رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 2

الان تو شمالیم اولین بارمه که به شمال ایران سفر میکنم راستش رو بخواییید من به جز ارومیه و کرج و تهران که دانشگامه جای دیگه رو ندیدم.قصد دارم همه جای ایران رو بگردم اما الان نه بچه ها یه کم بزرگتر شن که اونا هم از تفریح و گردش یه چیز بفهمن. تصمیم گرفتم تا آخر عمر مجرد بمونم و فقط از بچه ها محافظت کنم واسه زندگیشون هیچی کم نمی زارم آریا من و مامان صدا می کنه می دونم که آلاله هم من رو مامانش میدونه منم از ته دل عاشقشونم و به این فک می کنم که هیچوقت نمی تونم ازشون جدا باشم. بگذریم داشتم راجع به شمال حرف می زدم. واقعا جای قشنگ و رمانتیک و رویایی هستش مثل نقاشیه تو کارت پستالا می مونه که من همیشه عاشقشون بودم . مخصوصا باغی که تو ویلامون هست و از اونورش به دریا راه داره واقعا آقای زادمهر حق داشت این ویلا رو انخاب کنه فوق العادست شنیدم این ویلا واسه پدر استاد بوده.
آقای زادمهر زنش و بچه 4 سالش رو هم آورده. به زور خودمون رو تو یه ماشین جا دادیم آخه زادمهر اسرار داشت آژرانس نگیریم و یه ماشینه بریم واجب شد که دیگه هر چی زودنر رانندگی یاد بگیرم... خانمش فوق العاده مهربون و دلسوز .

بچشون اسمش راحیل هست و با آریا صمیمی شده. خیلی چیزا بابت نگهداری بچه ها بهم یاد داد. منم ممنونشم. بهش گفتم ما هیچ خانواده ای نداریم و خواستم وقتی برگشتیم کرج خانوادمون بشن و با هم رفت و آمد داشته باشیم. اونم با کمال میل قبول کرد چون به جز برادرش که تهران زندگی میکنه و با او رفت و آمد داره همه خانواده ترکش کردن چون طبق خواسته اونا با پسر خالش ازدواج نکرد و آقای زادمهر رو انتخاب کرد. بگذریم من و سحر (همسر زادمهر) زیاد درد و دل کردیم همش رو بخوام تعریف کنم خسته میشید.

 

امروز صبح زودتر بیدار شدم داریم با آقای زادمهر میریم محضر به این نتیجه رسیدیم که همه زمین هارو بفروشیم چون زادمهر متوجه شده که زمینا بدون مراقبت دارن آسیب میبیننن. آقایی که خونش کنار زمینامونه همه زمینا رو میخواد قیمت خوبی هم پیشنها داده حالا دیگه همه زمینا با یه ویلا به فروش میرسه و دو تا ویلا تو شمال واسم میمونه اینا همه واسه بچه هاش اما روزی که مطمئن شم به اندازه کافی بزرگ شدن و میشه اینهمه مال به نامشون کرد...

همه زمینا به همراه ویلا به فروش رفت . دیگه خیالم راحت قراره غروب همگی بریم خرید...

تو خرید من یه چند دست لباس محلی جور واجور واسه بچه ها خریدم که البته بعضیاشون هنوز خیلی بزرگن مخصوصا واسه آلاله. یه دست لباسم واسه دختر سحر خریدم خیلی دوست داشتنی و با نمکه. برای خودم و عزرا هم لباسمحلی خریدو. دیگه ماهی و زیتون و رب انار و ازینجور چیزا که سوغات شمال و تو خونه نیاز میشه...

 

امروز صبح تصمیم گرفتیم بریم لب دریا هوام که هوای تابستونه و جون میده وایه آبتنی با این حال بچه ها باید حسابی پوشیده باشنبه خصوص آلاله...

بلاخره امروز می خواییم برگردیم تو راه به باغ جاده سر می زنیم با یه معمار واسه سه ساعت دیگه تو باغ قرار داریم. به زادمهر گفتم دیزاینر نمی خواییم همه طرح ها با خودم می تونم از اینترنتم کمک بگیرم. البته به یه لب تاپ نیاز دارم لپ تاپ خودم از دست آریا افتاد رو سرامیک یه کم مشکل پیدا کرده.

رسیدیم به ویلا از اون چه که فکر میکردم قشنگتر و دلباز تره. جای پر طرفداری میشه فقط باید سپرده شه به کاردان و اینکه آدمای قابل اعتمادی اینجا رو اداره کنن حالا که بعد از دو سه ساعت صحبت کردن به نتیجه رسیدیم و قرار شد هر وقت همه جا رو اعم از ویلا که قراره به رستوران تبدیل شه و تمام قسمت باغ رو درست کردن با من تماس بگیرن برای انتخاب طرح و وسایل. و از شانس ما یه زمین خاکی کنار باغ بود که صاحبش قصد فروش داشت. چون فهمید زمین رو حتما می خوام یه کم بالا فروخت اما خوب حالا دیگه ترتیب پارکینگم دادم و نگرانی هم وجود نداره...

بعد هم راه افتادیم سمت کرج تو راه از خستگی زیاد خوابم برد و چیزی از تو راه یادم نیست با صدای گریه آلاله از خواب بیدار شدم که متوجه شدم میدون کرجیم و داریم وارد خیابون بهشتی می شم آلاله رو از سحر گرفتم و ازش تشکر کردم آریا رو بیدار کردم که دم خونه اگه یهو بیدار شد بد خلقی نکنه من و عزرا از زادمهر و زنش خداحافظی کردیم و اونا رفتن. هر چی در زدیم کسی در رو باز نکرد از عزرا خواستم با کلید من در رو با کنه در وباز کردیم رفتیم سمت خونه دم در متوجه شدم که در جای انگشت روشه و یکمی هم خون اما گفتم حتما کار نگهبانست اما من بهشون گفته بودم از درخونه آشپزخونه رفت و آمد کنن. و اینکه به جز آشپزخونه جای دیگه حق نداشتن برن. پس چرا از اینجا رفتن داخل؟ از عزرا خواستم بهد از استراحت رو در رو تمیز کنه و رفتیم داخل.

به اتاقک عشقعلی زنگ زدم متوجه شدم که نیستن آریا همونجور با لباس بیرون رفت رو هَپی چر کنار شومینه نشست تا یکم تاب بخوره منم بعد از اینکه به عزرا گفتم بره دوش بگیره و استراحت کنه رفتم بالا تا به آلاله شیر بدم. رفتم تو اتاقم متوجه شدم که رو تختیم بهم ریختست و اینکه جای پا روش بود یکی با کفش رفته بود روش. خیلی عصبی شدم خون خونم رو نمی خورد... یعنی کار نگهبانست از اولم یه جوری بود باید به زادمهر زنگ بزنم اون بیچاره ام از دست ما آسایش نداره ها اما خوب اون که پول می گیره با این رو تختی دست نمیزنم تا زادمهر بیاد ببینه چه خبره... نگاه کن تروخدا جای دستش رو همه کمدا مونده اینجوری اثر انگشتم هست... عصبی لباس عوض کردم و زنگ زدم زادمهر که خودش رو زودتر برسونه اما بهش نگفتم جریان چیه گفتم اومدین راجع بهش حرف میزنیم...

عزرا از حموم اومد و بهش گفتم لازم نیست در و تمیز کنه تا زادمهر بیاد ببینه اونم اجازه گرفت و رفت خوابید. آلاله که خوابیده بود. و آریا لباساش رو عوض کرد و ازم خواست واسش پسر شجاع بزارم نگاه کنه. عاشق پسر شجاع بود میگفت من پسر شجاعم...

 

نیم ساعت بعد وقتی زادمهر رسید دم در ساختمون اصلی دوباره زنگ رو زدن که متوجه شدم عشقعلی و نگهبان هستن. با عصبانیت بهشون گفتم بیان ساختمون اصلی وقتی رسیدن من و زاد مهر دیدیم که عشقعلی زیر بازوی نگهبان رو گرفته و داره میارتش و سر نگهبانم هم باند پیچیه...

زادمهر رفت جلو کمک کرد آوردنش خونه یکم ناراحت و نگران شدم یعنی چی پیش اومده بود؟

رفتم شربت درست کردم تعرف کردم گفتم میشه بگید چه خبره؟ چرا در خونی و خاکی هستش و چرا با کفش رو تخت خواب من راه رفتید؟ در ضمن تمام کمد دیواری های اتاقم کثیفه معلومه یکی با دست کثیف بهشون دست زده بعد با یه نگاه پیروز گفتم تازه اثر انگشت هم داره ... شما سرتون چی شده؟

نگهبان: چه عجب کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم رو تختیتون و در خونه از یه آدم با ارزش تره... من باید از شما بپرسم چرا واسه اومدن فامیلتون با ما هماهنگ نکردین و چرا فامیلتون دزدکی اومد تو خونه و اینکه چرا من و دید و خودش رو معرفی کرد گفتم بشینه تا بهتون زنگ بزنم همین که پشتم بهش شد گوش رو ورداشتم با یه چیز زد تو سرم و بعدم که تو بیمارستان به هوش اومدم این که در خونه یا اتاق شما کثیفه یا دستای اون کثیف بود یا عشقعلی اما عشقعلی هم تو اتاق شما نرفت ما از آشپز خونه رفت و آمد داشتیم و به خاطر مهمون شما در رو باز کردیم.

عشقعلی: بله خانم راست میگه من وقتی دیدم نیومد نگران شدم همه حیاط و گشتم هیچ جا نبود از آشپزخونه اومدم تو خونه اصلی دیدم کنار تلفن افتاده منم بعد از اینکه زنگ زدم آمبولانس اونجارو تمیز کردم اما نمی دونستم فامیلتون جای دیگه خونه هم رفته و خرابکاری کرده...

نگهبان: من از دست این فامیلتون شکایت دارم آدرسش رو لطف می کنید؟

من: هنور به پلیس خبر ندادید؟ من هیچ کس رو ندارم اصلا فامیلی ندارم. اولا اگه قرار بود کسی بیاد باهاتون هماهنگ میکردم دوما اگه آشنای من بود مثل آدم وارد خونه می شد نه مثل دزدا که صد در صدم دزد بوده واینکه نمی دونم تو خونه من دنبال چی میگشته؟

 

زادمهر:به اونم رسیدگی میکنیم. بعد رو به نگهبان پرسد : تو بیمارستان نپرسیدن چی شده ؟ چرا چیزی نگفتید؟ نگهبان پلیس خبر نکرد؟

عشقعلی : راستش رو بخوایید هیچی نگتیم چون من چیزی نمی دونستم همین که خواستن به پلیس خبر بدن علی(همون نگهبان رو میگه) به هوش اومد و گفت خورده زمین و نیاز به پلیس نیست . و بعد تو راه خون واسه من تعریف کرد که چی شده .

من: پس چرا شما چیزی به پلیس نگفتید دلیلی داشته؟

نگهبان : به خاطر اینکه من ندیدم فامیل شما بزنه تو سرم اما فقط من و اون تو خونه بودیم بعدم گفتم شاید دیوونه بوده یا اتفاقی بوده و از اینجور احتمالا... منتظر بودم بیایید که با یه آدرسی برم ازش شکایت کنم . اما شما میگید نمیشناسین و فامیلی نداری؟ شاید از فامیل شوهراتون بودن؟

من: خودم نمی دونستم بگم بچه ها مال من نیست یا نه اما اون لحظه گفتم فامیل شوهرام تو زلزله از بین رفتن.هیچ کس رو ندارم مطمئنم. رو به زادمهر گفتم من که چیزی نمی فمم شما فهمیدی؟

زادمهر گفت اینجور که معلومه دزد بوده علی هم که ساده باورش کرده. گفت باید زنگ بزنیم پلیس بیاد...

عشقعلی و نگهبان پا شدن برن گفتم شما حالت خوب نیس تا اونطرف باغ بری بیایید همینجا استراحت کنید گفت حالم خوبه نمی خوام استراحت کنم نیاز ندارم که گفتم باشه پس همینجا بنشینید که اونم قبول کرد. عزرا بیدار شد گفتم یه غذایی چیزی درست کنه که یه وقت این نگهبانه ضعف نکنه و مختصر و مفید یه چیزایی بهش توضیح دادم. یه ترسی رفته بود تو وجودم. رفتم بالا به آلاله شیر دادم آوردمش پایین و آریا هم که رو راحتی خوابش رفته بود نشستم کنارشون. حدود یک ساعت بعد پلیس هم اومد. بعد از دیدن همه جا و خبر کردن کارشناس و رد گزارش و امضا و ... معلوم شد طرف یه هدف خاصی داشته یا کاری تو خونه داشته که به انجام برسونه ویا اینکه دنبال چیزی بوده که همه فرضیه دوم رو قبول کردن و گذاشتن رو حساب اینکه دنبال چیزه با ارزش بوده و کسی به اینکه هیچ کدوم از وسائل با ارزش خونه برده نشده و چرا فقط اتاق من رو گشته و رفته اونجا توجه نکرد... البته همه درا باز شده اما قشنگ معلومه که دنبال اتاق من می گشته. واون اثر انگشت ها درسته اما طرف با دستکش بود و به دردمن نمی خوره...

 

امشب قراره آقای زادمهر با خانواده بیاد پیش من یعنی خواهش خودم بود اونم چون یکم نگران بود دید من استرس دارم و میترسم قبول کرد.

صبح که از خواب بیدار شدم همه چی خوب و مرتب بود اتفاق خاصی هم نیافتاده آقای زادمهرم که داره صبحانه می خوره بره سرکار قراره به جز علی یه نگهبان دیگه هم بفرسته خون. سحر( زن زادمهر) هم پیش من می مونه . می خوام برم واسه آموزشگاه رانندگی ثبت نام کنم اما می ترسم بچه ها رو بزارم خونه واسه همین با پیشنهاد من سحر هم میاد که هم عزرا باهامون باشه کارای مدرسش رو انجام بدیم هم کارای من . از نگهبان خواستم یه ماشین واسمون بگیره و خودمون رفتیم دم در حیاط. چند دقیقه ای بود نگهبان رفته بود ودنبال ماشین و ما هم کلافه منتظر بودیم. یهمو یه ماشین خیلی با کلاس که هنوزم که هنوزه اسمش یادم میره و یادم نمی مونه اومد جلو در خونه روبه رویی پارک کرد بعدم زنگ خونه رو زد چند دقیقه بعد یه آقایی اومدن بیرون بدک نبود یه نگاه به ما انداخت انگارر اون رانندش داشت راجع به ما باهاش حرف میزد بعدم سوار شدن رفتن که سحر گفت وای خدا مرده چقدر ترسناک بودا نه؟

من: نه . بیخیال بابا . اما من خیلی میترسم واسه خودم نه بیشتر به خاطر بچه ها احساس میکنم در امان نیستن.

سحر: نه عزیزم نگران نباش دارن یه نگهبان دیگه هم می فرستن دزده هم دیگه نمیاد.

من: اما هیچ کس به اینکه چرا اون اقای دزد فقط به اتاق من توجه داشت اهمیت نداد تو خونه من کلی وسیله کوچیک و گرون قیمت بود چرا اونارو نبرد؟

سحر: نمی دونم والا فکرت رو مشغول نکن. بیا بریم چه عجب بلاخره تاکسی اومد.

من: باشه عزیم. علی آقا(نگهبان) قراره یکی بیاد کمکت کنه. حسابی مراقب باش هر چی باشه الان تو بالا دست اونی حواست بهش باشه کار رو که سپردی بهش برو یه کم استراحت کن. (انگار ازینکه که گفتم بالا دست اونه خوشش اومد نیشش باز شد و گفت چشم خانم رو چشم.

....

تو کل بازار حواسم به همه چیز بود الا خرید نمی دونم چرا احساس میکنم یکی با چشماش مواظبمه انگار که راننده اون آقا خوشتیپ شبیه اون بود یکی هم دیدم که با یه نفر با سرو زبون اشاره و انگار یه جورایی رمزی حرف میزد سرم رو برگردوندم ببینم کیه که باز احساس کردم راننده همون مردست اما یهم جلوم شلوغ شد نتونستم مطمئن شم. ترس تو کل وجودم پر شده بود آلاله رو محکم تر گرفتم دست آریا هم سفت گرفتم انقدر که اخش درومد گرفتم به سحرم گفتم دست راحیل رو سفت بچسب ول نکن اونم که ترسید راحیل رو بغل کرد با هم رفتیم سمت تاکسی که عزرا توش منتظرمون بود نشستیم آدرس آموزشگاه نیکو رو دادم گفتم بره اونجا... بعد از اینکه ثبت نامم تموم شد آدرس نهضت رو دادم که بریم عزرا هم ثبت نام کنیم چند روز دیگه اول مهر بود باید ثبت نام شه دیگه...

.

 

.

.

بعد از ثبت نام تاکسی گفت باید بره مجبور شدیم تا یه جا پیاده بریم تا به خیابون اصلی برسیم نمی دونم چرا رنگ راننده مثل گچ شده بود منم پولش رو حساب کردم گفتم بره. سر کوچه که رسیدیم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد یه مرد نقابدار اومد بیرون نمیدونم تفنگ بود چاغو بود زیر کتش بود فقط گفت اگه می خوای کسی آسیب نبینه پسر کوچولوت با من میاد والا مجبورم همتون رو بکشم. اما من دست آریا رو محکم تر. اما اون مرد یه یه چاقو زد تو شکمم. همین که دستم رو گذاشتم رو شکمم آریا رو برد صدای جیغ آریا رو شنیدم که می گفت مامانی کم کم صداش قطع شد چون ماشین دور شده بود با زانو افتادم رو زمین دیدم یکی بچم آلاله رو از دستم گرفت اما کم کم صدای جیغ سحر که می گفت کشتن کشتن کشتن و بردن محو تر و محوتر شد...

احساس کردم یکی داره بغلم می کنه اما از درد زیاد چشام باز نمی شد احساس می کردم تمام وجودم داره ازدل و شکمم می زنه بیرون. فکر کنم رسیده بودیم بیمارستان انگار رو یه چیز صاف خوابیده بودم و من و راه می بردن به زور چشمام رو باز گردن که سحر میگفت آمیتیس تحمل کن الان دکترا خوبت می کنن به خاطر بچه هات و زار زار گریه می کرد. من و بردن تو یه اتاق که ه تا دکتر بالا سرم بودن همونجور که آمپول می زدن ازم پرسیدن کی اینکار رو کرد کجا بودی ؟ منم با زمزمه گفتم بچم بچم رو بردن من قول دادم گفتن به کی قول دادی اما دیگه چیزی یادم نمی یاد انگار بی هوش شدم...

بیدار شده بودم اما انگار چیزی یادم نمی یاد من چرا بیمارستانم وای خدا چرا شکمم درد می کنه آآآآآآآآآآی خدایا دام میمیرم از درد... یهو واسه چند دقیقه ساکت شدم یادم اومد که بچم رو بردن پسر مثل دسته گلم داشت جیغ میزد و صدام میکرد من چرا نتونستم کمکش کنم وای خدا الن که شب من از صبح اینجاب بودم یعنی؟؟/ به زور بلند شدم نمی تونست راه برم به کمک تخت و دیوار در رو باز کردم رفتم بیرون یه مامور جلو در بود بیسیم زد نمی دونم یه چیزایی گفت بعدم اومد سمتم و گفت برگردم تو اتاقم وقتی دید بی فایدست پرستاری رو صدا کرد وقتی برگشتم تو تختم به جز آمپولی که خوردم چیزی یادم نیست انگار خوابم برد به هوش اومدم بازم شب بود سحر بالا سرم بود صدای نالم رو که شنید بیدار شد و یکم پا به پام گریه کرد بهش گفتم من می خوام برم بچم چی شد پیداش کردن اونا کی بودن؟ من میشناسمشون بگو پلیس بیاد می خوام حرف بزنم بلند شو تورو خدا

سحر دستم رو گرفت تو دستش و گفت آروم باش تو این سه روز پلیسا هر کار کردن اما انگار آب شدن رفتن تو هوا فقط یه بار زنگ زدن گفتن بچه جاش امن و امنه تا به هوش اومدن تو صبر می کننن چون با خودت کار دارن نامردا انگار اینجا هم جاسوس دارن واسه همین واسه تو مامور گذاشتن

من: پیش خودم زمزمه کردم سه روز یهو با صدای بلند که بی شباهت به جیغ نبود اما خوب توش ضعف من کاملا پیدا بود گفتم یعنی سه روز من اینجام پسرم چی شد این بی غیرتا نتونستن پسرم رو پیدا کنن؟ سحر رفت بیرون یاد اون فیلم قدیمیه افتادم که فردین رفت و اون پسره رو که بچه عشق قدیمیش بود رو نجات داد پیش خودم گفتم خدایا من نه عشق قدیمی کسی هستم که بیاد بچم رو نجات بده نه فردین دارم پس خودت کمک کن.

سحر با یکی اومد تو اما من پتو سرم بود فقظط صدای یه مرد رو شنیدم که سلا کرد. من جواب ندادم که سحر گفت تنهاتون می زارم مثل اینکه می خواستی به پلیس چیزی بگب ایشون جناب اسکندری هستن من می رم بیرون تموم شد می یام تند پتو رو زدم کنار وقتی دیدم کی واستاده جا خوردم با اخم و گریه گفتم ای نامرد من که می دونم کار خودته آخه من و بچه هام با و چه کار کردیم ضرری بهت زدیماینجوری حق همسایگی رو ادا می کنی آخه چرا؟

اسکندری: خانم ساکت مثل اینکه کمک نمی خوایید شما گفتی دزدا رو میشناسید پس منتظرم حدس می زدم آشنا باشه...

گفتم من هیچ کس رو ندارم آقا من دیدم رانندتون با یه مامور دیگه در تعقیبم و بود و همه جا چهار تا چشم مراقبم بودن مطمئن بودم کار تو و رانندت بود گفت خانم اونا فقط مراقبتون بود از قضیه دزدی به بعد مراقبتون بودن من مسئول پروندتون شدم چون پرونده بزرگی بود و ما چزی خونتون پیدا کردیم که به مراقب نیاز داشتین اما مراقبتون تو بازار گمتون کرد.

من گفتم شما چی تو خونه من پیدا کردین و نگفتین؟ گفت مجبو بودم نگم من حتی به رو به رو خونه شما نقل مکان کنم اما باز چیزی که نباید میشد شد...

گفتم میشه بگید چه خبره اونا از من چی می خوان تو خونه من چی بود؟ چرا می خوان باهام حرف بزنن چرا تو این سه روز پیدا نشدن/؟ من هنوزم بهتون شک دارم .

گفت دندون به جیگربگیر تا واست تعریف کنم هر چند حالت خب نیست اما می گم خوبه یه چاقو زهر آلود رفته تو شکمت و انقد انرژی داری...! بعد گفت راستی شوهرت کجاست؟

من گفتم مجردم آقا حالا بفرمایی. یه ابروش رفت بالا گفت جدا گفتن مرده شما خودتونم مشکوکید . لب به دندون گرفتم فهمیدم سوتی دادم. گفتم مسئله پیچیدس پدر بچه ها مرده واستون تعریف میکنم اما اول شما بگید گفت بسیار خوب پس زودتر میگم که بدونم چه طور یه خانم مجرد سرپرستی 2 تا بچه رو به عهده گرفته... وبعد شروع کرد بگه دزدی خونم با دزدی بچهم چه ربطی به هم داره...

اسکندری: دزدی که اومد خونه شما همونروز که از در حیاط اومد بیرون همونروز که نگهبان خونتون دستگیر شد گرفتیم چون در تعقیبش بودیم نگید چرا باهاتون تماس نگرفتم و خبر بدم که واسه شکایت بیایین چون اون آدم اصلی نبود و ما می خواستیم وانمود کنیم که چیزی نمی دونیم که اگه به گوش اصل کاریا رسید و دیدن خبری نیس یکی دیگه بفرستن.اونا دنبال اقای رادمهر یعنی پدر بچه ها که نمی دونم چه طور پیش شمان بودن آقای رادمهر چند باری پیش من نه اما پیش همکارا شکایت کرده بودن که انگار خونه مراقب داره و کسی حواسش به رفت و آمد من هست اما همکارای من چیزی دستگیرشون نشد تا اینکه طبق گفته های وکیلتئن مثل اینکه 5 یا 6 ماهی هست فتح کردن و ایشون چیزی از شما نگفتن گفتن با خودتون حرف بزنیم چون شما خواستید کسی چیزی ندونه. داشتم می گفتم بعد از مرگ رادمهر دیدن برو و بیا رادمهر افتاده دست شما تصمیم میگیرن از چنگتون درارن اونی که خونه شما اومده بود بهش میگن حسن سه پا آخه دوییدنش حرف نداره ازش همینار و نفهمیدیم یکی اینکه از ولخرجیا و اثاث کسی وایناتون فهمیدن چقدز ارث و میراث واستون مونده و دنبال سند باغ تو جاده هستن. اونروزم تو اتاق شما دنبالش میگشتن که پیدا نشده انقدر کتک خورد تا این چند کلم رو گفت حالش بد شد بردیمش بیمارستان تو همون بیمارستان با تیغ خود کشی کرد حالا معلوم نی کی بهش تیغ داده یه جورایی مشکوک چون نگهبانی که جلوی در بود خیلی منگ بود و بعد از آزمایش نشون داده شده یه جور دارو به خوردش دادن حالا کی داده خدا می دونه مامورمون یادش نیست. اینجور که معلومه این آقایون یا همون باند دزدامون می خوستن بی سرو صدا پیش برن اما چون پای پلیس اومده وسط ممکنه چیز دیگه ازت بخوان . حالا باید باهاشون حف بزنی اما خیلی با احتیاط و منطقی عصبیشون نکنه می دونی که یه پسر بچه دستشونه.

من: آره پسر گلم یعنی چیزی خورده؟ اون هر روز این موقع از خواب بیدار میشه آب می خواد یعنی الان تشنش نیس؟// خدایا کنارش باش کمکم کن. چقدر گفتم راننده بگیرم امنتره.

اسکندربی : شما یه توضیح به من بدهکارید خانم مشکوک. واینکه نگران نباشید اون خودشون مراقب پسر کوچولو هستن چون با وجود اون می خوان به پولشون برسن.

گفتم باشه اول دخترم رو بیارید بهش شیر بدم مثل اینکه چند روزی هست شیر نخورده . بعد واستون میگم .

اسکندری: پیش همسر آقای زادمهر هستن و ایشون بهشون میرسه.

من: با داد گفتم آخه آدم تحصیلکرده شیر مادر با شیر خشک یکی میشه؟

اسکندری: یه تا غابروش رو دا بالا و گفت: شیر مادر؟ پس چرا شناسنامتون اسمس از سوهرتون نبرده؟ چه طور یه زن بی شوهر حامله میشه؟ واسه بچش به اسم کسای دیگه شناسنامه می گیره؟ شما خودتون یه پا کلاهبردارین. در ضمن شیر شما مکنه سمس باشه چون چاقویی که خوردین زهر آلود بوده واسه همین عمل شدین و چند روز بیهوش بودین. الانم با دارو دارن بدنتون رو پاک سازی میکنن. و خرج بیمارستان رو به وکیلتون بدهکارید.

من: ازینکه راحت گفته بودم باید از شیر من بخوره خجالت کشیدم اما به خجالتم غلبه کردم گفتم همش قابل توضیح فقط وقت حوصله می خواد.

اسکندری: من می میرم واسه اعتراف و حققت. بفرمایید

من: پول رو حتما با ایشون حساب میکنم. من اعتراف نمی کنم. مجرم نیستم که فقط از چیزایی که خبر ندارید مطلعتون می کنم.

اسکندری: بله بفرمایید گوش میدم.

من: بعد من شروع کردم از زمان درد و دلام با استاد و پرستاری از بچه و مرگ میترا جون و بعدم وصیت استاد و در خواستش و مال و ثروتی که بهم رسید گفتم. البته از زندگی خصوصیم و قضیه فرارم از ارومیه رو فاکتور گرفتم. اونم وقتی پرسید گفتم همه خانواده درجه یکم فوت کردن.

 

اسکندری: چه داستان باحالی جدا از اینکه پرونده پلیسی شده می تونی یه رمانم ازش دراری فقط اسم من رو ننویسیا اسم مستعار بهت میدم.

 

من: آقا الان وقت شوخی نیست کی گفته شما خیلی بارتونه؟ بچه من ملوم نی کجاس شما بیخیال دارین شوخی می کنید واقعا که...

 

اسکندری: خانم من به همه توضیحات شما نیاز داشتم که اومدم اینجا وگرنه سرم شلوغ تر از این حرفاست. اگه نخندیم می گن خشک و عبوس و عصا قورت دادست اگه بخندیم می گن کارش به درد نمی خوره و... فعلا من برم به کارا برسم و واسه اثبات حرفاتون وصیت این استاد با فکرتون رو هم بخونم.

 

من: ازینکه می خواست از حرفام مطمئن شه حرصم گرفت . انگار دروغ گفتم. منم گفتم آدمایی که به حرف کسی اتماد نکنن خودشون از اون هفت خطای عالمن ...

 

اسکندری: بله خانم راژانی کاملا حق باش ماست خداحافظ. راستی آقایون دزد گفتن فردا ساعت 9 شب زنگ می زنن تا اون موقع هم گفتن که مرخص میشین اما تو خونه باید مراقب خودتون باشید و استراحت کنید. خداحافظ...

 

من: یکم دلم خنک شد همیشه دلم می خواد این پلیساس عنق رو بشونم سر جاشون اما اون نکنه دشمنی کنه بچم رو بهم نده؟؟ راستی فامیلیم رو از کجا میدونست آها حتما رفته آمار شوهر الکیم رو در بیاره فامیلمم فهمیده.

امروز اومدم خونه همه چی به لطف عزرا و سحر جون مرتبه . آلاله تا اومد بغلم دنبال سینم میگشت اما خوب هنوز تا هفته دیگه باید صبر کنم چون دکتر گفته باید از خروج زهر از بدنم وطمئن شیم واسه همین تا هفته دیگه صقبر میکنیم. وقتی آلاله دهنش رفت سمت سینم خجالت کشیدم آخه این پلیس بی حیای هیچی ندار داشت نگاه میکرد دیده از خجالت قرمز شدم اما به کارش ادامه میده. بدبختی نیس... پلیسم پلیسای قدیم همیشه سرشون پایین بود. آها یادم رفت بگم حواس نمی زارن که. این پلیسه اسمش چی بود آها نمیدونم فامیلش اسکندری بود اون با چند نفر دیگه هستن با یه ری دم و دستگاه. یکی هم خارجیه از آلمان اومد آلمانی حرف میزنن نمی فهمم چی میگن. دستگاه رو اون از آلمان آورده بود اینا رو وقتی از پلیس پرسیدم گفت که چون خیلی وقته دنبال این باند گروگان گیر هستن از آلمان در خواست دستگاه نمی دونم چی چی کردن که از دستگاه خودمون پیشرفته تره...

خلاصه ساعت 8 بود که تلفن زنگ زد شک داشتم اون دزدا باشن چون قرار یه ساعت دیگه بود اما من باید جواب میدادم جواب دادم یه مرد بود که صداش خشن و سفت بود همون موقع بهش گفتم جلو بچم حرف نزنی یه وقت از صدات میترسه اگه قراره هر چی می خوای بهت بدم باید بهش خوش بگذره و کمبودم رو احساس نکنه. اون عصبی شد گفت زنگ نزدم تو حرف بزنی من حرف میزنم تو می شنوی این یکی رو هم نشنیده می گیرم چون اگه یه وقت ناراحت شم یا به دل بگیرم کمِ کم یه انگشتش رو واست می فرستادم که من به گریه افتادم گفتم نه ترو خدا حرف اضافه زدم و اینا که گفت عجب جیغ جیغویی هستی از اینورم پلیس از طرز حرف زدنم عصبی بود و سرش رو تکون میداد بهش گفتم حالا کی بچم رو میاری . خندید گفت مامان قلابی. میدونم پلیس خبر نمی کنی خودتم گیری معشوقه استاد. داشتم توضیح میدادم که پلیس باعلامت گفت توضیح نده بعد دزده گفت تا یه ساعت دیگه خداحافظ. قطع کرد.

یکی از پلیسا از آلمانیه یه چی پرسید بعد رو به ما گفت پیداش نکردیم. یکم گریه کردم سحر آلاله رو گرفت عزرا آب قند آورد. بعد پلیس گفت الان وقت آبغوره گرفتن نیست اونا فکر میکنن تو اگه مشکلت واسه بچه ها باشه زنگ نمی زنی به پلیس و فکر میکنن ببخشیدا اما فکر میکنن شما با نقشه بچه ها و رو گرفتین و استاد رو گول زدین و از بلیس میترسین.

من: من عصبی شدم گفتم حالا خوبه شما مدرک دیدن خوبه والا.

اسکندری: بله من که گفتم ببخشید من میدونم چه خبره ائنا نمی دونن که پرستارش بود و قیّم بچه ها هستی.

منم دیگه چیزی نگفتم و همه منظز شدیم زنگ بزنه 9:10 دقیق بود که زنگ زد و گفت که خواستش 500 ملیون پول چون می دونه پول زیادیه لطف کرد 5 روز بهم وقت داد یعنی تا روز 5 شنبه . 5شنبه زنگ میزنه میگه کجا برم و واسه جمعه قرار میزاریم و بدون اینکه منتظر جواب باشه قطع کرد.

بازم نتونستن ردش رو بزنن. کلی داد و بیداد کردم تا دیدم اسکندری داره با آمپو میاد سمتم همه دستامک رو گرفتن نشد تلاش کنم آمپول رو که زد فکر کنم 8 دقیقه یا شایدم کمتر بعد خوابم برد.

با صدای عزرا که می گفت خانم بیدار شدم. چند تا قرص بهم داد گفتم ساعت چنده گفت 8 صبح با تعجب چشام رو باز کردم راست میگفت معلوم نی اون پلیس قلابی چه بهم زده بود آمپول گاوی بود فکر کنم.

گفتم پیسه رفت ؟

عزرا: اون اصیه رفت اما 2 تا مامور با اون خارجکیه موندن. می خواستن از خود خونه خط رو منترل کنن و همینطور مواظب ما باشن.

من: اونا اگه کارشون رو بلد بودن که چم رو نمی بردن.

عزرا: نگید خانم نمی دونید چه چیزایی میگن بیچاره ها زحمت دارن میگشن. تقصیر شمابود تو بازار مامورا رو گم کردین .

من: من نمی دونستم که اون مواظب ما هستن. بعدم من هیچ تلاشی نکردم که گمم کنن تقصیر خودشون بود یهو شلوغ شد گمم کردن.

من: یه کم ساکت شدم و گفتم: تقصیر خودم بود انقدر بلند پروازی کردم هر چی تو رویا داشتم خریدم و اونا هم فکر کردن چه خبره راحت می تونن اخاذی کنن. اشکال نداره ه جز انجا و باغ جاده هر چی تو شمال و حسابم دارم جمع کنم 500 ملیون میشه. اما ازین به بعد خیلی باید کار کنم چون بیشتر سرمایه بچه ها از بین میره. خدایا کمکم کن . من جز تو کسی رو ندارم. بچم رو از تو می خوام.

عزرداداریم می داد و می گفت خانم بچه سهی و سال می یاد پیشت نگران نباش پول که داری . مال دنیا ارزش نداره مگه ما بی پول بزرگ شدیم چی شد. یکم باهام حرف زد و بعد دیگه ساکت شد.

گفتم به زادمهر زنگ بزن بیاد. عزرا رفت که زنگ بزنه. داشتم فکر میکردم اصلا دلم نمی خواد ویلایی که وایه پدر استاد هست رو بفروشم.

زادمهر که اومد گفت بدون اون هم پول جور میشه و نیاز نیست اون رو بفروشیم اما به جز زمین جاده و خونه ای که الان هستیم و ویلای شمال چیزی برامون می مون حتی پولای منم همه رفت و فکر کنم مجبورم کار باغ جاده رو متوقف کنم زادمهر گفت مدتی که بی کارم اگه خرجی داشتم بهم کمک می کنه و با وکالتی که بهش دادم رفت دنبال کارا.

خیلی نگران بود اما خوب من از هر وسیله ای واسه خونه زیاد میخریدم یعنی تا یه ماه از کارم تو دادگستری بگذره من وسیله و خوارو بار واسه خونه دارم تازه باقی هم می مونه. خدا رو شکر پول مهد آریا رو واسه یه سال دادم پول راهنمایی رانندگی و مدرسه عزرا هم همینطور هِ زِهی خیال باطل دختر تو دیگه نمی تونی ماشین بخری... وای آره اما اشکال نداره مگه تا امروز ماشین داشتم. تاکسی واسه همین روزاست دیگه...

امروز پنچ شنبه هستش منم خیلی حام بهتره نمی تونم به خاطرب بخیه برم حموم واسه همین با کمک عزرا پاین تنم رو شستم و بالاتنم رو با لیف خالی کشید همینم خیلی خوبه خدا پدر مادرش رو بیامرزه مثل مادرم می مون. گفتم مامان اشک تو چشام جمع شد انقدر درگیرم و مشکل دارم یه سر نرفتم سر خاکش چقدر دلم تنگشه یکم حالم مساعد شد حتما می رم...

آقای خیلی محترم دزد زنگ زد بازم مامورین خیلی باهوش نتونستن کاری پیش بببرن. پول تکمیل اما 50 ملیونی کم داره چه کار کنم نشد جور کنم اونا که نمیشینن اونجا 500 ملیون پول بشمارن منم تو هر دسته با پیشنهاد زادمهر کمتر گذاشتم که مشخص نشه تا اونا بفهمن چه خبره و پول کمه من اومدم خونه و خیالم رحته که کلی مامور مراقبمه که شاید دوباره اون دزدا دم به تله بدن و بیان اینور خدایا کمکم کن این بچه ها بزرگ شدن نگن پول باباشون رو چکار کردم و حرفم رو باور کنن. بگذریم الان پلیس عنقه اینجا بود فردا اینام دنبالم میان که اونا دستگیر کنن منم بعد از اینکه کلی داد و بیداد کرم که تا حالا کاری نکردن و از ای به بعدم نمی خواد کاری کنن اونم گفت باشه نمیاییم فهمیدم داره مصخره میکنه از خودش و همکاراش رو از خونهبیرون کردم که زادمهر گفت خیلی جسوری از پلیس بودنشون نمی ترسی اینا دل ندارن واست پاپوش درست میکننا گفتم هیچ غلتی نمی تونن بکنن البته ببخشیدا ولی خوب اون حق نداره جون بچم رو به خطر بندازه...

زادمهر: آره اما به این فکر کن اگه اونا باشن ممکنه هم بچه هم پولارو واست پس بگیرن.

من: آره شاید اما 50 درصد احتمالش هست اگه احیانا این وسط یکی گیر بیفته چی ؟ اگه اون یه نفر من باشم کی بچه هام رو بزرگ می کنه ها ؟ اگه یه تیر ول کنن از شانسم بخوره به بچم چی؟ اونوقت پلیس مقصر شناخته میشه؟ هِ نه چون در هین انجام وظیفه بود شما که این چیزا رو بهتر میدونید آقای زادمهر من اصلا ریسک نمی کنم همین امروز که زنگ زد یه جور بهش میفهمونم که پلیس مکالممون رو کنترل میکنه.

زادمهر: پلیس که دیگه رفت یعنی بیرونشون کردی. نمی خواد چیزی به اونا بگی. هر چی اینکارارو کنی دیرتر آریا رو میبینی.

من: شما که زرنگ تر از اون حرفایی مطمئن باش اونا الان هم خط من در کنترلشونه خیالتون جمع. بعدم آریا رو دیر تر ببینم بهتر از اینه که یه من به این خونه نرسم یا آریا یا اینکه یه وقت بچم یه چیش بشه.

زادمهر: ابن کله شقیت و اینکه به حرف کسی گوش نمی دی یه روز بدجور به ضررت تموم میشه همونجور که بهت می گفتن اینجور خونه به دردسرت تموم می شه گوش ندادی و حالا پشیمونی کله شقیات و این ریسک کردنت هم پشیمونت می کنه حالا ببین و پاشد رفت بیرون.

من: حسابی اعصابم متشنج شده بود آخه بگو به تو چه. اما خوب راستم میگه اما بهتر از این هست که این پلیسای بی عرضه من رو تو دردسر بندازن خودم دست به کار میشم.

.

.

.

.

.

شب دزد زنگ زد بهش کاملا واضح گفتم ببین قبل اینکه سه دقیق بشه باید حرفم رو تموم کنم بعد گفتم فهمیدی چی شد؟

جناب محترم دزد: من حرف میزنم نه تو.

من: دِ نشد دِ. میگم سه دقیه حالا چی فهمیدی؟

دزد: بعد از من من گقت یه چیزایی. واقعا چه طوری؟

من: گفتم 42 ثانیه شد. نمی دونم. پل ارتباطیه دیگه ای هست؟ (مثلا خیر سرمون داشتیم رمزی حرف میزدیم. نگو آقایون پلیس دارن به ریش من وکیل بودنم و پل ارتباطی گفتنم می خندیدن!!!)

دزد: تیلیف از اون با کلاسا پیش میشت هست؟

من؟ چی چی؟

دزد : تیلیف دیگه. همراه داری فردا که میای پیشم؟

من: اآه تازه فهمیدم چی میگفت. نه رفتم دنبالش سخت گیر میاد به خصوص خطش ...

دزد: پس زدم به کاهدون

من: 1 دقیقه و 7 ثانیه شد.

دزد: ثانیه شمار گرفتی دستت.

من: ای بی سواد.

دزد : بهت خبر میدم منتظر زنگم باش نیم ساعت دیگه از خونه بهت زنگ مزنم.

من: گفتم میشه با آریا هم حرف بزنم؟

دزد: چون همکاری کردی 10 ثانیه میشه حرف بزنی. بعدم بوق بوق بوق (قطع کرده بود)

خیلی خوشحال شدم در پوستم نمی گنجیدم هیچ کمی تا قسمتی هم در دلم عروسی بود با چند روزی که بیمارستان بودم 9 روزی میشد پسر شیرین زبونم رو ندیدم.

.

.

.

ساعت 2 شب بود هنوز از استرس خوابم نبرده بودرو تختم دراز کشیده بودم و به سقف چشم دوخته بود چه دزد بد قولی گفت الان میره خونه بهم زنگ میزنه ها. یهویی در اتاقم کم کم داشت باز میشد نیم خیز شدم چون به زیر شکمم فشار اومد با یه ناله دراز کشیدم یکی تند ا.مد ت. درو بست دست گذاشت رو بینیش که یعنی ساکت باشم داشتم سکته میکرم معلوم نی آدم بود جن بود دزد بود هر چی بود به علت شک درک نمی کردم.

مرد غریبه: با صدایی که صدا نبود یعنی داشت با نفساش حرف میزد گفت از طرف اونی که پسرت پیششه اومد م.

من: یهو از شک اومدم بیرون آروم آروم پا شد که دیگه دل درد نگیرم گفتم پس چرا زنگ نززدی من از کی منتظرم.

مرد غریبه: مناون نیستم که از طرف اونم . گفت واسه اینکه پلیسا در تکاپو باشن آدرس خونش رو پیدا کنن و زیاد خونه من در معرض توجه نباشه اون حرفا رو زد که من بتونم راحت تر بیام آخه طور دیگه ای نمیشد . یه تلفن بود که اون تحت کنترل بود. بعد یه نگاه مشکوک به من انداخت و گفت می دونی که اگه نقشه ای تو سرت باشه بد میبینی حتی اگه ما رو هم بگیرن یه همون موقع یکیتون می میره یا انقدر آدم داریم که نسلتون منقرض شه.

من: قیافش ترسناک بود با ترسی که کمتر در خودم میدیدم آب دهانم رو قورت دادم و گفتم اگه ریگی به کفشم بود رمزی بهش نمی فهموندم اوضاع خوب نیست.

مرد غریبه: کارت رو با توضیح توجیح نکن. شاید راست بگی شایدم دروغ اما دروغ به ضرر خودت تموم یشه. حالا پول رو بیار برم... بدو زیاد اینجا بمونم جام امن نیست .

من: اگه می خواستم کاریم بکنم با تخدیدا پشیمون شدم. گفتم: زرنگیا بدون پسرم اومدی پولم می خوای با اینکه پول رو زیر تخت عزرا قایم کده بودیم اما گفتپول اینجا نیست صبح میرم از بانک بگیرم . واسه ساعت 12 یه جا قرار بزار راستی من نمی تونم تنها بدون کمک کسی راه برم خدمتکارم عزرا هم میارم.

مرد غریبه: اوضاع که بدتر شد... اما چاره ای نیست باشه فردا ساعت 12 پارک چمران پیش رودخونه ته پارک باش. اما تنها خدمت کار نیار.

من: مثل اینکه یادت رفته یکی از احمقای شما زده ناکارم کرده ها. من خودم رو به زور میبرم چه برسه با یه ساک پول در ضمن اونم میاد وقتی اومد جلو بچه رو از شما گرفت. داره برمی گرده سمت من من به طرف شما حرکت ی کنم و پول رو میدم .اینکه پیش رود خونه نمی یاو سر پارک از اون ورودیه پار ک که شیب تند داره و هیچ کسی از اونجا نمی ره و ناشناختس.(آخه تسیدم که یه وقت من رو بندازن تو آب)

مرد غریبه: ما دزدیم تو دستور می دی باشه سگ خورد. خداحافظ در ضمن بی نقشه و رفت.

من: وقتی رفت گفتم باید حرفه ای باشه که با وجود 2 تا نگهبان و عشقعلی و مامورایی که صد در صد بیرون خونه هستن اومده تو پس بهتره بی نقص ونقشه کار انجام بدم. اما خوب باید به عزرا هم یه چیزایی یاد میدادم چون ممکن بود بعد از گرفتن پول دوباره یکی رو گروگان بگیرن. و بعد با افکار درهم خوابم برد...

الان ساعت 11 داریم با عزرا می ریم سر قرار آلاله هم میسپارم دست نگهبانه و عشقعلی ازشون خواستم بیان تو خونه خودم و حسابی هم حواسشون باشه تا بیام. از ساعت 8 دارم رو مخ عزرا راه می رم الان رضایت داده که میاد. میگه خانم من واسه شما هر کار میکنم فقط اگه میشه به پلیس هم بگو که مراقبمون باشه. از رنگ و روی پریدش معلومه که چقدر ترسیده. مجبور شدم یه ملیون دیگه از پول وردارم چون حتی کرایه ماشینم نداریم. حالا دیگه 51 ملیون کمه. امیدوارم تا ما اونجاییم نفهمن.

هر تاکسی که می گرفتم تا حرفام رو میشنید و می گفتم باید خودت رو قایم کنی از قضیه بو می برد قبول نمی کرد بلاخره خسته شدیم و رفتیم سمت همون جایی که به دزدا آدرس داده بودم وقتی رسیدیم ساعت 12 بود اما کسی نیومده بود همونجا واستادیم که یهو یه ماشین اومد 2 نفر که خیلی گنده بودن پاده شدن آریا عزیزمم بغلشون بود تا دیدیمش اشکام سرازیر شد چقدر دلتنگش بودم خدا . آریا تلا میکرد از دستش بیاد بیرون و میگفت مامانی مامانی.

یکیشون گفت:

دزد: وقت آبغوره گرفتن نیست. پول رو رد کن بیاد بچه رو بگی زود باش اوضاع خوب نیست .

من: هر وقت این خانم به عزرا اشاره کردم با بچم رفت من پول رو بهتون میدم.

که گفت نقشه کش که میدونی هیچ کدومتون زنده نمی مونید

من: من نقشه ای ندارم به قول دوستتون نباید توجیح کنم. به حرفم گوش بدین و الا ساک رو از همین سرازیری می ندازم پایین. کارتون رو سخت نکنید.

دزد: خیلی خوب به زنه بگو بیاد

من: به عزرا گفتم بره بعدشم بره سمت خیابون سریع تاکسی بگیره بره خونه . هیچ تاملی به خرج نده.

عزرا: در حالی که رنگش مثل گچ شده بود م می لرزید گفت چشم خانم جان مواظب باشد و با قدم هایی لرزون رفت سمت اون دزدا. آریا رو گرفت تند تند با حالت دو رفت تا جایی که دیدم از دید محو شد یه لبخند زدم نفسم رو محکم دادم بیرون. با صدای دزد که میگفت یالا دیگه به خودم اومد رفتم سمتشون ساک رو دادم برگشتم که برم گفت خوشم اومد آدمی و داشت سوار میشد که کلی ماشین پلیس دورمون رو گرفت که صدای همون رو شنیدم که گفت ای زنیکه احمق حقت بود بچت رومیکشتم . بعد دست انداخت بازوم رو گرفت و اسلحش که یه سر باریکم داشت رو گذاشت رو شقیم و گفت بهتره جلو نیاییید میدونید که شوخی ندارم یکی از پلسا بی توجه که یه قدم به جلو ورداشت و گفتبهترهخودت رو اذیت نکنی آخر کارتونم گیر افتادن پس ولش کن و با ما بیا.

دزد: تسلیم شدن و گیر آفتادن تو کار من نیس آق پلیسه. می دونی که شوخی ندارم پس خودت و لاش خورات سوار ماشین شین راتون رو بکشید برید .

پلیس: ای رذل. می دونم که اینکاره نیستی پس ولش کن. و اینکه تفنگش رو تو دستش جابه جا کرد.

دزذ: می خوای ثابت کنم.؟

من: من داشتم مثل بید می لرزیدم. خوب خودتون رو بزارید جای من ترسم داره.

پلیس : کار احمقانه نکن.

اینجا بود که یه ماشین مشکی هم اومد همون ماشن مشکیه که جلو در خونمون بود واسه همون پلیسه بود. پیاده شد با تفنگش. چند لحظه ای با پلیسه همونجور که نگاشون و تفنگاشون سمت ما بود حف زد بعد رو به ما گفت:

پلس بد اخلاق: خانم رو ولش کن خودت گورت رو گم گن. می دونم اینکاره نیستی ولی پول رو وردار برو دیگه چی میخوای؟

معلوم بود همش دروغ بود و تا من رو ول کنه پلیسا میریزن سرش .

دزد: من رو محکم تر گرفت و گفت نه مثل اینکه جدی نگرفتین من کشید عقب تر تفنگ رو سر داد و گرفت دور تر یکی زد تو دستم. جیغم انقدر بلند بود که خودم کر شدم.

یهو صدای آژیرا بیسیما همه چی قطع شده بود فقط صدای نالهی خفیف من بود همه ما تعجب همدیگر رو نگاه می کردن انگار غیر منظره بود . منم که اگه اون نگرفته بودتم می افتاد همینجورم بهش فحش میدادم.

من: کتافت نامرد آشغال پست فطرت عوضی.

دزد: آنچنان گفت خفه شو و زد تو سورتم که لبام بی حس شد پلی فهمید جدیه چون همون موقع به دستور مامور بد اخلاقه همه خشاباشون رو نمی دونم با چی زدن که افتاد پایین. بعدم گفتن می تونید برید. من ترسیدم با صدایی که سعی داشتم بلند شم اما از درد میلرزید و بم شده بود گفتم پس من چی. که دوباره اون گفت خفه شو. و سوار شو. گفتم حداقل یه چی از طرف من بهشون بگو گفت اول بنال ببینم چته : گفتم بگو به عزرا بگن یکم پول تو اتاقم رو میزم هست اگه خودش یا بچه ها چیزی خاستن وردارن.

دزد: بتمرگ ت وماشین و حرف نزن.

من: با التماس گفتم ترو خدا تر قرآن که اون به پلیسا گفت و من رو نشون خودشم نشست در رو نبسته راه افتادیم.

چند دقیقه بعد شاید پنج دقیقه بعد . راننده گفت: پلیس دنبالمون نیست اما احساس میکنم یه ماشین تعقیبمونه. که اون گفت صبر کن ببین میره صبر کردیم رفت. وقتی خیلی دور شد گفت بپیچ از یه راه دیگه برو این(اشاره به من) کم کم داره جنازه میشه. فوری پیچید از یه جا دیگه رفت دیگه اگه پلیسیم دنبالم بود رفته اومیدم نا امید شده بود. نیم ساعت بعد رسیدیم یه باغ تو جاده بود.

من رو که نمی تونستم راه بیام زیر بغل دست سالمم رو گرفته بود و دنبال خودش می کشید. ر فتیم تو یه خونه وسط باغ هر جا چشم می چر خوندی یه مرد گنده واستاده بود. پشت در اصلی تو باغ بین در ختا. در خونه. حالا معلوم نبود تو خونه چه خبر بود. در و باز کردن رفتیم تو خونه یکی نشسته بود اون یکی که هم راننده بود و هم ساک رئ تا الان حمل کرده بود سلام کر د و رفت جلو ساک رو گذاشت جلو گفت خوب پیش نرفت و بعد یه اشاره به من کرد گفت هومن رو خبر کن کم کم می میره. اون مرده صداش باز شد و گفت می دونی که نمیاد خیلی وقته گفته من رو از کثافت بازیاتون دور کنید من یه انسان شریفم و با تو کار ندارم. این حرفا رو با تمسخر زد انگار از دست هومن که نمی دونم کیش میشد و چکاره بود ناراحت بود. اون یکی گفت میمیره بهش زنگ بزنی بگی یکی تیر خورده وسیله هات رو وردار و بیا حتما میاد. اون گفت من که نمی تونم این رو نگه دارم به جهنم که میمیرهو بهترو بعد رو به مرده که دست من رو گرفته بود گفت سلامت کو چرا واستادی من رو نگاه میکنی بشینید دیگه.

من: وای خدا چقدر خونسرد بود اصلا انگار نه انگار گروگان گیری شده بچم رو دزدیه بودن من تیر خوردم یا مثلا 500 ملیون پول جلوشه. وای خدا اگه بفهمه پول کمه یه تیر دیگه هم حوالم میکنن یه تیر چیه صد تا. اون یکی مرده من رو دراز کش خابوند رو کناپه خودش رقت یه ور دیگه گفتم آب می خوام گفت خونریزیت رو زیادتر میکنه. بعد کم کم چشام بسته شد احساس ضعف داشتم دیگه چیزی هم نفهمیدم.

.

.

.

وقتی به هوش اومدم تو یه اتاق تاریک و در بسته بودم و خیلی هم تاریک بود. احساس می کردم الانه که دستم از درد جدا شه خیلی درد میکرد اما پانسمان بود. جز شلوار چیزی هم تنم نبود پتو رو با دست سالمم تا زیر گردن کشیدم بالا. یهو چند تا تقع به در خورد و بعد انگار یکی اون پشت منتظر بود اجازه ورود بدم پیش خودم گفتم چ دزدای بیکلاس با فرهنگی هستن بعد با صدای ضعیفی گفتم بفرماییدو ذر باز شد یه آقایی خیلی متشخص که معلوم بود خیلی ناراحت اومد داخل .با یه سینی که تو دستش بود . اومد کنارم نشسست گفت هر غذایی نمی تونی بخوری دستپختم خیلی عالی نیست اما خوب می تونی تحملش کنی.

من: فقط تونستم آروم زیر لب بگم. ممنون. هم از درد صدام ضعیف بود و هم از مات موندن در مقابل شخصیتش و چهرش کهاصلا به اینا شبیه نبود اولین بارمه در مقابل یه مرد ضعیفم اونم مردی که نمیشناسمش. حتی استاد که به خوب بودنش شک نداشتمم در مقابلش ضعیف نبودم.

مرد متشخص: من میرم تا برگردم سوپتون رو بخورید که هم آرامبخشتون رو تزریق کنم هم قرصاتون.

من: باشه. چه فهمیده فکر کنم فهمید جلوش راحت نیستم بخورم.

انقدر مات بودم یادم رفت بپرسم از کی اینجام بچه هام چی شدن تو کی هستی یا اصلا می خوایید با من چه کار کنید. ای خدا عاقبت ما رو به خیر کن...

دوستای گلم از این قسمت به بعد رمانم به حقیقت زندگی آمیتیس کمی شاخ و برگ می دم تا از حالت خشک بودن در بیاد و به یاد موندنی تر شه.

خیلی نمی تونم تند بخورم چون دست چبی هستم و از شانس بدم دست چپم تیر خورده و مجبورم با دست راستم بخورم و چون عادت نداشتم. کمی از سوپ رو پتو ولباسم ریخت. داشتم قاشق رو تو دهنم می زاشتم که آقای متشخص تشریف آوردن ونشستن کنار من

آقای متشخص: شما که هنوز نخوردین. بعد از کمی مکس: ای وای همه ریخته وای خدای من شما دست چپی هستیم من چه دکتری هستم خدایا منو ببخش ببخشید خانم اگه بمارستان بودید صد در صد مامانتوت یا خواهرتون مراقبتون بودن و اینکه بهتون غذا میدادن نه اینکه مثل من ولتون کنن واقعا غذر می خوام. بعدم شروع کرد به من غذا بده.

من: اما من نه خواهر دارم نه مادر. و بعدم به یاد مامانم یه قطره اشک از چشمام سرایر شد بعدم گفتم تو کل دنیا عزیزای من بچه ها من که الانم به لطف آقایون دزد و همچنین شما ازشون دورم دیگه چی از جو


مطالب مشابه :


دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگل‌پلی + آموزش تصویری

دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگلپلی با پیام خطای 403 در سه شنبه




دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگل‌پلی + آموزش تصویری

دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگلپلی با پیام خطای 403 در سه شنبه




توضیح و معرفی فروشگاه ها و مارکت های اندروید در ایران و خارج

فیلم وجود دارد این برنامه برای اندروید نوشته شده است گوگل پلی در سال با خطای 403




رمان روستای پر ماجرا 1

و خودش به ارامی در کنج میگرفتم و با یه خطای بچه با پلی خودش رفت ولی خاله




فهرست پایان نامه های دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی گرایش حقوق جزا و جرمشناسی

ترجمه گوگل: از اشخاص کهنسال در نظام حقوقی ایران و تحلیل عنصر خطای جزایی




رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 2

هر چی در زدیم کسی در رو باز از اون هفت خطای بی حس شد پلی فهمید جدیه چون همون




برچسب :