رمان ایلگار دخترم 5

- مامان تو اون چند سال از پدربزرگ خبر نداشتي؟

- نه، هيچي. درسته كه سهراب ديگه معتاد نشد ولي كثافت كاريهاي ديگه اي ياد گرفته بود. يه دونه اتاق بيشتر نداشتيم، اونم وسطش پرده كشده بود و هر شب يه زن آنچناني مي آورد خونه. اونا اون طرف پرده منم اين طرف با يه بچه تو شكم و يه بچه تو بغل، اين طرف پرده مي خوابيديم ولي كي جرات داشت اعتراض كنه؟ تا صبح صداي حرفهاي ركيك و خنده هاشون تو گوشم بود و تا يه چيزي مي گفتم، بعد از كتك مفصل از خونه بيرونم مي كرد. منم از بي جايي و ترس، مجبور بودم لال بشم و دندون روي جيگر بذارم. وقتي هم كه تو به دنيا اومدي، يهو گذاشت و رفت. 

- رفت؟ كجا؟

- نمي دونم. رفت كه رفت اما دو روز بعد، يهو آقام اومد.

- واي، چطوري شد كه اومد؟

- سيف ا.... براي چهارمين بار زن گرفت كه اونم حامله نشد. عمه جيران گفته بود سيف ا... بچه اش نمي شه و چهار تا زن رو بدبخت كرده. سر همين حرف با بتول خانم درگير شده بودن و اونو دختراش، حسابي عمه رو زده بودن. عمه ام نمي دونم آقام رو از كجا پيدا كرده و پيغوم فرستاده كه بياد. وقتي آقام رو ديده بود، همه چيرو گذاشته بود كف دستش و گفته بود جريان فرار من از خونه، چي بوده. همون شب هم كه سيف ا... فهميده بود عمه ام چيكار كرده، به قصد كشت زده بودش. عمه جيرانم شبونه خودش رو تو توالت آتيش زد ومرد. 

- اِ، مرد؟

- آره مادر جون، تقاص گناهش رو پس داد.

- شوهرش از كجا فهميده بود عمه همه چيز رو گفته؟

- يادته كه خدا بيامرز آقام چقدر قد بلند و درشت اندام بود. وقتي فهميده بود جريان چيه، اول رفته بود سراغ آقا بزرگ و بهش گفته بود كه هيچ كدومتون رو حلال نمي كنم و ديگه اسم منو نياريد. بعدشم رفته بود سراغ سيف ا... و عمو حمدا.... و حسابي مالونده بودشون به هم.جفتشون رو لت و پار كرده بود. همون شبم عمه جيران خودش رو كشت و آقابزرگ كه يه شبه هم پسر ارشدش رنجيده و ازش بريده بود و هم يه دونه دخترش رو از دست داده بود، از طرفي هم فهميده بود كه چه ظلمي در حق من و بچه هام كرده، سكته كرد و مرد. خلاصه آقام تو مراسم خاكسپاري آقا بزرگم شركت كرده و يه سره از سر خاكش اومده بود سراغ من.

نزديك ظهر بود و من تازه داشتم بساط ناهار رو حاضر مي كردم كه در زدن. آخه نمي دونستم كه سهراب ديگه بر نمي گرده، واسه همين ناهارم حاضر بود كه يه وقت به بهونه ي غذا كتكم نزنه. نمي دوني وقتي صداي آقام رو از پشت در شنيدم، چه حالي بهم دست داد. اونقدر تو بغلش گريه كردم كه نفهميدم كي بغلم كرد و آوردم تو خونه. اون خدا بيامرزم خيلي گريه كرد و ازم حلاليت طلبيد. چند روز پيشم موند و تو اون چند روزه هم اون فهميد زندگي من چه جوريه و هم من فهميدم اون كجا رفته و چيكار مي كنه. با پول فروش زمينها و ملك و املاكش، يه طلا فروشي خوب و يه خونه ي اعياني تو تبريز خريده بود وتك و تنها اونجا زندگي مي كرد. 

- همين طلا فروشي كه الان دست آقا يوسفه؟

- آره. كلي هم طلا توش بود و خلاصه تو بازار تبريز، آقام رو به نيكي و امانتداري مي شناختن. خيلي اصرار كرد كه همراهش برم تبريز ولي من نرفتم، مي خواستم سهراب بياد و تكليفم رو روشن كنه كه نيومد. آقام ديگه نمي تونست از من و شما دو تا دل بكنه ، مغازه رو سپرد دست همين آقا يوسف و اومد مراغه، گاهي هم يه سري به تبريز مي زد. تو يك ساله بودي كه بارو بنديلم رو جمع كردم و رفتم تبريز، پيش آقام. 

- مامان، پس چرا شناسنامه من مال تهرانه؟ مگه من تو مراغه به دنيا نيومدم؟

- چرا، حالا برات مي گم. چهار پنج ماه از رفتنم پيش بابام مي گذشت كه خبردار شديم سهراب مرده!

- چطوري مرد؟

ماني آنقدر اين جمله را خونسرد و بي تفاوت گفت كه انگار سهراب فقط يه غريبه بوده، نه پدرش. خودش هم از اين همه بي تفاوتي تعجب مي كرد ولي واقعا هيچ احساسي نداشت، حتي نفرت.

- از قرار با يه زن شوهر دار دوست شده بود. انگار شوهره راننده كاميون بوده و يه شب كه بي خبر ميرسه، مي بينه بله، زنش با مرد غريبه توي رختخواب خوابيده. اونم هم زنه رو مي كشه هم باباتو.

مانيا اين بار با نفرتي عميق گفت :

- دستش درد نكنه، حاشا به غيرتش.

- خلاصه، عموم به تحريك بتول خانم افتاد دنبال اينكه تو و مانلي رو از من بگيره. مي خواست اينجوري من و آقام رو عذاب بده. آقامم تا فهميد كه عموم دنبال شماهاس، شبونه ما رو رسوند تهرون. به هيچ كس هم نگفت كجا مي ريم، بجز آقا يوسف. به اون هم با اينكه خيلي مطمئن و قابل اعتماد بود گفته بوديم ميريم تهرون و بس. چند روزي توي هتل مونديم تا آقام اون خونه رو تو فرمانيه خريد، همون خونه ي كوچه ي مينا رو. بعدشم از طريق يكي از دوستانش، با ايرج آشنا شد و از همون موقع، ايرج خوش طينت شد وكيل آقام و من. ايرج خيلي دوندگي كرد تا تونست شناسنامه ي تو رو بگيره، واسه همين شناسنامه ي تو مال تهرانه.. بعد از اينكه اومدم تهران، ديگه هيچ وقت فاميلهارو نديدم.، هيچ كدومشون رو!

- خبر ندارين اونا چي شدن؟

- چرا عموم كه مال و اموال آقابزرگ رو كشيده بود بالا و از طرفي هم، مردم از ظلم و ستمش عاصي شده بودن، آه مردم دامن گيرش شد و سكته كرد. دوره ي خان و خان بازي تموم شده بود ولي عموم اونقدر ظالم و بد ذات بود كه اين چيزا حاليش نمي شد. بعد از اون سكته چند سالي زمين گير شد و بعدشم با خواري و خفت مرد. زن عموم درد بي دوا درمون گرفت و دكترا نفهميدن مرضش چيه. همه ي بدنش جوري عفونت كرده بود كه مي گفتن از بوي گند تنش، نمي شد تو خونه اش بري. استغفرا.... مي گفتن اين آخري ها، تنش كرم گذاشته بوده. 
سكينه كه همين جوري به خاطر صورت زشت و سيرت زشتترش خواستگاري نداشت و به خاطر اينكه دختر بزرگ بود و از طرفي هم به خاطر بيماري وحشتناك مادرش، بقيه ي خواهراشم شوهر نكرده مونده بودن، بعد از مرگ عموم و كرم گذاشتن تن زن عموم، يه شب كه همه خواب بودن، خانه رو آتيش مي زنه و خودش و چهار تا خواهرش، با مادرشون مي سوزن و خاكستر مي شن. زنهاي سيف ا... هم يكي يكي ولش كردن و رفتن. اونم به خاطر حرف مردم كه مي گفتن مرد نيست و اينا، ترياك خورد وخودش رو كشت.

- پس همه تقاص پس دادن، آره؟

- آره مادر، مي گن تقاص به قيامت نمي مونه. ولي من نمي دونم كه چه گناهي مرتكب شدم كه يه آب خوش از گلوم پايين نرفت. من كه عاقبت به خير نشدم ولي خدا رو قسم مي دم به بزرگيش، خودش مي دونه تو چقدر پاكي، الهي هميشه پشتيبانت باشه. من و مانلي كه هيچي از زندگي نفهميديم، خدا كنه عاقبت تو به خير و خوشي ختم بشه.

- اين حرفو نزنين مامان، ايشاا... مانلي هم پيداش ميشه و همه با هم برمي گرديم سر خونه و زندگيمون.

- نه مادر، به دلم افتاده ديگه مانلي رو نمي بينم.
هنوز حرف مريم تمام نشده بود كه اميررضا آشفته و ناراحت، با چشمهاي ورم كرده از گريه، سر رسيد و مانيا را كشيد به آشپزخانه.

- چي شده اميررضا؟

- هيچي، هيچي. حاضر شو يه دقيقه با هم بريم بيرون و برگرديم.

- كجا؟ چي شده، تو هيچ وقت اين موقع روز خونه نمي اومدي!

- تو بيا بريم، بعد برات مي گم.

- اميررضا، خبري از مانلي شده؟

مانيا و اميررضا هر دو با هم به طرف مريم برگشتند. او با چشمهايي گشاد شده و تني لرزان، جلوي آشپزخانه ايستاده بود. اميررضا نخواست راستش رو بگويد، گفت :

- نه نه، يه كار كوچولو پيش اومده كه با مانيا مي روم و زود برمي گردم. 

مريم چشمهايش را بست و نفس عميقي كشيد و گفت :

- نه، مانيا نبايد اونو ببينه. من همراهت ميام.

ماني هاج و واج نگاه سرگردانش را بين مادر و شوهر خواهرش مي چرخاند. اميررضا مستاصل و درمانده گفت :

- مادر....

- هيچي نگو پسرم. اون بچه ي منه، خودم بايد شناسائيش كنم. 

- چي مي گي مامان، چي رو شناسايي كني؟

- ج....جنازه ي ....بچه مو.

مانيا بهت زده به اميررضا نگاه كرد. وقتي ديد چطور بي صدا اشك مي ريزد و شانه هايش تكان مي خورد، گفت :

- مامان اشتباه مي كنه، نه اميررضا؟ بهش بگو كه اشتباه مي كنه.

اميررضا با تاسف سر تكان داد و هق هق كنان گفت :

- عكس خودش بود ولي مي گن.... مي گن بايد بريم و از نزديك .... ببينيمش.

اميررضا خودش هم قدرت سرپا ايستادن نداشت، با اين حال و روز زير بغل مريم را گرفته بود تا از افتادنش جلوگيري كند. دورتادور كشوهاي آهني بزرگي بود كه سرماي مرموز و عجيبي را به انسان منتقل مي كرد. مسئول آن قسمت توضيح داد كه اين جنازه، گوشه ي ماشين كه در يكي از خيابانها و محله هاي خلوت پارك بوده، پيدا شده و وقتي جنازه را يافته اند سه چهار ساعتي از زمان مرگش مي گذشته.

پليس كه آنجا حضور داشت گفت :

- علت مرگ، اوردوز بوده، يعني تزريق بيش از حد مواد مخدر. شواهد امر نشون مي ده كه قتلي صورت نگرفته چون اثر انگشت اين خانم روي سرنگ و بقيه ي وسايل به چشم خورده. همين طور گزارش پزشكي قانوني و پليس، نشون مي ده كه تزريق رو خودشون انجام دادن. و به اين ترتيب، قضيه ي قتل منتفي مي شه. احتمالا قصد خود كشي هم در كار نبوده، چون ساندويچ دست نخورده اي روي صندلي ماشين قرار داشته و همين طور هم مقدار ديگه اي مواد مخدر كه استفاده نشده ....بنابراين فكر نمي كرده كه بعد از اين تزريق، فوت كنه. پس خودكشي هم نكرده.

مريم و اميررضا چنان مسخ شده به پليس نگاه مي كردند كه مامور لحظه اي به سلامت عقلشان شك كرد. بعد سري از روي تاسف تكان داد و به مسئول سردخانه اشاره كرد تا كشو را بيرون بكشد. پليس سرد و بي روح آلماني، عادت داشت كه از اينجور قيافه ها ببيند و اهميتي هم نمي داد ولي در نگاه و رفتار اين دو نفر چيزي بود كه حتي او را هم ناراحت كرد. با اكراه ملافه ي سفيد روي صورت جسد را كنار زد و صورت زيبا و رنگ پريده ي زن جوان ظاهر شد.

اميررضا آهي عميق از سينه بركشيد و چنان به گريه افتاد كه زانوانش خم شد و روي زمين نشست. مريم دست لرزانش را روي صورت مانلي كشيد. بوسه اي روي صورتش گذاشت و آن صورت زيبا را كه با وجود رنگ پريده، هنوز هم بسيار جذاب بود، با اشك چشم شست. بي اختيار به زبان آذري نوحه سرايي مي كرد. 

- دختر خوشگلم، از اين دنيا كه خير نديدي، خدا آخرتتو خير كنه. نترس عزيزم، من تو رو تنها نمي ذارم. مادرت هيچ وقت تنهات نمي ذاره. هر جا بري، همراهت ميام. حتي اون دنيا. قربون اون چشكهاي قشنگت برم. تنهات نمي ذارم. منو ببخش، مادر خوبي برات نبودم. ازم بگذر و حلالم كن. ميام پيشت كه تنها نباشي، ميام دختر قشنگم. منتظرم باش، خيلي زود ميام. 

و ساكت شد ولي صورتش را از روي صورت سرد و يخ زده ي دخترش بر نداشت. هردو مرد مبهوت مانده بودند. اميررضا چنان گريه مي كرد كه هر كس او را مي ديد، مي فهميد كه اين ضربه چقدر برايش سخت و دردناك بوده ولي دقايقي بعد، وقتي صداي مريم به گوشش نرسيد، به خودش آمد و به سرعت به طرف مريم رفت. مريم را از روي بدن نحيف مانلي بلند كرد و همانطور اشك ريزان، بوسه اي نرم به صورت مانلي گذاشت و با همسرش، مادر بچه اش و عشق اول و آخرش وداع كرد. اين بار صورت مانلي، با اشك چشم اميررضا شسته شد. 

وفتي يك دست زير بغل مريم و دست ديگرش را روي شانه ي او انداخت تا از آنجا خارجش كند، مريم با چشماني بي روح كه هيچ علامتي از زندگي نداشت، صورتي رنگ پريده و لبهايي لرزان، با صدايي كه انگار از دور دستها شنيده مي شد زمزمه كرد :

- پسرم، حلالش مي كني؟ التماست مي كنم بچه ام رو حلال كن، خواهش مي كنم.

اميررضا دوباره به هق هق افتاد، در حاليكه از شدت گريه، كلمات را نامفهوم ادا مي كرد، گفت :

- چي رو حلال كنم، اون كه به من بدي نكرد. مانلي بايد منو حلال كنه كه دركش نكردم و آخرش به اينجا كشيد. من با مانلي معني عشق و دوست داشتن رو فهميدم و اون با ارزشترين هديه اي رو كه ممكنه تو دنيا وجود داشته باشه به من داد. ايلگار تكه اي از وجودشه كه با سخاوت به من بخشيد ولي در عوض من چي به اون دادم؟ هيچي، هيچي. از خودم متنفرم مادر جون، حالم از خودم به هم مي خوره. من حتي نتونستم سر سوزني از محبتهاي مانلي رو جبران كنم و ديگه هيچ وقت هم نمي تونم. شماها بايد منو حلال كنيد، شما و مانلي و مانيا. من زندگي مانلي رو حروم كردم و از امانت شماها نتونستم درست نگه دراي كنم. حالا هم كه ديگه زحمت همه چي افتاده گردن ماني، حلالم كنيد تو رو خدا.

مريم با بهت بسيار، به آرامي كنار گوشش زمزمه كرد :

- ممنون كه حلالش كردي ولي بايد بدوني كه تو هيچ تقصيري نداري. درد مانلي، دردي بود كه از بچه گي، حتي قبل از تولد تو تنش ريشه كرد. هيچ وقت خودت رو مقصر ندون، هيچ وقت 

 

ماني تا به مادر و شوهرخواهرش نگاه كرد، زانوانش لرزيد و براي اينكه بچه از دستهاي بي حسش به زمين نيفتد، روي اولين صندلي نشست. چيزي نپرسيد يعني نيازي به پرسيدن نبود حال و روز آن او نفر به او فهماند كه جسد متعلق به مانلي بوده است.
گلوله اي اندازه ي يك گردو راه نفسش را گرفته بود و سوزش عجيبي در گلويش حس مي كرد. دلش مي خواست گريه كند و زار بزند. ولي نمي توانست، لحظه اي نگاهش به چشمهاي خيس مادرش افتاد و لرزشي مشمئزكننده، تمام بدنش را دربر گرفت. اثري از زندگي در چشمهاي زيباي مادرش نبود، هيچي. خوشبختانه ايلگار انگار حال همه را درك مي كرد چون كوچكترين صدايي نمي كرد و عميق تر از هر روز، خوابيده بود. 
مريم روي كاپانه ي پذيرايي دراز كشيده بود. ماني ليوان آب قند را آرام به هم مي زد ولي هنوز چشمانش خشك بود و گردوي لعنتي در گلويش. دو سه ساعتي مي شد كه از آنجاي منحوس به خانه برگشته بودند ولي حتي يك كلمه حرف از دهن ماني در نيامده بود، يا حتي يك صداي كوچك. مادرش را به زور آرامبخشي خواباند. اجازه داد اميررضا تا زماني كه دلش مي خواست، سر روي زانوهايش بگذارد و گريه كند. آنقدر كه تمام قسمت بالاي دامنش خيس شد. تا وقتي كه اميررضا خوابش برد. 
ماني كنار پنجره ي بزرگ پذيرايي ايستاد اين قسمت از خانه را خيلي دوست داشت، چون از آنجا خيلي خوب مي توانست آسمان را ببيند و با ستاره ها درد دل كند ولي حالا هرچه سعي مي كرد، آه هم نمي توانست بكشد. نفس كشيدنش با مشكل مواجه شده بود. با فشار ملايم دستي روي شانه اش، به عقب برگشت. 
- ماني، حالت خوبه؟ عزيزم، رنگت به شدت پريده، چيزي خوردي؟
نگاه سرگردان ماني، اميررضا را وحشت زده كرد. متوجه شد كه دختر بيچاره از شدت بغض، نمي تواند حرف بزند.
- ماني، تو بايد گريه كني. چرا اينقدر مي ريزي تو خودت، چرا جلوي اشكهاتو مي گيري؟
ولي دهان ماني باز و بسته ميشد، بدون اينكه صدايي از آن خارج شود. مثل ماهي دور از آب، لبهاي خشكش به هم مي خورد. احساس كرد مادرش بيدار شده، نگاهش را به سمت او چرخاند و به سرعت به طرفش حركت كرد. اميررضا اشكهايش را پاك كرد و ناليد :
- دختر بيچاره، مگه تو چقدر طاقت داري، از پا مي افتي بچه، گريه كن.
مريم جرعه ي كوچكي از آب قند را كه ماني بدون حرف ولي با يك دنيا محبت جلوي دهنش گرفته بود، نوشيد و با صدايي به شدت ضعيف گفت :
- اميررضا، بيا مادر مي خوام باهاتون حرف بزنم. 
مانيا كنار پاي مادر، روي كاناپه نشسته بود و اميررضا مقابل آن دو نفر كه بسيار برايش عزيز بودند، روي زمين نشست.
- ماني، وقتي رفتي ايران، يه سر برو سراغ ايرج. وصيت نامه ي من پيش اونه و همه چي رو طوري تنظيم كرده كه بعد از من، تو گرفتار ادارات دولتي نشي. اميررضا، سه دانگ از مغازه ي جواهر فروشي تبريز به نام مانليه، يعني بود ولي از اين به بعد متعلق به توئه.
- مادر جون...!
- نه مادر، نه عزيزم، اين حق توئه و بايد قبول كني. حرفهايي با هر دوتون دارم كه بايد بگم، خوب گوش كنيد و به حرفهام فكر كنيد. اميدوارم بتونم مجابتون كنم تا خواسته ي من و كه فكر مي كنم به نفع هردوتونه، به انجام برسونيد.
مانيا كه نمي توانست حرف بزند، سري به علامت رضايت تكان داد و اميررضا گفت :
- مادر جون، من از خدامه كه بتونم خواسته ي شما رو برآورده كنم. قول مي دم هرچي مي خواين بي چون و چرا و راست و درست انجام بدم، قول مي دم.
مريم كه معلوم بود به سختي حرف مي زند، نفس عميقي كشيد و رو به مانيا گفت :
- كارتو اينجا تموم شده و بايد برگردي ايران. برو مادر، برو سراغ درس و زندگيت.
- كجا برم مامان؟ پس شما چي؟ اميررضا و ايلگار چي؟ اميررضا كه نمي تونه هم كار كنه، هم مواظب شما و دخترش باشه، مي تونه؟
- آره مي تونه. صبح تا بعد از ظهر بچه رو مي ذاره تو مهدكودك، بعدشم كه ديگه خودش خونه اس. چاره اي نيست. انگار اين بيچاره هم سرنوشتش اينه. حالا يه مدت اين كارو مي كنه، بعدشم خدا بزرگه. من برنمي گردم ايران، مي خوام اينجا پيش بچه ام بمونم. مي خوام تا وقتي زنده ام هر روز برم پيشش و براش شمع روشن كنم. بچه ام از تاريكي وحشت داره، آخه سكينه وقتي حسابي تنبيهش مي كرد، مي انداختش تو زيرزمين تاريك اون خونه. من مي مونم ولي اميررضا مجبور نيست. اميررضا خونواده ات تو ايران منتظرن! برگرد پيششون. پدر و مادر، هيچ وقت از بچه اشون نمي گذرن. مطمئنم هرچقدر هم از دستت ناراحت باشن، با ديدن خودت و بچه ات از گناهت مي گذرن و مي بخشنت. من اينجا يه جايي اجاره مي كنم و مي مونم. شايدم رفتم تو يكي از اين خونه هاي سالمندان. آره، اينجوري بهتره. نگران من نباشيد، تو اين دوره و زمونه پول حلّال مشكلاته. پول خوب مي دم، خوب ازم نگه داري مي كنن. 
ماني به مادرش چسبيد و بغض آلود گفت :
- مامان اين حرفا چه؟ من درس بخونم كه چي بشه؟ برنمي گردم ايران، حالا كه شما دوست داريد بمونيد اينجا، منم مي مونم. من برم ايران، تك وتنها چي كار كنم؟ مي مونم و هين جا درسم رو ادامه مي دم. 
- نه، همين كه گفتم ماني. تو تا حالا رو حرف من حرف نزدي و مي دونم كه اين بارم اين كارو نمي كني. تو مي ري و به اميد خدا تنها هم نمي موني. سعي مي كنم كه اميررضا رو راضي كنم برگرده به وطنش، مي دونم تو هم به من نه نمي گي، درسته پسرم؟ نه، نمي خوام الان بهم جواب بدي. باشه بعد سر فرصت با هم حرف مي زنيم. 
- نه مادرجون، اجازه بديد الان بگم. من اگه تا حالا فكرش و مي كردم كه يه روز برگردم به ايران، از حالا به بعد ديگه فكرش رو هم نمي كنم. مانلي، همسر عزيز و عشق بزرگ من اينجاست. كجا بذارمش و برم؟ من ديگه هيج جاي دنيا آرامش ندارم الا اينجا. اينجا لااقل مي تونم برم سر.... سرخاكش و ..... باهاش درد دل كنم ولي اگه برم، شايد ديگه نتونم برگردم. 
- اين حرف رو نزن پسرم. من خواهش بزرگي از تو دارم كه اگه بر نگردي ايران، نمي توني به خواهشم عمل كني. مي دوني كه مانيا حالا بجز من و تو ايلگار، كسي رو نداره. من نمي تونم برگردم، يعني نمي خوام كه برگردم. من در حق مانلي، خيلي كوتاهي كردم. ندانسته و نا آگاه، واسه بچه ام مادري نكردم. حالا نمي خوام تنهاش بذارم. مي خوام تا روزي كه زنده ام و تا لحظه اي كه نفس مي كشم، همين جا پيشش باشم و بعد از مرگم هم، پيشش بمونم. مي دونم كه مي تونيم بچه ام رو ببريم ايران و تو مملكت خودش به خاك بسپاريم ولي نمي خوام اين كار و بكنم. اون مادر مرده دل خوشي از اون ديار نداشت و از اونجا فرار كرد، نمي خوام بخاطر دل خودم، در حقش ظلم كنم. اميررضا جان، تو رو صاحب اسمت آقا امام رضا (ع) قسم مي دم، مانيا و ايلگار و از هم جدا نكني. ايلگار يادگار خواهر مانيه و ماني، بوي مادر ايلگار و براش مي ده. اين حرفم به اين معنا نيست كه ديگه ازدواج نكني، برعكس. ازت خواهش مي كنم در اولين فرصت كه تونستي، در دلت رو به روي ديگري باز كني. نگران دخترتم نباش مطمئنم كه ماني مثل تخم چشمش ازش مراقبت مي كنه و تو از اين بابت، تو زندگي آينده ات مشكلي نخواهي داشت. 
- مادر جون من چطوري مي تونم كسي رو جايگزين مانلي كنم؟ چرا داريد در حقم بي انصافي مي كنيد.
- نه مادر ، اين حرفو نزن. نمي گم كسي رو جايگزين مانلي كن ولي نمي خوام يه عمري هم تنها بموني. مانلي رو گوشه ي دلت نگه دار و اجازه بده زندگي روال عادي خودش رو طي كنه. يه زن، اگه از نظر مالي مشكل نداشته باشه، خيلي راحت مي تونه به تنهايي زندگي كنه ولي يه مرد، نه. يه مرد، نمي تونه تنهايي و بي همدمي رو تحمل كنه. تو اگه ازدواج نكي، اين دنيا و اون دنيا منو عذاب دادي. نمي گم عجله كن، ولي به خودت فرصتي بده تا بتوني به ديگران هم فكر كني و سعي كن كه زندگي آرومي داشته باشي. خيالم از ماني راحته، چون به دست با كفايت تو مي سپرمش. پسرم، اون پول داره، خونه و ماشين هم داره ولي عشق رو تو زندگيش كم داره. كمكش كن كه انتخاب درستي داشته باشه و راحت زندگي كنه. اينجا موندن، فقط از يه جهت براي من سخته و اونم اينه كه مي ترسم وقتي مردم، بدون غسل و كفن خاكم كنن كه اونم به وقتش يه فكري به حال خودم مي كنم. من كه تنها مسلمون اين مملكت نيستم، حتما يه راهي داره.

براي مريم، گفتن اين حرفها خيلي سخت بود ولي لازم مي دانست كه بگويد. چند ساعت پيش فهميده بود كه عزيزش، پاره ي تنش را از دست داده و حالا بدون اينكه توانسته باشد عزاداري كند، مجبور بود اين حرفها را بزند بايد مي گفت، مي ترسيد ديگر هيچ وقت نتواند و دراصل، او داشت به تنها كساني كه داشت وصيت مي كرد. 
دستهايش يخ كرده و پاهايش بي حس و بي رمق بود. اشك چشمش بند نمي آمد ولي قوي بود. روح بلندش در فراز و نشيب سالهاي گذشته، آنقدر دچار تغيير و تحول شده و آنقدر بالا و پايين زندگي را ديده بود كه ديگر فولاد آب ديده شده بود. اشكها را با سر انگشتان يخ زده و لرزان از گونه زدود و گفت :
- خب، من فكر مي كنم اونچه لازم بود گفتم. حالا لطفا كمكم كنيد برم تو اتاق، مي خوام سرمو رو بالش مانلي بذارم. اون اتاق، هنوز بوي بچه ام رو مي ده.


مطالب مشابه :


نمایندگان فروش شاتل در شهرستان ها Shatel resellers

بردسیر، خیابان کاشانی، جنب فروشگاه فرش (پرنیان) رضا شیر مراغه. مهندسان




پرسش و پاسخ ویژه 87

فروشگاه اینترنتی اینترنتی، این پرسش و پاسخ ها توسط بانو پرنیان این مجسمه در شهر مراغه




مقايسه اجمالي دانشگاهها و صنعت شهرستان بناب با شهر

فروشگاه اینترنتی بانک نرم افزار پرنیان. رئيس دانشگاه آزاد اسلامي واحد مراغه




صفحه اصلی سایت

وبلاگ شخصی عباس عباسی - صفحه اصلی سایت - مدرس فیزیک منطقه مراغه




نام های اصیل ایرانی با معانی آنها

آب وهواي مراغه وساير شهرهاي فروشگاه دختر زیبا ، دختری همچون پرنیان




پرسش و پاسخ ویژه 41

فروشگاه اینترنتی اینترنتی، این پرسش و پاسخ ها توسط بانو پرنیان آلا در مراغه؛ گوگ تپه در




آدرس درمانگاه فرهنگیان

مراغه. 0421. 223555. میدان مدنی ـ خیابان سبلان جنوبی ـ نبش کوچه شهید پرنیان. 5. 10. 021. طالقانی




دشت مغان

پرنیان. نیستان. امید فروشگاه این نوع حیوان وحشی گویا فقط در مغان، شماخی، قره باغ و مراغه




رمان ایلگار دخترم 5

پرنیان. آخرين فروشگاه اینترنتی مونو مگه من تو مراغه به دنيا




آدرس درمانگاههای فرهنگیان سراسر کشور

فروشگاه اینترنتی مراغه. 0421. 223555. میدان خیابان آیت اله مدنی ـ خیابان سبلان جنوبی ـ نبش




برچسب :