رمان رايكا«1»

با صدای ضربه ای که به در خورد ، سرش را بالا آورد و به در نگریست :
- بفرمایید
در به ارامی باز شد ، دختری با صورتی ظریف و بینی قلمی و ابروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد . رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد ، به مغزش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد . اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود . به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید :
- بفرمایید ..... امرتون
دختر جوان من من کنان گفت :
- ببخشید سرمدی هستم ، رزا سرمدی
رایکا بی توجه به او ، باز هم کلماتی را روی کاغذهای روبرویش یادداشت کرد و پرسید :
- اسم شما باید چیزی را به یاد من بیاره ؟
دختر با لحنی ارام گفت :
- بله ، من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ........................
رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک ، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست . اکنون بیاد می آورد که چهره او را کجا دیده است ! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با ا تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمده و بعد از گفتگوی کوتاهی فرار برآن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت ، کار را شروع کند . رایکا که از برخورد خود خجل شده بود، از جا برخاست و با تواضع گفت :
- بله بفرمایید خانم ...................
اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد ، به همین خاطر لبخندی بر لب راند .
- بله ببخشید!لطفا بفرمایید ...............
- سرمدی هستم
- اوه بله ، البته ، بفرمایید خانم سرمدی ، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید .
رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت ، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست . در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش ، جدیت خاصی داشت که با آنهمه زیبایی هماهنگی نداشت . رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد :
- متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی ؟
رزا دستپاچه جواب داد :
- بله ، بله آقای بهنود !
- پس بفرمایید کارتون را شروع کنید . موفق باشید .
رزا از روی صندلی برخاست و گامی بسمت در اتاق برداشت ، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد . او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد ! با اعصابی درهم ، لب زیرینش را گزید و در دل نالیده : آه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم ، دختر حواست کجاست ؟
- با من بودید ؟
رزا سراسیمه به پشت سرنگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت . باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود . به همین خاطر بسختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
- من ، من باید کجا برم ؟
رایکا عینک را از چشمانش جدا کرد و با دیگان متعجب به او نگریست :
- من چند دقیقه پیش ......
- بله ،بله میدونم اما متاسفانه من ..........
- شما باید حواستون را بیشتر جمع کنید . من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کارباشه . اینجا فرصتی برای تکرار دوباره حرف نیست .
رزا بسختی بغضش را فرو داد . در اولین حضورش در محل کار ، دختر سر به هوا و حواس پرتی بنظر امده بود و اجازه داده بود مورد توبیخ قرار بگیرد . اما به نظرش اشتباهش آنقدر جدی نبود که رئیسش اینگونه خصمانه او را مورد سرزیش قرار دهد . به سختی ریزش اشکهایش را گرفت و با صدایی مرتعش و لرزان گفت :
- دیگه تکرار نمیشه
رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداخت و شاسی تلفن روی میزش را فشرد و در همان حال گفت :
- لطفا خانم سرمدی رو به اتاق آقای شهبازی راهنمایی کنید .
و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، خودنویس را روی کاغذ روبرویش کشید و گفت :
- آقای شهبازی شما رو راهنمایی میکنه
رزا سر به زیر از اتاق خارج شد . از همان لحظه اول ، خوب ظاهر نشده بود . شاید باید به نصحیت پدرش گوش میکرد و از خیر کار کردن میگذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اش مشغول به کار میشد . اما با یاد آوری اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادر زن او روبرو شود و به تملق های بی سروته اش گوش بسپارد ، پشیمان شد . نفس عمیقی کشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت . او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگری رفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه ای بعد که دوباره بازگشت گفت :
- آقای شهبازی منتظر شما هستند .
رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه ای آرام وارد اتاق شد . باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت ، کاملا منتظرش بود ! با ورود رزا ، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندی که آذین بخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانم سرمدی ، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم !
رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود ، لبخندی کمرنگ بر لب راند و روی مبل نشست . آقای شهبازی دستهایش را زیر چانه ستون کرد و مستقیم به او نگریست :
- چه کمکی می تونم بشما بکنم ؟
- اگر لطف کنید و وظایف من و بگید ممنون مشم .
- بله ، بله البته . اما میتونم بپرسم چرا اقای بهنود این افتخار را نصیب من کردن ؟
رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت :
- اینشون توضیح دادن ، اما من برای لحظه ای توجهم جای دیگری معطوف شده بود .
صدای خنده آقای شهبازی بلند شد و لحظه ای بعد که دختر جوان را حیرت زده دید ، خنده اش را بسرعت فرو داد و گفت :
- و حتما خیلی ایشون را عصبانی کردید . خانم سرمدی شما باید بیشتر دقت کنید ، آقای بهنود روی بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند .
رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد . آقای شهبازی هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد . بعد از خروج خانم سرمدی ، پرونده های روی میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد . بخوبی میتوانست حالت صورت رایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روی لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند ، در را گشود و با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهای روی میز برداشت و به در نگریست و با مشاهده لبخند او ، لبخندی هر چند کمرنگ برلب راند و به صندلی تکیه داد و گفت :
- دوباره چی ؟
- هیچی اومدم یه آقای بداخلاق رو ببینم !
- منظورت چیه ؟
- منظوری ندارم ، فقط میخوام بدونم تا اصلا نگاش کردی ؟ چرا مثل موش کور توی لونه ..........
- بس کن دانیال
دانیال روی مبل چرمی لم داد و یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت :
- جدا تو چطوری می تونی از مقابل اینهمه زیبایی و وقار بگذری ؟
- منظورت رو نمی فهمم !
- منظورم واضحه ، در مورد خانم سرمدی حرف می زنم ، رزا سرمدی !
رایکا سرش را تکان داد و با خنده گفت :
- دانیال جون ، اونم مثل هزاران دختر دیگه ای که .........
- بله بله ، مثل هزاران دختریه که دیدی اما آقا پسر گل ، اگه یک کم بیشتر نگاه میکردی ، می فهمیدی که اون نه کوله پشتی درب و داغون و کثیف دشات و نه مثل خیلی از اونا با موهای مشکی فرق های باز و مقنعه پفکی توی کوچه ها پرسه میزد . پسر جون این دختره یه جور وقار خاصی داشت ، یه حالتی که ... نمیدونم اسمش رو باید چی گذاشت ، اما اون یه جورایی با دخترهایی که تا حالا دیده ام ، فرق داشت ، یه جور جدیت توی رفتارش بود و یه جذبه ای توی نگاهش که ....
- مبارکه !
دانیال دستهایش را پشت سرتکیه داد و با نا امیدی سری جنباند :
- باشه ، هر طور مایلی ! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید او چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چی میگذره !
- تو هم که مثل بابام حرف میزنی
- چون حرف حق می زنه !
رایکا از پشت میز برخاست و رو به پنجره ، پشت به او ایستاد و گفت :
- خواهش میکنم تمومش کن وگرنه مجبور میشم از اتاق بندازمت بیرون 1
- اگر جراتش را وهم داشتی بد نبود .
و بعد در حالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست :
- به هرحال یادت نره امشب زود بیایی
رایکا در سکوت ، فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد و گفت :
- شب بازم میخوای بری سراغ عسل ؟
رایکا به سکوت خود ادامه داد . دانیال که جواب خود را گرفته بود . با تاسف سری تکان داد و در همان حال گفت :
- بهر حال زود بیا ، خاله خانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه
دانیال گامی به سوی در برداشت ، برای بار آخر به پشت پنجره نگاه کرد ، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروی پنجره بلند اتاق کارش ایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاری دست به گریبان است .
ساعت از ده گذشته بود ، اما هنوز از رایکا خبری نبود . آقای بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و از پشت پنجره کنار امد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت :
- این پسره داره شورش را در میاره
آقای شهباز بجای همسرش بسخن در آمد :
- فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست !
آقای بهنود لب زیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم ، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت :
- اون از بچه هم بچه تره ، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست اون دختره .......
- فتاح خان !
با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند . دانیال که اینطوردید ، از جا برخاست ، اما صدای آقای بهنود او را بر همان جا میخکوب کرد :
- رایکا رفته پیش اون دختره ؟
دانیال من من کنان گفت :
- نمیدونم .
اقای بهنود که از پرده پوشی او خبر داشت ، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت و در همان حال گفت :
- امشب تکلیفم را باهاش روشن می کنم
- خواهش میکنم فتحاح ، یک کم به اعصابت مسلط باش
آقای بهنود ، برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد :
- چطوری ؟ تو بگو چطوری ؟ پس کی باید جلوی خودسریهای این پسره رو بگیرم ، هان ؟
وقتی یه بچه گذاشت توی دامن اون دختره ، اونوقت چه خالی بر سرم کنم ؟
آقای شهبازی که حال او را اینچنین دید بلند شد و دست او را گرفت و درحالیکه او را به آرامش دعوت میکرد ، گفت :
- به شکوفه نگاه کنید . این پسر احساس نداره ! عاطفه نداره ! اصلا یه وقتها فکر می کنم قلب هم نداره ! آخه آدم چطور میتونه بخاطر عشقی اینچنین بی ارزش ، مادرش رو اینطور برنجونه ؟ والله ما هم جوون بودیم ، به اندازه خودمون جوونی هم کردیم ، اما تا مادرمون رضایت نداد پای هیچ دختری رو توی زندگیمون باز نکردیم ، اما حالا این جوونای امروزی دیگه هیچی حالیشون نیست !
دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهرخاله اش دید، به ارامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سر خود بست . کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت . بعد از چند ثانیه ، صدای رایکا در گوشی پیچید :
- بله
- معلومه کجایی ؟ هیچ به ساعتت نگاه کردی ؟
رایکا با بی حوصلگی جواب داد :
- تا ده دقیقه دیگه میرسم
- نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه ؟
- مگه چی شده ؟
- هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده وقراره گوشت را بپیچونه !
- پس بهتره من امشب نیام اونجا
دانیال با اعتراض گفت :
- چی میگی پسر ؟ خل شدی ! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد . لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پری جونت کارساز باشه
- بخدا دانیال دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم ، باور کن کم آوردم
دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود . با لحن آرامتری گفت :
- بالاخره یه روز درست میشه
- پس کی ؟ وقتی من مردم ؟
- رایکا مثل بچه ها حرف میزنی !
رایکا بسختی بغض خود را فروداد و گفت :
- کاش هنوز بچه بودم .
- بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه ! زیادی فکر و خیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت را برسون ، خداحافظ .
رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد ، تلفن همراهش را روی صندلی کناری اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد . از لحظه ای که از خانه عسل خارج شده بود ، حال خوشی نداشت . از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود ، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته های خانواده اش را بپذیرد ؟ علت اینهمه یکدنگی او را نمیفهمید ، اما نمی دانست چه قدرتبی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را اینچنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته های خود ، به زانو در می اورد و چرا حتی برای یکبار هم که شده قادر نبود روبروی زن زیبای زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها ، فقط کمی ملایمت اوست . اما عسل هربار با آن چشمهای آبی فریبنده و زیبا به او می نگریست و زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق میشد ، از سردی کلامش یخ میزد .
- نه رایکا من حاضرم برای تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سرخم کنم و تو را گدایی کنم .
این بار رایکا عاجزانه نالیده بود :
- حتی بخاطر من ؟
ولحن قاطع او ، تمام رویاهایش را بر سرش ویران ساخته بود :
- حتی بخاطر تو !
رایکا نا امید از آن دریای خروشان ، دیده بر گرفت و بسمت در رفت که صدای دلنواز عسل ، پاهایش را سست کرد :
- مثل اینکه یادت رفت .
رایکا ایستاد و به پشت سر نگریست ، باز هم آن لبخند شیرین ، برگوشه لب عسل نشسته بود و چشمانش ، باز هم مهربان و دیوانه کننده شده بود .
- رایکا خیلی تنهام ! نمیشه بیشتر پیشم بمونی ؟
رایکا دستش را به پیشانی اش گرفت ، سرش بشدت درد میکرد . دلش میخواست فریاد میزد :
این آرزوی قلبی من است که تمام ساعات و دقایق عمرم را درکنار تو بگذرانم اما ....
بسختی افکارش را از خود دور ساخت و به عسل که حالا دمغ و دلخور به دیوار تکیه زده بود نگریست و گفت :
- باید برم امشب خونه خاله پری دعوت داریم
- و حتما اگه نری فتاح خان رو دلخور میکنی ؟
رایکا نگاه پر غیظش را به صورت نرم ولطیف عسل دوخت و با صدای بلندی که از شدت عصبانیت گرفته بود ، گفت :
- تو هیچ نمی فهمی چه اتفاقی داره می افته ؟ تو برای پنهون کردن خودخواهی خودت اسم فتاح رو به میون میاری ! وگرنه هم من و هم تو بخوبی می دونیم که من فقط و فقط بخاطر شرایط مامانه که سکوت میکنم و اجازه میدم هر کس در مورد زندگیم تصمیم بگیره . تو ، تو اگر لااقل تونسته بودی مادرم رو متقاعد کنی که می تونی عروس خوبی براش باشی ، من دیگه اهمیتی به نظرات به قول تو ، فتاح خان نمی دادم .
- پس میخواستی اموراتت رو چطوری بگذرونی ؟ میدونی انتخاب من ، یعنی خداحافظی با ریاست شرکت بزرگ و عظیم ستاره آبی .... میدونی یعنی ....
- تو خودت بهتر از هرکسی میدونی که اینها هیچکدوم برای من پشیزی ارزش نداره
- پس چرا توی روشون وا نمی ایستی و نمی گی که من فقط عسل رو میخوام ؟
رایکا عاجزانه سرجنباند .
- مامانم ، مامانم .... آه حالم رو داری با این بچه بازیهات به هم میزنی .
رایکا که از سخن او بسیار رنجیده بود ، بسرعت از او برگرداند و بسمت در رفت که صدای عسل در گوشش پیچید :
- ببخشید عزیزم ، عصبانی شدم
رایکا بدون آنکه به پشت سر بنگرد ، گفت :
- تو حق نداری در مورد مادرم اینطوری حرف بزنی
- گفتم که ببخشید ، پس امشب رو پیشم بمون
رایکا در حالیکه از در خارج میشد ، با صدای آرامی گفت :
- می دونی که از خدامه ، اما نمیشه !
و بعد از در خارج شد و بسرعت پشت اتومبیلش نشست . از همان لحظه دچار دلشوره شده بود . حالش اصلا خوب نبود و از ادامه بازی ، خسته بنظر میرسید . بعداز تماس دانیال ، حالش بدتر هم شده بود . حالا در شرایطی نبود که بتواند روبروی پدرش بایستد و به سرزنشهایش گوش دهد ، اما جاره ای نداشت . بار دیگر ترمز دستی را خواباند و پایش را روی پدال گاز فشرد و چند دقیقه بعد روبروی خانه خاله اش رسید و به کندی از اتومبیل پیاده شد و زمانیکه زنگ در را فشرد ، نفس عمیقی کشید .در بلافاصله بازشد و او وارد حیاط شد . لحظه ای بعد در ساختمان بازشد و موجی از نور به داخل حیاط تاریک، تابیدن رفت . رایکا در میان نور ، قامت دانیال را شناخت ، دانیال چون همیشه لبخند بر لب داشت و همین حالتش باز به او ارامش داد . دانیال که او را در فکر فرو رفته دید ، با صدای بلند گفت :
- چرا ماشینت رو تو نیاوردی ؟ میخوای در موقع لزوم بلافاصله جیم بشی ؟
رایکا بزحمت لبخندی بر لب راند . دانیال در همان حال گفت :
- عجله کن آقا ، به ضیافت باشکوه انتظارت رو می کشه !
- تو نمی خوای مسخره بازی رو تمومش کنی ؟
- چرا ، اما خوب من جای تو بودم تو نمی اومدم ، فتاح خان شده یه گلوله اتیش !پسر حالا نمیشد یه کم زودتر بیایی ؟ تو که می دونی .......
- باید با عسل حرف میزدم
- عسل ، عسل ... پسر این بازی رو تمومش کن ! این عسل به درد تو نمی خوره .
رایکا با تعجب به پسر خاله و دوست دیرینه اش نظر انداخت :
- تو دیگه چرا ؟ تو که می دونی قلب من بدون عسل دیگه تپش نداره
- اما اون ، قدر این عشق پاک رو نمی دونه !
رایکا که از سخنان او رنجیده بود ، لبهایش را محکم به هم فشرد و با ابروهای درهم گره کرده گفت :
- تو حق نداری در مورد اون اینطور حرف بزنی !
دانیال بحالت تسلیم ، دستهایش را بالا برد و با خنده گفت :
- باشه ، باشه رئیس جون ، تو رو بخدا عصبانی نشو ! حوصله توبیخ و اخراج ندارم
رایکا بدون آنکه به شوخی او بخندد ، در را گشود . قلبش بشدت تحت فشار بود و حالش اصلا خوب نبود . درهمان لحظه اول ، چشمش به خواهرش و بعد از ان به دختر خاله اش درنا افتاد .
درنا و روناک به او لبخند زدند . لبخند تلخی لبهای بی رنگ او را هم به جنبشی درد اور وا داشت . صورت رنگ باخته روناک ، خبر از یک جنجال تمام عیار می داد . در همان لحظه خاله پری بسمت او آمد و با صدای بلند گفت :
- وای رایکا جون ! چه خوب شد اومدی ! بیا ، بیا که شام حاضره و همه منتظر تو هستند .
بعد دست او را کشید و سعی کرد اوضاع را ارام کند، اما در همان لحظه آقای بهنود از روی مبلی که پشت به در سالن داشت ، بلند شد و بسمت آنها نگریست و گفت :
- پری خانم ، یه چند لحظه اجازه بدید ، برای شام خوردن هنوز فرصت باقیه . این اقا پسرباید جوابگوی چندتا سوال باشه .
پری خانک که اوضاع را آنطور دید ، با صدای آرامی گفت :
- کاش میذاشتید برای بعد از شام
- خواهش میکنم اجازه بدید این مسئله زودتر حل بشه
پری خانم دیگر سکوت کرد و در کنار خواهرش روی مبل خزید ، این بار شکوفه خانم به سخن در امد .
- فتاح جان بذار برای بعد .
آقای بهنود نگاه پر غضبش را به همسرش دوخت و با صدایی مرتعش گفت :
- خواهش میکنم .
اوهم که اینچنین دید ، اعتراضی نکرد و در سکوت به پسرش نگریست .
- خب شما تا الان کجا تشریف داشتید ؟
رایکا ابروهایش را بالا داد و در همان حال گفت :
- شما نمی دونید ؟
آقای بهنود فریاد زد :
- نه !
رایکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و آرام گفت :
- رفته بودیم دیدن عسل
- عسل خانم کی باشن ؟
- شما نمی شناسین ؟
آقای بهنود که حسابی بر افروخته شده بود ، بار دیگر با عصبانیت فریاد زد :
- نه !
- اون همسر منه
آقای بهنود دوباره از کوره در رفت ، گامی بلند بسوی او برداشت ، اما آقای شهبازی راهش را سد کرد و دستهای یخ زده او را در دست فشرد .
- فتاح خان ، یک کم خود دار باش ! اینطوری خودت را از پا می اندازی .
آقای بهنود که صورتش همچون گلوله ای آتش قرمز شده بود . با لحنی عصبی و همراه با بغض گفت :
- اردلان خان ، بذار جواب گستاخی این پسره رو بدم ، بذار بفهمه حق نداره اسم او دختره ...
رایکا برافروخته فریاد کشید :
- شما حق ندارید به زن من توهین کنید
آقای بهنود خنده ای عصبی و بلند کرد و گفت :
- اوه ، اوه غیرت آقا جوشید ! پسر تو اگه غیرت داشتی نمی تونستی نگاههای مردم را به اون دختره که همه مون می شناسیمش ، تحمل کنی . تو اگه غیرت داشتی که به اون زن هرزه نمی گفتی زنم ..... !
رایکا با عصبانیت بسمت پدرش خیزبرداشت ، اما دانیال راه او را سد کرد و با صدایی ارام گفت :
- دیوونه شدی ؟
رایکا با صورتی خشمگین و بر افروخته و گردنی که از شدت عصبانیت رگهایش متورم شده بود ، فریاد زد :
- من اجازه نمی دم شما به زن من توهین کنید .
- مثلا چه غلطی میکنی ، هان ؟ پسره احمق اون زن اگه لایق این عشق پاک و بی غل و غش بود ، با همون شوهر اولش می ساخت وپسر کوچولوش را بدون مادر رها نمیکرد .
بخدا قسم وقتی رفتم سراغ اون پسره و پای درد دلش نشستم دلم براش کباب شد . اون عسل خانم شما توی زندگی ، از زهرم تلخ تره ، اون یه جادوگر بی عاطفه ست که فقط به خودش و غرورش فکر میکنه ، اون همینطور که به این راحتی عشق هرمز خندید ، فردا به عشق تو هم می خنده . اونوقت تو هم مثل هرمز یه مرد شکسته شده هستی ، یه مرد خرد شده و من نمیخوام چنین روزی رو ببینم .
رایکا دست دانیال را کنار زد و از انها فاصله گرفت و رو به پنجره ایستاد و سعی کرد بغض مزاحمی که گلویش را آزار میداد ، را فرو دهد ، بعد با صدای گرفته ای گفت :
- من امروزم یه مرد خرد شده ام که حتی نمی تونم خودم برای اینده ام تصمیم بگیرم !
- امروز بخاطر عشقی که تمام وجودم را به اتیش کشیده باید ملامت بشم و زنی را که دوستش دارم مخفیانه ببینم .
- ما همه صلاح زندگی تو رو میخواهیم . خودت میدونی پسرم ، عسل زن زندگی نیست . هنوز هم که اتفاقی نیفتاده ، صیغه محرمیت که بینتون خوندید ، یه مدت دیگه تموم میشه ، بعد از اون هرکدوم به راه خودتون برید . بخدا ما خوشبختی تو رو میخوایم .
ریزش قطره اشکی ، زیر پلکهایش را به سوزش واداشت و با چشمانی خیس به مادرش نگریست و گفت :
- اما مامان من دوستش دارم . خوشبختی من در کنار اونه !
خانم بهنود ابروهای نازکش را در هم کشید و گفت :
- اما اون یک پسر 8 ساله داره
- سهیل مثل پسر خودمه ، من میتونم عسل رو راضی کنم که اون رو هم ....
- تو جادو شدی مادر جون ، تو جادو شدی
و بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد . رایکا نگران بسمت او رفت و دستهای نرم وظریف مادرش را در میان دستهایش فشرد و گفت :
- مامان ، خودت رو ناراحت نکن ! مگه دکتر نگفته غم وغصه و استرس برای قلبت خوب نیست ، دوباره میخوای خدای نکرده پات به بیمارستان برسه ؟
خانم بهنود با پشت دست ، اشک را از روی گونه هایش زدود . روناک نیز نگران کنار مادرش زانو زده بود . این بار باز هم آقای بهنود به صدا در آمد :
- دفعه اول هم حضور عسل خانم و او رفتار زشت و زننده اش باعث شد پای مامانت به اینجور جاها برسه وگرنه بیماری قلبی سالهاست با مادرت همراه ، چرا تاحالا اینطور نشده بود ؟
رایکا با خشم به پدرش نگاه کرد ، روناک آرام زمزه کرد :
- رایکا خواهش میکنم !
رایکا از پدر گرفت و به صورت رنگ پریده خواهرش نگریست و از مادرش فاصله گرفت ، روناک هم بلند شد و بدنبال او رفت و درکنارش ایستاد . رایکا بار دیگر به صورت رنگ پریده و دستهای لرزان خواهرش نگریست و این بار طاقت نیاورد و پرسید :
- تو چرا اینقدر رنگت پریده ؟
- تو رو خدا بذار بحث همین جا تموم بشه . قلب مامان گنجایش اینهمه اضطراب رو نداره . میدونی اگه خدایی نکرده بلایی سر مامان بیاد من هم می میرم .
رایکا سری جنباند و در سکوت به سرامیک های کف سالن خیره ماند . باز هم باید بخاطر قلب بیمار مادرش سکوت میکرد و اجازه می داد چون گذشته ، زندگی اش بازیچه دست پدر شود .
هنوز در افکار خود غوطه ور بود که صدای پدر بین او و افکارش فاصله انداخت :
- بهرحال گفته باشم ، دیگه حق نداری اسم اون دختره رو پیش ما بیاری . هرچه سریعتر باید به این مسخره بازی خاتمه بدی . دلم نمیخواد اسم من وخانواده ام توی دهن مردم بیفته.
- خب حالا که همه چیز به خیروخوشی تموم شد ، بفرمایید سرمیز شام .
رایکا با تحقیر به صورت دانیال نگریست و او هم چشمکی زد و باخنده ، خودش را به او رساند و در حالیکه بازویش را می فشرد گفت :
- بالاخره باید بیشتر از بقیه ، هوای پدر زن آینده ام رو داشته باشم !
رایکا از لودگی او به خنده افتاده بود ، نگاهش را به اندام ظریف خواهرش که بسمت درنا می رفت دوخت و گفت :
- اما مطمئن باش که من یکی نمی ذارم این وصلت سربگیره !
- ای برادر زن بدجنس
رایکا لبخندی به پهنای تمام صورتش زد و گفت :
- آخه حیف روناک ما نیست که زن تو یه لا قبا بشه ؟
- تو لیاقت نداشتی وگرنه اگه تو از درنا خواستگاری میکردی ، من جلوی پات سنگ نمی انداختم .
رایکا محکم بر سر او کوبید :
- دیووونه بی غیرت !
دانیال با لودگی گفت :
- خب من دارم از آرزوهام حرف میزنم ، اما تو که برای به تحقق رسیدنش قدمی برنداشتی!
- تو دیوونه ای !
- می دونم ، اما هنوز یادمه که وقتی بچه بودیم و چهارتایی بازی میکردیم ، من از همون زمان عاشق روناک بودم و فکر میکردم حتما تو هم به درنا دل باختی .
- درنا همیشه برای من یه دختر خاله و یه دوست خوب بوده
- میدونم ، اما اینم گفته باشم که الان دیگه اگه بهم اصرار هم کنی ، اجازه نمیدم با خواهرم ازدواج کنی
رایکا ابروهایش را در هم گره زد و بالبخند پرسید :
- دیگه چرا؟
- برای اینکه تو یه زن شوهر داری !
رایکا آؤام بر بازوی او کوبید .
- مسخره!نمی خوای تمومش کنی ؟
- چرا اما فقط یه کلمه دیگه بگم ؟
- خب بگو
دانیال کمی از رایکا فاصله گرفت و با صدایی آهسته گفت :
- الهی تو گلوش گیر کنه !
رایکا با تعجب پرسید :
- کی ؟
- اون عسل خانمتون رو میگم ، چه صیدی کرده !
- دوباره داری چرت و پرت می گی ها
- نه باورکن راست میگم ، من بهش حسادت میکنم .
رایکا باصدای بلند خندید و گفت :
- نکنه تو هم چشمت منو گرفته بود !
- آره این دل بدمصب خیلی گرفتار شده،بابا صدبار سعی کردم بهت بگم عاشقتم ،اما توی نفهم فقط رو دیدی و عشق اونو باور کردی
رایکا به تلخی خندید. نام عسل گویا خنجری به دلش میزد . چقدر دلش میخواست اکنون در کنار او بود و میتوانست صدای تپش قلبش را بشنود ! میتوانست کلمات شیرین و دگرم کننده او را بشنود و در دریای چشمانش شنا کند .
تمام طول شب را بیاد عسل گذراند و زمانیکه همه عزم رفتن کردند ، تازه بیاد اورد چیزی از سخنان دیگران را نشنیده است .
- خانم سرمدی چند لحظه بیاید اتاق من .
رزا بلند شد و کتاب روی میزش را بست . خانم عبدی دختر 26 ساله ای که روبرویش ، پشت کامپیوتر نشسته بود پرسید :
- کجا داری میری ؟
- آقای بهنود احضارم فرمودند
- یواش یواش به برخوردهای تندش عادت میکنی . شاید اگه ما هم پدرمون اینقدر پول و پله داشت که از 21 سالگی رئیس شرکت به این بزرگی می شدیم ، این جور به زمین و زمون فخر می فروختیم !
رزا سکوت کرد ، اما هرچه در میان احساسهای چندگانه ای که در وجودش شکل گرفته بود جستجو کرد ،نفرتی از اونیافت . برخلاف خانم عبدی ، از شخصیت رایکا خوشش می آمد و او را مردی جد وکاملا دوست داشتنی می دانست . بسرعت بسمت اتاق رفت و در را گشود . رایکا پشت میز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود . بمحض مشاهده او در کنار در ، دستش را روی دهانی گوشی گذاشت و نامه ای را از روی میز برداشت و بسمت او گرفت و گفت :
- خانم سرمدی لطف کنید این نامه را ترجمه کنید و خیلی زود برام بیارد.
رزا گامی به جلو برداشتت و نامه را از لای انگشتان او بیرون کشید و در حال نگاه کردن به نامه ، با صدایی اهسته گفت :
- بله
رایکا کاملا بی توجه به او ، به صحبتش با تلفن ادامه داد و او هم آرام اتاق را ترک کرد و بی اختیار در ضمیر ناخودآگاه خود چشمهای جادویی او را ترسیم کرد . بیش از دوماه از ورودش به شرکت گذشته بود ودر این مدت بارها با رفتارهای سرد و جدی رایکا روبروشده بود ، اما هر شب که به خلوت اتاقش پناهنده می شد ، باز هم رنگ چشمهای او بود که تمام ذهنش را بخود مشغول می ساخت .
نگاه او در تمام جسمش رسوب کرده و پاهایش را سست نموده بود . آیا باید باور میکرد؟معنی این هیجانات و این حالات چه بود ؟ سعی کرد ذهن آشفته اش را از نام و یاد او پاک کند ، اما باز هم در تمام لایه لایه های مغزش تصویر ناخودآگاه او زنده بود .
بسرعت داخل اتاقش شد و به نامه نظر انداخت و خودکارش را روی کاغذ لغزاند . چند دقیقه بعد،نامه را بطور کامل ترجمه کرده بود . نظری سطحی به کاغذ انداخت و زمانی که از نتیجه کارش راضی شد ،بسرعت اتاقش را ترک کرد و پشت در بسته اتاق ایستاد و ضربه ای به در زد .
صدای رایکا در گوشش نشست :
- بفرمایید
آرام در را گشود و با گامی بلند وارد اتاق شد و صاف ایستاد . رایکا عینکش را در آورد و روی میز گذاشت وبی تفاوت به او نگریست :
- سوالی پیش اومده ؟
رزا با حالتی کاملا جدی به او نگا کرد :
- کار ترجمه تموم شد !
رایکا ابروهایش را در هم گره و دستش را دراز کرد . رزا با گام ، مقابل میز رسید ونامه را بدست او سپرد.رایکا مضمون نامه را از نظر گذراند و این دختر واقعا استثنایی بود!در مدتی که به آن شرکت امده بود ، بهتر از هرکسی از عهده کارهای ترجمه برآمده بود . چشمانش را از روی نامه برداشت و به صورت جدی رزا نگریست . دانیال حق داشت.اودختر بی نظیری بود!یه دختر نجیب و باوقار و در عین حال جدی درکار . هیچ زمانی کارها را ناتمام نگذاشته بود . با آنکه زیبایی چشمگیری نداشت . اما در نگاه و طرز صحبت کردنش جذابیتی نهفته بود که دلها را به آسانی نرم میکرد. حتی دل او را که مدتها بود نسبت به هیچ دختری واکنش نشان نمی داد . اما امروز احساس میکرد دوست دارد از او بخاطر همه تسلط و سرعت عمل ودقتش در کار تشکر کند . اما باز هم فقط به دو کلمه اکتفا کرد :
- خوبه، بفرمایید .
رزا نگاه گیرایش را به صورت او دوخت و در یک لحظه او در چشمان دختر جوان ......... نه امکان نداشت . میلی مهار ناشدنی نگاهش را بسوی نگاه جذاب اومی کشید . در نگاه ا و حسی وجود داشت که در تارو پود وجودش گرمای مظبوعی را ایجاد میکرد . باید جمله ای میگفت و خود را از زیر این نگاه می رهانید . به همین خاطر بسختی لب به سخن گشود :
- متشکرم .
رزا سر به زیر انداخت و اتاق را ترک کرد، ولی رایکا همچنان به روبرو خیره بود . در یک لحظه او در آن چشمان سیاه چه چیز یافته بودکه این چنین وجود آشوب زده اش را به آرامش سکر اوری کشانده بود؟ لحظه ای به اتفاقی که افتاده بود اندیشید و سعی کرد آن نگاه سیاه رنگ جذاب را از صفحه ذهنش پاک کند .
زنگ تلفن به یاری اش آمد . بسرعت گوشی را از روی میز قاپید :
- بله
- از فرانسه تماس داریم
- وصل کنید به اتاق خانم سرمدی .
- بله ، چشم
رایکا به تلفن نگریست ، قصد داشت گوشی را قطع کند ، اما بی اختیار شماره اتاق سرمدی را گرفت . صدای او در گوشی پیچید :
- بله چشم وصل کنید
وبعد صدای او را شنید که بسیار روان ، فرانسه صحبت می کند و گاهی اصطلاحات کاری را با چنان دقتی بیان میکرد که بی اختیار لبخند بر روی لب رایکا می نشست . امور ترجمه شرکت را بدست آدم لایقی سپرده و از این بابت راضی وخشنود بود . به آرامی گوشی تلفن را سرجایش گذاشت . به پشتی صندلی تکیه داد .خودکارش را لای دندانها قرار داد وبه فکر فرو رفت و لحظه ای ذهنش پر از یاد عسل شد . دیشب باز هم عسل به میهمانی های شبانه رفته بود و باز هم صبح حال خوشی نداشت . لحظه ای با خود اندیشید، یعنی واقعا او را دوست دارد ؟
یعنی واقعا عاشق اوست ؟ یا بقول پدرش،فقط پول اوست که برایش جذابیت دارد ؟اما نه چطور باید باورم میکرد چشمان عسل به او دروغ میگویند ونگاهش .... اما او هر زمانی که به مهمانی شبانه می رفت ، رنگ چشمانش تغییر میکرد و سردی نگاهش تن یخزده او را به نیستی می کشاند . بازهم به خود نهیب زد : نه ، عسل منو دوست داره ، فقط وقتی با دوستاشه، کمی حضور من کمرنگ میشه . من باید بیشتر برای عسل وقت بذارم . طوریکه کاملا جدی قبول کنه که همسر منه وباید به من تعهد داشته باشه
و بعد باز هم لبخند تلخی کنج لبش خانه کرد .
بسرعت از رستوران خارج شد .برخلاف هر روز امروز تمايل نداشت نهار را در اتاقش صرف كند .به همين خاطر كمي زودتر از بقيه شركت را ترك كرده بود. مدتها بود كه به تنهايي خو گرفته بود و ترجيح مي داد ساعاتش را با تنهايي و فكر عسل پر كند . بسرعت سوار آسانسور شد و به طبقه بالا رفت . همه كارمندان به كارهاي روزمره خود مشغول بودند .لبخندي بي رنگ بر لب رايكا نشست كه غم چهره اش را نمايان تر كرد و زير لب زمزمه كرد: امروز هم گذشت ، چون بقيه روزهاي يكنواخت!
آسانسور در طبقه چهارم متوقف شد .به آرامي در را گشود و وارد راهرو و از آنجا داخل ساختمان اصلي شد .منشي كه پشت ميز نشسته بود و با تلفن صحبت مبكرد، با مشاهده او از روي صندلي جست . رايكا با دست اشاره كرد كه بنشيند و بسمت اتاقش رفت، اما براي لحظه اي صداي خنده اي پاهايش را متوقف ساخت. آرام به داخل اتاق نظر انداخت .رزا با صداي بلند مي خنديد. خانم عبدي در حاليكه چايش را ميخورد .قند به گلويش پريد و به سرفه افتاد .رزا با خنده بلند شد و پشت او ايستاد .صداي خانم غبدي تغيير كرده و هنوز ريز ريز مي خنديد .
- آره وقتي به خودش اومد نظري به صورت جدي آقاي بهنود انداخت. چشمهاي رئيس از عصبانيت، سرخ رنگ شده بود و خانم اميدي كه دست و پايش رو گم كرده بود با مِن مِن گفت (( ببخشيد آقاي بهنود، يه كم حواسم.....)) آقاي بهنود كه از خشم در حال انفجار بود ، عينكش را از روي صورتش برداشت و چشمان غضبناكش را به اون بيچاره دوخت (( خانم لطف كنيد بريد منزلتون و هر وقت حواستون سرجاش اومد دنبال كار بگرديد )) خانم اميدي زير لب ناليد ((اما....)) آقاي رئيس با صداي بلندتري گفت)) اما نداره خانم محترم ، بفرماييد!)) و خانم اميدي سلانه سلانه بسمت اتاق اومد
رزا سرش را پايين انداخت و با لحني دلسوزانه گفت :
- بيچاره خانم اميدي!
- دلت براش نسوزه ، تو از بس خوبي همه رو مثل خودت مي بيني . اما خدا مي دون اون چقدر پر مدعا بود. فكر ميكرد از دماغ فيل افتاده و اونقدر فيس وافاده داشت كه بيا و ببين! همه ما از رفتنش دلمون خنك شد
- اينطور نگو خانم عبدي
- باور كن اگه تو هم جاي ما بودي همين قدر خوشحال مي شدي . مخصوصا كه بعد از اون همكار خوبي مثل تو نصيبمون شد .اما از همه جاش مهمتر قسمتي بود كه انگار از دماغ آقاي رئيس از شدت عصبانيت ، دود بلند ميشد . يه لحظه نگاهش كردم ، ديدم شده مثل يه اژدهاي خشمگين! با خودم گفتم الانه كه با دماغش يه آتيش سوزي راه بندازه!
رزا با صدا خنديد .
- اِ خانم عبدي
- اما باور كن قيافه اش خيلي خنده دار شده بود . هيچوقت كه نميشد با صد من عسل هم خوردش، اون روز كه ديگه نوبر بود!
رايكا اخمهايش را در هم كشيد .منشي لبش را به دندان گزيد و از روي صندلي برخاست ، اما او با دست اشاره كرد كه سرجايش بنشيند و ساكت باشد و آرام خود را به اتاق نزديكتر كرد. اين بار صداي رزا آمد:
- اينقدرها هم كه مي گيد وحشتناك نيست فقط يه كم جديه ، كه اين جديت هم لازمه مسئوليتي به اين سنگينيه .
- چي ميگي عزيزم ؟ الان آقاي شهبازي ، هم به وظايفش به خوبي مي رسه و هم رابطه خوبي با همه داره .نه ، عزيزم مشكل اينجاست كه اين آقاي رئيس ما فكر مي كنه كه از دماغ فيل افتاده و چون رئيس شده بايد به زمين و زمان فخر بفروشه .
رزا بي خيال شانه بالا انداخت و قصد داشت از اتاق خارج شود كه بار ديگر خانم عبدي گفت:
- اما خدائيش اون روز بلوايي به پا بود .خانم اميدي وقتي لبخند روي لب ما رو ديد ، داشت ديوونه ميشد و با عصبانيت دندون قروچه اي كرد و كيفش رو از روي ميز برداشت و با عجله اتاق رو ترك كرد . اما اونقدر بسرعت از اتاق خارج شد كه بندكيفش به دستگيره در اتاق گرفت و خانم نقش زمين شد! جات خالي همه از خنده روده بر شده بودند .حتي آقاي شهبازي هم با صداي بلند مي خنديد، اما آقاي رئيس همينطور ساكت به اون خيره شده بود. جديت آقاي رئيس هم به طنز اون روز اضافه شده بود
رزا باز هم با صداي زيبايي خنديد و بسرعت از در خارج شد . رايكا هم كه ديگر طاقت از كف داده بود ، بسمت اتاق چرخيد . در يك لحظه رزا محكم با سينه او برخورد كرد و بشدت به عقب رفت .رنگش مثل گچ سفيد شد و لحظه اي نگاه مضطربش را به چشمان رايكا دوخت .همه چيز تمام شده بود! از صورت خشمگين او مشهود بود كه تمام سخنان آنها را شنيده و حال بايد منتظر عواقب بد آن مي ماندند. رايكا با خشم چشمانش را روي هم گذاشت و سعي كرد بر اعصاب خود تسلط يابد و در همان حال گفت :
- بياييد اتاق من!
و بعد بلافاصله وارد اتاقش شد .منشي با تاسف سري جنباند و رزا با نا اميدي به ديوار اتاق تكيه داد .خانم عبدي به بيرون از اتاق دويد :
- بدبخت شديم رفت! حالا بايد چكار كنم؟ من به اين شغل احتياج دارم
بعد قطرات اشك در پهناي صورتش پخش شد .رزا انگشت دست راستش را رو ي لب گذاشت و با صداي پائيني گفت:
- هيس! حالا اينقدر شلوغش نكن. مقصر خودمون بوديم، پس آرومتر.اينطوري اگه صدات رو بشنوه بيشتر عصباني مي شه .
خانم دستهاي سردش را به دستهاي رزا چسباند و رزا از سرماي آن لرزيد
- چرا اينقدر يخ كردي؟
- يعني چكارت داره؟
- نمي دونم، حتما همه حرفامون رو شنيده !
خانم عبدي به پيشاني اش كوبيد :
- منو كه اصلا لايق توبيخ هم ندونست .حتما برگه اخراجم رو به تو مي ده كه بهم بدي. ديدي چه آسون بدبخت شدم . چيزي كه زياده تايپيست .
رزا ابرو در هم كشيد:
- بسه ديگه انقدر ناله نكن ، شايد هم ....... شايد هم .......
- تو اونو نمي شناسي
رزا سري جنباند:
- بهر حال زودتر برم بهترع
و بعد بسوي اتاق رفت و ضربه اي آرام به در نواخت .لحظه اي سكوت و بعد صداي او آمد :
- بفرماييد
آرام در را گشود و وارد شد . رايكا پشت به او و رو به پنجره ايستاده بود .آرام در را بست و به آن تكيه داد ومنتظر ماند .اما رايكا هم سكوت كرده بود. جرات حرف زدن نداشت و ترجيح مي داد او سكوت حاكم را بشكند. لحظه اي طول كشيد تا يسمت رزا چرخيد .از خشم دقايقي پيش خبري نبود و فقط همان صورت بي حالت و سرد ! رايكا روي ميز خم شد و پرونده اي را از روي آن برداشت و بطرف او گرفت وگفت:
- اينها رو همين امروز ترجمه كنيد .
رزا با گامهايي آرام بسمت ميز رفت و پرونده را گرت. رايكا پرونده ديگري را برداشت و به دست او داد:
- اينم بديد خانم عبدي بگيد كه تا همه رو تايپ نكرده به منزل نره . حتي اگه تا اخر ساعت كاري طول كشيد بايد بمونن و تمومش كنن
رزا نفسي به آسودگي كشيد، پس تنبيهي كه در انتظارش بود، همين بود.لبخندي در چشمانش نشست كه از نگاه تيزبين رايكا دور نماند .او هم كه چنين ديد قاطعانه گفت:
- عجله كنيد خانم وگرنه مجبوريد شب رو همين جا بخوابيد
رزا سر به زير انداخت و بسمت در چرخيد
- بله
اما لحظه اي بعد همان جا ايستاد و به آهستگي گفت:
- ببخشيد ، كار ما اصلا درست نبود!
رايكا بي توجه، پشت به او و رو به پنجره ايستاد . رزا به پشت سر نگريست و لبخندي بر لبش نشست . رايكا با همه مردهايي كه ديده بود فرق داشت، چيزي در دلش فرو ريخت .اين مرد با همه تفاوتهايش.......
بايد مي گريخت! بايد از اين اتاق و صاحب مغرورش مي گريخت! قلبش تحت فشار بود و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود. ناي تكان خوردن نداشت اما بايد مي گريخت، بايد مي گريخت! بسرعت از در خارج شد و در را پشت سر خود بست و به آن تكيه داد و چشمهايش را بر هم گذاشت .خانم عبدي به صورت خود كوبيد:
- ديدي بيچاره شدم !
رزا به آرامي چشمهايش را گشود، بغضي تلخ آزارش مي داد .آيا بايد باور ميكرد؟ آن مرد با آن غرور و با آن چشمها چه بلايي بر سر احساسش آورده بود؟ دو قطره اشك روي برجستگي گونه هاي رنگ پريده اش سرخورد . دلش مي خواست در اتاق خودش در خانه شان بود ، بايد بخود اعترافات سختي ميكرد .دلش ميخواست گريه كند .اشك بريزد و فرياد بزند .دلش ميخواست چشمان طوسي رنگ او را در قاب چشمانش قاب كند تا هرگاه كه چشمانش را روي هم مي گذارد ، فقط تصوير دو چشم خاكستري جانشين سياهي مطلق چشمانش شود
دلش ميخواست گريه كند اما براي چه؟ به چه دليل؟ اما چرا گريه؟ او بايد شاد مي بود. مردي ، در كنج دلش خانه كرده بود، مردي كه مي توانست لحظات تنهايي اش را پر كند ، مردي كه مي توانست با او و در كنار او لحظات ناب تنهايي اش را معنا كند! اما نياز به گريه داشت، چرا؟ آيا اشك ريختن لازمه عشق بود؟ آخر او هيچ وقت عاشق نشده بود و نمي دانست عشق چيست .
نگراني عجيبي به دلش چنگ انداخت .چشمهايش را بست و در پشت پلكهايش ، تصوير رايكا را ديد كه پشت به او و رو به پنجره ايستاده است .لبخندي روي لبش نشست .هنوز خانم عبدي گريه ميكرد و او بايد خوددار مي بود .
آرام دستش را روي لبش گذاشت و پرونده را بسمت او گرفت :
- چرا هياهو راه انداختي؟ تنبيه تو اينه؟
خانم عبدي با ناله بسوي او آمد و پرونده را گرفت و نظري به برگه هاي داخل آن انداخت . - اينا چيه؟
- بايد امروز همه رو تايپ كني؟
- همه رو؟ اينا كه دو روز طول ميكشه!
- بالاخره تنبيه شما اينه!
خانم عبدي نفسي عميق كشيد:
- واي خدا رو شكر! عيبي نداره مثل آدم مي شينم و تا شب كار ميكنم. بهتر از اينه كه اخراج بشم
و بعد خندان به اتاقش رفت. در همان لحظه دانيال از راهرو وارد شد و با تعجب به رزا ومنشي كه هنوز ايستاده بودند ، نظري انداخت :
- چي شده، چرا اينجا ايستاديد؟ اتفاقي افتاده؟
هر دو به اتفاق سري تكان دادند و رزا لبخند ملايمي بر لب راند:
- نه هبچ اتفاقي نيفتاده
و بعد چشمكي به منشي زد و او هم ريز ريز خنديد.دانيال ابروي چپش را بالا انداخت و سرش را تكان داد و با خنده، دستگيره در اتاق رايكا را گرفت و گفت:
- هر طور مايليد!
و بعد وارد اتاق شد . رايكا هنوز پشت به در و رو به پنجره ايستاده بود
- معلومه اينجا چه خبره؟
رايكا برگشت و لبخندي بر لب راند:
- هيچي، مگه چي شده؟
- من امروز سركارم؟
- نه چرا؟
- آخه خانم سرمدي وحسيني يه طوري بودن!
- چطوري؟
- نمي دونم، اما شرايط مثل هميشه نبود
رايكا با صدا خنديد :
- داري از فضولي مي ميري؟
دانيال دستهايش را بهم فشرد:
- آره بخدا!
- حقشون بود اخراجشون ميكردم ، هردوتاشون رو، اما.........
- كيا رو؟
- سرمدي وعبدي
- چرا؟
- خانم عبدي منو مسخرع ميكرد و سرمدي مي خنديد
اين بار دانيال با صداي بلند خنديد :
- تو رو؟
- آره ، خنده داره؟
- آخه حق داشتن، منم به تو عادت كردم وگرنه خدائيش تو خيلي خنده داري !
رايكا پشت ميز نشست
- مطمئن باش اگه يه كلمه ديگه چرت و پرت بگي تو رو ديگه اخراج ميكنم
- چيه زورت به من رسيده!
- نه ، خانم عبدي هم بخاطر خانم سرمدي قِصِر در رفت
دانيال با دست روي ميز كوبيد :
- اِ..... نه بابا! خبريه؟
- نخير آقا اشتباه نكن ، فقط صلاح نبود مترجم ماهري مثل اونو از دست بدم .اين دختر با اين سن كمش خيلي دقيقه.تا حالا توي اين چندسال مترجم به اين خوبي نداشتيم
- اين دختره توي همه چيز بي نظيره! اينقدر قشنگ حرف مي زنه كه آدم دوست داره دو ساعت بشينه و فقط به آهنگ صداش و كلمات قشنگش گوش بده !
- خب ديگه چي عزيزم؟ نگران نباش ، من به روناك چيزي نمي گم!
- تو كه آدم فروش نبودي
- خيلي از آدما تغيير مي كنن
- اما تو.....
- خب مي گفتي ديگه چي ؟ تو صداي لطيف خانم سرمدي رو شنيدي؟
دانيال با خنده گفت:
- نامرد!
- امشب طرف خونه ما پيدات نشه
- تو اين كار رو نمي كني
- پس بيا تا خودت برخورد روناك رو ببيني!
دانيال بار ديگر با صداي بلند خنديد.
*************************
رزا نظري به پرونده انداخت .بايد هر چه زودتر همه آنها را ترجمه ميكرد .دلش نميخواست در برابر او كم بياورد .بسرعت خودكارش را روي برگه سفيد كشيد . زمانيكه خسته چشم از روي برگه برداشت ساعت 5 بعد از ظهر را نشان مي داد .دستهايش را در بالاي سر گذ


مطالب مشابه :


دانلود رمان بازگشت خوشبختی

دانلود رمان بازگشت خوشبختی سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که لذت




رمان روزای بارونی

بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان راه حل(ادامه بازگشت) احساس خوشبختی توی




رمان به رنگ شب 3

-البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می رمان بازگشت رمان




چشم هایی به رنگ عسل 11

رمــــان ♥ - چشم هایی به و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و به اتاقش بازگشت دچار




رمان به رنگ شب 1

به جمع رمان خوان های ایران رمان راه حل(ادامه بازگشت) رمان لمس واژه خوشبختی saheli.




رمان رايكا«1»

رمان رمــــانخوشبختی من در و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر




رمان زندگی غیر مشترک-14-

رمان ♥ - رمان خرید؟ پول؟ ماشین؟ خوشبختی؟ونداد به سالن بازگشت وگفت: پیانو میزنی؟




بازگشت..3

دنیای رمان - بازگشت 3 به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را بخوانید




برچسب :