رمان امشب ♦8♦


دکتر با معاینه دوباره و با توجه به آزمایشهای انجام شده گفت خطری فرزندتون رو تهدید نمیکنه.
برید خدا رو شکر کنید.
از شادی باز به گریه افتادم . پویا نفس راحتی کشید و لبخند زد. قرار شد تا دو سه ساعت دیگر عرفان را مرخص کنند. در این فاصله مراقب بودیم تبش بالا نرود.
به نمازخانه رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و دوباره به بخش اطفال رفتم.
بالای سر عرفان بغیر از پویا خانم معین و فرناز هم بودند.
از دیدن آن دو جا خوردم. اما با خونسردی جلو رفتم و سلام کردم.
خانم معین گفت پویا خونه بودکه مهتاج خانم تلفن کرد. راستش نگران شدیم اومدیم سر بزنیم.
خدا رو شکر که خطر رفع شده.
تشکر کردم و فرناز گفت طفلک عرفان . و دستی بسرش کشید. و با لبخند به پویا خیره شد.
این صحنه مثل انفجار انبار باروتی در درونم آتش به پا کرد. دلسوزی فرناز نسبت به عرفان و
توجه او به پویا . ان هم در حضور من . بیرون آمدم و در راهرو ایستادم.
خانم معین کنارم آمد و گفت میخوای برو خونه استراحت کن. خودم عرفان رو میارم.
نه مادر جون منتظر میمونم.
نگاهی به اتاق انداختم. پویا و فرناز گرم گفتگویی با رضایت و خنده بودند.
نمیدونم پویا چه گفت که فرناز با هزار ناز سرش را به اطرافش تکان داد و سپس هر دو به عرفان خیره شدند. نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با دلخوری گفتم مادر جون فرناز برای چی اومده
گفتم نیا قبول نکرد گفت نگرانه. راستش چی بگم والله.
خانم معین طوری حرف زد و اشاره کرد که از رفتار فرناز رضایت ندارد.
فرناز و پویا بیرون آمدند . فرناز گفت خاله جان بریم؟
خانم معین گفت خیالم از بابت عرفان راحت شد. بیتا جان اگه کمکی از دستم بر میاید بمونم.
نه مادر جان تا همین جا هم که اومدین ازتون ممنونم. زحمت کشیدید.
خانم معین صورتم را بوسید و فرناز دستش را دراز کرد و با من دست داد و گفت ان شاءالله عرفان جون به زودی خوب میشه و سلامتی شو بدست میاره.
اگه کاری از داشتی من رو مثل خواهر خودت بدون.
از سر وزبان فرناز که تا آن لحظه بیخبر بودم حیرت کردم. اعتماد بنفس عجیبی پیدا کرده بود.
پویا برای بدرقه آنان دنبالشان رفت.
خانم معین جلوتر راه میرفت و فرناز و پویا کنار هم قدم برمیداشتند. نزد عرفان برگشتم.
پسرم نفسهای آرامی میکشید و تبش پایین آمده بود. پس از چند دقیقه پویا برگشت و روی صندلی اتاق نشست. گفتم میتونی بری خونه خودم میبرمش.
تو اگه میخوای برو. نمیخوام پسرم رو ول کنم به امان خدا.
برگشتم و نگاه تندی به او انداختم که بیخیال و خونسرد لم داده بود.
منظورت چیه؟
اتفاق یکبار میافته.
تو فکر میکنی من نمیتونم از بچه ام مراقبت کنم. بیماری ممکنه هر آن سراغ بچه بیاد. چه من خونه باشم
و چه نباشم.
حالا که نبودی و بچه ام داشت از بین میرفت.
بچه ات ؟ من هنوز یک ساعت نبود از خونه بیرون رفته بودم.
بچه چهار ماهه رو مدام باید بالای سرش بود. نه اینکه به مهتاج خانم بسپاریش و بری تفریح.
اگه نمیتونی مراقبش باشی بگو تا تکلیفم رو بدونم.
من لله بچه تو نیستم . مادرش هستم. و هرطوری که صلاح بدونم ازش نگهداری میکنم.
با تمسخر گفت بله . همینطوره. ولی بزودی باید تکلیفت روشن بشه تا من بتونم در حق بچه هام پدری کنم.
عرفان بیدار شد وشروع کرد به دست و پا زدن. نوازشش کردم . از حرفهای پویا قلبم به درد آمد.
هیچ پاسخی برای کنایه هایش نداشتم.
 
مادر چند بار فرناز را با پویا دیده بود که به اتفاق از خانه خارج میشوند.
کمی برایش سنگین تمام شده بود. اما بروی خودش نیاورده بود.
رقیب دیرینه ام باز قد بر افراشته بود و مرا تا مرز جنون میکشاند. حاضر بودم پویا با هر کسی باشد جز فرناز.
کتی عقیده داشت فرناز بهترین گزینه برای پویاست. چون هم از گذشته اون خبر داره و هم میتونه مادر خوبی برای عرفان باشه.
با دلخوری گفتم کتی از تو توقع ندارم به این راحتی از بچه ها و جدایی اونها از من حرف بزنی.
واقعیت رو قبول کن . چیزی بود که خودت خواستی. چه کسی بهتر از فرناز.
نمیگذارم دست اون به بچه های من برسه.
تو خیلی خودخواهی . فقط خودت رو میبینی. پویا پدر بچه هاته حق داره بالای سر اونا باشه. تو هم میتونی ازدواج کنی.
به همین راحتی؟
بله به همین راحتی. تا پیر نشدی فکری به حال خودت بکن.
حرفهای کتی از سر دلسوزی بود و تلاش میکرد مرا متوجه آینده و اتفاقات احتمالی بکند که قرار بود پیش بیاید.
 
عرفان پنج ماهه شد . حالا دیگر مرا میشناخت و دنبالم گریه میکرد. عسل میانه خوبی با عرفان داشت و هر روز بیشتر از گذشته وابسته میشد.
وقتی بچه ها به خانه خانم معین میرفتند. عسل میگفت فرناز جون اونجا بوده و از عرفان مراقبت کرده.
از حضور فرناز که هر روز پر رنگتر میشد نگرانی و حسادتی عمیق به من دست میداد.
چند بار تصمیم گرفتم در این مورد با خانم معین صحبت کنم اما هر بار غرورم مانع میشد.
از طرفی میدیدم اجازه دخالت و اظهار نظر ندارم.بخصوص که خانم معین بشدت روی خواهرزاده اش حساس بود و امکان داشت حرفی بزند و من بدتر سنگ روی یخ بشوم.
هر چند که خانم معین همواره با منطق برخورد میکرد اما مرور زمان شامل همه چیز میشد و با زندگی بی سر وسامانی که پسرش داشت دیگر جای دفاع باقی نمیماند.
کاش میشد پویا را یک طوری ملاقات میکردم و یا کنایه و اشاره حضور فرناز را به او گوشزد میکردم.
اما من راه تماس برای پویا نگذاشته بودم . تا آن روز که تلفن زد و مرا غافلگیر کرد.
در شرایطی که دلم نمیخواست به این مسائل فکر کنم.
با شنیدن صدایش باز حرص و جوش سراغم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت هفته آینده
از دادگاه وقت گرفتم .چون طلاق توافقی میخواهیم حضور هر دو ضروریه.
بهتر نبود با من هماهنگ میکردی؟
برای تو چه فرقی میکنه .مگه مدتها دنبال این مسئله نبودی.
به نظرم در حال حاضر شما بیشتر و سریعتر احتیاج به انجام این طلاق دارید.
متلک می اندازی؟
متلک نیست . تبریک میگم . امیدوارم بپای هم پیر بشین.
انتظار داشتم پویا انکار کند و یا برداشت مرا سوءتفاهمی بداند اما با خونسردی گفتم
ممنونم از دعای خیری که کردی.
تلفن را با تمام قدرت روی دستگاه کوبیدم . کار بد من و واکنش بدتر پویا باعث شد از گفته هایم
پشیمان شوم. خیلی ساده لوحانه حسادتم را نشان دادم و پویا با کمال وقاحت گفته ام را تأیید
کرد. او درصدد تبرئه خودش برنیامد. این یعنی آخر راه...
از شنیدن تاریح دادگاه حالم بد شد و افتادم. مادر و کتی به دیدارم شتافتند. با دیدن آن دو به گریه افتادم.
مادر گفت چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینطوری شدی.
کتی گفت خجالت بکش عسل تو اتاقش گریه میکنه. بچه ها رو با این روحیه ات افسرده میکنی.
مادر پرسید. پویا حرفی زده؟
با سر حرف مادر را تأیید کردم.
کتی گفت حالا چی گفته که تو به این روز افتادی؟
با بغض گفتم هفته بعد قراره بریم دادگاه.
مادر وارفت. کتی گفت خوب این رو که خودت میدونستی. دیر یا زود این اتفاق میافتاد.
عرفان...عرفان. و دوباره به گریه افتادم.
مادر دست روی شانه هایم گذاشت و گفت مگه قراره پویا عرفان رو از تو بگیره.
آره میگیره... خودم قول دادم.
کتی گفت آروم باش . تو میتونی پویا رو راضی کنی تا عرفان رو از تو نگیره . فکرنکنم اینقدر ظالم باشه.
پویا ظالم شده. چون عاشق شده. و میخواد ازدواج کنه.
مادر گفت لابد با فرناز .
کتی گفتم خودش بهت گفته؟
چند وقته که متوجه شدم . امروز هم به این نکته اشاره کردم که تأییدش کرد.
کتی گفت حالا خدایی برای پویا و ازدواجش ناراحتی یا عرفان.
بره به جهنم. اما بچه ام رو از من نگیره.
مادر گفت به پویا حق بده تکلیف زندگیش رو روشن کنه. تو خیلی خودخواهی. مامان الی درسته؟
مادر گفت دیگه نمیدونم کی درست میگه و کی غلط.فقط این رو میدونم که بیتا خودش رو سیاه بخت کرد.
و پاسوز بچه هاش. جوونی و خوشی رو از خودش گرفت و پویا رو هم بدبخت کرد.
حالا کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته ولعنت به این زندگی که خودتم نمیدونی چی میخوای.
مادر در حالی که با عصبانیت بیرون میرفت گفت میرم پیش بچه ها. دیگه از این حرفا خسته شدم.
کتی لبش رو گزید و گفت مامان الی حسابی بریده. بیچاره نمیدونه غصه تو رو بخوره یا بچه ها رو؟
کتی نمیشه پیش بینی کنی.
چی رو؟
آینده من و بچه هامو.
صد دفعه گفتم من پیشگو نیستم.
فقط اینبار.
احمق جان ببین عقلت چی میگه. به قول مامان الی ببین از زندگیت چی میخوای.
اگه پیشگویی من راضیت میکنه میگم پویا ازدواج میکنه و از دست تو هم راحت میشه.
در سکوت به کتی خیره شدم. کتی آهسته گفت خیلی دوستش داری؟
کی رو؟
خوب معلومه . پویا رو؟
از رفتار ها و برنامه ریزیهایش لجم میگیره. راستش رو بخوای به روابطش با فرناز حسادت میکنم
که اینم برای هر زنی اتفاق میافته.
همینطوره . اما اگه خیلی میسوزی این حسادت نیست. عشقه..
کتی تو با حسام خوشتختی؟
خیلی . بنظرم بهترین انتجاب رو کردم که البته اینم از تو دارم.
چرا من!این قسمت تو بود. چه من بودم و چه نبودم.
آدما پل بین قسمتهای زندگی هستن. وقتی از این پلها بگذری قسمت رو میتونی پیدا کنی.
حسام اون طرف پل بود. تو باعث آشنایی ما شدی. بعد ما از این پل گذشتیم و بهم رسیدیم.
قسمت به اضافه همت.
خوشحالم که این رو میشنوم. چون اگه عکس این اتفاق میافتاد نیمدونم تکلیف چی بود.
هیچی . پل خراب میشد و میریخت رو سر تو. و خندید.
خیلی بدجنسی . من بدبخت که باعث آشنایی شما بودم زیر پل بمونم و له بشم.
تو مراقب پل خودت باش . چون تو و پویا هر دو یکطرف پل هستید و هنوز این پل هیچ ترکی نداره.
وقتی پام به دادگاه برسه پل خود به خود ترک میخوره. و میریزه.
انتخاب خودت رو بکن. چون همیشه برای تغییر تصمیم وقت نداری.
با لجاجت احمقانه ای گفتم این پل باید خراب بشه. حتا به قیمت از دست دادن بچه هام.
 
زبانم چیزی میگفت و قلبم چیزی دیگر . قلبم با هر بار یاد آوری جدایی از پویا تیر میکشید و درد
قفسه سینه ام باعث میشد نفسم بند بیاید.
باورم نمیشد . اما پویا سر قولش بود و صبح روز سه شنبه دنبالم آمد.
خیلی سنگین بیتفاوت و سرد. مثل دو غریبه وارد راهروی دادگاه شدیم.
بعد از تشکیل پرونده به اتاقی راهنمایی شدیم که قاضی سن وسال داری پشت میز نشسته بود و پرونده را پیش رویش باز کرده و مشغول مطالعه آن بود .
سرش را بلند کرد و گفت طلاق توافقی... زوجین هر دو راضی به جدایی هستن؟دو تابچه دارید؟
پویا گفت بله آقای قاضی. همه چی تو پرونده ذکر شده.
در ضمن من مهریه همسرم رو تمام و کمال پرداخت کردم و مابقی را هم هرچی باشه تقبل میکنم.
برگشتم و نگاهش کردم و گفتم من مهریه نمیخوام . هر چی که خریدی ارزونی خودت.
پویا با لجاجت گفت مجبوری قبول کنی.
پولت رو به رخ من میکشی؟
قاضی گفت ساکت باشید. پرونده جالبی دارید. این اولین موردیه که مرد مهریه رو تمام و کمال
پرداخت میکنه . اما زوجه حاضربه پذیرش اون نیست.
کمتر به این موارد برمیخوریم. شما دو نفر از سر سیری و خوشی به اینجا اومدید؟
به نظر زوج خوبی هستید.
گفتم بودیم حاج آقا . الان سه ساله که جدا از هم زندگی میکنیم.
بنابراین اعتراف میکنید که از همسرتون نمکین نمیکنید؟
بله نکردم و نمیتونم بکنم.
همینطوره آقای ...پویا معین؟
همسرم بخاطر مرگ فرزندم من رو مقصر میدونه و نمیتونه من و ببخشه.
پس به همسرتون علاقه مندید؟
بودم.
تکلیف بچه ها چی میشه؟
هر دو به یکدیگر نگاه کردیم. من در انتظار کلامی از سوی پویا بودم تا به تردیدهایم پایان دهم.
پویا پس از کمی تردید گفتم طبق قانون عمل میکنیم.
با حیرت به پویا گفتم عسل مال منه.
پویا گفت و عرفان؟
مونده به وجدانت که میدونم گمش کردی؟
اگه بچه ها رو به تو بسپرم وجدان دارم؟
من مادرشونم. چطور میتونی بچه ها رو از من جدا کنی؟
آقای قاضی با این شرایط من نمیخوام طلاق بگیرم. این آقا میخواد بچه ها رو از من بگیره...
نمیتونم تحمل کنم چون میخواد ازدواج کنه و دست نامادری بسپاردشون.
داشتن نامادری خیلی بهتر از داشتن مادر خودخواهی مثل توست.
به من توهین میکنی؟ ... چطور جرأت میکنی؟
قاضی گفت ببخشید ببینید. نمیخوام نصیحتتون کنم. و حرفهایی بزنم که خودتون میدونید
و به اونا واقفید. فقط از هر دوی شما میخوام خواسته و آینده فرزندانتون رو از یاد نبرید و اونا
رو قربونی ندانم کاری و اشتباهات بیمورد خودتون نکنید.
بخصوص آقای معین که پیداست خودشون مجری قانون هستند و به عواقب طلاق آشنایی کامل
دارند. پیش از انجام هر کاری به مشاوره نیاز دارید که باید انجام بشه. شاید به نکاتی پی ببرید که برای هر دوی شما مفید باشه.
حالا میتونید تشریف ببرید تا بعد به پرونده تون رسیدگی بشه.
بیرون آمدیم .رو به پویا گفتم خوب خودت رو نشون دادی.
تو هم خوب به هدفت رسید. ببین پای من رو به چه جاهایی که باز نکردی...شرم دارم بگم
کجا اومدم و برای چی اومدم.
نترس به زودی از خجالت در میای.
آره اگه تویی که همه کار میکنی تا به هدفت برسی.
ایستادم و گفتم هدف من بچه هام هستن. من اونا رو دست زن بابا نمی سپارم.
این رو بخاطر بسپار.
منم بچه هام رو دست ناپدری نمیسپارم . اینم تو بخاطر بسپار.
خاطرم میمونه . بشرطی که تو هم قول بدی.
من هیچ قولی نمیدم.
به در خروج رسیدیم و به جهت مخالف رفتم.
بیا برسونمت.
تا همین جا هم که اومدی ازت ممنونم. در ضمن من احتیاجی به مشاوره ندارم.
اما توصیه میکنم تو یک سری به اون جا بزن.
برای تاکسی خالی دست تکان دادم و سوار شدم.بدون آنکه به عقب برگردم و بدون آنکه
بخواهم از پویا خداحافظی کنم.
باید نزد بچه هایم میرفتم و مثل دیواری آهنی آنان را محافظت کنم.
باید مبارزه میکردم تا پویا تسلیم شود. خدایا سرنوشت فرزندانم رو به تو میسپارم.
یکراست به خانه مادر رفتم. بچه ها آنجا بودند . عسل چشم به راهم بود و عرفان احتیاج به من داشت.
سکوت آزار دهنده خانه عذاب آور بود. هیچکس قادر به شکستن آن نبود.
حتا عسل با آن چشمان تیزبین و کنجکاوش در پیله ای فرو رفته بود و فقط نگاه میکرد.
پدر مثل همیشه جرأت پرسشی نداشت ومادر سرگردان بین آشپزخانه و خال در رفت و آمد بود.
انگار وحشت داشتند چیزی بپرسند.من نیز ظالمانه ترجیح میدادم این سکوت ادامه یابد.
چرا که خود نیز نمیدانستم چه شده و چه خواهد شد. هیچ نتیجه ای از این دادگاه و برخورد
پویا نگرفته بودم.
شب به اصرار مادر همانجا ماندم. دلم نمیخواست به خانه بروم چون با تنها شدن هزار فکر و خیال
به سمتم هجوم می آورد. هجومی یک طرفه و ناعادلانه که قضاوت را برای خودم نیز دشوار میکرد.
عمو جان به مناسبت افتتاح شعبه دیگری از آژانس هواپیمایی مهمانی مفصلی ترتیب داده بود.
شیرین جون تماس گرفت و مهمانی را یادآوری کرد.
از مادر پرسیده بود اجازه دارد پویا را هم دعوت کند.
مادر در پاسخ گفته بود در حال حاضر صلاح نمیداند.
شیرین جون پرسش دیگری نگرده بود. چون عادت به کنجکاوی نداشت.
پس از قطع تماس گفتم مامان بهتر نیست من هم شرکت نکنم؟
مادر گفت عموجان ناراحت میشود. در ضمن دلیلی برای نرفتن نداری.
عرفان رو بهانه میکنم.
اون وقت میگن با عرفان بیا.
با موقعیت پیش آمده رغبتی به شرکت در مهمانیها نداشتم. از طرفی میدانستم عموجان عذر مرا نخواهد پذیرفت.
کتی هم چند بار تماس گرفت و برنامه ریزی کرد که چطور در جشن شرکت کنیم.
ناهید پا به ماه بود و از اینکه نمیتواند لباس دلخواهش رو بپوشد دلخور بود و میگفت کاش جشن
ماه دیگر بود که او نیز بارش را زمین گذاشته باشد.
مثل اینکه عموجان با ترتیب این جشن بجای دادن شادی ونشاط نگرانی و دلخوری را برای
عده ای به ارمغان آورده بود.
عرفان طبق معمول نزد مهتاج خانم میماند و عسل شادمان از این اتفاق به دنبال لباسی مناسب و چشمگیر بود. وسواس عجیبی در انتخاب لباس داشت که برای من جالب بود.
خودم کت و دامنی مشکی همراه شومیزی سفید و براق انتخاب کردم که بنظرم خیلی مناسب بود.
چون هم سنگین بود و هم پوشیده.
مهمانی در اتاق پذیرایی بزرگ خانه عمو جان برگزار میشد. بغیر از تعداد انگشت شماری از اقوام
مابقی دوستان و همکاران عمو جان بودند.
پس از سالها دیدار با پارسایی خنده دار بود. چون هنوز مجرد بود و چشم در چشم دختران و بانوان د رانتظار ازدواج تا شاید بتواند آن دختر خوشبخت را پیدا کند.
چند خرس پاندای بزرگ و کوچک آورده بود با سبدی بزرگ از گل.
بچه ها از دیدن آن خرسها به وجد آمدند. به پیشنهاد پارسایی و عموجان غیر از پاندای بزرگ
بقیه بین چند بچه هم سن و سال عسل تقسیم شد. یکی از آنها هم به عسل رسید.
پارسایی عسل را بوسید و گفت چه دختر خوشگل و مامانی . درست مثل مامانش شده.
لبخندی ابلهانه به روی من زد.
عسل گفت عمو جان میتونم ببرمش خونه.
آره چرا نمیشه. بازم برات اسباب بازی خوشگل میخرم.
عسل تشکر کرد و من هم ناچار شدم تشکر کنم.
پارسایی گفت سالهاست شما رو زیارت نکردم. هیچ عوض نشدید. بلکه به طور خاصی جذابتر
و زیباتر شدید.
با تمسخر گفتم ممنونم .مثل اینکه شما هم هنوز ازدواج نکردید.
دست روی قلبش گذاشت و گفت انسان فقط یکبار قلبش رو هدیه میده.
برای بار دوم عشق نیست عادته.
از حالت نگاه و رفتارش خنده ام گرفت . بسرعت از کنارش گذشتم تا گوشه ای بتوانم خنده هایم
را فرو خورم . کتی کنارم آمد و گفت حق داری بخندی. دیدی با چه ادایی حرف میزد؟
پارسایی به درد اپرا میخوره. کاراش مسخره است.
جای پوی خالی تا با شلیک گلوله خدمتش برسه.
من و کتی هر جا میرفتیم . پارسایی هم درست مقابل ما ظاهر میشد. به گمانم عموجان چیزهایی از زندگی من گفته بود که پارسایی اینطور بی پروا سعی میکرد خود را به من نزدیک کند تا واکنش مرا بفهمد. کتی بیشتر از من کلافه شده بود . چون به چشمان افسونگر کتی هم خیره میشد.
 
دست آخر گفت چشمان شما اشعه فوق العاده ای داره که آدم رو گیج میکنه.
حسام با خشم و نفرت به پارسایی نگاه میکرد و دست کتی را گرفت و از کنار او دور کرد.
پارسایی فقط به درد فیلمهای کمدی میخورد و هیچ چیز جدی و جالبی در او بچشم نمیامد.
پس از مهمانی حسام به دعوت پارسایی اعتراض کرد و او را آدمی احمق و لوده خواند.
کتی گفت حسام!عجب آدم حسودی شدی...اون بینوا که حرفی نزد.
تو چشمای زن من زل میزنه و دنبال اشعه میگرده.
من وکتی از حرفهای حسام به خنده افتادیم.
عموجان گفت پارسایی بیچاره از درد بی زنی نمیدونه چه کار کنه.
از حرف عمو جان خنده ما شدت گرفت . حسام گفت باید هم بخندید. چون یکی پیدا شده که
از شما تعریف کنه.
کتی گفت پارسایی مرد روراستی بود. اما بقیه نمیتونن احساساتشون رو بروز بدن.
گفتم تا بحثمون داغتر نشده بهتره بریم خونه.
همگی از عمو جان و شیرین جون تشکر کردیم .عسل باخرس پاندایی که به اندازه خودش بود
آنجا را ترک کرد.
تنها شبی بود که خنده بر لبم آمده بود و از این بابت مدیون پارسایی بینوا بودم.
صبح جمعه بود. قرار بود پویا بچه ها را ببرد. هر دو را آماده کردم . عسل اصرار داشت با عروسک
خرسی اش برود. ممانعتی نکردم. چون عادت داشت با وسیله جدیدی که میگیرد به مهمانی برود.
مهتاج خانم بچه ها را پایین برد.
دوباره به رختخواب رفتم تا استراحت کنم. در نبود بچه ها کاری نداشتم چون مهتاج خانم به امور
خانه رسیدگی میکرد. هنوز خسته مهمانی شب گذشته بودم و به این بهانه ترجیح میدادم
در رختخواب بمانم. هنوز نیم ساعت از رفتن بچه ها نمی گذشت که زنگ در به صدا در آمد.
پس از چند لحظه مهتاج خانم به در اتاق زد و گفت بیتا خانم آقای معین آمدند.
نیم خیز شدم و گفتم پویا؟
بسرعت از رختخواب بیرون آمدم و بلوز و شلواری به تن کردم و در آینه به چهره خواب آلودم نگاهی کردم.
از اتاق بیرون آمدم . مهتاج خانم د رحال احوالپرسی با پویا بود. بعد به آشپزخانه رفت.
پویا با دیدن من خم شد و از روی زمین عروسک خرسی را برداشت و به طرفم پرت کرد.
عروسک جلوی پایم افتاد گفت این عروسک رو کی به عسل داده؟
از دیدن خشم پویا و عروسک اهدایی پارسایی خون در بدنم منجمد شد.
جوابم رو بده؟
مطمئن بودم عسل همه چیز را برای پویا تعریف کرده و انکار من بیفایده بود .
با وجود خشم او خیلی دلم میخواست دروغ بگویم و بهانه بیاورم ولی به آرامی گفتم آقای پارسایی.
با اجازه کی برای دختر من عروسک میخره؟
برای عسل نخریده بود. چند تا آورده بود .بین بچه ها تقسیم کرد. یکی هم به عسل رسید.
لابد به مادر عسل هدیه داده. نه به خود عسل؟
پارسایی جزو مهمانهای عموجان بود و ربطی بمن نداشت.
من به عمو جان شما اطمینان داشتم...چطور جرأت کرده این مردیکه احمق رو تو خونه اش راه بده؟
اون احمق یا هر چی که میخوای اسمش رو بذاری مهمان عمو جان بود. به من و تو هم ربطی نداره
که کی رو میخواد دعوت کنه و کی رو نمیخواد.
مطمئنی به تو ربطی نداره؟
آره مطمئنم. در ضمن تو خونه من داد نزن.
من هر جا دلم بخواد داد میزنم.
خیله خوب داد بزن . اونقدر داد بزن که خسته بشی.
بیچاره مهتاج خانم در آشپزخانه را بسته بود و جرأت آنکه بیرون بیاید را نداشت.
حقش رو میگذارم کف دستش تا بیخودی به کسی هدیه نده. دفترش رو روی سرش خراب میکنم.
از ترس تهدید و آبروریزی پویا گفتم برای چی؟
برای اینکه به زن و بچه من چشم داره؟
زن تو؟ مثل اینکه یادت رفته چند روز پیش دادگاه بودیم.
تا آخر دنیا نمیگذارم دست اون به تو برسه.
تا چند وقت دیگه حق هیچ کاری نخواهی داشت. منم برا ی خودم تصمیم میگیرم.
چند قدم بطرفم برداشت و گفت یکبار دیگه ببینم با این مرد روبه رو شدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. هم تو رو میکشم و هم اون رو...
تو دیوونه ای . برو بیرون... من از تو و هر چی مرده بیزارم. اگه بفهمم الان بچه هام پیش کی هستن منم هم تو رو میکشم و اون دختر حسود و بی چشم و روی بی شخصیت رو .
پوزخندی زد و گفت میبینم که تو هم دچار حسادت شدی و نمیتونی مهارش کنی.
برای بچه هام حسودم. اما برای تو ...برو به جهنم . چون کارایی که میکنی برام مهم نیست.
مهمه . چون درد تو فقط بچه هات نیستند.
هستند. این رو بهت ثابت میکنم.
ثابت کن . چون اگه پاش بیافته دیگه نمیتونی جلوی من رو بگیری .
بنابر این تصمیم خودت رو گرفتی؟
خیلی وقته...فقط منتظر روز دادگاهم.
خیلی پستی . اومدی اینجا که قول وقرار ازدواجتو به زخ من بکشی.
پرسیدی منم جواب تو رو دادم. در ضمن وقتی من برای تو مهم نیستم کارای منم نباید
برات مهم باشه.
همینطوره . چون لیاقت تو همون دختر...
پویا نزدیکم شد و به حالت تهدید گفت مراقب حرف زدنت باش. تو حق نداری به اون توهین کنی.
از حالت تهدید و دفاع پویا از فرناز قلبم شکست و اشکم سرازیر شد.
مسئله آنقدر جدی بود که پویا رگ غیرتش بیرون زده بود.
با بغض گفتم تو به خاطر اون دختر من رو تهدید میکنی؟ چطور جرأت میکنی.
جرأت میکنم چون خسته ام کردی... دیگه به اینجام رسیده و با دست به سرش اشاره کرد.
سه ساله من رو به بازی گرفتی و من رو یه احمق فرض کردی و داری رو انگشتت میرقصونی.
دست کم فرناز من رو احمق نمیدونه و ارزش برام قائله.
اشکم را پاک کردم و گفتم دور بچه ها رو خط بکش و برو هر کاری میخوای بکن.
متأسفم من عرفان رو دست تو نمیدم.
چرا؟
چون خودت گفتی از من و اون شب متنفری . چطوری میتونی با عقده هات کنار بیای و
بچه من و خوب بزرگ کنی؟
چطور میتونم از بچه ام متنفر باشم. من تو اوج ناراحتی و افسردگی اون حرفها رو زدم.
در هر حال من هر دو بچه رو به تو نمیسپارم . یکی مال تو یکی مال من.
تقیسم عادلانه ایه. بشرطی که ازدواج نکنی.
از قضا شرط همسر آینده ام برای ازدواج داشتی یکی از بچه هاست.
چه جالب. فرناز خانم برای ازدواجشون بچه های من رو شرط قرار دادن...
میتونی پشت قباله اش بندازی.
پیشنهاد خوبیه . راجع به اون فکر میکنم.
برو بیرون .برو گمشو. نمیخوام ببینمت.
پویا با گامهای بلند از خانه خارج شد و در را محکم به هم زد . به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم.
چشمه اشکم بی مهابا چون تندر به صورتم شلاق میزد و مرا میسوزاند.
درد . پشیمانی .حماقت و ترس از عاقبت کارم مرا درهم ریخت. چهره خندان فرناز و نگاه عاشق پویا
به او صحنه ای بود که جلو چشمانم به نمایش در آمده بود. بچه هایم کجا بودند؟
مگر نه اینکه من فقط برای داشتن آنها مبارزه میکردم؟ اما حالا فقط پویا بود و پویا بود و پویا...
ساعتی بعد از ناهار بچه ها آمدند. مهتاج خانم پایین رفت و آن دو را از پویا تحویل گرفت.
آنقدر حالم بد بود و سر درد داشتم که قادر به برخاستن نبودم. عسل کنارم آمد و بوسیدمش.
مهتاج خانم عرفان را در آغوشم گذاشت. عرفان با دیدن من خنده ای شیرین کرد.
بغلش کردم و گونه هایش را بوسیدم .
بوی ادوکلن پویا را میداد. صورتم را به گردنش نزدیک کردم و بوییدمش . لذت و آرامشی که از استشمام عرفان به من دست داد به خاطر بوی پدرش بود.
عسل گفت بابایی عروسکم رو گرفت.
عرفان رو کنار م خواباندم و گفتم ناراحتی؟
با سر جواب داد .
قول میدم مثل اون خرس عروسکی رو برات بخرم.
چرا بابایی عصبانی شد؟
نمیدونم. شاید دلش میخواد خودش برات اسباب بازی بخره نه ادمای غریبه.
مامی گریه کردی؟
گریه؟ یک کم سر درد دارم . برای همین تو رختخوابم.
شما نمیخواین با بابایی اشتی کنین؟
دستان کوچک عسل را گرفتم و گفتم من با بابات قهر نیستم.
پس چرا بابایی خونه نمی اد؟
عزیزم ممکنه زیاد حساسیت نشون ندی. مهم پدرته که همیشه میبینیش. پس نگران نباش.
گیسوانش را نوازش کردم . کم پیش میامد عسل راجع به من و پدرش چیزی بپرسد.
اما رفتار امروز پویا باعث شده بود تا عسل به پدرش مشکوک شود و نگرانی خودش را با
سوالهایی که می پرسید بر طرف میکرد.
عسل؟ خونه مادر جون کی بود؟
عمو پدرام و مریم جون و فرناز جون و...
خیله خوب فهمیدم. فرناز جون چی کار میکرد؟
با من و عرفان بازی میکرد.
بابایی کجا بود؟
بابایی نشسته بود.
نشسته بود؟
آره.
حضور فرناز فقط یک چیز را ثابت میکرد. عادت کردن بچه ها به او . سکوت خانم معین هم دلیل
بر رضایتش بود. چرا که آرزویش همین بود. در اینصورت با بودن فرناز جمع آنها جمع بود.
باید کاری میکردم. و یا حرکتی انجام میدادم.
هر روز و شب با تلنگری به مغزم چیزی در درونم جابجا میشد و تمام معادلاتم را بهم میریخت. از حسادت بیش از حد به فرناز آتش درونم هر لحظه شعله ورتر میشد.
حس بودن رقیب در کنار همسرم و نزدیکی و صمیمیتی که ممکن بود در این مدت بین آن دو به وجود آمده باشد کم اتفاقی نبود که بتوانم به راحتی با آن کنار بیایم .
تمام اینها باز به پویا ختم میشد. سه سال تلاش کردم تا او را رنج دهم و انتقام مرگ فرزندم را
بگیرم اما اکنون ورق برگشته بود .
آریا برای همیشه در دل خاک آرام گرفته بود و عرفان جای او را پر کرده بود.
پویا هنوز همسرم بود و با تمام اشتباهات و ندانم کاریهایم و لجبازیها و خودسریهایم باز او را میخواستم و قادر نبودم شاهد از دست دادنش باشم.
حق با کتی بود. من میسوختم چون عشق و محبتم ریشه ای عمیق و جاودانه داشت و مثل آتشی زیر خاکستر بود.
نمیدانستم چطور پویا را متوجه کنم و به او بفهمانم هنوز فرصت میخواهم.
من چون گمشده ای د ر جاده ای بدون رهگذر و بی هیچ نشانه بودم که باید آنقدر میرفتم و میرفتم تا شاید به مقصد برسم.
دلشوره هایم تمامی نداشت. دیگر هیچکس و هیچ کجا آرامم نمیکرد.
به یاد نذرم افتادم و تصمیم گرفتم سفری دو روزه به مشهد بروم .میخواستم هم نذرم را ادا کرده باشم و هم آرامشی از این سفر بدست آورم. رفتنم مستلزم اطلاع دادن به پویا بود.
با تلفن همراهش تماس گرفتم. پس از چند بوق ممتد آن را جواب داد.
با وجود احساس ندامتم باز به سردی سلام کردم و با همان لحن رسمی جویای حالش شدم.
پویا هم بنا به عادت حالم را پرسید. هیچ نشانه ای از محبت گذشته نبود.
پس از چند لحظه گفتم اگه کاری داری بعد تماس بگیرم.
کاری ندارم . عسل و عرفان حالشون خوبه؟
خوبن. زنگ زدم بگم تصمیم گرفتم چند روزی برم مشهد.
خوب؟
همیشه این خوب گفتنهای پویا عصبی ام میکرد. چون چند سوال را در این کلمه پنهان داشت.
برای ادای نذر و زیارت . اون روز که عرفان تب کرد و حالش بد بود نذر کردم.
مادر همراهتون میاد؟
ناهیدپا به ماهه. مامان نمیتونه بیاد. چون ممکنه دلخور بشه.
میتونی صبر کنی بعد از زایمان ناهید بری؟
نمیتونم ترجیح میدم زودتر برم و ... میخوام تنها باشم.
باشه امروز ترتیب کارا رو میدم.
برای فردا؟
شاید . خبرت میکنم.
خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. عسل گفت مامی کی میریم؟
بابایی گفت شاید فردا...اگه نشد پس فردا.
من لباسام رو جمع کنم؟
اگه خیلی عجله داری میتونی جمع کنی.
عسل شتابان به اتاقش رفت . من هم به اتاقم رفتم و چمدان کوچکی برداشتم تا وسایل ضروری ام را در ان جا دهم. چون ممکن بود هر لحظه پویا تماس بگیرد و ساعت پرواز را بگوید.
بعد از ظهر بلیت و هتل محل اقامتمان معلوم شد و بوسیله پیک به دستم رسید.
روز بعد ساعت سه بعد از ظهر زمان حرکتمان بود.
مادر و پدر شب به ما سر زدند و خداحافظی کردند.
به خانم معین هم تلفنی سفرم را اطلاع دادم و او هم التماس دعا کرد.
هیچ خبری از پویا نبود. ساعت دوازده از خانه خارج شدم با کمک راننده آژانس وسایل را در
صندوق عقب جا دادم . اگر عسل همراهم نبود بطور حتم گریه میکردم.
بی توجهی پویا کم چیزی نبود. او حتا نگران بچه هایش هم نبود تا ما را به فرودگاه برساند.
مرتب تلفن همراهم را نگاه میکردم تا شاید پیغامی و یا تماسی داشته باشیم که متوجه نشده باشم.
بر فراز آسمان مشهد با دیدن گنبد و مناره حرم امام رضا(ع) به گریه افتادم. عسل پرسید مامی
چرا گریه میکنی؟
با بغض گفتم ببین عسل...ببین چقدر گنبد امام رضا خوشگله ... خیلی سال بود اینجا نیومده بودم.
دلم خیلی تنگ شده بود.
عسل گفت مگه شما امام رضا رو دیدین؟
خندیدم و گفتم تو اگه بخوای میتونی هر جا که دلت بخواد وجود او رو حس کنی.
بعضی از آدمای خوب میتونن ایشون رو ببینن.
عسل چشمش را بست و گفت مامی من دعا میکنم امام رضا رو ببینم.
بعد از تحویل وسایلم سوار تاکسی شدیم و به سمت هتل مورد نظر راه افتادیم.
خوشبختانه هتل به حرم نزدیک بود و از پنجره اتاقمان به راحتی میتوانستم گلدسته و مناره ها را تماشا کنیم. ساعتی استراحت کردیم تا بعد به زیارت برویم.
از دفتر مدیریت تماس گرفتند و پرسیدند از اتاق راضی هستیم یا نه.
تشکر کردم . میدونستم که این هم سفارش پویاست.بچه ها را آماده کردم و با هم پایین رفتیم.
با باز شدن در آسانسور ناگهان قلبم فرو ریخت. مردی شبیه پویا کنار میز مدیریت ایستاده بود و
در حال گفتگو بود. برگشت و ما را دید. نگاهمان در هم گره خورد.پویا...اینجا...او همیشه مرا
غافلگیر میکرد. با کارهایش تمام افکار منفی ام را کنار میراند.
دیروز از بی توجهی اش کلافه بودم و نا امید حالا در شهری غریب و دور از خانه خود را به مار سانده بود.
تا کنارمان باشد. لبخند کمرنگی گوشه لبانم نقش بست.
پویا چند قدم جلو آمد. عسل بسمت پدرش دوید . عسل را بوسید و دستانش را برای درآغوش کشیدن عرفان جلو آورد. عرفان را در آغوشش گذاشتم. در سکوت به آنان خیره شدم.
بچه هایم در امنیت بودند و این بخاطر وجود پویا بود و بس.
کنارم آمد و گفتم انتظار نداشتی من و اینجا ببینی؟
همینطوره.
راحت رسیدی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
موافقی بریم شام بخوریم. بعد بریم زیارت.
موافقم.
بسمت رستوران رفتیم و پشت میزی چهار نفره نشستیم.پرسیدم چطور شد اومدی؟
میخواستم با شما بیام. کاری پیش اومد مجبور شدم با پرواز بعدی خودم رو برسونم.
دیروز حرفی از اومدنت نزدی؟
چندان مطمئن نبودم بتونم بیام.
عرفان را از پویا گرفتم تا غذایش را بدهم. پویا در سکوت به من و عرفان زل زده بود.
گاه از کارهای عرفان که مرتب در حال دست و پا زدن برای گرفتن قاشق بود لبخند میزد.
سربازی کنار میز آمد و بعد از ادای احترام گفت جناب سرگرد اتومبیل حاضر است.
از شنیدن نام جناب سرگرد لحظه ای جا خوردم.پس پویا درجه گرفته بود و من بیخبر بودم.
پویا تشکر کرد و او را مرخص کرد. گفتم قراره مأموریت بری؟
تقاضای اتومبیل کردم تا راحت بتونیم تو شهر بگردیم.
نمیدونستم درجه گرفتی ؟مبارکه.
نیشخندی زد و گفت تو از چی خبر داری؟
تو همیشه با لباس شخصی هستی از کجا باید میفهمیدم.
منم توقعی ازت ندارم. کسانی که به من اهمیت میدن خبر از کارام دارن.
میخواستم حرفی بزنم تا متوجه بشود برایم اهمیت دارد اما پشیمان شدم و سکوت کردم.
ساعتی بعد به حرم رفتیم. ازدحام جمعیت بقدری بود که جرأت نکردم زیاد جلو بروم.
همان دور و بر جایی پیدا کردم و نم


مطالب مشابه :


به نام خداوند شب..

که اول دستیار هفت هشت ها صحنه وشروع کردم آیتم مجری:منم سلام عرض می




برنامه ی غیر منتظره..با حضور احسان علیخانی

که اول دستیار هفت هشت ها صحنه وشروع کردم آیتم مجری:منم سلام عرض می




رمان امشب ♦8♦

اما با خونسردی جلو رفتم و سلام این صحنه مثل انفجار انبار عرفان بیدار شد وشروع کرد به




خداحافظ خاطرات

یادمه وقتی به خواهرم گفتم که یه مجری اومده که پشت صحنه ی استانه تو بغلش وشروع کردم




خلاصه ی قسمت یازدهم ماه عسل 92...

پشت صحنه ی دیروز رو میبینیم که سلام به روی ماه وشروع به صحبت راجع افرادی شبیه این




برچسب :