یاسمین 13


بيتا- خب بله . شما چند وقت ديگه صاحب حدود چهارصد ميليون تومن پول مي شيد .
-شما در مورد من چي مي دونيد ؟
يه لحظه سكوت كرد و گفت :
-البته در مورد شما چيزي نمي دونم اما چون پدرم وكيل هستن ، زياد با آدم هاي پولدار سرو كار داشتم .
-بازم بدون شناخت قضاوت كرديد !من اگه اين پول رو مي خوام فقط به خاطر هدف مه . اگه اون هدف نباشه ، اين پول برام بي ارزشه !
بيتا- بي ارزش؟
بعد در حاليكه از جاش بلند مي شد كه بره گفت :
-يعني اگه به اين هدف نرسيد ، از اين پول هم مي گذريد ؟
-شايد.
يه لبخند تمسخر آميز زد و گفت :
-اين مسئله رو كمي مشكل مي بينم . طبع والايي مي خواد اين گذشت !
كاوه –حالا تشريف مي بريد . بفرماييد در خدمت باشيم . راستي چطوره احوال پدرتون ؟ مرد بسيار با شخصيتي هستن ايشون . بفرماييد خواهش مي كنم .
بيتا به اصرار كاوه نشست . من دوباره رفتم پشت پنجره .
كاوه- بهزاد جون بيا بشين . خيالت راحت باشه . اگه كسي بياد دنبالت ، حتماً زنگ اينجا رو مي زنه !
اومدم و نشستم .
بيتا – دانشجو هستيد بهزاد خان ؟
-بله دانشجو هستم خانم پناهي .
كاوه – يعني فعلاً تو تعطيلاتيم . شما چي ؟ چقدر مونده تا درس تون تموم بشه ؟
بيتا- يه سال ديگه مدركم رو مي گيرم .
كاوه – عاليه ! ماشالله دختر به اين قشنگي ، خانواده دار ، وكيل زبردست ! ديگه همه چيز شما كامله . ايشالله بعدش خيلي زود بخت در خونه تون رو مي زنه !
راستي شما نسبتي با اون دختره تو سريال تلويزيوني وكلاي جوان ندارين؟اون دختره كه خيلي خوشگل بودها ؟
چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه بيتا گفت :
-ببخشيد مي تونم يه سوال ازتون بكنم ؟
-خواهش مي كنم . شما تقريباً وكيل من هستيد .
بيتا- چرا اينقدر غمگين هستيد؟
همه تقريباً ساكت شدن و فقط صداي تيك تاك ساعت ديواري شنيده مي شد .
بيتا- انگار سوال خوبي نكردم.
كاوه –نه نه ، اصلاً حقيقت ش اينه كه بهزاد ما امروز كمي كسالت داره .
چي مي تونستم به اين دختر بگم ؟ سرم رو انداختم پايين و با يه خداحافظي به اتاق خودم برگشتم . نيم ساعت بعد كاوه اومد پايين .
-خب شكر خدا اين برنامه م درست شد . چه دختر قشنگ و خانمي يه اين بيتا خانم .
-رفت؟

كاوه – آره اما فردا ساعت 9 مي آد نبالت كه برين ترتيب كارها رو بدين . راستي بهزاد مي خواستم باهات كمي صحبت كنم .

-در مورد چي ؟
كاوه – همه چي ؟ اوليش اينكه رفتارت امروز خيلي بد بود .
-من كه عذر خواهي كردم .
كاوه – آره . اما بهزاد جون تو كه پسر چهارده ساله نيستي ! تو بايد خيلي خوددارتر از اين حرفها باشي. يعني چي كه چسبيدي به اين اتاق و يه دقيقه هم كه مي آي بالا ، هي از پنجره اينجا رو نگاه مي كني ؟
يعني اگه فرنوش برگرده ، يه سر مي آد و يه زنگ مي زنه و اگه نباشي ديگه مي ذاره مي ره ؟
-درست مي گي اما چيكار كنم ؟ دلم همش شور مي زنه .
كاوه – خودت رو نگه دار ، زشته جلو فريبا . مرد بايد خوددار باشه . مي خوام ببينم تا روزي كه فرنوش برنگشته تو مي خواي تو اين اتاق بموني ؟ اومديم و فرنوش چند وقت ديگه پيداش شد اما با اين برنامه ها كه پيش اومده ، نخواست زن تو بشه ! بازم مي خواي تو اين اتاق بموني ؟
حرفهاش درست بود . چيزي نداشتم بگم .
كاوه – در هر صورت بهزاد جون ، زندگي با فرنوش يا بدون فرنوش ادامه داره ! حواست رو هم جمع كن . اين زندگي نيست كه براي خودت درست كردي !اون قصه هايي رو هم كه در مورد عشق و دلدادگي و وفا و اين چيزها شنيدي ، داستان بوده ! از پدر و مادر كه ديگه عزيزتر وجود نداره ؟ همين خود تو ! وقتي خدا رحمتشون كنه ، پدر و مادرت فوت كردن ، تو رفتي خودكشي كردي؟
نه والله ! زندگي تو كردي. خودت رو جمع و جور كن پسر!
بلاخره فرنوش هم خدايي داره . اون عادت كرده كه با يه همچين پدر و مادري زندگي كنه . آخرش هم يه شوهري مثل بهرام پيدا مي شه و باهاش عروسي مي كنه ! تو برو فكر خودت باش .
الان چند وقته كه ازش هيچ خبري نيست؟
فكركردن يه روز دو روز سه روز ! آدم كه بخواد تصميمي بگيره تو يه ساعت فكرهاش رو مي كنه !
الان دو هفته است كه رفته و ازش خبري نيست ! حداقل اينكه مي تونست يه زنگ بزنه به فريبا و يه خبري از خودش بهمون بده ! درست مي گم يا نه ؟
اگه اين عشق ، عشق بود ، طرف نمي تونست بخاطرش يه روز صبر كنه چه برسه به دو هفته ! بشين خودت فكر كن ببين اين حرفها كه زدم درسته يا نه .
تو مثلاً تحصيلكرده اين مملكتي ! اگه اين افكار و رفتار تو باشه واي بحال بي سواد هاي اين مملكت .
اينا رو گفت و سرش رو انداخت پايين و در رو واكرد و رفت . تا حالا اينطوري جدي نديده بودمش .
منطقي حرف زده بود ! بدون احساس ! قسمتي از حرفهاش درست بود اما كي ، درد دل منو درمون مي كرد ؟
نشستم يه گوشه به فكر كردن ، مثل هميشه .

يه ساعت نگذشته بود كه دوباره در زد و اومد تو و گفت :
-چايي ت تياره ؟
-مگه بالا چايي نبود كه بخوري؟
كاوه – چرا بود ، اما چايي هاي اينجا به من بهتر مي سازه . حالا چته! اخم ها تو كردي تو هم ؟ همون ديگه ! از بس نازت رو كشيدم لوس شدي ! ناز كش داري ، ناز كن وگرنه پاهات رو رو به قبله دراز كن !
-اون چايي ، برو خودت بريز بخور!
كاوه – راست هم مي گي بهزاد خان ! حقم داري! اون وقتي كه براي ما چايي مي ريختي ، يه آدم آس و پاس بودي ! حالا ميليونري! منم بودم ديگه كسي رو تحويل نمي گرفتم .
-گم شو كاوه !خجالت نمي كشي مي ري و بر مي گردي زخم زبون بهم مي زني ؟! تو رفيقي ؟ اينطوري هواي دوست رو دارن؟
كاوه – چه جوري هواي دوست رو بايد داشت ؟ بشينم بغلت و پر به پرت بدم كه چي ؟ شدي عين اين جوكي هاي هندي ! زندگي ت شده مثل مرتاض ها ! برو خودت رو تو آينه نگاه كن !
اين قيافه س كه واسه خودت درست كردي؟ چند روزه حموم نرفتي ؟ يه من خاك تو اين اتاق نشسته ! اتاقي كه هميشه مثل گل بود .
كتاب هاش رو ببين !لباس هاش رو ببين ! اينجا شده مثل بازار شام !شتر با بارش اينجا گم مي شه !
پاش به زندگيت برس مرد گنده !
دور و برم رو نگاه كردم . راست مي گفت .
-تو خيلي بي رحمانه به آدم حمله مي كني ! مثل آدم هم مي توني حرف بزني !
كاوه – تو زبون آدم حاليت مي شه كه باهات حرف بزنم ؟
بغضم گرفت . سرم رو گذاشتم رو زانوهام و ساكت شدم . اونم ديگه حرف نزد . دلم خيلي پر بود . ديگه نمي تونستم خودم رو نگه دارم . اشك تو چشمام جمع شده بود . اما نمي خواستم گريه كنم . جلوي خودم رو بزور گرفتم . سرم رو بلند كردم كه باهاش حرف بزنم اما صدا از گلوم در نيومد ! همين جور نگاهش كردم .
كاوه – چرا اينجوري نگام مي كني ؟ د حرف بزن ديگه ! زبونت رو وا كن و همه رو بريز بيرون .
دوباره سرم رو گذاشتم رو زانوهام . بلند شد اومد پيشم و بغلم كرد .
كاوه – عزيزم، جونم . بخدا من زجر مي كشم وقتي تو رو اينطوري مي بينم .كاري هم كه از دستم برات ساخته نيست . چي كار كنم ؟
-كاوه ، من خيلي تنها شدم ! سردم ، خالي م ، هيچي خوشحالم نمي كنه !
نه دل خوشي دارم نه چيزي!
اون وقت ها به عشق اينكه فرنوش ممكن بود بياد اينجا ، اتاق رو مثل گل نگه مي داشتم ! حالا دست و دلم به كار نمي ره !حوصله يه حموم رفتن رو هم ندارم .
كاوه – قبل از فرنوش چي ؟ اون موقع ها اتاق ت رو واسه كي تميز مي كردي ؟
-چه مي دونم !
هر شب خوب فرنوش رو مي بينم . خواب مي بينم لباس عروسي پوشيده و داره مي ره . همه ش فكر مي كنم كه مجبورش كردن زن بهرام بشه .
كاوه- آخرش كه چي ؟ گيرم بشه . خودش مي دونه . بچه كه نيست .
مگه تو خودت به بهرام نگفتي كه فرنوش بايد خودش انتخابش رو بكنه ؟
آخه قربونت برم تو ناسلامتي واسه ما الگو بودي ! من و تمام بچه هاي كلاس از رفتار تو تقليد مي كرديم !
همه دخترهاي كلاس از سنگيني و متانت تو صحبت مي كردن !
اين چيزها رو كه ديگه نبايد من ياد تو بدم ، خودت معلم ، ما بودي !
بلند شو .بلند شو برو يه حموم بكن و سر و صورتت رو اصلاح كن و همه چيز رو به خدا واگذار كن . خيلي مشكلات رو فقط زمان مي تونه حل كنه . بخدا قسم بهت قول مي دم كه الان فرنوش از همه ما راحت تره و جاش امن تره . مطمئن باش.
دوباره صورتم رو ماچ كرد و دستم رو گرفت و بلند كرد و گفت :
-دلم مي خواد مرد و مردونه ، از حموم كه در اومدي ، بازم بشي همون بهزاد قبلي . باشه ؟
بهش خنديدم و گفتم :
-با تمام غم و غصه اي كه تو دلمه ، باشه .
كاوه – آفرين به تو . فرنوش هم تو رو اينطوري دوست داشت .

فرداي اون روز ساعت تقريباً 9 بود كه در زدن . بيتا پناهي بود . اومده بود كه با هم بريم تا ترتيب كارهاي انحصار وراثت رو بديم .
تعارفش كردم بياد تو كه قبول نكرد .
خودم آماده بودم . حموم و اصلاح كرده ! اتاقم هم دوباره تميز شده بود . مثل گل ! با يه رنو اومده بود . سوار شديم و حركت كرديم .
بيتا- حالتون خوبه امروز ؟
-خيلي ممنون . خوبم .
پدرم گفت شما رو ببرم كه چند تا مغازه س ببينين . جزء دارايي مرحوم .... بوده . يه قيمت گذاري شده . كاوه خان قراره در موردش تحقيق كنن و بعد به شما بگن . اگه موافقت كرديد ، با كسي كه حاضر شده اين معامله رو بكنه ، قرارداد بنويسيد . با قيمتي كه روي باغ و خونه گذاشتن موافقيد؟
-بايد با كاوه صحبت كنم بعد خدمتتون عرض مي كنم .
يه مقدار كه حركت كرديم گفت :
مي تونم يه سوالي ازتون بكنم ؟
-از همون سوال ديروزي ؟
بيتا – نه نه . بايد منو ببخشيد . آخه برام خيلي عجيب بود كه يه نفر ناگهاني ميليونر بشه اما اونقدر غمگين باشه .
-پول هميشه شادي نمي آره! حالا سوالتون رو بفرماييد .
بيتا- مي خواستم بدونم چه احساسي داريد ؟ مي دونيد ، اين خيلي پوله !
-اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم .
بيتا – خيلي دوستش داشتيد ؟
-چي رو؟
نگاهش كردم .
بيتا – كاوه خان ديروز به من گفتن !
-كاوه خان انگار نمي تونن جلوي زبون شون رو بگيرن!
بيتا- ناراحت شديد از اينكه من در مورد فرنوش خانم صحبت كردم ؟
-ببينيد خانم پناهي . البته ببخشيد كه من رك صحبت مي كنم ، چون شما هم همينطور صحبت مي كنيد .
يه آن متوجه شدم كه خيلي عصبي هستم و ممكنه حرف بدي از دهنم در بياد . اين بود كه ادامه ندادم و گفتم :
-خيلي مونده تا برسيم ؟
بيتا – نه زياد نمونده . داشتيد مي فرموديد !
دوباره نگاهش كردم .
-شما خيلي كنجكاو هستيد .
بيتا-معذرت مي خوام . ولي برام خيلي جالبه .
-چي براتون جالبه ؟ ناراحتي يه انسان ؟
بيتا- هيچوقت ناراحتي يه انسان برام جالب نبوده . داستان زندگي شما برام جالبه ! دلم مي خواد همه ش رو بدونم

-عذر مي خوام خانم پناهي ، ولي از نظر من شما يه غريبه هستيد . حالا درسته كه من بيام و زندگيم رو براي يه غريبه تعريف كنم ؟!
اينارو كه گفتم ديگه تا رسيدن به مغازه ها باهام حرف نزد .
وقتي رسيديم پياده شديم و گفت :
-تو اين پاساژ ، هفت تا مغازه س كه جزء اموالي يه كه به شما تعلق مي گيره . البته ثلث از اون ها . اينجا معاملات املاك هست . مي تونين تشريف ببرين و باهاشون مشورت كنيد . در مورد قيمت ها و اين چيزها .
-نه احتياج به اين چيزها نيست . احتمالاً كاوه و پدرش در مورد اين مغازه ها تحقيق مي كنن .
بيتا – آخه اين اموال شماست ! ممكنه ضرر كنيد .
-منظورتون اينه كه ممكنه كاوه سرم كلاه بذاره؟
بيتا- بطور مشخص نه . ولي بهتره خودتون هم تحقيق كنيد .
-من به كاوه اعتماد دارم .
بيتا- ميل خودتونه . پس برگرديم ؟
-خيلي ممنون .
سوار شديم و حركت كرديم .
-تا حالا نشنيده بودم كه كسي يه همچين معاملاتي بكنه .
بيتا-چه جور معاملاتي ؟
-اين كه سهم الارث كسي رو پيش خريد كنه !اصلاً از كجا اين آقا از اين جريان خبردار شده ؟
كمي مكث كرد و بعد گفت :
-ايشون يكي از دوستان پدرم هستن .
-حتماً پدرتون هم در اين معامله يه سهم كوچيكي دارن !
بيتا- خب بلاخره اينم يه راه پول در آوردن ديگه .
-بله اينم يه راهشه !
"خواست تلافي كنه."
يه راه پولدار شدن هم اينه كه يه دفعه يه ارث به آدم برسه !
-اگه منظورتون به منه كه بايد خدمتتون عرض كنم تا لحظه آخر از اين موضوع خبر نداشتم .
بيتا- عذر مي خوام اما برام باور كردنش سخته!
-خب باور نكنيد !
بيتا- در هر صورت اين خيلي عاليه كه يه نفر در اين سن و سال يه مرتبه صاحب اين همه پول بشه . لذتبخشه! پدر من سالها كار كرده و الان حدود شصت سالشه . با اين حال يك پنجم اين مبلغ رو هم نداره .
نگاهش كردم . تو حرف زدن خيلي راحت بود .
-نكنه شما حسوديتون ميشه ؟
بيتا – نه ، اصلاً فقط خيلي دلم مي خواد بدونم كه چطوري مي شه كه يه آدم پولدار ، توي وصيتنامه ش ، يك سوم دارايي هاش رو بده به يه نفر كه هيچ نسبتي باهاش نداره.
-مواظب باشيد . خيلي تند رانندگي مي كنيد .
بيتا – حتماً اين يكي رو هم نمي تونم بدونم چون غريبه م !
جوابش رو ندادم . چند دقيقه بعد دوباره گفت :
-ببخشيد چطوري مي شه با شما خودي شد ؟
برگشتم و نگاهش كردم . برام خيلي عجيب بود كه كسي اينقدر راحت بتونه حرف دلش رو بزنه! تو چشمهاش كه كوچكترين اثري از موذي گري و بد ذاتي نبود . برعكس خيلي هم با صداقت به آدم نگاه مي كرد .
-ديگه كسي نمي تونه با من خودي بشه .
بيتا- حتماً فكر مي كنيد كه از اين به بعد هر كسي بياد طرف تون ، بخاطر ثروت تونه ؟ شايد اين اولين نشونه تخريبي پوله !
-شايد شما درست بگيد . ببخشيد ، داريم كجا مي ريم ؟
بيتا – دفتر پدرم . رسيديم ديگه .

يه جا ماشين رو پارك كرد و پياده شديم . دفتر پدرش تو يه ساختمون چند طبقه بود . وقتي وارد شديم ، منشي ش گفت كه براي انجام يه كاري بيرون رفته و بعد از ظهر بر مي گرده .
بيتا – خوب چيكار كنيم ؟
-من بر مي گردم خونه . فردا خودم مي آم خدمت شون .
دوتايي اومديم پايين و خواستم ازش خداحافظي كنم كه گفت :
-آخه تا اينجا اومديم . يه ساعت ديگه پدرم بر مي گرده . مي گم اگه موافق هستيد با هم ناهار بخوريم . بعدش حتماً پدرم مي آد . ظهره منم كمي گرسنه مه . چطوره؟
-باشه . مسأله اي نيست بريم .
بيتا- اما مهمون من .
-نه . مي آم اما مهمون من .
بيتا- اگه بخواهيد از اين ولخرجي ها بكنيد ، پولهاتون زود تموم مي شه ها !
خنديدم و دوتايي به طرف يه رستوران رفتيم . جاي قشنگي بود . نشستيم و سفارش غذا داديم .
بيتا – مي دونيد بهزاد خان ، شما بايد اين پول رو بكار بندازيد . يعني در جايي سرمايه گذاري كنيد . پول اگر همينطوري راكد بمونه ، از ارزش مي افته .
-حتماً براي اين موضوع هم كسي رو سراغ داريد كه برام سرمايه گذاري كنه ؟!
كمي عصباني شد . يه نگاهي به من كرد و گفت :
-نمي شه من و شما با هم دعوا نكنيم ؟!
-من كي با شما دعوا كردم ؟
بيتا- من هر چي به شما مي گم با يه حالت دعوا جوابم رو مي ديد ! اصلاً به من اعتماد نداريد .
-خانم پناهي ، من بار دومي كه شما رو مي بينم . براي چي بايد به شما اعتماد كنم ؟
بيتا- خيلي خب ! از فردا هر روز مي آم خونه تون تا تعداد دفعاتي كه منو ديديد زياد بشه و بتونين بهم اعتماد كنيد !
فكر كردم شوخي مي كنه ! اما تو چشمهاش كه اثري از شوخي نبود!
-اينو جدي كه نگفتيد ؟
بيتا- چرا جدي گفتم !
مات مونده بودم !
-اصلاً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟
بيتا- بله!
خندم گرفته بود .
بيتا- من مي خوام كمك تون كنم بهزاد خان!
-مگه من از كسي كمك خواستم ؟
بيتا- نمي شه من و شما با هم دوست باشيم ؟
-چرا ، مي شه . بشرطي كه ازم زياد سوال نكنيد !
بيتا- پس دوستيم با هم ؟
-دوستيم !
بيتا- بهزاد مي دوني كه اگر بخواي مي توني از طريق قانوني اقدام كني و با فرنوش ازدواج كني ؟
"اين ديگه چه جور آدمي بود ؟! چقدر راحت با دور و برش ارتباط برقرار مي كرد "
-بله ، اينو مي دونم خانم پناهي !
بيتا- بهم بگو بيتا!
دوباره نگاهش كردم .
بيتا- خب بگو بيتا ديگه !
-اگه اجازه بديد مي گم بيتا خانم . اينطور ي راحت ترم .
بيتا- خب اگه راحتي بگو بيتا خانم .
-چشم مي گم بيتا خانم .
بيتا- خب حالا گوش كن ببين چي مي گم . اين كسي كه قراره اموال تو رو پيش خريد كنه ، موقع قرارداد مي خواد ازت ده درصدش رو كم كنه اما تو نبايد قبول كني !
-قرارمون پنج درصد بود .
بيتا – اينا اينطورين! اول اونطوري حرف ميزنن ، وقتي ديدن طرف مشتاقه ، درصدشون رو مي برن بالا . حالا يا مي شه يا نمي شه ! معمولاً هم طرف قبول مي كنه ! اما وقتي داشتين قرارداد رو مي نوشتين و طرف بهت گفت ده درصد از پول رو كم مي كنم ، قبول نكن . بگو من عجله اي ندارم . متوجه شدي بهزاد ؟
كمي ديگه نگاهش كردم و گفتم :
-هنوز نتونستم بفهمم شما چه جور شخصيتي داريد بيتا خانم ! اين چيزي كه به من گفتيد به ضرر پدرتونه . نمي فهمم چرا اين موضوع رو به من گفتيد ؟ مي دونيد اگه موقع تنظيم قرارداد اين آقا كه گفتيد اين حرف رو مي زد ، من قبول مي كردم !
بيتا- ببين بهزاد ، من وقتي قبول كردم كه تو اين كار وارد بشم ، معني اش اين بود كه شدم وكيل تو . خب وجدان حرفه اي من ، منو ملزم مي كنه كه منافع تو رو در نظر بگيرم .
-پس پدرتون چي ؟ اون چرا منافع منو در نظر نمي گيره ؟
بيتا- پدرم وكيل دوسته شه ! اشتباه نكن . داره كارش رو مي كنه . يعني منافع دوستش رو در نظر مي گيره . پدرم ، هم وكيل مرحوم .... بوده ، هم وكيل دوستش . وكيل تو نيست !

درست مي گيد . اصلا ًمتوجه اين موضوع نبودم .
بيتا- در ضمن ،هيچ قراردادي رو تا من بهت اشاره نكردم امضا نكن باشه ؟
خنديدم و گفتم :
باشه و ممنون .
بيتا- مي دوني بهزاد ؟ تو خيلي ساده اي ! خيلي راحت مي شه سرت رو كلاه گذاشت ! اين جور آدمها كه از اين معامله ها مي كنن ، خيلي زرنگن . مثل گرگ مي مونن.
-اگه براش سود نداره ، پس چرا مي خواد اين كار رو بكنه ؟
بيتا- براش سود داره ! مي دوني پنج درصد از پولي كه به تو مي رسه چقدر مي شه ؟ اونم تو يه مدت كم و جايي مطمئن !
فقط عادتشون اينه كه هميشه مي خوان بيشتر از حقوقشون ببرن !
غذامون رو آوردن . ديگه چيزي نگفت و در سكوت مشغول خوردن شديم . بعدش به دفتر پدرش رفتيم كه بازم نيومده بود .
چند دقيقه صبر كرديم و بعد بيتا منو رسوند خونه و خودش رفت . عصري بود كه كاوه پيداش شد . نرسيده شروع كرد .
-به به ، به به ! حظ كردم ! چه اتاقي ؟ دوباره شد همون دسته گل !
خودت هم كمي لاغر ، اما عيبي نداره . چند روز ديگه كه يه آب زير پوستت بره ، مي شي همون بهزاد گل خودم ! يه پسر قند عسل خوش قيافه و خوش تيپ با چهارصد پونصد ميليون پول نقد ! از فرداش خواستگارها اينجا صف مي كشن ! خودم وامي ايستم اينجا و مواظب شونم ! يه نگاه طولاني سه هزار تومن ! يه نظر دو هزار و پونصد تومن ! قيمت مقطوع ! لطفاً چونه نزيد !
-سلام چطوري؟
كاوه – عالي ! تو رو كه اينطوري مي بينم ، شاد مي شم بخدا !
-چه خبرها ؟
كاوه – از كجا برات بگم ؟ صفحه اول خبرها رو بگم ؟ صفحه دوم خبرها رو بگم ؟ اهم اخبار رو بگم ؟ مشروح اخبار رو بگم ؟ چه خبري رو مي خواي بدوني ؟ بگو بگم !
يه چايي براش ريختم و گذاشتم جلوش.
كاوه – آفرين وظيفه ت رو هيچوقت فراموش نكن! اين چند روز گذشته يه كمي خودت رو گم كرده بودي ! چايي ريختن يادت رفته بود ! سعي كن تكرار نشه!
خنديدم و گفتم :
-يكي دو روزه مي خوام يه چيزي ازت بپرسم .
كاوه – اگه مي خواي بپرسي كه ژاله از فرنوش خبري داره يا نه ، بايد خدمتت عرض كنم كه نه . اولاً ژاله باباش مرده و سرش شلوغه . دوم اينكه تو مراسم ختم هم شركت نكرده . سوم گويا ژاله شنيده كه رفته سفر! احتمالاً هم يه سفر طولاني ! همين مي خواستي بپرسي ؟
-آره همين رو مي خواستم بپرسم .
كاوه – آي ي ي !! قرار شد كه ديگه چي ؟
-سوال كردن كه ديگه اشكالي نداره .
كاوه – آره اما غصه خوردن چرا اشكال داره . تو قرارمون هم نبود .
خب حالا بگو ببينم صبح با بيتا رفتي واسه كار ؟
جريان صبح رو براش تعريف كردم .

كاوه – آفرين به اين دختر . از قيافه اش معلوم بود كه دختر مديري يه ! دختر قشنگي هم هست بهزاد ! بد نيست كه يه خرده با چشم خريدار بهش نگاه كني ! حالا بلند شو يه سر بريم بالا پيش فريبا . شبم شام سه تايي مي ريم بيرون .
-نه شماها برين .
كاوه – باز شروع كردي ؟
-نه جان تو . منظورم اينه كه مزاحم نشم . شما دو تا بايد با هم تنها باشين و همديگر رو بهتر بشناسين . صحبت سر يه عمر زندگيه !
كاوه – بلند شو بيا بريم بابا! زن جماعت رو مگه مي شه شناخت ؟ بيست و شش هفت ساله كه پسر مادرمم هنوز نفهميدم اين مادر من ، موهاش چه رنگيه ؟
خندم گرفت و گفتم :
-بابات چي ؟ اون چطور؟
كاوه – بابام با همه زرنگي ش ، چند شب پيش رفته بود آلبوم عكس ها رو آورده بود و چند تا عكس مادرم رو آورده بود و ازش مي پرسيد :
اشرف ! من نفهميدم كدوم از اينا تويي؟ (بيچاره هنوز نمي دونه سر عقد ، مادرم رو گرفته يا خاله م رو !)
-حالا موهاش چه رنگي يه ؟
كاوه – والله رنگ كه توش زياده ! يه خرده ش بنفشه ! يه خرده اش كرم قهوه ايه ! يه خرده اش چي بهش مي گن ؟ لاتيه ، ماتيه!!
-هاي لايت بي سواد!
كاوه – كور شده تو اينارو از كجا مي دوني ؟
-ديگه الان اينا مد نيست . الان ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پيش درست مي كنن!
كاوه – منو باش كه فكر مي كردم مامانم امروزيهو طبق مد پيش مي ره ! پس ننه من از تكنولوژي عقبه!
-خب الان هر روز يه چيزي مد مي شه ديگه !
كاوه – پس تو اين چند روز كه تو اتاق نشسته بودي ، داشتي مدهاي جديد رو بررسي مي كردي ؟! من دلم برات مي سوخت . فكر مي كردم نشستي غصه مي خوري !پاشو بريم بالا، پاشو بريم كه تا حالا فكر مي كردم تو يكي تو ماها نجيب در اومدي !
نشيني اينا رو جلو فريبا بگي ! يه دفعه اين يكي هم هوايي مي شه !
-فريبا تا شش ماه يه سال ديگه از اين كارها نمي كنه ، عزاداره !
كاوه – حتماً عزاداريش كه تموم شد اين كارها رو مي كنه . بايد چيكار كنن كه اون طوري بشه ؟
-حتماً مي رن آرايشگاه ديگه !خودشون كه نمي تونن بكنن ، سخته !
كاوه – آره ، آره !اين مادر ما يه پاش خونه س ، يه پاش سلموني ! آرايش گرش رو از من كه بچه شم بيشتر مي بينه!
پاشو بريم بالا بابا ! اين چرت و پرت ها چيه نشستيم با هم مي گيم ؟ اون وقت ها مي گن زن ها تا يه جا جمع مي شن از بند و زير ابرو حرف مي زنن ! به مردهام سرايت كرده !
دوتايي رفتيم بالا . بعد از سلام و احوالپرسي با فريبا نشستيم . فريبا برامون چايي آورد.
-خب به سلامتي كي بايد بساط عقد و عروسي رو راه بندازيم ؟
فريبا صورتش سرخ شد و خنديد .
كاوه – اگه خدا بخواد ديگه چيزي نمونده .

-انشالله خودم تو عروسي تون خدمت مي كنم .
كاوه – دستت درد نكنه بهزاد جون . ايشالله منم تو عروسي تو خدمت مي كنم .
-عروسي من ؟ تكليف من كه هنوز معلوم نيست . فعلاً كه مي بيني هيچ خبري از فرنوش نيست .
كاوه – حالا يا با فرنوش يا با يه دختر ديگه . تا آخر عمرت كه نمي توني بشيني و منتظر باشي كه از فرنوش برات خبر برسه !
-منتظرش مي مونم . حالا هر چقدر كه باشه . مي دوني ؟ اگه يه خبر ازش داشتم حداقل خيالم راحتي مي شد .
كاوه يه نگاهي به من كرد و بعد گفت :
-اگه ازش خبر داشتي خيالت راحت مي شد ؟ ديگه نمي شيني تو خونه و غمبرك بسازي ؟
سرم رو تكون دادم .
كاوه – مرد و مردونه ؟
-چيزي شده كه به من نگفتي ؟
كاوه به فريبا اشاره كرد . فريبا يه خرده دست دست كرد و بعد گفت :
-والله چي بگم بهزاد خان ؟! يعني برام سخته كه اينو بهتون بگم .
كاوه – بگو فريبا خانم . به نفع شه .
-هر چي هست به من بگيد فريبا خانم . خواهش مي كنم . شايد بتونه كمكي به من بكنه ! بلاتكليفي خيلي بده ! بي خبري درد آوره ! من تو وضع خيلي بدي هستم !
يه مدت سرش رو انداخت پايين و بعد گفت :
-ديروز فرنوش به من تلفن كرد . عصري بود .
دوباره ساكت شد .
-خواهش مي كنم فريبا خانم . هر چي هست بگيد .! بخدا من حال خوبي ندارم !
فريبا – مي خواست ازم عذر خواهي كنه كه بي خبر رفته .
-كجا؟ حالش چطور بود ؟
فريبا – خوب بود ، خيالتون راحت باشه .
گريه م گرفته بود .
-ديگه چي گفت فريبا خانم؟ از كجا زنگ مي زد؟
فريبا – امريكا!
-فرنوش رفته آمريكا؟
سرش رو تكون داد .
كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه .
كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم :
-در مورد من چيزي نگفت ؟
فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت .
-حال منو ازتون پرسيد ؟
بازم چيزي نگفت .
-تو رو خدا خودش خوب بود ؟
كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد :
-آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش راحت بشه!
بعد دوباره به من گفت :
-گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ! يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين!

اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم :
-ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟!
فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت :
-پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟
نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود !
-تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟
كاوه – گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال زندگيش ! بفهم ديگه !
بعدش اشكش رو پاك كرد .
چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي خواستم .
حالا كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم .
يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه !
چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم .
چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت :
-حالا اينا رو فهميدي آروم شدي ؟
-آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه !
كاوه – خب ، الحمدلله . حالا ديگه فكر زندگي خودت باش.
-ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟
كاوه – چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره برسونيمت بيمارستان .
-فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟!
كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست !
يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان !
-خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟!

يه خنده پاك رو لب هاي كاوه نشست ! شروع كرد به شوخي كردن و خندوندن ما و نيم ساعتي با همديگه حرف زديم كه زنگ در رو زدن .
كاوه – يعني كي مي تونه باشه ؟
خودش آيفون رو جواب دا و بعد در رو واكرد و به من گفت :
-ديدي عيدي با هم رفتيم سبزه گره زديم ؟ سيزده بدر رو مي گم ؟ حالا بختت وا شده ! خواستگار پاشنه در خونه رو از جا كنده ! بيتا خانم اومدن !
-راست مي گي ؟
كاوه- دروغم چيه ؟ تازه ژاله مام انگار سر افتاده ! احوال تو رو از من مي پرسيد !
-راستي چطوره حالشون ؟ خدا رحمت كنه پدرش رو . من كه نرسيدم ختم ش هم برم ! حتماً اون سيامك طفل معصوم خيلي بي تابي مي كنه !
كاوه – نه بابا ! يه دوچرخه براش خريدن باباش كه يادش رفته هيچي ، ننه ش هم يادش رفته !
بيتا رسيده بود پشت در و چند تا ضربه به در زد و فريبا در رو روش وا كرد بعد از سلام و احوالپرسي با فريبا ، از تو راهرو پرسيد :
-بهزاد خان اينجا تشريف دارن؟
كاوه –سلام بيتا خانم . بعله ، اينجا تشريف دارن ، اتفاقاً اخلاقشون هم چيز مرغي نيست !
بفرمايين تو ، غريبي نكنين .
بيتا-مزاحم نمي شم ، يه كاري با بهزاد خان داشتم .
كاوه بلند شد و رفت جلو و گفت :
-بفرمايين تو . از الان بهتون بگم من سر جهازي يه اين بهزادم !آش با جاش ! هر كي بهزاد رو بخواد ، منم پشت قباله شم .
بلند شدم و رفتم جلو و سلام كردم و تعارفش كردم تو . اومد و نشست . فريبا براش چايي آورد . يه كم كه گذشت پرسيدم :
-طوري شده بيتا خانم ؟
بيتا – نه ، طوري نشده . اومدم بگم كه با پدرم صحبت كردم . ديگه اون ها منتظرن كه مبلغ پيشنهادي ما رو بدونن .
كاوه – من پس فردا قيمت آخر رو به شما مي گم . خوبه ؟
بيتا – عاليه .
كاوه – خب ، بسلامتي . اينم از اين !
بيتا – راستش فقط به خاطر اين مسئله نيومده بودم اينجا ! يكي از دوستهام نقاشه . كارش هم خيلي خوبه . اومده بودم با بهزاد بريم كارهاش رو ببينيم .
كاوه – يعني ما نبايد بياييم ؟
بيتا – اختيار دارين چه بهتر ! همه با هم مي ريم .
كاوه – اتفاقاً بابام يه ساختمون ده طبقه داره كه تازه از زير دست بنا در اومده . اگه اين دوستتون كارش خوب باشه و قيمتش هم مناسب ، براش اون ساختمون رو كنترات مي كنم .
بيتا خنديد و گفت :
-اين دوست من يه دختر خانمه ! تابلو مي كشه! الان نمايشگاه گذاشته !
كاوه – ببخشيد تو رو خدا ! شما همچين گفتين نقاشه . فكر كردم نقاش ساختمونن !
-اگه اجازه بدين باشه براي يه وقت ديگه .

كاوه – بعله ! لطفاً به اين دوستتون بفرماييد كه اين نمايشگاه رو فعلاً جمع كنن و بذارنش واسه يه ماه ديگه ! بهزاد جون امشب حوصله ندارن ! امشب ايشون تو گام بيات اصفهان و بيات ترك كوك ن ! خلاصه امشب بيات تشريف دارن ! تا حالشون مساعد بشه و بتونيم تو دستگاه دشتي و ماهور كوك شون كنيم ، يه خرده اي طول مي كشه !
بعد رو به من كرد و گفت :
-پاشو . پاشو برو كارهات رو بكن بريم كه حداقل تو عمرت يه نمايشگاه ديده باشي تا مثل من تا مي گن نقاش ياد نقاش ساختمون نيفتي !
-به جان تو كاوه ، حوصله ندارم .
كاوه – چيه ؟! باز مي خواي بري و بتپي تو اون باجه بليت فروشي كه اسمش رو گذاشتي اتاق و بشيني فكر كني ؟ پاشو برو لباست رو عوض كن بيا . بدو !
به زور بلند شدم و رفتم پايين و لباسم رو عوض كردم و برگشتم بالا . كاوه راست مي گفت خودم هم دلش رو نداشتم كه با خودم خلوت كنم ! تنهايي زجرم مي داد !
چند دقيقه بعد چهار تايي با ماشين كاوه راه افتاديم و نيم ساعت بعد به نمايشگاه رسيديم . وقتي وارد شديم چشم كاوه كه به تابلوها افتاد ، گفت :
اين ور خونه ، عكس بابامونه ! اون ور خونه ، عكس ننه مون! عكس ننه بابام از در و ديوار خونه داره مي ره بالا !
به به ! جان من بهزاد نگاه كن ! اين يكي تابلو رو ببين ! اونقدر اين خانم اين چراغ رو طبيعي كشيده كه بجون تو حس مي كنم نورش داره مي افته تو چشم من ! آفرين به اين نقاشي! مرحبا!
آروم در گوشش گفتم :
-كاوه چرا دهاتي بازي در مي آري ؟ اون تابلو نيست كه ! آينه س ! چراغ رو برو عكسش افتاده توش !
فريبا و بيتا خنديدن .
كاوه – پس چرا اينو اينجا كوبيدن به ديوار ؟
-اينجا راهروئه ! نمايشگاه از اونجا شروع مي شه .رفتيم جلوتر و به تابلو ها رسيديم .
كاوه – اين يكي كه ديگه آينه نيست ؟
بيتا با خنده گفت :
-نخير . اين يكي نقاشي يه . من برم دوستم رو پيدا كنم و بيارمش اينجا . دلم مي خواد با همه تون آشنا بشه .
اينو گفت و رفت . مونديم ما سه نفر جلوي يه تابلو .
كاوه – اما بد نقاشي نمي كنه ها ! اين تابلوش خيلي قشنگه !
-مثل اون تابلو قبلي ؟
كاوه – نه جان تو . رنگ ها رو نگاه كن . ببين چقدر شاد و زنده س !
-تو اصلاً از نقاشي چي مي دوني ؟
كاوه – منو اينطوري نگاه نكن بهزاد خان ! بچه كه بودم تو اين دفتر شطرنجي ها نقاشي مي كشيدم مثل ماه ! گربه مي كشيدم ، گل مي كشيدم . تازه من تو بچه گيم كسوف رو پيش بيني كرده بودم !
يه بار تو نقاشي م خورشيد رو با ماژيك سياه كشيدم !
-بسه كاوه . يكي مي شنوه آبرومون مي ره .
كاوه – نه تو نيگاه كن ! همين تابلو رو ببين ! اين سبزه ها و درخت ها و روخونه نشون دهنده چيه ؟ اين ديوار پشت درخت ها مي خواد چي رو بگه ؟
-خب برداشتها فرق مي كنه . اما بايد ديد كه ايده خود نقاش چي بوده ؟
كاوه – اين كه ديگه معلومه ! درخت و سبزه و رود و گل نشونه زندگي يه ! اون ديوار پشت هم مي خواد بگه كه اينجا يه باغ بزرگه !
كل تابلو منظره بهار رو نشون مي ده . بهاز هم نشونه شروع يه زندگي يه !آزادي و شادي و خوشي . اين نقاشي آدم رو ياد سيزده بدر مي اندازه كه از شهر مي رن بيرون و تو اين باغ ها سبزه گره مي زنن و لب رودخونه مي شينن و با خانواده چايي مي خورن و ناهاري خلاصه زندگي مي كنن! رود خونه ش هم يه نماد از جاري بودنه ! مثل خون تو رگ ! زنده و سرحال !
-آفرين !چه شاعرانه !

تو همين موقع ، بيتا با يه دختر خانم سبزه رو و بانمك برگشت پيش ما .
با هم آشنا شديم . اسمش گلناز بود . خوش آمد گفت و تشكر كرد كه به ديدن تابلوهاش اومديم .
كاوه – جداً بهتون تبريك مي گم گلناز خانم . نقاشي هاتون بسيار زيباست .
گلناز – شما لطف دارين . خيلي ممنون.
كاوه – الان داشتيم با هم در مورد اين تابلو صحبت مي كرديم . خيلي قشنگه . خيلي هم راحت با مخاطب ارتباط برقرار مي كنه ! با آدم حرف مي زنه اين تابلو !
گلناز – خيلي ممنون!
كاوه – ببخشيد ، اين تابلوها اسم دارن ؟ يعني وقتي شما يه نقاشي رو شروع مي كنيد ، موقع كشيدنش به موضع خاصي فكر مي كنيد ؟
گلناز – البته . تمام اينا اسم دارن و هر كدوم بيانگر يك حس خاص هستن ! مثلاً همين تابلو كه شما فرمودين .
اسمش رو گذاشتم اسارت !
مي دونيد ؟ اين نقاشي پايان رو نشون مي ده ! يه اسارت رو !
تمام درخت ها و سبزه ها تو يه چهار ديواري محصورند و اسير! حتي آب رودخونه مي ره و ميخوره به يه ديوار !
اين نقاشي مي خواد پوچي رو نشون بده !
كاوه كه همونطور زل زده بود به گلناز يه دفعه گفت :
-مي ده ! نشون مي ده ! از اون ته كه من نگاه كردم ، پوچي رو توش ديدم !
من و فريبا خندمون گرفته بود .
كاوه – اصلاً آدم نگاهش كه به اين تابلو مي افته از زندگي سير مي شه ! يعني اينكه با خودش مي گه ، اين زندگي يه كه ما مي كنيم ؟ همه ش پوچه ! اسارته!
گلناز – مثلاً اين يكي رو نگاه كنيد .
رفتيم جلوي تابلوي بعدي . تصوير كوير بود تو شب . همه جاش تقريباً سياه بود .
گلناز – ببينيد ! اين نقاشي اميد رو نشون مي ده .
كاوه چشماش گرد شده بود . رفته بود جلو و هي تابلو رو نگاه مي كرد و سرش رو تكون مي داد.
گلناز – شما خودتون بگيد !آدم وقتي شب رو مي بينه بلافاصله ياد چي مي افته ؟
كاوه – رختخواب !
-كاوه!!!
كاوه – بجان تو دروغ نمي گم ! من تا شب مي شه ياد رختخوابم مي افتم .
گلناز – اتفاقاً درست مي گن ! رختخواب وسيله خوابه ، خواب شب هم بعدش صبحه ! شب هميشه نويد صبح بوده !
كاوه كه از قيافش معلوم بود از اين يكي هم چيزي نفهميده گفت :
واقعاً دستتون درد نكنه ! عاليه! من كه وقتي بهش نگاه مي كنم دلم مي خواد دوباره متولد بشم ! به به به اين شب ! اين يكي در عين زيبايي حرفش رو هم رك زده !
بعدش برگشت يه نگاهي به ما كرد . من و فريبا داشتيم از خنده مي تركيديم . كور شده خودش اصلاً خنده ش نمي گرفت . رفته بود جلو تابلو و دولا شده بود و نگاه مي كرد .
كاوه – خدا حفظتون كنه ! به به ! يه شب كشيدن ، سه تا كتاب معني توشه ! ما اگه خواستيم اين چيزها كه تو اين تابلو ئه بگيم ، بايد پنج هزار تا جزوه مي نوشتيم تا حرف مون رو بزنيم ! مرحبا به اون قلم مو!
بعد برگشت به من گفت :
-بهزاد ! شب و ببين ! مثل زغال مي مونه ! از بس واقعي كشيدن ، آدم جلو پاش رو نمي بينه ! به به ! تو خيابون كه ديگه نمي شه شب رو ديد ، همه جا چراغه و روشن !
شب رو مي خواي ببيني ، اين تابلو رو نگاه كن ! تاريك تاريك، مثل دل سياه شيطون ! فقط ببخشيد ، اين كلاغه چيه اينجا ؟ اون گوشه تابلو تو تاريكي ؟

گلناز – كلاغ نيست ، يه پرستوئه! داره به طرف صبح پرواز مي كنه !
كاوه – كور شم ، حواسم نبود ! به به ، چه ايده اي ! چقدر طبيعي ! چه پروازي؟! چه بالي ! وامونده عين فانتوم داره پرواز مي كنه ! واقعاً دست مريزاد!
گلناز – بيتا جون ، حالا كه ايشون از اين دو تا تابلو خيلي خوششون اومده تو ترتيبش رو براشون بده كه اين دو تا مال ايشون باشه .
كاوه كه هول شده بود گفت :
-اختيار دارين خانم ! من جسارت نمي كنم . حيفه اين همه بازديد كننده از ديدن اين دو تا اثر زيبا محروم بشن !
گلناز – نه ، مسئله اي نيست . شما بعد از نمايشگاه اون ها رو تحويل مي گيريد . فقط ما زيرشون مي نويسيم كه اين دو تا فروش رفتن!
خب با اجازتون من ديگه مي رم كه به بقيه برسم .
كاوه – خواهش مي كنم . بفرماييد !
گلناز رفت و كاوه هاج و واج مونده بود . بعد از بيتا پرسيد :
-ببخشيد بيتا خانم ، حالا قيمت اينا چنده ؟
بيتا- قيمت اونطوري كه نداره . شما هر مبلغ كه بدين در واقع به عالم هنز كمك كردين .
من و فريبا كه ديگه نمي تونستيم جلوي خودمون رو از خنده بگيريم ، رفتيم سر تابلوي بعدي . كاوه همونطور واستاده بود و اين دوتا تابلو رو نگاه مي كرد !
يه خرده كه گذشت اومد پيش ما و آروم به من گفت :
-عجب غلطي كردم كه از تابلوهاش تعريف كردم ها ! حالا چقدر بايد پول بدم ؟
-بده ديگه ! تابلوي اسارت و اميده ! هر چي بدي جاي دوري نمي ره ! در واقع به اسرا و نااميدها كمك كردي ! اون دنيا پات نوشته مي شه !
كاوه دوباره برگشت جلوي اون تابلو و مات بهشون نگاه مي كرد .
بيتا – بهزاد ، انگار كاوه خان خيلي از اين دو تا نقاشي خوششون اومده !
من و فريبا زديم زير خنده .
-آره آره ! الان در گوش من مي گفت قيمتشون هر چقدر باشه مي ارزه !
خلاصه شروع كرديم به تماشاي بقيه تابلوها اما كاوه ديگه يه كلمه هم حرف نزد . وقتي مي خواستيم بريم ، كاوه رفت كه پول تابلو ها رو بده . تا برگشت گفت :
-نقره داغ شدم ! صد تومن ازم گرفتن ! خير نبيني دختر ! آتيش به عمرت بگيره !
-مفته بخدا ! كلي اسير رو آزاد كردي و اين همه اميد رو خريدي چند ؟ صد هزار تومن ! مردم براي يه مثقال اميد ، ميليون ميليون پول خرج مي كنن !
حالا بگو ببينم ، بازم نظرت اينه كه اون نقاشي يه سيزده بدره !

كاوه –آره جان تو ! مثل اينه كه مردم اومدن تو يه باغ و سيزده شون رو بدر كردن و رفتن و يه عالمه آت و آشغال و پوست هندوونه ريختن زمين !
-تعريف كردن اين چيزها رو هم داره ديگه !
كاوه – لال شه اين زبونم ! لا مسب امون نداد حداقل بگم كه از يكي ش خوشم اومده كه كمتر پول بدم ! چه بلا گرفته اي بود اين گلناز خانم !
-آتيش ها تو سوزوندي كاوه ؟ حالا بيا بريم ديگه !
كاوه- آره سوزوندم ،اما خودم هم سوختم!
وقتي داشتيم از نمايشگاه بيرون اومديم ، دو تا تابلوي بسته بندي شده دادن دست كاوه . از گلناز خانم خداحافظي كرديم و اومديم بيرون . تو خيابون كه رسيديم كاوه گفت :
-اسم اين دو تا چي بود ؟
-اميد و اسارت .
كاوه يكي از تابلوها رو داد دست من و گفت :
-بيا بهزاد . اميد رو تو ببر . اسارت رو خودم مي آرم ! دستش رو بگير نيفته تو جوب آب !
اصلاً نمي خواد ! اميد شيطونه يه دفعه مي پره وسط خيابون مي ره زير ماشين ! اميد رو خودم مي آرم، تو بيا اسارت رو ببر !سر براه تره !
فريبا مرده بود از خنده .
-زشته كاوه ! بيتا مي شنوه !
كاوه – اون فعلاً داره خداحافظي مي كنه .
فريبا- مگه قرار نبود اين تابلو رو بعد از نمايشگاه بدن ؟
كاوه- گلناز خانم ترسيدن پشيمون بشم و بيام پولم رو پس بگيرم !
بعد يه نگاهي به تابلو كرد و با يه حالت غمگين گفت :
-حالا من اين دو تا بچه رو بي مادر چطوري بزرگ كنم ؟!
بيتا هم اومد و چهار تايي رفتيم طرف ماشين كاوه سوار شديم و حركت كرديم .
بيتا- اصلاً فكر نمي كردم كه كاوه خان اهل هنر باشن .
كاوه – هستم بيتا خانم ! اصلاً ما خانوادگي اهل ذوق و هنريم ! پارسال بود كه بابام يه لنگه جوراب ميكل آنژ رو تو يه حراجي خريد سه ميليون تومن ! تازه كش ش هم در رفته بود !
همه خنديدم و كاوه آروم به من گفت :
-اين بيتا خانم ، حالا هي هندونه زير بغل من مي ذاره !
بيتا- اتفاقاً تا چند روز ديگه ، يكي از دوستهاي ديگه م نمايشگاه ظورف سفالي داره . كاوه خان حتماً خيلي خوششون مي آد .
كاوه – من به گور پدرم مي خندم ! ظروف سفالي مي خوام چيكار ؟ مگه سمساري واكردم ؟! همون ظروف ملامين جاهاز مامانم از سرم زياده ! من اميد و اسارت رو كه زائيدم بزرگ كنم شاهكار كردم !
بيتا- نكنه پشيمون شدين كه اين تابلوهار و خريدين ؟
كاوه – پشيمون شدم ؟ تازه مي خواستم فردا صبح تنهايي بيام و يه دل سير بقيه تابلوها رو نگاه كنم ! شايد اصلاً تمام نقاشي ها رو خودم خريدم !
بيتا- پس چرا زود از نمايشگاه اومدين بيرون ؟ اونجا تا يه ساعت ديگه م باز بود ! مي خواهين برگرديم ؟
كاوه – غلط كردم ! خيلي ممنون ! خودم بعداً تنهايي مي رم . حالا گرسنه مه . با شيكم خالي كه نمي شه مفهوم هنر رو فهميد !
مي خوام ببرمتون يه جايي كه هنر هشتم رو بهتون نشون بدم !
بيتا – هنر هشتم چيه ؟
كاوه – يه مغازه جيگركي اينجاست كه يارو صاحبشع جيگر مي بره با چاقو اندازه يه تار مو آدميزاد! بعد همچين به سيخ مي كشه كه انگار اين جيگر رو با ليزر سوراخ كردن ! باور كنين ژاپني ها با تمام تكنولوژي شون نمي تونن اين طوري اين جيگر نازك رو به سيخ بكشن !
بيتا- اتفاقاً همين گلناز يه روز خونه شون گوسفند كشته بودن . جگر درست كرده بود چقدر عالي ! اونم خوب جيگر به سيخ مي كشه !
كاوه – بله بله ! امشب متوجه شدم . جيگر من يكي رو كه خوب به سيخ كشيد ! دو تا سيخ كرد تو جيگر من ! سيخي پنجاه هزار تومن!
اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت . خلاصه چهارتايي شام رو يه جا خورديم و برگشتيم خونه . بيتا خداحافظي كرد و با ماشين رفت و فريبا هم خداحافظي كرد و رفت بالا . مونديم من و كاوه .

-مي آي پيش من ؟
كاوه – آره يه ساعتي هستم بعد مي رم .
دوتايي رفتيم تو . بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش .
كاوه – تو حالت خوبه؟
-اي بد نيستم .
كاوه – واسه سرگرمي شما ، امشب صد هزار تومن پياده شدم !
-كاوه ، تو چرا اينقدر خودت رو معذب مي كني ؟
نشست و يه نگاهي به من كرد و گفت :
كاوه – اولاً كه رفيقتم و از غصه خوردنت ، غصه مي خورم . بعدش هم تو اين جريان خودم رو مسئول مي دونم .
-تقصير تو نبوده كه . اين چيزها بايد اتفاق مي افتاد . ناراضي نيستم . شايد اينطوري بهتر باشه . حداقل مي دونم كسي رو كه دوستش دارم راحته و اين جوري دلش مي خواد .
كاوه – بهزاد بخدا من نيتم خير بود . دلم مي خواست تو سر و سامون بگيري . ولي چه مي دونستم اينطوري مي شه ! خدا منو مرگ بده كه باعث همه اينا من بودم .
-خودت رو ناراحت نكن كاوه جون . از اولش هم من و فرنوش با هم جور نبوديم . من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم . براي همين هم خودم رو كنار مي كشيدم .
حالام طوري نشد. خيال مي كنم همون روزهاي اوله و از سر راهش رفتم كنار! در واقع اگه همون دفعه كه تو خيابون تنهاش گذاشتم و رفتم ، دنبالم نمي اومد ، همه چيز تموم شده بود . تو هم خودت رو ناراحت نكن .
كاوه – هنوز دوستش داري؟ با اينكه ميدوني كه ولت كرده و رفته ؟
-خيلي شديد ! باور كن يكي از چيزهايي كه الان آرومم مي كنه اينه كه مي بينم راحت تونسته منو فراموش كنه !


مطالب مشابه :


رمان یاسمین

رمان یاسمین. رمان فرشته بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در




رمان یاسمین 3

دنیای رمان - رمان یاسمین 3 بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در




یاسمین 3

رمــــان ♥ - یاسمین 3 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 14 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - یاسمین 14 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن




یاسمین 1

رمــــان ♥ - یاسمین 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 5

رمــــان ♥ - یاسمین 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 13

رمــــان ♥ - یاسمین 13 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :