رمان زندگي غير مشترك(2)


بهادر تند به سمتش چرخید وگفت: اگه فکر میکنی پسر منه که لایق دختر تو نیست کاملا در اشتباهی... پسر من وقتی پونزده سالش بود نفر دوم المپیاد شیمی شد... از شخصیت و ادب هیچ چیزی کم نداره... تو هفده سالگی وارد دانشگاه شد ... بدون هیچ تاخیری ...همین الانم دانشجوی سال اخر ارشده ...توی بهترین دانشگاه تهران... توی ارکست سمفونی یه گروه موسیقی پیانو میزنه ... اگه فکر میکنی به خاطر نوع حرف زدنش ادم بی ارزشیه ... بدون که مسبب بی ارزشی پسر من تویی . .. اینو هیچ وقت یادت نره...

بهرام کاملا به سمتش چرخید وگفت: هیچ وقت نمیخواستم طوریش بشه.... هیچ وقت...

بهادر با صدایی که تحت کنترل خودش نبود گفت: چطور تونستی روی یه بچه ی 4 ساله اونطوری دست بلند کنی...

بالاخره سر درد و دلشان باز شد...

بهرام سرش را پایین انداخت وگفت: فکر کردم دخترم مرد... جای من بودی همین کار و میکردی...

بهادر با صدای عصبی ای گفت: اره جای تو بودم یه بچه ی چهار ساله رو طوری میزدم که صد درصد شنوایی گوش چپش و کامل از دست بده... راست میگی... منم بودم همین کار و میکردم...

بهرام لبهایش را گزید وگفت: من نمیخواستم ...

بهادر: اره ... نمیخواستی... اونقدر شوکه شده بود که تا چند وقت حرف نمیزد ... به زور هزار تا گفتار درمانی وشنوایی سنجی و کوفت وزهرمار وقتی هشت سالش بود تونست چهار کلمه رو به زبون بیاره... یک سال عقب افتاد.... عقب افتادنش به جهنم... موقع حرف زدن ... حرف زدنشو شنیدی نه؟ الان بیست و چهار سالشه... نگاش کن... ببین چه به روزش اوردی... با مکث زیر لب گفت: نمیخواستی ... و با لحن تاسف باری باز تکرار کرد: نمیخواستی...

بهرام چشمهایش پر از اشک بود . با صدای گرفته ای گفت: هزار با عذرخواهی کردم....

بهادر: به چه دردم میخورد وقتی زندگی بچم از این رو به اون رو شد؟

بهرام : تو هم کم جبران نکردی... بابا هم طرف تو روگرفت... یادتون رفت منوبا چه فضاحتی از خونه ی خودم بیرون انداختین؟

بهادر: تو هم کم نذاشتی... تو اوج بی پولی و ورشکستگی سهامتو از شرکت بیرون کشیدی. .. از سر لجبازی و خود خواهی...

بهرام با عصبانیت دادزد: من خودخواهم؟ وسط زمستون چیکار میکردم؟ رفتم یه شهر غریب ...بیست سال تمام تک وتنها خودم جون کندم.... حالا من خود خواهم؟

بهادر سرش را به سمت دیگری چرخاند وگفت: اره خودخواهی... همه عصبی بودیم... همه ناراحت بودیم.... مشکل ونداد و شرکت و هزار درد دیگه با هم سرمون اوار شد... تو میدون وخالی کردی... پدر و برادرتو تنها گذاشتی.... حالا ببین کی خودخواهه....

بهرام خواست حرفی بزند که صدای سودی بلند شد واز انها خواست برای صرف شام به داخل بیایند.

بهادر خواست برود که بهرام دستش را روی شانه ی برادرش گذاشت وگفت: توقع نداشتم منو با دست خالی تنها بذارید ... نه از تو... نه از بابا....

بهادر از سر شانه به او نگاه کرد وگفت: بیست سال گذشته ...

بهرام تلخ گفت: گذشته ها گذشته...

بهادر: دلم نمیخواد بابا اون دنیا هم نگران الان ما باشه... شاید بشه بچه ها رو راضی کرد...

بهرام ارام گفت: مهم اینده ی اون هاست...

بهادر: من از پسرخودم اطمینان دارم...

بهرام حرفی نزد. بلوط تند بود... سرخود بود ... گستاخ بود... او اطمینانی نداشت.

بهادر نا امید از جواب بهرام نفسش را مثل اه از سینه خارج کرد و به سمت خانه راه افتاد.

بهرام حس کرد شاید حرف زدن حلال مشکلات باشد اما زمان التیام بخش است... دیگر دو مرد جوان لجوج نبودند که از سر خودخواهی و لجبازی برای هم سینه سپر کنند. حالا هر دو پنجا ه و خرده ای سن داشتند ... دیگر موهای سرشان بیشتر سفید بود ... حالا دیگر وقت و حوصله ی بحث را نداشتند.

پشت سرش وارد خانه شد... کاش میشد زمان را به عقب کشید.

در را با کلید باز کرد ... از سرو صدایی که در خانه پیچیده بود فهمید که بعد از چهار روز بالاخره پدر ومادرش بازگشتند.
با صدای بلندی گفت: سلام....
ریحان از اشپزخانه بیرون امد وگفت: سلام به روی ماهت....
خواست بلوط را به اغوش بگیرد که بلوط با غر گفت: اووو... انگار شصت ساله منو ندیده... و از مادرش فاصله گرفت وگفت: چه خبر؟
بابا وبرنا کوشن؟
ریحان روی مبلی نشست وگفت: سلامتی... صبح ساعت چهار رسیدیم... کجا بودی؟ هرچی موبایلتو گرفتم در دسترس نبود.
بلوط: هیچی با دوستام نهار بیرون بودیم...
ریحان لبهایش را تر کرد وگفت: ازمونت چطور بود؟
بلوط گردنش را به علامت معمولی بود چپ وراست کرد وگفت: تو تعریف کن؟ چقدر دستتون میاد؟
ریحان شوکه گفت: چی؟
بلوط از ظرف میوه سیبی برداشت وگفت: چقدر گیرتون میاد.... فک کنم این بابابزرگه خیلی خرمایه بوده نه؟ لابد یه مایه ی تپل افتاده دست بابا نه؟؟؟
ببینم بالاخره میزنی تو گوش یه دویست وشیش ؟ و روی مبل لم داد وگفت: یه دویست شیش سفید رینگ اسپورت عروسکی... عاشششششششقشممم... باشه مامان... به بابا بگو ... هرچی بهش ماسید اندازه ی یه دویست شیش مال منه ... جز اونم دیگه هیچی نمیخوام... خوب؟
ریحان حرفش نوک زبانش بود. اما بهرام گفته بود که تا شب خودش به نوعی به بلوط همه چیز را می گوید اما دریک فرصت مناسب.
با صدای چرخش در برنا و بهرام با هم وارد خانه شدند ...
بلوط سلامی کرد و بهرا م رفت به اتاقش تا کمی استراحت کند.
برنا از مادرش چای خواست وروبه روی بلوط نشست وگفت: خوبه.... پیشرفت کردی... نبودیم خونه رو به اتیش نکشیدی....
بلوط با سرو صدا سیب دومش را تمام کرد وگفت: ببینم چقدر کاسب شدیم؟
برنا دهانش را باز کرد بگویدهیچی که با اشاره ی مادرش ساکت شد وگفت: فعلا مشخص نیست...
بلوط با حرص گفت: دکی.... یعنی از این بابابزرگه هیچی دشت نکردید؟ مگه میشه؟
ریحان تند گفت: بلوط.... این چه طرز حرف زدنه؟
بلوط شانه ای بالا انداخت وگفت: مگه چشه؟ ریحان جون گیر نده... بوس بوس...
ریحان چشم غره ای به او رفت وبلوط به اتاقش رفت تا با کامپیوتر خودش را سرگرم کند.
ریحان کنار برنا نشست وگفت: یعنی چی میشه....
برنا : فکر کنم اگر راضی بشن بزنن همدیگرو بکشن....
ریحان به برنا خیره شد وگفت: اینقدر دل منو به اشوب نکش...
برنا: بچگیشون اون بودن ... وای به حال الان...
ریحان اهی کشید وگفت: طفلک دخترم...
برنا به مادرش خیره شد وگفت: طفلک اون ونداد بدبخت که مجبور این فتنه رو تحمل کنه...
ریحان ناراحت گفت: به مردم چی بگم...
و ارام به گریه افتاد.
در میان بغضش گفت: این خدا امرزیده وصیت بود که کرد.... دختر طفل معصومم به پای کی بسوزه؟ بگم دختره رو دستم مونده بود که دادمش به یه پسر که زبونش جوته.... میگیره...
برنا ابروهایش را بالا داد وگفت: چی ؟ جوت یعنی چی؟ باز تو به اصالت شیرین رشتی برگشتی مر جان...(مادر جان)... تی بلا می سر ول آکن این حرافرو....(بلات توی سرم ول کن این حرفا رو....)
ریحان از نوع حرف زدن برنا لبخندی زد وگفت: ادای مادرتو درمیاری؟
برنا نفس عمیقی کشید وگفت: مادر من... از الان نشستی زانوی غم بغل گرفتی... ونداد که پسر بدی به نظر نمیاد....
ریحان مستاصل گفت: ما چه میشناسیمش مادر... تازه من از چشماش میخونم که کینه ی باباتو به دل گرفته.... اگه بلایی سر دخترم بیاره من چه خاکی به سرم بریزم...
برنا بلند خندید وگفت: اون مادر فولاد زره بلایی به سر کسی نیاره .... نه مامان جون... من از وحید پرسیدم.... بازم میرم سوال میکنم... ونداد به نظر من اروم وسر به زیر بود ... هرچند نمیشه الان قضاوت کرد... شاید بابا این شرط ورد کنه....
ریحان دماغش را بالا کشید وگفت: من شوهرمو خوب میشناسم.... تیرو طایفه ی وارسته همشون عشق پول وثروتن.... همه هم از باباشون این رگ خساست وگرفتن.... خیالت راحت... بابات از همه ی زندگیش بگذره از ارث واموال باباش نمیگذره....
برنا لبخندی زد وریحان گفت: خدا شب و به خیر کنه... خدا کنه تو روی بابات در نیاد...
برنا چیزی نگفت. هرچند ته دلش هم کم وبیش حرفهای مادرش را قبول داشت.
بلوط در اتاقش نشسته بود و حین گوش داده به موزیک با کوروش حرف میزد. درو اقع توجیه می اورد.
کوروش توپید :اگر بین تو واون هیچی نیست پس چرا قراره بیاد خواستگاریت؟ چرا به من گفت که تو موافقی؟
بلوط کلافه گفت: خوب برای هر دختری خواستگار میاد...
کوروش نفس بلندی کشید وگفت: میدونم... میدونم... اما اگه بین تو و اون رفیق شفیقم هیچی نیست چرا اصرار داره که تو موافقی...
بلوط نمی دانست چه بگوید. حرفهای کوروش کلافه اش کرده بود.
دست اخر از سین جین های او عصبی گفت: اصلا حرف حساب تو چیه؟
کوروش پشت تلفن فریاد زد: برای چی شروین قراره بیاد خواستگاریت؟
بلوط لبه ی تختش نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت وگفت: خوب برای هر دختری خواستگار میاد...
کوروش با حرص گفت: پس تو راضی نیستی؟
بلوط موزیانه گفت: هنوز قطعی فکر نکردم...
کوروش با حرص و مسخره گفت: پس ممکنه قطعی فکر کنی؟
بلوط: اولا که اینقدر سر من داد نکش... ثانیا زندگی من به خودم مربوطه... ثالثا لزومی نمی بینم که برات توضیح بدم...
کوروش باصدای بلندی گفت: من احمق و بگو وقتمو با یه ادم بی ارزش تلف کردم...
بلوط با این حرف جوش اورد... با صدای بلندی که تحت اراده اش نبود گفت: منم برات متاسفم... فکر کردی کی هستی..... منو بگو که میخواستم بهت فکر کنم ... اصلا تو یکی ارزش یک دقیقه حرف زدن هم نداشتی... بی لیاقت ... حالم ازت بهم میخوره... و با جیغ افزود: عوضی کثافت ... در نهایت بی انکه برای پاسخ های کوروش لحظه ای صبر کند گوشی اش را به کل خاموش کرد.
برنا در اتاق را باز کرد و گفت : چرا جیغ میکشی؟
بلوط کاملا سرخ شده بود و تند نفس میکشید... هنوز فکرش در گیر ان بود که چطور کوروش بی خاصیت توانسته بود به خودش چنین اجازه ای دهد که چنین حرفی را به او بزند.... پسرک بیشعور ... اصلا در حدی نبود که او بخواهد را جع به حرفهایش ناراحت شود... تن لش .... !
برنا باز پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
بلوط به او نگاه کرد... کی وارد اتاقش شده بود که نفهمیده بود؟
به برنا هم توپید وگفت: تو چرا در نزدی؟ این اتاق مگه در نداره؟
برنا یک قدم عقب رفت وگفت: چته بابا ... چرا الکی پاچه میگیری؟
بلوط سیخ ایستاد و در حالی که دستهایش دو طرف بدنش اویزان بودند و انها را مشت کرده بود سرش را جلو تر از نیم تنه اش داد وبا غیظ گفت: بروووو بیروووون... به تو هیچ ربطی نداره....
برنا با غیظ گفت: به درک.... و از اتاق خارج شد ودر را محکم بست.
صدای کوبیده شدن در و نفس های تند بلوط با هم یکی بود.
بلوط حرصی با خودش حرف میزد: مرتیکه ی احمق... همتون عین همید....فکر کرده کیه ... پسره ی نفهم... فکر کرده برام مهمه... مینازم به شروین .... احمق روانی... اه ه ه ه.... وروی تختش ولو شد وبه سقف خیره شد. بلایی به سر کوروش بیاورد که ان سرش نا پیدا... نشانش میداد بی ارزش کیست!
ریحان در حالی که ظرف محتوی سالاد را روی میز میگذاشت گفت: برنا برو بلوط وصدا کن بیاد شام....
برنا محل مادرش نگذاشت وگفت: به من هیچ ربطی نداره....
ریحان ابروهایش را بالا داد وگفت: باز چه خبر شده؟
برنا کنترل را روی میز گذاشت و به سمت میز امد وگفت: اگه بیشتر رو ادب اون دختر هارت وقت میذاشتی اینطوری نمیشد... رفتم تو اتاقش پاچه میگیره
...
ریحان لبش را گزید وگفت: این چه طرز حرف زدنه...
برنا با غر ولند گفت.... بدبخت ونداد....
ریحان با تشر گفت :یه وقت جلوش نگی ها... الان وقتش نیست بدونه ....
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهرام گفت: اتفاقا الان بهترین فرصته... بهتره زودتر بهش بگیم..
ریحان با اخم گفت: یعنی تو تصمیمت جدیه؟
بهرام اهی کشید وگفت: نمیتونم منکر این بشم که ته دلم راضی نیست...
ریحان با پوزخندی گفت: اما سر دلت خیلی هم راضیه...
بهرام با اخم گفت:ریحان ... کار درست همینه... این خواست یه پیرمرده ... من نمیتونم حالا که دستش از دنیا کوتاهه پا روی حرفش بذارم...
ریحان با ناراحتی گفت: بگو نمیتونی از ثروت بابات چشم برداری... نگو نه که باور نمیکنم... اگه به تو باشه حاضری زن وبچه اتو فدای یه قرون دوزار بابات کنی... مفت باشه کوفت باشه ... مگه برای تو اینده وزندگی دخترت مهمه؟
بهرام با تندی گفت:ریحان....
ریحان بغض کرده بود ... از پله ها بالا رفت تا دخترش را برای صرف شام صدا کند.
شام در جو سنگین و ساکتی صرف شد.
بلوط بشقابش را به اشپزخانه برد ... برای اولین بار از حرفهای نصیحت وارانه ی مادرش در امان ماند... اصولا ریحان این مواقع حس شرح موازین شوهر داری اش گل میکرد و اینقدر اینچنان و انچنان خانه ی همسر را میگفت که بلوط کلافه مجبور میشد حداقل یکی دو تا از وسایل سفره را به اشپزخانه ببرد.
خواست به اتاقش برود که بهرام اهمی کرد وگفت: بلوط بشین باید باهات حرف بزنم...
بلوط به پدرش خیره شدو با بی حوصلگی گفت: من خستم... خوابم میاد... باشه بعد....
بهرام با تحکم گفت: بلوط....
بلوط به پدرش نگاهی کرد وگفت: چیـــه؟ خوب خوابم میاد... واسه خوابم باید اجازه بگیرم؟ و دو پله ی دیگر بالا رفت .
بهرام باز گفت: مگه با تو نیستم؟ راجع به وصیت نامه است... فکر کردم دوست داری بدونی.....
بلوط نفسی کشید و حینی که ریز بینانه به پدرش خیره شده بود گفت: وصیت نامه؟ اگه چیزی بهم میماسه میام...
ریحان با غر گفت: این چه طرز حرف زدنه یه دختره اخه...
بلوط بی اهمیت به غر غر مادرش پله ها را پایین امد ورو به روی پدرش نشست و با چشمان سرحالی که در ان شور وشوق از تماشای ذهنی یک رویای ماشین رینگ اسپورت سفید بود روبه روی پدرش نشست.
بهرام خم شد تا از سینی یک لیوان چای بردارد.
بلوط با لبخند مکارانه ای گفت: خوب چه قدر گیرت اومده؟ ماشین من کی اماده میشه؟
بهرام قندی در دهانش گذاشت واهسته گفت: هنوز هیچی...
باد هیجان بلوط یکباره خالی شد. پس چه؟
بهرام در ادامه گفت: البته همه چیز به تصمیم تو برمیگرده... و با من من گفت: راستش شرطیه که اجراش به گردن توه....
بلوط ابروهایش را بالا داد وگفت:شرط؟ چه شرطیه؟ اگه منظورت قبولی تو ارشده... من بهت قول میدم تهران قبولم... ازمون عالی بود....
هرچند در صداقت کلامش شک داشت اما دویست وشش مهمتر از یک دروغ مصلحتی بود.
بهرام به چشمهای ابی دخترش خیره شد وگفت: تو قصد ازدواج داری؟
بلوط چشمهایش را گرد کرد. پس یعنی شروین را باید رد میکرد تا صاحب یک دویست وشش شود. خوب میتوانست شروین را به یک اتومبیل صفر بفروشد. چندان مهم نبود... او هم یکی بود مثل کوروش....!
با ارامش گفت: خوب نه...
بهرام متعجب گفت: نه؟
بلوط: اره دیگه... شما که مخالف هستین ... نه...
بهرام هومی کشید وگفت: اگه یه ادم درست وحسابی پیدا بشه چی؟
ریحان اهی کشید وبهرام با اخم به او خیره شد.
بلوط در فکر بود. از یک طرف پدرش با پا پیش میکشید از یک طرف هم پس میزد... خوب اگر شروین مقبول بود... !فکرش همینجا کات شد. یعنی باید ازدواج میکرد تا یک ماشین داشته باشد؟این دیگر چه منطق مزخرفی بود؟
بلوط با گیجی گفت: من نمیفهمم یعنی چی؟
بهرام سنگین نفسش را بیرون داد و چایش را تا انتها سر کشید و کمی روی مبل جا به جا شد وگفت: من یه مورد خیلی خوب و سراغ دارم....
بلوط چشمهایش را ریز کرد و بهرام به ان نگاه سرد و کنجکاو خیره شده بود.
بلوط ابروهایش را بالا داد وگفت: حالا کی هست؟
برنا ماتش برد خواهرش چه ریلکس و راحت بود... شاید هر دختر دیگری این مواقع از سرخ وسفید شدن و اب شدن غش میکرد... بلوط تازه شق ورق تر هم نشسته بود.
بهرام با مکثی طولانی پاسخ داد :...
برنا ماتش برد خواهرش چه ریلکس و راحت بود... شاید هر دختر دیگری این مواقع از سرخ وسفید شدن و اب شدن غش میکرد... بلوط تازه شق ورق تر هم نشسته بود.
بهرام با مکثی طولانی پاسخ داد :... ونداد...
بلوط بی هیچ حالتی در صورتش گفت: چــــی؟
بهرام نفسش را بیرون داد وگفت: ونداد... پسر عموت...
بلوط تا انجا که به یاد داشت یک پسر عمو بیشتر نداشت ان هم وحید ... هان ان پسرکی که جلوی در در لحظات اخر زیارتش کرده بودند .
چه اسم عجیبی داشت.
به هر حال چهره اش را به یاد نمی اورد. خمیازه ی بلندی کشید و گفت: حالا واسه ی چی میخواین واسه ی من شوهر انتخاب کنین ... مگه خودم چلاغم؟
بهرام با حرص که از رفتارهای بلوط منشا می گرفت گفت: وصیت پدرم این بوده....
بلوط بی اهمیت به پدرش سیبی از روی ظرف میوه برداشت وگفت: خوب چرا؟ اون که منو نمیشناخته ... منم که اونا رو نمیشناسم واسه ی چی باید قبول کنم...؟
بهرام با نگاه چپ چپی گفت: ثروتش میلیاردیه ... نمیشه به همین راحتی سپردش دست خیریه....
بلوط با لبخند موزیانه ای گفت: خوب من اگه راضی نباشم چی؟
بهرام با عصبانیت گفت: تو خیلی بیجا میکنی....
بلوط خندید وگفت: از این پولای میلیاردی به من نرسه من هیچ کاری واست نمیکنم ... بعدشم اصلا به من چه گور بابای ماشین .... و از جا بلند شد و بی توجه به چهره ی سرخ شده ی پدرش ونگاه متعجب برنا ومادرش به اتاقش رفت.
بهرام با صدای بلندی فریاد زد : اخر هفته میریم تهران تا تو و ونداد همدیگرو ببینین... عید هم مراسم ازدواجتونه... شنیدی چی گفتم؟
بلوط در عوض جواب صدای ضبط را بلند کرد.
بهرام دیگر از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود. کاش این دختر کمی عقل در کله اش داشت... معلوم نبود به چه کسی رفته است با این همه اخلاق ورفتار غیر قابل توجیه و بچگانه ... انگار نه انگار یک دختر بیست و دو ساله است ... !
******************
**************************
********************************
با صدای زنگ تلفن خوابش به کل پرید... دقایقی بعد به سختی از جایش بلند شد ... خمیازه ای کشید و حوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد و به حمام رفت.
هنوز شیر اب گرم را باز نکرده بود که صدای مادرش را که با وحید صحبت میکرد را شنید.
سودی با ناراحتی میگفت: الان ریحان زنگ زده بود....
وحید: خوب؟
سودی: مثل اینکه بلوطم راضی نیست....
وحید انگار خیلی عصبانی شد و با حرص گفت: بیخود... اینا هم دیگه شورشو در اوردن .... این از ونداد... اونم از اون دختره... نکنه میخواین هممون به خاک سیاه بشینیم؟
سودی: خدا نکنه... اما وقتی دلشون راضی نیست که نمیتونیم مجبورشون کنیم....
وحید باز با داد وفریاد گفت: مامان میفهمین چی میگین؟ این درسته که تو این بدبختی و بی پولی به خاطر دو تا بچه پشت کنیم به ثروت اقا جون؟ ببین مامان من و الناز تصمیم گرفتی با سهممون از ایران بریم... اگه این دو تا هم بخوان به خاطر رفتار احمقانه اشون زندگی بقیه رو نابود کنن من یکی از همین الان میگم که برادری به اسم ونداد ندارم.... و صدای قدم هایش را روی پارکت شنید...
ونداد با حرص شیر اب داغ را تا انتها باز کرد ویکباره زیر دوش رفت ... از داغی خودش و داغی اب تنش می سوخت ... اما حرفهای برادرش سوزاننده تر بود.
هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت...!
زود از حمام بیرون امد... صورت وچشمانش به کل سرخ بود. در اتاق کمی عطر وادکلون به خودش پاشید وکیفش را برداشت و به سالن رفت.
پدرش و وحید وسودی در اشپزخانه مشغول صرف صبحانه بودند.
بی تو جه به انها حتی سلامی هم نکرد و ازخانه خارج شد. سوار اتومبیلش شد و ماشین را روشن کرد.... الکی گاز میداد این لعنتی چرا حرکت نمیکرد....
چشمش به ترمز دستی افتاد که بالا بود... با حرص پایین فرستادش و با یک حرکت پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین به جلو پرتاب شد ... بی اهمیت به در باز پارکینگ وارد خیابان اصلی شد.
بی اهمیت به در باز پارکینگ وارد خیابان اصلی شد.
ماشین را دوبل پارک کرد و به سمت کافی شاپ رفت.
ارسلان حینی که مشغول طراحی با کف یک کاپوچینو بود نفس عمیقی کشید وگفت: به به احوالات مهندس ... چطوری پسر؟
ونداد روی یکی از صندلی های بلند جلوی پیشخوا ن نشست وگفت: اف ّ فّ فّ افتضاح...
ارسلان سرش را بالا گرفت وگفت: چیزی شده؟
ونداد شانه ای بالا انداخت وگفت: سّ سرت خیلی شلوغه؟
ارسلان: واسه تو نه...
ونداد به چشمهایش خیره شد و ارسلا ن با نگرانی گفت: چی شده؟
ونداد اهی کشید وگفت: دارم میفتم تو چ ّ چّ چّ چاله...
ارسلان چشمهایش گشاد شد وگفت: عین ادم حرف بزن...
ونداد: دارم زّ زّ زّ زن میگیرم...
ارسلان با خنده گفت: تا باشه از این چاله ها... و با مکث گفت: صبر کن ببینم... تازه چهلت پدربزرگت گذشته که ... به این زودی؟
ونداد موهایش رابا هم دو دست کشید وگفت: ب ّ بّ بّ بد بختی منم همینه...
ارسلان: بابا اسکولمون کردیا... صاف وپوست کنده بنال ببینم چه مرگته؟
ونداد با حرص گفت: وصیت نامه اشه...
ارسلان گیج گفت: نمی فهممت ونداد... چرا لقمه رودور سرت می پیچونی...
ونداد پاکت سیگارش را بیرون اورد وگفت: بیخیال...
ارسلان نفسش را فوت کرد وگفت: والله تو زمان قدیم دخترشو وزوری شوهر میدادن ... الان که جدیده... صبر کن ببینم جدی جدی میخوان زوری زنت بدن؟
ونداد کلافه گفت: بیخیال دّ دّ داداش.... من اومدم اینجا حالم عوض بشه ...
خواست بلند شود که ارسلان دستش را گرفت وگفت: کجا حالا؟
ونداد: برم به بدبختیم برسم...
ارسلان به زور او را نشاند وگفت: خیلی خوب بابا جوش نیار... شب خونه ی جهان شب شعره... میای؟
ونداد: تا شب...
ارسلان باز گفت:حالا دختره کی هست؟
ونداد نفسش رافوت کرد وگفت: نمیدونم... یعنی ولش کن.
ارسلان میدانست اگرنخواهد چیزی را بگوید حرف از دهانش بیرون نمی اید. بیشتر ازاین هم کنجکاوی نکرد.
فنجان قهوه ای جلویش گذاشت وگفت: راستی کارت چی شد؟
ونداد به یاد ان روز صورتش درهم رفت و با کسلی گفت: هیچی... به هیچی...
ارسلان کمی کیک خورد وگفت: علیرضا رو میشناسی؟
ونداد: همون که ترم یک باهم بودیم؟
ارسلان:اره اون...
ونداد:خوب؟
ارسلان:بهم پیشنهاد کار داده...
ونداد فنجانش را به لبهایش چسباند وگفت: چی؟
ارسلان:پدرش عضو هیئت علمی دانشگاه ازاده ...
ونداد:کدوم واحد؟
ارسلان: شهر ری...
ونداد:خوب؟
ارسلان: بهم پیشنهاد داده که برم استاد یار بشم...
ونداد:خیلی خوبه که....
ارسلان: پس کافی شاپ و کی بگردونه؟
ونداد پوکی به سیگارش زدوگفت:خوب تو چرا این همه سال درس خوندی ؟ که اخرش بشی یه قهو ّ وّ وّه چی... وخندید.
ارسلان با حرص گفت: من از این کار بیشتر خوشم میاد تا اینکه محلولا رو قاطی کنم....
ونداد:اینقدر قهوه ها رو قاطی کردی کجا رو گرفتی؟
ارسلان لبخندی زد وگفت:حداقل یه پژو که ازتوش دراومد...
ونداد: خوب خدا رو ش ّ شّ شّکر...
ارسلان : حالا نظرت چیه؟
ونداد:راجع به چی؟
ارسلان:تدریس... اینکه بشی استاد یار... علیرضا میگفت دانشگاه ازادیا بخصوص ترم یکی ها استادای لیسانسه براشون میذارن تو که ارشدی...
الانم که کارچندانی نداری.... مونده پایان نامه ات ... اوه گفتم پایان نامه یادم باشه با هم صحبت کنیم...
ونداد پوزخندی زد وگفت: منو گیراوردی ارسلان؟
ارسلان:واسه چی؟
ونداد خندید وگفت: من چطوری برم بهشون تدریس کنم؟
ارسلان: بقیه چه طوری میرن؟
ونداد: تو سرت به جایی نخورده؟
ارسلان ته مانده ی فنجانش را سر کشید وگفت:نه.... مگه شغل بدیه؟
ونداد با حرص گفت: م ّ مّ مّ من به دّ دّ دّ دردش میخورم؟
ارسلان به حرص صورت سرخش نگاه میکرد. با کلافگی از یک لحظه فراموشی از شرایط دوستش با من من گفت : چرا که نه... مهم سواده ادمه...
ونداد پوزخندی زد و محلش نگذاشت.
ارسلان باز گفت: حالا مگه چه اشکالی داره؟
پول قهوه وکیک را روی پیش خوان گذاشت و بدون خداحافظی از کافی شاپ خارج شد.
ارسلان تا جلوی درامد اما ونداد سوار ماشینش شد و گازش را گرفت و رفت.
بها در خان حینی که روزنامه اش را روی میز می گذاشت رو به ونداد که مشغول تماشای فوتبال بود گفت: فکراتو کردی؟
ونداد: راجع به چی؟
بهادر خان پیپش را روشن کرد وگفت: راجع به بلوط و ازدواجتون...
ونداد: جوابمو گفتم...
بهادر:فرداشب بهرام و خانواده اش میان تهران... تا عید یه مدتی با هم هستید و بعدشم که ای شالا خوشبخت بشید...
ونداد: بّ بّ بّ به همین راحتی؟
بهادر: این اخرین خواسته ی یه متوفی است... اگه میتونی بگذری بگو منم بتونم...
ونداد: زّ زّ زّ زندگیم و به خّ خّ خّ اّ اّ اّ اّ ط ّ ط ّط ّ ط ّ ط ّ ...
وحید از سوی دیگر گفت: خاطر...
ونداد نفسش را فوت کرد وگفت: بخاطر یکی دیگه خراب کنم؟
سودی سینی چای را روی میز گذاشت وکنار ونداد نشست وگفت: اخه تو که هنوز ندیدیش... دختر خوبیه.... خوشگله... چی از این بهتر؟
ونداد مستاصل گفت: از کجا میدونی خوبه؟
سودی ماند چه بگوید... بهادر از جایش بلند شد وگفت: کس دیگه ای تو فکرته؟
ونداد هم از جایش بلند شد وگفت: ش ّ شّ شّ شّما فکر کنید اره...
بهادر با تعجب به اونگاه میکرد.
وحید با خنده گفت: راست میگی؟ اون بی عقل کی هست؟
سودی با تندی گفت: وحید ... و رو به ونداد با لبخند گفت: راست میگی مادر؟
ونداد اشفته فکرکرد چرا باید این کارها اینقدر تعجب بر انگیز باشد.
با حرص گفت: بله سودی...
وحید ریز ریز میخندید در همان حال گفت: اسمش چی هست حالا؟
ونداد باید به دروغی که گفته بود بیشتر پر وبال میداد.انگار مورد پذیرش واقع شده بود.
نفسش را با ارامش بیرون فرستاد وگفت: سّ سّ سّپ پّ پّیده.... سپیده...
وحید مسخره گفت: تافردا صبح طول میکشه که اسمشو بگی...
بهادر پسرش را میشناخت. دروغ گفتن بلد نبود. درعمرش هم با یک دختر حرف نزده بود... خجالتی بود... شاید به خاطر وجود مشکلش شاید هم به خاطر ذات پاکش... با این حال نفس راحتی کشید و با قاطعیت گفت: دروشو خط بکش... فعلا تو عملا نامزد داری....
ونداد به پدرش نگاه میکرد. با عصبانیت گفت: نّ ن ّ نمیتو تو تو تو ... نمیتونید م ّ مّ مّ مجبورم کنید...
بهادر نفسش را سنگین بیرون فرستاد وگفت: به هر حال این خواست پدرمه... چه بخوای چه نخوای گردن تو وبلوطه...
ونداد پوزخندی زد وگفت: تا بود که باهاش م ّ مّ مّ مثل یه ادم اضافی رفتار میکردید...
بهادر با عصبانیت گفت: ونداد....
ونداد سرشو با حرص تکان داد وگفت: من مّ مّ مّ مجبور نیستم...ت ّ تّ تاوان عذاب وجدانتونو بدم...
بهادر یک قدم به سمتش رفت وگفت: عید مراسم ازدواج تو وبلوطه.... دیگه هم تمومش کن... حرف اخرم وزدم...
ونداد: باشه ... اما کاری مّی مّی مّی میکنم که ... به پّ پّ پّ پام بیفتید ازش جدا شم...
بهادر خشکش زد.
ونداد بی هیچ حرف دیگری سالن را ترک کرد و به اتاقش رفت. در را محکم کوبید. صدای برخورد توپ تنیسش با دیوار شنیده میشد.
داشت فکرمیکرد چرا باید زیر بار حرف زوری برود که هیچ تمایلی درانجامش ندارد.
حتی چهره ی بلوط را هم به یاد نمی اورد. چگونه میتوانست با کسی که حتی یک بار هم او را از نزدیک ندیده و از علایق و حرفهایش و خواسته هایش اگاهی ندارد تا اخر عمر سر کند. مگر چنین کارهایی شوخی بردار بود؟مگر بچه بازی بود؟ مگر به خواست دیگری باید اجرا میشد؟
کلافه روی تختش دراز کشیده بود...
فکر میکردچرا پدر بزرگش که تمام عمر ادعا میکرد خیلی دوستش دارد باید چنین نانی در کاسه اش بگذارد؟!
با صدای پیغام گوشی اش به سمتش رفت.
ارسلان بود که یک جوک فجیع فرستاده بود. نفسش را فوت کرد. از دستش دلخور نبود... یکی بدترش را برای او فرستاد وشب بخیری گفت و چشمهایش رابست.
کاش این همه دلمشغولی نداشت.فردا باز باید اویزان روزنامه و نیازمندی هایش میشد... این بساط بیکاری اش کاش جمع وجور میشد.این بساط ازدواج زوری هم ایضا...
بلوط التماس وارانه گفت: ساره نمیخوام که ادم بکشی...
ساره : بابا جان من چه میشناسم پسره رو...
بلوط دستهایش را گرفت وگفت: فقط زنگ بزن ... یه خرده جلف بازی دربیار ... خودت که بلدی...
ساره جدی گفت: این پسره کیه؟
بلوط: بابا دوست پسر یکی از دوستامه میخواد امتحانش کنه....
ساره : چرا خودت امتحانش نمیکنی؟
بلوط: صدای منو شنیده میشناستش...
ساره اهی کشید. خیلی وقت بود دست از این کارهایش برداشته بود. یعنی با توجه به حضور نامزد عزیزش میثم به هیچ وجه حاضر نبود که چنین کاری انجام دهد.
هرچند یک یادی هم از گذشته هایش میکرد اما به هرحال... خیانت محسوب میشد.
بلوط با ضجه گفت: بابا ساره خواهش کردم...
ساره اهی کشید وگفت: میثم بفهمه خفت میکنم....
بلوط با هیجان گفت: نه بابا از کجا میخواد بفهمه...
ساره گوشی اش را برداشت وگفت: خوب اسم پسره چیه؟
بلوط: کوروش....
ساره: این دوست پسر کدوم دوستته؟
بلوط لبهایش را تر کرد وگفت: تو نمیشناسیش.... بجنب صداشو با تو لازم دارم...
ساره سری تکان داد و بعد از چند بوق کوروش جواب داد.
ساره با لحن زننده ای گفت: الو... عزیزم...
کوروش : جانم؟
ساره: ببخشید شما اقا سعید هستید؟
کوروش: نه ...
ساره: پس شما کی هستید؟
کوروش موزیانه خندید وگفت : فکر کن کوچیک شما...
ساره با لحن کش داری بلند خندید وگفت: وای شما چه بامزه هستید؟
کوروش : ممنونم... نمیخوای خودتو معرفی کنی خانمی...
ساره:اول شما...
کوروش:گفتم که کوچیک شما...
ساره: خوب من چی صدات کنم؟ اقا کوچیک؟
کوروش خندید وگفت: خوب من امیرم...
بلوط محکم به زانویش زد وگفت: ای دروغگوی چاخان...
ساره چیزی نگفت. از حرکت بلوط ریز ریز می خندید.
کوروش باز گفت: نگفتی اسمتو....
ساره: اسمم شیماست...
کوروش: چه اسم قشنگی....
ساره: اره عین خودم....
کوروش : چقدر شیطونی...
ساره: مگه بده...
کوروش: عالیه....
ساره چیزی نگفت.
کوروش: خوب شیطون کوچولو چند سالته از کجایی؟
ساره با همان لحن به سوالاتش جواب میداد. کوروش هم میل داشت به ادامه ی صحبت... حرف به قرار و غیره هم کشیده شد. با علامت بلوط ساره از کوروش خداحافظی کردو بعد از قطع تماس گفت: از اون پسرای قالتاق بودا... اه چندش.... حالم بهم خورد...
بلوط صدای ضبط شده ی مکالمه را به گوشی خودش بلوتوث کرد وگفت: دوستم بدبخته...
ساره سری تکان داد وگفت: مگه شب قرار نیست برین تهران...
بلوط بی حوصله گفت:اسم تهران و نیار که مو به تنم سیخ میشه... پیرمرده مرده من باید بدبخت بشم...
ساره: حالا برو ببینش شاید خوشت اومد ازش....
بلوط شانه ای بالا انداخت وگفت:نمیدونم...
ساره: از شروین چه خبر؟
بلوط:خبری ندارم... فکر کنم بهم زده... خیلی وقته زنگ نزده...
ساره: خوبه که برات مهم نیست....
بلوط:اره بابا اونم یه لشیه مثل این کوروش...
ساره اهی کشید وگفت: همه که میثم نمیشن....
بلوط خندید وگفت: اتفاقا چند وقت پیش پریا دوستم برادر دوست پسر سابقشو بهم معرفی کرد...
ساره: خوب؟
بلوط:هیچی رفتم دیدمش... پسر بدی نیست....
ساره با تعجب گفت: کی ؟
بلوط: سه شنبه... رفتیم رستوران... بنظرم خیلی مودب بود.... اسمش حامده...
ساره: چیکاره است؟
بلوط : اممم... نمیدونم... بحثمون به اینجا نرسید....
ساره اهی کشید وگفت: بلوط تو روخدا مراقب خودت باش... ادمو نگران میکنی..
بلوط چشمکی زد وگفت: نترس من گرگیم واسه خودم...
ساره زیر لب گفت: امیدوارم... و کمی بعد بلوط از ساره خداحافظی کرد. میل داشت قبل از رسیدن به تهران نقشه اش را برای تلافی حرف کوروش اجرا کند. فقط بدی اش این بود که باید برای زنگ زدن به شروین پیش قدم میشد...
فقط بدی اش این بود که باید برای زنگ زدن به شروین پیش قدم میشد.
ریحان با دیدن او که بیخیال جلوی تلویزیون نشسته بود و با گوشی اش ور میرفت گفت: لباس هاتو جمع کردی؟
بلوط: هان؟اره ... ساعت چند میریم؟
ریحان: شب راه میفتیم ....
بلوط سری تکان داد وگفت: خوبه... من باید برم جایی کار دارم... یک ساعت دیگه میام...
ریحان هنوز مخالفتش را به زبان نیاورده بود که در خانه بسته شد.
بلوط کوله اش را از این شانه به ان شانه ای کرد .... ساعت چهار بعد از ظهر بود. احتمالا پاساژ باز بود.
مغازه ی دوست دختر کوروش درست طبقه ی سوم پاساژ بود. بالای بوتیک لوازم ارایش شروین...
در امتداد خیابان حرکت میکرد و سعی داشت با گوشی اش پیغامی را به یکی از دوستانش ارسال کند. با صدای بوق بوق ماشینی سرش را بلند کرد. دو پسر جوان سوار یک لندکروز نقره ای بودند.
اگر با دوستش بود حتما برای رفتن به محلی که می خواست اتو میزد اما تنهایی کمی ترسناک بود.
پسرک با موهای سیخ سیخی و عینک دودی چیونچی سرش را بیرون اورد وگفت: در خدمت باشیم خانم خانما...
بلوط با دیدن ایستگاه اتوبوس و اتوبوس پارک شده ... لبخند شیطنت باری زد و با صدای بلندی گفت: در خدمت مادرت باش... وبه قدم هایش سرعت بخشید و تند سوار اتوبوس شد.
در لحظه ی اخر دیده بود که پسرک سرخ شده بود و حتی احتمال اینکه از ماشین پیاده شود وکشیده ی ابداری به صورتش بزند هم بود.
اما بلوط فرز تر از این حرفها بود.
ساعتش زمان بیست دقیقه به پنج را نشان میداد. پاساژ شلوغ و پر رفت وامد بود. بدون در نظر گرفتن زرق وبرق مغازه ها یکراست به طبقه ی سوم رفت.
مغازه همان بود. یک بوتیک شیک و کوچک فروش لباس مجلسی زنانه... حتی دکوراسیونش هم همان بود که بیشتر از دورنگ قرمز ومشکی استفاده شده بود. این را از لابه لای حرفهای شروین یادش مانده بود و اینکه کوروش خیلی دوست دارد با این دختر ارتباط برقرار کند و دخترک هم یکی از ان بچه پولدارهایی است که کوروش همیشه در لیستش انها را نگه میدارد... و بدش نمی اید که چنته اش را با امثال این افراد پر کند. فقط دختر را نمی شناخت.
نفس عمیقی کشید و وارد مغازه شد. زن مسنی پشت صندوق نشسته بود .... ورودش را خوش امد گفت. بلوط بی توجه به او به دنبال دختر جوان تری که به سن وسال کوروش بیاید چشم دوخت.
یکی با ابروهای پیوسته و بدون ارایش با مانتو ی مشکی ساده ای به یکی از رگال ها تکیه داده بود.
این نمی توانست باشد... یکی دیگر هم داشت جواب مشتری را می داد... موهای بلوندش را بالای سرش جمع کرده بود وروی چانه اش یک نگین درخشندگی اش را به رخ میکشید. به سمت همان رفت و گفت: شما اقا کوروش میشناسید.
دخترک با علامت سر جوابش را داد وگفت: چطور؟
بلوط نمیدانست چه توضیحی بیاورد یا اینکه چه دلیل و منطقی بگوید تا حرفهایش قابل باور باشد. با این حال از تک وتا نیفتاد وگفت: میتونم چند لحظه ای باهاتون حرف بزنم؟
دختر رو به صاحب کارش همان خانمی که پشت صندوق نشسته بود گفت: مریلا جون من یه چند دقیقه میرم بیرون..
زن به علامت باشه سرش را تکان داد و بلوط به همراه او به سمت یک کافی شاپی که درهمان طبقه بود رفتند.
بلوط با ارامش گفت: کوروش و همینجوری باهاش اشنا شدم... بعد کلی حرف زدن و این جور حرفا قرار شد بیاد خواستگاریم... منم بدم نمیومد... ولی قبلش رفتیم تحقیقات.... تو دورانی که باهم بودیم به من گفته بود با کسی نیست... اما حالا فهمیدم که یه دوست دختر داره...
دخترک فوری پرسید: ازکجا...
بلوط: مهم نیست.... ولی بدون هم من سرم خورده شده هم تو.... من خواستم امتحانش کنم که اینا رو فهمیدم...
دخترک با جدیت گفت: من که باور نمیکنم...
بلوط تند گفت:بلوتوثتو روشن کن...
با بی اعتمادی حرف بلوط را گوش کرد و بلوط فایل مورد نظر را ارسال کرد ... دختر ان را گوش داد وگفت: اما من به اون اعتماد داشتم...
با شنیدن مکالمه هر لحظه چهره اش بیشتر در هم میشد.
قامت کوروش جلوی پیشخوان کافی شاپ ظاهر شد.بدون جلب توجه بلند شد.
از فرصت استفاده کردو حینی که حواس دختر و کوروش اصلا به اونبود از انجا بیرون رفت.صدای داد دختر بلند شد که به کوروش گفت: خیلی بیشعوری... ازت بدم میاد... وصدای کوروش که عز وجز میکرد ... شنیدنی بود. خوبی اش این بود که حالا مساوی شده بودند. کوروش هم کمتر سرش می جنبید. هرچند باید کار بدتری با او میکرد اما همین هم خوب بود.
ساعت شش بود که به خانه رسید. لبخند پیروزمندانه ای هم برلبش بود. دوش اب سردی گرفت و ترجیح داد تا هنگام رفتن به تهران کمی استراحت کند.
ساعت از ده صبح گذشته بود که به ارامی پلکهایش را باز کرد. از جای جدیدش خیلی تعجب نکرد... ساعت هشت صبح به تهران رسیده بودند و حالا در هتل به سر می بردند.
کش وقوسی داد که ریحان گفت: بلند شو برو یه دوش بگیر... ظهر خونه ی عموت اینا نهار دعوتیم...
از اشتیاق دیدن پسری که طبق وصیت نامه ی پدربزرگی که تا به حال او را ندیده بود به سرعت نیم خیز شد.
بعد از دوش و صرف یک صبحانه ی مختصر چمدانش راباز کرد. نمیدانست چه لباسی بپوشد که مناسب ظهر و اولین دیدار باشد.
کمی شورو هیجان داشت ... یک جین مشکی جذب تن کرد و یک بلوز سفید کمر بند چرم مشکی با سگک دایره مانند استیل با مدل آرم چنل را هم به کمرش بست.
صندل های سفیدش را هم در کوله اش پرت کرد.
حالا نوبت ارایش بود.
پشت چشمهای ابی اش سایه ی نقره ای زد و ریمل و خط چشم و رژ گونه هم که روی شاخش بود. رژ لبش را هم مالید و در ابروهایش مداد قهوه ای کشید و موهای فندقی اش را با اتو صاف کرد و ازاد روی شانه اش رها کرد.
گردنبند طلا سفید بلوطش را که با حروف لاتین به عنوان روز تولدش هدیه گرفته بود را هم به گردنش انداخت...
گوشواره ودستبندش هم به خودش اویخت... استفاده از عطر هم تکمیل کننده ی تیپش بود.سوتی کشید وگفت: چی شدی...
وبا صدای ریحان مانتو وشالش را پوشید و از جلوی اینه کنار کشید.
با دیدن خانه که حالا پرده های سیاه از جلویش برداشته شده بودند. نمای بهتری داشت ... یک خانه ی قدیمی که احتمالا خوراک بساز بفروش ها بود.
بهرام زنگ را به صدا در اورد.
با هم وارد خانه شدند... بلوط با کنجکاوی بیشتر ی نگاه میکرد. به استخری که برنا از ان گفته بود.... سودی وبهادر جلوی در به استقبالشان امده بودند.
سودی این بار او را محکم به اغوش کشید.
لبخند های تحسین امیز و نگاه های محبت امیز بهادر این بار برایش قابل باورتر بودند.
ویدا هم جلو امد و رویش را بوسید. حتی با وحید هم دست داد. حس میکرد معارفه هنوز تمام نشده باشد. یک نفر کم بود.
بهرام پرسید: پس ونداد کجاست؟
بهادر با تته پته گفت: رفته جایی بر میگرده...
ویدا دستش را روی شانه ی بلوط گذاشت وگفت: خوش اومدی عزیزم... برو اینجا و لباستو عوض کن...
و به اتاقی اشاره کرد.
در را به ارامی باز کرد.
کسی در اتاق نبود ... یک کاغذ کاهی که حاشیه اش سوخته بود و رویش چند بیت شعری نوشته شده بود اولین چیزی بود که در دیوار اتاق به چشمش خورد. و دیگری یک کلبه ی کوچک قهوه ای سوخته که به دیوار اویخته شده بود و ساعت دیواری بود و عقربه هایش دو تبر بودند.
ست اتاق به رنگ کرم وقهوه ای بود.
یک تخت چوبی که رو تختی اش شیری بود با رنگ پرده های راه راه کرم و شکلاتی با پس زمینه ی استخوانی هم خوانی داشت.
میز کامپیوتر وکتابخانه ی پر از کتاب ام دی اف و میز اینه و دراور که همه در یک ردیف یک ضلع اتاق را گرفته بودند.
به سمت کتابخانه رفت. اکثر کتابها را خودش هم داشت... همه مربوط به شیمی و دنیای شیمی ومحلول ها و غیره بودند.
در کل اتاق ساده ومرتبی بود. و هیچ جذابیت خاصی نداشت. چیز حیرت انگیزی به چشمش نخورد.
مانتو وشالش را دراورد و دوباره تجدید رژ و عطری کرد و از اتاق بیرون امد. سودی و ویدا خریدارانه نگاهش میکردند. اهمیتی نداد و کنار ریحان نشست و فنجان چایش را برداشت ومشغول شد.
بهادر زیر گوش وحید گفت: برو دنبالش هرگورستونی که هست بیارش...
وحید کلافه گفت: من چه میدونم کجا رفته بابا....
بهادر با حرص گفت: همون خراب شده ی رفیقشه...
وحید سری تکان داد وگفت: اگه تونستم میارمش... ولی اگه نیومد سر من داد و بیداد نکنید.....
بهادر با غیظ گفت: چقدرم که تو حساب می بری...
وحید بی هیچ حرفی از خانه خارج شد. اگر ونداد احمق این دختر را میدید عمرا نه می اورد حیف که مثل یک گیج کودن رفتار میکرد...
ساعت از یک و نیم گذشته بود که صدای اف اف بلند شد.
سودی نفس راحتی کشید حالا با حضور همه میتوانست بساط نهار را فراهم کند.
بهادر پاسخ داد.
لحظاتی بعد جمع به خاطر حضور ونداد و وحید راست ایستاده بودند.
بلوط به چشمهای عسلی اش نگاه میکرد و بینی ای که نوکش از سرما سرخ بود. موهای اشفته و ته ریش و پلیور نخودی رنگش و جین مشکی ای که به تن داشت...
لحظاتی بعد جمع به خاطر حضور ونداد و وحید راست ایستاده بودند.
بلوط به چشمهای عسلی اش نگاه میکرد و بینی ای که نوکش از سرما سرخ بود. موهای اشفته و ته ریش و پلیور نخودی رنگش و جین مشکی ای که به تن داشت...
وحید سقلمه ای به پهلویش زد و او هم ناچارا سرش را بلند کرد.
بلوط اولین کسی بود که در مسیرش قرار گرفته بود. چهره اش را در ان تاریکی شب به کل از یاد برده بود.
وحید دستش را کشید و او را به نوعی به سمت عمو بهرام هل داد.
بهرام با چشمهایی نسبتا نمناک او را دراغوش گرفت وگفت: سلام عمو جان حالت خوبه؟
ونداد به سختی اب دهانش را از گلوی خشکش پایین فرستاد و زیر لب گفت: س ّ س ّ س ّ لام...
و سپس با ریحان خانم و برنا دست داد و در جواب سلام و احوالپرسی انها تنها سری تکان داد.
بلوط با صدای که مهیج به نظر میرسید گفت: سلام....
و دستش را به سمت او دراز کرد.
ونداد لبش را می گزید. اصلا دلش به امدن راضی نبود اگر عز وجز ها وتهدید های پدرش که همگی از زبان وحید جاری میشد نبود الان اینجا حضور نداشت.
نفسش را سنگین بیرون فرستاد وگفت: سّ سّ سّ سّ لام...
و دست بلوط را یک ثانیه فشرد ورها کرد.
بلوط با ریز بینی نگاهش میکرد. اندام مردانه و استایل لاغر و در عین حال ورزیده ای داشت.موهایش قهوه ای تیره بودند... چشمهای عسلی اش زیر ابروهایی که همرنگ موهایش بودند کمی کشیده و خمار بود و بینی استخوانی وفک مربعی و صورت گرد ... گردن بلندی داشت. پوست سفید ولبهای متوسط وصورتی مات هم دیگر جزییات چهره اش بودند.با ته ریش و موهای نسبتا ژولیده کمی شلخته به نظر میرسید که با اتاق مرتبش چندان همخوانی نداشت.
با این حال قابل تامل بود.
سر به زیر و ساده و خجالتی به نظر می امد.ازا ن تیپ ادمهایی که بمیری هم سر صحبت را باتو باز نمیکنند چراکه خجالت میکشند ...
بلوط و خانواده اش به اوای سودی به سمت میز نهار رفتند. بلوط دوست داشت بیشتر با او صحبت کند... هرچه بود پسرعمویش بود!
ونداد هم رفت تا دست و رویش را بشوید. حوصله ی خودش را نداشت ... وای به حال بقیه... ان همه بقیه ای که یک شنوایی اش را از او گرفته بودند.بقیه ای که روی چند خط کاغذ اجبار زندگی اش را نوشته بودند... بقیه... بقیه...
حالش از این بقیه بهم میخورد.
کلافه چند مشت اب به صورتش پاشید و از دستشویی بیرون امد.
اولین صندلی خالی ای که در مسیرش بود همان را برای نشستش انتخاب کرد... وقتی نشست فهمید درست روبه روی بلوط است. برای تعویض جا دیگر خیلی دیر شده بود.
بلوط با مرغ سخاری اش مشغول بود حینی که تکه ی کوچکی به دهان می فرستاد گفت: شما رشتتون چیه؟
جمع یکباره سکوت کرد.حتی صدای برخورد قاشق وچنگال هم نمی امد.
ونداد نفسش را با فشارا ز بینی خارج کرد وگفت: شّ شّ شّ شیمی...
بلوط با خودش گفت چقدر بد که از هولش به تته پته می افتد!
ونداد نفسش را با فشارا ز بینی خارج کرد وگفت: شّ شّ شّ شیمی...
بلوط با خودش گفت چقدر بد که از هولش به تته پته می افتد!
بلوط کمی از نوشابه اش نوشید وگفت: کارشناسی؟
ونداد سرش را پایین انداخته بود ... با محتویات درون بشقابش ور میرفت.
نفسش را سنگین خارج کرد وگفت: ارّ...
لبهایش را محکم روی هم فشار داد. میتوانست از معادل واژه استفاده کند که دیگرآوایی مشابه صوت یک حیوان از دهانش خارج نشود.
لبهایش را خیس کرد وگفت: فّ فّ فّ فوق....
بلوط چشمهایش را ریز کرده بود. نوع گویش ونداد و ادای کلامتش از خجالت وشرم بود یا همیشه همینگونه صحبت میکرد. با این حال شانه ای بالا انداخت و مشغول صرف غذایش شد.
ویدادر حالی که یک پسر بچه ی دو سه ساله را دراغوش گرفته بود سر میز نشست و رو به پسرش گفت: اقا عرفان من چی میخوره؟
عرفان خواب الود گفت: میخوام برم پیش دایی ونداد...
ونداد لبخندی زد و عرفان هم از اغوش مادرش پایین امد وروی پای ونداد نشست.
ریحان در حینی که سالاد برای شوهرش در کاسه می ریخت گفت: شوهرت کجاست ویدا جون؟
ویداد لبخندی زد وگفت: ماموریته...
بهرام: چه کاره است عمو ... ورو به همسرش گفت : کافیه... و اشاره اش به سالادی بود که در کاسه سر ریز شده بود.
ویدا: مدیریت بازرگانی خونده ... تو یه شرکت خصوصی کار میکنه...
بهرام هومی کشید و ریحان و بلوط و برنا همزمان از سودی وزحمات وپذیرایی اش تشکر کردند.
بلوط در بردن ظروف به اشپزخانه هیچ حرکتی نکرد. ترجیحا روی مبلی نشسته بود که روبه روی ونداد بود.
زیادی ساکت بود. پس او هم از وصیت نامه راضی نبود. اصلا می دانست؟
ونداد زیر نگاه های سنگین او به سمت اتاقش رفت. همان اتاقی ک بلوط دران لباس هایش را عوض کر


مطالب مشابه :


اثرات مضر رنگ مو

جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک مشکی ، قهوه‌ای درصد از دختران دبیرستانی، 85 درصد زنان




رمان عشق فلفلی 1

یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی 50 تومنی برای یک مانتو میخوام سوم دبیرستانی




عشق فلفلی 1

یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی 50 تومنی برای یک مانتو میخوام سوم دبیرستانی




رمان دلیار - 12

اولین مانتو مشکی ای که به چشمم خورد قول یک ماشین شیک و اسپرت را هم ی دبیرستانی




رمان زندگي غير مشترك(2)

یک بوتیک شیک و کوچک ارایش با مانتو ی مشکی ساده ای به شبیه دختر بچه های دبیرستانی




برچسب :