر نمیگردم خونه ... باشه ... مواظبم ... باشه ... چشم مادر من ... وای خدافظ

گوشی قطع کرد و ساکت نشست .

_ بالاخره یکی تونست آتیش تو رو خاموش کنه

_ چی ؟؟؟

_ هیچی کجا پیاده میشید ؟

_ همینجا ممنون

_ اینجا که خیابونه . خونتون کجاست ؟

_ میخوام تا خونه پیاده برم

_ این وقت شب ؟ آدرس خونتونو بدین

_ آقای خطیب من می خوام پیاده شم

میثم زد روی ترمز و به سمت ترنم برگشت و چشم غره ای به او رفت : ببینید خانوم آسایش نه تنها شما اگر هر کس دیگه ای هم بود نمیذاشتم این موقع شب تو خیابون پیاده بشه . هرکس دیگه !! می فهمید ؟

_ ولی من نمی خوام برم خونه ...

_ حرفاتونو شنیدم . با هم منتظر میشیم تا هر ساعتی .

_ ولی منتظر شمان ....

_ مهم نیست گفتم هرکس ...

صدای ترنم بالا رفت : بله بله بله ، هر کس دیگه ای هم بود چنین کاری میکردید فقط به خاطر من خر نیست . فهمیدم منظورتونو

و ساکت نشست و رو به روی پارکی توقف کرد .

باز مبایل ترنم زنگ خورد : بله ؟ ... دست از سرم بر میداری یا نه ؟ ... به تو چه من کجام ؟ ... به خدا به خاله میگم حالا ببین . ... بهنام حوصلتو ندارم میفهمی ؟

همین که گوشی را قطع کرد ؟ موبایل میثم زنگ خورد : بله ؟ ... سلام مامان جان...بله عزیزم...طول میکشه تا بیام...شما بخوابید ...بله مامان حالا وقت این حرفا نیست ...میام خونه با هم صحبت می کنیم...چشم قربونت برم...شب بخیر

گوشی را جلوی فرمان گذاشت ... ترنم منتظر بود تا میثم بپرسد چی شده این ؟کیه ؟ یا گوشی زو بده بینم چی میگه .....
ولی میثم خشک تر از آن بود که بتواند چنین احساساتی را نشان دهد .....
_ چی نیخورید بگیرم ؟
آهی کشید : به اندازه ی کافی حرص دارم بخورم . ممنون
_ جدی میپرسم چی میخورید بگیرم ؟
_ چیزی نمیخورم . متشکر
میثم دیگر اصرار نکرد .
ترنم دوست داشت در آن موقعیت س بر سینه ی فراخ میثم بگذارد و بگیرید .
چرا او اینقدر سرسخت بود ؟ چرا اینقدر مغرور بود ؟ چرا عهد دل به این ظپسر خودوخاه بسته بود ؟ چرا ....چرا......چرا ؟
صدای میثم او را به خود آورد : چرا چی ؟
رنگ ترنم پرید : وای !ز کجاش شنیدید ؟
_ از همون چند تا چرا ی آخری .
_ یعنی او سرسخت و خودخواه و مغرور را نشنیدید ؟
_ با من بودید ؟
_ آره شنیدید یا نه ؟
چشمان میثم گرد شد : نشنیده بودمم حالا که سنیدم .
_ ااااااا ؟! راست میگید ؟ طورینیست .
و باز نشست .
میثم به جلو نگاه کرد و زیر لب گفت : چه رویی داری تو !! عجب آدمیها !
ا ساعت گذشت . ساعت حدود 11 شدده بود .
ترنم دستگیره ی در را گرفت و در را باز کرد : ببخشید آقای خطیب من با اجازتون من میرم
شمام برید خونه دیگه .
_ میرید خونه ؟
_ نه میرم پارک سر کوچه . یه نیم ساعت دیگه بیشتر نیست . با اجازتون . خدافظ
صدای فریاد میثم در ماشین پیچید : بشین ، گفتم که یه حرف و یه بار میزنم
ترنم نشست و داخل نشست .: خوب چته ؟ چرا داد میزنی :
میثم به رو به ور نگاه میکرد و به ترنم اوچهی نداشت .
طاقت ترنم سر آمد : که چی بشینم اینجا مجسمه سنگی نگاه کنم ؟ چقد تو دیگه بیروحی .
_ با منید ؟
_ نه با دیوارم . نمیخواید بپرسید ایم پسره کیه که مجبور شدی به خاطرش تا این موقع شب آواره ی کوچه و خیابون باشی ؟
_ به من ربطی نداره . زندگی شخصی شماست
_ اَه، خیلی سردی .
_ عذر میخوام خانم آسایش من برای چی باید با شما گرم بگیرم ؟
اشک ها ترنم سرازیر شد : یعنی تو متوجه احساس من نمیشی ؟
نمی خوام بحث این چیزا پیش بیاد ، خواهش میکنم تمومس کنید
_ چی ؟ تمومس کنم ؟ بابا تو دیگه کی هستی . او احساس داری ؟
میثم به سمت ترنم برگشت . اشک صورت دختر شیطان شرکت را پوشانده بود .
هیچ نگفت : با تو ام . احساس داری ؟ منیدونم دیگه چیجوری باید بهت بفهمونم که من ...
_ خانوم آسایش بسه دیگه .
ترنم ساکت نشست و به او زا زد .
دست برد و اشک هایش را پاک کرد : باشه
دررا باز کرد و پیاده شد : خدافظ
میثم هم پیاده شد : کجا ؟ بشین بهت میگم
ترنم بی توجه به او دور شد .
_ خانوم آسایش .... خانوم آسایش ...... ترنم !
ترنم لحظه ای ایستاد ولی چون میثم حرف دیگری نزد رفت
میثم سوار ماشین شد و در را به شدت به هم کوبید . : جواب منو نمیدی آره ؟ تو عمرم کسی پیدا نشده رو حرف من مه بیاره .
و به سرعت به طرف خانه رفت . مادرس هنوز بیدار بود : سلام مادر چرا پس هنوز نخوابیدی ؟
_ سلام پپسر گلم باهات حرغ داشتم
_ مادر می خوابیدی فردا با هم صحبت میکردبن دیگه
_ نه مادر ... دلم تاب نداره ... میترسم ... بمیرمو عروسی تو تنها فرزندمو نبینم
- اوی مامان دو باره شروع کردی ؟ جانم بگو
_ مادر یه دختر هست دختر دوست باباته . یه دختر /اک و نجیب و مظلومه . مادر نمیدونی اینقد دختر سر به راهیه که نگو. از سنک صدا در نیاد از این دختر نه . من که خیلی دوستش دارم .
میثم خنده ای کرد : مبارک باشه . شما که پسندیدی . دیکه چرا از من میپرسی ؟
_ ببین پسرم 25 سالته ، هرچی دختر معری کردم گفتی نه . نمی خوام . مادر این دختر به دل من نیشسته . مظلوم و خانومه .
_ گفتی دختر دوست باباست ؟
_ آره مادر همین دوستش ... اسمش چی بود ؟... آهان آقای ستایش . مادر اینقدخونواده ی ماهین که نگو . قرار خواستگاری بذارم ؟
میثم خنده ای کرد : چی بگم ؟ من که زن نمی خوام ولی اگه به دل شما نشسته ، باشه . دیگه همین یه دونه مامانو که بیشتر نداریم .
مادر بلند شد و پیشانی پسزش را بوسید : به حق این وقت و ساعت دعا میکنم خوشبخت شی مادر .
******************************* وارد شرکت که شد همه ی اعضا دور میز خانوم آسایش جمع شده بودند .
نزدیک رفت و با صدای بلند گفت : این جا چه جبره ؟
جمعیت پراکنده شد ؟ ترنم موند و یه میز و یه سیبیل رو صورتش .
با همون سیبیل تو چشم آقای خطیب زل زده بود .
این دیگه چه دختریه نه به گریه های دیشبش نه به این دیوونه بازیاش .
_ اوم چیه ؟
_ دقیقا کدوم ؟
_ اون چسم مومانند مسکی روی صورتتون
_ سیبیله . یکیشو خودتون دارید ........ نه ......... داشتید . اوا مال شماست ؟ آخه مال شما نیست .
میثم برای کنترل خنده لبش را به دندان گرقت
_ گفته بودم شرکت چای این کارا نیست
ترنم سیبیل را بر داشت " گفته بودرد ساعف 7 وقت شروع کاره . 5 دقیقه مونده تا 7
هیچ کی جیک نمیزد
_ با من بحث میکنید ؟
_ من بحثی با شما ندارم
میثم نگاه خیره ای به او کرد : خیل خوب . بیاید دفتر من لطفا . باهاتون کار دارم
و به سمت دفتر رفت . به در که رسید برکشت : با شما بودم .
ترنم دست به سینه ایستاد : باید به قوانین عمل کنم . راس ساعت 10 اجاره ی ورود به دفترتونو دارم . می رسم خدمتتون
صدای فریاد میثم همه را میخ کوب کرد . : برو او اتاق من
ترنم سریع وارد دفتر شد
میثم با چهره ای عصبانی وارئد شد و در ار بست و به آن تکیه داد . ترنم با صدایی آرم گفت : خوب . چته ؟ چرا داد مبزنی ؟ فکر کرده کیه .


میثم قدم به قدم به او نزدیکتر میشد و ترنم قدم به قدم عقب تر می رفت . : من فکر کردم میم ها ؟ تو فکر کردی کی هستی ؟ خیلی بهت رو دادم تا حالا هیچی بهت نگفتم . برو خدا رو شکر کن اخراجت نمیکنم .


_ ببخشید آقای رئیس . ولی الکی که نیست ما قرار داد بستیم .


_ گور بابای قرار داد .


ترنم ابرویی بالا انداخت .


خون خون حسام را میخورد . تا به حال چنین حرفی نزده بود : ببین وادارم میکنی چه چیزایی بگم ؟


ترنم هیچ نگفت .


_ حیف که ..... حیفکه کارتون خوبه . ایندفعه رو میگذرم ولی دفعه ی دیگه به خدا اخراجید

*********************************
دست گل به دست گرفته پیداش شد : کدوم خونن مامان ؟


_ اینه ها مگه نه آقای خطیب ؟


پدر میثم گفت آره خودشه . و زنگ را زد


صدای مردانه ای جواب داد : بله ؟


_ خطیبم آقای آسایش


برق سه فاز از سر میثم پرید : مامان مگه نگفتب فامیلیشون ستایشه ؟


_ وا . خوب مادر اشتباه کردم


خداکنه اون نباشه ......... نه بابا میگن این مظلومه


_ چیزی گفتی مادر ؟


_ نه مامان برو تو


همه نشسته بودنمد


بحثشان فقط در باره ی فرمان برداری و مظلومیت دخترشان بود که یکدفعه مادر دختر گفت : ترنم جان چایی بیار مادر


میثم چشمانش را بست . رو همفشرد . احساس سر گیجه می کرد : واخدای من ........ این شیطونو هم درس میده . مظلوم کجا بود


چمانش را که باز کرد ترنم را دید که در چادری سفید و سر به زیر و آرام داخل میشد


در دل گفت : اگه نمیشناختمت گول این ظاهر مظلومتو می خوردم


ترنم خیلی سنگین چی ها را تعارف کرد و نشست . بعد از ساعتی صحبت تصمیم به حرف زدن جوان ها گرفته شد .


رو به روی هم نشسته بودن . نه ترنم حرف میزد و نه میثم . آخر ترنم سکوت را شکست : شما که نمیخواستین حرف بزنین چرا اومدین خواستگاری ؟


میثم سرذش را تکان داد : اصرار پدر و مادر بود وگرنه من نمی دونستم شمایید . نمیدونم از بد بختی منه یا خوش انسی شما که به دل مادر من نشستید


_ یعنی شما به خاطر خونوادتون میخواید با من ازدواج کنید ؟


_ شک نکنید .


_ پس خودتون چی ؟ دل من چی ؟


_ دل شما ؟ منظورتون چیه ؟


_ من به شما ....... به شما دلبسته شدم آقای خطیب


و سرش را پایین انداخت


اااااا ؟ بالاخره دیدیم اینم خجالت بکشه


خواه نا خواه باید ازدواج میکرد . او یا دختری دیگر فرقی نمیکرد پس گفت : شما دختر خوبی هستید و همین کافیه که با نظر من مثبت باشه و شما ؟


ترنم خندید و با گونه های سرخ شده سرش را به زیر انداخت .


میثم با نا با وری گفت : نمیخواید بگید که خجالت میکشید ؟


قرار بعد برای دو هفته ی دیگر گذاشته شد بعد از شش ماه هم عروسی ..........


مطالب مشابه :


رمان پارادوکس عشق 1

رمــــان ♥ - رمان پارادوکس عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ نات خود آگاه فکرش را بر زبان آورد :




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 ) - میخوای رمان بخونی؟ ـ بیست و شیش سالمه، زبان




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 ) - میخوای رمان بخونی؟ به سختی لیسانس زبان رو گرفتم.




زمین من , زمین عشق 1

رمــــان ♥ - زمین من , زمین عشق 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو از زبان سام من:




رمان عشق حقيقي

رمان عاشقانه روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي: كه هيچوقت عشق اولتو با هوس هاي زود




یک قطره از عشق

رمــــان ♥ - یک قطره از عشق - میخوای رمان بخونی؟ دارا جهان ندارد، سارا زبان




برچسب :