رمان از ما بهترون 2 - 3

 شهین با سینی چای وارد هال میشه .
-مرسی شهین ، زحمت نکش…
شهین میگه : زحمتی نیست ….داشتم چایی میریختم،… خیلی به طور ناخواسته حرفاتونو شنیدم ….
آرش در حالیکه چاییشو مزه میکنه ، خنده ای ریز سر میده .
لبخندی میزنم و میگم : خب حرفای من خنده دار بود ؟
شهین ابرو های قهوه ایشو بالا میندازه و میگه : نه اتفاقا خیلی هم نگران کننده اس ، مهین شنیده که توی سازمان دهن به دهن پیچیده ، مامور پرونده یه ناشر زیر زمینی بوده .
آرش میگه : شهین خانوم ، به نظر شما اگه آنی استعداد این طور کارا رو نداشت میتونست وارد این پرونده بشه ؟
شهین پوزخندی میزنه و میگه : بر منکرش لعنت ، اما از شما بعید بود که تو این مورد طرف آنیا رو بگیرید .
مشتی به بازوی آرش میزنم و میگم : استعداد چه جور کارایی ؟ مگه من خلاف کارم ؟
آرش میگه : خلاف سنگینه دیگه .
شهین میگه : آنیا ، ما دوس داریم تا پیدا کردن آخرین خال سیاه یه جو آرومی توی سازمان باشه ، مواظب باش بی هوا کاری نکنی که ازت آتو بگیرن !
با لبخند میگم : اون کارا فقط تو دنیای خودم خلاف بود ، من الان دیگه اون جا نیستم .
آرش استکانو سر جاش برمیگردونه و میگه : از اینا بگذر ، از این یارو شمل بگید ، تونستید سر از کارش دربیارید ؟
شهین میگه : راستش هیچ نشونی از اون توی سازمان نیست ، نمی دونم چرا آنیا همیشه روی یه چیزای بی اهمیتی قفل میشه . میدونی منظروم چیه آنی ؟ …خالای سیاه خیلی دست نیافتنی ترن ، حتی من شک دارم یکی مث شمل بتونه ما رو به یکی از سرشاخه ها برسونه .
آرش لحظه ای توی فکر فرو میره .
رو به شهین میگم : بذارید فقط چند روز دیگه بگذره ، من احساس میکنم اون یه چیزایی میدونه …قراره برام یه چیزی پیدا کنه که اگه بتونه …..
آرش و شهین نگاه خاصی بهم میندازن .
شهین میگه : خب ، قراره چیکار کنه ؟
-خب اون قراره برای من یه مهره ی مار خاص پیدا کنه ….یه نوع کم یاب ، میدونید منظورم چیه ؟
آرش میگه : خب اونوقت چه کمک به ما میکنه ؟
شهین حرف منو کامل میکنه و میگه : اگه بتونه یعنی یه عده اونو ساپورت میکنن….آنیا تو چجور یه همچین چیزی به ذهنت رسید ؟
سری تکون میدم و میگم : خیلی اتفاقی توی خونه ی اطلسی یه مشت خرت و پرت پیدا کردم …..تو اون بین یه مهره ی مار قدیمی بود که دیگه قدرت خودشو از دست داده بود ، اون جرقه شو توی ذهنم زد .
آرش میگه : مهره ی مار که خیلی راحت به دست میاد ، حتی سایتای اینترنتی هم این جور چیزا رو مث نقل و نبات میفروشن .
شهین میگه : البته اگه به جای مهره ی مار آشغال دیگه ای رو قالب نکنن.
شهین ادامه میده : در هر حال وقت خودتونو زیاد تلف نکنین چون من و مهین همین فردا باید بریم . هنوز معلوم نیست کجا بفرستنمون . احتمالا شما رو هم بخوان بفرستن .
آرش میگه : کجا ؟
-معلوم نیست ….فقط گفتم که اطلاع داشته باشید.
ساعتی بعد از شهین خداحافظی میکنیم .
موقع سوار شدن به ماشین گوشیم زنگ میخوره .
-بفرمایید !
صدای بمی میگه : خانوم آنیا ؟!
-خودم هستم .
صدا لحظه ای مکث میکنه و میگه : من برادر زاده ی اطلسم ، میدونید که….
-بله….
-…درباره ی ماموریتتون خبرایی دارم که بدردتون میخوره . …
-ماموریت ؟
-ببینید ، اصلا اصراری ندارم که به من اعتماد کنید ، ما توی سازمان عادت داریم که روی سایه ی خودمون هم چاقو بکشیم ، اینو خودتون بهتر از من میدونید ….
-منظورتونو متوجه میشم ….
-خیلی هم عالی ، …اگر میخواید بدونید من یه دفتر کوچیک دارم ، خوشحال میشم ببینمتون ، حوالی میدون….
لحظه ای سکوت بینمون برقرار میشه . آرشو میبینم که سرعتشو کم کرده و مکالمه رو یه تهدید میدونه .
صدای بم دوباره میگه : ولی بازم میگم ، حتی به خود منم اعتماد نکنید .
بعد از خداحافظی آرش میگه : اون کی بود که موقع حرف زدن باهاش رنگت مث گچ شده بود ؟
لحظه ای با منگی به صفحه ی گوشی نگاه میکنم و میگم : چیزی که منتظرش بودم ….
آرش میگه : خب …منتظر کی بودی ؟
-خب من مطمئن نیستم اما این آدمی که الان زنگ زد یکی از کارکنای سازمانه …
آرش میگه : اون یه آدمه چجوری مال سازمان شماست ؟
-خب خود تو هم الان برای سازمانی!
آرش لحظه ای مکث میکنه و با ناباوری میگه : جدا ! …خب اون یارو کی بود ؟ و باهات چیکار داشت ؟
-میگف خبرایی براتون دارم ….
آرش میگه : چرا یه ادم غریبه باید برامون خبرایی داشته باشه ، اصلا میشه بهش اعتماد کرد ؟
سری به نشانه ی ندونستن تکون میدم و میگم : مطمئنا نمیشه بهش اعتماد کرد ، ولی سیستم سازمان ما مافیائیه ، ینی با این که همه برای یه جا کار میکنیم اما هر کارآگاهی برای خودش کار میکنه . شاید اونم روی یه پرونده ای کار میکنه که بخشیش به ما مربوط میشه .
صدایی که از گوشیم بلند میشه آدرس دفترشو برام میاره .
با آرش به کیوسک برقی تکیه زدیم . آرش روزنامه ای رو ورق میزنه . بوی بارون خیابونو پر کرده . نگاه سنگینی به دفتر برادرزاده ی اطلسی که اونور خیابونه میندازم .
آرش میگه : میشه اینقد پاتو تکون ندی!

 

نگاهی به روزنامه ی توی دستش میندازم و میگم : اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد ، برمیگردیم .
آرش صفحه ی دیگه ای رو ورق میزنه و میگه : تا هر وقت خواستی میمونیم .
نگاهی به ساعتم میندازم . دیگه هشت شبه .
رعد و برقی میزنه . خودمو به آرش نزدیک تر میکنم .
آرش میگه : آخی گنجشکا !
نوری از مغازه ی پشت سرمون به خیابون میتابه . سرمو از کنار کیوسک میکشم و به مغازه نگاه میکنم . یه کتاب فروشی کوچیکه . رو به آرش میگم : من الان برمیگردم ….
به محض ورود به مغازه ، بوی کاغذ و کهنگی توی دماغم میپیچه . ته مغازه کمی تاریکه اما سر دختر جوونی قابل دیدنه که داره توی فلاکس چایی میریزه .
چند لحظه مکث میکنم و مشغول تماشای قفسه ی کتاب ها میشم .
هنوز چند ثانیه نگذشته که سر و کله ی آرش هم توی مغازه پیدا میشه و با صدای بلند و سرزنده ای سلام میده !
دختره که تازه متوجه ما شده سرشو بلند میکنه . اول چند لحظه به من و آرش که نیشش تا بناگوش بازه نگاه میکنه و بعد میگه : سلام ، خوش اومدین !
آرش گوشه ی مغازه روی نیمکتی میشینه و دوباره مشغول روزنامه خوندن میشه .
کمی از نگاه های فروشنده خجالت میکشم اما سرکشانه کتابا رو وارسی میکنم .
کتابی قدیمی درباره ی همنوعای خودمو بیرون میکشم . این کتابا از نظر آدما علوم غریبه اس ! هه!
صفحه ی اولشو سرپا میخونم . واقعا خنده داره . واقعا خنده داره که بشر امروز ما رو همون موجودات هزاران سال پیش میدونه …واقعا مسخره اس!
دختر فروشنده رو کنار خودم احساس میکنم . با صدای کلفتش میگه : فقط همین یه جلدو ازش دارم ، همین روزا از قفسه برش میدارم ، یه جورایی جزء کتابای مورد علاقه مه .
لبخندی میزنم و میگم : نگران نباش ! هیچ وقت راجب این موجودات کنجکاو نبودم .
دختر لیوان چایی رو به طرفم میگیره . لبخندی میزنم و میگم : مرسی ، چایی خور نیستم .
دختر میگه : شوهرت چی ؟ اون اهلش هست ؟
زیر لب میگم : شوهرم ؟
آرش سرشو بلند میکنه و نگاهی به ما میندازه . دختر فروشنده لیوان چایی رو براش میبره و آرش هم از خدا خواسته ….
دختره خطاب به آرش میگه : خانومت خیلی خجالتیه
آرش خنده ای سر میده و میگه : مال این جا نست !
دختر فروشنده با لحن پیروز مندانه ای میگه : حدس میزدم خارجی باشه ، رنگ چشاش مث زنای روسه !
با تعجب به آرش نگاه میکنم . اونم چشمکی میزنه .
جلوی ویترین به دفتر برادر زاده ی اطلسی خیره میمونم . یه لامبور گینی قهوه ای جلوی ساختمون توقف میکنه و مردی که بارونی قهوه ای با کلاه لبه دار مشکی پوشیده ازش پیاده میشه و به سرعت وارد ساختمون میشه .
آرش میگه : یه لحظه بیا اینجا آنی.
آرش صفحه ی روزنامه رو جلوی من میگیره و میگه : اینجا رو بخون !
زیر لب میگم : فروش ویژه ی محصولات مای بی بی؟!
آرش یه لحظه کپ میکنه و بعد هوفی میکشه و میگه : این پایینو میگم !
-اوه!
مزایده ای که آرش بهش اشاره میکنه رو می خونم :
مزایده ی واگذاری ماشین آلات شهرداری منطقه ی 5
شهرداری منظقه ی5 در نظر دارد باستناد 158/س/….
آرش میگه : اینا رو بی خیال ….آدرسو بخون ….آدرس همون انباره !
-جدا؟
-آره …حتما این ماشینا هم مال همون انباره که قراره تو مزایده فروش بره .
کمی فکر میکنم و میگم : چجور ممکنه ….
آرش میگه : معلوم نیس …باید سر این مزایده حاضر شیم ، حتما یه چیز بدرد بخور پیدا میشه ، بالاخره می فهمیم اون شب تو انبار چه خبر بوده .
………..
آخرین پله های ساختمون رو هم طی میکنیم . دفتر برادر زاده ی اطلسی تو یه ساختمون دو طبقه ی تاریک و تنگه .
آرش جلوی در می ایسته و میگه : فک کنم برق رفته .
زنگ در رو فشار میدم .
-آره ، برق رفته .
آرش چند ضربه ی آروم به در میزنه .
از لرزش چشمای براق آرش می فهمم که اونم به اندازه ی من تردید داره . من دلهره دارم ولی آرش بدبینه .
چند لحظه میگذره . در پشت بوم که بالای پله ها قرار داره باز میشه و هیکلی تیره از پله ها پایین میاد . کم کم که نزدیک میاد ، میشه فهمید که یه دختر نوجوونه که یه شلوار شیش جیب و یه سوی شرت گشاد پوشیده و کلاهشو روی سرش کشیده . یکی از هنزفری هاش روی سوی شرت آویزونه .
نگاهی به ما میندازه . چشمای شیطون و تیزی داره و بهمون لبخند میزنه .
ظاهرا کمی از بارون خیس شده . درکت میکنم دختر کوچولو . منم این حال قشنگو تجربه کردم …….
به آرومی پله ها رو پایین میره . صدای آهنگ گنگی که گوش میده قابل شنیدنه .
آرش بهم پوزخندی میزنه . به معنی اینکه چه غیر منتظره بود!
در دفتر با صدای آرومی باز میشه و چشمای سبز و خاکستری کم فروغی که مربوط به یه مرد میانساله از میونش معلوم میشه .
………..
خیره به ساعت آونگی قهوه ای رنگ گوشه ی اتاق به مهمونی اخر هفته فکر میکنم . صدای نفس کشیدن ارش تنها تم محیطه . دستی به زیر ابروهام میکشم و حرارت توی سرم رو اندازه میگیرم .
صدایی که از تهویه ی طبقه ی پایین میاد حالت بمی پیدا کرده ….بارون کم کم داره قطع میشه .
برادر زاده ی اطلسی با ژاکت بافت خاکستری و شلوار نخی گشادی که با دو بند سیاه نگه داشته شده از آشپزخونه ای که توی پستوی خونه اس بیرون میاد و پیش دستی پذیرایی رو که شامل سه استکان قهوه اس رو روی میز میذاره .
لحظه ای به چشمای کم فروغش خیره میمونم . موهای سفید و کم پشتش زیر نور چراغ برق خاصی داره .
آرش که معمولا از سکوت فراریه میگه : فک نمی کردم اینقد زود هوا سرد شه .
برادر زاده هه نگاهی به آرش میندازه …آرش از حرفی که زده پشیمون میشه .
لبخندی میزنم و به ویترین کنار کاناپه نگاه میکنم . سری به نشانه ی تحسین تکون میدم و میگم : خیلی کم پیش میاد توی سازمان از کاراگاهی تقدیر بشه . …..
و رو به خودش اداممه میدم : اسم اتاق فکر آذرتاش رو زیاد میشنیدم ؛ فک نمی کردم یه روز شما رو از نزدیک ببینم .
آذرتاش لبخندی میزنه که منو یاد پدرم میندازه . یعنی پدر منم موقعی که برای سازمان کار میکرد، تا همین اندازه با سیاست بوده ؟
انگشتای لاغر و کشیده اش رو توی هم قفل میکنه و میگه : توی این دو سال پرونده ای توی سازمان پیدا نمی شد که اسمی از شما توی اون نباشه …..وقتی که ذز نهایی رو توی سازمان رو نمایی کرددن ، اولین پیشنهاد رو خشایث داد …اون وقت ما منتظر یه مرد هوازی فابریک سازمان بودیم که شما رو معرفی شدید . …البته خشایث عادت داره با کاراش اجنه رو شگفت زده کنه .ولی این کار از اون که پاسارگادو اداره میکرد بعید بود .
زیر نگاه آذرتاش و یادآوری روز های گذشته ذره ذره آب میشم . نگاه های آرش بدتر منو شکنجه میده .
آذرتاش اداممه میدده : قبول کردنش سخت بود . خشایث ساعت های توی یه سالن بزرگ که عکس چهره ی شما روی پرده اش افتاده بود ، تمام پرسنل رو راضی کرد که کسی پرفکت تر از این پاندت 18 ساله برای فرستتادن همیشگی به دنیای ادما وجود نداره .
آذرتاش دکمه ی یقه شو که براش غذاب آور شده باز میکنه و میگه : من آخرین جنی بودم که با این انتخاب موافقت کردم . اون چشمای آبی و درخشان که تمام پرسنل رو مسخ کردده بود ، حماقت خاصی داشت که واقعا می خواست پا رو از دنیای خودش فراتر بذاره .
قطره ای از گوشه ی صورتم لیز میخوره . عرق شرم یا عرق حماقت ؟
سرمو بالا میارم و میگم : تا قبل از اومدنم به این جا فکر نمی کردم هیچ کدوم از اجنه ی سازمان در جریان دز نهایی باشن .
آذرتاش میگه : البته نمی دونستیم که دقیقا کی قراره از اون دز استفاده بشه ، فقط اتاق فکر اصلی که قرار بود تمرکز خودشو روی پیدا کردن غلام هجی بذاره از این موضوع اطلاع داشتن.
آرش میگه : اطلاع داشتن ؟
آذرتاش حلقه ی توی دستشو جا به جا میکنه و میگه : جاسوس جناب ! جاسوس!…..عملکرد اتاق فکرای سازمان منحل شده …..الان هر کاراگاهی جدای از سازمان فعالیت میکنه . من از خشایث خواستم که شما رو به اطلسی بفرسته .
 
به بخاری که از قهوه بلند میشه خیره میمونم . آرش به حالت متفکرانه ای با انگشتاش بازی میکنه و میگه : پس اینطوری قضیه ی ماموریت منتفیه ؟
آذرتاش میگه : ماموریت از نظر سازمان منتفیه اما خشایث داره ترتیبی میده که تا چن روز آینده اسناد پرونده رو به سازمان منتقل کنیم . حداقل دور و وری های خشایث ، هنوز از برق غلام کور نشدن .
میون حرفش میپرم و میگم : خالای اصلی چی ؟ فعلا برای پیدا کردنشون باید دس نگه داریم ؟
آذرتاش میگه : عجوول نباشید ، خبرای خوب توی راهه …..
آرش میگه : ینی ما باید فعلا دس روی دس بذاریم تا ببینیم چه سر سازمان میاد ؟
آذرتاش پووزخندی میزنه و میگه : تمام تجربه ی من از زندگی تو دنیای اجنه رو بهت میگم ، چیزی که اگه موجودات دنیای تو بهش اعتقاد داشتن هیچ وقت حس میان تهی بودن بهشون دست نمی داد .
نگاه برنده ای به آرش میندازه و میگه : فقط با سیستم خودت کار کن ……
آرش نگاه داغش رو بین من و آذرتاش جا به جا میکنه …..
دستمو روی پای آرش میذارم و میگم : سازمانو منحل شده بدون …..
آذرتاش در ادامه ی حرفم میگه : بهتون توصیه میکنم حتی روی کمک خشایث هم سرمایه نذارین ، چون الان درگیر فصل آخر تحصیلی توی پاسارگاده …..
رو به آذرتاش میگم : کاراگاهای سازمان تو چه وضعیتی ان ؟
آذرتاش خنده ی تاسف باری سر میده و میگه : یادتون هست سه مماه قبل از رفتنتون اعلام شد که حقوق کارآگاهای سازمان قطع میشه ؟
سری به نشانه ی تایید تکون میدم و میگم : برای این بود که تمام سازمان روی پرونده ی غلام متمرکز بود ……باعث شد همه ی کارآگاها دفتر خصوصی بزنن و برای به دست آوردن پول اطلاعاتشونو با هم معامله کنن.
آذرتاش میگه : زیاد هم به ضرر سازمان نبود . چون تونست بیشتر اطلاعاتو از خود کارآگاها بخره .
-چطور ممکنه ؟
آذرتاش رو به آرش میکنه و میگه : قهوه تونو میل کنین !
نگاهی به آرش میندازم که قفل روی چهره ی آذرتاش در حال بازی با حلقه ی نقره ی وسط دستشه .
قهوه ها مونو از روی میز بر میدارم و استکان آرش رو به طرفش میگیرم .
آذرتاش هم همراه با ما مشغول نوش قهوه ی تلخ میشه .
آذرتاش میگه : تو جریان درست کردن دز نهایی سازمان پر شده بود از جیره خورای غلام …..جوری به نظر میرسید که دز نهایی داره برای خود غلام طراحی میشه و نه کسی دیگه …..مرخص کردن پرسنل باعث شد توی اون مدت چیزی از سازمان بیرون نره بلکه خیلی از جیره خورا رو لو داد …..ما اطلاعاتو از خود جاسوسا می خریدیم …..اونایی که یه زمانی برای سازمان کار میکردن .
آرش میگه : چطور شد که اتاق فکر اصلی از هم پاشید ….با این سیاستی که شما داشتین ؟
آذرتاش استکان خالیشو روی میز میذاره و میگه : بد شانسی این بود که خیانت کار از بین خودمون بود وهنوزم هست ….
آنی!
-هوم!
-میشه پاتو تکون ندی؟
چشمامو باز میکنم و به دیوار سفیدی که پشت شیشه های مترو رد میشه نگاه میکنم ..
مجله ی پزشکی توی دست آرش برق خاصی داره . نگاهی به آرش میندازم که با یقه ی پیرهن چهارخونه ی قرمزش بازی میکنه .
-آرش!
-هوم!
-من از این که تو یه مدت طولانی هیچی نمیگی برداشت عذاب آوری میکنم .
آرش یه لحظه مکث میکنه و بعد نگاهشو از مجله به من میدوزه . لباشو غنچه ممیکنه و مچجله رو میبند ه . دستشو پشت صندلیم میذاره و میگه : حساس نشو آنی ! من وظیفه امم این نیست که برای تو تصمیم بگیرم ……الان تردید داری که میشه به آذرتاش اعتماد کرد یا نه ….از من می پرسی چرا ساکتی ؟ در حالی که من تمام مدت که داشتیم به ایستگاه میومدیم حرف می زدم . تو فهمیدی من چی گفتم ؟ …بعد این ایستگاه هم راه من و تو از هم جدا میشه …..
چند لحظه به چشمای براقش خیره می مونم . حرفامو تک به تک می خورم و به گفتن یک جمله اکتفا میکنم : چه زود جا زدی !
آرش میگه : درستش همینه .
و دوباره مجله رو باز میکنه و پاشو روی پاش میذاره و مشغول خوندنش میشه .
.
.
.
-آنیا!
چشمامو با بی میلی باز میکنم . چهره ی آرش توی تاریک و روشن ماشین دیده میشه . صورتش بیست سانتی صورتمه به برای اولین بار متوجه خال مات قهوه ای رنگ گوشه ی صورتش میشم . نگرانی خاصی توی نگاهش موج میزنه .
با کینه ای وصف نشدنی بهش خیره میشم و میگم : ایستگاه!؟
آرش میگه: خواب دیدی ؟……رسیدیم .
چند بار پلک میزنم . کابوس روانی ناجوری بود .
از پنجره به بیرون نگاه میکنم . جلوی اطلسی هستیم .
دستمو روی دستگیره میذارم .
آرش میگه : امشب خوب استراحت کن ، فردا برای مزایده باید کلی دونگی کنیم!
-باشه …تو هم مواظب خودت باش ! خدافظ!
لبخندی زورکی میزنم و از ماشین پیاده میشم .
آرش میگه : صب میکنم تا بری تو .
به طرف در ویلا میرم . بارون یخ زده ای روی صورتم میریزه .
نگاهی به زنجیرایی که روی در بسته شده میندازم . نگاهی به آرش که توی ماشین به دروازه ی زنجیر شده خیره شده و متعجب تر از منه ، میندازم .
زنگ قدیمی کنار دروازه رو چن بار فشار میدم .
دقایقی میگذره و همچنان بیت بارون ، صدای شیشه پاک کن ماشین آرشه .
آرش از توی ماشین بهم اشاره میکنه که برگردم .
قبل از این که موش آبکشیده شم ، در ماشینو باز میکنم .

آرش میگه : اشکالش چیه ؟ میریم خونه ی ما.
-نه مزاحم پدر و مادرت نمیشم .
-چرا اینطوری شدی ؟ چیزی شده آنیا ؟
چند لحظه مکث میکنم و میگم : نگران اطلسی ام ، چطور آذرتاش چیزی درباره اش نگفت ؟
آرش لحظه ای متفکرانه به ساختمون ویلا نگاه میکنه و میگه : مطمئن باش فردا برمیگردیم ، الان این جا موندن ریسک تره .
خیابونا رو فتح میکنیم . بارون ریتم سنگینی داره .
به شبحی که پشت پنجره ی ساختمون به خیابون نگاه میکنه خیره میشم . به نظر میاد یه زن باشه . آرش میگه : آنیتا امروز صبح برگشت . اون خواهر بزرگمه .
آنیتا خیلی کم پیش میومد که با خونوادش به ویلا بیاد . برای ادامه ی تحصیل به آلمان رفته بود و حالا میبینم که برگشته .
دست آرش رو روی دستم احساس میکنم .
-چرا دستات ین قدر سرده آنی؟
لحظه ای مکث میکنم و میگم : آرش من نمی خوام که….
چند ضربه ی آروم به پنجره ی ماشین میخونه رو مانع تموم شدن جمله ی من میشه .
از توی تاریک و روشن چهره ی زنی متین و خنده رو رو میشه پشت پنجره ی بخار گرفته ی ماشین دید که با کنجکاوی و شوق زیاد به ما خیره شده .
آرش شیشه ی ماشینو پایین میکشه . خانومی که صورتی گرد و براق داره با شعف به من خیره میشه و لبخند خوش ذوقی میزنه که دندونای سفیدشو به نمایش میذاره .
-سلام مامان!
مامانش همینطور که به من خیره اس ، سری به نشونه ی سلام برای آرش تکون میده و میگه : سلام به روی ماهتون ،…میبینم آنی جونم ما رو قبل دونستن !
حفظ آبرو میکنم و میگم : این چه حرفیه ، اختیار دارید!
آرش پوزخندی میزنه و میگه : حالا مامان جان ، نمی خوای ما رو بدعوتی؟
مامان آرش دستشو روی پیشونیش میذاره و میگه : به روی چشم ! …اتفاقا آنیتا جونم اومده ، …..خلاصه خیلی خوش اومدی آنیا خانوم!
.
.
.
چشمای عسلی روشن آنیتا داغ تز از آتیش شومینه ی پشت سرش به نظر میرسه . یعنی باور کنم که این همون آنیتائیه که دو سال پیش با رفقا میمومدن ویلا و تا صبح از برنامه های آخر هفته شون حرف میزدن ؟
آنیتا چشم از من برمیداره و نزدیک شومینه پاهاشو بغل میکنه . یه لبخند کج به راست میزنه و میگه : از اون شباست که دوس دارم تا صبح سیگار بکشم .

صدای راه افتادن بارون توی ناودون ها به گوش میرسه . آنیتا برمیگرده و چند لحظه به من خیره میشه . ینی عکس شعله های آتیش مثل چشمای آنیتا توی چشمای منم هست ؟
آنیتا میگه : خیلی دوس دارم آرشو خفه کنم !
خنده ی کوتاهی میرم و میگم : چرا ؟
-اخه همیشه فکر میکردم …..هیچی ولش کن !
دوباره به آتیش خیره میشه . به من چه که اون راجب داداشش چه فکری میکرده . اصن می خوام صد سال سیاه نگه !
صدای غیز و غیژی از راه پله به گوش میرسه و بعد از اون سر و کله ی آرش با حوله ی روی سرش پیدا میشه .
آنیتا فورا خودشو به من نزدیک میکنه و کنار کاناپه دستشو روی پام میذاره و خطاب به آرش میگه : ببینم آرش ، تو چیزی به آنیا گفتی ؟
آرش کنار شومینه می ایسته و در حالی که آخرین قطه های موهاشو خشک میکنه ، با تعجب میگه : نه والا…انی من چیزی بت گفتم ؟
شونه ای بالا میندازم و میگم : نه….چیزی نگفتی!
آنیتا میگه : د اخه یه چیزی گفتی که الان گربه زبونشو خورده ، از وقتی اومده تا الان یه کلمه هم حرف نزده .
آرش همینطور که دستشو بالای شومینه میگیره ، میگه : نه امروز یکم خسته اس ، زیاد اینور و اونور رفتیم .
حال و حوصله ی کل کلای داداشی و آبجی مهربونو ندارم . آنیتا واقعا جذابه ، البته کمی فحاشه …..ولی مغرور و دوس داشتنیه . از دیدن محبتی که بینشونه بیزارم . متنفرم….چند بار من اینطور لحظهها رو با رامبد داشتم ؟ هان ؟
یه حسی بهم میگه واقع بین باشم ، حتی اگر اون چیزی که الان میبینم و وجود داره به آرزوهای دیروزم ربطی نداره .
.
.
.
-صبر کن تا نزدیک تر بره …..میترسم گمش کنیم .
صدای دکمه های ماشین تایپ از بالای راه پله …..
-یکی دیگه هم انداخت…..حواست باشه پسر …..
صدای سوختن آخرین ذرات چوب …هنوز همینجائیم ….جلوی شومینه ، و این موهای انیتاست که با بوی خاص شکلات و عود روی صورتمه .
صدای محکم دکمه های ماشین تایپ از بالای راه پله ها …کی اون بالاست ؟…کیا اون بالان ؟
همون صدای خش دارو کلفت دوباره میگه : یکی دیگگه هم بالای برج انداخت …..
دستمو از زیر کمر انیتا بیرون میکشم ….امشب از بس از دانشگاه پوکیده شون حرف زد مغزم منفجر شد!…حس میکنم خون توی دستام بند اومده .

نگاهم به آرش میوفته که روی کاناپه ی دیگه ای دراز کشیده و حوله رو همونطور بالای سرش گذاشته .
اون صدای خش دار روی صدای ماشین تایپ میگه : داره لوس میشه ، با این یکی میشه هشتمیش ،…جالبه نه ؟ هه هه !
ریتم بارون کمی تند تر میشه .
دست بدون حسمو روی کاناپه میذارم و بلند میشم . تلو تلو خوران به طرف راه پله میرم .
صدای تایپ کند تر میشه . کیه که داره این موقع شب با ماشین ور میره ؟
بوی دود خاصی داره تیز میشه . از اون دودای از ما بهترون که بابا اصلا دوس نداره …….
صددای سرفه ی آنیتا لحظه ای منو به مکث وادار میکنه ، اما صدای خش دار که بار دیگه جمله ای رو زیر لب تکرار میکنه منو به راه پله ی نیمه تاریک میکشونه . اون به کسی فحش داد ….
سوسوی خفیف نوری که از شعله ی یه شمع کوچیک هم کمتره از اتاق بالای پله ها به بیرون میتابه .
-پسر ، …تا صبح شهرو به فنا میده ….تف به این سیستم ….
روی پله ی دوم ، صدای غیز چوب بلند میشه . منتظر میمونم تا شبح توی اتاق واکنشی به این صدا نشون بده …..اشباح توی اتاق….
لحظه ای سکوت مطلق برقرار میشه اما دوباره ماشین تایپ تک به تک تایپ میکنه .
-تو آب نمیخوری؟
این جمله رو همون صدای خش دار میگه و بعد صدای ابی که از پارچ تخلیه میشه توی لیوان به گوش میرسه .

به ارومی راه پله رو به اتمام میرسونم . از میون در هیکل جنی هوازی که گردنبند بزرگی روی گردنش به چپ و راست میره رو میبینم . لیوان بزرگ ابی رو توی دست داره و سیگار خرزهره ی بزرگشو پشت گوشش گذاشته .
-سعی کن محدودیتای این روزا رو جدی نگیری ، ما همیشه برای سازمان یه دلقک بودیم . حتی آنیا هم آخر قصه خودش باید برای شغلش تصمیم بگیره . گروه های مافیایی برامون بهترینن، غریبی نکن آنیا ، بیا تو !….
در رو به آرومی باز میکنم و سرمو داخل میبرم .
صدای تایپ متوقف میشه . شبح کنار پنجره همینطور که سیگارشو از کنار گوشش برمیداره ، میگه : اوستا سیستمش اینه ؛ وقتی سرو کله شو پیدا میکنه که بدرد بخور باشه ، نخاله هایی مث اذرتاش همه جا هستن …..این چیزا رو از نقل قول اوستا به اذرتاش نمیگی آنی ؟ میگی؟
و با این جمله میچرخه و با چشمای لجنی و بزرگش به من خیره میشه .
به ارومی وارد اتاق میشم . دستامو توی هم قفل میکنم . درخشش چشمای اوستا مرز شکن دنیای من و ادماست . حالا قضاوت میکنم که مال کدوم دنیام ؟ شاید طرد شده از هر دو ……دلیلی برای تعلق داشتن به هیچ کدوم نیست .
اوستا بعد از نگاه مو شکافانه ای که به سر تا پای من میندازه ، نگاهی به لیوان آبش میندازه و میگه : مزایده ی انبار تا صبح برگزار میشه ….آذرتاش باید بهتون گفته باشه .
و برمیگرده و مثل دکل دیدبانی کنار پنجره چفت میشه .
ماشین تایپ دوباره تک به تک مینویسه . شبح تایپیست گوشه ی اتاق توی تاریکی نشسته و از نور بیزاره …..بیزار تر از من ….
اوستا پک عمیقی از سیگارش میگیره و میگه : یک درصد تصور کن که اذرتاش مزایده رو ببره …..
-مزایده ی شهرداری فرددا صبح برگزار میشه .
دوباره ماشین تایپ سایلنت میشه . اوستا ابرویی بالا میندازه و میگه : آذرتاش بابت خبرایی که بتون داد چقدر ازتون گرفت ؟
یه لحظه با تعجب سر جام خشک میشم .
اوستا از بین دود سر میچرخونه و با چشمای نیمه بازش ، تهدید گرانه میپرسه : جدا چقدر ازتون گرفت ؟ چی ازتون خواست ؟
از اون نقطه های طلایی وروشن چشممای اوستا توی چشمای خشایث هم بود ، یادمه ….
چشمامو میبندم و میگم : اون چیزی از ما نخواسته….
با باز شدن چشمام ضرب اهنگ تایپ هم ادامه پیدا میکنه .
اوستا دوباره بر میگرده .. با مکثی طولانی به عمق شهر خیره میشه . اون امشب دنبال چیه ؟

 


مطالب مشابه :


لپ تاپ

ارتقا رم در لپ تاپ سونیcr205eو انتخاب مودم کارت بیسیم اینترنال برای لپتاپهای دل سیمکارت خور!




رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

مهمونی های منصور رد خور نیوشا به سمتش امد و سیم هنزفری را با دریــــــــــای رمـــ




رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)

بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم) - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و




رمان از ما بهترون 2 - 3

دانـلـــــــود رمــــ ـــــان مرسی ، چایی خور نیستم . یکی از هنزفری هاش روی سوی شرت




برچسب :