رمان جدال پر تمنا14

*
دو ماه بعد ...
آخرای مرداد ماه بودیم ... وارنا رفته بود ... دیگه داداش نداشتم ... تنهای تنها شده بودم و اگه وحشت نداشتم بدون شک خودم رو کشته بودم ... وارنا و ماریا توی یه شب مردن! اما من باور نمی کردم ... آرسن می گفت خودش اونا رو شناسایی کرده ... می گفت حلقه و گردنبند وارنا رو دیده ... ماریا رو هم مسیح شناسایی کرده بود ... حتی آرسن می گفت با متر قد وارنا رو اندازه زده و مطمئن شده که خودش بوده ... یک متر و نود و یک سانتیمتر ... دقیق! ولی من به همه چیز شک داشتم ... دیگه باور داشتم که داداشم رفته ... هم نشین فرشته ها شده ... اما به تصادف کردنش شک داشتم ... وارنا کاپ قهرمانی توی مسابقات اتومبیل رانی داشت ... چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...
دیگه خنده برام شده بود اجبار ... نمی تونستم بخندم ... اطرافیانم همه تلاششون رو می کردن تا من رو تبدیل به همون ویولتی بکنن که بودم ... اما فایده ای نداشت ... خنده از ته دل با من بیگانه شده بود ... آراگل دو سه روز یه بار بهم سر می زد ... و جمله ای که همیشه موقع خداحافظی می گفت این بود:
- آراد سلام رسوند ...
خونواده گی همه شون برای مراسم چهلم وارنا ( نمی دونم مسیحی های تو ایران چهلم دارن یا نه ... اگه نه که من شرمنده ام) شرکت کرده بودن ... توی چهلم بیشتر حواسم سر جاش بود ... ولی وقتی رفتیم سر خاک وارنا اینقدر ضجه زدم که از حال رفتم ... آرسن اون لحظه با پاپا رفته بودن دنبال وسایل پذیرایی ... تنها کسی هم که توی اون بلبشو می تونست به من برسه آراگل بود ... آراد با صدایی خش خشی و غم آلود گفت:
- بیا ببریمش توی ماشین من ...
با کمک آراگل سوار ماشین آراد شدم و روی صندلی جلو نشستم ... گرمای شدید هم مزید بر علت شده بود که حالم رو بدتر کنه ... آراد کولر رو روشن کرد و درجه را رو به من تنظیم کرد ... هنوز هق هق می کردم ... آراد عصبی گفت:
- آراگل برو یه لیوان شربت براش بیار ...
- قراره سامیار بیاره ... می یاد الان ...
- فکر کنم بهتره ببرمیش بیمارستان ... باید سرم بزنه ...
خودم نالیدم:
- نه ... نه لازم نیست ... یه چیز شیرین بخورم خوب می شم ... خسته شدم از بس سرم زدم ...
آراد غرید:
- والا به خدا اون خدا بیامرزم راضی نیست تو اینجوری خودتو هلاک کنی ...
بغضم ترکید و چند بار زمزمه کردم:
- خدا بیامرز ... خدا بیامرز ...
آراگل با حرص گفت:
- اه! تو حرف نزن ... بدتر می کنی حالشو ...
آراد با خشم رفت پایین و در ماشین رو محکم کوبید به هم ... آراگل دلداریم داد و نرم نرم گفت:
- عزیزم ... یک ماه و نیم دیگه دانشگاه ها باز می شه ... می ری سر درست ... دوباره همه چی به حالت عادی خودش بر می گرده به بورسیه ات فکر کن ... به هدفت ... داداشت دوست داشت تو موفق باشی ... خودت می گفتی ...
- بهم گفت نرم ... گفت صبر کنم تا توی فرانسه جاگیر بشه ... گفت می ره فرانسه ... وای آراگل ... آراگل ... من چهل روزه صدای داداشمو نشنیدم ... حسش نکردم! من صابون به دلم زده بودم عمه بشم ...
آراگل منو محکم چسبوند به خودش و گفت:
- جون من آروم باش ... به خدا داری می لرزی ... نکن با خودت اینجوری!
آراد اومد بالا و لیوانی رو داد دست آراگل ... آراگل هم لیوان رو گرفت نزدیک لب های من ... سعی کردم جرعه جرعه بخورم ... سامیار خم شد و از شیشه گفت:
- آراگل ... مامانم اومده ... خجالت می کشه تنها بره جلو ...
آراگل پیشونی منو بوسید و گفت:
- من بر می گردم ... برم مادر شوهرمو ببرم پیش مامانت و مامانم و بیام ...
بهم لبخند تلخی زدم و آراگل به همراه سامیار رفتن ... من موندم و آراد ... مامانش هم بالاخره فهمید ما مسیحی هستیم ... اما هیچ تغییری توی رفتارش ایجاد نشد و همین منو بیشتر شیفته شخصیت و فرهنگ اون خونواده کرد! حالا هم که مامان سامیار بدون اینکه بهش ربطی داشته باشه اومده بود مراسم ... آراد با تحکم گفت:
- شربتتو بخور ...
دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کردم ... چند لحظه توی سکوت گذشت تا اینکه آراد صدام زد:
- ویولت ...
چرخیدم به طرفش ... ولی حرفی نزدم ... آهی کشید و گفت:
- مراقب خودت باش ... اینقدر ... اینقدر گریه نکن ...
بغض گلومو فشرد ... نمی دونم چرا این جمله آراد همیشه برای من معکوس عمل می کرد ... آراد با دیدن چشمای آماده بارشم گفت:
- کاش می دونستم باید چی بگم تا یه ذره از بار غمت کم بشه ...
- دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...
- پس تو که اینو می دونی به خاطر آرامش اون سعی کن آرامش خودت رو به دست بیاری ...
- سعی می کنم ولی نمی شه ... همه اش حس می کنم جیگرم داره می سوزه ... وارنا به من قول داد زنده بمونه ... باور نمی کنم تنهام گذاشته باشه ....
- مرگ دست خداست ... قسمت داداش تو این بود ... قبول کن ویولت ... به بابا مامانت فکر کن ... اونا دیگه فقط تو رو دارن ... با این حال و روز تو اونا هم غمشون بیشتر می شه ...
- اونا اصلا منو نمی بینن ... چهل روزه یه کلمه با هم حرف نزدیم ... ده روز توی بیمارستان بودم اصلا نیومدن حالمو بپرسن ...
سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
- می دونم ...
- من باید مامانم می یومد کنارم ... ولی همه اش آراگل رو داشتم ... آرسن می یومد ... مامان آرسن می یومد ...
آراد با دست مشت کرده گفت:
- می دونم ...
با تعجب گفتم:
- از کجا می دونی؟
- منم چند بار اومدم ملاقاتت ... ولی خواب بودی ... همیشه یا آراگل بالای سرت بود .... یا آرسن ... یا مامانش ...
- پس دیدی!
- حق بده بهشون ... درد اونا خیلی سخت تر از درد توئه ویولت ... اونا بچه شون رو از دست دادن ... می فهمی؟ مامانت هنوز نگاهاش حالت طبیعی نداره ... انگار هیچ کس رو نمی شناسه ...
- اونا بعد از وارنا انگار مردن ... پاپا پیر شده ... مامی شکسته شده ... اونا منو دوست ندارن ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- این حرفو نزن ... از این به بعد اونا تنها امیدشون به توئه ... تو نباید نا امیدشون کنی ... تو باید خونه رو براشون شاد کنی ... توام بچه شونی ... اگه ... اگه ...
انگار یه چیز می خواست بگه که نمی تونست ... نگاش کردم و گفتم:
- اگه چی؟
- اگه ... خدایی نکرده ... خدایی نکرده ... بلایی ... سر ... تو می یومد ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- اونوقت فکر می کنی اونا براشون تحملش راحت بود؟ نه ... اشتباه نکن ... بحث دوست داشتن نیست ... بحث سر شوک از دست دادن عزیزشونه ... کم کم عادی می شن ... تو سعی کن زودتر خوب بشی ... قول می دی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- سعی می کنم ...
کسی زد به شیشه ... آراگل برگشته بود ... منم بهتر شده بودم ... پس پیاده شدم تا برم پیش مامی ... وارنا رفته بود ... باید قبول می کردم ...

وقتی تلاش برای پیدا کردن خونواده وارنا به جایی نرسید پاپا داغون تر شد ... مامی دیگه هیچ کلاسی نمی رفت ... با دوستاش جایی نمی رفت ... دائم خونه بود ... ولی دیگه شیون هم نمی کرد ... خیلی آروم شده بود و یه زندگی تکراری و بی هیجان رو در پیش گرفته بود ... سه ماه از مرگ وارنا که گذشت دیدم خونواده داره از هم می پاشه ... حتی آرسن هم فقط تلفنی حالمون رو می پرسید و دل اینکه بیاد خونه مون رو نداشت ... پس به خودم اومدم ... مامی رو به زور فرستادم خونه بهترین دوستش ... عکسای وارنا رو با اشک و زاری از سرتاسر خونه جمع کردم ... اتاقش رو جمع کردم و همه وسایل رو بردم گذاشتم داخل انبار. روی هر تیکه لباسش که دست می کشیدم زار می زدم ... هنوز وسایلش دست نخورده سر جاش بود ... از حمام که اومده بود بیرون حوله اش رو انداخته بود روی تختش ... هنوز همونجا بود ... حوله رو بغل کردم و از ته دل اشک ریختم ... اما به خودم قول دادم این آخرین اشک هایی باشه که می ریزم ... ما باید زندگی می کردیم ... وارنا رفته بود ... ولی ما هنوز حق زندگی داشتیم ... می خواستم جای وارنا هم زندگی کنم و خوش باشم ... همه وسایل رو جمع کردم ... خونه رو تمیز کردم و نشستم منتظر پاپا و مامی ... وقتی اومدن سعی کردم محیط رو براشون متغیر کنم ... دوباره شدم همون ویولت شوخ و شر شیطون ... از درون نابود بودم .. ولی از بیرون ... اینقدر ملیجک بازی در آوردم ... اینقدر از سر و کول مامی و پاپا بالا رفتم تا لبخند نشست روی لبشون ... قرار گذاشتم فردا با مامی بریم استخر ... می خواستم روحیه اش رو عوض کنم ... توی نگاه پاپا قدردانی رو حس می کردم ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ... من می دونستم چرا این کار رو کرده ... فقط هم من می دونستم که خونه رو پس داده ... همه فکر می کردن بعد از برگشتن از ماه عسل قراره برن توی اون خونه ... کاش من همه چیز رو نمی دونستم ... کاش همه بار روی شونه های نحیف من سنگینی نمی کرد ... نمی دونم چقدر راه رفته بود که گوشیم داخل جیبم و زیر دستم لرزید ... بغضم رو قورت دادم و گوشیم رو در آوردم ... آراگل بود ... لبخند نشست کنج لبم ... آدم موقع غم و غصه ها دوستای واقعیش رو می شناسه ... آراگل یه دوست واقعی بود ...
- الو ...
- سلام به جیگر چشم آبی خودم ...
- باز چشم سامیار رو دور دیدی داری زبون می ریزی؟
خندید و گفت:
- چطور مطوری؟
- خوبم ... تو خوبی؟ شوورت خوبه؟
- مگه می شه من زنش باشم بد باشه ...
- اوو! بله به نکته خوبی اشاره کردین ... یادم نبود شما زنشین ...
- بمیری! از زبون کم نیاریا ...
- باشه قول می دم ...
- ببین ویو زنگ زدم یه چیزی ازت بخوام ...
- صد در صد! چیزی نخوای که یاد من نمی افتی ...
جیغ کشید :
- ویولت!!!
و من خندیدم ... وسط خنده من گفت:
- نیشتو ببند گوش کن ... می خوام بهت یه دستور بدم ...
- خب بگو! بابا دستوووور!
- می ری خونه ساکتو می بندی ... فردا صبح زود می خوایم بیایم دنبالت بریم ددر ...
- ببخشید؟! کجا اونوقت؟
- چادگون .... نه نه ببخشید چادگان!
- هان؟؟!!!
- ببین جیگر جون ... تو کاری نداشته باش کجاست ... برو آماده شو ... زنگ می زنم خونه تون به مامانت هم می گم ... سه روز باید تو رو بدن قرض ...
- چی میگی واسه خودت؟ چادگان کجاست؟
- یه شهر کوچیک اطراف اصفهان ...
- اوووووف! جا قحطه ... من حال ندارم بشینم تو ماشین ... ول کن ... می دونی که دل و دماغ ندارم ...
- بشین بابا! حرف رو حرف من نزن ... می گم میای یعنی می یای ... آراد پدرش در اومد تا تونست یه پلاژ اونجا کرایه کنه واسه سه روز ...
- من اصلا نمی دونم اونجایی که تو میگی کجا هست ...
- عزیزم اونجا یکی از شهرستانهای اصفهانه ... یه منطقه خیلی خیلی خوش آب و هوا و سر سبز و خوشگل ... تیکه تیکه توش ویلا ساختن و کرایه می دن ... رودخونه زاینده رود هم از وسطش رد می شه ... یه دریاچه هم داره ... ماهیگیری ... قایق سواری ... و خلاصه صفا سیتی ...
- من نمی تونم مامی اینا رو تنها بذارم ...
- ویولت همه اش سه روزه ... این همه وقت مامی و پاپات تنها بودن ... تو که اکثرا نبودی ... داداش خدا بیامرزت هم خونه خودش بود ...
- راضی نمی شن ...
- من راضیشون می کنم ... فقط تو آماده باش ...
- کیا می یان؟
- من و سامیار و ساغر خواهر سامیار و آراد و تو ... همین ...
- می شه ... اگه خواستم بیام ... آرسن رو هم بیارم با خودم؟
- همون آقایی که اونروز توی بیمارستان بود؟
- آره همون ...
- بیار چه بهتر! همه تون نیاز دارین روحیه تون تقویت بشه ...
- باشه ... پس من خبرت می کنم ...
- قربونت برم ... من الان زنگ می زنم خونه تون ... زود آماده بشیا ...
- باشه چه ساعتی می رین؟
- ساعت هفت صبح راه می افتیم ...
- اوکی ... مرسی که به منم گفتی ...
- اصلا این سفر به خاطر توئه عزیزم ...
- ممنون آراگل ...
- خواهش می کنم ... کاری نداری فعلا ...
- نه قربونت ... بای
- خداحافظ ...
بعد از آراگل با آرسن تماس گرفتم ... انگار اونم حس پوسیدن داشت که سریع قبول کرد ... حتی با اینکه دوستای منو درست نمی شناخت ... فقط در حد یه قرارداد بستن با آراد آشنا شده بود ... دوست داشتم دوستای خوبی بشن برای هم ... آرسن باید کسی رو جایگزین وارنا می کرد ... درست مثل من ...
کیف و وسایلم رو برداشتم ... رفتم دم اتاق مامی و پاپا ... پاپا رفته بود از خونه بیرون ... ولی مامی خواب بود ... نزدیکش شدم ... آروم خم شدم و گونه اش رو بوسیدم ... توی خواب شبیه فرشته ها می شد ... پاپا هم همیشه می گفت این حالتش رو به تو هم داده ... من که خودمو تو خواب ندیده بودم ... ولی لابد یه چیزی بود! وارنا هم همیشه می گفت انگار بقیه آدما تا می خوابن شبیه گودزیلا و دیو دو سر می شن که این شکل فرشته می شه! خوب همه توی خواب معصومن ... آخ یادش بخیر ... چقدر اون روز با هم بحث کردیم ... خوب یادمه داد زدم:
- نخیرم ... پسرا تا می خوابن این دهناشون قد دهن اسب آبی موقع خمیازه کشیدن باز می مونه ... آدم هوس می کنه یه رطیل بندازه تو دهنشون ... قشنگ تا اون زبون کوچیکشون پیداست ... بعدم همچین خرناس می کشن که بیا و ببین! هر چند که حق با توئه ... این پسرا موقع خواب که شبیه گوزیلا می شن خیلی قابل تحمل تر از مواقع بیداریشون هستن ...
وارنا که از نطق طولانی من هم خنده اش گرفته بود هم می خواست خودشو از تک و تا نندازه بلند شد که بگیرتم و من فرار کردم ... چشمام لبریز از اشک شد .... دوباره پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون ... جلوی آینه خودم رو بررسی کردم ... شال سفید ... مانتو تابستونی و خنک سفید که روی کمرش یه بند داشت که تا می کشیدمش چین چینی می شد ... شلوار جین تنگی هم پوشیده بود با کفش اسپرت سفید و آبی ... با صدای تک خوردن گوشیم رفتم از خونه بیرون ... ماشین آرسن درست جلوی در خونه ایستاده بود .... رفتم طرفش و با لبخند سوار شدم ... آرسن عینک آفتابیشو بالا پایین کرد و گفت:
- های به روی ماهتون ...
- سلام بی تربیت لوس ننر!
- چرا اینقدر دلتون پره اونوقت؟
- واسه اینکه یه سر بهم نمی زنی ...
آهی کشید و گفت:
- ببخشید ... دیگه تکرار نمی شه ...
دوتایی سوار شدیم و قبل از اینکه چیزی بگم راه افتاد و گفت:
- خوب کجا باید بریم؟!
- دم خونه آراگل اینا ...
- و خونه آراگل اینا کجاست ...
آدرس رو بهش دادم و راه افتاد ... سر کوچه شون که رسیدیم زنگ زدم به آراگل ... قبل از اینکه جواب بده دیدم که از خونه اومدن بیرون گوشیو قطع کردم و به آرسن اشاره کردم بایسته ... رفتم پایین و بلند گفتم:
- سلام صبح به خیر ...
همه شون برگشتن به طرف من ... آراد و سامیار و آراگل ... آراگل اومد طرفم و در آغوشم کشید ... همینجور که سرم روی شونه آراگل بود نگاه منتظر آراد رو دیدم ... یه بار به نشونه سلام پلک زدم ... آراد هم به همون شکل جوابم رو داد ... با خنده به آراگل گفتم:
- خوب باشه ... ولم کن ... حالا شوهرت هوس می کنه!
خنده اش گرفت مشتی زد توی بازوم و گفت:
- بی حیا ... خسیس چرا قطع کردی؟ اومدم جوابت رو بدم ...
- دیدم اومدین بیرون منم قطع کردم ...
با شنیدن صدای سلام و عیلک برگشتم ... آرسن اومده بود پایین و مشغول سلام و احوالپرسی با آراد و سامیار بود ... یواش پرسیدم:
- خواهر شوهرت کو؟
- باید بریم دم خونه شون دنبالش ...
- پس بریم ...
- تو با آرسن می یای؟
- آره ...
- لوس! دوست داشتم پیش خودم باشی ...
- مگه تو کجایی؟
- ما هممون با ماشین آراد می یام ...
- خوب تو بیا پیش من ...
- سامیار رو چی کار کنم؟
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد گفت:
- بریم بچه ها دیره ...
قبل از اینکه سوار بشیم با سامیار هم سلام احوالپرسی کردم ... آرسن هم رفت سمت آراگل ... بعد از اون همه سوار ماشینا شدیم ... خواستم از آرسن سوالی بپرسم که صدای آراگل بلند شد:
- بیا دیگه آرااااد ...
نگاهم چرخید به اون سمت ... دستش رو به سقف ماشینشون تکیه داده بود ... یکی از دسته های عینکش مابین انگشتاش اون یکی دسته اش تقریبا توی دهنش بود ... نگاهش موشکافانه جوری به ما خیره مونده بود که انگار صدای آراگل رو نمی شنید ... آراگل از داخل ماشین لباسش رو کشید تا حواسش جمع شد و سوار ماشین شد ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بزرگترین مشتری ما رو نگاه ... تو هپروت سیر می کرد گویا!
بیخیال حرفی که زده بود گفتم:
- آرسن ...
- بله ...
نمی دونستم حرفی که می خوام بزنم درسته یا نه ... ولی باید می گفتم ...
- راستش ... چیزه ... خونواده آراگل ... خیلی چیزن ...
- چقدر چیز چیز می کنی! حرفتو درست بزن ...
- خوب چیزن ... یعنی مذهبین!
- بله از حجاب خانوماشون مشخصه ...
- خوب پس فهمیدی منظورمو ...

با اخم نگام کرد و گفت:
- چی می خوای بگی؟ درست حرفتو بزن ... خواهشا! جویده جویده حرف نزن ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه موقع مشروبی ... ویسکی چیزی که با خودت ...
یه دفعه صدای قهقهه اش بلند شد ... خیلی وقت بود اینطور خندیدن آرسن رو ندیده بودم ... با تعجب نگاش کردم ... وقتی خوب خندید کمی آروم شد زیر لب گفت:
- دیوونه!
با کنجکاوی نگاش کردم ... نگاهمو که دید دوباره ترکید ... با حرص گفتم:
- اااا کوفت! به چی می خندی؟ خودتو مسخره کن ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی ویولت؟ فکر کردی یه پسر هجده ساله ام؟!
- نخیرم ... گفتم یه وقت ...
- بس کن! من بیست و هفت سال بین این آدما زندگی کردم! قانوناشونو از تو بهتر می دونم ... مگه دیوونه ام مشروب با خودم بیارم؟! مشروب رو توی خونه می خورم همیشه ...
- خوب ببخشید ... گفتم یه موقع اینکارو نکنی!
دماغم رو کشید و گفت:
- فکر بیخود نکن عزیزم ... من حواسم از تو جمع تره ...
آراد داشت با سرعت سرسام آوری می رفت ... آرسن هم ناچار بود پشت سرش بره ... با غرغر گفت:
- کلا یه چیزیشه ها!
به دفاع از آراد گفتم:
- ولی خوب می ره ...
- آره رانندگیش خوبه ... ولی سرعتش زیاد از حد بالاست ... اینجا که پیست اتومبیل رانی نیست ... بزرگراهه!
- انگار سرعتش کم شد ...
- شرط می بندم صدای بقیه در اومده ...
شونه ای بالا انداخختم و گفتم:
- من بخوابم آرسن؟
- چه همسفری! بشین ببینم بابا ... بخوابی منم می خوابم ... چهار تا تخمه مغز کن بذار دهن من ...
- تخمه ام کجا بود این وسط؟
- تو کوله من ... روی صندلی عقب ...
با خنده پلاستیک آجیل رو از داخل کوله آرسن که عقب بود در آوردم و مشغول مغز کردن پسته و فندق شدم ... خودم می ذاشتم دهنش و اونم اذیتم می کرد . داشتیم غش غش می خندیدم ... واقعا انگار غم ها از یادمون رفته بود آرسن از آراد سبقت گرفت ... من پشت به شیشه نشسته بودم و اصلا حواسم به اونا نبود ... مشغول پذیرایی از آرسن بودم ... آرسن به خنده افتاد و گفت:
- بابا خفه ام کردی ... یه دونه یه دونه ...
منم خندیدم و گفتم:
- خوب می ترسم گازم بگیری ...
آرسن خم شد دماغمو گاز بگیره که جیغ زدم و خودمو کشیدم کنار ... این عادتش بود ... وقتی برام ضعف می کرد هوس می کرد دماغمو گاز بگیره ... بد هم گاز می گرفت! گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره آراد جا خوردم ... خنده ام رو فرو دادم و جواب دادم:
- الو ...
- سلام ...
- سلام ...
- خوبی؟ ... چی می گم! معلومه که خوبی ...
پسره خودخواه! انتظار داشت من همه اش گریه کنم! جواب ندادم ... صدام زد:
- ویولت ...
صداش خیلی یواش بود ... انگار می خواست کسی نفهمه داره منو صدا می کنه ... صدای خنده و موسیقی هم به قدری بلند بود که کسی نشنوه ... گفتم:
- بله؟
- متاسفم ... شادی حق توئه ...
چه زود فهمید ... جویده گفتم:
- ممنونم ...
- جات خوبه؟
به قول آرسن این یه چیزیش بودها!!! خنده ام گرفت و گفتم:
- اوهوم ... خوبه ... به شماها انگار داره خیلی خوش می گذره ها ... صدای آهنگ اصلا نمی ذاره بشنوم چی می گی ...
زمزمه کرد:
- خوب توام بیا اینجا تا بهت خوش بگذره ...
- اهه! آرسن جونو که نمی شه تنها بذارم ... تو با سامیار حرف بزن که بذاره آراگل بیاد پیش من ...
انگار عصبی شد از حرفم چون با خشم گفت:
- شما خوش باش ... نیاز به مزاحم نداری ...
داشتم حسادت رو از بین تک تک کلماتش حی می کردم ... واقعا چرا اینقدر روی آرسن حساس بود؟ نمی دونستم باید چی بگم که با همون صدای خشنش گفت:
- گوشی رو بده به آرسن جونت!
- چی کارش داری؟
- آدرسو بدم بهش خودش بیاد ... نمی شه که تموم طول راه دنبال هم باشیم ... یه موقع من بخوام تند برم ...
- شما که به جت گفتی زکی! گوشی ...
گوشیو گرفتم سمت آرسن و با بیخیالی گفتم:
- آراده ...
آرسن گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... یه دفعه به من گفت:
- ویولت از داخل داشبورد یه خودکار و کاغذ در بیار یادداشت کن ...
سریع کاغذ و خودکاری برداشتم گذاشتم روی کیفم و آماده نوشتن شدم ... آرسن شمرده شمرده گفت:
- بعد از پلیس راه ... می رسیم به فلکه دانشگاه صنعتی اصفهان ... می ریم سمت راست ... بعد از رد کردن امامزاده سید محمد ... می ریم به سمتی که تابلوی خوزستان زده ... بعد می ریم سمت تیران و کرون ... نوشتی ویولت؟
تند گفتم:
- آره بگو ...
ادامه داد:
- می ریم سمت تیران ... وارد تیران که شدیم فلکه اول ... تابلو زده به سمت چادگان ... همین ؟
- باشه داداش ...
- نه قربونت می بینمتون ...
گوشی رو قطع کرد ... کاغذ رو از دست من گرفت و گذاشت نزدیک فرمون ... نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه کوفتی بذار بخونه ... حوصلمون سر رفت ...
آرسن دستش رو دراز کرد و ضبط رو روشن کرد ... توی حال و هوای آهنگ فرو رفتم و سکوت کردم ... دوست داشتم فکر کنم ... و جالبیش اینجا بود که دوست داشتم به آراد فکر کنم ... به کارهاش ... به حسادتاش ... به محبت هاش ... آراگل گفت آراد اصرار داشته حتما این مسافرت جور بشه که منو بکشن از خونه بیرون ... این کارهاش برام فقط یه معنی داشت ... یاد ترم قبل افتادم ... یاد مزاحمت دوباره رامین و داد و هوار آراد ... داشتم از کلاس می یومدم بیرون ... آراد اونروز نیومده بود سر کلاس و رامین با این خیال که آراد اصلا نیست که هوای منو داشته باشه از پشت دستمو کشید ... جالبی قضیه اینجا بود که چند وقتی بود دوستای آراد هم حسابی هوامو داشتن ... حتی همونی که با گلوله برف زد توی صورتم ... قبل از اینکه من بتونم جلوی رامین رو بگیرم یکی از دوستای آراد اومد بینمون و رو به رامین گفت:
- راهتو بکش برو ...
رامین پوزخندی زد و گفت:
- تو رو سننه جوجه؟
با نگرانی گفتم:
- بچه ها بس کنین ... اینجا جای این کارا نیست ...
رامین اومد جلو و با بی شرمی گفت:
- ببین ویولت ... اینو تو گوش همه بکن که تو قراره زن من بشی خوش ندارم هر بار که می خوام باهات حرف بزنم یه جوجه بپره وسط و ادای بادیگارد ها رو در بیاره ...
مونده بودم در جواب این بچه پرو چی بگم که صدای آراد درست از پشت سرم بلند شد:
- مطمئنی؟!!!! ولی زیادم نباید مطمئن باشی ...
رامین با دیدن آراد رنگش پرید ... قدمی رفت عقب ... منم با ترس به آراد نگاه کردم ... ترس توام با اطمینان ... هم دوست داشتم ازم محافظت کنه ... هم می ترسیدم درگیر بشن دوباره ... رامین سعی کرد لغز بخونه ...
- باز که تو سر و کله ات پیدا شد ...
آراد با خشم طوری که رگ گردنش زده بود بالا گفت:
- این سوالیه که من باید از تو بپرسم ... جوجه چند بار بگم دور و بر خانوم آوانسیان نپر؟! هان؟ لقمه اندازه دهنت بردار ...
جلوی بچه ها رعایت می کرد و جای ویولت می گفت خانوم آوانسیان ... آراد همیشه بیشتر از آبروی خودش انگار نگران آبروی من بود ... همین کاراش بود که کم کم داشت منو بهش وابسته می کرد ... یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد ... از خاطراتم اومدم بیرون ... چرخیدم عقب ... ماشین آراد پشت سر ما بود ... یه لحظه حس کردم یه چیزی دیدم ... با دقت نگاه کردم ... همون لحظه ماشین آراد ازمون سبقت گرفت و من دقیق تر اون صحنه رو دیدم ... ساغر و آراگل از صندلی عقب دست دراز کرده بودن و داشتن میوه به آراد و سامیار تعارف می کردن ... دست ساغر درست روبروی صورت آراد من بود ... آراد من؟!!!! یا عیسی مسیح! این دیگه چه صیغه ای بود؟!!!! مغزم داشت سوت می کشید ... چرا آراد رو برای خودم می دونستم ؟ نه این ... این یه عادت بود ... صدای خنده نرم آرسن منو به دنیای واقعی کشید ... گفتم:
- چرا می خندی؟
- حسادت تو ... دیدنش خنده هم داره!
- چی؟!!!!! حسادت به کی ...
- هیشکی ... فقط اینقدر نگاشون نکن ... تابلو می شیا ...
- آرسن!!!!!!
- بیخیال بیخیال! منو نخور ... بگو ببینم این چادگان چه جور جائیه؟ تو رفتی خودت تا حالا ...
سعی کردم از تفکراتی که داشتن مغزم رو سوارخ می کردن فاصله بگیرم ... تابلو شدنم جلوی آرسن .... دست دراز شده ساغر جلوی صورت آراد ...
- نه ... آراگل که خیلی تعریف می کرد ... می گفت تقریبا جنوب اصفهان و آب و هواش همیشه یکی دو درجه ای سردتر از خود اصفهانه ... اطراف دریاچه اش ویلا ها و پلاژهای زیادی ساخته شده که بیشتر مال ارگان های دولتیه ... یعنی تا کارت اون جا رو نشون ندی راهت نمی دن ... جاهایی مثل ذوب آهن و سپاه و اینا ... ولی خوب یه سری جاهاش هم برای آدمای عادیه ... مثل اینجایی که آراد گرفته ... بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ... همینا دیگه! یعنی آراگل همینا رو گفت ...
- باید جای جالبی باشه ...
- آره منم همینطور فکر می کنم ... راستی آرسن آراد هنوز هم بیشتر محصول کارخانه ات رو می خره؟
لبخندی زد و گفت:
- ار هر جا هم که حرف بزنیم باز می رسونیش به جایی که دوست داری ...
با خشم گفتم:
- اصلا نخواستم ... چرا تهت می زنی؟!
آرسن باز هم خندید و گفت:
- خب کوچولو ... چرا فرار می کنی؟ توام حق داری از کسی خوشت بیاد ... حالا قهر نکن ... جوابت رو می دم ... آره ... هنوزم بهترین مشتری منه ... اینبار قرارداد سه ساله بستیم ...
- سه ساله؟!!!! یعنی امسال و دوسال بعدش؟
- آره ...
- پس پیداست خیلی به گرفتن بورسیه امیدواره ... چون بورسیه هم دقیقا دو ساله است ...
- تو نیستی؟
- زیاد نه ...
- چرا؟
- نگران مامی و پاپام ... تنها ...
سریع گفت:
-به آینده خودت فکر کن دختر ... اونا به تنهایی عادت دارن ...
- ولی آخه ...
- آخرش مگه تا کی می تونی پیششون باشی؟! هان؟ فوقش سه چهار ساله دیگه ازدواج می کنی و می ری برای خودت ... اونا آخرش تنها می مونن ...
- خب ... ازدواج نمی کنم ...
خنده ای موذیانه کرد و گفت:
- آره ... اگه این پسر خله بذاره!
- پسر خله؟!
- خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده ... جفتتون خلین! آراد رو می گم دیگه ...
دوباره جیغ کشیدم:
- آرسن !!!!
- بگیر بخواب بابا ... تو بیدار باشی تا اونجا منو کر می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- دلت هم بخواد ...
ولی سرم رو به پشتی صندلی تکون دادم ... چشمامو بستم .. خوابم نمی یومد ... بی اختیار دوست داشتم فقط به آراد فکر کنم ... به آراد و کاراش ...
آرسن که می دونست بیدارم گفت:
- ولی ویولت ... حتما باید بعدا در موردش صحبت کنیم ... اگه هنوز احساسی شکل نگرفته باید سنجیده عمل کنی ... می فهمی؟
ترجیح دادم حرفی نزنم ... می دونستم می خواد چی بگه ... چیزی که خودم مدت ها ازش فرار کرده بودم ... تفاوت دین من و آراد ... نمی خواستم فعلا هیچی در موردش بشنوم ... هیچی!
مسیر بدون هیچ اتفاقی خاصی طی شد به کاشان که رسیدیم یه استراحت کوتاه کردیم که راننده ها بتونن بازم رانندگی کنن ... پنج ساعت راه تا اصفهان بود و بعد از اونم دو ساعت تا چادگان ... آرسن از یه مغازه بین راهی برای همه بستنی خرید که گرما هلاک نشیم ... خداییش خیلی چسبید ... ولی آراد با اخم گفت:
- نمی خورم ... آبمیوه رو ترجیح میدم ...
من بستنیشو قاپیدم و گفتم:
- پس من می خورم ...
اخم آراد غلیظ تر شد و رفت برای خودش آبمیوه بخره ... مونده بودم چشه! مدام اخم می کرد .. به شوخی ها نمی خندید ... سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم ... نمی خواستم بیشتر از این آرسن به احساسم پی ببره ... پس لب صندلی ماشین نشستم و تا ته هر دو تا بستنی رو در آوردم ... خواستیم راه بیفتیم که آراد رو به سامیار گفت:
- تو بشین سامی ... من نمی تونم ...
سامیار بدون حرف نشست پشت فرمون و آراد هم نشست کنار دستش ... دیگه داشتم نگرانش می شدم ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بچه دست و پاش شل شده ...
با تعجب گفتم:
- هان؟!
ماشین رو از دنده خارج کرد و راه افتاد ... همزمان گفت:
- شیوا ... یه بار برای اینکه لج منو در بیاره ... رفت با یکی از پسرای گروه حسابی گرم گرفت ... من دوست داشتم هم خودمو بکشم هم اون پسره رو ... وقتی کارامون تموم شد و خواستیم بریم خونه هر کاری کردیم نتونستم رانندگی کنم... به ناچار ماشین رو گذاشتم و با تاکسی رفتم ...
با چشمای گرد شده گفتم:
- راست می گی؟
- آره ... حرص زیاد باعث می شه آدم عضله هاشو هی منقبض کنه ... بعد که آروم می شه این عضله ها انگار زیادی شل شدن ...
یعنی آراد .... سریع گفتم:
- ولی من که کاری نکردم که آراد بخواد حرص بخوره ... تازه ... اون که منو دوست ...
نتونستم جمله ام رو تموم کنم ... ولی من ... من دوسش داشتم ... آره من دوسش داشتم ... آرسن گفت:
- کاری به علاقه اون ندارم ... تو رو هم الکی امیدوار نمی کنم ... اما می خوام باهات حرف بزنم ... دختر خوب ... فکر کن یک درصد اون به تو علاقه داشته باشه ... توام بهش علاقه پیدا کنی ... می دونی قانون مسلمونا چیه؟!
سکوت کردم ... می دونستم ... ادامه داد:
- اگه بخوای باهاش ازدواج کنی ولی دین خودتو حفظ کنی باید صیغه اش بشی ... وگرنه در غیر اینصورت باید مسلمون بشی ...
سریع و با ناراحتی گفتم:
- نه!
- چی نه؟ نمی خوای دینت رو عوض کنی یا نمی خوای صیغه اش بشی؟
با عجز گفتم:
- هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ... پاپا ... پاپا قبول نمی کنه ...
- عشقت نسبت به آراد اونقدری نیست که از دینت .... یا از عقیده ات بگذری؟
- ربطی به اون ماجرا نداره ... ولی ... من نمی تونم ... نمی تونم ...
- پس بگذر! ازش بگذر ... دیگه بهش فکر نکن ... خوب می دونم الان همه فکرت رو گرفته ... درست مثل یه گیاه پیچ که دور یه درخت می پیچه و نفسشو می گیره ... توام همینطور داری می شی ... بگذر تا قبل از اینکه نفستو نگرفته ...
نمی تونستم ... برام سخت بود راحت از عشق با آرسن حرف بزنم ... عشقی که خوب می دونم از خیلی وقت پیش جوونه زده ... شاید از وقتی رفتم مشهد ... شاید هم از قبل از اون ... شاید از وقتی آراد جلوی سارا از من حمایت کرد ... نمی دونم ولی از خیلی قبل به وجود اومد و من تازه حضورش رو قبول کردم ... چی می گفتم به آرسن؟ که هم آراد رو می خوام هم دینم رو؟
آرسن شمرده شمرده گفت:
- خیلی ها بی توجه به تفاوت دین توی کشورهای دیگه با هم ازدواج می کنن ... هیچ اهمیتی هم براشون نداره ... قانون اونجا هم منعشون نمی کنه ... ولی ...
با هیجان گفتم:
- ولی چی؟
- ولی آراد و خونواده اش ... خونواده خودت ... اینا همه مانع هستن ... به خصوص آراد چون توی یه خونواده مذهبی بزرگ شده و رشد کرده مسلما نمی تونه به این راحتی همچین چیزی رو قبول کنه ... چون دینش ردش کرده!
حق با آرسن بود ... محال بود آراد کاری خلاف دینش بکنه ... یه دفعه خنده ام گرفت و گفتم:
- خونه عروس بزن و بکوبه خونه داماد خبری نیست ...
دست آرسن اومد سمت دماغم و گفت:
- یه ذره خجالت بکشی هم بد نیستا! چه عروس دامادی می کنه!
یه ذره خجالت کشیدم و گفتم:
- ا کوفت!
آرسن خندید و گفت:
- با بزرگترت ...
همراه باهاش گفتم:
- درست صحبت کن!
آرسن لبخند تلخی زد و گفت:
- یاد گذشته خودم می افتم ... درد بدیه ... امیدوارم همه چی خیلی راحت توی دل تو و آراد چال بشه ... چون اگه نتونین از هم بگذرین روزای سختی در انتظارتونه ... عمو الکس و زن عمو لیزا محاله رضایت بدن تو با یه مسلمون ازدواج کنی ... یا اینکه ... بخوای دینت رو عوض کنی ...
بازم حق با آرسن بود ... مغزم داشت از هم می پاشید ... عقل می گفت بگذر از این عشق ممنوعه! ولی احساسم می گفت برای بار اول از یه نفر خوشش اومده ... نمی تونه بگذره ... نمی دونستم چی کار کنم ... مدام حمایت های آراد می یومد توی ذهنم غیرتاش ... بی اراده آه کشیدم ...

آرسن دستم رو گرفت و گفت:
- درست می شه ... از اون بالایی بخواه ...
حرفی نزدم ... چیزی نداشتم که بگم ... اگه برای من اهمیتی نداشت با توجه به تفاوت دین با آراد ازواج کنم صد در صد برای اون مهم بود ... من با عقل بچه گونه خودم همه چیز رو راحت می دیدم ... اما آراد حتی اگه ذره ای احساس هم به من داشت از بینش می برد ... اون صدر در صد از من عاقل تر بود ...
با وجود راه طولانی و خستگی بسیار ولی بالاخره رسیدیم ... شهر کوچیک چادگان ... یه شهر ساحلی ... ماشین آراد جلو می رفت و ما پشت سرش ... وارد جایی شد که سر درش یه چیزی شبیه دهکده نوشته شده بود ... درست نتونستم بخونم ... سامیار ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و آراد پیاده شد ... آرسن هم کنارش ایستاد و ما هم خواستیم پیاده بشیم که اومد طرف ماشین و گفت:
- شما بمونین ... اینجا کلید ویلا رو تحویل می گیرم می ریم ...
ما نشستیم سر جامون ... هوا غم داشت ... ابری و گرفته ... آراد هنوز نیومده بود بیرون از اون اتاق شیشه ای که رعد و برقی زد و بارون گرفت ... با هیجان گفتم:
- واااای بارون! اونم وسط شهریور ...
آرسن شیشه شو باز کرد و گفت:
- چه هوای پاکی ... از هوای خاکستری و دودی تهران راحت شدیم ...
- واقعنی!
آراد بدو بدو رفت سمت ماشینش و سوار شد ... دنبالش یه مردی هم اومد بیرون ... یه نایلون سیاه کشیده بود روی سرش ... نشست روی موتور و راه افتاد ... سامیار هم پشت سرش رفت و ما هم به دنبالش ... از دیدن نایلون سیاه روی سر مرد خنده ام گرفت و غش غش خندیدم ... آرسن هم لبخندی زد و گفت:
- نخند بچه! خودت تا حالا سوار موتور نشدی که سختی هاشو درک کنی ...
- وای اینقذه دوست دارم!
- بیخود ... خطرناکه ...
با دیدن حالت جاده ها بحث رو رها کردم و گفتم:
- وای اینجا رو!
جاده ها پر از بالا بلندی بودن ... آدم یاد ترن هوایی می افتاد ... یه دفعه می رفتیم بالا ... و یهو به پایین سرازیر می شدیم ... ویلاهای شیک و خوشگل یه طبقه و دو طبقه کنار کنار هم ساخته شده بود و هر کدوم دور و برش یه فضای چمنی داشت ... بعضی توی بارون از ویلاهاشون زده بودن بیرون و نشسته بودن روی چمنای خیس ... دستمو از شیشه برده بودم بیرون تا بارون رو لمس کنم ... حس قشنگی داشتم ... آرسن نگاهی به محیط سبز دو و برش کرد و گفت:
- چه جای دنج و خوشگلیه!
- آره ... آرسن سالی یه بار بیایم اینجا ... نه کمه! دو بار ...
خندید و گفت:
- خوب دیگه پرو نشو! ولی خوش به حال اصفهانیا همه اش دو ساعت تا اینجا راهه ... ما هفت ساعت تو راه بودیم ...
- آره واقعنی ... ولی به جاش ما هم تا شمال سه ساعت فاصله داریم ...
- هر جایی قشنگی خودشو داره ...
- موافقم ...
اونجا یه شهرک سرسبز و شاداب بود ... آدم هوس می کرد عاشق بشه ... دیگه اگه عاشق هم بود که هیچی ...
مرد موتوری جلوی ویلای فانتزی و خوشگلی ایستاد ... جلوی درش یه داربست آهنی تونل مانند قرار داشت که روش رو گل های یاس کاشته بودن ... از این یاس هایی که شیره اش رو می شد خورد ... فکر کنم یاس اقاقیا بود ... با هیجان پریدم پایین ... سقفش شیروونی بود ... شیب دار به رنگ قرمز ... ساختمون ویلا هم به نظر گرد می یومد ... با ذوق گفتم:
- وای! چه خوشگله ...
آراگل اومد طرفم و گفت:
- آره واقعا خوشگله ...
آراد در حال چک و چونه زدن با مرد موتوری بود ... بعد هم برای تحویل گرفتن ویلا هر دو داخل رفتن ... آرسن مشغول در آوردن وسایل از صندوق عقب ماشینش شد ... آراگل و سامیار و ساغر هم وسایل رو از داخل ماشین آراد خارج کردن ... مرد موتوری از ویلا خارج شد ... سوار موتورش شد و رفت ... آراد هم اومد بیرون ... آراگل رفت کنارش و گفت:
- چی شد؟
- هیچی ... خوبه همه چی ... دو تا اتاق داره ... وسایل رو تک تک تحویل داد و رفت ...
- رخت خواب داره؟!
- آره ... همه چی هست ...
- پس ببریم تو چیزا رو دیگه ...
همه با هم بسیج شدیم ... هر کس یه تیکه از وسیله ها رو برداشت و برد تو ... آرسن رخت خواب هم آورده بود ... من اصلا به فکرش نبودم ... خوب شد آورد وگرنه محلال بود بتونم از رخت خواب های اونجا استفاده کنم ... معلوم نبود قبل از من چند نفر روشون خوابیده بودن ... آراد هم رخت خوابش رو برداشت و راه افتاد بره تو ... آراگل با خنده گفت:
- تو باز رخت خوابت رو با خودت اوردی ... وسواسی!
دنبالش من با رخت خواب راهی شدم که خنده اش شدت گرفت و گفت:
- این دو تا رو !
آراد برگشت طرفم ... من با دیدن رخت خواب روی سرش خنده ام گرفت ... اونم با دیدن من زیر چند تا پتو و بالش خنده اش گرفت ... نتونستم زیر نگاه مشتاقش طاقت بیارم ... راه افتادم برم داخل ... صدای آرسن در گوشم زنگ زد:
- بگذر ویولت ... بگذر ...
کاش وارنا بود ... وارنا اگه تو بودی همه چیز حل می شد ... تو همیشه بهترین راه حل ها رو برای من داشتی ... بغض کردم ... از پله های ویلا رفتم بالا ... یه پذیرایی تر و تمیز گرد پیش روم بود ... کفش یه فرش دوازده متری سبز رنگ پهن شده بود ... کنارش یه میز تلویزیون و تلویزیون بیست و یک اینچ قرار داشت و یه دست مبل راحتی هم دور تا دورش چیده شده بود ... خوب مجهز بود! یه آشپزخونه نقلی اپن هم پیش روم بود ... وسط حال ایستاده بودم که آراد وارد شد و با دیدن من که بلاتکلیف مونده بودم گفت:
- تو و ساغرخانوم می تونین برین توی اون اتاق ...
و با دستش به یکی از اتاق ها اشاره کرد ... لجم گرفت! به من می گفت تو ... به ساغر می گفت ساغر خانوم ... یعنی منو عددی نمی دید که بخواد بهم احترام بذاره ... شاید من توهم زده بود ... شاید آراد هیچ احساسی نسبت به من نداشت ... آره حتما همین بود ... وگرنه دلیل نداشت به ساغر بگه ساغر خانوم ... نکنه ساغر رو ... نه نه! خدایا من طاقتشو ندارم ... رفتم داخل اتاق ... یه تخت دو نفره داشت ... با یه آینه کوبیده شده به دیوار ... یه جارو برقی هم کنارش بود ... یه چوب لباسی دیوار کوب هم کنار آینه بود ... همین ! وسایل رو گذاشتم روی زمین ... من چه طور می تونستم کنار ساغر بخوابم! اووووف! همه رو برق می گیره برای من قبضش می یاد!
وسایل رو جا دادم ... ساغر هم وسایلش رو کنار وسایل من گذاشت و با لبخند گفت:
- مثل اینکه هم اتاقی شدیم ...
سعی کردم لبخندم طبیعی باشه ... وگرنه نمی خواستم سر به تنش باشه ... به چه حقی جلوی آراد میوه گرفت؟!!! از داخل کوله ام یه بلوز و شلوار در آوردم و پوشیدم ... ساغر با تعجب نگام کرد ولی حرفی نزد ... خودش یه مانتوی گشاد رنگی پوشید و یه روسری بلند هم سرش کرد ... همه موهاشو کرد زیر روسری و محکم گره اش زد ... بی توجه به اون ایستادم جلوی آینه و دستی توی موهام کشیدم ... بلند شده بود ... باید پایینش رو کوتاه می کردم ... ساغر با لبخند گفت:
- چه موهای قشنگی داری ... حالت داره ... در عین حال لخته ...
زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم و برق لبم رو محکم روی لبام کشیدم ... ساغر لبخندی توی آینه بهم زد و رفت بیرون از اتاق ... منم برق لبم رو پرت کردم داخل کیف دستیم و رفتم بیرون ... آرسن روی یکی از کاناپه ها نشسته بود ... آراگل داخل آشپزخونه داشت مواد غذایی رو می چید داخل یخچال از ساغر و آراد هم خبری نبود ... رفتم سمت آرسن و با صدای بلند گفتم:
- چطور مطوری؟
آرسن چشمکی زد و آهسته گفت:
- خوشگل کردی!
اخمی کردم و در حالی که می نشستم کنارش گفتم:
- یه بلوز شلوار ساده پوشیدم! خوشگل کجا بود؟
آرسن هنوز جوابمو نداده بود که در یکی از اتاق ها محکم به هم خورد ... جیغ آراگل بلند شد:
- ترسوندیم آراد ....
آراد با اخم وارد حال شد و گفت:
- باد کولر زد به هم ...
اومد نشست روی مبل جلوی من و آرسن ... نگاه سنگینش رو روی خودم لحظاتی حس کردم ... آرسن با لبخند گفت:
- چطوری آراد جان؟
حس می کردم دقیقا حسی که من نسبت به ساغر دارم رو آراد هم نسبت به آرسن داره ... شاید تصور غلطی بود ... در هر صورت آراد لبخند مصنوعی زد و گفت:
- من که خوبم ... شما چطوری؟ کار و بار خوبه؟!
- به لطف مشتری های خوبی مثل شما مگه می شه بد باشه؟
سامیار از اتاق مشترکشون با آراگل بیرون اومد و با هیجان گفت:
- پاشین ببینم ... چه نشستن! پاشین بریم بیرون ...
آراد غر غر کرد:
- تازه لباس عوض کردیم ... بیخیال بابا ...
سامیار چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- الان یعنی لباس عوض کردی؟ یه تمبون عوض کردی فقط ... بعدشم این گرمکن از شلوار قبلیت بهتره ... پاشو ببینم ...
ساغر از توی دستشویی اومد بیرون و گفت:
- کجا بریم؟
آرسن نگاهی به ساغر کرد و در گوش من گفت:
- بهتر نبود توام یه چیزی سرت می کردی؟
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
*


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر دانلود رمان جدال پر تمنا,




رمان جدال پر تمنا2

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا2 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلود رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا12

رمان جدال پر تمنا12 - رمان,دانلود رمان,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . دانلود کتاب برای موبایل




رمان جدال پر تمنا14

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا14 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا1

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا1 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا11

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا4

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا4 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




برچسب :