عالیجناب عشق (33+34)

فصل سی و سوم

ساعت هفت صبح بود که جیرو وارد دفتر کارش شد. در آن هنگام دفتر مرکزی شرکت بسیار خلوت بود. مستخدمین از شش صبح، نظافت ساختمان را از دفتر آقای سماکان در طبقه هفتم شروع می کردند و به تدریج طبقه طبقه پائین می رفتند به طوری که ساعت هشت صبح، هنگام شروع رسمی ساعت کار، همه ساختمان تمیز و نظیف شده بود. «جیرو» معمولاً یک ساعت زودتر سر کارش حاضر می شد و به همین دلیل نمی توانست بعد از وقوع حادثه مورد سوء ظن قرار گیرد. وقتی وارد دفتر کارش شد مستخدمین به طبقه ششم رفته بودند بنابراین خیلی راحت می توانست بمب کوچک دستی را که وزنی حدود نیم کیلوگرم داشت زیر میز رئیس شرکت کار بگذارد و سیم کشی بمب تا اتاق خودش را در کمال اختفا و دقت انجام دهد. همه این عملیات بیشتر از پانزده دقیقه طول نکشید. انتهای سیم بمب زیر میزش می رسید و در آنجا به جعبه کنترل وصل می شد. او یک بار دیگر همه عملیات را بازبینی کرد. کار در نهایت دقت و مرتب بود و هیچکس هم به فکرش نمی رسید که در یک شرکت تجاری، بمبی کار گذاشته شود. جیرو پس از اتمام نقشه، پشت میز کارش نشست و به فکر فرو رفت. همه برنامه هایش را مرور کرد، او باید درست پنج دقیقه پیش از ساعت یازده صبح که قرار ملاقات ماکان با رئیس شرکت گذاشته شده بود چند نفر از کارمندان را به بهانه های مختلف به دفتر کارش بخواند، ساعت یازده صبح ماکان را به داخل اتاق رئیس بفرستد و سه دقیقه بعد دکمه دستگاه کنترل را بفشارد...بنگ!...خنده ای محیلانه بر لبهای جیرو ظاهر شد. امروز با این اقدام کوچک عملیاتی، دو نفر را به راحتی برای مدتهای طولانی از زندگی روزمره شرکت دور می کنم و برای همیشه به خطر ازدواج نیلو با ماکان خاتمه می بخشم! نیلو متعلق به من است و هیچ تنابنده ای حق ندارد او را به خانه اش ببرد. در این حالت دندانهایش روی هم فشرد می شد و چشمانش می سوخت. نیلو، و تصرف شرکت همه هدفش را تشکیل می داد و برای تصرف نیلو و شرکتهای سماکان حاضر بود دنیا را هم به آتش بکشد.
ساعت هشت صبح آقای سماکان وارد دفتر کارش شد. مثل همیشه کمی ترشرو و اخمو بود. نگاهی به پرونده های روی میزش انداخت و بعد از طریق «آیفون» رئیس دفترش را احضار کرد...
ـ سلام آقا!
سماکان با همان ترکیب جدی رفتارش پرسید:
ـ امروز قراره چه کسانی را ببینم؟...
جیرو لیست ملاقات کنندگان را برای رئیس شرکت خواند. رأس ساعت یازده صبح برای ماکان وقت ملاقات گذاشته بود.
ـ شما بیلان شرکت ساختمانی را مجدداً بررسی کردین؟
ـ بله قربان! من و رئیس حسابداری دو روز تموم روی بیلان کار کردیم، زیان شرکت قطعی است.
سماکان سرش را به علامت تأسف تکان داد...
ـ این هم از مدیری که آن همه بهش اطمینون داشتم آخر سر دزد از کار دراومد...
جیرو با قیافه حق به جانبی گفت:
ـ قربان! باید به حرفهای خودش هم گوش داد! شاید دلایلی داشته باشه...
ـ بسیار خوب.
پنج دقیقه به ساعت یازده صبح، ماکان وارد اتاق رئیس دفتر سماکان شد. جیرو مشغول گفتگو با چند نفر از مدیران بود اما دلش در سینه بی قراری می کرد.
ـ سلام آقای ماکان!
ماکان عصبی و ناراحت سلامش را جواب گفت. ماکان از آخرین برخوردش با جیرو به شدت از این کارمند نمک ناشناس عصبی بود و نمی توانست نفرت و عصبانیتش را پنهان کند و این درست همان چیزی بود که جیرو مشتاقش بود تا به شهود آینده نشان بدهد...
ـ آقای ماکان! امیدوارم امروز مسأله ضرر و زیان شرکت روشن بشه!...
ماکان با همان غیظ و نفرتی که در او می جوشید پاسخ داد:
ـ همه این حرفها مزخرفه!...شرکت تحت سرپرستی من با این وضعیت کسادی کار ساختمان سازی، کلی سوددهی داشته!
جیرو به ساعتش نگاه کرد.
ـ بفرمائید قربان!
ماکان وارد اتاق سماکان شد و در را پشت سرش بست. جیرو در حالیکه ظاهراً با کارمندان مشغول گفتگو بود در ذهنش عبور ثانیه ها را محاسبه می کرد...حالا آقای سماکان مبل رو به رو را به ماکان نشان می دهد و می گوید بفرمائید بنشینید آقا...حالا از یک تا ده را می شمارم تا مطمئن شوم که ماکان روی مبل نشسته است، حالا سماکان بیلان را با عصبانیت به طرف ماکان سُر می دهد...این چه بیلانی است که فرستادی!...افتضاحه آقا...ماکان تحمل هیچ نوع توهینی را ندارد بنابراین صدایش بلند می شود...برای من حساب سازی کرده ن!...من حسابدار قسم خورده می خوام!...سماکان فریاد می کشد: رئیس حسابداری من که مورد اطمینانه دو روز تموم بیلان شرکت آقا را بررسی و کلی کسری پیدا کرده!...
ـ رئیس حسابداری شما شعورش رو از دست داده آقا...
حالا...یک...دو...سه...بنگ!...
صدای انفجار، البته نه چندان قوی از اتاق مدیر شرکت همه را هراسان کرد، در اولین کارمندانی که در دفتر جیرو حضور داشتند به اتفاق خودش به داخل دفتر ریختند. منظره عجیبی بود. ماکان عصبی و ناراحت بر جا ایستاد بود اما از سر و صورت مدیر خون می ریخت.
جیرو سر ماکان فریاد کشید:
ـ چه بلائی سر مدیر ما آوردی؟...خیال کردی با این کارها می تونی کلی پول به جیب بزنی؟
بعد به طرف رئیس چرخید، با دستمالی که از قبل آماده کرده بود سر و صورت خونین مدیر را پاک کرد...
ـ قربون! چه اتفاقی افتاد؟...این نامرد چه بلائی سرتون آورد؟
سماکان عصبی فریاد زد:
ـ زود منو به بیمارستان برسونین.
جیرو که فرماندهی حادثه را بر عهده گرفته بود سر کارمندان فریاد کشید:
ـ شما دو نفر جناب مدیر رو به اولین کلینیک برسونین...زود باشین، شما دو نفر هم آقا را به طبقه همکف، نگهبانی ببرین و نیگرش دارین تا من پاسگاه انتظامی را خبر کنم...
کارمندان که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد، با داد و فریاد و سر و صدا وارد عمل شدند. چند نفری آقای مدیر را سوار آسانسور کردند، چند نفری هم به طرف ماکان رفتند. ماکان فریاد می کشید:
ـ احمقها چه خبرتونه؟ به من مربوط نیس! نزدیک بود خود منم مجروح بشم...
جیرو سر کارمندان فریاد کشید:
ـ ببرین این جنایکارو...
ماکان مقاومت می کرد، با مشت و لگد به جان کارمندان افتاده بود. این حرکات عصبی بیشتر خشم و سوء ظن کارمندان را بر می انگیخت.
ـ بگیرینش! ببندینش!...خودشه!...نامرد! بی آبرو!...
ماکان را کشان کشان سوار آسانسور کردند و جیرو از بقیه کارمندان خواست سر کارهایشان برگردند تا مأموران انتظامی برسند.
ـ نباید به هیچ چیز دست بزنیم!...همه بیرون یالله! من هم باید به نیروی انتظامی گزارش بدم.
به محض خالی شدن طبقه مدیریت، جیرو ابتدا با سرعتی حساب شده سیمی که از زیر میز سماکان به اتاق خودش کشیده بود برچید و آن را در کیف دستی اش گذاشت و سپس شماره تلفن پاسگاه انتظامی را گرفت.
ـ جناب سرهنگ!...چیز مهمی نیس!...یه انفجار خیلی کوچک، جناب مدیر کمی زخمی شدن، بمب انداز رو هم کارمندا دستگیر کردن، فقط استدعا دارم خبر جائی درز نکنه! می دونید که اینجا شرکت مهمیه و عده زیادی هم براش کار می کنن! اگه خبر انفجار درز بکنه عده ای شروع به برداشت سهامشون می کنن و خیلی کارمندای شرکت بیکار می شن!...خودتون می دونین که در این شرایط...
ـ بسیار خوب آقا!...همین الان چند مأمور می فرستم.
جیرو تلفن را بر زمین گذاشت، لبخندی روی لبهای قیطانی اش دوید...خوب شد...از این بهتر نمی شد، آقای سماکان مدتی را در بیمارستان بستری می شود، خیال می کنم چشمانش آسیب دیده باشد، در تمام مدتی که جناب مدیر در بیمارستان و منزل بستری است مدیریت شرکت با منست، دسته چکها و مهر مخصوص مدیر هم در جیب منست! آقای ماکان هم به عنوان متهم اصلی روانه زندان می شود...از این بهتر چه می خواستم؟ آقای ماکان مرد محبوب شرکت و عزیز دل نیلو خانم که بعد از ماجرای عکسها ستاره اقبالش در چشمهای خوشگل نیلو افول کرده است. حالا به عنوان یک قاتل، یک بمب انداز، منفور ابدی نیلو و سماکان می شود...جیرو از شادی پیاده شدن مو به موی نقشه هایش سوت بلندی کشید...
و در همین موقع مأمورین تحقیق وارد شدند.

***

نیلو خبر انفجار در دفتر کار پدرش را به سرعت به اطلاع نادی در لندن رسانید. نادی شگفت زده و در عین حال با وحشت و هراس که تمام تنش را به لرزه درآورده بود پرسید.
ـ عامل انفجار چه کسی بوده؟ آیا دستگیرش کرده ن؟
نیلو در حالیکه آهنگ صدایش پر از بغض و نومیدی بود گفت:
ـ اگه بگم عامل بمب گذاری چه کسی بوده، همه ایمان و امیدت را به همه آدمها از دست میدی!...باورت میشه که ماکان رو به جرم انفجار بمب در دفتر بابا دستگیر کردن و بردن زندون!...
نادی از ته دل نالید!
ـ خدایا! باور کردنی نیس!...آخه اون ماکانی که من می شناسم اذیت و آزارش به یه مورچه هم نمی رسید چه برسد به اینکه در اتاق کار بابا بمب بگذاره!
نیلو دیگر نتوانست جلو سیلاب اشکهایش را بگیرد.
ـ باور کردنی نیس اما باورش کن!...دارم دیوونه میشم نادی!...چیزی نمونده که برم بیمارستان روانی و بگم منو بستری کنین!...روانی شدم!...
نادی سعی کرد خواهرش را آرام کند او می دانست (البته نادی از ماجرای عکسها بی خبر مانده بود) که در همه احوال، حتی زمانی که رامتین با آن جوانی و جذابیت در شب زندگی نیلو مثل قرص ماه ظهور کرد باز هم نیلو، نگاهش متوجه ماکان بود و همیشه امیدوار بود که روزی ماکان دوباره طلوع کند و او را از آن همه رنج و درد دوری نجات بخشد.
ـ ببین نیلو! خواهش می کنم آروم بگیر! قرار بود که من دو سه هفته دیگه سری به تهرون بزنم اما سفر خودمو جلو میندازم! من دو روز دیگه حرکت می کنم.
نیلو از شنیدن خبر مسافرت خواهرش اندکی آرامش گرفت...
ـ پس تکلیف شرکت چی میشه؟...عالیجناب با این سفرت موافقه؟...
ـ آره خواهر! اون خودش به من پیشنهاد کرده که سری به تهرون بزنم.
ـ عالیجناب چه جور حاضر شده با اون خاطره بد، پارسا را به دست پرستار انگلیسی بسپره؟...
ـ نیلو جان اولاً همه پرستارا که سبکسر و سهل انگار نیستن، پرستاری که ما استخدام کردیم، بهترین تحصیلاتو داره، عالیجناب هم قراره شبها پیش پارسا بمونه!...یعنی اون حالا هم اومده پیش من زندگی می کنه!...
نیلو، گرفتار وضعیت اسفناک روحی اش، از سفر خواهر به تهران خوشحال شده بود.
ـ نادی! پس تو را خدا هر چه زودتر بیا!...من روانی روانی شدم!...آخه ممکنه، ماکان با اون شخصیت برتر، با اون احساس شاعرانه، با اون حیثیت و اعتباری که توی جامعه امروز تهرون داشت دست به یک چنین کار بچه گانه ای بزنه!...همه اش توطئه س!...
نادی با خواهر همدلی کرد:
ـ من دارم می آم و هر طور شده ته و توی قضیه را در می آرم...
دو خواهر مدتها با هم درد دل کردند اما نادی هدف اصلی خودش را از سفر به تهران به خواهرش نگفت. او در مقام مدیریت عامل یکی از شرکتهای بزرگ تجاری اروپا یاد گرفته بود که از برنامه ها و نقشه های آینده اش با هیچکس حرفی نزند مخصوصاً که در تهران، خانواده اش در مرکز یک توطئه پیچیده و خطرناک قرار گرفته بودند.

***

سفر ناگهانی نادی به تهران شگفتی همه را برانگیخت، در فرودگاه مهرآباد تهران، نیلو و فرنگیس، نادی را بغل زده و اشک می ریختند...فرنگیس مرتباً تکرار می کرد...پدرت!...پدر نازنینت رو می خواستن بکشن!...بمب زیر میزش گذاشته بودن! می خواستن شما دو تا گلهای منو بی پدر بکنن!...درسته که پدرتون روی اصل موفقیتهاش تو کار تجارت دشمن زیاد داشت ولی حقش نبود بمب توی دفترش منفجر کنن! اون هم چه کسی بمب منفجر میکنه!...ماکان!...
نادی سعی کرد مادر و خواهر را ساکت کند.
ـ از اینجا یکسر می ریم به بیمارستان! من باید بابا را ببینم تا خیالم راحت بشه!
هر سه با کولبار سنگینی از سخن که همه اش درباره حادثه بود تا رسیدن به بیمارستان حرف زدند. فاجعه و به خصوص عامل فاجعه که حالا برای تحقیقات در زندان و ممنوع الملاقات بود، نادی را هم مانند خواهر و مادرش گیج و آشفته کرده بود.
در بیارستان معروف «دی» تهران، سماکان با یک چشم بسته و باندپیچی شده، منتظر دخترش نادی بود.
ـ آه بابا جان!...چی به سرتون اومده؟
سماکان روی تخت نشسته و با چشم سالمش نادی را تماشا می کرد...
ـ دخترم! اگه من مرده بودم چی به سر شماها می اومد؟...
ـ پدر!...خدا را شکر که خطر گذشت، باید صدتا گوسفند قربونی بکنیم، باز جای شکرش باقیه که شما سرحال و سلامتین! حتماً مشکل چشم راستتون هم برطرف میشه!...عالیجناب سلام رسوند و به من تأکید کرد که معالجه چشم آسیب دیده تون باید در لندن و زیر نظر پزشک مخصوص خودش انجام بشه!...من شما را با خودم به لندن می برم...
سماکان با همان یک چشم سالم دخترش را تماشا می کرد. بیشتر از هر چیز، دلش می خواست از علت سفر ناگهانی نادی به تهران سر در بیاورد. نادی حالا گرانبهاترین گوهر حیاتش بود و می دانست در حال حاضر، نادی به عنوان یکی از برترین مدیران بین المللی، جای خاصی در تجارت جهانی برای خودش باز کرده و غیر از آن وارث مطلق امپراطوری مالی عالیجناب است و بسیاری از بانکها، وقتی او برای امضای چکی روی دسته چکش خم می شود، برخود می لرزند! او می توانست با یک نقل و انتقال ساده، بانکی را ورشکست و بانکی را به اوج برساند!...
ـ دخترم! می دونم که نگران وضعیت بابات بودی ولی غیر از اون، آیا سفرت به تهران علت دیگه ای هم داره؟
نادی بلافاصله اشاره پدرش را به ماجرای پشت پرده سفرش به تهران را درک کرد. در دنیای معامله گران، احساسات حتی احساسات پدری و فرزندی، جای درجه دومی دارد، بنابراین نادی ممکنست دلیل دیگری برای این مسافرت داشته باشد. نادی تصمیم گرفت مسیر سخن را تغییر دهد.
ـ پدر جان! شما هم فکر می کنین ماکان...عامل انفجار بمب بوده؟ آخر اصلاً به او نمی آد که چنین کار بچه گانه ای مرتکب بشه!...
سماکان لحظه ای به فکر فرو رفت.
ـ اصلاً نمی تونم بفهمم موضوع از چه قراره!...فقط می دونم که ماکان با عصبانیت وارد اتاقم شد و بدون هیچگونه رعایت ادب و احترام که همیشه بین من و مدیرانم بوده، سرم داد کشید...و بعدش ناگهان صدای انفجار بلند شد و خون از سر و صورتم فواره زد...
نادی همانند کارآگاهی با تجربه چند سؤال دیگر از پدر کرد و گفت:
ـ به هر حال با تحقیقاتی که کارشناسان مواد منفجره خواهند کرد قضیه روشن میشه ولی هنوز هم نمی تونم بپذیرم که ماکان عامل چنین عمل کثیفی باشه!...خوب بگذریم! شما را کی مرخص می کنن؟...من فقط دو هفته می تونم تهرون بمونم و سر دو هفته من و شما می ریم لندن!...
ـ ولی پدر جان! پزشک من معتقده که خودش می تونه ترکش بمب رو از چشمم بیرون بکشه!...
ـ قبول! ما دکترهای خوبی داریم ولی چه کسی می تونه عالیجناب رو راضی کنه؟...اون نگران دوست قدیمیشه و هیچ جور رضایت نمی ده که شما را در تهرون عمل بکنن...خودش هم به شما زنگ می زنه...
سماکان از شنیدن خبر توجهات عالیجناب نسبت به سلامتی خودش تحت تأثیر قرار گرفت.
ـ بسیار خوب دخترم! فعلاً یک هفته دیگر باید اینجا تحت نظر باشم ضمناً باید به تحقیقات پلیس هم کمک بکنم و ناچارم فعلاً در تهرون بمونم...
در لحظاتی که خانواده در کنار تخت پدر، مشغول گفتگو بودند، در اتاق گشوده شد و جیرو با چهره ای که سعی می کرد حالت غم انگیزی داشته باشد قدم به داخل اتاق گذاشت...
ـ آه...خدای من! چه کار خوبی کردین نادی خانم که به تهرون اومدین!...این بهترین داروئیه که خداوند برای معالجه جناب مدیر از به تهرون فرستاه س!...
دلش می خواست این تعارف مبالغه آمیز جلب توجه حاضران را می کرد اما جز آقای سماکان هیچکدام روی خوشی به جیرو نشان ندادند.
ـ بله! همینطوره که می گین!...نادی داروی تموم دردهای منه!...
جیرو پس از چند دقیقه ای توقف، متوجه شد که حضورش جز برای آقای سماکان، لطفی ندارد.
ـ با اجازه شما جناب مدیر مرخص میشم!...همه چیز مرتب و منظمه! با استفاده از امکانات دوستام توی مطبوعات، مطلقاً نگذاشتم خبر بمب گذاری درز بکنه! خیالتون کاملاً راحت باشه و همه چیز در کنترله!...
و بعد برای اینکه اثر حادثه را روی نیلو برای چندمین بار بسنجد و ارزیابی کند، اضافه کرد.
ـ مجرم هم همچنان توی زندونه!...البته هنوز این نمک نشناس به جرم خودش اعتراف نکرده ولی وکیل شرکت شدیداً در تعقیب پرونده س و سرانجام مجبور میشه اعتراف بکنه که به خاطر چند میلیون اختلاس خودشو تا حد یه قاتل پایین کشیده...
نادی با لحن محکم و قاطعی گفت:
ـ امیدوارم اتهامات آقای ماکان مانند اتهامی که شرکت ما روی ندانم کاری و بی اطلاعی به سروش زد، دست آخر به محکومیت بابا جان و شرکتمون منجر نشه!...سروش آدم شریفی بود که بعد از تبرئه ادعای کلی خسارت نکرد ولی این یکی نمی دونم که اگر بی گناهیش ثابت بشه باز هم از قضاوتهای عجولانه ما می گذره یا نه؟
جیرو که کاملاً در تنگا افتاده بود، برای اینکه سوء ظنی متوجه خود نکند سری به علامت تصدیق تکان داد...
ـ بله! باید وکیل شرکت نظریات شما را دقیقاً بررسی کنه! اما شواهد نشون میده که آقای ماکان تنها فرد مورد سوء ظنه! به خصوص که چند کارمند شرکت شهادت دادن که ماکان را دیده ان که با خشم و غضب و چشمهای سرخ شده و متورم وارد دفتر کار جناب سماکان شده!...
نیلو در تمام مدت سکوت کرده بود. گرچه او پس از دیدن آن عکسها، مدت زمان طولانی بود که به شرکت نمی رفت و ماکان را ندیده بود اما قلباً به بی گناهی ماکان معتقد بود و تصمیم داشت برای ملاقات با ماکان در زندان با خواهرش مشورت کند...
ـ نادی!...من اگه یک بار ماکان رو ببینم قطعاً می تونم بگم که آیا مجری طرح بمب گذاری ماکان بوده یا باز هم توطئه ای پشت پرده علیه بابا و ماکان چیده شده؟
ـ منم موافقم نیلو!...چه عیبی داره که بری و ماکان رو ببینی؟...

***

اولین شب اقامت نادی در تهران، در کنار فرنگیس و نیلو گذشت، آنها آنقدر حرف و حدیث داشتند که نگذاشتند نادی برای هدفی که از سفرش به تهران داشت و عالیجناب هم روی این هدف تأکید بسیار گذاشته بود فکر کند...ساعت دو بعد از نیمه شب بود که فرنگیس دخترانش را بوسید و نادی و نیلو را تنها گذاشت...نیلو به مادر گفت: ما امشب پیش هم می خوابیم...خیال نمی کنم من و نادی تا صبح هم حرفهامون تمومی داشته باشه!...
ـ خوبه! خوبه!...بچه م داره از خستگی وا میره!...تو را خدا مزاحمش نشو!...اون دو هفته تهرونه و هرچقدر دلتون می خواد می تونین توی این دو هفته حرف بزنین...
ولی توصیه مادر بی جواب ماند. نادی سرانجام هدفش را از سفر، (در حالیکه نیلو از شدت تعجب موهایش را بی اختیار می کشید و چشمهایش بسکه به دهان نادی خیره شده بود می سوخت)، برای نیلو تعریف کرد و خواهر را از شدت هیجان محکم در بغل گرفت...
ـ خدا را شکر!...خدایا تو را شکر!...
نادی پس از آرام کردن خواهر در دنباله سخنانش گفت:
ـ نیلو!...من فکر می کنم بهتر اینه که این موضوع را از همه بپوشانیم!...پدر دچار حادثه اش شده و منم طبیعی است که نگران پدر روانه تهرون شدم.
نیلو با اینکه خواهر بزرگتر بود ولی حالا یک صدم تجربه نادی را هم نداشت:
ـ چرا نادی؟ مگه داری جرمی مرتکب میشی؟
ـ نه! جرمی مرتکب نمیشم اما مگه اینهمه توطئه و دسیسه در اطراف زندگی خودت و بابا رو نمی بینی؟! از کجا معلوم که وقتی بفهمند من می خوام با سروش ازدواج کنم، شروع به سنگ اندازی نکنن؟...
ـ آخه برا چی؟
ـ مگه تا حالا فهمیدی که چرا می خواستن بابا را بکشن؟...شاید همین ازدواج من و سروش، رو دل خیلی ها سنگینی بکنه!...
نیلو قانع شد.
ـ پس حالا چکار می خوای بکنی؟...
نادی نگاهش را که داشت رنگ سرخ عشق به خود می گرفت به چشمان خواهر دوخت.
ـ چند وقته که از زندگی سروش بی خبری؟...
ـ مقصود؟
ـ اگه زنی وارد زندگیش شده باشه همه این تلاشها مثل برف جلو آفتاب، نیست و نابود میشه...
نیلو با اطمینان گفت:
ـ خیالت از این حیث راحت باشه، عشق و علاقه ای که من در سروش نسبت به تو دیدم نیست و نابود شدنی نیس!...
نادی از این اظهارنظر نیلو عمیقاً خوشحال شد...
ـ نیلو! باید اعتراف کنم که در تموم این دو ساله، قلب من مثل سنگی سخت شده بود و هیچ مردی نمی تونست این قلب سنگی را بشکافه! من می دونستم و حالا هم برات قسم می خورم تا آخر عمر هیچ مردی نمی تونه مثل سروش آنطور در تموم رگ و پی و جسم و جانم اثر بگذاره!...خدا کنه بعد از آن همه دردسری که در نتیجه عشق و علاقه پاکش به من کشید، باز هم منو بپذیره!...
نیلو به خواهر اطمینان داد که سروش، اگرچه هیچوقت دیگر یک کلمه هم از زندگی تو نپرسید اما آثار و علائم عشق به تو هرگز از چهره اش دور نشد، نادی به خواهر گفت:
ـ تصمیم دارم همین فردا عصر برم دیدن محبوب. اگه در آنجا چشمم به دختری هم بیفته هیچ اعتراضی نمی کنم! تبریک میگم و برا همیشه به لندن برمی گردم. فقط خواهش می کنم یک کلمه از این موضوع با هیچکس حرفی نزنی.
ـ مطمئن باشی نادی!...

***

جیرو در اتاق کارش، دست به گریبان حوادث این چند روزه، بالا و پایین می رفت، هرقدر از ماجرای بمب گذاری و به زندان افتادن ماکان و حوادث بعدی راضی و خشنود به نظر می رسید از بازگشت ناگهانی نادی تکان خورده بود. گرچه بازگشت نادی به تهران، همزمان با حادثه بمب گذاری در دفتر پدرش، عادی جلوه می کرد اما ذهن بدبین و هوشمندی منفی اش حادثه بازگشت نادی را در نظرش مظنون و پیچیده می کرد. جیرو به نظر خودش حالا، کاملاً مسلط بر زندگی خانوادگی و تجاری سماکان بود و در راه هدفی که داشت چهار اسبه به جلو می تاخت و به همین دلیل هم هر نقطه تاریکی که در مسیرش ظاهر می شد شک و ظن او را بر می انگیخت و هر حادثه ناگهانی می توانست تمام موفقیتهایش را یک شبه نابود سازد. نادی اینجا چه می کند؟ چه می خواهد؟ به دنبال چه آمده است؟ جیرو خبر داشت که فرنود شوهر نادی بر اثر نیش مار کبرا، زندگی را بدرود گفته و سرانجام روزی نادی شوهری را انتخاب می کند. از نظر او ازدواج نادی مهم نبود اما ازدواج با سروش که او نیز همچنان تنها زندگی می کرد یک فاجعه بود. سروش عشق نخستین نادی بود و او نیز با همه سخت دلیها، خوب می دانست که عشق نخستین تا لحظه مرگ باقی می ماند و اگر نادی حتی بر اثر تصادفی سروش را در جائی ببیند، دوباره همان شور و شوقها، همان شوریدگیها و بیقراریهای عاشقانه، با عظمت و ژرفای بیشتری سر از زیر خاکستر فراموشی بلند می کند. بنابراین تا نادی در تهران به سر می برد باید دقیقاً زیر نظرش باشد و تا آنجا که ممکست باید مانع از دیدارشان شود...از فردا یکی از بر و بچه های بیکار محل را مأمور می کنم که از صبح تا شب جلو خانه سماکان کشیک بدهد. می ارزد که روزی پنج شش هزار تومان به یکی از همین بیکاره ها بدهم ولی جلو خطری که با ورود مجدد سروش به صحنه زندگی نادی، نقشه هایم را خراب می کند بگیرم.
ساعت شش بعدازظهر فردا، پس از اتمام ساعت ملاقات بیماران در بیمارستان «دی» نیلو و نادی و فرنگیس به اتفاق چند تن از مدیران شرکت از جمله «جیرو» از بیمارستان خارج شدند. نادی که کاملاً مراقب همه چیز بود با صدای بلند، به طوری که همه حاضران بشنوند گفت:
ـ مادر! می خوام برم دیدن عمه نازنین. اگه ممکنه منو سر پل تجریش پیاده کنین!
جیرو وقتی موافقت خانم سماکان را شنید، خیالش راحت شد، مخصوصاً که دید اتومبیل فرنگیس مستقیماً به طرف شمال تهران در حرکت است اما درست در میدان «ونک» و در آن ازدحام غروب، نادی از اتومبیل پیاده شد.
ـ نیلو! من حتماً شب برمی گردم.
فرنگیس وامانده و متعجب، نگاهی به نیلو انداخت. شما چه خبرتونه؟...
ـ بریم مامان!...همه چیزو برات تعریف می کنم.
نادی یک اتومبیل دربستی گرفت و مسیرش را به سمت جنوب غربی تهران تغییر داد.

فصل سی و چهارم


اتومبیل دربستی نادی، در حال حرکت و عبور از خیابانهای خفته در گرد و خاک غروب شهر، او را مستقیماً به خانه ای می برد که می توانست یک بار دیگر جان و روحش را با گرمای عشق آشتی دهد و می توانست همه غمهای یک زن جوان شوی مرده را در سینه بمیراند. با اینکه به خواهرش گفته بود اگر دختر یا زن جوانی را در خانه سروش ببیند تبریک می گوید و به خانه برمی گردد اما در دل هرگز راضی به دیدن چنان منظره ای نبود. او پیش خودش گفت: سروش مال منست! سروش هرگز به عشق خود خیانت نمی کند و اگر من صد سال هم از او دور باشم فراموشم نمی کند و جانشین برایم نمی تراشد گرچه چنان تصوراتی را هم دور از انصاف می دانست. سروش جوان است، موفق است، و نگاه هر دختر آرزومند به ازدواج را به سوی خود می کشد. افکار پریشان و درهم بافته از امید و ناامیدی، با رسیدن به در خانه سروش، از ذهنش پرید. کرایه اتومبیل را پرداخت، جلو در برای لحظه ای ایستاد، فکر نمی کرد، حالا که مدیریت یکی از بزرگترین شرکتها با آن همه مدیر و کارمند بر عهده گرفته و در سمینارها و جلسات مهم با اشخاص بسیار منتفذ و معروف به گفتگو می نشیند برای ورود به خانه ای محقر در کوی بی بی سکینه، تا این اندازه مضطرب و ترسو باشد...خدایا کمکم کن تا دنیائی که در ذهنم ساخته ام ویران نشود...معمولاً هوا که خاکستری می شد، کوچه های بی بی سکینه خالی و خلوت به نظر می رسید، از بچه های محله که تقریباً همه شان را می شناخت هیچکس نبود، اثری از احمدک هم دیده نمی شد. دستش را روی دکمه زنگ گذاشت، یکی دو دقیقه بعد، در به رویش گشوده شد، احمدک بود. هر دو برای مدتی که به نظر خودشان بسیار هم طولانی بود، بهت زده به یکدیگر خیره شده بودند. موهای سر احمدک بلند شده و به طرف بالا شانه زده بود، لباس نسبتاً مرتبی بر تن داشت و نگاهش دیگر آن خشونت گذشته را نداشت. احمدک زودتر از نادی به خود آمد، یک قدم عقب رفت، یک قدم جلو آمد و از ته دل فریاد کشید:
ـ نادی!...نادی خانوم!...
و بعد به سرعت از حیاط به طرف اتاق محبوب دوید. جلو اتاق محبوب ایستاد و با همان قوت و قدرت صدا چند بار تکرار کرد.
ـ نادی! نادی خانوم اومده!...
و باز دوباره به طرف نادی برگشت که هنوز جلو در ایستاده بود. این بار نادی احمدک را در حلقه بازوان خود گرفت...
ـ احمدک!...پسرک خوب و نازنین!...بیا جلو!...شنیدم باباتو از دست دادی؟ تسلیت میگم!...خدا را شکر که سروش و محبوب رو داری!...
احمدک برای دومین بار در عمرش دچار احساسات شد. باید غم مرگ پدر را به دوست قدیمی اش باز می گفت...حرف که نه، گریه سر داد...
نادی بر زمین نشست، چهره به چهره احمدک!...تو را خدا گریه نکن!...وقتی پسرم پارسا...گریه می کنه طاقت نمی آرم!
صدای گرم سروش که درست پشت سرش ایستاده بود نادی را غافلگیر کرد...
ـ سلام!
سروش بود، خودش بود، با دو سال پیش چندان فرق نکرده بود ولی حالا لاغر و بسیار خسته به نظر می آمد...
ـ خوش اومدی!...نیلو به من خبر اومدنتون رو نداده بود...
زبان در دهان خوش ترکیب نادی خشکیده بود...باور کردنی نبود...لندن ـ تهران...بی بی سکینه...صدای سروش بود که دوباره در گوش نادی می نشست.
ـ بالاخره اومدی!...ولی چه موقعیه؟ بدموقعیه!...محبوب...
ناگهان صدای نادی در بغض ترکید.
ـ محبوب!...چه بر سر محبوب اومده؟...
بدون یک لحظه درنگ به طرف اتاق دوید. جلو در اتاق دو مرد غریبه ایستاده بودند، یک دکتر کاملاً پیر و مسن و یک جوان که کیف تزریقات در دستش بود...دوباره نادی متوقف شد. می ترسید وارد اتاق محبوب شود. نکند محبوب از دست رفته باشد!...
صدای سروش خسته و ماسیده در اندوه در گوشش نشست.
ـ محبوب داره میره...داره میره سفر!...من دارم بی مادر میشم!...
نادی مثل آدمهای خنگ و کودن تکرار کرد...داره میره سفر؟ کجا؟...بعد چشم در چشم سروش دوخت، بلورهای سفید اشک، زیر نور کمرنگ چراغی که بالای در اتاق محبوب می سوخت، در چشمهای سروش بازی می کرد. همه پسرانی که در تمام عمر، بدون پدر، با مادر بزرگ می شوند، به هنگام سفر آخرین مادر، خود را بسیار غریب و تنها حس می کنند، همه چیز گوئی در چشم به هم زدنی در ذهن زندگیشان دود می شود و به هوا می رود، بی مادر هرگز!...
صدای خفه و گرفته محبوب، از عمق اتاق مثل صدای شبحی از دوردست، به گوش نادی نشست.
ـ عروسکم!...عروس نازم!...چه به موقع اومدی!...من باید خیلی زودتر از اینها، این قبای کهنه رو از تن می انداختم و می رفتم، چشم به راهت بودم...بارها به عزرائیل التماس کردم منو نبره! یک نفر هست که باید به اینجا بیاد و من پسر تنها و مظلومم رو به اون بسپرم...
نادی در میان شگفتی پزشک و تزریقاتی، با صدای بلند به گریه افتاد و خودش را به درون اتاق پرتاب کرد...
ـ محبوب! تو باید زنده بمونی!...تو باید ببینی که من عروس نازت میشم!...اومدم سروش و تو و احمدک را بردارم ببرم لندن...تو را خدا پیش ما بمون!...
و بعد سر را روی سینه محبوب گذاشت و با صدای بلند و بی کوچکترین شرم و خجالتی اشکهایش را رها کرد...پزشک و همراهش، جا خالی دادند. خانه ماند و نادی و محبوب و سروش و احمدک...نادی و محبوب چسبیده به هم، و مثل همه زنان مهربان کره زمین، گریان و نالان در لحظه فراق! احمدک دست سروش را دو دستی چسبیده بود و آرام آرام اشک می ریخت...این جهان شگفت انگیز خیلی زود او را با حوادث غم انگیز رو به رو ساخته بود...سروش بی اطلاع از دگرگونی فکری عالیجناب سعی می کرد چند جمله کوتاه نادی را بیشتر بفهمد! آیا درست شنیده بود که نادی آمده بود تا این جمع سه نفری را با خودش به لندن ببرد! مگر چنین چیزی ممکنست؟ مگر آقای سماکان می گذارد که چنین اتفاقی بیفتد...نه! دچار کابوس شده ام...نادی کجا، اینجا کجا؟
محبوب خارج از دغدغه های فکری، گرمای تن نادی را به خود می گرفت و او را ار هر حقیقتی، حقیقی تر می دید. آقای دکتر! تشریف ببرید!...امشب من نمی میرم!...طبیبم از راه رسیده!...او نمی دانست پزشک خانه را ترک کرده است، همچون چراغی در آخرین لحظه حیات، دوباره فروغی تازه گرفت، دلش می خواست بنشیند. سروش خواسته اش را حس کرد. خم شد و زیر هر دو بازوی محبوب را گرفت، احمدک تشکچه را پشت محبوب گذاشت...
ـ مادر! می بینی کی اومده؟...نادی!...بیخود نبود که یک هفته اسمشو زبون گرفته بودی!...
محبوب، پلکهایش را مرتباً به هم می زد و می فشرد، تاری چشمها، دیدش را کم کرده بود اما تلاشش را می کرد: دخترم! عروس نازم!...خوش اومدی!...تا تو را نمی دیدم نمی رفتم!...حالا خیالم دیگه راحته!...سروشم دیگه تنها نیس!...سروشمو به تو می سپارم! نوه خوشگل و باسوادم احمدک هم به تو می سپارم، این دو تا غیر از تو هیچکس ندارن!...
حالا هر چهار نفر کنار هم نشسته بودند. محبوب که این چند هفته آخر درد سرطان او را چلانده بود، با چنان لبخند و آرامشی به نادی نگاه می کرد که انگار تمام درد کشنده اش از دیدن عروس نازش پا به فرار گذاشته و رفته است.
ـ مادر! می خوای خودم به مرفین دیگه تزریق کنم؟...
ـ نه مادر!...دوای من عروس منه!...
بعد به زحمت دستش را روی سر نادی گذاشت و موهایش را نوازش کرد.
ـ حالا همه چیزو به من بگو!...وقتم خیلی کمه!...می خوام همه چیزو برام تعریف کنی!...می خوام با خیال راحت پیش حضرت دوست برم...
نادی، دست بی رمق محبوب را در میان دو دستش گرفت و در چند جمله کوتاه، همه ماجرا، تصمیمات عالیجناب، و هدف از برنامه سفرش به تهران را برای محبوب تعریف کرد.
محبوب که به تدریج در رخوت آرام بخشی فرو می رفت، لبخندی از سر رضایت زد...و دیگر هیچ چیز نگفت. محبوب در راه سفر بود. ساعت شش صبح فردا محبوب به دیدار دوست شتافت و کیف کتابفروشی اش در گوشه اتاق برای همیشه از رفت و آمد به شهر بازایستاد.

آن شب نادی دیر به خانه بازگشت. چشمانش از شدت گریه پف کرده و چهره اش به هم ریخته بود اما کاملاً مسلط بر احوال. او می دانست که دیگر هرگز محبوب را زنده نخواهد دید. صبح فردا، سروش خبر مسافرت ابدی محبوب را به نادی داد.

***

روزهای سوگواری، سوم و هفتم محبوب پشت سر گذاشته شد. مردم مهربان کوچه های اطراف، که همه از محبت های بی انتظار محبوب بهره ای گرفته بودند با هزینه آنچه ته کیف و کیسه شان باقیمانده بود، در و دیوار کوچه را با پارچه های سیاه پوشیده بودند، یک نوار ضبط صوت پیوسته آیاتی از کتاب مقدس را قرائت می کرد. احمدک در پیراهن و شلوار مشکی، جلو در ایستاده بود، درست مثل بزرگان صاحب عزا، به زن و مرد و کودکانی که بی وقفه برای سر سلامتی به دیدن سروش می آمدند خوش آمد می گفت. احمدک درست همان حال و روزی راداشت که پسری در مرگ مادرش. نه حوصله گپ زدن با بچه های محل را داشت و نه فرصتبیا و برو! شق و رق ایستاده بود. چشمان درشتش خیس اشک بود و مرتباً سرک می کشید و معلوم بود که چشم به راه شخص به خصوصی است . و آنکه در انتظارش بود غیر از نادی نبود...نادی حرفهائی زده بود که برایش غیرقابل هضم بود. من می خوام سروش و احمدک را با خودم ببرم لندن!...با کوره سوادی که پیدا کرده بود سعی می کرد تصویری از شهری به اسم لندن در ذهن کودکانه اش بزند اما موفق نمی شد، خیلی که جلو می رفت، فیلمهای تلویزیونی در مخیله اش نقش می زد!...نه! این هم که نشد! باید نادی بیاید و از او بپرسد لندن چه جور جائی است!...
روز سوم بود که نادی و نیلو، سراپا مشکی به دیدن سروش و احمدک آمدند، احمدک کاملاً دستپاچه بود و نمی دانست با دو دوست قدیمی خود چگونه برخورد کند. سروش و نادی کنار هم نشستند، ساعتها حرف زدند، خاطرات محبوب را زنده کردند و هر دو اشکها ریختند، آنها فرصت اینکه از خود حرفی بزنند تقریباً نداشتند، تنها قرار گذاشتند بعد از مراسم شب هفت یکدیگر را ببینند.
ـ سروش! خیلی حرفهاس که باید با هم بزنیم!...عالیجناب هر روز تلفنی از من می پرسه که چه موقع من و تو و احمدک عازم لندن میشیم...
فردا قراره پدر برای ادامه معالجه چشم راست به لندن بره، فرنگیس هم با اوست و من و نیلو در خانه منتظر توایم. باید با هم حرف بزنیم...
سروش نمی دانست چه بگوید؟ مرگ مادر ضربه هولناکی بر او وارد کرده بود و پیشنهاد نادی برای عزیمت به لندن ضربه دیگری بود که باید از گیجی اش بیرون می آمد، اما آنچه در این میان همانند سیلابی پیش می آمد، قدرت می گرفت و تمام مسیرها را می پوشاند عشق بود، عشق مرده همانند ققنوس از زیر خاکستر زمان سر برافراشته و حضورش را اعلام می کرد.
ـ نادی! نمی دونم به تو چی جواب بدم...مرگ محبوب توفان زودگذری نبود، هر لحظه در روح و روانم قوت بیشتری می گیره!...حالا حس می کنم محبوب به این خاطر آن همه زجر و درد سرطان رو تحمل می کرد که قبل از سفر آخرت تو را ببینه!...اون می دونست که به زودی می آئی!...
ـ سروش! منم از خدا ممنونم که شانس دیدار محبوب را، اگرچه دو سه ساعتی بیشتر نبود، به من عطا کرد...او حالا خیالش راحته که ما برای همیشه با هم زندگی می کنیم!...
سروش با لحن اندوهناکی پرسید:
ـ برای همیشه؟
ـ بله، برای همیشه!...
ـ نادی! بعد از رفتن محبوب، فقط توئی که منو به زندگی پیوند می زنی! عشق تو، دوباره و مثل گذشته شبیه اقیانوسی منو در دل خودش گرفته و با خودش زیر و بالا می بره!...
دروازه های قلب نادی از شنیدن این جمله عاشقانه، تمام و کمال گشوده شد تا این هدیه زیبا را به درون خود جای دهد.
ـ پس بگذار منم اعتراف بکنم دیگر بدون تو نفس کشیدنم برام مشکله! حتی در مقام یک مادر و یک مدیرعامل موفق!...
رنگین کمان عشق به صورت نیمدایره ای از نور بین دو قلب جوانشان حلقه زده بود.

***
سه روز بعد از آخرین ملاقات نادی با سروش، آقای سماکان به اتفاق همسرش تهران را به مقصد لندن ترک کرد. در فرودگاه غیر از نیلو و نادیا، جیرو هم حضور داشت و سماکان دستورات لازم را برای اداره امور شرکت صادر می کرد...
ـ همه چیز به دست شما سپرده! امیدوارم تا بازگشت من مشکلی پیش نیاد!...این کلید گاوصندوق شخصی منه! ممکنه لازم بشه یا از آنجا بخوام که چیزی برام بفرستی!
جیرو از گرفتن کلید گاوصندوق شخصی مدیر شرکت، چنان به هیجان آمد که نیلو متوجه شد...خدایا پدرم چه جور به این مرد اطمینان می کنه!...
جیرو نیز در همان حال با خود می گفت: هر کاری دلم بخواد می تونم بکنم! هر کاری!...نادی هم به دلایل دیگری از عزیمت پدر و فرنگیس خوشحال بود. او می دانست که عالیجناب بلافاصله پدر را برای عمل جراحی بستری خواهد کرد، و او در تهران بدون حضور پدر که می توانست مشکلاتی بر سر راه سفر سروش فراهم کند ـ ترتیب مسافرت سه نفری شان را به لندن بدهد.
صبح فردا، سروش یکسره به خانه نادی رفت. نادی مشتاقانه منتظرش بود. حالت اشتیاق آمیز دختری را داشت که برای اولین بار با مردی که قرار است ازدواج کند، قرار ملاقات محرمانه ای گذاشته باشد.
سروش آمد، همانگونه که همیشه بود، آرام، مهربان و صمیمی. از سه روز پیش که نادی سروش را دیده بود به نظرش بسیار جذابتر و شکفته تر می آمد. آن خطوط نرمی که از کنار شیب ملایم گونه ها تا زیر چانه اش می گذشت نقش و طرح مردانه تری به او می زد. نگاهش لبریز از عشق بود، گرم، عمیق و نافذ!...نادی نیز دست کمی از او نداشت، با نگاهش زیباترین طرحهای دوستت دارم را چون قاصدکهای بهاری به پرواز در می آورد...تا دو سه هفته دیگر تو ـ عزیز دل من ـ شوهر من و همه زندگی من خواهی بود...درست در روز اول ازدواج یک خانواده چهار نفری خواهیم داشت، شاید چنین چیزی بی سابقه باشد اما ما آن را برای خودمان ثبت خواهیم داد...پس از دو سال دوری، حالا برای اولین بار نادی و سروش فرصت آن را یافته بودند که بی حضور تماشاچی یکدیگر را برانداز کنند و بی حضور مزاحمی با هم حرف بزنند، از عشق و جدائی و بازیافت یکدیگر شاعرانه ترین جملات را مبادله کنند...
سروش پرسید:
ـ من باید کجا بنشینم!...سالن منزلتون خیلی بزرگه! اصلاً با زندگی من در اتاق کوچک محبوب جور در نمی آد...
نادی برای اولین بار در زندگی اش، کودک وار، گفت:
ـ رو به رو!...من و تو رو به روی هم می نشینیم!...
سروش نشست، هنوز از نگاه کردن مستقیم توی چشمان نادی می هراسید...
ـ سروش!...هنوز هم نگام نمی کنی؟...یادت هست همیشه چشماتو از من می دزدیدی؟...
ـ حالا چی؟ حالا که دارم تو را نیگاه می کنم!...حالا تو چشمام چی می خوونی!
نادی زیباترین لبخندی که می دانست و در خود می شناخت بر لب آورد...
ـ بسکه دوستت دارم! بسکه دوستم می داری، همه چیز را، همه حرفهای دوتائی مون رو می تونم بخونم...اولی در چشمای تو، دومی را در چشمای خودم...
سروش هیچوقت شاعر مسلک نبود، اگر هم حرفی شاعرانه داشت در اندرونش نجوا می کرد اما حالا حس می کرد دلش می خواهد حرف بزند! نه یک جمله، نه یک کتاب، بلکه از حالا تا ابدیت...و گفت: نادی از حالا تا ابدیت دوستت دارم!...
نادی مثل دختر بچه ها هر دو پایش را بر زمین کوبید...
ـ باز هم از این حرفها بزن...
ـ دلم می خواد درست همین جا که نشستم برای ابد منجمد بشیم...نادی می ترسم از این گذرعمر...میخوام دونه دونه لحظه ها را داشته باشم!...و عکس تو را توی هر لحظه قاب کنم! اینجوری می تونم زمان گریزپا را زندونی کنم...
ـ سروش! نمی دونستم تو می تونی اینطور شاعرانه حرف بزنی!...باز هم حرف بزن!...
ـ من شاعر نیستم نادی! خودت می دونی که نیستم نادی! توئی که منو شاعر کردی!...
جملات نرم و آهنگین سروش و صداقت عاشقانه نادی، هر دو را به پرواز درآورده بود. نادی خودش را در لندن می دید در حالیکه سروش زیر بغلش را گرفته و عاقد واژه «بله» را از زیر لبش بیرون می کشد...ناگهان با صدای بلند گفت:
ـ عالیجناب حتماً به من و تو یک جاگوار کادوی عروسی میده!...
واژه عالیجناب، سروش را تکان داد و بی هیچ محظوری گفت:
ـ نادی!...من از فکر رو به رو شدن با عالیجناب تو هم می ترسم!...مگر او نبود که من و تو را از هم جدا کرد...
ـ بله! هم او بود ولی هم اوست که من و تو را به عقد و ازدواج هم در می آره!...
ـ پس پدرت چی نادی؟...با من حرف بزن!...باید منو کاملاً روشن کنی...
نادی دستها را زیر چانه اش به هم گره زد.
ـ راست میگی! من باید همه چیز را برات شرح بدم!...از اول تا لحظه ای که عالیجناب تصمیم خودشو به من گفت و منو از تعجب بر جا خشکاند! تازه بعد از آنکه همه این ماجرا را از اول تا آخر برات تعریف کردم باید مسئولیت های مهم آینده ات را برات شرح بدم! یک روز تو باید حکم اخراج منو از شرکت بزرگ عالیجناب امضا کنی و منو بفرستی خونه که از پارسا و احمدک نگهداری کنم و خودت به عنوان مدیرعامل شرکت، با یک امضا، میلیونها دلار جا به جا کنی!...و ضمناً باید به تو یاد بدم که چطور دل عاشق منو همیشه گرم نگه داری!...این یکی شاقترین وظیفه توست!...
ـ این یکی آسانترین و زیباترین وظیفه منه!...
هر دو خندیدند، هیچ خنده ای زیباتر و پرمعناتر از خنده عاشقی نیست. نادی همانطور که وعده داده بود همه ماجرا را حتی حوادث جزئی را هم برای سروش تعریف کرد و سروش با دقتی وسواسی، به همه آن داستان پرحادثه و شگفت گوش داد و بعد از نادی پرسید:
ـ حالا تو فکر می کنی محبوب باید به خود بباله که پسرش در آزمایش زندگی مورد پسند مردی مثل عالیجناب قرار گرفته که در وزن کشی نیک و بد آدمها، بسیار سختگیر، پرتجربه، مسلط و آگاهانه عمل مکی کنه؟
ـ براوو!...چه خوب می فهمی!
ـ صبر کن نادی...من نقطه ضعفهائی دارم که شاید از روی ریاکاریهای بی هدف جویانه، آنها را از تو پنهان کرده باشم...
نادی با لبهایش، بی آنکه خود بداند ادای غنچه های بسته گلسرخ را درآورد...
ـ آها...بگو ببینم! زود اعتراف کن!
ـ آماده ای عزیزم...
ـ بله آماده ام عزیزم!
ـ اعتراف می کنم که دو سه هفته بعد از آنکه به عنوان رئیس به دفتر شرکت آمدی عاشقت شدم ولی آن را همیشه از تو پنهان کردم...این پنهانکاری از ریشه دوروئی و خودخواهی نبود؟
نادی از ته دل خندید...
ـ پسرک ساده دل مهربان! پس به این خاطر بود که توی چشمهای من نگاه نمی کردی تا لو نری!...
در اینجا نادی لحن جدی تری به خود گرفت.
ـ خوب! حالا باید برای برنامه ریزی سفرمون دست به کار بشیم!...
ـ مثلاً چند هفته دیگه ؟
ـ حداکثر یک هفته دیگه!...
ـ آخر چرا اینقدر عجله؟...ویزا گرفتن برای من و احمدک کلی وقت می بره!
ـ نگران نباش. کنسول انگلیس شرکت عالیجناب را خیلی خوب می شناسه و ویزات بلافاصله صادر میشه!
ـ تکلیف خونه زندگی محبوب چی میشه؟
ـ خونه زندگی محبوب مال خودشه! یه مستأجر رایگان که داری، یه رایگان دیگه هم بگیر! به جای اجاره هم برا شادی روح محبوب عزیزمون دعا بکنن!...
ـ یک سؤال دیگه؟ چرا عالیجناب اینقدر عجله داره که ما زودتر بریم لندن؟
ـ اینو باید از خودش بپرسی! شاید هم می ترسه که سکته دیگری بی خبر از راه برسه، شاید می خواد تا فرصت داره شاهد دوام عشق و زناشوئی ما باشه، شاید می خواد بدونه درباره داماد خودش آقا سروش درست و صحیح قضاوت کرده با مرتکب اشتباهی شده؟
ـ شاید هم می ترسه تنور عشق نادی خانم زود سرد بشه و ...
هر دو دوباره از ته دل خندیدند.
عشاق پیوسته از اینگونه بگومگوهای شیرین در چنته دارند و نادی و سروش در اوج راز و نیازهای عاشقانه یک کتاب از واژه های الماس گونه داشتند که باید پیش چشم یکدیگر جلا می دادند!...
ادامه دارد...
منبع : forum.98ia.com


مطالب مشابه :


عالیجناب عشق ( 17 و 16)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق ( 17 و 16) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (38-پایانی)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (38-پایانی) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




رمان عالیجناب عشق (2)

داستان آنلاین - رمان عالیجناب عشق (2) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (24+25)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (24+25) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (33+34)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (33+34) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (15)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (15) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




برچسب :