رمان آخرین شب دوران نامزدی 1

رهابشوخی زد به آرنجم وگفت=آبروریزی نکنی رامسین مثل خانوما بری وبیای نه که تا دامادو دیدی هول کنی پیش خودشون بگن اولین باره خواستگار پاشومیذاره توخونشون.
زدم بهش وگفتم=درد هولم نکن.
رانی ها رو باسینی داد دستم که گفتم=همه دخترا واسه خواستگاریشون چایی میبرن اونوقت من باید رانی ببرم زشت نباشه یه وقت؟
رهاسرشوتکون داد وگفت=نه کسی تو این گرما چایی دوستنداره بخوره.من میرم تو چند دقیقه بعد من بیا باشه؟
منتظر جوابم نشد ورفت رانی ها روگذاشتم سر میز چادرمو درست کردم وباز گرفتمشون درحالی که فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره وارد شدم چند لحظه ی اول سکوت بود ولی بعدچندثانیه صدا بود که بگوشم میرسید اول به سمت حاج آقا پدر محمد رفتم یه ماشاالله گفت منم لبخند زدم محمد یکی مونده به آخری نشسته بود ازپنجره دیدش زده بودم دورا دور هم میشناختمش.رفتم سمتش واروم گفتم=بفرمایین.
سرشو بلند کرد خیلی عادی نگام کرد بدون هیچ خجالتی برعکس من که کمی دیگه دستام شروع به لرزش هم میکردن گفت ممنون زیرلب گفتم خواهش می کنم ورفتم کنار پیش مبل تکی که کنارمامان بود نشستم احساس میکردم همه ی نگاه ها به منه درصورتیکه اینطوری هم نبود همه مشغول حرف زدن بودن.ازخجالت با انگشتای دستم بازی میکردن بلاخره آخرشب بزرگترا اجازه دادن بریم تو اتاق باهم حرف بزنیم محمد نشست سر تختم ویه نگاه به تموم اتاقم کرد وبه من که ایستاده بودم گفت=نمی شینین؟
رفتم سمت صندلی ونشستم چادرمو محکم دورم گرفتم نمیدونم چرا از محمد بیشتر ازهمه خجالت میکشیدم موبایلشو از تو جیبش در آورد مشغول گوشیش بود اولین سوالایی که پرسیدم این بود=شما نماز میخونین؟
سرشو بلند کرد وگفت=سوالای شب اول قبره دیگه؟
لبخند زدم وگفتم=حالا میخونین؟
-نه!!
مکث کردم که گفت=نه که نخونم میخونم ولی گاهی وقتا .امشب خوندم خواستم بیام.
ابروهامو دادم بالا وگفتم=جالبه.خوب حالا نوبت شماست سوال بپرسین؟
-یعنی نوبتیه هرکی یه سوال؟یعنی اگه من دوتاسوال داشته باشم نمیتونم بپرسم تا نوبتم بشه؟

لبخند زدم که گفت=سوالی به ذهنم نمیرسه چند سالته؟
-17
-خوب خیلی خوبه کوچولو.
-فک نکنم زیادم کوچولو باشم ها.
-چرا.واسه من کوچولویی.
چادرمو تو سرم درست کردم احساس کردم داره نگام میکنه که یهوگفت=سوالی به ذهنم نمیرسه بنظر دخترخوبی میاین امیدوارم درست فکرکرده باشم.فقط یه مطلبی هست که بهتره الان بگم .راستگویی وصداقت خیلی برام مهمه حاضرم حقیقت تلخ روبشنوم ولی دروغ شیرین رو از زبون کسی نفهمم هرچیزی هم توی دنیا قابل
بخشش باشه واسه ی من خیانت غیرقابل بخششه نه اینکه فکرکنین آدم سنگدل وبیرحمی هستم نه اتفاقا قلب مهربونی دارم ولی خوب .....
چیزی نگفت اومدم حرف بزنم که گفت=توی جا ومکان خودش شاید یه جا تلخ باشم ویه جا هم شیرین همیشه اخلاقم یه جورنیست واسه همه کس.
نمیدونم تو همین چند دقیقه بنظرم آدم پیچیده ای بنظر رسید نمیشد ازش فهمید خشنه مغروره مهربونه رفتارای غیرقابل پیش بینی داشت.بعد رفتن خواستگارا تازه خانوادگی جلسه گذاشته بودیم هرکی یه نظری میداد.
مامان- بنظر پسر آقا وبرازنده ای بود انتخاب با خوده رامسینه
رها-رامسین خوش تیپ بودها
بابا-من آدما رو تو یه نگاه تشخیص میدم چه خصوصیاتی دارن این از اون یکدنده ها وتخس هاس ببین کی گفتم ولی پسرخوبی بنظر می اومد.
بهرام شوهر رها-توی یه نظر که نمیشه قضاوت کرد ولی بنظر خوب بود.
جلسه ی اون شبمون تا ساعت2 نصف شب طول کشید هرکی نظراشو میگفت دایی هم اون روز خونمون بود خیلی راست وپوس کنده گفت=رامسین هیچ نظری ندارم اگرنظر منو میخوای اصلا ازدواج نکن زوده.
بعد هم آتنا دختر رها رو بغل کرد وگفت=نظر تو چیه دایی؟خاله عروسی کنه؟
درپاسخ جواب دایی آتنا یه عطسه ی تو صورت دایی کرد خندم گرفته بود رها گفت=دایی آتنا جوابتو داد میگه شوهرخاله به این خوبی رو رد نمیکنن بره خالمو منصرف نکن چون خودت شکست عشقی خوردی.
دایی سرشو تکون داد وگفت=باز این شکست عشقی رو بیادم اوردی؟
شاید ساکت ترین فرد توی اون جمع خوده من بودم.جواب مثبم6 روز دیگه به دست خانواده ی محمد رسید برای آزمایش خون منو مامان ورها رفته بودیم ولی محمد وپسرعموش تنها اومده بودن درجواب مامان که پرسید که چرا مامانش نیومده محسن پسرعموش گفت=زن عمو با مامانه من وقت آرایشگاه داشتن.
باخنه ادامه داد=رفتن ناخن بکارن .
محمد چشم غره بهش رفت که ساکت شد وخودش گفت=نوبت داشتن حتما باید میرفتن.
به چقدر براش مهم و با ارزش بودیم جواب آزمایش رو همون روز با هزار پارتی بازی گرفتیم بازم قصه ی تکراری محمد با ناراحتی اومد گفت جواب منفیه ولی ازبس این قصه تکراری شده رها با خوشحالی برگه رو ازدست محمد قاپیدوگفت=خودتو گول بزن بدش بمن.
قرار بله برن هم گذاشته شد اون روز محمد وپسرعموهاش تا جون داشتن رقصیدن طوریکه بلاخره متلک رو چندبار از زبون نیش دار زن عموشنیدیم.
برای ماکه خانواده ی مذهبی بودیم این رفتار وکار پسندیده نبود.موقعه ی رفتنشون هم محمد اومد تو اتاقم وشمارمو ازم گرفت فک کنم هنوز پاش به خونشون نرسیده بود که پیام داد=امشب خیلی خوشکل شده بودی خانومی.
ناخودآگاه یه لبخند روی لبم جا گرفت .روزها باهم مسابقه گذاشته بودن باورم نمیشد اینقدر همه چی زود بگذره چشم روی هم گذاشتم روز عقدم بود.
محمد روزعقد خودش هم وقت آرایشگاه داشت گفت وقت نمیکنه دنبال منم بیاد.البته خودمم دوستداشتم منو یهو توی آرایشگاه با ابروهای برداشته شده وارایش ببینه که ذوق مرگ بشه
لباسمو مامان محمد خریده بود باب میلم نبود وقتی اولین باردیدمش خیلی حرصم گرفت ساده ی ساده بود فقط یه گل گوشه ی کمرم داشت لباس رها ازلباس من شلوغ تر بود ولی خوب آخرسر که کارآراشگر تموم شد وقتی پوشیدمش حسابی شیک شده بودم.
-خانوم کامرانی داماد اومدن.
سریع رفتم سمت شنل که آرایشگرگفت=شنل چرا/داماد وفیلمبردار تنهان فیلمبرداره هم خانومه.
همونطور که خودمو می پوشوندم گفتم=میدونم ولی هنوز بهم محرم نشدیم.
ابرو انداخت بالا وچیزی نگفت همزمان محمد هم وارد شد یه لحظه محوش شدم نه زیاد قشنگ نبود اتفاقا قیافه ی معمولی داشت ولی جذبه ای توی نگاهش وقیافش بود که من اونو دوستداشتم حسابی خوش تیپ شده بود باخوشرویی اومد سمتم ونگاهش بهم بود آروم گفت=محشر شدی رامسین اما چرا اینو انداختی دورت فیلمبردارمیخواد ازمون فیلم بگیره؟
-میشه بعد محضر؟آخه ماکه هنوزمحرم نشدیم؟
بی تفاوت گفت=ای بابا بلاخره که میشیم.
-نه من اونطور اذیت میشم.
صورتمو به حالت ناراحت گرفتم محمد داشت بافیلمبردار حرف میزد این قسمت رو حذف کنن خانومه هم همش غرمیزد اگرفیلمتون خوب نشد تقصیرمن نیستو این حرفا.
ولی محمد با خوشرویی به حرفاش گوش میداد شایدم اصلا حواسش به غر زدنای فیلمبردار نبود بعدش اومد سمتم وگفت=کوچولو بریم؟
سرمو تکون دادم دسته گل رو گرفت سمتم وباخنده گفت=تقدیم باعشق.
نگاش کردم ولبخند زدم تو دلم گفتم میذاشتی برسیم محضر بعد بهش میدادیش
وقتی رسیدیم محضر همه رسیده بودن نمیدونم ماتاخیرداشتیم یا اونا زود رفته بودن رها اومد سمتم وکمی شنلمو کشید عقب جلو میخواست ببینه چه شکلی شدم که محمد گفت=نگاش نکن بذار محرم بشین بعد.
رهامتوجه منظورش نشد فقط گفت=فک نمیکردی اینقدر تغییر کنی.خیلی خوشکل شدی.
منم باخوشحالی خندیدم.
صیغه ی عقد درحالی خونده میشد که نگاه نگران مامانو احساس میکردم نگاه رها کردم اشک تو چشماش بود ازقیافش خندم گرفته بود بابا هم با مهربونی داشت نگام میکرد.
همینکه صیغه تموم شد وحلقه ها رو تو دست هم کردیم محمد دستمو گرفت اصلاهمون موقعه که حلقه ها رو توی دست هم میکردیم دستام لرزش گرفتن ومحمد هم خندش گرفته بود .جشن رو توی تالار پسردایی مادر محمد گرفته بودیم بقول محمد تالار خانوادگیشون تاجون داشتم رقصیدم طوریکه سایه دختردایی ام توگوشم گفت=کمی برو تو جایگاهت بشین بابا بابت اون پول دادن.
مشغول بودم که محمد رو دیدم داره با چند تا ازدخترا میرقصه به یکی بسنده نمیکرد حدودا با هفت وهشت نفر رقصید حرصم گرفت لباسمو کمی شیدم بالا ورفتم نشستم سرجام کمی بعد رها اومد سمتم وگفت=نشستی؟
اخم کردم وگفتم=داماد بهش خوش میگذره من بیام چیکار؟
صدامو نشنید گفت=چی میگی؟
با حرص گفتم=هیچی .
نگاهم سمت محمدرفت هنوزم از رو نمیرفت رها اومد کنارم نشست وگفت=چه رقصی میکنه حالا عمه وعمواینا میرن میگن داماد علی رقاصه وغرتی .حالا ببین زن عمو که راه میرفت به مامان متلک میزنه یه بارم گفت فک نمیکردم علی داماده اینطوری بگیره.
وای که رها نمک پاشید رو زخمم باحرص گفتم=برن بچه های خودشونو جمع کنن خبرا میرسه چه هرزگری هایی میکنن.
-ارزش نداره شبتو خراب نکن.
سرمو تکون دادم متوجه محمد شدم که داشت انگار با نگاهش دنبال من میگشت تا منو دید اومد سمتم ورها بلند شد تا بشنه کنار گوشم گفت=چرا نشستی؟بیا دیگه آخراشه.
باحرص گفتم=نمیخوام.
مشکوک نگام کرد وگفت=چرا؟
-خستم.
نگاش نکردم ولی اون داشت نگام میکرد نشست کنارم وگفت=پس توکه بلند نمیشی منم نمیرم.
یهو بی اختیار برگشتم با لبخند کم رنگی نگاش کردم اونم نگام کرد نگاهمو ازش گرفتم که دستمو گرفت یهو انگار سیم برق رو بهم وصل کرده باشن بهم شوک واد شد دستمو برد نزدیک لبش وبوسید وای که احساس میکردم همه اون لحظه داشتن مارو نگاه میکردن حسابی خجالت کشیده بودم محمد متوجه شد ولی چیزی نگفت منم دیگه چیزی به روش نیاوردم ازناراحتیم دوستنداشتم شبش خراب بشه ولی باید روش کارمیکردم این رفتارشو ترک کنه .خسته وکوفته رسیدیم خونه محمد توراه همش برام حرف میزد ومنم گوش میکردم صداش مثل لالایی بود کم کم داشت خوابم میبرد.قرارشد شبش خانواده ی محمد وبا خانواده ی عموش شب نشینی بمونن خونمون خسته رفتم سمت اتاقم وخودمو پرت کردم سمت تخت ولی موهام اذیتم کردن نشستم که بازشون کنم ولی پشیمون شدم رفتم کمی خودمو تو آینه نگاه کنم که در اتاق باز شد نگاه کردم محمد بود یه یاالا بلند وکشدار گفت فقط نگاش کردم در رو بست وگفت=هوا گرمه ها. فقط گفتم اوهوم.
-خوب کولر رو بزن.
کولر رو روشن کردم تازه متوجه لباسم جلوش شدم حسابی خجالت کشیده بودم دوستداشتم خودمو یه جا قایم میکردم.اونم که عین خیالش نبود
باخجالت گفتم=میشه موهای پشت سرمو باز کنین.
اومد سمتم وگفت=اره میشه چرانشه.
چنان این گیره هارو ازتو موهام جدا میکرد که میخواستم از درد جیغ بکشم خودمو کشیدم عقب وگفتم=بسه توروخدا مگه داری زمین شخم میزنی.
-موهات حسابی خشکن.
-خودم بقیه اشو باز میکنم.
-باشه.
اومد بلندبشه خم شد روی سرمو بوسید ورفت سمت آینه کراواتشو شل کرد وگفت=بیا کراواتمو بازکن.
-بلدنیستم.
-به زکی شانس لااقل بیا پیراهنمو بازکن اینکه آسونه.
با تعجب نگاش کردم گفتم=چی؟ که خندید وگفت=شوخی کردم بابا.حالا امشب من کجا بخوابم؟
-اینجا؟منظورتون خونه ی ماست؟
-نه منظورم خونه ی خودمونه خواستم بپرسم امشب میرم خونه بنظرتون کجا خوبه بخوابم؟
-مسخره میکنی؟
-نه خانومی خوب سوالا میپرسی اره اینجا.
حس عجیبی بود اولین بار توی عمرم کنار یه مرد توی اتاق دربسته بخوابم توی فکرم بودم که گفت=دوتامون سرتختت که جانمیشیم.
-اتاق رها خالیه تخت هم داره برین اونجا.
-نه دیگه ممنون برم خونمون بهتره.
خندیدم وگفتم=آخه گفتی تخت.
-یعنی حاضرنیستی بذاری من یه شب سرتختت بخوابم؟
کمی مکث کردم وگفتم=چرا حاضرم.
-نمیخواد فقط برو یه بالشت بیار دوتامون رو زمین میخوابیم.
آروم گفتم=من امشب سر تخت بخوابم بهتره.
انگار معذب بودن رو فهمید که گفت=باشه عیبی نداره.اولین بحث وقهرمون دو سه هفته بعد دوران نامزدیمون اتفاق افتاد.تو این مدت محمد تو دلم جا باز کرده بود میدونست باید چطور رفتار کنه تا آدمو شیفته ی خودش کنه.خصوصا برای دختری چشم وگوش بسته ای مثل من.تقریبا یک شب درمیون محمد شبها می بردم بیرون خدایی هم پسر دست ودلبازی بود گاهی هرچی واسه من میخرید عین همونو واسه رها میگرفت حتی هدیه هایی که برای من میگرفت.اون شب پاگشا خونه ی خاله ی محمد دعوت بودیم محمد اومده بود دنبالم ولی من هنوز کامل آماده نشده بودم ولی همینکه دیدمش مدل لباس پوشیدنش توجهمو جلب کرد گفتم=محمد این چه طرزشه ؟     منو برانداز کرد وگفت=توکه خوبی ولی خودمو نمیدونم         -یعنی چی خودتو نمیدونی یقه ات تا بند نافت بازه میدونی اگر بابا ببینه چقدر بدش میاد گردبندارونگاه کن لا اقل بابا یکی میذاشتی چه خبره .      اخم کرد وگفت=یعنی چی؟هرکسی یه جور تیپی رو می پسنده.      -کاملا درسته ولی واسه ی ما خانوادمون زشته .واسه بابای من که رو اسمش قسم میخورن زشته فردا یکی توروببینه نمیگه برین ببینن حاج مرتضی دخترشو به چه پسری داده.     همونطور با اخم نگاه کرد وگفت=بذار بگن حرف مردم اصلا برام مهم نیست.      -ولی برای ما مهمه محمد.       ازاخماش فهمیدم که ناراحت شده آروم دکمه ها ی پیراهنشو بست حتی دکمه های بالای یقه اش رو باحرص گفت=اینطور خوبه اقوام وبستگان می پسندن؟       -الان خفه میشی بابا نه گفتم نه اینقدر بسته نه اونقدر باز.خودت که موقعیت خانوادگی مارو می بینی .بابا هم که رو آبروشو حرف مردم حساسه.        -یعنی نباید آدم اونطوری که هست خودشو نشون بده اونطوری که مردم می پسندن باید باشه نه؟      -محمد دیگه غر نزن من نمیدونم.      با دقت تو صورتم نگاه کرد وگفت=این اقوام وبستگان احتمالی شما که ممکنه مارو توی راه ببینن آرایش شما توجهشونو جلب نمیکنه؟توجه منی که شوهرتمو جلب کرد وای بحال مردم توی کوچه وبازار.      خندیدم وگفتم=بی مزه.       خیلی جدی گفت=الهام پاکش کن.     جدی جدی میگفت گفتم=اینهمه آرایش کردم میگی پاکش کن.      -خواهش میکنم پاکش کن.      با اعتراض گفتم=چرا محمد گیرمیدی؟        -الهام عزیزم دوستندارم با اینجور آرایشت بریم خونه ی خالم همین.لااقل کمترش کن این آب رنگو.          -آبرنگم نیس کم رنگ هم نمیشه.       -چرا نشه یه دستمال بکش روشون کم رنگ میشه دیگه.      پامو کوبیدم زمین وگفتم=محمد الان جیغ میزنم ها؟نمیخوام پاکشون کنم.      باتعجب نگام کردوگفت=پا میکوبی رو زمین؟الی توکه منو میشناسی تا حرفمو به کرسی نشونم دست بردارنیستم پس پاکش کن.     بامجبوری گفتم=-باشه یکم وایسا.      کوتاه اومدم  ومحمد فهمید که آره میتونه ی دفعات بعد هم اون حرفشو به کرسی بشونه .شاید مسیله زیاد بزرگی نبود ولی بنظر من ازهمون شب شروع شد.همیشه من کوتاه می اومدم وحرف حرف اون میشد حالا می فهمیدم که میگفتن پسرنخسیه یعنی چی.خلاصه اون شب اون کمی یقه اش روبست ومن آرایشمو کمی کم کردم.همینکه پامو گذاشتم خونهی خالش تازه فهمیدم محمد حق داشته که میگفت آرایشتو کمترکن.بی بندوباری رو به اوج رسونده بودن توی یه آپارتمان ساکن بود که تماما مجتمع فامیلی بود ولی فامیلای شوهرخاله ی محمد.احساس غریبی میکردم خصوصا کنار آدمایی که حرفای همو نمی فهمیدیم حرص من موقعی در اومد که یکی از دخترخاله های محمد اومد دستشو گرفت بردش تو اتاقش تا نمیدونم چیه کامپیوترشو درست کنه صدای خنده ی دخترخالشو هی ازتو اتاق می شنیدم داشتم ازحرص خفه میشدم تازه بامحمد هم روبوسی کرده بود یعنی واقعا محمد نمیدونست من بدم میاد خونه ی شلوغی داشتن هردقیقه یکی میرفت یکی می اومد پسرخاله های خیلی پرویی داشت حالا معنی حرف محمدو می فهمیدم خوبه آرایشمو کمترکردم وگرنه درسته قورتم میدادن شام زهرشد تو دلم.سرمیزشام  محمد خان بلاخره تشریف آوردن اومد کنارم نشست خودمو کمی کشیدم کنار متوجه نشد بهم گفت=عزیزم خوبی؟حوصلت که سر نرفت؟     با اخم نگاش کردم و رومو کردم سمت دیگه ای.آروم دستمو گرفت وگفت=الهام؟     دستمو ازدستش بیرون کشیدم وچیزی نگفتم شام روکه آوردن محمد اینقدر هوامو داشت که کمی دیگه میذاشتم غذا رو میذاشت تو دهنم مثلا میخواست منو با این رفتاراش خر کنه.شام زیاد نخوردم راستش اینقدر که حرص خورده بودم سیر شده بودم حساب کار اومد دست محمد بعد شام ازجفتم جم نمیخورد البته بعدشام  زیاد نموندیم تاشام خوردیم آروم کنار گوشش گفتم=بریم دیگه.      اونم آروم جوابم داد=چشم یکم دیگه میریم.  خوب بلاخره زمان به کندی گذشت وبلاخره ممدخان قست رفتن کردن موقعه ی خداحافظی با دخترخاله هاش دست داد خوب جای شکرش باقیه مثل اول روبوسی نکردن. لبخندای تصنعی میزدم نفهمنن ازچیزی ناراحتم.همینکه نشستم تو ماشین شدم عین برج زهرمار محمد داشت ماشینو روشن میکرد گفت=بسم الله.ازقیافت میترسم.       خندم گرفته بود بازم باهاش حرف نزدم اونم چیزی نگفت تاپشت چراغ قرمز که ایستادیم گفت=زندگیم چیزی شده؟  خشک گفتم=نه.     -خوب خداروشکر که چیزی نشده این قیافته اگرچیزی میشد دیگه چه قیافه ای بخودت میگرفتی.   -هه       -خوب بگو دیگه چی شده من دوسه باربیشتر نمی پرسم ها؟      -نپرس        -باشه نمی پرسم خوب حالا بگو چته؟        چشمامو تنگ کردم وگفتم=یعنی تونمیدونی.      چراغ سبز شد وحرکت کرد وگفت=چرا میدونم.    -پس دیگه نپرس.           -خوب اگر نپرسم تو همینطورباهام قهرمیمونی که؟     -میخواستی درست رفتارکنی/        همونطور که دنده روعوض میکرد گفت=خیلی خوب بابا ببخشید خوبه؟     نیازی نیست معذرت خواهی کنی؟         -پس تواین مواقع نیاز به گفتن چه کلماتی هست؟   جوابشو ندادم ولی از رونمیرفت همش برام حرف میزد جالب اینجا بود ازچیزایی میگفت که نه بمن مربوط میشد نه خوشم میومد گوش بدم آخه کی با نامزدش درمورد چا های نفت حرف میزنه.اصلا باهاش حرف نمیزدم تا رسیدیم خونه.

محمد هر روز به دیدنم می اومد ولی فقط شبهای5شنبه وجمعه خونمون می خوابید .رها وبهرام ونیایش خونمون بودن یه احوال پرسی سریع کردم سراغ محمد رومیگرفتن که محمد پشت سرم واردشد منم سریع رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کردم اومد تواتاق.گفت=چیکارمیکنی؟    چه سوال بی ربطی مثلا حالا تومنو نمی بینی چیکارمیکنم.     آروم گفتم=می بینی که.    نشست جفتم وگفت=الهام بسه دیگه چقدر کشش میدی گفتم ببخشید دیگه چرا اذیت میکنی.   کمی مکث کردم میخواستم جوابشو بدم ولی اون فکرکرد نمیخوام جوابشو بدم کلافه گفت=الهام با توام ها بجون خودم قسم اگر باهام حرف نزدی سرمو می کوبم به دیوار؟     

پاک عقلشو ازدست داده بود جدی حرف میزد باتعجب نگاهش کردم برای اینکه آرومش کنم لبخند زدم وگفتم=باشه محمد چرا عصبی میشی.

-عصبی میشم چون یکذره ناراحت شدن من برات مهم نیست انگار.هرچی میخوام کاری کنم ازدلت دربیاد ولی انگار نه انگار.تموم اون دختر وپسرایی رو که تو خونه ی خالم دیدی رو من با کوچیکی باهاشون بزرگ شدم حکم خواهر وبرادرامو برام دارن هیچ نظری هم بهشون ندارم.

-ولی محمد تو دوستداری منم برم با پسرعموهام روبوسی کنم بگم جای برادرمه تو قبول میکنی من اینکارو کنم؟         -توبیجامیکنی هنوز اینقدر بی غیرت نشدم.        -می بینی خودت اینطوری وتوقع داری من ناراخت نشم.چرا تو واست مهم نیست که من ناراحت بشم ها؟      دستشو کشید روموهاش وگفت=الهام نفسم تو طرز فکری داری واسه خودت منم طرز فکری دیگه ای دارم برای خودم.

بحالت تهدید انگشتمو برای محمد تکون دادم وگفتم=من فکرمیکردم تو پسر صبور وآرومی هستی ولی الان بنظرم هم تخسی هم زودعصبی میشی وکم طاقتی؟       لبخند زدوگفت=

-اینقدر زود قضاوت نکن .        دستمو گرفت برد نزدیک لبش وآروم بوسیدش وگفت=من تاحالا ناز کسی رونکشیدم بخاطرهمین وقتی باهام قهرکردی برام سخت بود یکم.     خندیدم وگفتم=باید دیگه یاد بگیری.    بشوخی گفت=کور خوندی.     منو کشید سمت خودش بی اختیار افتادم تو بغلش بوی عطرش همونی بود که روز عقدمون زده بود سرشو نزدیک صورتم کرد با لبخند نگاهم کرد . حال وهوای عجیبی داشتم تموم روزمو با فکر به محمد میگذروندم  محمد شده بود همه کس من.محمدی که دنیای منو نمی فهمید ومنم دنیای اون رو.ازاین مدتی که وارد خونه ی ماشده بود سعی میکرد مثل خودمون باهام رفتارکنه   فقط بلد بود بمن گیربده  آرایشتو کم کن رزلبتو پاک کن شالتو درست بزن.وگرنه هیچ کاری به خواهرش نداشت سمانه هم سن وسال خودم بود باهم جورشده بودیم.مامان محمد اون روز دعوتم کرده بود برای ناهار خونشون برای اولین بار اتاق محمد رودیدم برعکس اتاق من که خیلی شلوغ بود اتاق شیک وخلوتی داشت هنوز محمد ازسرکارنیومده بود منو سمانه یواشکی رفتیم توی اتاقش بادقت اتاقشو بررسی کردم سمانه گفت=الهام بیا وسایلشو بگردیم بعد اگربفهمه چون توبودی بامنم دعوانمیکنه.     -اگراین محمدشماست بامنم دعوامیکنه.      -نه بابا توالان خیلی براش عزیزی.     چندتا کتاب روی میزش داشت برداشتم درمورد تاریخ بودن .چه حوصله ای داشت.سمانه مثل کسی که آزاذشده باشه هی سمت وسایلش میرفت گفتم=مگر نمیذاره دست به وسایلش بزنی؟      -نه باهام دعوا میکنه.    ازبه یادآوری محمد درحال عصبانیت یه لبخند زدم خیلی جذاب میشد وقتی قیافش عصبی میشدنمیدونم چطورشد دلم یهو براش تنگ شد.   رفتم سر تختش نشستم بالای تختش عکس محمد ویه پسری دیگه روی شاسی کوچیکی بود گرفتمش دستم وگفتم=سمانه من این جفتیشو می شناسم؟      -نگاه کرد وگفت=سامانه وای الی یه تیکه ای که نگو تو عکس اینطور افتاده خودش خوشکل تره.راستی توازکجا میشناسیش؟      -فامیل شوهرخواهرمه.          -حیف شد اولا اینقدر میومد خونمون من همش تو کف اینم چراعاشقم نشد؟     -دیوونه مگه حتما باید عاشقت میشد؟      -آخه خیلی خوش تیپ وپولدار بود ولی نبین منواینطور جلوی توامیگم اینقدر خودمو واسش میگرفتم که نگو.

-کمی هم شبیه همن.     -آره هرکی می بینه همینو میگه فعلا که بینشون بهم خورده.    -چرا؟      -نمیدونم دردگرفته که نمیگه انگاری محمد فهمید دوستش داره عاشق خواهرش میشه دوستیشو باهاش بهم زد.      -دختره ی دیوانه.  خندید احساس میکردم ازاینکه پیششم خوشحاله رفت سمت کشوی میزکامپیوتر محمدهی ازش کاغذ خودکار می نداخت بیرونوگفت=راستی الهام  ساغر رومیشناسی؟        -نه کیه؟          -دختردایی ام.      -فکرکنم دیدمش ولی به اسم نمی شناسمش.    -نگاه کن چقدر آشغال جمع کرده تو کشوش.ساغر ازکوچیکی محمدو دوستداشت.      -محمدو؟پس چرا اونو براش نگرفتین؟

-مامانم وزن دایی چشم دیدن همدیگه رو ندارن.     باتردید پرسیدم=محمد هم دوستش داشت؟     -نه خیلی بهش بی تفاوت بود کاری بکارش نداشت.فقط الی محمد نفهمه من چیزی گفتم ها.     رفتم توفکر که باصدای محمدبرگشتم=راحت باش بعدش هم میتونی درکمدمو بازکنی.     باخوشحالی دویدم سمتش گونه ام  روبوسیدوگفت=سلام عزیزم.ورفت سمت سمانه وگفت=خوب؟      -داداشی باورکن قست بدی نداشتم.     -منم نگفتم قست بدی داشتی میگم لاتجسس.    -میخواستم ببینم چی داخله کشوهه همین.     -بتو مربوطه من چی توی کشو دارم؟      گفتم=محمد من پیشش بودم  کاری نکرد که.       -باراولش نیس الهام.      -خوب ببخشید دیگه تکرارنمیشه.         -سمانه بارآخرت باشه دفعه ی دیگه تکرارشد من میدونم وتو..     سمانه با اخم ازاتاق رفت بیرون کفتم=محمد ناراحت شد نباید باهاش اینطور رفتارمیکردی؟       -الهام باراولش نیست عصبیم کرده دیگه.   واقعا عصبی بود دستی کشید تو صورتش که گفتم=محمد توخیلی کم طاقتی این اصلا خوب نیست.رفت روی تخت درازکشید وموبایلشو چک کرد منم رفتم روی صندلی نشستم که گفت=چرا اونجانشستی بیا اینجابشین.   بلندشدم ورفتم سرتخت نشستم که گفت=کی اومدی؟       -یه نیم ساعت قبل اومدن تو.  چیزی نگفت که یهو دستمو گرفت وپرت شدم سمتش نمیدونم چرا یهوبازخجالت کشیدم که گفت=وقتی میگم بیا پیشم بشین  یعنی این نه اینکه با سه متر فاصله ازم میشینی.    -محمد ولم کن بلند شم.     -نمیشه.    -محمدزشته شاید الان کسی بیاد.      -کسی بدون اجازه وارد اتاق من نمیشه.       -محمد؟     -جونم؟      -یه سوال بپرسم/؟      -بپرس     -جوابمو درست میدی دیگه ؟       -آره بپرس.        -توکسی روقبل از آشنایی بامن دوستداشتی یا مثلا بفهمی کسی بهت علاقه داشته؟   مکث کرد وابروهاشو داد بالا     دستاشو شل کرد بلندشدم پاشو انداخت روپاش وگفت=چه سوال مبهمی/       -قول دادی راستشوبگی.      -چشم.      -خوب بگو.      -اینکه کسی بهم علاقه داشته باشه رونمیدونم ولی یه نفر رودوستداشتم.       -کی رو؟       -یه دختر        قیافم درهم شدوگفتم=منم میدونم دختره کی بوده؟        -بهتره ندونی میشناسیش.        -محمد داری راست میگی؟        -خوب مگرخودت نگفتی راستشوبگو.        -هنوزم دوستش داری؟       -اوووو خیلی.

دیگه داشتم دیوونه میشدم وگفتم=توکه کسی دیگه رودوستداشتی بیجا میکردی به خواستگاری یه دختر دیگه بری.           باتعجب نگام کردوگفت=الهام خودت ازم پرسیدی؟         بابغض گفتم=من بپرسم توباید اینطوری جوابمو بدی؟        -ای بابا خودت گفتی حقیقتو بگو.         -لازم نکرده دیگه هم حق نداری باهم حرف بزنی.           -حالا بده شوهر باصداقتی داری.        -لازم نکرده.      همونطور که ازتخت بلندمیشد گفت=ای بابا.پاشو بریم ناهاربخوریم.   بلندشدم جلوترش رفتم که نزدیکا در دستشو نگه داشت سمتم وخوردم به دستش وخندید وگفت=الهی قربونت برم باورکن شوخی کردم.       عصبی گفتم=محمد برو کنار حالا که دیدی من بدم اومده حرفتو پس گرفتی.   

-نه بابا خواستم اذیتت کنم.         -خر خودتی.         -باشه من خر.میگم شوخی کردم بجون مادرم شوخی کردم چرا باورنمیکنی؟من جون مامانمو الکی قسم نمیخورم درضمن منظورم ازاون دختره که گفتم تومیشناسیش خودت بودی.     سرمو کمی باید بالامیگرفتم تا بتونم صورتشو ببینم نگاش کردم وگفتم=راست میگی؟       -آره جون خودم راست میگم.     سریع باذوق لپشو بوسیدم وگفتم بریم.لبخند زد ودستشو کشید روی گونه اش.ولی بدبختی من ازاون موقع شروع شدکه  مرض حسادت جونم اومد موبایل محمد زنک خورد ومامانش گفت=محمد مامان گوشیت زنگ میخوره.     -نه مامان زنگ اس ام اسه.ساغره حالتونو پرسیده بود دایی تازه امشب میره ماموریت قزوین.

درست می شنیدم جلوی من داشت قشنگ میگفت که بادختردایی اش اس ام اس بازی میکنه.همون کسی که سمانه میگفت ازبچگی بهش علاقه داره .ای خدا بهرام کجا ومحمد کجا.     بهرامی که رها وخواهراش تنها خانومایی بودن که بهش مسیج میدادن حالا می فهمیدم این آرامش وخوش بختی رها ناشی از رفتار سنجیده ومحبته شوهرشه که زندگیشونو بادوام نگه داشته.مشکل من با محمد طرز تربیتش بود فقط همین.

حسادت.....حسادت همون غیرته که توی مردا هست.میگن غیرت زن کفرآوره.

ساغر رو دیدم راستش ازاون موقعه که سمانه باهام حرف زده بود خیلی دوستداشتم ساغر روببینم البته فامیلاشونو دیده بودم فقط نمیدونستم ساغر کدومشونه.بلاخره

انتظارم به پایان رسید.شب جمعه بامحمد وفامیلاشون به پارک رفتیم جمعیتمون خیلی زیاد بود باهمه سرسری سلام کردم .زیرانداز پهن کرده بودن به سختی جامون شد خیلی دوستانه نشستیم محسن اومد سر پای محمد نشست که محمد هم پرتش کرد یه سمت دیگه لباسش کمی خاکی شدن من فقط محو رابطه ی صمیمی که بین همشون بود شدم اصلا نمی فهمیدم کدومشون خواهروبرادرن.یه گوشه دختری ساکت نشده بود به قیافش نمیخورد آروم باشه ولی ازهمه ساکت تر بود. آرمین بهش گفت=ساغی بلندشو بریم یه دوربخوریم.     دختره هم گفت=صدبارگفتم ساغی نه ساغر.       -خوب رو زبونم نمی چرخه چیکار کنم.       -چطور ساغی می چرخه ساغر نمی چرخه.      -زبونه دیگه نمیتونم که به زور بچرخونمش.      خودش بودساغربود.

یه دختر باچشم های طوسی وموهای زیتونی وپوست گندمی وقد بلند وظریف.قیافش خیلی جذاب وقشنگ بود.ازاون قیافه های تودلبرو.    چندثانیه فقط نگاهم بهش بود.چطور محمد دختری به این قیافه رو که دختردایی اش هم میشده ازش گذشته.ازمن زیباتر بود این اعتراف رومیکنم.یه نگاه به محمد کردم داشت باشوهرخاله اش حرف میزد.همیشه صورتش یه غرور یا جذبه ی خاصی داشت شاید تو نگاه اول بنظر آدم خشنی بنظر میرسید ولی اینطور نبود درست بود زود عصبی میشد ولی خوبی های زیادی هم داشت.قلبه مهربونی داشت.

سمانه کنارم نشسته بود زد به دستم وگفت=توفکری؟     اومدم جوابشو بدم که محسن به سمانه گفت=بابا نامردا پام تاول زد یکم جاکنین بشینم.مادره ماروباش اصلاماروآدم حساب نکرده به تعدادی که شماجابشین زیرانداز آورده.    سمانه خندیدوگفت=غر نزن.       -کمی بکش کنار .میام سر پات می شینم ها.      کمی خودمو جفت محمد کردم که نگام کردوگفتم=محمد محسن جاش نیست.      -اون همیشه اضافیه ولش کن.     -محسن هم گفت=اختیاردارین.    کمی جمع وجورنشستیم تا محسن هم جاش شد محمد زیرگوشم گفت=الی راحتی/؟    لبخند زدم وگفتم=آره صمیمانه نشستیم دیگه.

یه نگاه به ساغر انداختم بازم ساکت بودبقیه رونگاه میکرد یواش توگوش محمدگفتم=محمد این دختره چقدر ساکته؟   -کدوم؟      -همونکه پیش مامانت نشسته/      -ها ساغر؟       -اوهوم.       بعد بلند اسمشو صدا کرد=ساغر ساغر.پاشو بیا اینجا چرا دمقی؟.    ازخدا خواسته بلند شد اومد کنارمون یه جور نزدیک خودمو ومحمد جاش دادیم .

-الی منو ساغر وقتی کوچیک بودیم اینقدر می زدیم تو سروکله ی هم که نگو.

-من نمیزدم تو میزدی.چون من آروم بودم توهمیشه اذیتم میکردی.

لبخند زدم وگفتم=الانم بنظردختر آرومی میاین.         -ازپرحرفی خوشم نمیاد.راستی محمد تونستی برام اون برنامه روکه میخواستم پیداکنی؟      -یکی از رفیقام دارتش برات میزنم روفلش میارم.      -وای ممنون.      تموم حواسم به ساغرومحمد بود  نمیدونم چرا بااینکه باهم عادی حرف میزدن ولی به همین هم حسودیم میشد اصلا دوستنداشتم بامحمد هم کلام بشه.اینطور که معلوم بود با محمد بیشتر بقیه ی پسرای فامیلشون جور بود آخرسرهم محسن روصداکرد تا با دوربینش از خودش ومحمد عکس بگیرن که بذاره تو فیس بوک تامحسن فهمیدگفت=ساغی خوتو  بامحمد عکس بگیری کسی باهات دوست نمیشه.         -میخوام دوست نشن.

-پس داف پنداری کن توام.

یه گوشه ای ازپارک پیش یه درخت قشنگ ایستادن کنارهم وسراشونو زدن بهم منو جفت محسن تو دوربین نگاهشون میکردم.دوسه تا گرفتن که محمد گفت=محسن ازمنو الهام هم چندتابگیر.    اومدکنارم ایستادودستشو انداخت دور کمرم وزیرگوشم آروم گفت=الی تو فیس بوک عکس منو آرمین هم پهلوی همه.

آروم گفتم=خوبه.   یکی بیشتر نگرفتیم یعنی من نخواستم.قرار شد همه ی جوونا برن قدم بزنن مثل گله های گوسفند هممون راه افتادیم.احساس میکردم بین همه ی اونا غریبه ام دست محمدو گرفته بودم وکمی دورتر ازاونا قدم میزدیم ومحمد برام حرف میزد که کیان پسرخالش به محمدگفت=نمیکشی؟

نگاش کردم یه سیگاردستش بود محمد جواب منفی دادکه گفتم=محمد مگه تو سیگارمیکشی؟

-نه بابا تعارف کرد.

-ترسیدم یه لحظه.    دستمو فشارداد وگفت=تامن هستم ترسی توکارنیست.

احساس دلگرمی میکردم احساس عزیز بودن=بقران خسته شدم الی همش هی منتظرم کی5شنبه بشه کی جمعه کی دیپلم بگیری عروسی کنیم؟آواره شدم میرم خونمون فکرم باتوهه میام خونه شما بازم فکرم باتوهه.

-بی مزه.    برگشت سمتم چندلحظه نگام کردو  دستشو گذاشت یه طرف صورتم وگفت=چیزی میخوای برات بخرم؟

دستمو گذاشتم روبازوش وگفتم=نه بیا بریم جانمونیم ازشون.

-بذار برن مهم نیس.

با اینکه صورتش بنظر جدی می رسید ولی توی نگاهش یه مهربونی خاصی بود دستشوگذاشت دور کمرم منوبخودش نزدیک کرد گفتم=محمد زشته ولم کن.     نگاهش ثابت بود روی مانتوم دستشو شل کرد وگفت=امشب خیلی خوشکل شدی.     -توهم مثل همیشه خوش تیپ شدی.توچشماش نگاه کردم محمد اولین مردی بود نگاهمو ازش نمی گرفتمو توی چشماش نگاه میکردم.

-محمد بیا بریم میخوام یه چیزی نشونت بدم.

ساغر وسمانه وکیان اومده بودن سمتمون درحالی که با سمانه حرف میزدم تموم حواسم به محمد بود.محمد دستشو ازدستم درآوردنگاهم کرد سرشو تکون داد یعنی برم سرمو بحالت مثبت تکون دادم که گفت=الهام میرم وزودمیام.      سرمو تکون دادم که یعنی باشه.کیان برامون تنقلات گرفته بود بقیه ی بچه ها هم جداشده بودن   سمانه باهام حرف میزد ولی تمام هوش وحواسم پیش محمد بود.نزدیک یه10دقیقه بعد اومدن ازدور دیدمشون دستشون تو دست هم بود داشتم ازحرص خفه میشدم.

وقتی رقیب عشقی داشته باشی اونم ازاین نوعش نور علانورمیشه دیگه.اعتراف میکنم که زیباتر ازمن بود .وقتی نزدیکمون شدن ساغر داشت می خندید محمد گفت=اون قسمت پارک جوونا داشتن می رقصیدن محسن وآرمین هم خودشونو قاطی کردن حالانرقص وکی برقص.کاش شماها هم میومدین.     سمانه گفت=وای این محسن وآرمین هرجامیرن آبرو واسه آدم نمیذارن خو شما نگفتین خودتون دوتایی تنهایی رفتین.

اخمام رفت توهم محمد داشت نگام میکرد اومد سمتم ودستمو گرفت وگفت=الهام میای بریم؟     آروم جواب دادم=نه نمیخواد.

کمی بعد وقتی همه جمع شدن حرکت کردیم هرکس سمت خونه ی خودش .محمد احساس کرده بود که ناراحتم توی ماشین دوتامون سکوت کرده بودیم.آروم دستمو برداشت وبرد نزدیک لبش وپشت دستمو بوسید.چیزی نگفتم تارسیدیم خونه.تارسیدیم خونه سریع رفتم سمت اتاقم محمد هم پشت سر داشت می اومد تا در اتاق روبازکردم وکیفمو پرت کردم سرتخت .توی چارچوب درایستاد وگفت=چیکار کیف بدبخت داری؟

یه نگاه عصبی بهش کردم که گفت=چه جذبی داره نگاهت.

باحرص گفتم=مسخره بازی بسه محمد.بحدکافی ازدستت عصبی هستم.

بی تفاوت گفت=خوب چرا؟

-یعنی تونمیدونی؟                  -نه بگوتاماهم بدونیم.

-لازم نکرده توبفهمی.

-پس اگر من نباید بفهمم کی باید بفهمه؟

باحرص گوشیمو پرت کردم روی تخت که گفت=بازکه چیز پرت کردی؟

-دلم می خواد.

-اومد سمتم لبخند زد ونشست جلو پام ودستامو گرفت وگفت=چی شده زندگیم؟

-محمد با رفتارات وکارات ناراحتم می کنی.

-تو الکی اوقاتمونو تلخ میکنی؟

-من>؟چی میگی محمد؟

-خوب بگوعزیزم گوش میدم.

-محمد اونسری هم سرهمین رفتارای تو بحثمون شد.رفتاراتو عوض کن چراکمی ازبهرام یاد نمیگیری چرا تو اینطوری هردختری میاد سمتت یا دستش تو دستته یاتو بغلته؟خیلی هم با این مسایل عادی برخورد میکنی این منو بیشتر عصبی میکنه.کمی رفتاراتو اصلاح کن.وقتی رفتار بهرامو باتومقایسه میکنم می بینم خیلی باهم فرق دارین.

چیزی نمیگفت نگاهش کردم ببینم چراساکته نگاش عصبی بود گفت=الهام بفهم داری چی میگی؟اصلا معنی حرفایی روکه میزنی می فهمی؟اصلاکمی فکرمیکنی بحرفات؟

-توچی؟تو به رفتارات فکرمیکنی؟

-من کاری نکردم.

دستامو ول کرد وگفتم=آره من بودم با ساغر خانوم رفتم دست تودستش عین نامزدا توپارک گشتم من بودم با ساغر اس ام اس بازی میکردم منم بادخترا همش میگم ومی خندم.

باحرص دکمه ی بالای پیراهنشوبازکرد وگفت=ول کن بابا .مهم اینه من توروانتخاب کردم برای زندگی.

بلند شد ورفت کولر رو زد وگفت=من ازکوچیکی اینطور بزرگ شدم اصلا ساغر رومیبینم انگار سمانه رودیدم پس به رابطه هامون حسودی نکن.

-هه آسمون و زمین یکی بشن نه اون خواهرته نه توبرادرشی اگر اینطور بود ساغر بهت علاقمند نمیشد.چقدر بدم میاد ازاین داداشی گفتنا وآجی گفتنایی که خودمون هم میدونیم دروغیه برای گول زدن خودمون میگیم.هرچی باشه اون محرمت نیست فکرکنم همین کافی باشه برای اینکه بفهمی حق بامنه.

-الهام داره بهم برمیخوره کم کم.یکم فکرکن چی داری میگی یعنی من دارم دروغ میگم که مثله خواهرمه وبهش نظر دارم؟

واقعاعصبی شده بود راستش ته دلم وقتی عصبی میشد کمی می ترسیدم ولی به روی خودم نمی آوردم.

-من منظورم این نبود اصلا من بهرامو می بینم حظ میکنم ببین چطور....

نذاشت حرفمو ادامه بدم گفت=بس میکنی یانه؟هی فخر بهرامو بمن می فروشی؟دیگه داری رواعصابم راه میری.

گوشیش زنگ خورد تاصحفه ی گوشی رونگاه کرد پرتش کرد خورد به دیوار .باتری یه طرف افتادو خود گوشی درپشتش یه گوشه .اونوقت بمن میگه چیز پرت نکن خودش بدتربود.ازترس چیزی نمیگفتم میترسیدم بیشتر عصبی بشه مثل بچه های آروم یه گوشه نشسته بودم.

-الهام به ولای علی یه باردیگه فقط یه باردیگه ازاین چرندیات بگی من میدونم وتو .به دخترمردم هم تهمت نزن که منودوستداره خودش عکس دوست پسرشو بهم نشون داد.

فوری گفتم=چه پرو.من فقط دوستدارم بدونم توچند تا دوست دختر داشتی قبل ازمن؟

نگاهش پرازخشم بود زیرلب یه استغفر.... گفت ورفت تشکامونو بیار دیگه اون دوشبی که محمد میموند خونمون دوتامون روی زمین می خوابیدیم.باعصبانیت پرتشون کرد زمین شاید میخواست خودشو با این کاراتخلیه کنه.ازسکوتش همه چی دیگه مشخص بود.نه بمن نه به اون.منی که بجز محمد دست هیچکس بمن نخورده بود توی چشمایی جز چشمای محمد چشم ندوخته بودم توی آغوشی جز آغوش محمد جای نگرفته بودم اولی وآخرین عشقم محمد محسوب میشد تاحالا صدبار محمد گفته بود که منوبیشتر بخاطر پاکی ونجابتم خیلی دوستداره.یاده حرف رها افتادم که میگفت  آدما چیزایی روکه خودشون ندارن میخوان تو طرف خاصشون پیداشون کنن ولی خوب محمد من اینطوری ها هم نبود.نمیدونم گیج بودم .گوشیشو برداشت از رو زمین وگفت=شارج کن گوشیت کجاست؟

میخواستم بهش بفهمونم باهاش قهرم رومو کردم سمت دیگه وباهاش حرف نزدم که صداشو شنیدم=بچه.همه ی کارات بچه بازین صدبارگفتم ازاین لوس بازی هاخوشم نمیاد.میخوام چراغا روخاموش کنم کاری نداری؟

-آروم گفتم=نه

-خاموش کنم یا نه؟

-گفتم خاموش کن.

چراغا روخاموش کرد واومد کنارم درازکشید ازش کمی فاصله گرفتم احساس کردم داره نگام میکنه ولی من اصلا نگاهش نمیکردم یه آه کوتاه کشید .دوستنداشتم ناراحتش کنم شاید اونم گناهی نداشته باشه شاید اگر اونم جای بهرام توی یه خانواده ی مقید بزرگ میشد حالا رفتاراش اینطور نبود یا شایدم اگر بهرام جای محمد بود اونم مثل الان محمد میشد.

-الهام دیروز یکی ازهمکارام نامزد کرد قراره هفته ی دیگه هم عقدکنن بعدهم برن ماه عسل ماروهم دعوت کرد میای بریم؟

بدون فکر زود گفتم=نه

-ولی اون برای نامزدی ما اومد.

هیچ چیز بیشتر این حرصم نمیداد که وقتی باهاش قهرمیکنم خیلی عادی رفتارمیکرد  وانگارقهرمن براش مهم نیست.بنظرم اگر فحشم میداد بهتر بود تا اینکارا رومیکرد باحرص گفتم=من باتو حرفی ندارم.

میدونستم رفتارام بچگونه ولوسن ولی هیچ راهی برای تنبیه کردن وادب کردن محمد سراغ نداشتم.ولی بعدها متوجه شدم محمد کسی نیست که با تنبیه وقهر کردن بخواد بحرف من گوش بده تازه یاده حرف بابا می افتادم که میگفت این پسر خیلی تخسه من آدما روخوب ازچهرشون می شناسم.نمیدونستم میتونم محمدو تغییر بدم یانه.جوابمو داد=جون هرکسی که دوستداری شروع نکن الهام حال وحوصله این بچه بازی ها روندارم.

چیزی نگفتم که با اخطار گفت=الهام؟؟

بعدچند ثانیه بلند شد نشست کلافه دستشو فرو برد تو موهاش وگفت=دفعه ی دیگه صدات کردم جواب ندادی دیگه اون روی سگم میاد بالا.بیخود میکنی حرف نزنی .تا دری به تخته میخوره قهرمیکنی چندتا حرف زدی جوابشونو گرفتی فک نکن فقط خودت ناراحت میشی منم دلخورم ولی مثل تو قهر نمیکنم.فهمیدی چی میگم ؟

راستش جرات نداشتم جواب ندم آروم گفتم=آره.

یه نفس عمیق کشید ولی نفس من درنمی اومد بازم اون برنده شد با زور کاری کرد که من کوتاه بیام  کنارم د


مطالب مشابه :


رمان آخرین شب دوران نامزدی 1

رمان آخرین شب دوران نامزدی 1 محمد گفت=اون قسمت پارک جوونا رمان آخرین شب دوران




رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر) - انواع رمان




رمان اخرین شب دوران نامزدی 12

رمان اخرین شب دوران نامزدی 12 رمان آخرین شب دوران نامزدی(سارا17) رمان آدم دزدی به بهانه ی




رمان آخرین شب دوران نامزدی 5

رمان آخرین شب دوران واما امشب آخرین شب دوران نامزدی این قسمت زندگیم




برچسب :