❤غرور سنگی 3❤

هــــــــــامون

وقتی دیدم اون شوهر بی غیرتش جلوی همه مردا پاچه شلوارشو زد بالا..


خونم به جوش اومد..ساق پای خوش ترکیب وسفیدش.. تو معرض دید همه مردا بود..داشتم آتیش میگرفتم..


هوتن یکی از دوقلوها داشت سها رو با نگاهش میخورد..
همه هم ایستاده بودند داشتند نگاهش می کردند..
دستمو مشت کردم تا حرکتی نکنم..خدایا اسم اینا رو هم میزارن مرد..مثل سیب زمینی هستند
آخ کاشکی می تونستم یه چک نر وماده بزنم تو صورتش بگم ..بیشعور آخه آدم جلوی همه شلوار زنشو میزنه بالا


سها هم چیزی نمی گفت..اینگار خیلی دوست داشت مردا بهش توجه کنند..
خیلی عوض شده بود.. یاد حرفش توی جنگل وقتی توی اون دخمه بودیم افتادم
می گفت من مثل این دخترا نیستم تمام وجودمو ..غرور..حیثیتمو .. برای اینکه تو چشم همه باشم بذارم حراج
این سها ..دختری نیست که وقتی اونشب توی دخمه داشت مانتوشو در میورد گونه هاش از خجالت سرخ شدند..
لنگون رفت سمت ویلا..بهار اومد سمت من و گفت:
- میشه برم شلوارک مو بپوشم هامون..اخه با شلوار نمی تونم برم تو آب


اخم کردم می خواستم دق ودلی سها رو روی بهار خالی بکنم گفتم:
- تو غلط می کنی بپوشی ..
اخم کردوگفت:
- چته تو.. چرا پاچه میگیری..؟!! فقط من ازت سوال کردم میتونی مثل آدم جوابمو بدی ..


به دور ورم نگاه کردم دیدم همه حواسشون به جای دیگه ست
مچشو گرفتم پیچوندم..با صدایی که از لای دندونای کلیک شدم میومد گفتم:
- سگ بابات..


صورتش از درد جمع شده بود
- فقط یکبار دیگه با من اینجوری صحبت کنی ..
می دونی چی کارت میکنم..دستشو ول کردم.. بلند شدم رفتم سمت ویلا


رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم دیدم سها داره.. زیر کتری رو روشن میکنه ..
اصلاً متوجه من نشد..معلوم نیست به کی داره فکر می کنه..؟!!
با حرص پرسیدم ..خیلی دوست داری جلب توجه آقایون باشی ..نه


ترسید.. گفت:
- به شما یاد ندادن یواشکی جایی سرک نکشی
یواشکی نیومدم..شما فکرتون درگیره که صدای در و نشنیدی ..این شوهرتم واقعاً سیب زمینیه..


- به شما ربطی نداره..تازه من دوست دارم اخلاقشومثل بعضی ها ادعای غیرت نمیکنند
داشت به در میگفت دیوار بشنوه منظورش من بودم..
با خودم گفتم:
خوب معلومه خودتو به نمایش می ذاری ..اونم هیچی نمی گه.. به نفعته..


آخ اگه تو مال من بودی حالیت می کردم با کی طرف بودی..؟!!
صدای بهار اومد که میگفت: بیا بریم برای ناهار جوجه هارو به سیخ بزنیم..وجلوی سها منو بوسید..
این دختراصلاً غرور نداره همین چند دقیقه پیش توپیدم بهش.. بازم اومده منو بوس میکنه..اَه


فکرکنم متوجه سها نبود چون وقتی سها رو دید..گفت:
- سها جان شما اینجایی.. ..پات بهتر شد …
انگار عصبی شده بود گفت:
- به مرحمت شما عالیه ورفت سمت بیرون
- چرا اینقدر سها ناراحت بود هامون
شونه هامو انداختم بالا گفتم:
-نمی دونم..
بهار صداشو پرازعشوه کرد دستشو حلقه کرد پشت گردم به چشمام زل زد گفت:
-هامون جان از دست من هنوز ناراحتی ..؟!!


دستشو پس زدم گفتم:
- بس کن بهار باید بفهمی با من چی جوری صحبت کنی..؟!!
اصلاً حوصلشو نداشتم ..


اخماشو کرد توهم گفت:
- تو چته مثلاً اومدیم مسافرت من نامزدتم..
یه بار بی هوا منو بوس میکنی ..یه بار منو پس میزنی
اصلاً بهم توجه نمی کنی..حالا اومدم ازت معذرت خواهی کردم..دیگه چی کار کنم..؟!!


کنارش زدم رفتم سمت در گفتم:
- تا موقعی نفهمی چی جوری با من صحبت کنی همینه..
اومد از پشت دستمو گرفت گفت:
- من الان این جوری صحبت کردم ولی دیشب چی..؟!!



همش داری منو پس میزنی ..من یه زنم احتیاج به توجه دارم
اگه تو بهم توجه نکنی..پس کی بهم توجه کنه..؟!! می خوای برام کمبود بشه برم……
نذاشتم حرفشو بزنه دستمو از دستش کشیدم دوتا بازوهاشو گرفتم محکم فشاردادم با تمام خشم نگاش کردم گفتم:
- بری چی..؟!! بری با یه نفر دیگه که بهت توجه کنه..آره



محکم تکونش دادم گفتم:
- دِ ..حرف بزن چیه لال شدی..از درد صورتشو جمع کرده بود..
اشک تو چشماش جمع شده بود گفت:
- دستم درد گرفت


دستشو به شدت ول کردموانگشت اشارمو بالا اوردم گفتم:
- مواظب حرف زدنت باش
درو باز کردم رفتم بیرون پیش بچه ها
بهار اعصابمو بهم ریخته بود…من چطوری توی زندگیم تحملش کنم
مواد جوجه ها رو..آماده کردم ..روی زغالها الکل ریختم..وروشنشون کردم

ســـــــــــــــهارفتم به سمت ساحل وکنار دریا قدم زدم..
هامون هم هی کارای سهیل وتو سر من میزنه..خوب چیکار کنم..
مدلش اینه..براش مهم نیست..
پس بگو برای چی ناراحت شدش…نکنه دوسم داره

نه مگه یادت نمیاد..قبلاً هم از این کارا میکرد..اون مغروری که من میشناسم
عمراً به جز خودش عاشق کسی دیگه ای بشه..
من نمیدونم چیجوری با این بهار..نامزد کرده..آخه به اون اصلاً
کاری نداره..همش به من بدبخت گیر میده
یاد خوابم دیشبم افتادم ..خواب دیدم من وهامون تو اون دخمه ایم وهامون
منو بغل کرده موهامو نوازش میکنه و همدیگه رو می بوسیم
هم احساس خوبی داشتم وهم احساس بد ..
عذاب وجدان داشتم چون من داشتم به سهیل با فکرم خیانت میکردم..
ازفکرم بیرون اومدم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم از ویلا یکم دورشده بودم.
به ویلای دیگری رسیده بودم..دو تا پسریکشون قد بلندی ولاغربود..ویکی دیگه شون قد کوتاه به سمتم میومدند..
انگار حالشون عادی نبود.. چون یه جوری راه میرفتند
ترس همه وجودم رو گرفته بود.. برای اینکه عادی به نظر بیام پشتمو کردم وراه افتادم سمت ویلا
قلبم تند..تند میزد..بدنم سرد شده بود
یکی از اون دونفر میگفت:
- جیگر با ما کار داشتی..ادرسو درست اومدی
یه مقدار قدمام رو تند تر کردم..قد بلند به سمتم اومد..
- کجا میری..قناری..
از بوی دهنش فهمیدم..مست..هستند
موهامو کردم تو گفتم:
- ببخشید آقا…شما اشتباه گرفتید..
داشت با ولع به من نگاه میکرد..اون یکی از پشت منو گرفت که یک جیغ بلند کشیدم
هـــــــــــــامونداشتم جوجه هارو به سیخ میکشیدم..صدای جیغی رو شنیدم..به زنا نگاه کردم همه بودند به جز سها..
سهیل داشت با هومن تخته بازی میکرد

داد زدم سهیل بدو بیا..
دویدم سمت صدا ..دیدم دوتا پسر سها رو گرفتند..وسها داره جیغ میزنه
رفتم سمتشون ..یکیشون رو گرفتم..یه مشت کوبوندم تو صورتش..


سهیل وبهرام ودو تا دوقلو ها اومدند
سهیل اومد اون یکی رو بزنه که پسر پیش دستی کرد..زد تو صورتش
بهرام و هومن پسره رو تا میخورد میزدند..منم این یکی رو میزدم


امیرم اومد سمت من..وباهم زدیمشون
همه زنها پیش ما اومده بودند.. وهی جیغ میزدند
بهار داد زد:
- ولش کن هامون ..کشتیش الان خونش میفته گردن ما


سها گریه میکرد..خیلی ترسیده بود..آخه دخترعوضی کی. تنها ..کنار دریا راه میره
بهرام اومد سمت من گفت:
- بسه هامون ولشون کن بذاربرند..


دوتاشون را رو ول کردیم..اونا هم از ترسشون فرار کردند
سهیل رفت سمت سها ..گفت:
- کاریت که نکردند..
- سها با سر جواب داد نه


بیابریم سمت ویلا ..هومن بریم ببینم..میتونیم امشب شام بیفتیم
یعنی من مونده بودم از این همه ابهت..
همگی رفتیم سمت ویلا..
اعصابم بهم ریخته شده بود..رفتم یه آبی به صورتم زدم که اعصبانیتم بخوابه


بهار به سمتم اومدگفت:
- اگه برات اتفاقی میوفتاد چی کار میکردی..؟!!
به توچه که داغ دختره معلوم نیست چی کار کرده به سینه میزنی
مگه خودش شوهر نداره..


با صدای بلند داد زدم :
- خفه شو
همه برگشتند ما رو نگاه کردند
- آشغال اگر کس دیگه ای بود..همین کارو میکردم..
بهرام اومد سمت بهار گفت:
- بهار بیا برو تو دوباره چی گفتی..؟!!


بهاربه حالت گریه گفت:
- هیچی به خدا گفتم ..اگر برات اتفاقی میوفتاد چی کار میکردم..
شونشو گرفتم با چشمای خون گرفته گفتم:
- تو فقط این حرفو زدی..یا گفتی به تو چه رفتی ..دعوا کردی


بهرام دست بهار و گرفت:
- بیا بهار زشته همه دارند به ما نگاه میکنند
برگشتم دیدم سها داره به ما نگاه میکنه..تا من رومو اونور کردم بلند شد رفت سمت ویلا
ســـــــهاوقتی هامون اومد سمتم ..احساس امنیت کردم..پسرو از ته دل میزد..
سهیل با پسرای دیگه اومدند..واون دوتا رو زدند..سهیلم که بدبخت فقط بلد کتک بخوره..آبروم جلوی هامون رفت

اشکام دونه..دونه میومد..یه گوشه ای خودمو مچاله کرده بودم وگریه میکردم..واقعاً ترسیده بودم..
یه لحظه فکر کردم اگه کسی صدامو نمیشنید چی کار میکردم..حتی فکرش هم پشتمو میلرزوند..
دخترا اومدند سمت ما..سونیا اومد طرفم گفت:
- سهاچی شده..؟!! حالت خوبه
از ترس دهنم قفل شده بود..فقط سرمو به معنی آره تکون دادم
دو تا پسرا رو ول کردند..سهیل اومد سمت من ..منتظر یه سیلی بودم..
بهم گفت: بیا بریم سمت ویلا …. هومن بریم ببینم..میتونیم امشب شام بیفتیم
خیلی باحال بود..نزدیک بود منو…..
هه واقعاً باحال بود..فقط فکر بازیش بود..
هامون هم با اخم منو نگاه کردو رفت
سونیا دستمو گرفت منو برد سمت ویلا
نشستیم روی شنها..سونیا کلاهشو گذاشت رو سرش که سایه بشه ..روکرد به من گفت:
- چرا تنها رفتی..منو صدا میکردی..باهم میرفتیم
بطری آبو برداشت ..آبو ریخت توی لیوان..به سمتم گرفت گفت:
- بیا بگیر..حالت بهتر بشه
لیوان رو گرفتم یه لبخند بیجونی زدم گفتم:
- با خودم گفتم ..مزاحم بازیت نشم.
- این چه حرفیه دختر..
صدای هامون اومد که داشت باعصبانیت داد میزد
سرمو برگردوندم تاببینم چی شده..؟!!
- خفه شو
آشغال اگر کس دیگه ای بود..همین کارو میکردم..
انگار داشتند سر من دعوا میکردم…دلم رنجید..بغض گلومو گرفته بود..چشمام نمناک بود..هر آن منتظر باریدن بودم
هامون بهم نگاه کرد..سریع بلند شدم..رفتم سمت داخل ویلا..از پله ها بالا رفتم …
رفتم توی حمام که کسی صدای گریمو نشنوه..شیر آب رو باز کردم وشروع کردم به گریه کردن
محتاج به آغوش یه حمایتگر بودم..که بغلم کنه ومن تو بغلش گریه کنم

محتاج به آغوش یه حمایتگر بودم..که بغلم کنه ومن تو بغلش گریه کنم
وقتی شوهرم بیخیال نشسته داره بازی میکنه..از دیگران چه توقعیه
دوباره فکرم رفت به دیشب..به موقعی که قشنگ تو آغوش هامون بودم..چقدر حالم خوب بود..
ولی میخواستم از احساسم ..باخبر نشه..خدایا چرا هامون رو دوباره سر راهم گذاشتی
چرا دوباره طعم آغوششو کشیدم..طعم آغوشی که که فقط برای چند دقیقه بود..


قطرهای اشک مثل بارون قطره قطره روی صورتم میریخت..سر درد بدی گرفته بودم
صورتمو با آب شستم ..قرص سردردم رو خوردم..به صورتم نگاه کردم..زیر چشمام به خاطر گریه سیاه شده بود
کیفمو برداشتم ودوباره ماسک ..من خوبم رو رو صورتم گذاشتم
یه نفس عمیقی کشیدم و با فوت محکمی بیرون دادم..و از اتاق بیرون رفتم



از پله ها پایین رفتم..وپیش بچه ها رفتم
همگی داشتند..والیبال بازی میکردند..ولی هامون داشت جوجه ها رو باد میزد..متوجه سنگینی نگاهم شد
وسرشو بالا اورد..دلم از نگاهش زیر رو شد یاد شعر سیاوش افتادم

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر رو شد..واسه ی داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

برای اینکه دیگه فکرشو نکنم نگاهم رو به سمت بچه ها دادم
سهیل وبهار وباران وهوتن یک طرف بودند
امیر وسونیا وهومن وفرشته وبهرام سمت دیگه ای بودند


تو به سمت سهیل رفت باران جلوش ایستاده بود..باران عقب عقب رفت..سهیلم جلو اومد
باران رفت تو بغل سهیل و…سهیلم تعادلشوازدست داد باهم افتادند روی زمین..باران افتاده بود روی سهیل
از وضعیتشون به جای اینکه حسادت کنم..خندم گرفته بود..
اصلاً حسودیم نشد چون احساسی به سهیل نداشتم..هندز فریمو دراوردم به Mp3 player زدم آهنگ گذاشتم تو بودی باور من تو یار و یاور من
تو بودی عشق اول رفیق آخر من
تو بودی شور هستی رفیق خوب مستی
تو بودی کعبه من مثل خدا پرستی
تو رو خواستن اشتباه بود
تو رو دیدن یه گناه بود
دلم از گناه نترسید
که وجودت جون پناه بود
من و عشق و عاشقیام به کنار
من و قلب مثل دریام به کنار
همه عمر و جوونیم یه طرف
من و امید به فردام به کنار
تو رو خواستن اشتباه بود
تو رو دیدن یه گناه بود
دلم از گناه نترسید
که وجودت جون پناه بود(تو بودی باورمن ..شهره)رفته بودم تو حس آهنگ..دستی جلوی صورتم تکون خورد..
هامون بود که با اشاره بادست میگفت هندزفری رو از گوشم در بیارم
اولش نفهمیدم بعد سریع هندز فری رو از گوشم دراوردم گفتم:
- ببخشید متوجه نشدم


هامون یه پوزخند زد بهم گفت:
- بله …انگار خیلی تو حس بودید
اگه براتون زحمت نیست ..بیایید این گوجه هارو بشورید..و تو سیخ بذارید..بچه ها دارند بازی میکنند
با جون دل بلند شدم وسریع رفتم گوجه ها رو شستم وتو سیخ گذاشتم


همه رو توی سینی گذاشتم رفتم بیرون..به سمت هامون
هامون داشت جوجه ها رو باد میزد
یه نگاه به من انداخت ودوباره حواسشو پی جوج ها داد
رفتم بغلش گوجه ها رو به سمتش گرفتم گفتم:
- خوبه


به سینی گوجه هام یه نگاه کرد..ویه نگاه به صورتم انداخت ..اروم چشماشو بست..یعنی آره خوبه
قلبم از نگاهش..تند..تند..میزد..انگار از سینه ام داشت میزد بیرون..دستام شروع کردن به لرزیدن


برای اینکه این احساس رو کاهش بدم گفتم:
- ببخشید من باعث شدم..با نامزدتون دعوا کنید
همونجور که باد میزد گفت:
- موضوع دعوای ما برای یه چیز دیگه ای بود..


نمی دونم چی شد که یه دفعه پرسیدم دوسش داری..؟!!
دستش از باد زدن ایستاد و سرشو به سمتم برگردوند..وبا چشمای گیرا ودوست داشتنی ..بهم نگاه کرد
سریع میخواستم سوالم رو جمع کنم گفتم:
- ببخشید..من نباید فوضولی میکردم..بذارید من گوجه ها رو درست کنم


دستمو بردم به سمت باد بزن گفتم بدیدبه من ..شما خسته شدید
- چرا این سوالو ازم پرسیدی..؟!!
با انگشتام بازی میکردم وسرمو پایین انداختم..


- بهتره..سوالمو فراموش کنی..یه چیزی همینجوری یه چیزی پروندم
- میدونستی اگه من جای اون شوهر بی عرضت بودم یه چک مهمونم بودی..که چرا سرخود..بدون اینکه به کسی بگی
بلند شدی..اونم تنهایی رفتی کنار ساحل به قدم زدن..میدونستی اونا میتونستند هر بلایی سرت بیارند..تازه شوهرت



اومده میگه ..هومن بریم بازی
چی میگفتم..راست میگفت..سهیل آبرومو برده بود..از بی عرضه گی
پس ترجیح دادم سکوت کنم وجواب سواشو ..ندم
- خوب معلوم منم بودم..هیچی جواب نداشتم


برای اینکه حرفی بهم نزنه گفتم:
اگر کاری نداری..من برم میز رو بچینم
بدون اینکه منتظر جوابش باشم به سمت ویلا حرکت کردمهــــــــــــــامونوقتی سها پیشم اومد..دوباره قلبم طپشش..زیاد شده بود..بوی عطرش..داشت دیوونه ام میکرد
دلم میخواست بغلش کنم..وبوش کنم..دوباره فکرای مزاحم..به سراغم اومد
دوباره به خودم گفتم اون مال کسی دیگه ست ..پس نباید فکر کنم بهش
ولی دست خودم نبود..فکرم شده بود..فقط سها


ازم معذرت خواست که بخاطر اون با بهار دعوا کردم..من هم درجوابش بخاطر اینکه ناراحت نباشه گفتم
موضوع دعوامون یه چیز دیگه ای بود..چقدر چشماش غم داشت..نمیدونم ..شاید من اینجوری فکر میکنم
منو با سوال اینکه بهار رو دوست دارم..شوکه کرد..نمیدونستم بگم..نه..من هامون دلمو به تو باختم


پس ترجیح دادم سکوت کنم..انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد ومیخواست جمعش کنه..گفت
بزارید من گوجه ها رو درست کنم..خندم گرفته بود..حتی بلد نبود..هول شدنشو پنهان کنه
دلم میخواست بدونم برای چی از من این سوالو کرد..


وقتی پرسیدم گفت..بهتره فراموش کنم
یاد چند دقیقه پیش افتادم که اون دوتا پسر مست ..داشتند اذیتش میکردند
با کنایه گفتم:
میدونستی من به جای اون شوهر بی عرضه ات بودم یه سیلی مهمونت میکردم.. که چرا سرخود..بدون اینکه به کسی بگی
بلند شدی..اونم تنهایی رفتی کنار ساحل به قدم زدن..میدونستی اونا میتونستند هر بلایی سرت بیاند


انگار جوابی برای سوالم نداشت خودش فهمید که چه غلطی کرده..ودوباره از من فرار کرد گفت:
بهتره من برم میز ناهارو اماده کنم ..سریع از اونجا رفت
دوست داشتم پیشم باشه..کاشکی اون سوالو ازش نمیپرسیدم


شقیقه هامو با دودستم مالیدم
نمی دونم چی کار کنم..؟!! دیگه خسته شدم..چرامن دارم به یه زن شوهر دار فکر میکنم..
ناهارو حاضر کردم..سیخای جوجه رو گذاشتم لای نون..وکشیدم
سینی جوجه رو برداشم بردم تو همه منتظر جوجه ها بودند


بهرام:دستت درست..هامون جان جوجه های تو حرف نداره
سهیل:مگه جوجه هاش چیجوریه..؟!!
بهرام:بخور ببین چیجوریه خیلی خوشمزه ست


فرشته دوست دختر هومن گفت:
- چه خوبه مرد آشپزی بلد باشه..بهار خوش بحالت شده
بهار ذوق کرد وگفت:
- خوب برای همین دوسش دارم


نشستم روی صندلی دوباره روبروی سها افتادم و گفتم:
- جوجه ام رو با یه فرمول خاصی درست میکنم
همه خندیدند ولی سها نخندید ..تو فکر بود
همه جوجه شون روبرداشتند..ولی سها توی یه دنیای دیگه بود..
این شوهرشم قربونش برم حواسش پی شکمشه..


دیس جوجه ها رو برداشتم جلوی سها گرفتم گفتم:
- سها خانم شما جوجه نمی خورید..
انگار تازه متوجه من شد
- ببخشید..


جوجه ها رو از تو دیس برداشت گفت:
- ممنونم
بهش نگاه کردم ..نگاهشو ازم دزدید..با خودم گفتم چرا من این دخترو از دست دادم..؟!!
چی جوری اونروز جلوی بچه های کلاس خوردش کردم..آخه فشار روم زیاد بود
بعدم فکر نمی کردم دوسش داشته باشم..یه احساسی داشتم ولی همش انکار میکردم ومیگفتم احساس ترحم


ولی نه ..این احساس عشق..وقتی یه نفرو دوست داشته باشی دوست نداری کسی بهش نگاه کنه
منم همین احساسو روی سها دارم..خدایا چی کار کنم..؟!! نمی تونم تحمل کنم
ســـــــــــها داخل ویلا شدم سعی کردم با کار کردن فکرمو منحرف کنم ..میزوچیدم..
میز ناهارخوری 12 نفره بود..وما تعدادمون 11نفر بود
بشقابارو چیدم قاشق وچنگالا یکی روسمت چپ ویکی رو سمت راست هر بشقابی گذاشتم..



صدای بسته شدن در اومد..سونیا اومد تو اشپزخونه تا میز رو دید گفت:
- وای سها چقدر قشنگ چیدی عزیزم..
منم خندیدم گفتم:
- کاری نکردم یه چیدمان ساده ست
اومد سمتم بازوم رو گرفت گفت:
- ناراحت شدی اون اتفاق افتاد.منظورم سهیل وباران
خدای من چه فکری میکنه..حتی ککم نگزید
یه لبخند نیمه زدم گفتم:
- نه ..خوب داشتند بازی میکردند..از قصد نبود که
سونیا در جوابم گفت:
- سها تو چقدر ..روشن بینی..اگر این اتفاق برای امیر افتاده بود..دق میکردم
- کی داره پشت سر من غیبت میکنه
من وسونیا خندیدیم..وسونیا گفت:
- هیچی میگفتم من اگه بجای سها اون اتفاقی که تو بازی والیبال افتاد..چشماتو در میوردم
امیر خندید ..صورت سونیا رو گرفت وروی پیشونیش رو بوسید گفت:
- الهی قربون..اون حسادتت ..برم که اینقدر خشنه
از اینکه این همه همدیگه رو دوست داشتن غبطه میخوردم..
منم دلم یه پشت میخواست..یه مرد که براش خودمو ناز کنم
بچه ها یواش یواش هر کدوم اومدند…همشون خسته شده بودند..وهی کل کل میکردند
بهار اومد میز رو که دید گفت:
-کی میز رو چیده..؟!!
سونیا در جوابش گفت:
-سها جون زحمت کشیده
یه چشم ابرواومد و نشست..
هامون جوجه هارو اورد..وبه تیپش نگاه کردم ..یه تیشرت خاکی پوشیده بود با یه شلوار ورزشی..چقدر از تیپاش خوشم میومد
توی فکر رفتم با خودم گفتم اونکه غرورتو شکوند پس چرا هنوز دوسش داری ..؟!!
چرا هنوز وقتی می بینیش دست وپات میلرزه..؟!! تو باید فراموشش کنی..دیدم یکی سینی جوجه جلوم گرفته
هامونه که داره میگه سها خانم شما جوجه نمیخورید.. جوجه هارو برداشتم ..دیدم داره بهم نگاه میکنه.. نگاهمو سریع دزدیدم
سهیل همین جور که داشت با چنگال سالاد برمیداشت گفت:
-سها همیشه تو یه دنیایه دیگه س ..خودتو ناراحت نکن هامون جان
از حرفش ناراحت شدم ..مثلاً شوهرمه..به جای این که حواسش به من باشه..فکرش خوردنه ..تازه میگه این عادتشه
هامون بهم نگاه کرد گفت:
- حتماً یه چیزی اذیتش می کنه که میره تو فکر..
ویه پیش دستی برداشت توش سالاد ریخت گذاشت جلوم
- مگه نه سها خانم..؟!!
با این کارش تموم وجودم خوشحال شد..از اینکه بهم اهمیت می داد خوشحال شدم..
گفتم ممنونم ..راستش دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود داشتم به اونا فکر می کردم..دروغ گفتم ..
آخه چیجوری میگفتم تو همش تو فکرمی

بهار به طعنه به هامون گفت:
-هامون جان میشه برای منم سالاد بکشی
اوخ ..دختر حسود دلم میخواد بزنم دماغ عملیشو بشکونم..


غذامون رو که تموم کردیم خواستم ظرفارو بشورم..ولی سونیا نذاشت
- عزیزم تو برو بشین..پات درد میکنه ..
- نه درد نمی کنه بهتر شده بذار بشورم
اومد اسکاجو از دستم گرفت گفت:
- بده ببینم اینو وقتی گفتم برو بشین..یعنی برو بشین این یه دستوره..


خندیدم گفتم:
- انگار زور تو بیشتر
رفتم توی پذیرایی نشستم..پسرا داشتند درباره اینکه کی برگردیم صحبت می کردند..
یکی میگفت: شب یکی میگفت صبح
به همه داشتم نگاه میکردم .هوتن یکی از برادرای دوقلو بدجوری منو نگاه میکرد..ایش شیر برنج..سرمو کردم طرف دیگه


یهو نگاهم به نگاه هامون گره خورد..تمام وجودم داغ شد ..دوباره اون حس لعنتی اومد سرغم
طاقت نگاهشو نداشتم بلند شدم رفتم طبقه بالا تو اتاقمون
شروع کردم به جمع کردن لباسا وگذاشتمشون توی چمدون..نگاه کردم به دور اتاق تا چیزی رو جا نزاشته باشم


از اتاقم اومدم بیرون دیدم هامون داره میاد سمت من ..جهت نگاهموعوض کردم اومدم برم
- چرا از من فرار میکنی
سر جام ایستادم..برگشتم ..یه پوز خند زدم گفتم:
- بعد اینکه منو تحقیر کردی میخوای ..بیام بیوفتم به پات
نه آقا..من الان شوهر دارم ونمی خوام ..بهش خیانت کنم



- چقدر هم شوهرت بهت فکر میکنه..؟!!
- اون به شما مربوط نیست
بازومو گرفت …در اتاقمونو باز کرد منو کشوند تو اتاق ..درو بست
- چرا اینجوری میکنی ..؟!!بزار برم..
اومدم که از پیشش برم


دستمو گرفت منو هول داد سمت دیوار وخودش هم روبروم ایستاد
همینجورهمدیگرو نگاه میکردیم..چشمامون خواستنو نشون میداد..انگار دقیقه ها ایستاده بودند..
قلبم محکم میکوبید به سینه ام..انگار صداش همه جا رو پر کرده بود..با همون نگاه خواستنیش به چشمام نگاه میکرد..
برق چشماش تا عمق وجودم..نفوذ کرد



چشماش رفت سمت لبام ..داشتیم احساسی می شدیم ..سرشو نزدیک لبهام کرد..یه لحظه به خودم اومدم
هولش دادم عقب گفتم:
- خواهش میکنم برو..من الان شوهر دارم ..اگه تو بجای اون بودی دوست داشتی زنت با یکی دیگه باشه


دستشو کرد تو موهاش ..عصبی بود گفت:
- معذرت میخوام ..راست میگی.. سریع درو باز کرد ورفت بیرون
رفتم تو دستشویی شیر آب رو باز کردم و با دستم آب رو جمع کردم و ریختم به صورتم چندبار این عملو انجام دادم..گوشه لبمو گاز گرفتم


به آیینه نگاه کردم بغض گلومو گرفته بود..داشت خفم میکرد..گفتم:
- چرا حالا هامون ..چرا حالا..
خدایا منو ببخش………
هــــــامون از بی محلیاش.. داشتم کلافه میشدم..دلم می خواست بهم نگاه کنه ولی هروقت نگاهش بهم میوفتاد نگاهشو عوض می کرد
تا حالا کسی بهم اینجوری بی محلی نذاشته بود..هرچی این جور می کرد حس خواستنم بیشتر می شد


بهار اومد بغلم نشست گفت:
- عشقم چیزی شده چرا اینقدر کلافه ای ..؟!!
اصلاً حوصلشو نداشتم گفتم:
- بهار خواهش می کنم.. پا پیچ من نشو حوصله ندارم بعد یه چیزی میگم ..تو ناراحت میشی



بلندشدم از پله ها بالارفتم..به طرف اتاقم رفتم.. که دیدم سها از در اتاقش اومد بیرون ..
اصلاًحرکاتم دست خودم نبود ..
دستشو گرفتم هولش دادم سمت دیوار
همین جور همدیگرو نگاه می کردیم..داغ شده بودم..نفسام تند شده بود..چشماش منو به سمت خودش میکشی
به هم زل زده بودیم ..چشمام رفت سمت لباش انگار آهنربا داشت ..اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم..فقط می خواستمش


حرفش منو به خودم اورد .. راست می گفت اصلاً دوست نداشتم زنم با من این کارو کنه .. اگه این کارو می کرد می کشتمش
سریع زدم بیرون..رفتم لب دریا ..دو زانو نشستم روی شنها گفتم:
خدایا داشتم چی کار می کردم..؟!!مغزم داشت میترکید..یه چیزی انگار تو گلوم بود..
تصمیم گرفتم تا کاری نکردم…هرچه سریعتر اونجارو ترک کنم



بلند شدم ورفتم داخل.. رو کردم به بهرام گفتم:
- بهرام جان یه مشکلی پیش اومده من باید برم تهران.. تو بهارو بیار
بهرام از جاش بلند شد:
- انشاالله خیر داداش… باشه اگر از دست ما کاری پیش میاد تعارف نکن
- نه داداش..من باید برم



بهار اومد گفت:
- بذار حاضر شم.. منم باهات میام.. هامون
برگشتم اروم گفتم:
- بهار خواهش می کنم ..این قدر گیر به من نده ..من باید برم جایی نمی تونم تورو با خودم ببرم
همون لحظه سها داشت از پله ها میومد پایین ..یه نگاه بهش کردم



رفتم سمت اتاقم..داشتم وسایلامو برمی داشتم که بهار اومد داخل اتاق دستاشو زد به کمرش گفت:
- کجا می خوای بری که من نمی تونم باهات بیام؟!!
دیگه داشت از حدش بالاتر می رفت ..


با حرص رفتم جلوی صورتش گفتم:
- به تو مربوط نیست .. حتی بابام بهم نمی گه کجا میری .. ؟!!
با دست بهش اشاره کردم حالا برای تو توضیح بدم…چشماش داشت می لرزید اماده گریه کردن بود..


- خیلی بی شعوری من زنتم نباید بدونم کجا میری..؟!!
ساکمو برداشتم گفتم:
- هر موقع صلاح دونستم میگم کجا میرم .
دستمو بالا بردم گفتم: بای


رفتم سمت پذیرایی از همه خداحافظی کردم ..
ساکمو گذاشتم تو ماشین وسوار شدم..استارت زدم و راه افتادم به سمت تهران
ســــــــــهاوقتی از پله ها میومدم پایین هامون داشت با بهار بحث میکردند
منم خودمو بیخیال نشون دادم..خیلی دلم میخواست بدونم سر چی بحث میکنند
یه استرس بدی تو وجودم افتاده بود..فکر میکردم الان همه فهمیدند

نشستم پیش سهیل..سهیل هم جو گیر شد دستشو انداخت روی شونه ام..
تو دلم غوغایی بود
هامون با ساکش اومد پایین و بدون اینکه بهم نگاه کنه از همه خداحافظی کرد و رفت
بهتر شد..که رفت دیگه بهش فکر نمیکنم


دوباره به جز فرار کردن راهی نداشتم ..رفتم تو آشپزخونه پیش سونیا
سونیا تا منو دید با حرکت سرش اشاره کرد که چی شده..منم شونه هامو انداختم بالا که نمیدونم
وقتی فرشته و باران بعد از اینکه حرفای خاله زنکی شون تموم شد..بلند شدند رفتند پیش پسرا


سونیا نزدیکترم شد گفت:
- بگو ببینم چیشد چرا هامون یهو رفت..نکنه با بهار دعوا کرد..
خوب حق داره دختره بیست وچهار ساعته ور دل هامون..نمیذاره بدبخت نفس بکشه
عینهو شوهر ندیده ها میمونه
از حرفش خندم گرفت و خندیدم ..


- خدا نکشد سونیا خیلی خنده دار حرف میزنی
سونیا درحالی که داشت میخندید گفت:
- والله ..هر موقع هامون رو دیدم ..دیدم بهار مثل کنه بهش چسبیده
داشتیم میخندیدیم که بهار داخل آشپزخونه شد


سریع خندمون رو قورت دادیم ..وخودمون رو زدیم به اون راه
- چیه تا منو دیدید خنده تون قطع شد..؟!!
خیلی جدی بهش نگاه کردم گفتم:
- مگه بخودت شک داری ..ما داشتیم یه مسئله ای رو می گفتیم بعد هم خندیدیم


دست سونیا رو گرفتم رفتیم تو پذیرایی
فردای ان روز همگی حرکت کردیم سمت تهران

یک ماه ازمسافرتمون می گذره..توی این یک ماه دیگه هامون و ندیدم ..سعی کردم که دیگه به هامون فکری نکنم
ویک مقدار به زندگیم برسم
سهیلم جدیداً مشکوک شده ..همیشه در حال اس ام اس دادنه..


داغون بودم ..داغونتر شدم و رابطه ام با سهیل هم بدتر شده بود..اون هم زیاد بهم گیر نمی داد
یه روز داشتم توی آشپزخونه ظرفای شام و می چیدم ..صدای صحبت کردن سهیلو شنیدم..
داشت می گفت با شوهرتی عزیزم ..کی بیام پیشت ..؟!!


تمام تنم سرد شد ..سهیل با یه زن شوهردار رابطه داشت..نشستم روی صندلی
سهیل اومد تو آشپزخونه گفت:
- چرا نشستی چرا هنوز شامو نکیشیدی..؟!!
بهش یه نگاه کردم گفتم:
- تو با یه زن شوهر دار رابطه داری..؟!!


جا خورد..ابروهاشو کشید تو هم گفت:
- این چرت وپرتا رو از کجا اوردی..؟!!
چشاشو جمع کرد خم شد سمتم .. بعد هم کی گفته به تو فالگوش وایسی؟!!
بلند شدم رفتم جلوش ایستادم گفتم:
- من فالگوش نه ایستادم ..ناخواسته شنیدم



اخماشو کرد تو..هم گفت:
- هر چی شنیدی .. نشنیده بگیر.. شی فهم شد
زدم تو سینش گفتم:
- تو می دونی داری چی کار میکنی..؟!! اگه شوهرش بفهمه سنگسارتون میکنند
بازومو گرفت صداشو بلند کرد گفت:
- این فوضولی ها به تو نیومده زود برو شامتو بیار


دستشو پس زدم گفتم:
- خوبه منم این کارو بکنم ..؟!!
یه نیش خند زد گفت:
- مگه تو هم احساس داری؟!!
دهنم بسته شد..راست می گفت هیچ روی خوش نشون نداده بودم بهش..دلم براش سوخت


دوتا بازوهامو محکم گرفت تکونم داد گفت:
- با توام هان.. چرا لال شدی ..؟!!جواب سوالمو بده
اشک تو چشمام جمع شد بود سرمو از شرمندگی انداختم پایین ..
ولم کرد یه پوزخند زد و گفت:
- خوبه خودت هم میدونی ..



با شرمندگی گفتم :
- من…
دستشو اورد بالا گفت:
- نمی خوام چیزی بشنوم .. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست
کتشو برداشت رفت بیرون..


نشستم روی صندلی..از خودم بدم میومد..از اینکه نمی تونستم هامونو از ذهنم خارج کنم ..بدم میومد
شروع کردم به گریه کردن ..اونشب سهیل به خونه نیومد

هــــــامونتوی این 1 ماه نتونستم سها رو فراموش کنم .. با اجبار پدر ومادرم با بهار رفته بودیم رستوران
با هم نشسته بودیم داشتیم شام می خوردیم ..زیاد حرف نزدم..فقط بهار خاطره از دوران دبیرستان تعریف میکرد
که اصلاً حوصله شنیدنش رو نداشتم…
شام که تموم شد بهار رفت سمت دستشویی ..من نشسته بودم



صدای اس ام اس موبایل بهار اومد..ناخوداگاه گوشیشوبرداشتم فکر کردم مامانشه..دیدم یه شماره ناشناسه
نوشته بود فردا بیا به این آدرس خونه دوستمه نیستش.. با هم باشیم عشقم..
پشتش یه اس ام اس دیگه اومد
نوشته بودعزیزم ادرسش.. بد مسیره..پیدا کردنش یه ذره سخته فردا ساعت 11 میام دنبالت ببرمت …بوس


خون به مغزم نمی رسید..با خودم گفتم:
- پس بگو خانم دیگه به من گیر نمیده سرش یه جای دیگه بند
دوست داشتم تا میخوره بزنمش..ولی گفتم:
نه بزار ازشون یه مدرک داشته باشم ..اینجوری بهار منو ول می کنه..
بذار فقط بگیرمتون پدرتونو درمیارم..به من خیانت میکنی بهار خانم



بابا هم بهم گیر نمیده..سریع گوشیرو گذاشتم روی میز دیدم بهار داره میاد سمت میز
- خوب کارم تموم شد بلند شو بریم ..
خیلی خودمو تحمل کردم ..تا کاری نکنم ..بلند شدم رفتیم سوار ماشین شدیم..دیدم داره موبایل شو چک میکنه


یه نگاه به من کرد هول شد گفت:
- مامان میگه کی میای ..؟!!
- خوب بگو داریم میاییم ..
توی دلم گفتم ..خر فامیلات هستند..دنده رو محکم جا زدم راه افتادم


بذار بهت میگم بهار خانم یه من ماست چقدر کره داره..؟!!از مادر زاده نشده به هامون خیانت کنه
رسوندمش به خونشون.. حرکت کردم سمت خونمون..شب تا صبح داشتم نقشه می کشیدم که چی جوری مچشونو بگیرم

صبح بلند شدم .. حس بدی داشتم..دوربین فیلمبرداری مو برداشتم ساعت 10بود رفتم سراغ یکی از بچه ها که می تونست قفل درو باز کنه.. سوارش کردم
رفتم همون جایی که آدرس داده بود..رسیدم ..رفتیم دم در آپارتمان دیدم هیچ کی نیست به نادر گفتم:
- کارتو بکن من حواسم به اطراف


بعد از 10 دقیقه درو باز کرد..
زدم به شونش گفتم:
- دمت گرم نادر جان انشاالله برات جبران کنیم..
- این چه حرفیه هامون جان اگه دوباره کارت گیر کرد خبر بده ..من میرم
بعد از اینکه نادر رفت رفتم تو یه خونه 70متری بود رفتم سمت اتاق خواب و دوربینو گذاشتم
روی دراور لباسا و یه لباس روش گذاشتم تا معلوم نشه.. دنبال جایی گشتم تا تو اونجا قایم بشم .دیدم بهترین جا حمام هست


صدای در نشون می داد که اومدند تو… دعا میکردم که بیان توی اتاق خواب تا دوربین فیلم بگیره یکی اومد تو اتاق
صدای بهار اومد گفت :
- عزیزم دیشب نزدیک بود بفهمه ..
مرد اومد تواتاق با صدای آشنایی گفت:
- منم زنم یه بوهایی برده
پس زن داشت مرتیکه عوضی فکر کردم.. که صداشو کجا شنیدم ؟!!گوشامو تیز کردم
- عزیزم چه هیکلی داری هیچ مردی نمی تونه ازت بگذره..صداش شبیه صدای سهیل شوهر سها بود.. آره
دوباره گوشمو تیز کردم تا مطمئن بشم..


بهار با عشوه گفت:
- خودم میدونم سهیل جان
پس درست حدس زدم ..خودش بود دستامو مشت کردم ..گفتم:
-عوضی
حیوون..مغزم از کار افتاده بود..نفس کشیدن برام سخت شده بود..چرا بهار لعنتی
انگار داشتند همدیگرو می بوسیدند باید زود دست به کار بشم تا کارشون به جاهای باریک نکشه


در حموم واکردم دیدم بهار با یه لباس زیر..تو بغل سهیل.. دارند همدیگرو می بوسند
- خوش میگذره…؟!!
یه دفعه دوتاشون متوجه حضور من شدند ..هول شدند چشای بهار داشت از حدقه در میومد دهنشم وا مونده بود


یقه سهیلو گرفتم ..گفتم:
- داشتی بانامزد من چه غلتی می کردی نامردعوضی.. یه مشت کوبوندم تو چونش
افتاد روی زمین ..از یقه اش بلندش کردم با عصبانیت گفتم:
- جواب منو بده..
دوباره یه مشت کوبوندم تو صورتش ..دماغش خون اومد


به بهار با عصبانیت نگاه کردم
بهاراومد در بره موهاشو گرفتم.. گفتم:
کجا..؟!! پرتش کردم سمت سهیل
با عصبانیت دستمو کنار پهلوهام گذاشتم و گفتم:
- می خواستی در بری ولی من از شما دو تا فیلم گرفتم ..می دونید حکمتون سنگساره


بهاراومد افتاد روی پام گفت:
هامون تو رو خدا ببخشید غلط کردم ..
با لگد پرتش کردم افتاد تو بغل سهیل .. دو تا لگد زدم به شکم بهار حالا به من خیانت میکنی دختره هرزه..هرجایی ..
سهیل هم مثل ماست نشسته بود..داشت منو نگاه میکرد..از اون بی بخار از این بیشتر انتظار نداشتم
درحالی که نفس نفس میزدم روکردم به هردوشون گفتم:
حیفه زدن ..شما از حیوون هم کثیف ترید
ببین سها سنگ کیو به سینه میزد..خبر نداره شوهرش داره چه غلطی میکنه..باید اونم بیاد
شوهر گرانقدرش رو ببینه


رو کردم به سهیل گفتم:
- همین الان زنگ میزنی زنت بیاد اینجا ..
دیدم تکون نمیخوره ..رفتم جلویقشو گرفتم بلندش کردم هولش دادم به سمت پنجره
دو تا مشت کوبوندم تو صورتش..
- مگه من با تو نیستم ..دست کردم تو جیبش


بده من اون گوشی لعنتیت رو ..گوشی رو گرفتم و شماره سهارو زدم
گذاشتم دم گوشش گفتم:
- صحبت کن..

ســـــــــــها
داشتم میز تلویزیون رو گرد گیری می کردم صدای موبایلم بلند شد..
بلند شدم گوشیمو برداشتم دیدم شماره سهیل
دکمه اتصالو زدم گفتم:
- جانم


صدای ارومی اومد گفت:
- سلام کجایی..؟!!
- سهیل حالت خوبه چرا اینجوری حرف میزنی..
- با داد گفت میگم کجایی..؟!!
منم از حرف زدنش شوکه شدم گفتم :
- خونه برای چی..؟!!


زود حاضر شو بیا این آدرس ..خواهشاً زود بیا.. سوالم نکن
از کنار میزتلفن یه کاغذ برداشتم…وآدرسو یادداشت کردم
تماس قطع شد مونده بودم ..چرا اینجوری کرد .. رفتم مانتوموپوشیدم زنگ زدم به آژانس تا برم


بعد از 5 دقیقه آژانس اومد ..ادرسو دادم به راننده گفتم:
- منو ببر به این آدرس
یه 20دقیقه ای طول کشید تا برسم به ادرس..پول آژانسو حساب کردم وارد ساختمون بلندی شدم
به در خونه رسیدم زنگو زدم


در بازشد.. رفتم داخل دیدم ..بهار با سهیل که بالا تنش لخت بود.. نشستند..گیج شده بودم..این دوتا اینجا چی کار میکنند..نکنه..؟!!
در بسته شد برگشتم ببینم کیه..؟!!
از دیدن چیزی که جلوم بود چشام چهار تا شد اینکه هامونه..!!


خدای من پس سهیل با بهار رابطه داشته..وای حالا میخواد چیکار کنه..
هامون بهم نگاه کردوخندید
- به به سها خانم خوش اومدید ..شوهرتونو مشاهده کردید
آب دهنمو به زور قورت دادم رو مو کردم به سمتشون


به سهیل خشمگین نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین..بهارم هم همینطور
سهیل احمق..آدم قحطی بود..عوضی
با ناراحتی گفتم:
- حالا میخوای چی کار کنی..؟!!


خنده مسخره ای کرد گفت:
یعنی برای تو مهم نیستش شوهرت با یکی دیگه رابطه داشته باشه
سرمو انداختم پایین چی میگفتم ..؟!!خوب برام مهم نبود
صدای سهیل اومد گفت:
- کی برای سها مهم بوده که دفعه دوم باشه ..زدی به کادون



هامون خیز برداشت سمتش یه مشت زد به صورتش گفت:
- تو یکی ساکت
دلم به حال سهیل سوخت گفتم :
- خواهش میکنم ولشون کن بزار برند..اشتباه کردند


خنده هیستیریکی کرد با دسش اونا رو نشون داد گفت :
- فقط اشتباه
یک دفعه جدی شد :
-نه خانم من اونقدر مثل تو و شوهرت بی غیرت نیستم..
زنمو با کسی دیگه ببینم هیچی نگم..مثل سیبزمینی نگاش کنم


یه ذره مکث کرد صورتشو نزدیک صورتم کرد..و با چشمای قهوهایش بهم زل زد گفت:
-فقط یه راهی است
از حالت نگاهش ترسیدم.. با ترس با صدایی که به زور از گلوم در اوردم گفتم:
-چ..چه راهی
یه تای ابروش رو داد بالا گفت:
-مگه اینکه تلافی کنم..
این چی می گفت ..؟!! تلافی یعنی اونم با من همین کارو بکنه ..نه نه
عرق سردی روی پیشونیم نشست..یه لرزی تو وجودم افتاده بود
تو چشاش زل زدم گفتم:
- می فهمی چی میگی ..؟!!من و تو..!!!!!


سرشو برد عقب گفت:
- الان که نه ..ولی از سهیل طلاق میگیری ..
بعد من عقدت میکنم ..سهیل هم میره برای خودش
سهیل بلند شد..گفت:
- معلوم هست چی میگی..؟!!عوضی


هامون با خونسردی گفت:
- آره میدونم اگه قبول نکنه..فیلم رو نشون میدم..حکمش هم خودتون بهتر از من میدونید چیه..؟!!
به سهیل نگاه کردم ..دیدم غمگین نگام میکنه ..
اگه براش من کمبود نمیذاشتم الان اون اینجا نبود پس تقصیر منه..؟!!
- جوابت چیه..؟!!


برام تصمیم گیری سخت بود.. من دوست داشتم با هامون زندگی کنم..
ولی نه برای اینکه از من انتقام بگیره با من باشه
ولی مجبور بودم همش تقصیر من بود.. منم گناه کرده بودم..با فکرم به سهیل خیانت می کردم..پس باید مجازاتشو بکشم


- باشه..
همه سرشونو به سمت من کردند..باورشون نمیشد من قبول کردم
هامون اومد سمتم با یک لبخند گفت:
- خوشم اومد..خوب انتخابی رو کردی


رو کرد به بهار گفت:
- گمشو برو لباستو بپوش..
وبه سهیل هم گفت:
-فردا میری دنبال کار طلاقتون
سها هم پیش من میمونه ..تا روز طلاق


من داشتم با ترس نگاش میکردم..انگار فهمید گفت:
- نترس من مثل شوهر آشغالت نیستم صبر میکنم تا زنم بشی
اشک تو چشمام جمع شده بود..گفتم:
- می تونم با سهیل خصوصی صحبت کنم
- نه…. برای چی اون دیگه حرفی نداره ..


بهار با مانتو اومد ایستاد جلومون..
هامون رفت تو اتاق خواب وبا یه دوربین اومد بیرون
فیلمو در اورد …اینم مدرک..بیا بریم..
برگشتم سهیل و نگاه کردم ..خیلی مظلوم نگاهم کرد..با پشیمونی گفتم:
– منو ببخش سهیل من این کارو برای جبران بی محلیام می کنم..خداحافظ و رفتم بیرون


بغض گلومو گرفته بود ..دلم براش سوخت من خیلی بدی کردم بهش .. همه این اتفاقا تقصیر منه
در عقب ماشینو بازکردم ..نشستم
بهار داشت گریه میکرد..هامون از آیینه عقب ماشین منو نگاه کرد و راه افتاد..


بهار رو رسوند در خونه بهش نگاه کرد گفت:
- مثل بچه آدم میری میگی من هامون رو نمیخوام..تا بریم صیغه رو فسخ کنیم
بهار با چشمای گریون گفت:
- اگه به پدرم بگم..میگه بیخود کردی


هامون با فریاد گفت:
- من نمیدونم..چی میخوای بهش بگی..؟!! فقط تا هفته دیگه نمیخوام زن من باشی
و با یه نیش گاز محکم ..که انگار ماشین بلند شد..ماشین رو به حرکت دراورد

روبروی در خونه ویلایی ایستادیم..با ماشین داخل پارکینگ رفتیم
داخل خونه شدیم..توی خونه رو نگاه کردم خونه دوبلکس ..بود
یه دست مبلمان سلطنتی تو قسمت پذیرایی و یک دست مبل راحتی مشکی سفید..توی هال
و خونه پر بود از وسایل شیک ولوکس..هامون بهم گفت:
- بعد از سه ماه اینجا خونمون می شه..موبایلم روشنه هر چی احتیاج داشتی زنگ بزن تا برات بگیرم


بهش با بغض نگاه کردم گفتم:
- هامون نمیتونی از خطاشون بگذری..؟!!
باصدایی که شبیه نعره بودگفت:
- نــــــــــــــه
اینقدر محکم گفت نه..دیگه ترسیدم چیزی بگم
-باید اون شوهر عوضیت تقاص کارشو بده..


خیلی زود بیشتر از اینکه فکرشو کنم ..طلاقمو گرفتم ..منی که هنوز مهر ازدواجم خشک نشده بود .. یه زن مطلقه شدم
لحظه آخر سهیل که صورتش زخمی شده بود..بهم نگاه کرد گفت:
- من همه چیزو به خانوادت و خانوادم توضیح دادم..گفتم عاشق یکی دیگه شدم..وخواهرتو نمیخوام
برادرت هم اومد پیشم من.. به قصد کشت منو زد ..
بهم گفت هرچی زودتر بهش زنگ بزنی



دلم میخواست بغلش کنم ازش بخوام منو ببخشه..خیلی نزدیک هم بودیم
هامون اومد سمتم گفت:
خیلی خوب زود بیا بریم ..دستمو گرفت کشید سمت ماشین..
با عصبانیت بهم نگاه کرد گفت:
- کم مونده بود بری بغلش..من مثل اون سیب زمینی نیستم


- حالا جواب برادرمو چی بدم..؟!! منو گیر بیاره سرمو میبره ..
تو به اونش کاری نداشته باش ..بگو نمیتونستم خیانت وقبول کنم
خونه یکی از دوستام بودم
سعی میکنم توی این سه ماه مادر پدرمو راضی کنم بیاییم خاستگاری


انگشت اشارشو اورد بالا گفت:
- اگه ببینم منو دور بزنی..یا با سهیل حرفی بزنی..خودت میدونی چی میشه
وسایلامو برداشتم گذاشتم تو ماشین هامون ..منو برد سمت فرودگاه ..تا برم پیش پدر ومادرم..
یه حس خوبی داشتم از اینکه هامون باهامه
اما فکر اینکه منو فقط برای انتقام میخواد..حالم گرفته میشد


نزدیکای شب بود به خونمون رسیدم ..سر کوچمون از ماشین پیاده شدم پیاده تا خونمون رفتم
زنگ خونمون رو فشردم استرسداشتم ..از عکس العمل پدر وبرادرم میترسیدم
از ترسم امروز..زنگ زدم به کتی گفتم ..امروز میام خونه
در باز شد چند تا صلوات فرستادم و داخل خونه شدم
داخل و نگاه کردم دیدم همه بخاطر حضورم ایستادن..همه تو چهرشون یه غمی بود
مادرم اومد جلو بغلم کرد گفت:
- سلام سها جان خوبی مادر
کتی هم با سارا که تو بغلش بود به سمتم اومد با خنده به سارا گفتم:
- سلام عزیز عمه ..
دستامو جلوش گرفتم گفتم:
- بیا بغل عمه

سارا بهم نگاه میکرد وهیچ عکس العملی انجام نمیداد..کتی خندید گفت:
- مامانی برو بغل عمه
انگار غریبی کرد وسرشو برگردوند طرف شونه مامانش
- کتی جان بذاراین پدر سوخته باهام آشنا بشه بعد میاد تو بغلم..
با کتی هم روبوسی کردم رفتم سمت پدرم
به پدرم نگاه کردم ناراحت بود گفتم:
- سلام باباجون
بهم نگاه کرد گفت:
- چه سلامی دخترم ..چرا بدون مشورت ما برای خودت تصمیم گرفتی؟!!
سهراب با عصبانیت داد زد:
خوب خانم خودسر تشریف دارند.. یکی دو سال رفته تهران فکر کرده میتونه برای خودش تصمیم بگیره
اشک تو چشمام جمع شد گفتم:
واقعاً سهراب ممنوم از اینکه همینجوری داری ..منو قضاوت میکنی
سهراب به طرفم اومدموهامو پیچوند دور دستش .. یه سیلی زد به صورتم از درد سوزش سرم وصورتم ..صورتمو جمع کردم
- تو غلط میکنی بدون اجازه ما طلاق میگیری..میدونی درو همسایه پشت سرمون چه حرفایی میزنند
میگن حتماً دختر یه کاری کرده که هنوز به یه سال نکشیده طلاق گرفته
سارا توی بغل کتی از صدای فریاد سهراب ترسید وشروع کرد به گریه کردن
کتی بچه رو به سمت اتاق …دیگری برد..
با عصبانیت داد زدم و گفتم:
- به اونا ربطی نداره تازه خودتون میدونید من تقصیر ندارم.. خود سهیل میخواست تجدید فراش کنه.. به من ربطی نداشت
منم دوست نداشتم با کسی زندگی کنه که م


مطالب مشابه :


❤غرور سنگی 3❤

رمان خانه شب تا صبح داشتم نقشه می کشیدم که رفتم تو یه خونه 70متری بود رفتم سمت




رمان فرق بین من و اون 1

رمان خانه زنجان بود.وحالا در خانه ای 70متری دریک مجتمع نقشه ای ندارم.فقط




رمان فرق بین من و اون *1*

رمان خانه ی من. رمان زنجان بود.وحالا در خانه ای 70متری دریک مجتمع نقشه ای ندارم.فقط دلم




بانک سوالات حقوقی ( خانواده ) پاسخ به سوالات خانواده و طلاق توسط وکیل پایه یک دادگستری

مشاوره حقوقی تلفنی با وکیل دادگستری - بانک سوالات حقوقی ( خانواده ) پاسخ به سوالات خانواده و




برچسب :