عیدانه؛یاد درگذشتگان


توضیح:  با عرض پوزش؛  پست" دختران تنها" متعاقباً ارسال خواهد شد

مقدمه:

عید فطر طبق کلام قدسی شبیه ترین روز به روز قیامت است .یکی از سنت های دیرین ایرانیان و مخصوصاً مردمان شاهرود سر زدن به خانواده هایی است که از فاصله عید قبلی تا این عید یکی از عزیزان خود را از دست داده باشند . برای پاسداشت این سنت حسنه و برای یادمان و بزرگداشت تعدادی از درگذشتگان شهرمان (تا آنجا که ذهن یاری می کرد)  با روایتی  کوتاه  به این موضوع پرداخته شده و یادی هر چند گذرا از ایشان می شود .خدایشان بیامرزد و برای شادی روح همه شان" الفاتحه".

همه شخصیت های این روایت دارفانی را وداع گفته اند الا راوی؛

صبح زود بود و آفتاب تازه ستیز سپرش را از پشت کوههای دیلمده به سمت روستا می تاباند . تک و توک نورهایش از پشت کوهها  بیرون کرده بود گویی دلش برای همه اهالی روستا سوخته بود . "سید تقی" آهسته آهسته از  مسجد سادات به سمت نانوایی" اطرف"  در حال حرکت بود . زیر لب هنوز  اوراد و اذکار نماز را می خواند . اگر می خواست لواش بگیرد می رفت سمت " کلی " و مغازه " رشید " ولی هوس بربری کرده است  و باید به سمت " اطرف" برود . از جلوی پاسگاه که گذشت  رسید به جلوی خانه " اجانقه" .

"اجانقه"   هم جلوی در بود معلوم نبود برای چه ؟.  "سید تقی" ته دلش آرزو می کرد که "سید کوثر" بیرون نیاید .شاید ته دلش یک جورایی احساس میکرد اینجوری روز خوبی نخواهد داشت . توی همین افکار بود که دوباره خودش را راضی کرد که او را ببیند بهتر است. به هر حال هرچه باشد سید است دیگر. فوقش یک ده تومانی تا نشده  خرجش می کرد  .

 اتفاقا ً "سید کوثر"  بیدار بود .  اگر قرار باشد  مشهدی مختار عازم  گیلان شود یکی از پایه های ثابت گاراژ مشهدی  باید  "سید کوثر اجی" باشد . گوشه ای می ایستاد و بقیه تکلیف خودشان را می دانستند . پول سکه ای اصلاً؛ فقط " کرچه پول " مقدارش فرقی نمی کرد  فقط " کرچه پول ".از همانها که گردن می برد .

 در انتهای جاده باریکه روستا آنجا که آدم فکر می کرد بن بست است و دیگر راهی نیست که به "داره" وارد شوی .کنار "سقسین" و روبروی منزل" سید زکریا" و با لاتر از خانه "جم پور" را می گویم آنجا" سید عظیم "کیسه ای به دوشش بود و نفس زنان  و هن هن کنان از پیچ جلوی  خانه "سید زکریا" پیچید  دلش می خواست که "سید بوران " مغازه اش را خیلی زودتر از موعد باز می کرد تا می توانست یک دانه "ماشینه قورص" و یا  یک دانه" آکسار" و کمی" ونجه" به عنوان توشه راه بخرد . با خودش می گفت ایرادی ندارد اینجا نشد "میری"  حتما باز است . تازه تا  مغازه" میری قریشی" مغازه" ناز اقه" و  "حاجی هدایت "هم هست . یکی شان کافیست باز باشد . . "سید عظیم" پایش را تند تر کرد تا  زودتر به جلوی مسجد سادات برسد .  درمسجد سادات  شبیه درهای قفل شده بود . چه فرقی می کرد با آنجا کاری نداشت . اما چرا کار داشت . ای کاش می شد باز بود و یه دست آبی می رفت ."حاجی زبیر" را دید  و ازش پرسید که مسجد باز است یانه؟ و حاجی که خود دیده بود که "سید تقی "در مسجد را بسته است جواب ردی به  "سید عظیم" داد . جلوتر "رحیم الله" سیگاربه لب جلوی مغازه ایستاده بود . یادش آمد که" مانا"  سماور را برای تعمیر پیش " اوستا" آورده بود . "سید عظیم" را می گویم. روی همین حساب بود که چای صبحدم امروز" مدیری" چندان رنگ و بویی برایش نداشت . آخر عادت به چای کتری نداشت . سلام بلند و بالایی کرد که دید "حاجی  شهاب" هم کنارش ایستاده است . "سید عظیم" انگاری قضیه سماور را کامل فراموش  کرده بود و بی گدار از "حاجی" حال "ولباجی" را پرسید و حاجی با کلمه " سلامتی " جوابش را داد . آخر "ولباجی"  میشد دختر عموی ناتنی "محترم " و "محترم " هم می شد زن "سید رحیم" برادرش.

"حاجی شهاب" ترجیح می داد به "ماشاخانه" و روشن کردنش فکر کند . به "قربان " و "ایزالله "و "مراد " و "قدرت "نوبت داده بود. تازه قرار بود وسط آرد کردن گندم "ایزالله" برای "انه" زن "سید رحمان" و " ملاباجی " و "سید مریم" هم  برنج آرد کند تا آنها هم  بتوانند برای گیلانی ها و فامیل های و همسایه های گیلانی شان نان زرین بپزند و یا شاید "ترک "و "حلوا "و" آرده پسا" یا چیزی شبیه به اینها درست کنند

اما در گوشه ای دیگر روستا "ساراف " دو عدد نان به زیر بغل زده بود و گوسفندان را پیش انداخته و " هت و هوش" کنان به سمت "دوکان ور" در حرکت بود همه دغدغه اش این بود که به "رمه" برسد و گوسفندان را به موقع برساند . از هر روز دیرتر حرکت کرده بود . اگر دیر برسد چاره ای ندارد جز آنکه " مال و مولش" را " نا دره "  و حتی تا "کشن" ببرد و به "رمه" برساند  جلوتر  "کبری" و "حاجی بله" را با هم دید . سلام کرد و رد شد . اصلا دوست نداشت به حرف گرفته شود . جلوتر "حوچول" را دید . "حوچول "داشت گا وها را از طویله بیرون میآورد و برای " یت " کردن به صحرا می برد .  خیالش راحت بود اگر نمی توانست به  رمه برسد  می توانست گوسفندانش را به  همین "حوچول" بسپارد تا به سرانجام برساند . روی همین حساب بود که  سلام "حوچول "را به گرمی ادا کرد و منتظر جواب ماند . و حتی سعی کرد که حال  بر و بچه ها و " شوکته مانا"را هم بپرسد  که دیر شده بود و "حوچول" برای برداشتن ابزار کارش دوباره به طویله رفته بود . همین موقع بود که  "مشتی (بنده خدا)" از پنجره سرک کشید و سلام و علیک کرد . مشتی خودش مال و گوسفند نداشت اما سحر خیز بود .  "ساراف" پایش را تندتر کرد که "اقه سید مسیح"  را جلو تر دید . از خیر همه چیز گذشته بود و تقلا می کرد که  خودش را به  رمه برساند . حتی از خیر " کتابه سری" که دیروز سفارشش را به" اقه" داده بود.


در گوشه دیگر روستا یک عده دغدغه هایی از جنس دیگر داشتند از همان دست دغدغه های " سید عظیم ". باید خودشان را به مینی بوس" مشهدی مختار" برسانند  مشهدی مختار  سرساعت و بعد از خواندن نماز صبح  و خوردن صبحانه راهی گاراژ اختصاصی اش  در "دوکانه ور" میشد .  همیشه وقتی از جلوی قهوخانه "کلام بابایی"  رد میشد تعدادی از مسافرانش را آنجا  می دید . از چهره  شان مشخص بود که آنها مسافرند چرا که تر و تمیز بودند و تازه شال و کلاه  هم کرده بودند و از طرفی دیگر چشمشان بیشتر به جلوی  گاراژبود و همچنین برخی هاشان  بغچه کوچک  توشه تو راهی خود را با خود به قهوه خانه برده و روی میز گذاشته بود ند . " ملا اقه جان " ، "احمدآقاجانی" ، " فرخ " و "خان بابا" از "اطرف" و" شیر علی" و "اوجی" و " حاجی خسرو"  از "داره" ،" نوبخت "و "نجف "و"ایمان"  از "دلاکه نایه" توی  قهوه خانه بودند . هنوز مشهدی از پیچ جلوی  مغازه "انام الله" نپیچیده و به خانه "اوستا زمان" نرسیده بود که در قهوه خانه از اینکه  امروز نوبت "مشهدی  مختار" است یا " بهزاد" سخن می گفتند .  "کشنجه محمود" می گفت که  ماشین مشهدی را داخل  گاراژدیده  و بعدش هم لابد یک پک به سیگار و اتمام غائله بحثها . اما "تهران رضاپور" که دوست داشت بحث با  کلام خودش ختم پیدا کند می گفت  اگر "مشهدی "یا "بهزاد" نباشند  با مینی بوس گیلوان یعنی" کاظم" خواهند رفت .گویی دوباره یک بحث تازه در گرفته باشد . "وردی" گفت  مگر" کاظم" نرفته است ؟که "نصرالله"  با لفظ شوخی و جدی اش بلافاصله ادامه حرفش را گرفت که "خاکر به سر" تازه اگر هم رفته باشد امروز" تهرانه اتوبوس" هم همین راه را خواهد رفت پس  نشد با "نوروز " خواهیم رفت.

در گیر  ودار همین بحث ها بود که "مشهدی"  به "دوکانه ور" رسید و گویی که فرشته نجات تمام جماعت قهوه خانه نشین از راه رسیده باشد .  "خان بابا" چای خود را خورده و نخورده پاشد و راهی شد .  "سید کمال" می گفت هنوز زود است باید مینی بوس را روشن کند تا گرم شود . اما "خانبابا" ا انگاری که گوشش بدهکار نبود  .  در همان حالت که راهش را ادامه میداد  گفت .  می روم از" حاجی قلی" یا  "خانعلی سوادیان" یه قرص ماشین بگیرم .. اینرا گفت و از در زد بیرون . "روحان" با صدای گرفته اما بلند گفت که  یکی هم برای من بگیر . اطمینان نداشت که شنیده باشد یا خیر . روی همین حساب بود که دو تومانی  سکه ای اش را توی نعلبکی  گذاشت و  سیگار به لب برخاست و به سمت در رفت .

در بیرون در جلوی  گاراژ هم غوغایی بود . جماعت بسیار زیادی جمع شده بودند . زن و مرد . اکثراً هم با کیسه های گردو. ." نوروز"  خودش هنور نیامده بود اما  اتوبوس روشن بود  و دودش تمام فضا را گرفته بود . اولین نشانه های تمدن شهری و شهر نشینی در دود همین اتوبوس بود که از ریه های همشهریان و هم ولایتی ها جان گرفته بود . شاگرد اتوبوس داد میزد و جملاتی بریده  بریده و نتراشیده و بدون مفهوم می گفت  که سر و تهش این معنا را میداد که مسافران سه دسته شوند . مسافران تهران و مسافران گیلان و مسافرات قلعه حسنخان و بار هایشان را با همین تقسیم بندی بدهند  به او .

قلعه حسنخانی ها بالای اتوبوس  روی باربند و گیلانی ها  جعبه های طرف شاگرد و بقیه هم جعبه طرف راننده . خودش هم فرز و چابک پرید بالای اتوبوس و از" باب الله" خواست تا گونی های گردوی کنار دیوار را که مال" مرمعلی" بود را بدهد بالا.

"سعدی"  و "فولاد" و "نصیر" و "حیات اله"  و" نجات"  و "قدرت گیلوانی"  و "بابای شعبانی"  و "احمد شادخاطر"مسافران قلعه حسنخانند و بارشان را میدهند بالا .. شاگرد بی آنکه بداند که چه بگوید تا مشهدی را از بالای اتوبوس می بیند می گوید که  گیلانی ها مینی بوس  مشهدی هم هست  و لابد منظورش اینست که  دل  مشهدی را نشکند . مشهدی از همانجا می گوید  روزی رسان خداست . و به سمت در گاراژ می رود

"سمبورعلی"  و برادرش "قلی"  برای خریدن برنج سالانه  عازم گیلان بودند و "علی گول" و "کرم قلعه ای"  هم برای اینکه به یک امر خیر دعوت بودند . "گدا اقه" و "عزیز اقه"  و" جهانگیر"  هم برای سر زدن به فامیلها و "حاجی فرض اله" و "روخان "و "مشهدی فتح الله" و" نوبخت"  و " رمضان" و " شیرعلی"هم لابد برای کاری می رفتند .

از بین همه این جماعت عده ای هم هنوز در راه بودند . "سید عظیم" که تازه رسیده بود جلوی طویله" قله حاجی آقایی"  درست روبروی  قصابی " حیات" و برخی هم جلوی خانه شان نشسته بودند و چون از روز قبل به  مشهدی مختار گفته بودند . مشهدی یادش بود که برای برداشتنشان  به سراغشان برود .مثل "ایرانه مانا "یا" رخساره بی بی" که نای رفتن تا گاراژ مشهدی را نداشتند

با همه این اوصاف "سید تقی" تازه به جلوی خانه "مشهدی  نوروز علی "رسیده بود . "کاسمار بی بی" از پنجره طبقه دوم منزلشان سر را بیرون آورده و به سبک "سید جبار" گلویش را صاف کرد از همانجا با صدای بلند از "سید تقی"  حال و اوضاعش را پرسید و بلافاصله بعد از آنهم قبول باشد . گویی کامل میدانست که  "سید تقی" از مسجد می اید . "سلطنه" هم همانجا زیر پنجره ایستاده بود و بلافاصله مابین جملات ایندو دوید که " کاسمار تخته سر "!! یعنی اینکه چه چیزی قبول باشد و "کاسمار" هم کل قضیه را  تا تهش خواند و  بلافاصله جواب داد "قره بخت"! سید تقی از مسجد می آید. و "سلطنه" هم کامل تسلیم شد . "حاجی ننه " توی حیاط مشترکشان با "مشهدی صغری " و " فرج  زینالی" ایستاده بود و انتظار "مشهدی طریفه" را می کشید . امروز حمام "عینی" زنانه بود و هر چقدر زودتر بیرون می رفتند بهتر بود و زودتر می توانستند خودشان را بشورند . روی همین حساب بود که "عزت " راهی حمام نشده بود چرا که روزهای زنانه  نمی شد که برود . " حاجی ننه" گلویش را صاف تر کرد و از "طریفه" خواست که دست بجنباند و "طریفه"  در حالی که دستش را به در و دیوار می مالید دنباله صدا  را گرفت و خودش را به مادرش رساند و  ایندو روانه شدند . "منظر"  از دور ایندو را بغچه بدست دیده بود و می دانست که راهی حمامند  دلش  میخواست باهاشان باشد . پس بغچه ای را که از دیروز بسته بود زیر بغل گذاشت و  راهی شد و بدون دعوت خودش را باهاشان  همراه کرد . سر خانی که رسیدند  "مشهدی بالا" بود و "سید فاطمه اجی" و "گلی زن  عبدالله نجار" .این خانی تا یک ساعت دیگر جای سوزن انداختن هم ندارد . "حاجی ننه" جلو بود و "طریفه" که از نعمت دیدن محروم بود با اینکه پلک هایش را تند تند می زد  دست به کمربند دستمالی مادر داشت و "منظر"  هم به دنبالشان.

در همین حال" توشکه" هم  از جلوی "خانی" رد شد .  و با صدای نیمه بم یک لیوان اب خواست . آب آن وقت صبح ؟ هیچ ایرادی نداشت چون تازه از حمام آمده بود و حمام به اندازه کافی داغ و گرم بوده و هیچ چیز الان به اندازه این  لیوان آب نمی چسبید .

در مسیر  "نا دره" بعد از" قره گیزا  مچت "هم عده ای دیگر روز دیگری از روز های خوب خدا را شروع کرده بودند. "امین الماسی" جلوی سکوی خانه نشسته بود و به باغ  "مشهدی یحیی" و درختان تناورش نگاه می کرد . "اجی"  صدایش می کرد تا برای صرف صبحانه به داخل برود ولی وی ترجیح می داد همچنان همانجا بنشیند . تازه از دور" ایرج شمشیری" را می دید که در دستش پاکتی بود و ظاهرا داشت به مغازه میوه فروشی اش در  "دوکانه ور" می رفت . جلوتر از او هم "سید ناصر" سوار بر الاغی رنجور و خسته  و" سید سماور " هم بغچه ای در دست در کنارش از روبرو میآمدند . معلوم بود برای جمع کردن "سمبر" در خرمنشان در "سمبرکوه" می روند . " امین "اینرا  دیروز از خود "سید ناصر" در مغازه "شاه گلدی" شنیده بود . روی همین حساب بود که سلام بلند و بالایی کرد و صبح بخیر گفت و در جواب خیلی سریعتر از آنچه فکر می کرد "عاقبت بخیر" شنید . "ایرج" هم که حالا به هر سه تایشان رسیده بود همین موضوع را تکرار کرد  و جوابش را هم شنید و به راه خودش به سمت خانه "دانش" و بعدش "دو کانه ور" ادامه داد . "سید ناصر" اما با "سید سماور" همان بحث دیشب را داشتند . همان که باید "کدخدای" روستا را بیاورند تا زمینشان را که ورثه پدریست تقسیم کند تا دین برادرانش بر گردنش سنگینی نکند . "سید سماور" می گفت  دیشب رفته  "مشهدی اعلی " را دیده اما "نقرعلی حداد" هنوز به خانه نیامده بود تا موضوع را باهاش مطرح کند ." مشهدی اعلی" هم گفته تا ظهر فردا که امروز باشد  "مشهدی نقرعلی" را می گوید بیاید و موضوع را فیصله دهد . . زن و شوهر در حال همین گفتگوها بودند که تازه به مغازه "سورمعلی" رسیدند . در سرپایینی "اصلی  خانم " در حال پایین آمدن بود و "سید سماور" به رسم همه زنان کلور ایستاد تا از نزدیک با او حال و احوال کند . 

پایین تر " سید ناصر" همسرش را صدا کرد  و در این "حیر و بیر" بود که " موسی"  از کوچه تنگ  پشت  ساختمان  "سورمعلی" پیدا شد . گونی ای کول گرفته بود که از برآمدگی هایش می شد "چمچه" و ماله وشاقول را براحتی تشخیص داد . تازه نصف "شمشا" هم بیرون زده بود . "اوستا کتاب" هم سر به زیر از رویرو میآمد  . اما "سید مرتضی" هم که از فرعی بالاتر می آمد سرش بالابود . شاید" سید مرتضی "به دوستهای خودش فکر می کرد . ازجمله" سید حسن"، "صبور "،"سید عظیم" ،"سید معروف" و بقیه دوستانش . چه تلاقی جالبی . همه بهمدیگر رسیدند  . سلام و علیکی کردند و راه خود را پیش گرفتند . "سید ناصر" و "سید سماور "به جلوی منزل "اکبر نباتی" که نرسیده بودند روبه "کوله دیمه"  کرده و فاتحه دادند . "سید ابالحسن "و "سید رخسار"  هم جلوتر ایستاده و در حال فاتحه دادن بودند و  حالا با دیدن ایندو با تند کردن پایشان قصد داشتند ازشان سبقت بگیرند .  

در گوشه دیگر روستا اما زمانه جور دیگری شروع شده بود .  "بصیر اصدق"  متولی  امامزاده عبدالله بود و لازم بود خودش را برای رتق و فتق امورات امامزاده  به آنجا برساند  از در خانه که بیرون آمد  "گول اقه" رادید . سلام و علیکی کرد و راه افتاد انگار که منتظر شنید جمله خاصی از "گول اقه" بود اما صدایی نشنید روی همین حساب به راه خودش ادامه داد .

"حاج مشکات" مثل همشیه نو نوار  و شیک پوش  با تسبیح سیاه در دست  و بسم الله گویان از در منزل بیرون آمد .امروز بعد از ظهر با رفیقان  خوبش قرار داشت که به قدمی بزنند و هوایی در باغ عوض کنند ؛چایی بنوشند و یادی از گذشته کنند ؛ "کریم آیینی" بود و "سید کاظم ایرانی" بود و "اسحاقی". روی همین حساب باید به تمام کارهایش تا ظهر می رسید . از همان  بیرون در می شد صدای  "مشهدی ربیعه" ، همسرش ، را شنید که می گفت دو تا بگیر منظورش تعداد نانها بود . "عباس موذن زاده" هم گویی زمان خروج خودش را با حاجی هماهنگ کرده بود اما  قصدش کار دیگر و جای دیگری بود . "عباس" قصد داشت تمام پارچه هایی که از " اوستا نورش" خریده بود و سیب هایی که  "حاجی توفیق"  گرفته بود را به  تالش ها برساند . و از آنجا هم سفارشاتی که برای  "مرمعلی " گرفته بود برایش بیاورد که غالبا پنیر بود .آنهم "سیاه مزگه" پنیر .. عباس که یک مقدار به سرعت پایش افزود به "حاج مشکات" رسید و به سلام خالی اکتفا نکرد و "حاجی" را هم پابندش آورد که "سلام حاجی" . و "حاجی" علیک داد و  با دیدن "عباس" یادش آمد که دیروز برای گرفتن پنیر تا "لیجه سر" رفته بود و دست اخر دست خالی برگشته بود و حالا بهترین فرصت بود . درخواستش از عباس را خیلی با آرامش گفت  و جواب چشم شنید . بالاتر صدای تریلر  "کرم" به گوش رسید که با صدای بلند " ماشاخانه" در آمیخت . گویی صدای "ماشاخانه"  آغاز رسمی روز را به اطلاع همه اهالی  می رساند . "کرم" چند ده متر که میرفت نگه می داشت و به پشت نگاه می کرد . دست خودش نبود عادت کرده بود . چون در طول روز این بچه های کوچک و شیطان از پشت تریلر آویزان می شدند .این بچه های شیطان همین کار را با ماشین  "میر شمس" هم می کردند .حتی " فرج پور محسنی " هم با همه خوش اخلاقی و خنده به رویی اش بعضی وقتها از دست این بچه ها عاصی می شد.

"مشهدی عزیز"  هم حالا دیگر به جرگه بیداران پیوسته بود و از سرازیری خانه در محل تلاقی کوچه باریکشان با  خیابانی که به اندازه کوچه های فعلی بود "سید منصور" را دید . سید منصور هرسال چند روزی برای سر زدن به ملک و املاکش  به  کلور سر می زد و حالا هم به هوای یکی از همان سر زدنها در کلور بود . سلام و علیکی با " مشهدی عزیز" کرد و  راهش را گرفت . "مشهدی دلاور" از روبرو پیدا شد و به جمعشان اضافه شد .  تسبیح  درازی دستش بود و سیگاری به لب. یکی از صحبتهای همیشگی  "سید منصور" با "شکایت" و "مشهدی دلاور" برحذر داشتنشان از سیگار بود و اینبار هم نهیب زد که "یتیم !!." یعنی اینکه دوباره داری می کشی؟ انگاری دزد گرفته بود . و مشهدی  بی خیال همه دنیا و قال و قیلش پک دیگر ی بر سیگار زد و  سر حرف را برد روی اینکه  گیلان چه خبر و کی آمده ای.؟  همه صحبتهایشان جلوی مغازه راهرو مانند "شیبه"  بود و "شیبه "هم با ابزار و آچار بدست در را قفل کرد و در مغازه کوچکش را بست و بی محابا وارد بحث شد . در همین گیر و دار " کلیه کافیه " سلام کرد . بی آنکه منتظر جوابش باشد به راه خودش ادامه داد .

"کاشی؟؟" یعنی کجا میروی ؟ این سوال " مشمی " زن همسایه " سید جلیل" بود که معلوم نبود خودش آنموقع صبخ آنجا چه کار داشت . از " شیبه " اینرا پرسید و آنهم بدون اینکه خوشش بیاید که جواب " مشمی " را بدهد گفت  "کلی"؛از مدتها قبل قرار بود که یک خانی جدید به "کلی" بکشند  جلوی خانه" هیبت اصلانی.". همه اهالی آن محل راحت می شدند  خانواده های  "سید خالق" و " یعقوب نمایش" و "حسنعلی" و "مرمعلی" و "صفر"و" سفید" وحتی" مناقب" و "سید اعلی" و "نجات" و  آنطرفتر "زلفعلی" و "سواد" . " شیبه " که عادت به حرف زدن زیاد نداشت اول صبح همچنان داشت می گفت اما " مشمی " دور شده بود تا حالا بیشتر و بیشتر به " هوری" نزدیک شده بود ." هوری " پیر زنی بود که بعضی از ایام سال از گیلان و بخار هوایش به کلور پناه میآورد و منزلش هم در کنار" کنه کافله" روبروی منزل " سید رحمان " بود . درست مثل خود " سید رحمان" که یک اتاق خانه اش را داده بود به " سید فاطمه و سید جبار" وخودش با دخترش" مجی " و زنش " انه" تابستانها می آمد آنجا.

اما شیبه همچنان با خودش می گفت " میشد که برای راحتی شان یک شاخه جدید از  لوله آب اصلی جدا کرد و یک" خانی" جدید درست کرد . پولش را اهالی داده اند و  حوضش را هم درست کرده اند . تازه یک" لار" هم برای اینکه آبهای اضافی آنجا جمع شود و "مال و مول" مردم آنجا آب بخورند .و حالا "شیبه" آستین همت بالا زده و راهی است تا آب را به ان منطقه بکشاند .

در این "هیر و بیر" است که  "یگن"  پیدایش می شود . خوشحال است . دیشب  "ساحره" مامای بچه تازه به دنیا آمده اش بوده و حالا دنیا مال" یگن "است .  "سلیم محمدی" هم می خواهد از غافله عقب نماند وپشت سر شب با کاسه  دلش آب می ریزد و درب را بهم می کوبد و وارد خیابان می شود . عینکش را روی بینی اش جابجا میکند و وراد خیابان می شود .

 در قهوه خانه " حشمت"  بالاتر از قهوه خانه "کلام بابایی" هم غلغله ای بود . "ایرج  شهبازی" آنجا بود . "گدا " هم داشت خستگی زودرس آهنگری اش را همانجا  دفع می کرد  بر عکس "یدی" که می رفت به قهوه خانه "کمال". "علی آقا  خرسندی"هم که کارخانه برق را از دیشب خاموش کرده بود دیده بود که تعدای از پیستونهای موتور برق صدای ناخراشی دارند و لازم است تا قبل از اینکه لازم شود دوباره کارخانه برق را روشن کند مشکل را رفع کند . روی همین حساب اول وقت قبل از رفتن به سرکار  سری به قهوه خانه زده بود . ." کریم " هم تازه وانت آبی رنگ نو نواری خریده بود  و  به عشق وانت تازه اش زود بیدار شده بود و خودش را به قهوه خانه رسانده بود .

در جلوی گاراژ" مشهدی مختار" اما غلغله همچنان ادامه داشت . عده بدرقه کنندگان بسیار بیشتر از مسافران بود . درست مثل غروبها که وظهرها که وقتی مینی بوس گیلان و یا اتو بوس تهران می رسید تعداد  استقبال کنندگان بسیار بیشتر از مسافران بود . چند فرغون و چند نوجوان در کنار با سابقه هایی مانند " لفطی" یا " باب الله" برای" مشتلقه" بری پای ثابت  این قضایا بودند.

حالا اتوبوس "نووز" زودتر رفته بود و مانده بود مینی بوس مشهدی. بدون اینکه بلیط فروشی صورت گرفته باشد همه آنهایی که قراربود  مسافر گیلان باشند جای خود را یافته و نشسته بودند و هیچکس هم  اعتراضی به جایی که نشسته بود نداشت . مشهدی چند بار پایش را روی گاز گذاشت و دود حسابی از اگزوز مینی بوس به فضا پیچید . دود و دود و بوق . مینی بوس از جا کنده شد  و به سمت شعبه نفت "عزیزالله خان"  حرکت کرد. در مسیرش همه آنها که کنار جاده اند سعی می کنند با نگاه به  مینی بوس  یا از مسافران تعدادی را شناسایی کرده و یا برای مشهدی دستی بالا کنند مثل " آرام" مثل "منور"مثل " شوذب" و بسیاری دیگر

مینی بوس از کمر کش سربالایی ورودی کلور که بالا رفت دیگر همه مطمئن شدند که  مینی بوس گیلان رفت .

حالا دیگر زندگی در کلور آغاز شده بود . یک زندگی دیگر....

"مینی بوس خاطره ها با همه مسافرانش رفت ، وچندین و چند  بار هم از این مینی بوس ها پر شدند و رفتند  و برای ما آنچه از این مسافرت ها و رفتن و آمدنها مانده یاد و خاطره افرادی است که تا دیروز در کنار ما بودند و امروز نیستند ...  دیر نیست  من و یا شما مسافر این مینی بوس باشیم ".

پست بعدی: من کلور بیست سال دارم!


مطالب مشابه :


مینی بوس وخاطراتش!!!!

مینی بوس وخاطراتش. مینی بوس این ماشین روزهای غم وشادی چند سالی است نفس های آخرش را میکشد




جدیدترین کامیون های دنیا،قیمت جدیدترین کامیونهای دنیا،قیمت روز کامیون جدید

ولو فروشی - فروش ولوو Fh - كاميون كشنده - خرید کامیون ولوو n12 - ولوو دانلود اتوبوس و مینی بوس




معرفی محصولات شرکت رانیران-قیمت روز محصولات رانیران-قیمت روز اتوبوس ولوو-اتوبوس ولوو رانیران-فروش لی

نمایندگی اتوبوس و مینی بوس-ولوو و اتوبوس های فروشی - كمپرس ماموت - قيمت كفي مارال




تن فروشی دختران

بحثی پیرامون تن فروشی دختران ایرانی بهمراه برگزار می شود، با مینی بوس و با دست و پای




قیمت روز کامیونت آمیکو،شرایط فروش اقساطی کامیونت آمیکو،شرایط فروش آمیکو لیزینگی

امیکو فروشی - قیمت و شرایط انواع کامیون - خرید کامیون باری اتوبوس و مینی بوس




سرزمین تركی با عینك پارسی – بخش سوم

در آدانا تركیبی از اتوبوس، مینی بوس و ساز و آواز دوستانه ترك ها در یك مغازه گوشی فروشی




سایت جانع خرید و فروش کامیون،بازار خرید و فروش کشنده،خرید و فروش کامیون

کشنده ایویکو اویکو evico دماغدا فروشی - کشنده ماک دماغ دار اتوبوس و مینی بوس قیمت روز




عیدانه؛یاد درگذشتگان

بدون اینکه بلیط فروشی صورت گرفته باشد همه "مینی بوس خاطره ها با همه مسافرانش رفت




برچسب :