به كدامين گناه؟فصل چهارم

فصل چهارم

مانتوي ابي رنگ نخي كه جلوش دكمه نداشت و كمر بندي كه از جنس خودش داشت رو به همراه شلوار سفيد و شال همرنگ مانتو پوشيده بودم و اماده و حاضر هال نشسته بودم و منتظر مامان بودم كه داشت اقا جون رو اماده ميكرد انگار اين اقا جون خودش نميتونست لباسشو پيدا كنه.  عين بچه ها بود.بالاخره تشريف اوردن .

از خونه بيرون اومديم و همزمان با ما زهره جون و محمدم از خونشون بيرون اومدن زهره جون به سمت ما اومد و بعد از سلام و احوال پرسي رو به اقا جون گفت:حاجي اگه اجازه بدي پروانه با محمد بياد و من با شما البته اگه مزاحم نيستم.

-      نه خانم رستمي.اين چه حرفيه بفرماييد و از تو اينه به من گفت گفت:برو پروانه جان.

همون لحظه محمدم ماشينشو كامل از حياطشون در اورد و اومد جلو و با اقا جون و مامان احوال پرسي  كرد و به من يه سلام كوتاه داد.

سريع از ماشين پياده شدم و سوار عروسك محمد شدم.بلافاصله بعد از نشستم محمدم اومد و از ديدن من تعجب كرد و گفت: تو چرا اومدي اينجا؟

-      نبايد ميومدم؟

-      معلومه كه نه.

-      چرا اون وقت؟... واقعا دليل رفتارشو نميدونستم ادما با خيلي ها كه عاشقشون نيستن و رفت امد ميكنن و حرف ميزنن اما محمد مثل اينكه از من تنفر داشت.انگار من جن بودم و اون بسم الله. منم عاشقش نبودم ولي ازش دوري نميكردم.مامانش گفته بود علاقه كم كم به وجود مياد ولي بايد زمينه ش رو ما ايجاد كنيم.

بعد از اينكه چند دقيقه منتظر شدم و اون چيزي نگفت دوباره گفتم : محمد تو چرا از من دوري ميكني؟از من بدت مياد؟يا من كاري كردم كه تو خوشت نيومده ؟يا حرفي زدم كه دلخور شدي؟شايدم بخاطر خريداي امروزه؟اگه اينطوره نميخوادناراحت باشي پول همشو بهت ميدم.

چنان زد رو ترمز كه گفتم 100%با  ماشين پشت سريمون يكي شديم.

توي صورتم نگاه كرد و گفت: اولا دفعه ي اخرت باشه كه اين حرفو ميزني. به تنها چيزي كه فكر نميكنم خريداي امروزه .دوما من اصلا ازت بدم نمياد نه حرفي زدي و نه كاري كردي كه ناراحت بشم از جاي ديگه ناراحتم به توام ربطي نداره ديگه ام از اين فكراي مزخرف نكن خوشم نمياد.چنان با داد ميزد كه بغض كردم تاحالا عصبي نديده بودمش هميشه اروم و با متانت بود .عصبانيتش خيلي وحشت ناك بود .

بلافاصله بعد از تموم شدن حرفاش رفت بيرون و در ماشين رو محكم كوبيد . از رفتارش ناراحت بود ولي از طرفي هم خوشحال بودم كه بهم گفته بود ازم بدش نمياد و ناراحتيش بخاطر من نيست.

بعد از يه رب اومد نششست و بدون هيچ حرفي راه افتاد نميدونم ناز بود يا چيز ديگه با وجودي كه خيلي هم ناراحت نبودم ولي اصلا نگاهش نميكردم و تحويلش نميگرفتم.و موقعي كه ميخواستيم وارد خونه ي مهتاب بشيم بازومو گرفت و خيلي ارون گفت:بخاطر رفتارم معذرت ميخوام.

هيچي نگفتم و رفتم داخل.ظاهرا بقيه قبل از ما اومده بودن .

با مهتاب و شوهرش و داداشم و زنش احوال پرسي كرديم.نميدونستم قراره سعيدو زنشم باشن. بهرحال از ديدنشون خيلي خوشحال شدم.يه ساعتي بود كه اومده بوديمو همگي باهم مشغول بووديم كه مهتاب گفت بريم براي شام.چقدر با سليقه بود،3 نوع غذا درس كرده بود با انواع مخلفات.

اينقدر خوشگل  بود كه دلت نميومد به چيزي دست بزني . اما اين شكم بي صاحاب...

محمد بدون اينكه مامانش چيزي بگه خودش اومد كنار من نشست .

اگه بگم دوتا شاخ بالا سرم سبز شد دروغ نگفتم.

يعني داشت بهتر ميشد؟؟؟؟؟؟اميدوارم....

دستمو دراز كردم كه ديس برنج رو بردارم كه يه دست ديگه زودتر برش داشت.محمد بود ، اول براي من ريخت و بعدش براي خودش ...فكم افتاده بود عجيب.

سرموبلند كردم ببينم كسي متوجه شده يا نه... مهتاب داشت با خنده نگامون ميكرد  و بقيه حواسشون بود.

چندبار ديگه ام اين اتفاق افتاد هر بار كه ميخواستم چيزي بردارم محمد زودتر بهم ميداد.... كارش خيلي لذت بخش بود حس خوبي بهم دست ميداد ...

بعد از خوردن شام با مهتاب و ساناز نشسته بوديم و كه مهتاب گفت:ميگم پروانه چه خوشگل شدي ابروهاو برداشتي.... صورتت باز شده... كاش واسه عقد بر ميداشتي...

ساناز:اره خيلي خوشگل شدي حتي سعيدم گفت چقدر تغيير كردي.

-      نه ديگه اينقدرام كه شما ميگين تغيير نكردم.

-      چرا خيلي هم عوض شدي .تو همينجوريش خوشگلي با اين ابروها مشحر شدي بيچاره داداشم.... اينو گفت و خودش و ساناز خنديدن... منم تا حدودي فهميده بودم ولي خودم زدم به اون راه و گفتم: وا  چرا بيچاره داداش تو؟؟؟؟

مهتاب و ساناز بهم نگاهي انداختن و بلند تر زدن زير خنده .

همه متوجه ي خنده ي اين دوتا شده بودن و توجهشون به ما جلب شده بود.

زهره جون: بي چي ميخندين؟به عروس من؟

اون دوتا بازم ميخندين.... منم ميخواستم اذيتشون كنم گفتم: نه واقعا چرا اين حرفو زدي؟ من متوجه نشدم.

مهتاب با تعجب به من نگاه كرد و گفت:واقعا نفهميدي؟ اين حرفا رو در حالي ميزد كه همه داشتن گوش ميدادن .

-      نه ديگه اگه فهميده بودم كه... اه بگو ديگه.

خنده اي كردو اومد در گوشم چيزي گفت كه از خجالت دلم ميخواست خودمو به درو ديوار بزنم بعدم كه مهتاب و ساناز گونه هاي قرمزم رو ديدن باهم خنديدن.

رضا:اِ... داشتيم؟؟؟؟؟ در گوشي تو جمع؟مهتاب جان بگو چي گفتي ما رو از كنجكاوي نجات بده.

با اين حرف رضا منم باهمه ي خجالتم خنديدم ... اونشب هر چي اصرار كردن كه بگيم حرف مهتاب چي بوده قبول نكرديم و همشون تو خماري موندن.( نه پس بيا قبول كن)

برگشتني هم با محمد اومدم. تو راه هيچ حرفي زده نشد.... اهنگي كه در حال پخش بود تنها صدايي بود كه شنيده ميشد.

به كوچه مون كه رسيديم محمد جلوي خونمون نگه داشت ... پياده شدم  و رفتم سمت خونه كه زهره جون گفت پروانه جان يه لحظه...

منتظر شدم تا حرفشو بزنه اما زهره جون رو به اقا جون گفت:حاجي اگه اجازه بدي پروانه امشب خونه ي ما باشه .

اقا جون :اختيار دارين خانم رستمي پروانه ديگه دختر شماس لازم به اجازه نيست.

محمد  با چشاي بسته به صندلي ماشينش تكيه داده بود.

نه زهره جون و نه اقا جون هيچكدوم نظر منو نپرسيدن هر چند من مخال نبودم ولي اين كارشون درست نبود.

زهره جون با گفتن بريم پروانه جان دستمو كشيد و سوار ماشين محمد شديم.محمد كه با صداي در چشاشو باز كرد نگاهش به من افتاد و گفت:تو چرا نرفتي پس؟

زهره جون: كجا بره؟ برو خونه خستم.

محمدم ديگه چيزي نگفت و رفت ولي با اين حرفش احساس سربار بودن بهم دست داد.

منو زهره جون رفتيم خونه و محمدم داشت ماشين رو ميورد زهره جون به گفت برم تو اتاقش ميخواست باهام حرف بزنه.

-      پروانه ديدي جواب داد؟

-      چي جواب داد؟

-      كارمون ديگه ... تو امشب فقط ابروهاتو برداشتي كار ديگه اي نكردي اينقدر تغيير كرده.... ديدي چطوري برات شام كشيد؟؟؟نذاشت تو دستتو دراز كني ؟؟(من فكر كردم نديده نگو خودشو زده به نديدن)

ببينم امشب چيكار ميكني.... با اين حرفش استرس گرفتم .....

-      مامان ما كه هنوز عروسي نكرديم.

-      عروسي چيه؟ شما الان زنو و شوهريد.در ضمن اون حرفامو يادت رفت؟ ببين فقط 4 تا مورو بر داشتي اينطوري شده اگه باهاش باشي كه ديگه فكر كنم بشه غلام حلقه ب گوش.... حرفاي زهره جون درست بود ولي قرار نبود همه چيز به اين سرعت اتفاق بيوفته.

چيزي نگفتم و به اتاق محمد رفتم . محمد نبود احتمالا دستشويي بود... داشتم شالم رو در مياورم كه محمد اومد تو ...

-      چيزه... مامانت گفت اينجا بخوام.

لبخند مهربوني زد و گفت:اشكال نداره . راحت باش.

بعد از گفتم اين حرف اومد از كشوي لباسش يدونه شلوار راحتي و تي شرت برداشت و رفت بيرون .منم تو اين فاصله لباسمو در اوردم ... يه تاپ صورتي كمرنگ تنم بود . با همون شلوار سفيد تختش دو نفره بود مجبور نبودم مثل خونه ي خودمون رو زمين بخوابم.

چراغو خاموش كردم و تو تخت درازكشيدم و پتو رو تا چونه م بالا كشيدم(جهت ديده نشدن بعضي جاها)

محمدم 5 دقيقه بعد اومد و پتو رو كنار زد و دراز كشيد.


مطالب مشابه :


رمان به کدامین گناه؟ فصل پنجم

رمان به کدامین گناه؟ به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان بازی آنلاین.




به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های بازی آنلاین. به کدامین گناه




انتقاد به رمان به کدامین گناه...؟

انتقاد به رمان به کدامین گناه به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر بازی آنلاین.




رمان کدامین گناه

رمان کدامین گناه به وبلاگ خودم دانلود رمان موبایل پاتوق رمان شهر رمان خواندن انلاین




رمان به كدامين گناه...؟قسمت سيزدهم

رمان به كدامين گناه رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. العاب




به كدامين گناه...؟قسمت يازدهم

رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. رمان به كدامين گناه؟fateme adine.




رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم

رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین.




اطلاعيه به كدامين گناه...؟

اطلاعيه به كدامين گناه ؟ رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین.




به كدامين گناه؟فصل چهارم

رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. رمان به كدامين گناه؟fateme adine.




برچسب :