رمان به عاشقانه هایم قدم بگذار - 5

 ماشینو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.از همه ی دنیا خسته بودم .بالاخره رسیدم خونه .هیچ کس خونه نبود.به سمت اتاقم رفتم .لباسامو در اوردم و ریختم رو تخت .لپ تاپمو روشن کردمو آهنگ بی کلام مورد علاقم که اهنگ بی تو نیما علامه بود و پخش کردم .رو به روی بوم نقاشیم نشستم و شروع کردم به نقاشی کشیدن .دخترکی رو کشیدم کنار یه زن که تو دست آزاد هر دو شون یه شاخه گل بود .نقاشی کشیدم و اشک ریختم برای صدف .برای دختر کوچولوی زندگیم .فکر اینکه بعد از مردنم زجر می کشه منو می کشت .فکر قلب مریضم .پدر و مادرم .کیان و ساجدی .مهرنوش .همه و همه باعث می شد صدای گریم اوج بگیره.صدای در خونه که به هم زده شد منو متوجه اطرافم کرد .
تق…..تق….
مامان-نفس جان
-بیا تو مامان
مامان در اتاقمو باز کرد و اومد تو و روی تخت نشست.
-سلام دخترم .خسته نباشی .
-ممنون .شمام همینطور
-ببینم چیزی شده ؟
-نه .چی ؟
-یادت رفته من مادرتم .چشمای سرخت همه چیو می گه .
آغوششو برام باز کرد و گفت -بیا اینجا ببینم .
از جام بلند شدم و کنار مامان روی تخت نشستم .
-خوب .چی شده ؟
-مامان
همین یه کلمه باعث شد دوباره سیل اشک روی گونه هام جاری بشه .روی پای مامان خوابیدم و گریه کردم و مامانم مثل همیشه در حین نوازش کردن مو های بلندم به حرفام گوش می کرد اما من چی می گفتم ؟از یه قلب بیمار!
-مامان .امروز رفتم بهزیستی .پیش صدف ….مامان اون بچه ها خیلی ضعیف و شکنندن.خیلی گناه دارن .خیلی!مامان من می ترسم .از همه چی .صدف بچس .همه کسایی که توی اون بهزیستی هستن .بچن .کوچیک و لطیف .مامان نمی دونی چقدر زود و راحت خوشحال می شن .چقدر تشنه ی محبتن .مامان من …..!
مامان -آروم عزیز دلم .آروم باش فدات بشم .حق با توه اما این واقعیته و تو باید بپذیریش.این تو جامعه ی ما هست و کاریشم نمی شه کرد اما حالا که راه اون جا رو یاد گرفتی برو پیششون و با هاشون باش . به صدف ها محبت کن .
سرمو بوسید و گفت-پاشو قشنگم .پاشو دست و صورتتو بشور بیا بیرون که الاناست بابات پیداش بشه .
-باشه .شما برین منم الان می یام .
مامان از اتاقم رفت بیرون و من پیش خودم گفتم -مامانی من راهشو یاد گرفتم اما یه روزی دیگه پایی .جسمی نیست که بخواد اونجا بره .همش زیر خاکه .زیر خاک!
از جام بلند شدم .رفتم تو سرویس اتاقمو دست و صورتمو شستم .رفتم جلو آیینه و به چهره ی زردم تو آینه نگاه کردم .دلم نمی خواست این روزای آخری منو این شکلی ببینن وموهامو بالای سرم بستم و بعدم بافتمش .یه برق لبم زدم و از اتاقم رفتم بیرون .

ساعت هشت شب بود .بوی خورش فسنجون غذای مورد علاقه ی بابا خونه رو گرفته بود.رفتم تو آشپز خونه تا به مامان کمک کنم.از پشت شونشو بوسیدم.
-اااااااا.نکن دختر .
-خوب پس چی کار کنم .آخه دوست دارم .
صدای گرم . خندون بابا اومد که می گفت -می بینم مادر دختر خلوت کردین .
-سلام بابا .ببخشید .اصلا متوجه اومدنتون نشدم .دانشگاه خوب بود ؟
-کجای دنیا سر و کله زدن با دانشجو خوش می گذره دخترم .اونم دانشجو های فلسفه!
-حق دارین .
مامان -بیا سیاوش .بشینین که شام آمادس .
با مامان و بابا روی صندلی های میز ناهار خوری سه نفرمون که مخصوص خودمون بود نشستیم و شروع کردیم به خوردن .
بابا-دخترم .فکراتو کردی؟
-درباره ی چی بابا ؟
-درباره ی کیان عزیزم .
کیان ؟پسر مهربون و خوش قلبی که به تازگی وارد زندگیم شده بود اما نه اون مرد رویا های من بود و اگر هم بود من حق انتخاب نداشتم .خیلی وقته که دیگه حق انتخاب ندارم .از وقتی قلبم دیگه از حرکت خسته شده .دیگه علاقه ای به تپیدن نداره .نه .نمی تونم!
-بله بابا .فکرامو کردم .جواب من منفیه .
-آخه چرا دخترم ؟کیان پسر خوبیه .جوونه پاک و سالمیه .خانواده داره .
-همه ی حرفای شما درسته بابا اما من دلایل خودمو دارم .
هه!دلایل!آره یه قلب مریض دلیلمه!
-هر جور خودت می دونی .تو دختر عاقلی هستی پس به انتخابت احترام می زارم و فردا جواب منفیتو بهشون می گم .
دیگه میلی به شام نداشتم .چند قاشق به زور خوردم تا بتونم قرصامو بخورم .به مامان کمک کردم تا میزو جمع کنه بعدش به اتاقم رفتم .
کاغذ روزنامه رو برداشتم .تابلوی مورد نظرمم برداشتم و با کاغذ روز نامه بسته بندیش کردم تا خراب نشه .بعد از آماده شدن بسته بندیش گذاشتمش کنار دیوار . با خوردن قرصام روی تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم رو پیشونیم.همش تو سرم یه چیزایی تکرار مشد .
کیان-نفس .خواهش می کنم .به منم فکر کن .به قلبی که برای تو می تپه.
صحنه ایستادن شارایل تو نمایشگاه زیر اون نور مهتاب و حرفاش . شیطنت های نگاهش روز ضبط اولین آهنگ .اون خنده های قشنگش .اون عطر مست کنندش .
همه گیجم کرده بود.چرا شارایل نمی زاشت به کیان فکر کنم ؟چرا؟

صبح با خستگی از خواب بلند شدم .بدنم کوفته بود و درد می کرد .به ساعت طرح چوبی اتاقم نگاه کردم .باورم نمی شد تا این ساعت خوابیده باشم .ساعت 12:30رو نشون می داد.از تخت خوابم جدا شدم و رفتم از اتاق بیرون و رفتم طبقه پایین .مثل اینکه هیچ کس خونه نبود .یه لیوان آب شیر و عسل خوردم و رفتم بالا و یه دوش حسابی گرفتم .وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم یه نیم ساعتی می شه که تو حمومم.تلفن اتاقمو برداشتم و شماره رستوران سر کوچمون و گرفتم .
یه بوق…..دو بوق…..
-سلام رستوران آفتاب بفرمایید .
-سلام .خسته نباشید اشتراک 132 هستم یه پرس جوجه بدون استخون لطفا.
-مخلفات چی ؟
-نه .ممنون.
-تا نیم ساعت دیگه می فرستم خدمتتون .
گوشی رو قطع کردم و مشغول در اوردن حولم شدم و لباس پوشیم.یه ست گرمکن ورزشی زرشکی که از کیش خریده بودم.خیلی به رنگ سفید پوست و مو های مشکیم می اومد.رفتم جلو آیینه.چشام هنوز یه کم پف داشت.خدا کنه تا عصر که می خوام برم از بین بره.
داشتم موهامو سشوار می کشیدم که زنگ خونه رو زدن .کیف پولمو برداشتم و بعد از گرفتن غذا و پرداختن پولش نشستم رو صندلی آشپز خونه و شروع کردم به خوردن .هنوز چند لقمه نخورده بودم که سیر شدم.ساعت 2:30 بعد از ظهر بود که از جام بلند شدم و مشغول حاضر شدن شدم.یه مانتوی بادمجونی پوشیدم با یه شلوار دممپای مشکی .کیف و کفش مشکیمو هم برداشتم.یه شال نخی ساده مشکی هم پوشیدمو.یه کمم رژ مایع صورتی اکلیلیمو زدمو با برداشتم بسته روزنامه پیچ شده رفتم بیرون.
بالاخره رسیدم جلوی دفترش.ساعتو نگاه کردم .4:10 بود.ماشینو پارک کردم و با برداشتن بسته به سمت ساختمونش حرکت کردم.
نمی دونم چرا اما یه کم استرس داشتم.بالاخره وارد شرکت شدم.رفتم جلوی میز منشی و گفتم-سلام .خسته نباشید آقای عظیمی هستن؟
-بله.وقت داشتید؟
-نه متاسفانه.
-یه چند لحظه اجازه بدید.
منشی گوشی رو برداشت تا کسب تکلیف کنه.بعد از 5 دقیقه گفت-منتظرتونن.بفرمایید داخل .
-ممنون.
به سمت در اتاقش رفتمو در زدم.با شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد وارد شدم.
از روی صندلی مخصوصش بلند شد و گفت -سلام .خیلی خوش اومدین.
-سلام.ممنون.راستش چیزی که بهتون قولشو داده بودم براتون آوردم.
-قول؟
در حالی که دستشو زیر چونش گذاشته بود و داشت با اون ژس قشنگش فکر می کرد فرصت کردم تا تیپشو یه نگاه بندازم.یه کت و شلوار نوک مدادی پوشیده بود با یه بلیز مشکی .موهاش بر خلاف همیشه یه مقداریش بالا بود و یه کمشم تو صورتش.
-منظورم تابلوییه که قولشو داده بودم.
-واقعا؟فکر نمی کردم چنین کاری برام انجام بدین.
-من بهتون قول داده بودم.
به سمتم اومد.تابلو رو به سمتش گرفتم و گفتم -بفرمایید.
دستشو دراز کرد تا تابلو رو ازم بگیره اما موقع گرفتن تابلو دستش با دستم برخورد کرد.دستش گرم بود .یه گرمای خاص که قلبمم گرم کرد!

نمی دونم چی شد .انگار براش زیاد مهم نبود چون تابلو رو گرفت و به سمت میخ روی دیوار رفت اما من می خواستم تا ابد اون دستای گرمو داشته باشم!
-خیلی ازتون ممنونم.نمی دونم چی تو این تابلو منو به وجد می یاره اما هر چی هس دوسش دارم.
-خواهش می کنم.قابلتونو نداره.
شارایل تابلو جنگلی که چشماش منبع کشیدنش بودو روی دیوار زد و به سمتم برگشت .
-وای .من واقعا شرمندم که سر پا نگهتون داشتم .بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
-مرسی.
روی مبل های خوش رنگش نشستم.
-خوب من چقدر بابت این تابلو تقدیمتون کنم؟
-هیچی.
-شوخی می کنید ؟
-نه .به عنوان هدیه قبولش کنین.
-آخه این طوری که نمی شه؟
-چرا.خیلی خوبم می شه .یه هدیه از طرف من برای شما.
آره .یه هدیه برای تو مرد چشم سبز .برای وقتی که نبودم نگاش کنی و به یادم باشی!برای وقتی که نفسی وجود نداشت.
-کارای ضبط چه طور پیش می ره؟
-این مدت همش مشغول تمرین کار دوم بودم.نمی دونم چرا اما حس می کنم اینقدر با احساس گفته شده که منم باید با احساس بخونمش.راستش حسابی ارمانو این هفته خسته کردم.
-آره .کار دوم خیلی با احساسه.خودم که خیلی دوسش دارم.راستی راجبه اسم آلبوم فکری کردین؟
-راستش شاید بهم بگین بی ذوقم اما هنوز نه.هنوز نتونستم اونی که می خوامو پیدا کنم.
-منم مثل شمام .وسواسی کار انجام می دم .پس بهتون حق می دم و اصلنم بهتون نمی گم بی ذوق !
خندید!خنده های قشنگی که تا حالا رو صورت هیچکی به زیباییشو ندیده بودم.قشنگ می خندید.خنده هایی که دل هر کسی رو آب می کرد چه برسه که….
از جام بلند شدم.
-خوب من دیگه با اجازتون برم.
یه قدم به جلو برداشت.سرشو آورد بالا و تو چشام نگاه کرد و من غرق چشاش شدم و اون گفت-واقعا بابت تابلو ازتون ممنونم.هدیه ی ارزشمندی بود.
-خواهش می کنم.خداحافظ.
از دفتر اومدم بیرون .هنوز عطر سرد و مست کنندش تو بینیم بود.داشتم به سمت ماشین می رفتم که دیدم کیان جلوی ماشینم ایستاده.به سمتش رفتم.
-سلام آقای رخشان.
-الان من بهت چی بگم.باید بگم علیک سلام خانم آرین؟نفس یعنی قلب من برای تو اینقدر غریبس؟
-من ….
-بببخشید .غلط کردم با هات اینجوری حرف زدم.فقط دیگه به من نگو آقای رخشان.من کیانم.کیان .
-نمی دونم چرا اما قفسه ی سینم درد گرفته بود.
-با….باشه.
-آفرین گلکم.حالا میشه منو تا یه جایی همراهی کنی.
-اما …آخه..
-دیگه اما و آخه نداریم دیگه.سوار شو.
سوار بی ام وه سفید کیان شدم.تو ماشین یه آهنگ بی کلام گذاشته بود .ازش ممنون بودم که حد اقل تو ماشین حرف نزد و گذاشت تا قلب بی تابم آروم بشه.جلوی یه کافی شاپ نگه داشت.با هم پیاده شدیم.در کافی شاپو باز کرد و برام نگه داشت تا وارد بشم .به سمت یه میز اشاره کرد و گفت -اونجا بشینیم خانومی!
کیان خوش قلب تر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم اما من نمی تونستم اونو اسیر خودم کنم.
به سمت میزی که کیان اشاره کرد رفتم و نشستیم.جای قشنگی بود.عطر قهوه می اومد .بهترین قسمتش پیانوی زنده ای بود که اجرا می شد.وقتی نگاهمو روی پیانو دید گفت-به پیانو علا قه داری؟
-آره خیلی دوس داشتم برم و یاد بگیرم اما هیچ وقت نشد.
یه پسر جوون اومد.
-خوب چی میل دارین؟
-چی می خوری نفس .
این صدای کیان بود که از من می پرسید.
-من یه نسکافه.
-خوب لطفا یه نسکافه بیارین با یه قهوه فرانسه.
پسره رفت.
-ببین نفس .اگر باهات بد حرف زدم ازت عذر می خوام اما اومدم که علت جواب منفیتو بدونم.
-من همون شبم جوابمو بهتون گفتم اما شما نپذیرفتیش.
-اخه چرا نفس؟اینکه من دوست دارم مهم نیست؟اینکه شب و روز با فکر تو می خوابم و بلند می شم کافی نیس؟اینکه قلبم مال توه مهم نیس؟
-اما من نمی تونم.
کیان از روی صندلی بلند شد و جلوی پام زانو زد .در حالی که برق اشکو تو چشاش می دیدم گفت-خواهش می کنم نفس .نگو نمی تونی .نه رو نگو.با من ازدواج کن .قول می دم اینقدر دوست داشته باشم که پشیمون نشی!
-کیان خواهش می کنم بلند شو.همه دارن نگامون می کنن؟
-برام مهم نیس.برای من فقط تو مهمی .فقط تو نفسم.با من ازدواج می کنی ؟
در حالی که اشک رو صورتم می رقصید گفتم-ازت ممنونم کیان از اینکه بهم نشون دادی هنوز آدمای عاشق پیدا می شن .از اینکه هنوز عشق حقیقی وجود داره اما ….اما کیان .من نمی تونم با هات ازدواج کنم.من یه مشکلی دارم که نمی تونم ازدواج کنم.
-چه مشکلی؟
-کیان بهم قول بده اگه بفهمی بکشی کنار.بهم قول بده به هیچ کس نگی.مشکل منو هیچ کس نمی دونه.هیچ کس کیان.حتی پدر و مادرم.کیان من….من …من ناراحتی قلبی دارم.
-کیان در حالی که دیگه اشک آروم از روی صورتش سر می خورد به سمت پایین گفت-خوب می ریم خارج از کشور . اونجا عمل می کنی . حتما یه راهی هست .آره حتما یه راهی هست.
-نه کیان .واسه من هیچ راهی نیست.دکترام می گن احتمال موفقیت عمل جراحی سی درصده.کیان من آمادم واسه ی مردن.متاسفم قلب سالمی ندارم تا بهت بدم .متاسفم!
اینو گفتم و از جام بلند شدم و به سمت در کافی شاپ رفتم و مردی که روی زمین زانو زده بودو شونه هاش از گریه می لرزید و پشت سرم جا گذاشتم!
با حال داغون رسیدم خونه.همش گریه های کیان می اومد جلو چشمم و حالمو خراب می کرد اما واقعا چاره ای نداشتم .من نه قلب سالمی داشتم که بهش بدم و نه احساسی بهش داشتم .از درون می سوختم ولی عرق سردی روی بدنم نشسته بود.به سمت اتاقم رفتم و حین در آوردن لباسم پنجره اتاقمو باز کردم.حس می کردم هیچ اکسیژنی واسه تنفس وجود نداره.دوباره زندگیم داشت مثل همیشه تکرار می شد.درد قلبم بدنمو فرا گرفته بود.قفسه ی سینم می سوخت و قلبم می خواست از قفسه سینم بیرون بزنه اما من خسته تر از این حرفا بودم تا سراغ قرصام برم.از درد کنار پنجره روی زمین سر خوردم .درد زیاد اشکو مهمون صورتم کرده بود.خسته بودم از اینکه دلم می خواس بمونم اما نمی شد .اینکه هر دفعه با هر خوشی این قلب درد تکرار آخرین نفسامو بهم یاد اوری می کرد دیگه درد توانی تو بدنم نزاشته بود اما وقتی چشام داشت بسته می شد یه چشم سبز خندون دیدم.یه جنگل که بهم گفت-زندگی کن!به زحمت بلند شدم و از تو کشو کنار تختم قرصامو برداشتم و خوردم و افتادم رو تخت اما این معجزه واسه قلب من دیر بود و منو به بستن چشام مجبور کرد.
به زحمت چشامو باز کردم.ساعت اتاقم 8 شبو نشون می داد.از جام بلند شدم و به سمت میز آرایشم رفتم.صورتم به زردی می رفت و لبام رو به کبودی!یه دست به صورتم کشیدم تا از این وضعیت در بیام و از اتاقم رفتم بیرون.رفتم تو آشپز خونه.مامان داشت شامو آماده می کرد.تا متوجهم شد گفت-بیدار شدی نفس؟ من اومدم دیدم خوابی بیدارت نکردم.
خواب؟اما من که نخوابیدم فقط از درد زیاد بی هوش شده بودم!
رفتم تو پذیرایی.بابا مشغول روز نامه خوندن بود.
-سلام بابا .خسته نباشی.
بابا در حالی که روز نامشو تا می کرد گفت-به.سلام نفس خانوم بابا.خوبی گلم؟
-ممنون.
-بیا.بیا بشین که دلم عجیب هوس مشاعره کرده.می خوام ببینم چقد پیشرفت کردی ؟
بابام عاشق مشاعره بود .مخصوصا حافظ.پیش خودم گفتم-برو نفس .شاید این آخرین مشاعره باشه.اخرین دفعه که خنده رو روی لبای بابا می بینی!
-چشم .من آمادم.اول من شرو می کنم.
-بفرمایید .
-بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران .کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کاو شراب فرقت روزی چشیده باشد. داند که سخت باشد قطع امید واران
-نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی. که این عطای قلیلست و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بساز می خواهم .که درد خویش بگویم.بناله بم و زیر
-روی بنما و مرا گو ز جان دل بر گیر.پیش شمع آتش پروانه به جان گو در گیر
در لب ما بین و مدار آب دریغ.بر سر کشته خویش ای و ز خاکش بر گیر
-رفته گیر از برم و زاتش و اب دل و چشم.گونه ام زردو لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را.که ببیم مجلسم و ترک سر منبر گیر
-رند عالم سوزا با مصلحت بینی چه کار.کار ملکست آنکه تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوی ودر طریقت کافریست .راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
صدای مامان اومد که منو بابا رو برای شام صدا کرد.
-چشم خانوم اومدیم.
بعد رو کرد به منو گفت-نه دختر.حسابی پیشرفت کردی.
-مرسی بابایی.
با مامان و بابا نشسته بودیم و داشتیم چایی و میوه بعد از شامو می خوردیم که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره.رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم.روصفحشو نگاه کردم .شارایل عظیمی!
پاسخو زدم.
-بله بفرمایید.
-سلام خانم آرین.عظیمی هستم.
-سلام .بله .شناختم.
-بببخشید که بد موقع مزاحمتون شدم فقط خواستم بهتون اطلاع بدم که فردا ضبط دومین آهنگه .خوشحال می شیم تشریف بیارید.
-بله .حتما.فقط چه ساعتی؟
-ساعت10 صبح.
-باشه.چشم.
-بازم ببخشید .خدانگهدار.
-خدا حافظ.
دکمه قطع و زدم و دستم و روی قلبم گذاشتم که عجیب تند می کوبید!
با نوازش های دستی به مو هام از خواب بیدار شدم.مامان بود که داشت مو هامو نوازش می کرد.
-صب به خیر گلم.پاشو ساعت 9 صبه.
-نه؟
-آره.
آخ!دیرم شد .صبحونه نخوردم رفتم حموم و یه دوش سریع گرفتم.اومدم بیرون.مانتوی آبیمو با کیف و کفش و شال و شلوار مشکی پوشیدم.یه برق لبم زدم و از در رفتم بیرون.میز صبحانه هنوز پهن بوداما حیف که دیرم شده بود.یه لیوان شیر خوردم و از خونه زدم بیرون.رسیدم جلوی در ساختمون.در سقید ساختمون باز بود و باغچه کوچولو اما سبزش پیدا!وارد ساختمون شدم و در زدم.در بزرگ قهوه ای رنگ باز شد و شارایل جلوی در پیدا شد.
-سلام.خیلی خوش اومدین.بفرمایید داخل.
-سلام.خیلی ممنون.
رفتم داخل.همه بچه ها دور هم نشسته بودن و داشتن می خندیدن.
-سلام.
با صدای من همه به سمتم برگشتن.
لاله-سلام خانم شاعر.خسته نباشی.ساعت 10:30 شد شما تازه اومدی؟
-ببخشید.
اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که لاله اومد بغلم کرد و گفت-شوخی کردم عزیزم.مام تازه رسیدیم.
به تک تک بچه ها سلام کردم.لاله و بهار خیلی خوب بودن و من از اینکه دو تا خانومم توی کار بود خیلی خوشحال بودم.لاله دختر پر حرف و شیطونی بود اما بر عکس بهار آروم و مظلوم بود.
آرمان-بچه ها اگه شارایل امروز خراب کرد می تونین بکشینش چون کل این هفته شب و روز داشته تمرین می کرده.یعنی واسه من که دیگه اعصاب نمونده.
رو کرد به من و گفت-نفس خانوم .شمام هر چقدر دوست داشتین تنبیهش کنین هرچی باشه اگه بحثه خراب کردنه داره کاره شما رو خراب می کنه.
شارایل-داشتیم داداش.من که باهات کلی همکاری کردم اما چون حس می کردم این شعر واقعا از دل گفته شده دوس دارم از ته دل بخونم واسه همین نسبت به این آهنگ یه کم سخت گیر ترم.
عماد-این حرفارو بی خیال .پاشو ببینم چه گلی کاشتی گل پسر!
شارایل-بفرمایید خواهش می کنم.
هممون پشت عماد و بهار بیرون از اون اتاق جمع شدیم و شارایل با شمارش معکوس شروع کرد.
(دیدار-مهدی یراحی)
هنوز همونم که می خوای
هنوزم عاشقت موندم
تو زیر چتر کی رفتی
که زیر گریه جا موندم
هنوز همونم که می خوای
یکی مثل خدا تنها
یکی که خم نشد زیر
غم سنگین این دنیا
اونی که عاشقت بود
تنها نفس نفس زد
اونی که هر کسی رو
غیر از تو ساده پس زد
اونی که خاطراتت
هر لحظه روبروشه
دیدار اتفاقی
یک عمر آرزوشه
آسون نبود یه عمری بی تو
تنها به امید یه فردا
که با تو روبروشم
بی تو هنوز دل من بی قراره
بمون تا باز دوباره
با چشمات زیر و رو شم
اونی که عاشقت بود
تنها نفس نفس زد
اونی که هر کسی رو
غیر از تو ساده پس زد
اونی که خاطراتت هر لحظه روبروشه
دیدار اتفاقی
یک عمر آرزوشه
اونی که عاشقت بود
تنها نفس نفس زد
اونی که هر کسی رو
غیر از تو ساده پس زد
اونی که خاطراتت هر لحظه روبروشه
دیدار اتفاقی
یک عمر آرزوشه
نمی دونم چی شد اما می دونم دوست دارم.عاشقت شدم و تا آخر عمر عاشقت می مونم.تو رو نمی دونم زیر چتر کی هستی اما من زیر چترم.زیر چتر یه قلب مریض!خیلی تنها بودم اما تو تنهاییمو با صدات پر کردی.با اینکه قلبم و نفسام هشدار آخر و می ده دوست دارم.در حد پرستش دوست دارم.کیانو پس نزدم به خاطر قلبم بلکه پسش زدم چون قلبمو به تو باخته بودم.منتظرم.منتظر اون فردایی که با تو شروع بشه.
نمی دونم این اعتراف زوده یا دیر اما می دونم دوست دارم.آره تو فاتح این قلب مریضی و ببخشید که چیزی ندارم تا بهت بدم.ببخشید عاشقت شدم.می دونم لایق بیشتر از اینایی اما ….
ببخشید.ببخشید که عاشقت شدم شارایلم!
حالا که پیش خودم اعتراف کردم که دوسش دارم قلبم ناراحت بود چون می گفت دوست داشتن برای تو مفهوم نداره نفس.تو با این قلب مریض نمی تونی باشی و زندگی کنی.نمی تونی.
شارایل از تو اتاق اومد بیرون.همه براش دست می زدن ولی من دست میزدم برای کسی که عاشقانه دوسش داشتم.دلم دستای گرمشو می خواست.دلم اون جنگل سبزو می خواست که فقط منو نگاه کنه تا من تو اون جنگل گم بشم.
آرمان-خوب نفس خانوم.شارایل که ما رو سربلند کرد.چطور بود .اگه بازم کارتونو خراب کرده بگین.
اره اون زندگیمو خراب کرده.من رفتنی رو داره وابسته می کنه .وابسته به خودش.
-نه .دقیقا همونی بود که فکر می کردم.تبریک می گم بهتون آقای عظیمی .کارتون عالی بود.
لاله-خوب بچه ها با اجازتون ما خونه مادر آرمان ناهار دعوتیم باید زود تر بریم.
آوش-قرار فردا چی شد پس؟قرار بود از شارایل ناهار بگیریم.
شارایل-راس می گه بچه ها .فردا ساعت 11 خوبه؟
همگی موافقت کردن.
شارایل-خیل خوب.فردا ساعت 11 جای همیشگی.
-بببخشید میشه آدرس اونجا رو بگید.
-بله .ببخشید.آدرس………………………. …….
-ازتون ممنونم.
از بچه ها خدا حافظی کردمو از ساخنمون اومدم بیرون.
عجیب دلم خلوتگاه خودمو می خواست.دلم تنهایی می خواست اما دلم شارایلم می خواست و من می دونستم که نمی تونم برای خودم داشته باشمش.
به سمت دریاچه خودم راه افتادم.بعد از دو ساعت رانندگی رسیدم.کنار دریاچه نشستم و فکر کردم.به خودم. به شارایل.به قلب مریضی که واسه شارایل می زنه.به زندگی که برای من در حال اتمامه.به همه چی فکر کردم.وقتی می دیدم هیچ وقت نمی تونم اون دستای گرمو برای خودم داشته باشم اشکم جاری شد.

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم.امروز با بچه ها قرار داشتم اما چون دیشب خیلی گریه کرده بودم و سه تا قرص خوردم تا آروم بشم عجیب احساس خستگی می کردم اما به عشق اینکه شارایلو ببینم بازم بیدار شدم. با اینکه با خودم دیروز عهد بسته بودم تا این دم آخری به شارایل دل نبندم بازم نمی شد.به عشقش بلند شدم تا آماده بشم.دوست داشتم از همیشه بهتر به نظر برسم.بعد از یه دوش اونم با شکم خالی و صبونه نخورده شلوار دمپای مشکیمو پوشیدم با مانتوی قرمزم.کفش مشکیمم پوشیمد با کیف مشکیم که ازش یه دسمال قرمز آویزون بود.روسری قرمزمم پوشیدمو بعد از بستن دسبند ماه و ستارم و زدن عطر شیرینم از اتاقم زدم بیرون.
خونه توی سکوت مطلق بود.همین طور که داشتم از پله ها سرک می کشیدم اومدم پایی تا مامان و بابا رو پیدا کنم اما خبر از هیچ کدومشون نبود.
رفتم تو آشپز خونه.میز صبحانه روی میز چیده شده بود.یه لیوان شیر خوردم با یه لقمه نون و کره و عسل و از خونه اومدم بیرون.
با بچه ها تو یکی از رستوران های فرحزاد قرار گذاشته بودیم.بعد از یه ساعت رانندگی همراه با آهنگ بیکلام که عاشقش بودم رسیدم.ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم.چشم چرخوندم و دیدم شارایل تنها نشسته.
از دور نگاش کردم .مثل همیشه خوشتیپ و خوشگل و جذاب.واقعا که شارایل به تنهایی یه ویژگی رو نداشت .هم خوشگل بو هم جذاب و هم خوشتیپ!
یه شلوار مشکی پوشیده بود با یه بلیز آبی کاربنی که آستیناشم تا رو آرنجش تا زده بود.
همونجوری مشغول تماشاش بودم که سرشو بلند کرد و منو دید.برای اینکه بیشتر از این بد نشه خودمو زدم به بی خیالی و با یه لبخند آروم که به خاطر وجودش بود به سمتش رفتم.
از جاش بلند شد و گفت-سلام .خوش اومدین.
بعد به صندلی رو به روش اشاره کرد و گفت-بفرمایید خواهش می کنم.
-ممنون.
-نمی دونم چرا بچه ها اینقدر دیر کردن .
-عیب نداره.هر جا که باشن دیگه کم کم پیداشون میشه.
-چی میل دارید سفارش بدم براتون بیارن؟البته من کیک ها شکلاتی اینجا رو بهتون پیشنهاد می کنم .خیلی عالیه.
-اما بچه ها هنوز نیومدن!
-عیب نداره.نمی شه که ما به خاطر اونا معتل بشیم .
-باشه.پس منم به پیشنهاد شما کیک شکلاتی می خورم.
-مطمئن باشین پشیمون نمی شید.
شارایل گارسونو صدا کرد و سفارش دو تا کیک شکلاتی با قهوه و شیر داد.منم تو این مدت تونستم محیط رستورانو ببینم.جای قشنگی بود .در واقع عالی بود.یه باغ بزرگ که پر بود از درخت و یه فواره بزرگ و جوی آبی که از کنار هر تخت و میز می گذشت و صداش آدمو آروم می کرد.
نا خداگاه چشمامو بستم تا به صدای اب گوش بدم.داشتم لذت می بردم که با صدای شارایل به طرفش بر گشتم.
-شمام صدای آبو دوست دارین؟
تو چشاش یه غم عجیب بود حتی یه هاله اشک که معنیشو نمی فهمیم.
-آره خیلی.بهم ارامش می ده.
-اونم دوس…….
با اومدن لاله و آرمان حرف شارایل قطع شد و من توی این فکر فرو رفتم که کی مثل من صدای آبو دوس داره .کی؟


مطالب مشابه :


یه پست خوشمزه

رفتن به یک رستوران خوب در موقعیت (مناسب میهمانی های طعم غذاهای سنتی آبشار فرحزاد هم




اذان مغرب به افق فرحزاد

کسانی که با صدای بلند مشغول تبلیغ برای رستوران یا کاسبی خوب است، ولی فرحزاد به این




شمع و گل و پروانه ....

که از طریق ده ونک به شمیران و فرحزاد و رستوران تبدیل کیفیت مناسب و خوب




نیمچه سفرنامه

شاید برای بعضیا مهم باشه اما خوب برای که توسط خانم های خیلی فرحزاد. و رستوران های




رمان به عاشقانه هایم قدم بگذار - 5

و شماره رستوران سر های خوش رنگش نشستم.-خوب من از رستوران های فرحزاد قرار




سفرنامچه ساوالان - روز دوم ؛ حیران در طبیعتِ‌ فرهنگی

کابین های خوب و و کمی هم شبیه فرحزاد تهران است و معدنی، باغچه و رستوران های با




معرفی چند پروژه فرهنگی هنری در حال ساخت در تهران

- روبروي فرحزاد رستوران چایخانه و خیابان شریعتی بالاتر از سه راه ملک مرکز نمایش‌های




شغل دوم فوتبالیستها: ساخت و ساز، رستوران داری......

در کارش خوب بوده که شود یکی از رستوران های جدیدالتاسیس در فرحزاد را




از قلعه نویی مبل فروش تا مجیدی شهرک ساز در دبی

که بازیکنان فوتبال ترجیح می دهند بخشی از درآمدشان را در حوزه های دیگر سرمایه گذاری




برچسب :