12 هدف برتر

برســـــام

قطع رابطه خانواده ها خيلي زود تر از چيزي كه فكر مي كردم ، اتفاق افتاد
فرداي همون شب بابا هماهنگ كرد كه موقع غروب با فرناز بريم پيش امام جماعت مسجد محل ، كه دوست بابا بود ، پيش هموني كه بعد از موافقت خانواده ها ، خوشحال ، با فرناز رفته بوديم پيشش تا صيغه محرميتمون رو واسه ٦ ماه بخونه ، حالا هم ... داشتيم ميرفتيم همونجا ، اما ناراحت ، دلخور ... بدون هيچ شوقي ... داشتيم مي رفتيم چيزي رو كه دو سال پيش با كلي اميد شروع كرده بوديم ، با كلي ناراحتي براي هميشه تمومش كنيم ... به مسجد كه رسيدم
فرناز منتظرم وايساده بود ، تنها ... خودم ازش خواسته بودم تنها باشه ... خودمم تنها بودم ... جدايي چيزي نبود كه بخواهيم كسي رو دنبالمون راه بندازيم ...
من رو كه ديد رفت سمت دفتر امام جماعت مسجد ، منم به دنبالش وارد دفتر شدم ، حاج آقا اولش يه كم شروع كرد به نصيحت ، اما وقتي كه ديد كوتاه بيا نيستم ، بر خلاف ميلش ، خطبه رو خوند و صيغه مون باطل شد ... ديگه هيچ نسبتي با فرناز نداشتم ، حالا غريبه بوديم مثل دو سال پيش ، بدون اينكه بهش نگاه كنم از حاج آقاخداحافظي كردم و رفتم پي زندگيم ، يه زندگي جديد .
------------------
حدود یک ماه از ماجرای من و فرناز می گذشت همه چیز تموم شده بود ، تموم تموم ... توی این مدت و دوری از فرناز ، حس می کردم وارد یه زندگی جدیدی شدم ، زندگی مجردی که چند سالی میشد ازش دور شده بودم ، برای زنده کردن اون دوران و به کل فراموش کردن فرنازبا دوستای قدیمیم که چند سال می شد ازشون بی خبر بودم قرار می ذاشتم و با هم حداقل یه شب در میون بیرون بودیم ... اینجور که فکر می کردم همچین به هم خوردن نامزدیم با فرناز واسم بدم نشده بود ! اما فقط تا وقتی که تو جمع دوستام بودم ... کافی بود یه لحظه تنها بشم .. تمام خاطراتم با فرناز با بی رحمی تمام به مغزم هجوم میاوردند ... مشغول پاک کردن اس ام اس های فرناز بودم بودم ، اس ام اس هایی که هیچوقت دلم نیومده بود پاکشون کنم ، همیشه و هر وقت توی این دو سال دلم می گرفت ، با خوندنشون آروم می شد و به زندگی امید وار ، اما الان برعکس شده بودند ، رو اعصابم بودند ... که مامان با هيجان ، نفس زنان اومد تو اتاق ، برسام يه خبر !
برگشتم سمتش : چه خبري مامان ؟
بالبخند اومد كنار تختم نشست و گفت : اين دختره واسه دو سال باقي مونده درسش مهمون شده تهران .
با تعجب پرسيدم : كدوم دختره ؟
مامان خنديد و گفت : همينه ! آفرين به اين اراده ت كه تونستي بالاخره اين دختره رو فراموش كني ! انقدر اون روزاي اول حالت بد بود ، به روت نمياوردما ! اما همه ش پيش خودم مي گفتم بالاخره از عشق اين دختره سر به بيابون ميذاري ... اما خدا رو شكر كه خوب تونستي با اين قضيه كنار بياي .
مامان همچنان در حال ذوق و تعريف بود ، من تازه فهميدم كه منظورش از اون دختره كه داره مي ره تهران ، كيه ...
مامان كه ديگه صحبتاش تموم شده بود ، پاشد از اتاقم بره بيرون ، كه گفتم : حالا واسه چي داره ميره تهران ؟
مامان تازه يادش افتاد واسه چي اومده بوده تو اتاق ، برگشت و گفت : از بس كه خوشحال شدم حالت اومده سر جاش ، يادم رفت بقيه ش رو بگم ! نمی دونم رشته ش مواده ، به خونوادش گفته حالا که دیگه آزادم می خوام برم تهران تا با امکانات بیشتری درس بخونم و از این حرفا دیگه ... بعد هم رفت .
دوست نداشتم فکر کنم داره می ره تهران تا ماجرامون رو فراموش بکنه ، اصلا هر کاری که دوست داره بکنه ، من که خیلی وقته بهش فکر نمی کنم ... دوباره مشغول پاک کردن اس ام اس ها شدم ، که گوشیم زنگ خورد ، فرشاد بود ، یکی از همون دوستایی که بعد از دو سال دوری ، دوباره با هم بودیم .. گوشی رو جواب دادم : الو ؟
فرشاد : سلاااام بر آقا بری خودمون ... چطوری ؟
- اولا سلام ..دوما چند دفه بگم اسم منو خلاصه نکن ، بدم میاد
فرشاد : آقا ما تسلیم ،برسام ..خوبه ؟ فقط منو نخور!
خندیدم و گفتم : اتفاقا سیرم ، خیالت راحت ، بگو ببینم چیکار داری
فرشاد نفس راحتی کشید و گفت : خدا رو شکر ! می خواستم بدونم برنامه ت تو این هفته چیه ؟ یه سر بریم تهران ؟
- تهران واسه چی ؟ حوصله داریا ، تو اون دود و ترافیک .
فرشاد : واسه تفریح نمی رم که ، دارم می رم چند تا کارای اداریمو انجام بدم ، دیدم تنهام ، گفتم تو هم بیای با هم بریم ، هم یه تنوعه ، هم یه کم از این وضع در میای .
_ کدوم وضع ؟
فرشاد : همین برج زهرماریت دیگه ... خسته شدیم از بس مواظب بئدیم زیاد دور و برت نگردیم گه نیشمون نزنی
_ گم شو ! اگه من انقدر خطریم پس چرا به من داری پیشنهاد هم سفری می دی ؟ خوب برو با یکی دیگه برو
فرشاد : اتفاقا تو گزینه آخرم بودی ! وقتی دیدم بقیه نمی تونن بیان از سر ناچاری بهت زنگ زدم ، حالا میای یا نه ؟

فکر بدی نبود ، فرنازم که داشت می رفت تهران ... هم به قول فرشاد حال و هوایی عوض می کردم هم حس کنجگاویم در مورد فرناز رو ارضا می کردم : باشه ، میام

یــــــــــــــــــاس


مامان به طرفم اومد ... باز بغض کردم ... مامان نشست لب تخت ... سرم رو تکیه دادم به شونه اش ... مشغول نوازش موهام شد و گفت:
- لازم نیست حرفی بزنی ... همه چیز رو شنیدم ...
- مامان این حق من نبود ...
- می دونم دخترم ... می دونم ..
- نمی خوام دیگه ببینمش ...
- زنگ می زنم خونه شون ...
- بگو هدیه هاشون رو پس می فرستیم ...
مامان از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت:
- دوست ندارم ناراحت ببینمت ...
بعد از این حرف با شونه هایی افتاده رفت از اتاق بیرون ... روی تخت دراز کشیدم ... چونه ام می لرزید ... حس بدی داشتم ... حس ترحم ... به حال خودم ... چه قدر مسخره همه چیز شکل نگرفته از هم پاشید ... اهی کشیدم و زیر لب خدا رو شکر کردم که رابطه ای با ... ایلیا ... نداشتم ...
***
- مامان من بیرون نمی یام ...
- دختر نمی شه که! باید بیای تو چشماشون نگاه کنی و بگی پسرشون چه آدمیه! اونا دلیل می خوان ...گویا ایلیا حرفی بهشون نزده ...
داد کشیدم:
- به من چه که چیزی نگفته؟ من نمی خوام ریخت ایلیا رو ببینم ...
قامت ایلیا توی چارچوب در پیدا شد ... با نفرت صورتم رو برگردوندم ... مامان چرخید ... با دیدن ایلیا گفت:
- تو اینجا اومدی برای چی؟ نمی بینی حالش بده؟ تو دیگه حق نداری پا توی اتاق دختر من بذاری ... برو بیرون ...
صدای ایلیا بلند شد:
- خانوم سیامکی خواهش می کنم بذارین من با یاس حرف بزنم ...
- چه حرفی؟! دیگه حرفی هم مونده؟ اگه ازش خواستم بیاد بیرون واسه این بود که پته های تورو بریزه روی آب ... نه اینکه بیاد به حرفای تو گوش کنه ...
ایلیا با ناراحتی گفت:
- خانوم سیامکی ...
قبل از اینکه مامان بتونه حرفی بزنه خودم گفتم:
- مامان بذارین حرفاشو بزنه ...
مامان با نفرت به ایلیا نگاه کرد و رفت از اتاق بیرون ... دلیل این که خواستم ایلیا بمونه این نبود که حرفاشو بشنوم دلیلش فقط تخلیه کردن خودم بود ... ایلیا قدمی اومد جلو ... بالاخره نگاش کردم ... از همیشه آراسته تر بود آشغال عوضی ... از خودم بدم اومد که به خاطر اون این همه هاشول شده بودم! ایلیا نشست لب تختم و گفت:
- نمی شینی؟
چند لحظه بر و بر نگاش کردم! بمیرم برای سنگ پای قزوین! چه رویی داشت این بشر! همونجا سر جام وایستادم ... نفسشو داد بیرون و گفت:
- ببین یاس ... تو خودت گفتی که همه چی تمومه ... مگه نگفتی؟
دوست داشتم بگم توام از خدا خواسته ... توام دنبال یه بهونه! اما هیچی نگفتم ... ادامه داد:
- وقتی تو گفتی همه چی تموم شده که من نمی تونستم تارک دنیا بشم ... زندگی خودت بود براش تصمیم گرفتی ... منم می تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم...
عوضی!!!! حتی یه بار هم ازم نخواست این کار رو نکنم ... حتی یه بار خواهش نکرد بیشتر فکر کنم! چقدر یه پسر می تونه آشغال باشه؟ رفتم وایسادم جلوش ... اشاره کردم بلند بشه ... با تعجب نگام کرد ... اینبار گفتم:
- بلند شو ... کارت دارم ...
با تعلل از جا بلند شد ... زل زدم تو چشمای سبزش ... چرا اینقدر ازش بیزار شده بودم؟! زمزمه کردم:
- واقعا به همون عفریته می یای ...
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه دست چپم رو بردم بالا ... هنوز حلقه اش توی دستم بود با قدرت کوبیدم تو صورتش ... صورتش چرخید ... چند لحظه ای طول کشید تا تونست سرش رو بچرخونه و نگام کنه ... نفس نفس می زدم ... اومد دهن باز کنه که اینبار دست راستم رو بردم بالا و با قدرت بیشتر فرود آوردم ... صورتش باز هم چرخید ... ولی اینبار به سمت مخالف ... یه قدم ازش فاصله گرفتم و به نرمی گفتم:
- حالا گمشو کوچولو ...
ایلیا هنوز دستش رو صورتش بود ... با خشم رفت سمت در ... لحظه آخر برگشت ... نفرت از چشماش می زد بیرون ...
- برات متاسفم ...
سعی کردم خونسرد باشم می دونستم خونسردیم دیوونه اش می کنه ... پوزخندی زدم و گفتم:
- برای خودت متاسف باش که با این قدت و با این سنت ساسی مانکن گوش می دی و پوسترای گلزار رو می چسبونی به دیوار اتاقت ...
به دنبال این حرف خندیدم ... خنده ام از روی عصبانیت بود ولی همون هم ایلیا رو آتیش زد ... دیگه صبر نکرد با سرعت خودش رو از اتاقم انداخت بیرون ... بعد از رفتنش تازه تونستم بشکنم ... نشستم لب تخت ... صورتم رو مابین دستام گرفتم ... حلقه اش رو توی دستم حس کردم درش آوردم پرت کردم اونطرف ... حس راحتی داشتم اما نمی دونم چرا اینقدر قلبم فشرده شده بود ... ایلیا رفته بود ... همه چی تموم شده بود ... اما من له شده بودم ...
***
از اتوبوس اومدم پایین اصلا حوصله نداشتم برم چمدونم رو تحویل بگیرم اما چاره ای نبود ... داشتم زیر لب غر می زدم که صدای جیغ پریا رو شنیدم:
- به شهر دود خوش اومدی بی شعــــــــــور!
سعی کردم لبخند بزنم ... چرخیدم ... درست پشت سرم بود ... دستامو از هم باز کردم و هر دو توی بغل هم فرو رفتیم ... چقدر دلم براش تنگ شده بود! شش ماهی بود که ندیده بودمش ... ازم جدا شد و گفت:
- اوی اون چمدون خاکستریه مال توئه؟ دارن دنبال صاحبش می گردن ...
ازش جدا شدم و چرخیدم:
- ا آره ...
رفتم اون سمت و چمدونم رو تحویل گرفتم ... دوباره برگشتم سمت پری ... حس کردم چاق شده ... پری کلا تپل بود ... سرخ و سفید و بور ... چشماشم عسلی روشن بود ... یادش بخیر سر اضافه وزنش همیشه چقدر مسخره اش می کردم و اون حرص می خورد ... دسته چمدونم رو گرفت و گفت:
- بیا ببینم دختره ... برات ناهاری پختم انگشتاتم بخوری ...
- کجا می ری؟ تاکسی نمی گیریم مگه؟
- نخیر ... خونه مون همین بغل ترمیناله ...
- جدی؟ دفعه قبل که خیابون انقلاب بود ...
- آره خوب از بس شعور نداری این چیزا رو نمی فهمی ... من اسباب کشی هم کردم تو مث مخمل خواب بودی ...
- خوب می گفتی بیام کمک ...
عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و گفت:
- تو لاجونی بیای کمک من؟ دماغتو بگیرم ریقت در رفته که ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- هنوز بی تربیتی!
- حالا یه جور می گه انگار خودش خدای ادبه و فضیلته! بابا ادب گرا!
با خنده گفتم:
- اگه خیلی راهه با تاکسی بریم خره اصلا حال ندارم ...
- وخی بیمیر ...
- ای جوووون لهجه دون تو حلقم ...
دوتایی با هم خندیدم و پری گفت:
- بابا من که خپلم باید از پیاده روی بنالم ... تو چته؟ تو رو که باد می بره ... خودت راه نمی ری ...
بعد به کوچه ای اشاره کرد و گفت:
- حالا عزا نگیر ... اونا ها ...
هر دو وارد کوچه شدیم و پری رفت سمت یه آپارتمان نوساز چهار طبقه و گفت:
- اینم خونه من ...
- خونه تو؟ یا خونه اون شروین بیچاره؟
- د خبر نداری! زده به نام من ...
- هی هی هی ! بمیرم براش ... از راه به درش کردی خونه رو از چنگش در اوردی؟
- مگه همه مث توان ؟
در رو باز کرد و رفت تو ... پشت سرش رفتم تو و گفتم:
- اصولا مهمون اول می ره تو ...
- کی گفته تو مهمونی؟
همینطور که دنبال آسانسور می گشتم گفتم:
- نیستم؟! یعنی می خوای بگی صابخونه ام؟
- نه دیگه تا این حد ... دنبال چی می گردی حالا چلغوز؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- می خوای فحش هم بدی با تربیت باش ... کار بد کبوتر! آسانسورتون کو ...
خنده اشو ول کرد ... مثل خودم عین شتر میخندید ... راه افتاد سمت پله ها و گفت:
- نداریم ... جمع کن خودتو از پله بیا بالا ...
سرمو گرفتم و گفتم:
- واااای! پله ... چند تا هست؟ چند طبقه خاک بر سر شدم؟
- نمیر ... یه طبقه ...
با شوخی و خنده یه طبقه رو رفتیم بالا و پری در خونه شون رو باز کرد ... همونجا جلوی در خودمو انداختم رو کاناپه و گفتم:
- چه کوچولو ... چه خوشگل ... دوست داشتم ...
صداش از توی اتاق اومد چمدون منو برده تو اتاقش ...
- نه تو رو خدا ... جرئت داری بگو بده که کاری که ایلیا نکرد رو خودم ...
جیغ کشیدم:
- خیلی پرویــــــی!
نفس نفس زنون از اتاق اومد بیرون و گفت:
- خبر نداری همین پروگیم کشته داده تا حالا!
- حرف نزن ناهارت رو بیار مردم گشنگی ...
رفت تو آشپزخونه و گفت:
- آره واقعا بچه ام عین سومالیا شده ! نخوری وسایل خونه منو ها ! الان بهت ناهار می دم ...
با خنده گفتم :
- گمشو ...

ناهار اون روز رو بین شوخی های پریا خوردم ... بعد از مدت ها غذا بهم چسبید ... همین که غذا تموم شد و چایی رو اورد خودشو پرت کرد کنارم و ازم خواست جریان ایلیا رو کامل براش تعریف کنم ... می دونستم بالاخره اینو ازم می مخواد برای همین هم خودم رو اماده کرده بودم .. آهی کشیدم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... از اول تا آخر ...

برســــــــام

اول صبح ساكم رو بسته بودم و منتظر فرشاد نشسته بودم تا بياد دنبالم ، اولش قرار بود با اتوبوس بريم ، اما به خاطر اينكه اتوبوس اول صبح جاي خالي نداشت قرار شد با ماشين فرشاد بريم .

دير كرده بود ، گفته بود ساعت ٦ مياد در خونمون ، اما ساعت ٦/١٥ شده بود و خبري از فرشاد نبود ، ديگه صبرم تموم شد ، شماره ش رو گرفتم ، بوق اشغال مي زد ، قطع كردم ، اومدم يه بار ديگه بگيرمش كه خودش زنگ زد ، جواب دادم : الو ؟ كجايي تو ؟ اينجوري با مردم قرار مي ذاري؟

فرشاد : اولا سلام ، دوما ، من يه ربعه كه دارم مي گيرمت ، معلوم نيست كله سحري داري با كي صحبت مي كني كه اشغال بودي ، نكنه باز رفتي تو كار نامزد بازي ، اونم يه نامزد جديد ؟ نه ؟ خوب اصلا همينه كه نامزد سابقت ولت كرد ، اول صبحي زنگ مي زني بهشون چي بگي ؟ خواب ديشبتو تعريف مي كني ؟ هان ؟ اصلا ...

پريدم وسط حرفش وگرنه مي خواست تا شب سوال جواب كنه : اي بابا ! چقدر حرف مي زني تو؟ من فقط يه بار داشتم بهت زنگ مي زدم ، كه اشغال شده خطم ، وگرنه اول صبحي كيو دارم كه باهاش حرف بزنم ؟

فرشاد: باشه ، حالا نمي خواد خودتو لوس كني دم در خونتونم بيا پايين دير شد .

---------------

ساعت ١١ صبح بود كه رسيديم تهران ، اولين كاري كه كرديم رفتيم يه هتل كم ستاره تو خيابون انقلاب ، وسايلمون رو گذاشتيم و با هم زديم بيرون ، فرشاد رفت سراغ كارهاي ترجمه مدارك ليسانسش ، منم تا اونجا باهاش رفتم ، فرشاد كه رفت دنبال كاراش منم براي اينكه حوصله م سر نره یه روزنامه گرفتم و مشغول خوندنش شدم ، تا اينكه چيزي به ذهنم رسيد ! توي اين مدت بازگشت به دوران مجرديم ، يكي از دوستامو به خاطر اينكه تهران بود ، از قلم انداخته بودم ،رضا چند وقتي ميشد كه براي ادامه تحصيل اومده بود تهران ، الان بهترين وقت ديدنش بود ، شماره اي رو که از قبل تو گوشيم داشتم گرفتم ، بعد از چند بوق جواب داد : سلام بي معرفت!

-: من بي معرفتم ، تو چرا از من بي معرفت سراغي نگرفتي؟! راستي ، سلام

رضا: ما كه به يادت بوديم ، چند بار بعد از نامزديت سراغتو از بچه ها گرفتم ، كه اونا هم گفتند ازت بي خبرن و تو بعد از نامزديت بي خيال همه دوستات شدي ...

راست مي گفت ، به خاطر فرناز چه كارها كه نكرده بودم ... با افسوس گفتم : حق باتوئه اما ديگه اين اتفاقا تكرار نميشه .اصلا براي همين باهات تماس گرفتم كه بي معرفتيم رو جبران كنم ، كي مي تونم ببينمت؟

رضا با تعجب گفت : من تهرانما ! نكنه تو هم تهراني ؟!

- آره ديگه !

رضا : اينكه خيلي عاليه ! من بعد از ظهر سرم خلوته ... باهات تماس مي گيرم بياي ببينمت

- باشه ، منتظر تماستم ... فعلا

قطع كه كردم ، يواش يواش رفتم سمت ساختمون وزارت علوم كه فرشاد مداركش رو واسه ترجمه برده بود اونجا ...

نزديكي هاي ساختمون كه رسيدم فرشاد با قيافه اي در هم اومد بيرون و بدون اينكه نگاهي به دور و برش بندازه رفت سمت ماشين و منم دنبالش: چي شد؟

فرشاد برگشت سمتم و ناراحت گفت : هيچي اين همه اومدم مي گن ريز نمره هام مهر دانشگاه بايد داشته باشه

-پس الان چیکار می کنی ؟
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ، فرشاد ناراحت گفت : هیچی دیگه ، مجبورم برگردم ، ریز نمره هامو مهر کنم دیگه ...
-: همه برنامه ها ریخت به هم که ... من بعد از ظهر با دوستم قرار گذاشتم ببینمش .
فرشاد : خوب اگه قرار گذاشتی ، بمون ... بعد هروقت خواستی برگرد ...خوبه ؟
-فکر بدی نیست ... می مونم

فرشاد خندید و گفت : ای ول ! رفیق نیمه راه ندیده بودیم ، که خداروشکر نصیبمون شد . نامرد ! حالا من یه تعارفی زدم ناسلامتی ازت خواستم بیای تا تنها نباشم ، الان اومدنت چه فایده ای داشت ؟
می دونستم داره شوخی می کنه ، به حرفاش خندیدم و گفتم : همینه که می گن دوست رو باید تو سفر شناخت ...
فرشاد سرش رو به حالتی که داره مثلا افسوس می خوره تکون داد و گفت : حیف .. حیف که توی این همه مدت دوستیمون ، خیلی دیر قسمت شد بریم سفر تا بشناسمت ...
همینطور که چرت و پرت می گفتیم رسیدیم به یه رستوران معمولی و رفتیم تو که ناهار رو بزنیم تو رگ ... بعد از ناهار رفتیم هتل ، اتاقمون رو که دو نفره بود تحویل دادیم و من به جای اون یه اتاق یه نفره گرفتم هر چی اصرار کردم فرشاد یه کم استراحت کنه بعد بره قبول نکرد ... بعد از جاگیر شدن من توی اتاق تصمیم به رفتن گرفت ...موقعی که داشت سوار ماشین می شد ، برگشت سمتم و گفت : دیر شناختمت برسام ..خیلی دیر ! بعد هم با خنده خداحافظی کرد و رفت .
تازه تو اتاق برگشته بودم که گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ، جواب دادم : الو سلام آقا رضا !
رضا : سلام آقا برسام با معرفت شده ! زنگ زدم بگم من سرم خلوته می تونی بیای محل کارم تا ببینیم همو .

یه نگاهی به ساعت انداختم ، پنج و نیم بعد از ظهر بود ، با تعجب گفتم مگه تا کی سر کاری ؟ من خودمو برسونم ، فکر کنم دیگه ساعت نزدیک هفت بشه .
رضا : نترس ...من تا هفت و نیم اینجام ...باید کارام رو جمع و جور کنم
با کنجکاوی گفتم: چی کار می کنی حالا؟

خندید و گفت : نمی گم ! خودت بیای می فهمی ... اینم آدرس : خیابان ..... ساختمان ... پلاک ....
ساعت شش و نیم بود که جلوی ساختمونشون بودم ... تازه چشمم به اسم محل کارش افتاد : تو روزنامه فیلم روز کار می کرد ... وارد شدم دفتر تمیز و مرتبی بود که هر قسمتش پارتیشن بندی شده و رضا توی یکی از همین پارتیشن ها بود ، تا من رو دید اومد جلو گفت : به آقا برسام ...

دستم رو بردم به طرفش و گفتم:

- سلام عرض شد چطوری رفیق؟

طبق دوران مجردی دستشو مشت کرد کوبید به دستم و گفت:

- توپ توپم ... تو چطوری؟ این طرفا ؟ تهران چه غلطی می کنی؟

خندیدم و گفتم:

- با یکی از بچه ها اومدم ... نمی شناسی ... کار داشت اینجا ...

- پس کو؟ می یاوردیش با خودت ... نکنه دکش کردی؟

- نه بابا برگشت ... کارش گره داشت .. من موندم هم تو رو ببینم هم یه حال و هوایی عوض کنم.

- بابا دیگه خدای معرفت شدیا!!!

خندیدم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم ... با لبخند گفت:

- هان چیه؟ راستش فکر نمی کردم توی دفتر روزنامه کار کنی ! حالا چیکاره هستی ؟
من رو به پارتیشن خودش برد و بعد از اینکه پذیرایی کرد ، گفت : هم خبرنگارم ، هم مسئول صفحه بندی روزنامه ... برای همینم هست که همیشه تا این موقع مشغولم.
- ای ول ! حالا از کجاها خبر جمع کردی؟
رضا : خبرام که بیشتر در مورد پشت صحنه فیلماست ، مصاحبه هامم بیشترش با بازیگرا بوده .
- خوبه ! بابا دمت گرم! حسابی حال کردی با این بازیگرا ها ...

بعد با تمسخر اضافه کردم:

- بعضیاشون که کشته هم می دن! الکی الکی ...

سرشو تکون داد و گفت:

- آره ... واقعا! بعضیاشون الکی معروف شدن ...

برای عوض کردن بحث گفتم:

- حالا کیا بودند این بازیگرایی که باهاشون مصاحبه کردی ؟
رضا با صندلیش چرخید به طرف دیوار پر از عکس پشت سرش و گفت : اینا عکس تمام کساییه که باهاشون مصاحبه داشتم ...
دیوار پشتش پر از عکس بود که بیشترشون بازیگر بودند ، مشغول دیدن عکسا بودم که یکیشون من رو یاد فرناز انداخت ... گلزار اینجا هم دست بردار نبود !
برای اینکه فکرم به گذشته نره ... پشتم رو به دیوار کردم و شروع کردم به سوال کردن از رضا در مورد کارش ... نمی خواستم ذهنم منحرف بشه ...

---------------------------

تا صبح فکر کنم دو ساعتم نخوابیدم ، فکرم بدجوری مشغول شده بود ، مشغول چیزی که یک ماهی می شد که یه کم فراموشش کرده بودم ، فرناز ... با دیدن عکس گلزار تو دفتر رضا فکرم درگیر شده بود دوباره ، نکنه این فرناز اصلا به خاطر این می خواد پاشه بیاد تهران ... شایدم اومده ... اگه به جای دانشگاه بخواد فقط این لوکیشن اون لوکیشن بره دنبال گلزار دیگه نمی تونم ساکت بشینم و حتما به خانوادش خبر می دم که دخترشون به جای درس خوندن مشغول چه کاریه .. شاید فرناز دیگه برام مهم نبود ، ولی این حق رو به خانوادش می دادم تا اگه خطایی ازش سر می زنه باخبرشون کنم . این فکر داشت خلم می کرد از اون طرف به خودم می توپیدم که به تو چه! اما بازم دلم راضی نمی شد ... اینقدر دلم از دست این دختر گرفته بود که باید یه جوری حالش رو می گرفتم تا بلکه آروم بشم ...

برای این کار باید آدرس محل فیلمبرداری گلزار رو پیدا می کردم و تنها کسی که می تونست من رو تو این کار کمک کنه رضا بود ....

یــــــــــــــــــاس


پریا آهی کشید گفت :
- حالا ایلیا که الهی به حقی علی گور به گور شِدٌ! ولی این گلزار چه پُخیِس آخه؟ نِکٌبِتی! خاک به سری این ایلیا کونم که برا یه همچین آدِمی که اِزشم قِرار نیس هیچی بِش بِماسِدٌ زندگیشا به هم ریختس!
آهی کشیدم و گفتم:
- والا!
بعد خندیدم و گفتم :
- دوباره مَنا تو به هم رسیدیم آ لهجِه مون اوج گرفت!
- دیگه با هَمادو که رودرواسی نداریم ... ولم کون! اِز بس با شروین تِرونی حرف زِدم لهجِم پیچیدِسٌ!
غش غش خندیدم و گفتم:
- خدا نَکُشِدِدٌ ... دیونه! شروین چی چی می کِشِد اِز دَسی تو!
یه دفعه سیخ نشست و گفت:
- اوی! یاسی پایه ای یه کاری بوکونیم؟
- هان؟ چی کار؟
- حالی این گلزارا بیگیریم! همچین خفن!
- ولم کون! منا تو چی کار می تونیم با این بوکونیم ... بعدشم از قِدیم گفتن پا مُرغِدا ببند همساده را دزد نکون!
- خوب خره! اون ایلیای که پِرید! بذار یُخده حالی اینا بیگیریم!
- اوِلا که ما گلزارا اِز سری قبری من بجوریم؟ دوما منا تو چی جوری می تونیم حالی اینا بیگیریم؟ انگار نیشِسِس تا ما بریم بگیم می خَیٌم حالِدا بیگیریم ... اونم بگِدٌ بفرماین!
- دِ نه دِ ! ما می ریم آدرسی یه لوکیشنا اینا می جوریم بعدم می ریم سر وقتش، بِلِخَره یه جا می شِدٌ باش حرف زِد دیگه!
- بریم بگیم چی؟
- بگیم خاک به سرِدٌ! یه زندگی اِز دسی تو خِراب شُد! یه برنامه بذار به این طرفداراد بوگو این کارارا نکونن! فوقش می گیم بِگِدٌ آقا من تیپام منحصری خودمه! اینقده تقلید نکونین! من از مقلدا بدم می یاد ... یه همچین چیزی! هان؟
- وخی! دیونه خدا شفاد بده! بِمون نیمیخنده؟
- نه برا چی؟ تو نمونه بارزی این آدِمایی نِکبِتی هسی! بذار بیبیند بلکه وجدانش درد بیگیرد!
- همین جوریش خدایی اعتماد به نفسِسٌ! دیگه ما بیشترش نکونیم.
- خره اصیش می ریم مُخِشا


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(10)

رمان هدف برتر(10) - رمان,دانلود عکسی رو که با گوشیم لحظه آخر از سایر قسمت های این رمان




روزای بارونی قسمت آخر

رمان هدف برتر. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : اینم قسمت پایانی رمان روزای




12 هدف برتر

12 هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل لحظه آخر برگشت سایر قسمت های این رمان




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان هدف برتر. سایر قسمت های این رمان.




رمان هدف برتر(3)

رمان هدف برتر(3) تاريخ : شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 15:53 ">رمان همسایه مغرور من قسمت آخر




قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان هدف برتر.




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان هدف برتر. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




برچسب :